داستانهایی از مردان خدا

داستانهایی از مردان خدا0%

داستانهایی از مردان خدا نویسنده:
محقق: على ميرخلف زاده
مترجم: على ميرخلف زاده
گروه: شخصیت های اسلامی

داستانهایی از مردان خدا

نویسنده: على ميرخلف زاده
محقق: على ميرخلف زاده
مترجم: على ميرخلف زاده
گروه:

مشاهدات: 10271
دانلود: 2865

توضیحات:

داستانهایی از مردان خدا
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 33 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10271 / دانلود: 2865
اندازه اندازه اندازه
داستانهایی از مردان خدا

داستانهایی از مردان خدا

نویسنده:
فارسی

نام کتاب : داستانهایی از مردان خدا

نویسنده:علی میرخلف‌زاده

مقدمه

الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبة لاهل التقوی و الیقین ، الصلوة والسّلام علی اشرف الانبیاء و المرسلین حبیب اله العالمین ابی القاسم محمد ، صلی الله علیه و آله المعصومین ، الذین اذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا سیما امام زماننا و ولی امرنا روحی و ارواح العالمین له الفداء .

قال اللّه تبارک و تعالی فی القرآن الکریم : لقد کان فی قصصهم عبرة لاُولی الالباب

تنها کسانی می توانند از تاریخ پند بگیرند که از اولوالالباب و صاحبان خرد باشند .

بنابر این اگر کسی از صاحبان عقل و خرد باشد و سیره و روش مردان خدا و علمای بزرگ شیعه را در این کتاب با دقت بخواند و در آن تدبّر و تفکر و تعقل کند ، مسلّماً عبرت خواهد گرفت .

در حقیقت کسی که تجربه های یک انسان کاملِ در مسیر زندگی را مطالعه کند و راه و روش مبارزه با مشکلات و نابسامانیها را یاد بگیرد ، بمانند آن است که خودش آن تجربه ها را اندوخته و عمر آن شخصیتی که زندگیش را مطالعه کرده بر عمر خویش افزوده است .

آنچه در این کتاب جمع گردیده ، سیر در سینه زمان و درس آموختن از مشعلداران تاریخ بشریت است و چنان که می دانیم هیچ کس بدون الگو و اسوه به جایی نمی رسد و پیشرفتی نخواهد داشت و اهمیّت و لزوم اقتدا به مردان بزرگ و پیروی از آنان است .

پیامبران و رسولان الهی و امامان معصوم علیهم السلام و پس از آنان دانشمندان راستین و با تقوا و متعهّد و دلسوز ، نمونه ها و الگوهایی هستند که هر کس در ترسیم خط خوشبختی خویش به آنان و دستورات و روش زندگیشان ، نیازمند است و ما هم به سراغ الگوهایی از مردان خدا و علما و فرزانگان رفته و سیمای پرفروغ آنان را به نمایش گذاشته ایم .

باید جوانان ما ، بویژه طلاب که مرزبانان حماسه اسلامند به این بزرگمردان اقتدا کنند ، احوال آنان را بخوانند و سرمشق خویش قرار دهند و خود را همان گونه تربیت کنند و ایمان ، اخلاص ، پشتکار ، زهد ، تقوا ، گذشت ، دقت ، حوصله ، و غنای شخصیت آنان را نمونه گیرند و با جدیت و کوشش اینهمه را در خویشتن پدید آورند .

مردم آگاه شوند که سیره و روش زندگی مردان خدا و علمای دینی چگونه بوده و هست و دانشمندان واقعیِ محبوب خدا و رسول را ، از زراندوزانِ دسیسه باز و دنیاطلب و نامجو ، باز شناسند و متوجه باشند هر که غیر این روش را دارد ، از روحانیون نیست گر چه لباس مقدس آنان را غصب کرده باشد ، و به مجرد این که دیدند یک روحانی نما ، اهل تجملات و گرفتار هوا و هوس و خواهان پست و مقام است به اصل اسلام و حوزه و روحانیت بدبین نشوند و بدانند که چنین فردی نه تنها روحانی نیست بلکه به فرموده قرآن کریم : همانند سگ و الاغی است که کتاب حمل می کنند سوره جمعه

داستانهایی که در این کتاب گرد آمده از زبان علمای اعلام و حجج اسلام و اشخاص معتبر و قابل استناد است که صدای آنها را روی نوار ضبط کرده و به عنوان سند و یادگار نزد خود نگه داشته تا جواب کسانی باشد که ماءخذ و منبع خواهند .

حال ممکن است برخی افراد سست عنصر و ناآگاه ، به بعضی از این واقعه ها و حادثه ها و داستانها به دیده شک و تردید و احیاناً انکار بنگرند در پاسخ این گونه افراد باید گفت :

کار نیکان را قیاس از خود مگیر

در نیابد حال پخته هیچ خام

تا نگردی آشنا ، زین پرده رمزی نشنوی

گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

این کار اگر نزد خداوند سبحان ثوابی داشته باشد ، به روح امام راحلمان و رهبر عزیز انقلاب اسلامی و تمام شهدا بالاخص برادر عزیزم شهید شیخ احمد میرخلف زاده هدیه می نمایم .

