مزدوران انگلیس خاطرات همفرجاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی

مزدوران انگلیس خاطرات همفرجاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی0%

مزدوران انگلیس خاطرات همفرجاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی نویسنده:
محقق: مركز تحقيقات اديان و مذاهب اسلامى
مترجم: مركز تحقيقات اديان و مذاهب اسلامى
گروه: کتابخانه عقائد

مزدوران انگلیس خاطرات همفرجاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی

نویسنده: مركز تحقيقات اديان و مذاهب اسلامى
محقق: مركز تحقيقات اديان و مذاهب اسلامى
مترجم: مركز تحقيقات اديان و مذاهب اسلامى
گروه:

مشاهدات: 6741
دانلود: 3343

توضیحات:

مزدوران انگلیس خاطرات همفرجاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 22 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 6741 / دانلود: 3343
اندازه اندازه اندازه
مزدوران انگلیس خاطرات همفرجاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی

مزدوران انگلیس خاطرات همفرجاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی

نویسنده:
فارسی

در طول مدّت اقامتم در استانبول برنامه‌ام این بود

که هر ماه گزارشی ازحال خود و پیشرفتهای کارم و نیز از آنچه در استانبول مشاهده کرده بودم به‌وزارت مستعمرات ارائه کنم.

یاد دارم یک بار گزارشی ارائه کردم که ضمن آن متذکّر شدم که خالدِ نجّاراز من تقاضای لواط می‌کند. در پاسخ دستور رسید که با این کار اگر بهتر به‌هدف نایل می‌شوی از نظر ما هیچ گونه مانعی وجود ندارد)!!( و به محض این‌که پاسخ گزارش را خواندم زمین و آسمان به دور سرم چرخید و با خودمی‌اندیشیدم که چگونه رؤسای من از دادن چنین دستور زشت و قبیحی شرم‌نمی‌کنند و خجالت نمی‌کشند؛ ولی من چاره نداشتم جز اینکه پیاله را تاآخرش سر کشم. پس در مأموریّت و وظیفه خود باقی ماندم بدون این که‌کمترین اعتراضی بر لب آورم.

و در روز وداع با شیخ، چشمانش از اشک پر شد و با من وداع کرد در حالی‌که می‌گفت: فرزندم! خدا به همراهت! و اگر به این سرزمین بازگشتی و مرازنده نیافتی، فراموشم مکن! و به زودی با یکدیگر در محشر، در نزد رسول‌خداصلی الله علیه وآله وسلم ملاقات خواهیم کرد.

من نیز سخت متأثّر شدم و اشکهای آتشینم جاری شد؛ ولی وظیفه بالاتراز عواطف است.

وزارت مستعمرات من و نه نفر همکارم را که برای انجام مأموریّتی انتخاب شده بودیم، به حضور در لندن فرا خواند ولی بدبختانه فقط شش نفر از مابازگشتند.

بنا به گفته دبیر کلّ، یکی از چهار نفر همکار ما، مسلمان شده و در مصرمانده بود و دبیرکلّ از این جهت خوشحال بود که او افشاگری نکرد. یکی‌دیگر از آن چهار نفر که اصلش روسی بود به روسیّه پناهنده شده بود و دبیرکلّ‌در مورد او بسیار نگران و مضطرب بود، نه از بابت این که به سرزمین‌مادریش پناه جسته بود؛ بلکه از این جهت که دبیرکلّ گمان می‌کرد که اوجاسوس نفوذی روسیّه در وزارت مستعمرات بود پس چون مأموریّتش پایان‌یافت به سرزمین خودش بازگشت.

سوّمین نفر از ایشان بنا به گفته دبیرکلّ، در عماره که شهری در سمت‌بغداد است پس از وبائی که در آن مناطق شایع شده بود، مُرد.

امّا چهارمین نفر از همکاران، عاقبتش معلوم نشد چون که وزارت‌مستعمرات تا رسیدن او به صنعاء یمن - از سرزمینهای عربی - مراقبش بود وگزارشاتی به طور منظّم تا یک سال به وزارت مستعمرات می‌رسید؛ ولی بعد ازآن دیگر قطع شد و وزارت مستعمرات هر چه تلاش کرد که از احوال اواطّلاعی کسب کند، نتیجه‌ای به دست نیاورد.

