داستانهایی از مردان خدا

داستانهایی از مردان خدا0%

داستانهایی از مردان خدا نویسنده:
محقق: على ميرخلف زاده
مترجم: على ميرخلف زاده
گروه: شخصیت های اسلامی

داستانهایی از مردان خدا

نویسنده: على ميرخلف زاده
محقق: على ميرخلف زاده
مترجم: على ميرخلف زاده
گروه:

مشاهدات: 10307
دانلود: 2894

توضیحات:

داستانهایی از مردان خدا
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 33 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10307 / دانلود: 2894
اندازه اندازه اندازه
داستانهایی از مردان خدا

داستانهایی از مردان خدا

نویسنده:
فارسی

حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی

ایشان فرمودند :

یک کسی به ((حضرت زهرا)) سلام اللّه علیها توهین می کند ، ((آشیخ حسن علی نخودکی اصفهانی )) او را به درک واصل می کند ، بعد هراسان می شود که کجا برود در همین حال یکی از اولیاء خدا ، یا ائمه اطهار علیهم السلام یادم رفته پیدا می شود و میفرماید آشیخ حسن علی چه می خواهی ؟

آشیخ فرموده بود ، رزق حلال میخواهم و دوست دارم درنجف باشم آن بزرگوار فرموده بود نمی خواهد به نجف بروی برو مشهد آنجا هم مثل نجف است و بیا این پول حلال را هم بگیر برو نخودک فلان باغ را بخر و در همان جا باش .

آشیخ به نخودک می آید و آن باغ را می خرد و توی باغ درخت های مو و انگور می کارد در اوقاتی که فصل انگور میشود نان وانگور و بقیه سال را با کشمش ، و هیچ چیز از بیرون استفاده نمی کرد .

ایشان فرمودند :

یک رفیق داشتم خدا بیامرزدش به نام ((شیخ زین العابدین )) رضوان اللّه تعالی علیه که توی ((صحن اسماعیل طلائی )) آن بالا یک حجره داشت که با شیخ حسنعلی خیلی در ارتباط بودند و حاج شیخ حسنعلی کتابهای قدیمی به دست می آورد و شیخ زین العابدین برای ایشان صحافی می کرد یکروز شیخ دو کتاب خیلی مهم می آورد و به ایشان می دهد تا صحافی کند ، می فرماید به یک شرط صحافی می کنم که یک روز ناهار تشریف بیاورید منزل ما .

آشیخ حسنعلی فرموده بودند : باشد می آیم روزها می گذشت و آشیخ زین العابدین می گفت : پس آقا چه شد می فرمود : می آیم تا یک روز در زمان رضاشاه ملعون که گفتند بیست و چهار ساعت کسی از خانه ها حق بیرون آمدن ندارد ، آن روز شیخ با یک طبق نان و چیزی آوردند ، و از منزل ما چیزی نخوردند و ایشان خانه هر کس که میرفت حتی یک آب جوش هم نمی خورد .

پسر کچل

ایشان فرمودند :

یک رفیقی داشتم ، خدارحمتش کند می گفت : پدرم با حاج شیخ رفیق بود ، ومنزل ما هم می آمد اما چیزی نمی خورد ، من کوچک بودم وسرم کچل بود ، وهر چه مداوا میکردم خوب نمی شد .

حاج شیخ ؛ به من فرمود : کلاهت را بردار ببینم وقتی کلاه را برداشتم یک نگاهی بسرم کرد ، و فرمود : بله بد مرضی هم هست ، آب دهان به سرم انداخت من که بچه بودم عصبانی شدم ، رفتم به مادرم گفتم : این دیگر کیست ، که پدرم او را اینقدر احترام می کند .

مادرم گفت : مگر چه شده ؟ گفتم آب دهان به سرم انداخت مادرم گفت : مادر ایشان مرد بزرگی است ناراحت نشو .

من یک وقت احساس کردم که سرم می خارد ، هی خاراندم زخم شد زخم را کندم دیدم زیرش مو در آورده .

مار

منزل ما خیلی مار داشت ، با اینکه با ما کاری نداشتند ، ولی چون توی رختخواب و لباسها . . و توی باغچه لول می زدند ما دیگر خسته شده بودیم .

یکسالی که ایشان دوباره منزل ما آمده بودند ، مادرم به من گفت : برو به بابات بگو به حاج شیخ بگوید مار در منزل ما زیاد است و ما راحت نیستیم و ایشان دعا کند این مارها بروند .

من آمدم جلوی شیخ به پدرم گفتم حاج شیخ فرمود : این بچه چه می گوید ، گفتم آشیخ ما منزلمان خیلی مار دارد کاری با ما ندارند ولی بچه ها می ترسند .

حاج شیخ ثنار به پول آن روز به من داد و فرمود : این پول را بگیر و برو فلفل سیاه بخر و بیاور .

