• شروع
  • قبلی
  • 19 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10528 / دانلود: 2869
اندازه اندازه اندازه
آخرین عروس: داستان حضرت نرجس از روم تا سامرا

آخرین عروس: داستان حضرت نرجس از روم تا سامرا

نویسنده:
فارسی

تذکراین کتاب توسط مؤسسه فرهنگی - اسلامی شبکة الامامین الحسنین عليهما‌السلام بصورت الکترونیکی برای مخاطبین گرامی منتشر شده است.

لازم به ذکر است تصحیح اشتباهات تایپی احتمالی، روی این کتاب انجام گردیده است.

نام کتاب : آخرین عروس داستان حضرت نرجس از روم تا سامرا

نویسنده: مهدی خدامیان آرانی

مقدمه

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِیمِ

صدای رعد و برق به گوشم می رسید، بلند شدم از پشت میله ها به بیرون نگاه کردم. همه جا تاریک بود و باران تندی می بارید.

نمی دانم چه شد که ناگهان بغضم ترکید. چند ساعتی بود که بازداشت شده بودم. شاید بخواهی بدانی ماجرا چه بود.

بهار سال ۸۷ بود و من در شهر مدینه، مهمان پیامبرِ مهربانی ها بودم. در حرم پیامبر با چند جوان عرب در مورد آقا سخن گفته بودم؛ غافل از این که سخن گفتن در مورد آقا در این شهر جرم است.

وهّابی ها به من گفتند که تو را به دادگاه می بریم و باید محاکمه شوی. حدّاقل سه ماه در زندان خواهی بود.

حالا باید منتظر دادگاه می ماندم. نمی دانم چه شد که یاد مادرِ آقا افتادم. اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم: «بانو! خودت کمکم کن!».

آن شب نذر کردم اگر نجات پیدا کنم، کتابی برای بانو بنویسم تا جوانان با ایشان و ولادت فرزندش بیشتر آشنا شوند.

فکر می کنم یک ساعت بیشتر نگذشته بود که من آزاد و رها، دست بر پنجره های بقیع گرفته بودم و اشکِ شوق می ریختم...

امروز خدا را شکر می کنم که توفیقم داد تا به نذر خود عمل کنم و کتابم را بنویسم.

این کتاب را آخرین عروس نام نهادم، زیرا همه می دانند که حضرت نرجس (سلام الله علیها) تا قبل از آغاز روزگار غیبت، آخرین عروسِ حضرت زهرا (سلام الله علیها) بوده است.

نمی دانم از آقا چگونه تشکّر کنم که لطف و عنایت کرد و حالا کتاب، مهمانِ دستِ مهربان شماست.

برای ظهور آقا بیشتر دعا کنید.(۱)

مهدی خُدّامیان آرانی

قم، خرداد ۱۳۸۹

سلام بر آفتاب نکنید!

این بار می خواهی مرا کجا ببری؟

حق با توست، باید بدانی مقصد ما در این سفر کجاست.

آماده باش، می خواهم تو را به شهر «سامرا» در شمال کشور عراق ببرم. ما به قرن سوّم هجری می رویم. سفری به عمق تاریخ!

چرا سامرا؟ چرا قرن سوّم؟

می دانی که در طول سفر جواب همه سؤال های خود را می گیری؛ برای همین تصمیم خود را بگیر و همراه من بیا!

همسفر خوبم!

ما وقت زیادی نداریم، باید سریع حرکت کنیم. سوار بر اسب خود می شویم و به سوی عراق پیش می تازیم.

مدّتی می گذرد، دشت ها و بیابان ها را پشت سر می گذاریم. فکر می کنم ما دیگر به نزدیکی سامرا رسیده باشیم.

آن برجِ متوکّل است که به چشم می آید، این علامتِ آن است که راه زیادی تا مقصد نداریم.(۲)

اکنون به دروازه شهر رسیده ایم، بهتر است وارد شهر بشویم.

سامرا چه شهر آبادی است! خیابان ها، بازارها و ساختمان های زیبا!

هر جا را نگاه می کنی، قصرهای باشکوه می بینی!