السلام علیکم و رحمة الله و برکاته

قم المقدسه علی میرخلف زاده 24/12/1377 26/ ذیقعده /1419

چراغ قبر

شاعر با اخلاص ، مدّاح با وفا ، مخلص اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام ((حضرت حاج آقای هاشم زاده اصفهانی )) فرمودند :

در اصفهان یک تکیه بانی بود بنام ((میرزا محمد)) که ایشان حالاتی داشت یک روز به او گفتم برای ماتعریف کن که در این قبرستان چه دیدی ؟

گفت : یک روز جنازه ای را از بروجن بنام ((آسید حسن )) آوردند اینجا دفن کردند ، صاحبان آن جنازه بعد از اتمام دفن آمدند پیش من و گفتند : ما می خواهیم هر شب سر قبر این مرحوم چراغی روشن باشد ، این یک دله و پیت نفت و این هم چراغ و این هم مزد این کارت ، مبادا یادت برود و این چراغ راروشن نکنی .

گفتم : چشم روی چشمانم آنهارفتند من هم هرشب چراغ را سر قبر این بنده خدا روشن می کردم ، تا اینکه یک شب زمستان هواخیلی سرد بود گفتم ، امشب ((آسید حسن )) چراغ نمی خواهد؛ کی حالش را دارد توی این سرما برود سر قبر چراغ روشن کند ولش کن ؛ او مُرده وکسی هم نمی بیند نفت های دَله و پیت را هم ریختم توی چراغ خودم .

در این هنگام دیدم یکی باشتاب در حجره را می زند ! ، هم شب است و هم هوا سرد ، اعتنا نکردم ، گفتم : هرکس که هست یک مقدار در میزند و بعد خسته می شود می رود ، دیدم خیر همینطور دارد در میزند ، بلند شدم دم در آمدم و گفتم کیست ؟

گفت : در را باز کن .

گفتم : توکی هستی ؟

گفت : من سید حسن هستم ، نفتهایم را که توی چراغت ریختی هیچی ، چرا چراغم را روشن نکردی . ؟

ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود ، گفتم : چَشم ؛ آقا دیگه روشن می کنم .

گفت : مبادا دیگه چراغ قبر مرا روشن نکنی ؟ گفتم : چَشم ، آمدم بیرون کسی را ندیدم آمدم سر قبر و چراغ را روشن کردم .

پیر نورانی

ایشان فرمودند :

در آن زمانها یک همکاری داشتم که یک داستانی به یکی از رفقا گفته بود من می خواستم این داستان را از زبان خودش بشنوم به چه سختی پیدایش کردم و به او گفتم : این داستان را تعریف کن می خواهم از زبان خودت شنیده باشم او هم چنین گفت :

در زمان جوانی ، ما چهار نفر بودیم که در زمان رضا شاه ملعون به وسیله یابو و گاری از سیلو ، گندم ها را به شهر منتقل می کردیم .

یکی از این شبها که گندم بار گاری کرده بودیم و از کنار قبرستان معروف ((تخت فولاد اصفهان )) رد می شدیم ، یک وقت نور چراغی توجه ما را بخودش جلب کرد .

با خود گفتم : این چراغ تیریک فانوس قدیم را برمی دارم و به خانه می برم چون قبرستان نیاز به چراغ ندارد و مُرده ها هم که زنده نیستند که بخواهند از نور آن استفاده کنند .

این فکری را که ما کردیم آن سه نفر دیگر هم همین فکر را کرده بودند .

گاری را با اسب ها رها کردیم ، گفتیم : آنها آهسته آهسته می روند و ماهم به آنها می رسیم .

هر چهار نفر بطرف چراغ دویدیم که هر کس زودتر آن را بردارد مال او باشد .

ولی وقتی که به آن محل رسیدیم ، دیدیم از چراغ خبری نیست ، ولی یک قبر خراب شده وپیرمردی که محاسنش قرمز رنگ است ، نشسته و از قامت و هیبت این مرد بزرگوار نور ساطع است و آن نور چراغی را که ما خیال می کردیم ، نور همین پیرمرد بود .

حالت بُهت و حیرت ما را گرفته بود به طوری که اصلا توان حرکت نداشتیم .

خلاصه از ترس و تعجّب هر طوری بود فرار کردیم و گفتیم روز می آئیم که ببینیم این پیرمرد نورانی کیست ؟

فردای آن شب آمدیم ، هر چه گشتیم اثری ندیدیم ناراحت شدیم بعد از اهل اطلاع پرسیدیم فرمود :

آن پیرمرد یکی از ((مردان خدا)) بود و اسمش هم ((پیر نورانی )) است که بر اثر ((بندگی خدا)) به این مقام رسیده است اگر شما در همان موقع حاجتی از او می خواستید به شما عنایت می کرد .

درست کاری

ایشان فرمودند :

یکی از علماء می خواست ببیند این چهل حدیثی که جمع آوری کرده واقعا از دو لب دُرَربار ((پیغمبر عظیم الشاءن اسلام )) صلی اللّه علیه و آله و سلم است یا نه .