من رفتم خریدم و آوردم حاج شیخ فرمود : چند نفر هستید ؟ گفتیم : هیجده نفر توی این منزل هستیم ، فرمود : برو از وسط باغچه خانه یک مشت خاک بیاور .

من آوردم دیدم هیجده دانه فلفل جدا فرمود و به آن دعایی خواند و فوت کرد و فلفلها را روی خاک ها ریخت ، و بعد فرمود همانجا را بِکَن و اینها را دفن نما ، من همین کار را کردم ، دیگر ماری در خانه ما پیدا نشد .

نماز اول وقت

حضرت ((حاج آقای انصاری اصفهانی )) فرمود :

یک روز یکی از رفقای بازاری گفت : که می آیی جایی برویم ؟

گفتم : من در اختیار شما هستم مرا در بیرون شهر مشهد مقدس برد و بعد وارد کوچه باریکی شدیم دیدم عده زیادی در کوچه نشسته و ایستاده اند ما هم جلوی در خانه قدری صبر کردیم تا اینکه یکی از رفقا را دیدیم که از خانه بیرون آمد و ما وارد منزل شدیم دیدم شیخ جلیل القدر و نورانی توی اطاق نشسته ، سلام و احوالپرسی با ما کرد و به گرمی از ما پذیرایی نمود .

بنده سؤ الاتی داشتم که از ایشان پرسیدم ، تا رسیدم به اینجا که آقا چیزی به من تعلیم دهید که برای قلبم مفید باشد چون قلبم درد می کرد .

مرحوم ((آشیخ حسن علی )) فرمودند : نمازت را اول وقت بخوان و بعد از هر نماز دستت را روی مُهرَت بگذار و سه مرتبه سوره توحید را بخوان و سه صلوات بفرست و بعد دستت را روی قلبت بگذار .

بنده وقتی این نسخه را عمل کردم به نتیجه رسیدم .

زیارت اهل قبور

حضرت ((حجة الاسلام و المسلمین حاج آقا ابطحی )) اصفهانی فرمودند :

مرحوم ((آیت حق حاج آقا رحیم ارباب )) رضوان اللّه تعالی عیله فرمودند : یک روز جمعه ای ما به تخت فولاد برای زیارت اهل قبور رفتیم ، دیدیم ((آقای شیخ حسن علی )) زیارت اهل قبور می رود ، ما خیلی خوشحال شدیم که ایشان را دیدیم و سلام علیک و آقا کی تشریف آورده اید و چطور شد قدم رنجه فرمودید ؟

مرحوم شیخ فرمود : برای زیارت دو نفر تخت فولاد آمده ام ، یکی برای ((حسین کشیک چی )) که حالات ایشان را در کرامات حضرت مهدی عج آورده ام یکی هم برای ((فاضل هندی )) بعد فرمودند من صبح بزیارت نجف و کربلا رفتم و الا ن هم آمده ام اینجا .

من هر چه اصرار کردم که آقا ظهر تشریف بیاورید برویم منزل .

فرمودند : خیر اَلا ن مردم در مشهد منتظرم هستند بعد خداحافظی فرمودند و غیب شدند .

سه حاجت

((حضرت حجة الاسلام و المسلمین حاج آقا هاشمی نژاد)) فرمودند : یک پیرمرد مسنّی ((ماه مبارک رمضان )) ((مسجد لاله زار)) می آمد خیلی آدم موفقی بود همیشه قبل از اذان توی مسجد بود .

به او گفتم حاج آقا شما خیلی موفق هستید من هر روز که مسجد می آیم می بینم شما زودتر از ما آمده اید جا بگیرید .

گفت : نه آقا من هر چه دارم از نماز اول وقت دارم بعد گفت : من در نوجوانی به مشهد رفتم مرحوم ((حاج شیخ حسن علی )) باغچه ای در نخودک داشت به آنجا رفتم و ایشان را پیدا کردم و به ایشان گفتم : من سه حاجت مهم دارم دلم می خواهد هر سه تا را خدا توی جوانی به من بدهد یک چیزی یادم بدهید .

فرمودند : چی می خواهی ؟ گفتم : یکی دلم می خواهد در جوانی به حج مشرف شوم چون حج در جوانی یک لذت دیگری دارد .

فرمودند : نماز اول وقت به جماعت بخوان .

گفتم : دومین حاجتم این است که دلم می خواهد یک همسر خوب خدا به من عنایت کند .

فرمودند : نماز اول وقت به جماعت بخوان .

سوم اینکه خدا یک کسب آبرومندی به من عنایت فرماید .

فرمودند : نماز اول وقت به جماعت بخوان .

این عملی را که ایشان فرمودند من شروع کردم و توی فاصله سه سال هم به حج مشرف شدم هم زن مؤ منه و صالحه خدا به من داد و هم کسب با آبرو به من عنایت کرد .