وزارت، از دست دادنِ این چهار نفر را خسارت سنگینی می‌دانست از آنجاکه ما برای هر نفر بریتانیائی حساب دقیقی اختصاص می‌دهیم، چرا که کشورما کم جمعیّت است و کارهای بزرگی بر عهده یکایک ماست که با از دست‌دادن هر فردی آن هم از این قبیل افراد، خسارت بزرگی بر ما وارد می‌شود.

بعد از این که دبیرکلّ گزارشات اوّلیّه مرا شنید، مرا به کنفرانسی فرستاد که‌برای شنیدن گزارشات ما شش نفر برپا شده بود، در این کنفرانس گروه زیادی‌از کارمندان وزارت مستعمرات به ریاست خود وزیر شرکت کرده بودند تاگزارشات ما را بشنوند، همتایان من، گزارشات اولیّه‌ای را که در این مأموریّت‌به ایشان محوّل شده بود ارائه کردند چنان که من نیز از مهم‌ترین کارهایم‌گزارشی ارائه نمودم، وزیر مستعمرات و دبیرکلّ و برخی از حضّار از انجام‌وظیفه من خوششان آمد، ولی من ملاحظه کردم که از لحاظ کیفیّت و ارزش‌کار، در درجه سوّم قرار دارم، و دو همتای من »جورج بلکود« و »هنری‌فانس«، به ترتیب درجه اوّل و دوّم را کسب کرده‌اند.

من در فراگیری زبان ترکی، عربی، قرآن و شریعت موفّقیّت درخشانی‌داشتم، ولی در ارائه گزارشی که وزارت مستعمرات را بر موارد ضعف در دولت‌عثمانی آگاه سازد موفّق نبودم.

پس از خاتمه مجلسی که شش ساعت به طول انجامید دبیرکلّ مرا متوجّه‌این نقطه ضعف در مأموریّتم نمود.

من در پاسخ او گفتم: مأموریّت من فراگیری زبان و شریعت و قرآن بود.برای همین، وقت کافی نداشتم که به غیر آن بپردازم و اگر به من اعتمادداشته باشید در سفر آینده به زودی خوش گمانی شما را نسبت به خود جلب‌می‌نمایم و این کاستی را جبران می‌کنم.

دبیرکلّ گفت: بدون شکّ تو موفّق خواهی شد ؛

ولی من امیدوارم که تو دراین مأموریّت از دیگران هم پیشی بگیری.

ای همفر! مأموریّت تو در سفر آینده دو چیز است:

اوّل آنکه، نقطه ضعف مسلمانان را بیابی و این که ما چگونه می‌توانیم ازطریق ضعف ایشان به کالبدهایشان نفوذ کنیم و مَفصَلهایشان را بشکنیم، چراکه اساس موفّقیّت و پیروزی بر دشمن، همین کار است و بس.

دوّم این که، تو خود این امر را انجام دهی، پس هر گاه بر نقطه ضعف آنهادست یابی و بتوانی این مأموریّت را تمام کنی من اطمینان دارم که تو از همه‌جاسوسان ما موفّقتر خواهی بود و لیاقت نشان مخصوص وزارت مستعمرات‌را دریافت خواهی کرد.

من شش ماه در لندن ماندم و با دختر عموی خودم »ماری شوای« - که ازمن یکسال بزرگتر بود - ازدواج کردم، چرا که من بیست و دو ساله بودم و اوبیست و سه ساله، او دختری با هوشی متوسّط بسیار زیبا با تحصیلاتی‌معمولی بود.

من زیباترین روزهای زندگیم را همان روزها با او گذرانیدم، از من حامله‌شد و من بی‌شکیب در انتظار مهمان جدید بودم که دستورهای اکید و پیاپی ازوزارت مستعمرات رسید که باید به سرزمین عراق بروم همان کشور عربی که‌خلافت عثمانی از زمانهای خیلی گذشته آن را به استعمار خود درآورده بود.