تمام علماء و بزرگان را جمع می کند و می گوید : من می خواهم کتابی بنویسم به نام ((چهل حدیث )) ولی می خواهم بدانم واقعاً این ((چهل حدیث )) از دو لب مبارک حضرت است یا نه ؟

علماء می گویند : شما خودتان از ما عالم تر هستید .

آن عالم می فرماید : من باید بفهمم و یقین پیدا کنم که این ((چهل حدیث )) درست هست یانه .

علماء می گویند : در فلان کوه عابدی هست که مدتها در این کوه ریاضت می کشد بروید خدمت او و بگوئید من می خواهم چنین عملی را انجام دهم و می خواهم ببینم این ((چهل حدیث )) از دولب مبارک حضرت است یانه ؟ .

این بنده خدا با چه زحمتی خودش را به آن عابد می رساند و قضیه را برای او تعریف میکند؛ آن مرد عابد می گوید : این کار مشکل است و باید پیش خود پیغمبر رفت و من نمی توانم .

عالم می گوید : من این همه راه را پیش شما آمده ام و شما را پیدا کرده ام نشانه های شما رابه من داده اند یک چاره ای بیندیشید .

عابد می گوید : من یک استادی دارم که در فلان کوه مشغول عبادت است بروید پیش او آن شیخ هم بلند می شود می رود به آن کوهی که عابد آدرس داده بود ، می بیند بله ایشان در آنجاست و خیلی هم زحمت کشیده .

می گوید : من ((چهل حدیث )) جمع کرده ام و می خواهم ببینم که این چهل حدیثی که جمع کرده ام صحیح است یانه ؟ آمده ام پیش شما تا راهی به من نشان دهید .

گفت : باید ببری پیش صاحبش گفت : خُب حالا من پیغمبر را از کجا پیدا کنم ؟

گفت : نمی دانم .

گفت : رفتم پیش شاگردت ایشان نشانی شما را به من داده و چقدر زحمت کشیدم تا شما را بدست آورده ام ، حالا که پیدایتان کرده ام این جواب را می دهید چاره ای بیندیشید .

می گوید : من تنها کاری که می توانم برای شما انجام دهم یک دستوری بدهم که شما پیغمبر را در خواب ببینید .

آن عالم دستور را عمل می کند حضرت را به خواب می بیند وعرض میکند : آقا این ((چهل حدیث )) از دولب مبارک شماست ، یااینکه جعلی است ؟

حضرت می فرماید : برو پیش ((کاظم سُهی )) تا به تو بگوید از خواب بیدار میشود .

خلاصه می آید سُه نرسیده به مورچه خور از توابع اصفهان اهل ده و کدخدا هم به استقبال او می آیند .

با خودش می گوید : کسی که پیغمبر او را معرفی کند حتما یک شخصیت مهمی است می گوید : من آمده ام ((حضرت مستطاب حضرت اجل جناب آقا محمد کاظم سُهی )) را ببینم .

مردم دِه بهم یک مقدار نگاه می کنند ! ! می گویند : شما اینطور شخصی را که می گوئید با این مشخصات ما نداریم ! ؟

تعجب می کند ، خدایا این از رویاهای صادقه بود پس چرا این طور شد بنا می کند به فکر کردن و توسل پیدا کردن یک وقت به فکرش می آید ، بابا همان که پیغمبر فرموده اند همان را بگو شما نمی خواهد با القاب بگوئید؛ شما بگو کاظم سُهی دارید ؟ ! وقتی که به مردم ده می گوید؛ شما کاظم سُهی دارید مردم ده می گویند : ها این کاظمی را می گوئید ، می گوید : آره این کاظمی کیست ؟

می گویند : این مرد چوپان است و گوسفندها و بزها و بوقلموها را از مردم می گیرد و در بیابان می چراند و دوباره به صاحبانش برمی گرداند و مزد می گیرد .

گفت : آره همین رابه من نشان بدهید گفتند : بنشینید حالا می آید یک وقت می بیند یک مردی ژولیده با لباسهای مندرس آمد گفتند : این کاظم سُهی است !

شیخ عالم ، نگاه می کند می بیند مردی ژنده پوش یک ترکه چوب دستش است و چند تا گوسفند و بز دارد می چراند .

جلو می رود و سلام می کند و می گوید : من با شما کاری دارم من چهل حدیث نوشته ام و می خواهم ببینم که این احادیث از دو لب پیغمبر است یا جعلیست .

گفت : من نمی دانم و سواد ندارم پدر آمرزیده آمده ای از من بپرسی ؟ ! مرد عالم می گوید : آخه من حواله دارم می گوید : از کی حواله داری ؟ ! می گوید : از پیغمبر .

می گوید : خیلی خوب همین جا بایست تا من بروم مال مردم را به دست صاحبانش بدهم و بیایم .

می رود و برمی گردد و می گوید : الآن وضو می گیرم و می ایستم نماز ، نمازم را که خواندم ، گفتم ((السلام علیکم و رحمة الله وبرکاته )) پیش من بنشین و احادیث را یکی یکی بخوان هر کدام را که سرم را پائین انداختم درست است ، سمت راستت بگذار و هر کدام را که سرم را بالا کردم نادرست است ، سمت چپ خودت بگذار شنیدی یانه ؟ دیگر با من حرف نزنی ها ؟ چشم .