ملخ

ایشان فرمودند :

یک شخصی آمد خدمت مرحوم ((حاج شیخ حسن علی اصفهانی )) رحمة الله علیه معروف به نخودکی و گفته بود : آشیخ یک سِری ملخ آمده اند دارند مزرعه مرا می خورند .

آقا فرموده بود : تو حق فقراء را نمی دهی ، زکات نمی دهی خُب حق فقرا را ملخ ها می خورند چون زکات نمی دهی آنها بر می دارند ، آیا قول می دهی زکات بدهی ؟

گفت : بله آقا .

آقا یک دعا برایش نوشت و فرمود : برو این دعا را توی آن زمین چال کن و از قول من به آن ملخ ها بگو ، ملخ ها شیخ حسن علی گفته بلند شوید بروید پای این ساقه های گندم و علفهای هرزه زمین را بخورید ، من زکات می دهم .

من آمدم دعا را در زمین چال کردم و حرف آشیخ حسن علی را هم برای ملخ ها گفتم ملخها از روی خوشه های گندم بلند شدند و پای ساقه های گندم نشستند و شروع کردند علفهای هرزه را خوردن ، علفهای هرزه را می خورند و سیر می شوند .

کم کم گندمها رشد کردند و مزرعه ما آن سال محصول بسیار عالی داد و ما هم به قول خودمان عمل کردیم .

سرکوبی نفس

ایشان فرمودند :

یکی از علماء بزرگ می فرمودند : ((به شیخ حسنعلی نخودکی )) رحمة اللّه علیه گفتم که می خواهم شاگرد شما بشوم مرا قبول کنید .

فرمود : تو به درد ما نمی خوری کار ما اینستکه همه اش بزنی توی سر نفس خبیثت و این هم از تو بر نمی آید .

گفتم : چرا آقا بر می آید ، من اصرار کردم ، فرمودند : خُب از همین جا تا دم حرم با هم می آئیم این یک کیلومتر راه تو شاگرد و من استاد .

گفتم : چشم چند قدم که رد شدیم دیدم یک تکه نان افتاده گوشه زمین ، کنار جوی آب .

شیخ فرمود : برو اون تکه نان را بردار بیاور ، ما هم شروع کردیم توی دلمان به شیخ نِق زدن ، آخه اول می گویند این حدیث را بگو این ذکر را بگو انبساط روح پیدا کنی این چه جور شاگردی است به من می گوید برو آن تکه نان را بردار بیاور .

دور و بَرَم را نگاه کردم ، دیدم دو تا طلبه دارند می آیند ، گفتم حالا اینها با خودشان نگویند این فقیر است باز با خودم گفتم : حالا حمل به صحت می کنند ، می گویند نان را برای ثوابش خم شد برداشت .

خلاصه هر طوری بود تکه نان را برداشتم ، دوباره قدری جلوتر رفتم دیدم یک خیار افتاده روی زمین ، نصفش را خورده بودند و نصفش دم جوی آب بود .

حاج شیخ فرمود : برو اون خیار را هم بیاور ، چون تر و خاکی هم شده بود ، اطرافم را نگاه کردم ، دیدم همان دو طلبه هستند که دارند می آیند .

گفتم : حالا آنها نون را می گویند برای خدا بوده ، خیار را چه می گویند ، حیثیت و آبروی ما را این شیخ اول کار بُرد ، خلاصه خم شدم و برداشتم ، توی دلم شروع کردم به شیخ نِق زدن ، آخه تو چه استادی هستی ، نون را بیاور و خیار را بیاور .

آشیخ فرمودند : که ما این خیار را می شوییم و نان را تمیز می کنیم ناهار ظهر ما همین نان و خیار است .

خلاصه با این عمل نفس ما را از بین برد .

برادر حاج شیخ

((حضرت حجة الاسلام والمسلمین حاج آقا ابطحی اصفهانی )) فرمودند :

((آقای جلالی )) پیرمردی است که الا ن 102 سال سن دارد ایشان از ((اصفهان )) از ((زفره )) می گفت :

((آقای شیخ حسن علی )) یک برادری داشت که به او ((ملاحسین )) می گفتیم ایشان در ((زفره )) چوب و قند و نفت و چای و اینها می فروخت و در قدیم یکی از کاسب های متدین بود .

می گفت : یک روز بچه بودم ، تقریباً 10 13 ساله بودم ، یک مرتبه دیدم سر و صدا می آید ، و گفتند : که مار ((ملاحسین )) را زده است و می خواهد فوت کند .

پدرم چون کدخدای معروف محل بود ، دوید آمد ، دید یک مار از زیر چوبهای انباری مغازه بیرون آمده و پای برادر آشیخ را زده .