از این دستورات که در وقت انتظار تولّد فرزندم رسید متأسّف شدم؛ ولی‌نهایت کوشش و تلاش من کشورم بود و دوست داشتم در میان رفقایم مشهورشوم که این دو )یعنی کشورم و شهرت یافتنم( بر عواطف همسری و پدری‌رجحان داشت. از این رو، در پذیرفتن این مأموریّت تردید نداشتم، گرچه‌همسرم بسیار اصرار می‌نمود که این مأموریّت را تا بعد از ولادت فرزندمان‌تأخیر اندازم و روزی که با او وداع کردم هر دو گریه تلخی کردیم و او به من‌گفت: با من به وسیله نامه در ارتباط باش همان گونه که من هم با نوشتن‌نامه‌ها تو را از آشیانه زرین جدیدمان بی‌خبر نخواهم گذاشت.

و این سخن او چون طوفانی شدید بر دلم اثر گذاشت تا آنجا که مصمّم‌شدم که این سفر را لغو کنم؛ ولی بر عواطف خود چیره شدم و با او خداحافظی‌کردم و به سوی وزارت مستعمرات روانه شدم تا این که آخرین راهنمائیها رادریافت کنم.

و بعد از شش ماه وارد شهر بصره - در عراق – شدم

، آن شهری‌عشایرنشین است و مردم آن از سنّی و شیعه تشکیل یافته که دو دسته ازمسلماناند مخلوط است چنان که برخی از مردم آن را عرب و فارس هم‌تشکیل داده و عدّه کمی از مسیحیان هم در آن شهر زندگی می‌کنند.

این اوّلین باری بود که در عمرم با شیعیان و ایرانیان برخورد می‌کردم واشکالی ندارد که اندکی هم از شیعه و سنّی یادآور شوم. شیعیان کسانی هستندکه به علیّ بن ابی طالب )علیهما السلام( که داماد پیامبر ایشان و شوهر دخترش فاطمه)علیهما السلام( بود، نسبت دارند و علی )علیه السلام( علاوه بر آن، پسر عموی پیامبر هم بودو شیعیان می‌گویند: پیامبرشان محمّد )صلی الله علیه وآله وسلم(، علی )علیه السلام( را خلیفه بعد خودنموده و گفته است که: علی و یازده فرزندش یکی پس از دیگری خلیفه‌خواهند شد.

گمان من این است که در خلافت علی و حسن و حسین )علیهم السلام( حق بإ‌شیعه است، چرا که آنچه از تاریخ اسلامی ثابت است - بر حسب مطالعات‌من - که علی )علیه السلام( با ویژگیهای اخلاقی والایش ممتاز و شایسته رهبری بودو بعید نمی‌دانم که محمّد پیامبر )صلی الله علیه وآله وسلم( گفته باشد که حسن و حسین هر دوامامند. این، مطلبی است که سنّیها هم منکر آن نیستند؛ ولی شکّ من درهمان زمان در فرزندان نه گانه حسین)علیه السلام( است که محمّد پیامبر )صلی الله علیه وآله وسلم(،ایشان را هم به عنوان خلیفه خود معیّن کرده باشد؛ چرا که محمّد )صلی الله علیه وآله وسلم(چگونه از آینده خبر داشت؟ چرا که زمان فوت او، حسین )علیه السلام( کودک بود،پس از کجا می‌دانست که حسین )علیه السلام( فرزندانی خواهد داشت و آنان تا نه‌نسل امام خواهند شد.

)آری،( اگر محمّد )صلی الله علیه وآله وسلم( واقعاً پیامبر می‌بود، امکان داشت که همه اینهارا به ارشاد خداوند بداند(8) چنان که مسیح از آینده خبر می‌داد؛ ولی نبوّت‌محمّد )صلی الله علیه وآله وسلم( در نزد ما مسیحیان مشکوک است.

همانا مسلمانان می‌گویند: قرآن دلیل پیامبری محمّد )صلی الله علیه وآله وسلم( است امّامن قرآن را خوانده‌ام و در آن دلیلی بر نبوّت او نیافتم(9) شکّی نیست که قرآن‌کتاب والایی است؛ بلکه از جایگاه تورات و انجیل رفیعتر است؛ چرا که دارای‌قوانین، نظامها و اخلاقیّات و غیر آنهاست ولی آیا اینها به تنهایی بر صدق وراستی محمّد دلالت دارند؟!