دید یک وضوی بی سروته گرفت و آمد وایستاد نماز وقتی سلام نماز را داد ، حدیث اول و دوم و سوم . . چهارده حدیث سر بالا و 26 تای دیگر سرش را پایین انداخت .

دید 14 تا حدیث فرق می کند و معلوم است که جعلی است مرد عالم می گوید : بایست ببینم آقا محمد کاظم شما که گفتی من سواد ندارم پس از کجا فهمیدی این 26 حدیث صحیح است و این 14 تا صحیح نیست .

می گوید : من که گفتم سواد ندارم هر کدام را که پیغمبر می فرمود به شما می گفتم .

مرد عالم می گوید : تو از کجا فهمیدی که پیغمبر فرموده ؟ ! می گوید : من حضرت را می بینم هر کدام را که به شما خیر می گفتم واشاره میکردم اشاره حضرت بود .

این عالم با خودش می گوید : این مرد با این کارش خود پیغمبر را می بیند و با حضرت حرف می زند ، من با این همه علم و این هم با ریاضت و دستور ، خواب پیغمبر را می بینم می گوید : ای مرد چطور به این مقام رسیدی ؟ !

می گوید : این عمل بر اثر درست کاری و امانت داریست چون من دیده از مال مردم می بندم و طمع به مال و ناموس مردم ندارم و چشم طمع به یکی دارم و آن هم خداست فقط از خدا می خواهم و خدا هم همه چیز به من می دهد .

پس بندگان خدا در میان مردم مخفی هستند و به لباس نو . نیست ، تا می توانیم در اعمال و کردار و رفتارمان درستکار و با تقوا باشیم زیرا خدا آدمهای باتقوا را دوست دارد و به آنها کرامت عنایت می کند و از مردان خدا بشمار می روند .

پیشگوئی

ایشان فرمودند :

خدا رحمت کند ((استاد حسین مشکل گشا)) را ، ایشان یکی از مردان خدا بود نجّار بود واین اواخر کلبندی چینی های شکسته را بهم وصل می کرد او مرد بزرگواری بود که خدمت آقا ((امام زمان )) علیه السّلام رسیده بود .

ایشان می فرمود : آن وقتی که در اهواز کارمی کردم آنجا خیلی کم کسی نماز می خواند و وقتی کسی را می دیدم نماز می خواند خوشحال می شدم .

یک روز همین طور که روی چوب بست بودم ، دیدم یک مردی یک چیزی مثل گونی پوشیده و داخل در شط شد و خودش را شست بعد آمد جای مسحش را خشکاند ، بعد وضوگرفت و ایستاد نماز ، من خیلی از این خوشم آمد گفتم : خدا کند این با من رفیق شود .

یک شب آمد گفت : استاد گفتم : بله گفت : من یک قدری از این چوب ها را ببرم آتش روشن کنم گرم شوم ؟ گفتم : ببر دوباره شب دیگر آمد ، گفتم : اگر بخواهی می توانی پیش من بیایی .

گفت : ای استاد من کجا شما کجا شما استاد هستی من رعیت بی چیز با هم جور در نمی آید گفتم : این حرفها را نزن ((ما همه بنده خدا هستیم و با هم فرق نمی کنیم )) بیا پیش من .

گفت : من سه تومان به این بقاله بدهکارم گفتم : برو به بقاله بگو بدهکاری شما را پای مشکل گشا بنویسد خلاصه بعد از آن آمد پهلوی من .

نزدیک ((ماه مبارک رمضان )) که شد ، گفت : استاد من روزه می گیرم اگر شما روزه نگیری رفاقتمان نمی شود گفتم : نه من هم روزه می گیرم ، یک مّدتی که با من بود یکی از این شبها یک نامه از اصفهان آمد که بچه ات گلویش درد می کند ، من وقتی خواندم ناراحت شدم گفت : استاد ناراحت نشو بچه ات گلویش خوب شد .

گفتم : تو از کجا می دانی ؟ گفت : انشاءالله گلویش خوب شد حالا این هفته نامه می آید می گویند که گلویش خوب شد گفت : اتفاقا یک نامه آمد و گفتند : گلویش خوب شد .

این بنده خدا ((سید آقا)) مریض شد و ماه مبارک چند روز روزه گرفت ، مرضش شدیدتر شد هرکاری کردم که روزه ات رابخور روزه اش رانخورد هی می گفت : استاد اگر می خواهی رفیق داشته باشی کاری بامن نداشته باش فقط افطار که شد بنشین و برای من جگاره سیگار تا سحر بپیچ ، و این تا سحر جگاره می کشید و سحر و افطار یک آب جوش می خورد و تبش شدّت داشت و هر کاری کردم که دکتر برایت بیاورم بیا ببرمت دکتر گفت : خیر .

یک روز از بس این تب داشت که آن طرف نفس می کشید اینجا من می سوختم ، اوقات من تلخ شد گفتم : بابا آن کسی که روزه را واجب کرده همان هم دستور داده وقتی مریض هستی روزه ات را بخور و دکتر برو گفت : خیر استاد من امروز خوب می شوم شما برو سر کارت من با خودم گفتم ؛ این یک ساعت دیگر می میرد ، سر کار رفتم اما چشم براه بودم تا شب خبری نشد ، شب که آمدم دیدم اینجا را جارو کرده و آب پاشیده پِرمز را روشن کرده آب جوش آورده حالش بسیار خوب است .