آیا می خواهی نام بعضی از قصرها را برایت بگویم: قصر عروس، قصر صبح، قصر بستان.

خدا می داند که حکومت عبّاسی چقدر پول برای ساختن این قصرها مصرف کرده است. فقط در ساختن قصر عروس، سی میلیون درهم خرج شد، یعنی چیزی معادل ۱۵۰ میلیارد تومان.(۳)

در داخل شهر قدم می زنیم، تو از زیبایی این شهر تعجّب کرده ای! اینجا عروس شهرهای دنیاست و می دانم دوست داری از تاریخ این شهر باخبر شوی.(۴)

الآن عبّاسیان بر جهان اسلام حکومت می کنند. آنها در ابتدا به اسم انتقام گرفتن از قاتلان امام حسینعليه‌السلام قیام کردند و حکومت اُمویان را سرنگون ساختند؛ امّا وقتی شیرینی حکومت را چشیدند، بزرگ ترین ستم ها را به امامان نمودند.

حتماً شنیده ای که «هارون»، خلیفه عبّاسی، امام کاظمعليه‌السلام را سال ها در بغداد زندانی کرد و سرانجام آن حضرت را شهید کرد.

وقتی «مأمون» به خلافت رسید پایتخت خود را به خراسان انتقال داد و امام رضاعليه‌السلام را مجبور کرد تا ولایت عهدی را قبول کند و آن حضرت را مظلومانه به شهادت رسانید. امام جوادعليه‌السلام هم به دست یکی دیگر از خلفای عباسی به شهادت رسید.

وقتی حکومت به دست «متوکّل» رسید پایتخت خود را به سامرا منتقل کرد و امام هادیعليه‌السلام را از مدینه به این شهر آورد. الآن امام هادیعليه‌السلام همراه با تنها فرزندش، حسن عسکریعليه‌السلام در این شهر زندگی می کنند.(۵)

البته فکر نکنی که امام هادیعليه‌السلام این شهر را برای زندگی انتخاب کرده است، بلکه حکومت عبّاسیان او را مجبور به این کار ساخته است.

وقتی به مردم نگاه می کنی می بینی که بیشتر آنها تُرک هستند. تعجّب می کنی، اینجا کشوری عربی است، پس این همه تُرک اینجا چه می کنند؟

خوب است از آن پیرمرد که آنجا ایستاده است این سؤال را بپرسیم:

- پدر جان! چرا در این شهر این همه تُرک زندگی می کنند؟

- مگر نمی دانی اصلاً این شهر برای آنها ساخته شده است؟

- نه، ما خبر نداریم.

- مأمون در حکومت خود به ایرانی ها خیلی بها می داد؛ امّا آنها به اهل بیتعليه‌السلام علاقه زیادی نشان می دادند و همین باعث مشکلات زیادی در نهادهای حکومتی می شد؛ برای همین بعد از مأمون، عبّاسیان تصمیم گرفتند از ترک های کشور ترکیه ـ که بیشتر آنها سُنی مذهب بودند - استفاده کنند. آنها سربازان تُرک را استخدام کردند و به بغداد آوردند.

- اگر این تُرک ها به بغداد آورده شدند پس چرا حالا در سامّرا هستند؟

- شهر بغداد گنجایش این همه جمعیّت را نداشت. در ضمن ترک ها در این شهر به مال و ناموس مردم رحم نمی کردند. عبّاسیان دیدند که اگر این وضع ادامه پیدا کند مردم شورش خواهند کرد. برای همین آنها شهر سامرا را ساختند و نیروی نظامی خود را - که همان ترک ها بودند - به سامرا منتقل کردند و سپس خودِ عبّاسیان هم به اینجا آمدند.(۶)

- یعنی الآن سامرا پایتخت جهان اسلام شده است؟

- مگر نمی دانی در حال حاضر خلیفه مسلمانان - مُعتَزّ عبّاسی - در این شهر است؟

- پس این کاخ های باشکوه برای خلیفه است؟

- آری. او در این شهر کاخ های زیادی ساخته است. اصلاً می دانی چرا این شهر را «سامرا» نامیده اند؟

- نه.