من در کار محمّد )صلی الله علیه وآله وسلم( به شدّت در حیرت هستم، او مردی بدوی بودکه نه می‌توانست بخواند و نه بنویسد، چگونه چنین کتابی بلندمرتبه‌ای رامی‌تواند بیاورد؟

او شخصیّتی که دارای اخلاق و هوشی بود که نظیرش در هیچ عرب‌تحصیل‌کرده‌ای سابقه نداشت چه رسد به عرب بدوی که سواد خواندن ونوشتن نداشته باشد. این از یک طرف و از طرفی دیگر، آیا چنین نبوغی دردلالت بر نبوّت او کفایت می‌کند!؟

من همیشه در پی آن بودم که این حقیقت را بدرستی دریابم و یک بار این‌موضوع را با یکی از کشیشان در لندن در میان گذاشتم ولی او جواب‌قانع‌کننده‌ای نداد و از روی تعصّب و دشمنی سخن گفت همان گونه که من‌این بحث را چندین بار با شیخ احمد افندی در ترکیه مطرح نمودم و او نیزجواب قانع‌کننده‌ای نداد؛ ولی حقیقت این است که من نمی‌توانستم با شیخ‌احمد افندی به صراحت سخن بگویم از ترس این که مبادا امر من بر او آشکارشود یا او درباره‌ام بدگمان گردد.

به هر حال، من برای محمّد )صلی الله علیه وآله وسلم( بسیار ارزش قائلم؛ چرا که شکّی‌نیست که او در زمره پیامبران الهی است که خصوصیّات آنها را در کتب‌مقدّسه می‌خوانیم؛ ولی من تاکنون بر پیامبری او دلیل قانع کننده‌ای نیافته‌ام‌و اگر فرض کنیم که او پیامبر نبوده است محال است انسانی که برای وجدان‌خود احترام قائل است بتواند او را در زمره دیگر نوابغ جهان بداند. شکّی‌نیست که او برتر از همه نوابغ جهان و بلندمرتبه‌تر از همه هوشمندان بزرگ‌عالَم است.

امّا سنّیها می‌گویند: رأی همه مسلمانان این بود که بعد از پیامبر)صلی الله علیه وآله وسلم(،ابوبکر سپس عمر، سپس عثمان برای خلافت از علی)علیه السلام( سزاوارترند و ازاین رو، دستور محمّد پیامبر )صلی الله علیه وآله وسلم( را واگذاشته و اینها را جانشینان پیامبرگرفتند.

به راستی که چنین نزاعی در هر دینی وجود دارد و در مسیحیّت به‌صورتی خاصّ است؛ ولی من نمی‌دانم مسلمانان امروزه برای ادامه این نزاع‌چه توجیهی دارند؟

روزی برای یکی از رؤسای خودم در وزارت مستعمرات، اختلاف شیعه وسنّی را مطرح کرده و به او گفتم: اگر مسلمانان این زندگی را چشیده بودندنزاع را ترک می‌کردند و به وحدت کلمه خود روی می‌آوردند.

آن رئیس بر من تشر زد و گفت: وظیفه تو شقّ عصای مسلمین وتفرقه‌افکنی در میان ایشان است نه توحید کلمه آنها و یکپارچه کردن ایشان.

و بدین مناسبت دبیرکلّ وزارت مستعمرات در یکی از جلساتی که قبل ازسفر من به عراق باهم در آن شرکت داشتیم به من گفت: ای همفر! از روزی‌که خدا هابیل و قابیل را آفرید بطور طبیعی در میان بشر نزاعهایی وجود داشته‌است و اینها تا بازگشت مسیح باقی خواهد ماند که از آن جمله است:

1 - نزاع از جهت رنگ پوست

2 - نزاع بین قبایل

3 - نزاع در مورد سرزمینها

4 - نزاع در مورد اختلاف نژادها

5 - و نزاع بر سر دین

مأموریّت تو در این سفر، این است که با این نزاعها در میان مسلمانان‌آشنا شوی و کوههای آتشفشان آماده انفجار را پیدا کنی و وزارت مستعمرات رإے؛ک‌ک‌با اطّلاعات دقیق در مورد آن بهره‌مند سازی و اگر بتوانی خودت این‌آتشفشان آماده را منفجر سازی، در بلندترین جایگاه نسبت به خدمتگزاری‌بریتانیای کبیر قرار خواهی گرفت.