گفت : استاد نگفتم من امشب خوب می شوم .

بعد از ماه مبارک رمضان یک روز صبح به من گفت : استاد گفتم : بله گفت : امروز پالتوات را بردار عصر باران می آید گفتم : تو از کجا می دانی فقط خدا می داند کی باران می آید گفت : باران می آید پالتوت را بردار به او اعتنا نکردم و رفتم سر کارم تا عصر شد یک گله ابر آمد بالا سرم تا آمدم از روی چوب بست پائین بیایم تمام لباسهایم خیس شد ، وقتی پایین آمدم دیدم این ((سید آقا)) پالتوی مرا آورد و گفت : استاد سرما را خوردی حالا بگیر بپوش وقتی آمدیم توی منزل گفتم : سید آقا تو از کجا خبر اینها را داری ؟ !

گفت : ای استاد من می دانم فردا چطور می شود .

بعد متوجه شدم همه اینها بر اثر تقوی و اخلاص و بندگی خداست که این بنده خدا داشت .

حاج آقا مجتهدی

ایشان فرمودند :

((حاج آقای هاشمی )) که خدارحمتش کند ایشان از دوستان مرحوم ((آشیخ جعفر مجتهدی )) رضوان اللّه تعالی علیه بود ایشان تعریف کردند :

ما یک روز مشهد با ((حاج آقا مجتهدی )) بودیم و برای سوار شدن ماشین و تاکسی خالی سر خیابان ایستاده بودیم ،

اتفاقا یک تاکسی خالی آمد و جلوی ما ایستاد ، آقای مجتهدی یک نگاهی کرد بعد فرمود : خیر حواله نداریم توی این تاکسی سوار شویم ، تاکسی رفت .

دوباره یک تاکسی خالی دیگر آمد ، به آن ایست دادم دوباره آقا فرمود : توی این هم حواله نداریم سوار شویم .

من توی دلم گفتم آخر تاکسی سوار شدن هم حواله می خواهد ؟ !

یک وقت رویش را به من کرد و فرمود : بله آقای هاشمی توی یک بنز مشکی حواله داریم .

من خودم را جمع کردم ، ناگهان یک بنز مشکی آمد جلوی پای حاج آقا جعفر مجتهدی ترمز کرد و گفت : آقا بفرمائید سوار شوید ، رفتیم سوار ماشین شدیم .

راننده گفت : کجا می روید ؟

آقا فرمود : برو نخریسی ، مانزدیک نخریسی که رسیدیم دیدم آقا یک دسته اسکناس از جیب در آورد و گذاشت پهلوی هم و یک کش هم دورش پیچید وقتی پیاده شدیم این دسته اسکناس را به راننده داد و بعد پیاده شد .

راننده گفت : آقا این همه پول مال کیست ؟ !

فرمود : مال شما است .

گفت : یک تومان کرایه اش است این همه پول نیست آقا فرمود : مگر شما امروز از ((حضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام )) پول نخواستی ؟

گفت : چرا .

فرمود : خُب این هم هزار تومان که می خواستی .

راننده حیران مانده بود ، آقا هم راهش را کشید و رفت راننده به من گفت : آقا ایشان امام زمان هستند گفتم : خیر .

گفت : ایشان از کجا می دانست ، من امروز توی حرم امام رضا (ع) گفتم آقا من هزار تومان لازم دارم ، از کجا فهمید ؟

گفتم : پولها را گرفتی ؟ گفت : آره ، گفتم : ماشینت را سوار شو و برو ، کاری به این کارها نداشته باش ایشان هم امام زمان نیست .

مرحوم حاج آقا مجتهدی ((یکی از مردان خدا و اهل مکاشفه )) بود که کسی او را نشناخت .

نیکی به مورچه

ایشان فرمودند :

یکی از دوستان ((حاج آقا مجتهدی )) برای ((حاج آقا محمد صافی )) و ایشان هم برای من تعریف کرد؛

حاج آقا مجتهدی یک اربعین در کوه خضر ریاضت کشیدند کوه خضربالای مسجد جمکران است که بیشتر اولیا خدا در این کوه ریاضت میکشند ، آقای مجتهدی هم چند تا ریاضت هایش را در آنجا کشیدند و یک مدتی در قم بودند می گفت : ایشان وقتی اربعینش تمام شد بنا شد به منزل ما بیاید .

ما رفتیم ایشان را آوردیم وقتی منزل آمدند ، جوراب هایشان را در آوردند که وضو بگیرند بعد از وضو دستمال شان را از جیب بیرون آورند که دست و صورتشان را خشک کنند ، یک وقت متوجه یک مورچه شدند که توی جیبشان و توی دستمالشان بود ایشان وقتی این مورچه را دید .

فرمود : این حیوان را من از آنجا آورده ام الآن باید پیاده این حیوان را ببرم تا تنبیه شوم که دیگر هواسم را جمع کنم و این حیوان را از زندگیش نیندازم و پیاده تا کوه خضر رفتند و برگشتند و سوار وسیله هم نشدند و گفتند : باید تنبیه شوم تا هواسم را جمع کنم و حیوانی را سرگردان نکنم .