پدرم به یکی از کارگرها گفت : بروید یک گوسفند بِکُشید و غذا کنید ، حالا که دفنش می کنیم مردم بر می گردند غذا بخورند .

یک عده رفتند برای ((ملاحسین )) قبر بکنند ، ما هم نگاه می کردیم که این چطور فوت می کند یک مرتبه شنیدیم که گفتند : حاج شیخ آمد حاج شیخ آمد من دید ، بله حاج شیخ آمد و مردم خیلی خوشحال شدند .

حاج شیخ تا رسیدند ، پرسیدند که برادرم در چه حالی است ؟

گفتند : آقا برادر شما در حال جان دادن است بالای سر برادرش آمد و فرمود : چی شده ؟

گفت : مار مرا زده فرمودند : کجای پایت را او نشان داد .

با قلم تراش که توی جیبش بود ، در آورد و یک خَشی روی پای برادرش زد و بعد پشت قلم تراش را گذاشت پشت رگ گردنش و فشار داد و همین طور دست کشید تا به آن زخم رسید ، یک قدری آب زرد از این پا بیرون زد و با آب دهانش تر کرد و به ماهیچه پایی که مار زده بود مالید ، و فرمود : بلند شو خوب شدی .

بعد فرمودند : من اصفهان آمده بودم ، دیدم که مار تو را زد از اصفهان تا آنجا 15 فرسخ است من گفتم : صله رحم باید بکنم و تو هم هنوز عمرت به دنیا هست و این مار تو را زد ناراحت شدم آمدم که تو را نجات دهم .

برادر حاج شیخ خیلی خوشحال شد و بلند شد نشست آقا فرمودند : مار کجا بود ؟ گفت : که از این انباری آمد به مردم فرمود : چوبها را بریزید این طرف ، چوبها را ریختند این طرف ، یک سوراخ مار پیدا شد .

فرمودند : این سوراخ مار است ، بعد اعصایش را زد به سوراخ و فرمود : بیا بیرون ، ما هم ایستاده بودیم و نگاه می کردیم دیدیم سر مار بیرون آمد .

فرمودند : کارت ندارم بیا بیرون ، این مار تا وسط مغازه آمد ، آقا به دم مار زدند و فرمودند : چرا این را زدی برو اینجا دیگه پیدایت نشود مار می خواست برود ، اماترسیده بود ، چون مردم ایستاده بودند فرمودند : بروید کنار ، مردم رفتند کنار ، مار شروع کرد همین طور پرت شدن و خودش را حرکت دادن .

می گفت : ما دنبال مار تا قبرستان آمدیم این زبان بسته توی قبرستان توی سوراخی رفت و آنجا ناپدید شد .

پدرم به آقا اصرار کرد که برویم منزل ما ناهار ، چون ما گوسفندی کشتیم و ناهاری درست کرده ایم که اگر برادرتان فوت بکند مردم غذایی بخورند .

آقا فرمودند : نه من باید بروم الان مردم در مشهد منتظر هستند و باید بروم ، یک چای خورد و یک ساعتی نشست و با ما صحبت کرد و من بچه بودم روی زانویش نشستم و دست آقا را بوسیدم و یک وقت دیدم آمد توی بیابان و ناگهان ناپدید شد .

همان آقا می گفت : در همان روزهایی که آشیخ به زفره آمده بود به من دعایی آموخت و این قضیه گذشت و من دیگر ایشان ندیدم تا اینکه پدرم به مشهد آمد ودر آنجا فوت شد .

من چون تنها پسرش بودم نتوانستم بروم آن وقتها هم با کاروان باید مشهد می رفتیم ، گوسفندهای زیادی داشتم می ترسیدم بروم .

از این قضیه چند سالی گذشت یک مرتبه دوستان به مشهد رفتند و برگشتند ، گفتند : ((آقای شیخ حسن علی )) فرمودند : زیارت ((امام رضا)) که نیامدی ، آیا نمی آیی قبر پدرت را زیارت کنی که کجا دفن شده ؟

من خیلی ناراحت شدم سال بعد با کاروانی که به مشهد می رفت به مشهد آمدم وقتی که نزدیک قدم گاه رسیدیم آمدیم پایین وضو بگیریم دو رکعت نماز بخوانیم ، همین که لباسم را در آوردم و وضو بگیرم باران گرفت و لباسهای مرا خیس کرد .

من وضو گرفتم و نماز خواندم و کُتَم را پوشیدم متوجّه شدم که سرما خوردم و تب و لرز مرا گرفت آمدم مشهد سه روز از توی خانه نتوانستم بیرون بیایم به دوستان گفتم مرا به حرم ببرید .

من را توی حرم آوردند و آنقدر تب و لرز و ناراحتی داشتم که نتوانستم طاقت بیاورم ، رفقایم فقط مرا کناری گذاشتند و مشغول زیارت شدند و من ، قدرت این که زیارت کنم نداشتم ، همین طور افتاده بودم .