ما بریتانیائیها بدون فتنه‌انگیزی و تفرقه‌اندازی در میان همه مستعمرات‌خود، زندگی آرام و مرفّهی نخواهیم داشت همان گونه که سلطنت عثمانی رابدون فتنه‌انگیزی در میان رعایایش درهم نتوانیم شکست و گرنه ما با این‌جمعیّت اندک چگونه می‌توانیم بر ملّتی کبیر تسلّط یابیم؟!

پس نهایت کوشش و تلاش خود را بکار بند تا روزنه‌ای بیابی و از آن به‌درون، نفوذ و رخنه کن و بدان که سلطنت ترکها و ایرانیان هر دو ضعیف شده‌است. پس باید مردم را بر ضدّ حاکمان خود بشورانی همان گونه که در همه‌تاریخ مردمان انقلابی بر ضدّ فرمانروایان خود بپا خواسته‌اند، پس هر گاه‌یکپارچگی خود را از دست بدهند و نیروهایشان تجزیه شود به ساده‌ترین راه‌در تحت سیطره استعماری ما قرار خواهند گرفت.

وقتی که به بصره رسیدم به یکی از مسجدهای این شهر رفتم. مسجد به‌یکی از علمای سنّی مذهب عرب که نامش شیخ عمر طائی بود تعلّق داشت،با او آشنا شدم و با روئی خوش با او برخورد کردم؛ ولی او از اوّلین لحظه به‌من بدگمان شده و شروع به پرسش از اصل و نسب و سایر خصوصیّات من‌کرد.

من فکر می‌کنم که رنگ پوست و لهجه من شیخ را به تردید وادار کرد.ولی توانستم با این ترفند که من از اهل »اغدیر« ترکیه هستم و در»استانبول« شاگرد شیخ احمد افندی بوده‌ام و در کارگاه خالد نجّار کارمی‌کرده‌ام... و با دیگر اطّلاعاتی که در مدّت اقامتم در ترکیه به دست آورده‌بودم خود را از گرفتاری نجات دهم.

من چند جمله نیز به زبان ترکی حرف زدم؛ ولی متوجّه شدم که شیخ عمرطائی با اشاره چشم از یکی از حضّار خواست که به او بگوید که آیا ترکی سخن‌گفتن من درست بود یا نبود. و آن شخص هم با چشمکی به او پاسخ مثبت‌داد.

من نیز از این که توانسته بودم دل شیخ را به دست بیاورم خوشحال بودم؛ولی گمانم سرابی فریبنده بیش نبود و پس از برهه‌ای از زمان فهمیدم که شیخ‌عمر طائی مرا به چشم خودی نمی‌نگریسته و چنین می‌پنداشته که من ازجاسوسان ترکیه هستم، از آنجا که بعداً برایم روشن شد که شیخ عمر طائی باحاکم معیّن از جانب سلطان عثمانی مخالف است و یکدیگر را متّهم می‌کنند وبهم بدگمانند.

و به هر حال، چاره‌ای ندیدم جز این که از مسجد شیخ عمر به کاروانسرای‌غریبان و مسافران نقل مکان کنم، در کاروانسرا اتاقی اجاره کردم، صاحب‌کاروانسرا مرد احمقی بود که هر بامداد آسایش را از من می‌گرفت، چرا که‌هنگام اذان صبح به در اتاق من می‌آمد و به شدّت در اتاق را می‌کوبید تا من‌برای نماز صبح برخیزم و من مجبور بودم که با او مدارا کنم، پس‌برمی‌خواستم و نماز صبح را می‌خواندم پس از آن مرا به خواندن قرآن دستورمی‌داد که تا طلوع آفتاب مشغول باشم.

وقتی به او گفتم: خواندن قرآن واجب نیست، تو چرا این قدر اصرارمی‌کنی؟

او در جواب گفت: هر کس در این وقت بخوابد، فقر و نکبت را به‌کاروانسرا و برای ساکنان آن به ارمغان خواهد آورد.