خُب مراعات می کنند که خدا این چیزها را به ایشان می دهد که گوشش همه چیز را می شنید و چشمش همه چیز را می دید .

مرد خدا

ایشان فرمودند :

حضرت ((آیة الله ناصری )) که در مسجد کمر زری اصفهان نماز می خوانند و در اصفهان معروف هستند برای حقیر تعریف کردند ((که آقای مرتضوی لنگرودی )) برای بنده تعریف کرده بودند

یک روز در خانه زده شد بلند شدم آمدم در خانه را باز کردم ، دیدم یک پیرمرد ژولیده وولیده ای است گفتم : چه کار دارید ؟ !

گفت : می خواهم داخل خانه شما بیایم .

من اول خیال کردم یک مرد سائل و فقیر است یک چیزی می خواهد ، با اکراه او را به خانه ام راه دادم .

وقتی که داخل آمد ، گفت : می خواهم نماز بخوانم گفتم : خُب این اطاق واین آب وقتی که داخل اطاق شد دیدم یک شیشه از توی جیبش در آورد و از آب توی آن شیشه وضو گرفت و فرش را برچید و روی زمین ایستاد نماز خواند .

متحیر شدم ، یعنی چه این کیه دیگه این چطور فقیری است ؟ ! نمازش که تمام شد گفتم : آقا از همان پولی که فرش را خریدم از همان پول هم خانه را خریدم اگر اشکالی داشته باشد خانه هم اشکال دارد .

گفت : کی گفته ؟ گفتم : آخه شما فرش را پس کردید گفت : تابه حال من روی قالی نماز نخوانده ام .

من چیزی نگفتم و آمدم به خانواده ام گفتم که یک ناهار پاکیزه ای درست کند و این بنده خدا را نگهش داشتم و ظهر سفره را انداختم یک نگاهی به سفره کرد و گفت : اینها بدرد من نمی خورد .

دست توی جیبش کرد و یک پیاله و یک کیسه و یک مقدار نمک درآورد ، یک مقدار آب توی آن پیاله ریخت و دست توی کیسه کرد یک مقدار نان در آورد و توی پیاله خُرد کرد ،

هر چه به او اصرار کردم که آقا یک مقدار از این غذاها میل بفرمائید مگر شما از این غذاها نمی خورید ؟ ! گفت : چرا امّا دور دست اینجاها می خورم خلاصه من چیزی نگفتم تا ناهارش را خورد .

در این هنگام یک طلبه ای که رفیق ما بود و آمده بود یک سری به من بزند او داخل خانه شد ، تا داخل اطاق آمد ، یک وقت پیرمرد گفت : یا جای من است یا جای این .

گفتم : این طلبه آمده سری به من بزند گفت : نه .

رفیق طلبه ام این حرف را تا شنید گفت : آقا من رفتم ولی بر می گردم من ناراحت شدم که این چرا با او اینطور برخورد کرد ، خلاصه باز چیزی نگفتم .

بعد رو به او کردم و گفتم : آقا شما تا به حال کربلا رفته اید ؟ گفت : بله گفتم : تابه حال خدمت ((حضرت حجة علیه السلام )) رسیده اید ؟ گفت : بله گفتم : چه طوری ؟ !

گفت : ما سه نفریم یک آیه از قرآن می خوانیم هر جا که می خواهیم برویم بلند می شویم و به آنجا پائین می آییم .

گفتم : می شود من ببینم ؟ ! گفت : برو بیرون پشت شیشه بایست نگاه کن من رفتم پشت شیشه ایستادم ، دیدم این بنده خدا خوابید و یک چیزهایی گفت که من نمی شنیدم یک وقت دیدم همینطوری که خوابیده بدنش بلند شد و تا پای پانکه رفت و بعد گفت : بروم بالا و طاق را خراب کنم یا برگردم ؟

گفتم : نَه نَه برگرد ، ما پول نداریم طاق را بسازیم تا همینجا که رفتی فهمیدم بیا پائین .

آمد پایین و یک مقدار نشست و بعد گفت : می خواهم بروم گفتم : کجا میروی ؟ گفت : من الآن به هندوستان می روم و بعد خداحافظی کرد و رفت .

طلبه آمد و گفت : این بنده خداکو ؟ ! گفتم : رفت گفت : ای وای گفتم : چه طور مگه ؟ ! گفت : من صبح بعد از نماز خوابیدم وقتی که بیدار شدم دیدم محتلم شده ام ، گفتم : چون وقت درس دیر شده اول سر درس می روم بعد بحمام ولی وقتی از درس بیرون آمدم یادم رفت و نماز ظهر و عصرم را هم خوانده بودم اینجا آمدم ولی تا این بنده خدا گفت ، یادم آمد که ای وای من غسل نکرده ام و چون او این حرف را زد من یادم افتاد و رفتم تطهیر کردم و برگشتم حالا آمده ام او را ببینم چون او یکی از مردان خدا بود .