به دوستان گفتم می گویند ((آقای شیخ حسنعلی )) این جا هستند ، بروید از این خادمها خانه شان را بپرسید این خادم ها می دانند خانه اش کجاست .

سؤ ال کردند و آدرس خانه را گرفتند و گفتم مرا هر طوری هست منزل ایشان ببرید من هم دو تا عبا و شال بسته بودم و از بس ناراحت بودم دستهای مرا گرفتند و در خانه مرحوم ((حاج حسنعلی )) آوردند ، وقتی که به درِ خانه رسیدیم ، دیدیم مردم دسته دسته می روند و می آیند ، خیلی شلوغ است ما هم سلام کردیم و رفتیم دَم در اتاق نشستیم .

جواب سلام ما را داد ، همینطور که نشسته بودیم مردم هِی می رفتند حوائجشان را می گفتند و بیماریشان را می گفتند و ایشان هم با ذکری که داشتند به هر کس 3 تا انجیر می داد و می فرمودند : که بهتر می شوی و شفا پیدا می کنی .

نوبت من رسید سلام کردم و گفتم آقا مرا نمی شناسید ؟ !

تا این را گفتم ناراحت شدند و فرمودند : من تو را نمی شناسم پیغام من به شما نرسید ؟ گفتم : شما نمی خواهید ((امام رضا)) را زیارت کنید ، قبر پدرتان را هم نمی خواهید ببینید ؟

من خیلی شرمنده شدم ، فرمودند : من به تو هُوَ الفتاح العلیم را نیاموختم ؟ گفتم : آقا معذرت می خواهم ، بله پیغام شما به من رسید .

اما از بس سرفه می کردم و عرق مرا گرفته بود نمی توانستم صحبت کنم فرمودند : چیه ؟ گفتم : سخت مریضم یک چند روزی است آمده ام و می خواستم زودتر خدمت شما برسم نتوانستم ، زیارت ((امام رضا علیه السلام )) هم نتوانستم بروم .

سه تا انجیر برداشتند و ((قل هو اللّه )) خواندند و فوت کردند و به من دادند ، و فرمودند : یکی اش را بگذار دهانت و یکی اش را فردا بخور و یکی را نگه دار برای مواقعی که بیمار می شوی .

همین که این انجیر را خوردم دیدم خیلی گرمم شد ، عبا را درآوردم این یکی و اون یکی خیلی گرمم شد ، تا آمدم از در بیرون بروم دیگه کاملاً حالم خوب شد .

و از آن روز به بعد هر وقت سخت مریض می شدم یک ذره از آن انجیر را می کندم و توی دهانم می گذاشتم ، فوراً ناراحتیم برطرف می شد و تا مدتها من انجیر را داشتم و من الان عمرم را به واسطه این مرد دارم ، چون آشیخ دعا کرد که خدا به من عمر طولانی بدهد و الان 10 20 تا نوه بیشتر دارم .

رطیل زدگی

((جناب حاج آقا محمد تولایی )) صاحب کتاب شمه ای از کرامات ((حاج شیخ حسنعلی اصفهانی )) فرمودند :

شبی در جلسه شبهای پنجشنبه که این جانب سخنرانی میکنم به مناسبتی این را نقل کردم : مرحوم ((حاج عبدالحمید مولوی )) که از مردان سرشناس مشهد و صاحب منصبان آستان قدس رضوی بود و با اکثر علماء و فضلاء ارتباط داشت و از مریدان ((مرحوم حاج شیخ )) بود در مجلس حضور داشت بلافاصله گفت : اجازه دهید من هم نظیر آن را حکایت کنم .

گفت : من و مرحوم حاج شیخ شب جمعه ای با درشکه رفتیم خادَرْ از ییلاقات مشهد است وقتی از درشکه پیاده شدیم داخل کوچه باغ پسر بچه ای 10 ساله فریاد می زد ((بیائید پدرم را رطیل زده است )) روستائیان می دانند که رطیلزده صدی نود پایانش هلاکت است حاج شیخ فرمودند : این بچه چرا داد و فریاد می کند ؟ عرض کردم می گوید : بیائید پدرم را رطیل زده است .

فرمودند : بچه بیا جلو ،

او می گفت : کار دارم پدرم را رطیل زده حاج شیخ یک خرما و انجیر به او دادند و فرمودند ، بخور .

بچه چون دید خرما و انجیر است خورد .

فرمودند : برگرد برو پدرت خوب شده بچه برگشت در بین راه دید پدرش می آید قضیه را نقل کرد آنگاه اهل ده فهمیدند حاج شیخ به این سرزمین تشریف آورده اند ارباب حوائج ریختند و دعا و دوا از ایشان می گرفتند .