و چون به خاطر تهدید خروج از کاروانسرا چاره‌ای جز پذیرفتن دستوراتش‌نداشتم مجبور شدم که اوّل اذان، نماز بگزارم، سپس بیش از یک ساعت هم‌هر روزه قرآن بخوانم.

مشکلات من به همین اندازه پایان نمی‌یافت،

 زیرا صاحب کاروانسرا که‌اسمش مرشد افندی بود یک روز پیش من آمد و گفت: من از روزی که تواتاق را اجاره کرده‌ای به مشکلاتی گرفتار شده‌ام و آنها را جز از طالع تونمی‌بینم و فهمیدم سبب آن است که تو مجرّدی و تجرّد شوم است. پس یاازدواج می‌کنی یا این که از کاروانسرا بیرون می‌روی.

من به او گفتم: من مالی ندارم تا ازدواج کنم )و می‌ترسیدم که به او هم‌بگویم که خواجه‌ام، زیرا اگر چنان عذری می‌آوردم هیچ بعید نبود که عورتم رابیازماید تا معلوم شود که راست می‌گویم یا دروغ؟ زیرا از مرشد افندی همچوکاری برمی‌آمد(.

مرشد افندی به من گفت: ای ضعیف الایمان! آیا قول خداوند متعال رانخوانده‌ای که می‌فرماید: »إِنْ یَکُونُوا فُقَراءَ یُغْنِهِمُ اللَّه مِن فَضْلِه« (10) ؛ »اگر فقیرباشند خداوند از فضل خود آنان را بی‌نیاز می‌گرداند«.

من در مورد کار خودم شدیداً متحیّر شده بودم که چه باید بکنم؟ و چگونه‌جوابش را بدهم؟ و آخرین دفعه به او گفتم: خوب! بگو ببینم من چگونه‌بدون مال ازدواج کنم!؟ و آیا تو آمادگی داری که پول کافی به من قرض بدهی‌یا اینکه همسری بدون مهریّه برایم بیابی!؟

مرشد افندی کمی فکر کرد، پس از آن سرش را بلند کرد و گفت: من اصلاًاز سخن تو سر در نمی‌آورم، یا تا اوّل ماه رجب زن می‌گیری یا این که ازکاروانسرا بیرون می‌روی!

و تا اوّل ماه رجب بیش از بیست و پنج روز باقی نمانده بود، چرا که ما درروز پنجم ماه جمادی الثانی بودیم.

و مناسبت دارد که در اینجا نام ماههای اسلامی را به ترتیب ذکر کنم:»محرّم، صفر، ربیع الأوّل، ربیع الثانی، جمادی الأوّل، جمادی الثانی،رجب، شعبان، رمضان، شوّال، ذی‌القعده و ذی‌الحجّه« و آغاز و سرانجام‌ماههای مسلمانان بر مبنای رؤیت هلال است و روزهای آن از سی روز بیشترو از بیست و نه روز کمتر نیست.

سرانجام به حرف مرشد افندی گوش دادم و جایی را نزد نجّاری یافتم و بااو قرار گذاشتم که مانند شاگردی با مزدی اندک در نزدش کار کنم و خواب وخوراکم را هم نزد او باشم.

و بدین وسیله پیش از آن که ماه بسر آید از کاروانسرا بیرون آمده تا بساطم‌را در دکّان نجّار بیندازم.

نجّار، مردی باشهامت و شریف بود و با من مانند یکی از فرزندان خودرفتار می‌کرد، نامش عبدالرضا و شیعه ایرانی و فارسی زبان از خطّه خراسان‌بود.

نزد او فرصت را مغتنم شمردم تا زبان فارسی را هم از او بیاموزم. شیعیان‌ایرانی هر روز عصر، نزد او جمع می‌شدند و از هر دری، از سیاست تا اقتصاد،سخن می‌گفتند و بر حکومت کشور خود بسیار پرخاش می‌کردند همان گونه‌که بر خلیفه عثمانی در »استانبول« انتقاد داشتند. امّا وقتی غریبه‌ای واردمی‌شد سخن را کوتاه می‌کردند و درباره اُمور شخصی خود به گفتارمی‌پرداختند.