مجنون دانا

حضرت ((حجة الاسلام و المسلمین داودی )) فرمودند :

حضرت ((آیة الله العظمی حاج آقا مجتبی بهشتی اصفهانی )) حفظه الله تعالی فرمودند :

من در آن زمان که نجف بودم هر وقت سر درس می رفتم وضو می گرفتم و سر درس با وضو بودم یک روز حالش را نداشتم که وضو بگیرم همینطور بی وضو سر درس رفتم .

اتفاقاً شخصی که معروف به دیوانه بود و لباسهای مندرس و پاره می پوشید گاهی اوقات درس می آمد و همه او را مجنون می دانستند و توجهی به او نداشتند ، جلوی مرا گرفت و گفت : آشیخ چرا امروز بی وضو سر درس آمدی ؟ !

من تعجب کردم که ایشان از کجا دانست من امروز بی وضو سر درس آمده ام .

آن وقت من فهمیدم که انسانها را نباید به چشم حقارت نگاه کرد شاید آنها از مردان خدا باشند و ما ندانیم .

آن وقت متوجه شدم او از مردان خداست .

قبر و قرآن

حضرت حاج آقای هاشم زاده فرمودند :

یک قبر کنی در ((تخت فولاد اصفهان )) قبرکنی می کرد یک روز یک بنده خدایی می میرد و وصیت می کند که اگر مُردم قبر مرا در پیاده رو و جاده قرار دهید تا مردم از روی قبر من رد شوند و فاتحه ای نثارم نمایند .

قبرکن زمینی را شروع به کندن می کند یک وقت متوجه می شود قبری ظاهر شد داخل قبر می شود سنگی را می بیند ، وقتی سنگ را بر می دارد می بیند یک بنده خدایی نشسته ویک رحل با قرآن در مقابلش گذاشته و دارد قرآن می خواند .

می ترسد وسنگ را سر جایش می گذارد و روی قبر را می پوشاند واین قبر را برای خودش می گذارد و به صاحبان متوفا می گوید : این قبر توی قبری در آمده و نمی توان در آنجا مُرده دفن کرد جای دیگری قبری میکَند و میت را در آنجا به خاک می سپارد .

پنجاه سال از این ماجرا می گذرد بعد از پنجاه سال قبر کن با خود می گوید بروم ببینم اشتباه ندیده باشم ، نکند هواسم پرت بوده و خواب دیده ام ، خلاصه قبر را می کَند و پایین می رود و سنگ را از روی آن قبر بر می دارد .

می بیند بله آن بنده خدا هنوز نشسته و مثل پنجاه سال قبل ، قرآن می خواند .

یک وقت آن بنده خدائی که در قبر نشسته بود و قرآن می خواند سرش را بالا می کند و می گوید : تو خجالت نمی کشی هر روز هر روز نگاه می کنی ؟ تو که دیروز اینجا بودی و نگاه کردی دوباره امروز آمدی نگاه می کنی ؟

قبر کن فوری سنگ را روی قبر می گذارد و بر می گردد .

وقتی که مرگش نزدیک می شود وصیت می کند که اگر مُردم مرا اینجا خاک کنید اما این سنگ را بر ندارید و توی قبر را نگاه نکنید .

اینها چیزهایی است که هضمش برای افراد مشکل است .

بله ؛ مردان خدا در حال حیات به هر چه عادت داشتند در حال مهات هم به آن مداومت دارند .

غلام حاجی

ایشان فرمودند :

خدا رحمتش کند یک ((درویش عباسی )) بود ، توی مقبره خاتون آبادی ها بزرگانی در این تکیه خاتون آبادی بودند که اینها از اغتاب و اوتاد و از سادات بزرگوارند این مرد خادم مقبره خاتون آبادی هابود ، و خودش هم مَرد بزرگواری بود شب ها حالاتی داشت ، اصلا این مرد خواب نداشت ، همه اش مشغول عبادت و ذکر و ریاضت بود ایشان برای من تعریف کرد :

غلامی بنام ((فولاد)) بوده که نوکریِ خانه حاجی را می کرده ، غلامهای دیگر از روی حسادتی که به ((فولاد)) داشتند پیش حاجی بدگویی می کردند .

حاجی می گفته من تا با چشمانم نبینم حرفهای شماراباورنمی کنم ، هر دفعه که می گفتند : حاجی می گفت : من هنوز چیزی ندیدم .

تااینکه سالی خشک سالی می شود و همه جهت دعای باران به تخت فولاد برای مناجات می روند فولاد نزد حاجی می آید و اجازه می گیرد که آقا اگر می شود امشب به من اجازه بدهید من آزادباشم .

حاجی برای مچ گیری او را آزاد می گذارد غلام به طرف قبرستان تخت فولاد آب دویست وپنجاه ازاینجا عبور می کرد و سابقا مرده شور خانه بود می آید و وضو می گیرد و دو رکعت نماز می خواند و صورتش را روی خاک می گذارد و صدا می زند خدا صورتم را از روی این خاکها بر نمی دارم تا باران رحمت خودت را بر این بندگان گنه کارت نازل کنی ، دیگر نمی خواهم این مردم بیایند و به زحمت بیفتند .

حاجی می گوید : یک وقت دیدم یک لکه ابری بالا آمد و باران رحمت نازل شد من طاقتم تمام شد و آمدم فولاد را صدا زدم و گفتم از این تاریخ من خادم تو هستم .