- اصل اسم این شهر «سُرَّ مَنْ رأی » بوده است. یعنی «شاد شد هر کس اینجا را دید»، مردم برای راحتی تلفّظ، آن را خلاصه کردند و به آن «سامرا» گفتند. عبّاسیان پول زیادی صرف ساختن این شهر کردند.(۷)

ما دیگر به جواب های خود رسیده ایم. از پیرمرد تشکّر می کنیم و به راه خود ادامه می دهیم.

* * *

- آقای نویسنده! چقدر مرا در این شهر راه می بری؟

- حوصله کن، عزیزم!

- من می خواهم به خانه امام هادیعليه‌السلام بروم، ساعتی است که مرا در این شهر می چرخانی.

- اینجا یک شهر نظامی است، ما به راحتی نمی توانیم به خانه امام برویم. خطر دارد، می فهمی! خطر کشته شدن!

تو از شنیدن این سخن من تعجّب می کنی.

عبّاسیان هر گونه رفت و آمد به خانه امام را بازرسی می کنند، آنها امام هادی و امام حسن عسکریعليه‌السلام را در شرایط بسیار سختی قرار داده اند.

اکنون ما به محلّه «عَسکَر» می رسیم. اینجا یکی از محلّه های بالاشهر سامرا است.

حتماً می دانی «عسکر» در زبان عربی به معنای «لشکر» است، در این محلّه فقط فرماندهان لشکر عبّاسیان زندگی می کنند.

تعجّب کرده ای که چرا تو را به اینجا آورده ام!

مگر نمی دانی که امام در همین محل زندگی می کند. آیا تا به حال فکر کرده ای چرا امام یازدهم به «عسکری» مشهور شده است؟

علّت این نامگذاری این است که امام در همین محلّه زندگی می کند.(۸)

عبّاسیان، امام و خانواده اش را مجبور کرده اند در اینجا باشند تا بتوانند همه رفت و آمدها را به خانه او زیر نظر بگیرند.

نمی دانم آیا شنیده ای امام از مردم خواسته است که به او سلام نکنند؟ آری، در این شهر سلام کردن به امام جرم است!

حتماً شنیده ای وقتی کسی را به جایی تبعید می کنند او باید در وقت های معینی به نزد مأموران دولتی رفته و حضور خودش در آن شهر را اعلام کند. امام در روزهای دوشنبه و پنج شنبه باید به نزد خلیفه برود.(۹)

وقتی که امام از خانه خارج می شود تا خود را به قصر برساند عدّه ای از شیعیان از فرصت استفاده می کنند و در راه می ایستند تا امام را ببینند.

امام به آنها پیغام داده است که هرگز به او سلام نکنند زیرا این کار برای آنها بسیار خطرناک است و سزایی جز کشته شدن ندارد.(۱۰)

می دانم که باور کردن آن سخت است، چرا باید سلام کردن به فرزند پیامبر جرم باشد؟ این همان مظلومیّتی است که تا به حال کسی به آن توجّه نکرده است!

هر چند امام حسینعليه‌السلام در روز عاشورا غریب و مظلوم بود؛ امّا یارانی وفادار داشت که تا آخرین لحظه بر گرد وجودش همچون پروانه می چرخیدند.

امّا جانم فدای غربت امامی که در این شهر تنهای تنهاست، هیچ یار و یاور و آشنایی ندارد، دوستان او هم غریب و مظلومند!

آیا دوست داری قصّه چوب شکسته شده را برایت بگویم تا با مظلومیّت امام خود بیشتر آشنا شوی؟

در این روزگار هر خانه نیاز به هیزم های زیادی دارد تا با آن غذا بپزند و در فصل سرما خانه را با آن گرم کنند.

شخصی به نام «داوود بن اسود » برای خانه امام عسکریعليه‌السلام هیزم تهیّه می کرد. یک روز امام او را صدا زد و به او چوب بزرگی داد و گفت: «این چوب را بگیر و به بغداد برو و به نماینده من در آنجا تحویل بده».