من نمی‌دانم که ایشان چگونه تا این حدّ به من اعتماد داشتند ولی همان‌اواخر فهمیدم که آنها مرا از مردمان آذربایجان می‌انگارند، چرا که متوجّه شده‌بودند که من ترکی بلدم و سفید پوستی من هم این گمان را در ایشان تقویت‌می‌کرد، چرا که اغلب آذریها سفید پوستند

آشنائی با محمّد بن عبدالوهّاب

و با این وصف در همانجا با جوانکی که در آن دکّان آمد و شد داشت و ازهر سه زبان ترکی، فارسی و عربی آگاه بود، آشنا شدم. او لباس طلبگی علوم‌دینی به تن داشت، نامش محمّد بن عبدالوهّاب بود، او جوانی پرغرور وبی‌نهایت عصبانی بود، از حکومت عثمانی بسیار خشمگین بود امّا نسبت به‌حکومت ایران بی‌تفاوت.

دلیل رفاقتش با عبدالرضای نجّار همین بود که هر دو از خلیفه عثمانی‌بدشان می‌آمد و من آخرش هم نفهمیدم که این جوانک با وجود این که سنّی‌مذهب است، فارسی را کجا آموخته و چگونه با عبدالرضای شیعه مذهب،رفیق شده؟ البتّه هیچ یک از این دو امر عجیب نبود، چرا که در بصره شیعه وسنّی با یکدیگر برخورد مسالمت‌آمیز و برادرانه داشتند، همان طور که ساکنان‌بصره به هر دو زبان )فارسی و عربی( آشنایی داشتند و بسیاری از آنها ترکی راهم بلد بودند.

محمّد بن عبدالوهّاب، جوانی به تمام معنی آزاد بود و بر ضدّ شیعه تعصّبی‌نداشت )در صورتی که اغلب سنّیها چنین بودند چرا که آنها بر ضدّ شیعه‌آنچنان تعصّب داشتند که گروهی از شیوخ سنّی، شیعیان را تکفیر می‌کردند ومی‌گفتند: ایشان مسلمان نیستند( همان گونه که او برای اتباع مذاهب‌چهارگانه متداول در میان سنّیها نیز ارزشی قائل نبود و می‌گفت: چیزی ازناحیه خدا بر این مذاهب نازل نشده است.

داستان مذاهب چهارگانه اهل سنّت این است که: سنّیهای مسلمان پس‌از آن که از رحلت پیامبرشان بیش از یک قرن گذشته بود چهار عالم بنامهای:ابوحنیفه، احمد بن حنبل، مالک بن انس و محمّد بن ادریس شافعی درمیانشان سرآمد شدند و بعضی از خلفا، مردم را وادار کردند که از یکی از این‌چهار تن تقلید کنند و از آن به بعد، نباید عالمی از علما در کتاب و سنّت‌پیامبر، اجتهاد کند.

آنان با این کار در حقیقت درِ اندیشه‌هایشان را بستند و جمود امروزمسلمانان از تحریم اجتهاد آن روز سرچشمه می‌گیرد.

در حالی که شیعیان این فرصت را غنیمت شمردند تا مذهب خود را حتّی‌الامکان گسترش دهند، و تلاش شیعه در گسترش مذهب خودش بدانجاانجامید که جمعیّت انگشت شمار شیعه که یک دهم تعداد سنّیها نبود ظرف‌مدّت بسیار کوتاهی چنان رشد کرد که با تعداد سنّیها برابر شد.(11)

البتّه این امری طبیعی است، چرا که اجتهاد، باعث تحوّل و دگرگونی فقه‌اسلامی است و فهم کتاب و سنّت مانند اسلحه نوین و پیشرو با زمانه پیش‌می‌رود برخلاف محبوس و منحصر کردن مذهب در چارچوب طریقه‌ای‌خاصّ و بستن درِ فهم و باب شنیدن بر روی نیازهای زمانه که در حکم اسلحه‌کهنه و وامانده است و هر گاه تو را سلاحی کهنه و وامانده باشد و دشمنت‌دارای اسلحه‌ای نوین و پیشرفته باشد، قهراً دیر یا زود او بر تو چیره خواهدشد.