غلام گفت : برای چه ؟ گفتم من شاهد قضایای توی بودم و خدا هم بخاطر دعای مستجاب تو باران را نازل کرد از امشب من هر چه دارم مال تو باشد .

غلام وقتی فهمید که خواجه پی به امور اوبرده ، گفت : ای ارباب تو مرا آزاد کن ، ارباب می گوید : من غلام تو هستم غلام سرش را روی خاک می گذارد و می گوید : خدایا این خواجه مرا آزاد کرد ، از تو می خواهم مرا از این دنیا آزاد کنی خواجه می بیند غلام سر از سجده برنداشت وقتی نگاه می کند می بیند فولاد به رحمت خدا رفته همانجابه خاکش می سپارند .

آقاجمال خوانساری

ایشان فرمودند :

((حاج آقای طاووسی )) یکی از مداحان مخلص ((اهلبیت : )) بود که برای من تعریف کرد :

من خاله ای داشتم که توی تکیه ((آقاحسین خوانساری )) رضوان اللّه تعالی علیه خدمت می کرد من هم گاهی اوقات به خاله ام سر می زدم .

شب جمعه ها ((حاج شیخ اسداللّه گیوه ای )) پدر گرامی آقایان فهامی ، که از روحانیون با اخلاص اصفهان هستند منبر می رفت و احیاء می گرفت .

یک روز حاج شیخ وصیت فرموده بودند که اگر من مُردم مرا پهلوی ((آقا حسین خونساری )) رضوان اللّه تعالی علیه دفن نمائید .

بعد از رحلت این بزرگوار خواستند قبری بکنند ، یک وقت دیدند یک قبری توی قبر درآمد ، وقتی که بیشتر کندند ، دیدند فرزند ((آقاحسین )) ، ((آقاجمال )) است که بدنش هنوز صحیح و سالم و حتی کفنش هم تازه است کفن را پاره کردند دیدند این مرد خدا محاسنش قرمز و پاکیزه و از آن نور ساطع است مثل اینکه تازه اَلاَّْن خوابیده ، قبر را دوباره می بندند .

خرما و مریض

ایشان فرمودند :

مرحوم ((حجة الاسلام والمسلمین صفوی ریزی )) رحمة اللّه علیه که از منبری های معروف و با سابقه اصفهان بود ، روی منبر تعریف فرمود :

من خدمت ((حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی )) رضوان الله تعالی علیه بودم ، یک پاسبان آمد و افتاد روی دست و پای ایشان و گفت : آقا من زنم مریض است و هفت ، هشت تا بچه کوچک دارم اگر این زن بمیرد من با این بچه ها چه کنم گفته اند بیایم خدمت شما یک نظر مرحمتی بفرمائید عیالم خوب شود .

((حاج شیخ حسن علی )) فرمود : دو دانه خرما بیانداز داخل استکان آب و آبش را به او بده بخورد .

گفت : آقا آب هم به او بدهیم از لای دهنش بیرون می ریزد ، یعنی آب هم از گلویش پایین نمی رود .

فرمود : خُب برو دو سه دانه خرما خودت بخور زنت خوب می شود پاسبانِ خیلی ناراحت شد و یک نگاه غضب آلود به شیخ کرد و رفت .

من کنار آشیخ نشسته بودم و داشتم با ایشان صحبت می کردم که بعد از ساعتی دیدم پاسبانِ آمد و خودش را روی دست و پای شیخ انداخت ، شیخ فرمود : چرا این کارها را می کنی بلند شو ببینم مگر عیالت خوب نشد .

گفت : چرا آقا فقط آمدم معذرت بخواهم و تشکر کنم چون وقتی که شما فرمودید برو خودت خرما را بخور عیالت خوب می شود ، من ناامید شدم و یک مقدار چیز توی دلم به شما گفتم ، که آقا می گوید برو خرما بخور عیالت خوب می شود چطور می شود ! . .

از پیش شما که رفتم خیلی ناراحت شدم وگریه ام گرفت و با خودم گفتم حالا که به منزل می روم بالاسر جنازه عیالم می روم و او از دنیا رفته .

همینطور که می رفتم فراموش کردم که شما گفته بودید خرما بخور ، یک وقت دیدم بقال سر محل خرمای خیلی خوبی آورده و بیرون از مغازه اش گذاشته ، من هم اشتها کردم و یک مقدار خرما خریدم و در حال گریه می خوردم ، وقتی بمنزل رسیدم ، دیدم عیالم نشسته و می گوید : من گرسنه هستم .

گفتم : چه می گویی زن گفت : گفتم گرسنه ام .

گفتم : بابا ما آب توی حلقت می کردیم آبها از گلویت پایین نمی رفت و پس می دادی ؟ !

گفت : من حالا گرسنه هستم ، غذا آوردم ، دیدم قشنگ و خوب غذاها را خورد گفتم : چطور شده ؟ ! گفت : نمی دانم من تا ده دقیقه پیش با عزرائیل دست و پنجه نرم می کردم ، نفهمیدم چطور شد که خوب شدم .

حالا آمده ام از شما معذرت بخواهم و از شما تشکّر کنم .