حاج شیخ در ماه رمضان

ایشان فرمودند :

ماه رمضان در فصل زمستان بود و هوای مشهد آن زمان بسیار سرد بود بطوری که حوض آب منزل با آنکه سطحش بوسیله قاب پوشیده بود ، اغلب نصف شب می ترکید مرحوم حاج شیخ در ماه رمضان پنج شب در شهر منزل ما بودند .

شب اول پس از افطار و نماز مغرب و عشاء من و برادر بزرگتر و کوچکترم رفتیم مسجد گوهر شاد پای منابر و چون شبها بلند بود حدود 5 ساعت در مسجد و حرم بودیم .

وقت مراجعت برادر بزرگترم درب حیاط را باز کرد تا داخل حیاط شدیم گفت : آی کی هستی ! بلافاصله مادرم دوید و گفت آهسته آقای حاج شیخ هستند و معلوم شد اول شب حاج شیخ آمده اند وسط حیاط زیر آسمان مقداری برف روی قاب حوض را کنار زده و یک تکه گونی پهن کرده و آنجا نشسته اند به دعا خواندن ؛ گویا شرط لازم آن دعا این بوده که حتماً زیر آسمان ، باید خوانده شود و حدود شش ساعت در هوای 20 درجه زیر صفر در وسط حیاط زیر آسمان نشسته اند و این برنامه همه شب عملی می شد در صورتیکه کاسه آب در طاقچه اطاق یخ می بست .

مرحوم حاج شیخ فرموده بودند که در زمان کودکی من ، استادم در ((تخت فولاد اصفهان )) در شب بسیار سرد زمستان در فضای تخت فولاد مشغول خواندن دعا بوده یارانش که من جمله پدر من از آنها بود در داخل اطاق کنار منقل آتش از سرما می لرزیدند .

پدر حاج شیخ نزد استاد رفته و گفته بود اگر صلاح می دانید امشب چون خیلی هوا سرد است داخل اطاق مشغول ذکر باشید .

استاد دست پدر حاج شیخ را گرفته و به داخل عبا کشیده و گفته بود آخر اسم خدا بقدر پنج سیر زغال حرارت نداره ؟ !

پدر حاج شیخ گفته بود خدا شاهد است که وقتی دست مرا به داخل عبا کشید خیال کردم دست من داخل تنور نانوائی شده است .

قضیه پاسبان و مرحوم حاج شیخ

ایشان فرمودند :

در زمان رضاخان فقط شش نفر از روحانیون جواز عمامه داشتند و لاغیر من خود ((مرحوم آیة اللّه آقای میرزا مهدی اصفهانی )) رضوان اللّه تعالی علیه را دیده بودم که سربرهنه کلاه را بدست خودشان می گرفتند و شخص مرحوم حاج شیخ هم جواز عمامه نداشتند ، ولی از طرف شهربانی سفارش شده بود که مزاحم ایشان نشوند ، مضافاً باینکه ماءمورین هم آن بزرگوار را می شناختند .

یک پاسبان رذلی در کلانتری بازار بزرگ بود که خلیی مزاحم زنان می شد و روسری آنها را پاره می کرد ((آقای حاج علی آقا ضیاء)) که از مردان متدین مشهد بود و با اکثر علماء رابطه دوستی داشت و نسبت به مرحوم حاج شیخ بسیار ارادت می ورزید ، این داستان را ایشان یا ناظر بوده اند و یا ناقل و قدر مسلم وقوعش آن روزها جزء وقایع مسلم بود .

روزی مرحوم حاج شیخ با همان عمامه و عبای کرباسین سوار بر الاغ بوده و از بازار بزرگ محل حمام شاه عبور می کرده اند آن پاسبان نانجیب بدنبال حاج شیخ براه افتاد و فریاد می زده است که بایست ، با تو هستم بایست ؛ تا رسیده است به حاج شیخ و مهار الاغ را گرفته .

مرحوم حاج شیخ فرموده بودند با که هستی ؟ چه می گوئی ؟

دفعةً لرزشی بر اندام او مستولی شده ، بسوی قهوه خانه ای که اول بازار بود فرار کرده و با اندامی لرزان و زبانی از ترس الکن ، از اشخاصی که در قهوه خانه مشغول چائی خوردن بوده اند می پرسد او کیه ؟ او چکاره ست ؟

اشخاص می گویند : چطور شده ؟ آیا چیزی به او گفتی ؟

می گوید : می خواستم بگویم این عمامه چیست به سرت ، یک نگاه به من کرد و گفت : چه می گوئی ؟ تمام بدنم به لرزه آمده است ، می ترسم بمیرم .

مردم به او می گویند : بدبخت او به تو رحم کرده است وَالاّ ممکن بود تو را سوسکی بسازد ((العزة لله ولّرسول وللمؤ منین )) .