)و گمان من این است که به زودی خردمندان و روشنفکران سنّی مذهب،باب اجتهاد را دوباره بر روی خود خواهند گشود و اگر چنین نکنند ظرف همین‌چند سده آینده ایشان را به اقلّیت سنّی مذهب و اکثریّت شیعه مذهب بشارت‌می‌دهم(.

و این جوانک مغرور یعنی محمّد بن عبدالوهّاب در فهم کتاب و سنّت باتکیه به دریافت خود تکرو بود و زیرآب اندیشه بزرگان اهل سنّت را می‌زد، آن‌هم نه تنها بزرگان زمان خودش را بلکه اگر برخلاف برداشت ابوبکر و عمرچیزی می‌فهمید، دریافت آنها را نیز زیر پا می‌گذاشت و پشیزی ارزش نمی‌دادو می‌گفت: پیامبر فرموده است که من در میان شما کتاب و سنّت را باقی‌می‌گذارم و نفرموده که: کتاب و سنّت و صحابه و مذاهب را بر جای می‌نهم.از این رو، پیروی کتاب و سنّت واجب و راجح است هر گاه آرای مذاهب وصحابه و بزرگان با آن مخالف باشد.

روزی در خانه عبدالرضا محفل میهمانی بود، در این میهمانی من ومحمّد بن عبدالوهّاب و یک عالم شیعی ایرانی بنام شیخ جواد قمی به همراه‌بعضی از دوستان عبدالرضا حضور داشتیم، در میهمانی بحثی سخت میان‌محمّد و آن عالم شیعی درگرفت که البتّه من تمامش را بخاطر ندارم؛ ولی‌بعضی از گوشه‌هایی از آن مباحثات در خاطرم مانده بازگو می‌کنم.

شیخ جواد قمی به او گفت: اگر تو ادّعا داری که آزادی و مقلّد نیستی، پس‌چرا مانند شیعه پیرو علی‌علیه السلام نیستی؟

محمّد گفت: برای این که علی )علیه السلام( مانند عمر و دیگران است و سخنش‌حجّت نیست و حجّت تنها کتاب و سنّت است.

شیخ جواد گفت: آیا پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم نفرموده است که: »من شهر دانشم وعلی دروازه آن است« پس همانا پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم میان علی‌علیه السلام و دیگر صحابه‌تفاوت قائل شده است و برای علی‌علیه السلام امتیازی والا جدای از دیگران اعلان‌کرده است.

محمّد گفت: اگر قول علی )علیه السلام( حجّت است، پس چرا پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم‌نگفت کتاب خدا و علی بن ابی طالب )علیه السلام(؟

قمی گفت: چرا، فرموده است، همانجا که آن حضرت‌صلی الله علیه وآله وسلم فرمود: کتاب‌خدا و عترتم اهل بیتم و علی‌علیه السلام سیّد عترت پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم است.

محمّد بن عبدالوهّاب انکار کرد که پیامبر این فرمایش را فرموده باشد،ولی شیخ جواد قمی آن قدر دلیل قانع‌کننده آورد که محمّد بن عبدالوهّاب‌ساکت شد و از جواب دادن عاجز شد.(12)

ولی محمّد بر شیخ جواد اعتراض کرد و گفت: اگر پیامبر فرموده باشد»کتاب خدا و عترت من« پس سنّت رسول چه می‌شود!؟

قمی گفت: سنّت رسول همان شرح کتاب خدا است، پس چون رسول‌خداصلی الله علیه وآله وسلم فرمود: »کتاب خدا و عترت من«، مقصودش این بود که کتاب خدابا شرحش که همان سنّت باشد.

محمّد گفت: آیا کلام عترت شرح کتاب خدا نیست؟ پس چه نیازی به‌خود ایشان بود؟

شیخ جواد قمی گفت: وقتی که پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم رحلت فرمود اُمّت به شرح‌قرآن نیازمند شدند آن هم شرحی که با نیازهای زمانه مطابق باشد و از همین‌رو، پیامبر اُمّت را به کتاب خود به عنوان اصل ارجاع داده است و به عترت به‌عنوان شرح‌دهندگان آن در حوادثی که پی در پی در زمانه اتّفاق می‌افتد واُمّت در هر زمان بدانها نیازمند می‌شوند.