هیچ چیز مانع دیدار او نیست

ایشان فرمودند :

مرحوم حاج شیخ در مرض فوتشان در مشهد و خانه ((حاج عبدالحمید مولوی )) بستری بودند ولی روزهای آخر که مرضشان شدت کرد در بیمارستان منتصریه خیابان جنت بستری شدند .

اطاقی که حاج شیخ بستری بودند تخت نداشت ، مفروش بود و تشک و متکی گذاشته بودند درب اطاق به داخل ایوان بود و هر کس داخل ایوان می شد داخل اطاق را می دید .

اژدری می گفت : من رفتم به عیادت حاج شیخ دیدم رو به دیوار عبا بر سر کشیده و سر بر بالشت گذاشته پشت به در اطاق مثل اینکه در حالت خواب است لذا آهسته در را باز کردم و در گوشه ای ساکت نشستم بعد از من شخص دیگری وارد شد او هم مثل من آهسته در کناری نشست .

حاج شیخ پشتش به ما بود و کاملاً عبا بر سر کشیده بود که حتی صورت مبارکش هم معلوم نبود در این بین ((حاج عبدالحمید مولوی )) رحمة الله علیه وارد شد او حاج شیخ را صدا زد و راجع به موضوعی که حاج شیخ به او ماءموریت داده بودند گزارش داده .

ضمناً گفت : کسانی هم این جا به عیادت حضرتعالی آمده اند .

سبحان الله ! حاج شیخ فرمود : می دانم حبیب است و فلان کس ، اسم او را هم فرمود .

به خدا قسم من و آن شخص دیگر مات و مبهوت شدیم زیرا معلوم شد که این مرد خدا از همه سو می بیند و هیچ چیز مانع دید او نیست .

معالجه مجنون به وسیله دعا

ایشان فرمودند :

((آقای کورس )) که لیسانسیه ریاضیات و از فرهنگیان با سابقه و سالها مدیر دبیرستان بزرگ نیای مشهد بود شبی در باشگاه فرهنگیان کنار هم قرار گرفتیم و به مناسبتی سخن از مرحوم حاج شیخ به میان آمد ((آقای کورس )) گفت : زمانی که من دوره دوم دبیرستان رشته ریاضی را می گذراندم دوران رضا خان و رواج بازار بی دینی بود من هم تحت تاءثیر محیط به چیزی جز علوم عصر معتقد نبودم و اعتقادات مذهبی را خرافات می دانستم .

مادرِ پدرم مبتلا به جنون شد مدتها او را معالجه کردند و نتیجه حاصل نشد دعانویس و رمّال نبود که به خانه ما آمد و شد نداشت اما روز به روز وضع مریض بدتر می شد تا آنجا که در زیرزمین خانه او را به ستونی به وسیله طناب بسته بودند .

در آن زمان پدر شاهی بود و ما جراءت آنکه دستور پدر را اطاعت نکنیم نداشتیم .

روزی پدرم دو نفر کارگر و یک مال سواری حاضر کرد و مادرش را بر الاغ نشاندند و پاهایش را زیر شکم الاغ بستند و دو نفر کارگر از دو طرف دستهای او را گرفتند .

پدرم به من گفت : مریض را ببرید نخودک نام قریه ایست که اول حاج شیخ آنجا سکنی داشتند منزل ((حاج شیخ حسنعلی )) را سراغ بگیرید و بگوئید این مریضه مدتهاست که مبتلا به جنون حادی است .

من که به هیچ چیز عقیده نداشتم با خود گفتم که آخوندها و دعانویسهای شهر چکار کردند که آخوند ده بکند ولی چون چاره ای جز اطاعت پدر نداشتم ، راه افتادیم در حالیکه در دل با خود می گفتم وقتی آنجا رسیدم آن آخوند را دست می اندازم و مسخره می کنم .

بالاخره رسیدیم به مقصد و درب خانه را کوبیدم پیرمردی سربرهنه که عینک به چشم داشت در خانه را باز کرد سلام کردم او جواب سلام مرا داد ولی عجیب بود ، با نگاهش به من گفت ((چلغوز فضله کبوتر را اصفهانیها چلغوز می گویند تو آمده ای مرا دست بیاندازی ؟ )) چنان اُبهت این مرد مرا گرفت که خاضعانه و متواضعانه موضوع جنون مادربزرگم را به ایشان گفتم .

حاج شیخ دست به جیب کردند و یک خرما و یک انجیر در آوردند و فرمودند : این مریض چیزی می تواند بخورد ؟ عرض کردم بلی فرمودند : برگردانید شهر ، خرما را در دهان او بگذارید وقتی که خواست ببلعد سه ((صلوات بفرستید)) و بعد انجیر را به او بخورانید وقتی که می جود سه((قل هو الله )) بخوانید و ضمناً دست و پایش را باز کنید چون حالش خوب می شود اگر دست و پایش بسته باشد ناراحت می شود ، ولی یک هفته بعد همان روز و همان ساعت دو مرتبه جنونش عود می کند ، آنوقت یک کاسه چینی بیاورید تا دعا در آن بنویسم و دستورات لازم را بدهم آنوقت بتدریج حالش خوب می شود و برای همیشه سلامت خود را باز می یابد .

((آقای کورس )) می گوید : از این ساعت من دیوانه شدم ؛ این چه دستور و معالجه است که علم از درک آن عاجز است ! دقیقه شماری می کردم تا بخانه رسیدیم به پدر جریان را گفتم و طبق دستور خرما به او خورانده و انجیر را که خورد آثار بهبودی در او پیدا شد بلافاصله طنابها را باز کردیم یک دفعه گفت : چرا لباسهای من پاره است ، چرا من خاک آلودم ؟ !

یک هفته کاملاً خوب بود و روز موعود و ساعت موعود دو مرتبه حالش برگشت دست و پای او را بستیم و خدمت حاج شیخ رسیدیم کاسه دعا را مرحمت فرمود و دستورات دیگری مقرر داشت .

طی حدود بیست روز بتدریج خوب شد و تا پایان عمر سالم بود ، هم جسمش و هم عقلش و در این شهر همین الان کسانی هستند که دیوانه شدند و حاج شیخ با دعا شفاشان داده و بعضی از تجار و کسبه معتبر بازارند شاید راضی نباشند وَالاّ نامشان را می گفتم .

حاج میرزا جواد آقا تهرانی

ایشان فرمودند :

با جمعی از دوستان گاه و بیگاه به عیادت مریضها و تفقد از بیماران می رفتیم و اغلب مرحوم ((حاج میرزا جواد آقا)) با ما همراهی می فرمود .

روزی به جذامیخانه به دیدار مجذومین رفته بودیم و رفقا مشغول تقسیم هدایا به بیماران بودند من و مرحوم میرزا کنار جوی زیر درختی ایستاده بودیم آن مرحوم تعریف ((آقای فیروزآبادی )) مؤ سس بیمارستان فیروزآبادی تهران را می کرد و از خصوصیات و فضائل او سخن می گفت من از باب تشبیه گفتم به مانند مرحوم ((حاج شیخ حسنعلی )) .

مرحوم میرزا فرمودند : اسم حاج شیخ به میان آمد همین دیروز واقعه ای رخ داده که شما باید بدانید ولی شرطش آن است که از اشخاص مذکور و نامشان سوال نکنید سپس فرمود :

شخصی است که گاهی با یک روح تماس می گیرد و از اوضاع عالم برزخ از او سؤ الاتی می کند .

البته باید دانست که این تماس از قبیل احضار ارواح معمول نبوده بلکه این شخص با خلع و لبس رسماً با آن روح صحبت می کرده است مرحوم میرزا به من فرمودند : شما هم آن شخص را می شناسید و هم آن روح را .

ولی چون قرار بر این بود که من از نامشان سوال نکنم من حدس زدم که آن شخص خود مرحوم میرزا و آن روح روح ((مرحوم شیخ زین العابدین تنکابنی )) بوده باشد؛ واللّه اعلم .

سپس گفتند همین دیروز با آن روح تماس گرفت و گفت آیا ممکن است که همراه روح مرحوم حاج شیخ حسنعلی بیائید تا با ایشان هم مصاحبه ای داشته باشیم آن روح گفت : امکان این مطلب نیست ، زیرا مرحوم حاج شیخ آنقدر مقامش بالا است که امثال ما دسترسی به ایشان نداریم .

از او سؤ ال کردم شما نمی دانید چه عملی باعث علو مقام و ارتفاع درجه آن مرحوم شده است ؟

در جواب گفت : آنچه در عالم برزخ بین ارواح مؤ منین معروف است این است که می گویند : ((حاج شیخ در دنیا به حوائج مردم رسیدگی می کرده است تا آنجا که در هر شب بارها او را برای رفع حوائجشان از خواب بیدار می کرده اند و او بدون ناراحتی با روی گشاده بکار مردم رسیدگی می کرده است )) .

اتفاقاً همینطور هم بود و درب خانه حاج شیخ در 24 ساعت شبانه روز به روی مردم باز بود ضمناً باید دانست آنها که با ((مرحوم میرزا جواد آقا)) ارتباط داشتند میدانند که آن بزرگوار یک کلمه سخن نسنجیده بر اساس ظن و گمان نمی گفت و این سخن را از آن جهت به من فرمود که موجب استحکام عقیده من به عالم برزخ و ثواب و عقاب بشود زیرا میدانست که معلم هستم و کار من زیرساز اعتقاد نوجوانان مسلمان است خدایش رحمت کند .