داوود خیلی تعجّب کرد، آخر بغداد شهر بزرگی است و هیزم های زیادی در آن شهر وجود دارد، چه حکمتی است که امام از او می خواهد این همه راه برود و این چوب را به بغداد ببرد.

به هر حال سوار بر اسب خود شد و به سوی بغداد حرکت کرد.

در میانه راه به کاروانی برخورد کرد، او خیلی عجله داشت. شتری جلویِ راه او را بسته بود، با آن چوب محکم به شتر زد تا شتر کنار برود و راه باز شود ولی چوب شکست. شکسته شدن چوب همان و ریختن نامه ها همان!

گویا امام در داخل این چوب نامه هایی را مخفی کرده بود و داوود از آن خبر نداشت.

وای! اگر مأمور اطلاعاتیِ عبّاسیان این صحنه را ببیند چه خواهد شد؟

خون همه کسانی که اسمشان در این نامه ها آمده است ریخته خواهد شد.

داوود سریع از اسب پیاده شد و همه نامه ها را جمع کرد و با عجله از آنجا دور شد.

در این نامه ها، جواب سؤال های شیعیان نوشته شده بود؛ ولی امام عسکریعليه‌السلام برای ارسال آنها با مشکلات فراوانی روبرو بوده است.

فکر می کنم با شنیدن این داستان با گوشه ای از شرایط سختی که بر امام می گذرد آشنا شده ای.(۱۱)

* * *

اکنون، ما آرام آرام در محلّه عسکر قدم برمی داریم، من می خواهم درِ خانه امام را به تو نشان بدهم.

از تو می خواهم وقتی به آنجا رسیدیم بی تابی نکنی! نگویی که می خواهم امام را ببینم. گفته باشم این کار خطرناک است!

قدری راه می رویم. نسیم می وزد، بوی بهشت به مشام می رسد، آنجا خانه آفتاب است.

با بی قراری و وجدی که داری سلام می کنی:

سلام بر آقا و مولای من!

سلام بر نور خدا در زمین!

تو می خواهی به سوی بهشت بروی، من دست تو را می گیرم!

کجا می روی؟

تو به خود می آیی و سپس می گویی: دستِ خودم نبود! بعد از یک عمر آرزو، به اینجا رسیده ام، امامِ من در چند قدمی من است و من نمی توانم او را ببینم!

آنجا چند مأمور ایستاده اند. آنها به ما نگاه می کنند. زود اشک چشمانت را پاک کن! باید فکری بکنیم.

- شما کجا می روید!

- ما به درِ خانه قاضی شهر می رویم.

- چرا رفیقت گریه کرده است؟

- بعضی از نامردها، همه سرمایه ما را گرفته اند.

وقتی این را می گویم، آنها اجازه می دهند که برویم. بیا تا به درِ خانه قاضی برویم که حرف من دروغ نباشد.

خانه قاضی آنجاست. تو به من نگاه می کنی و می گویی: چقدر قشنگ جواب دادی! این نامردها، همه سرمایه ما را گرفته اند.

ناراحت نباش، ما باید برای روزگاری که امام زمانعليه‌السلام از دیده ها پنهان می شود آمادگی پیدا کنیم. من شنیده ام امام دوازدهم ما، غیبتی طولانی خواهد داشت.

اگر همه شیعیان می توانستند به راحتی امام خود را ببینند و با او ارتباط داشته باشند در دوران غیبت فرزندش نمی دانستند چه کنند؛ امّا الآن شیعیان کم کم برای روزگار غیبت آماده می شوند.

تو اکنون تا درِ خانه امام آمدی، ولی نتوانستی او را ببینی، تو می توانی در روزگار غیبت هم دوام بیاوری!

* * *

بیا به مسجد شهر برویم تا در آنجا نماز بخوانیم. مسجد کجاست؟ این که دیگر سؤال نمی خواهد. مسجد در کنار برج متوکّل واقع شده است.

آن برج آن قدر بلند است که به راحتی می توانی آن را ببینی.

چه مسجد بزرگی! چقدر با صفا! چند نهر آب از میان آن عبور می کند.(۱۲)

این مسجد چقدر شلوغ است. مردم در صف های مرتّب نشسته اند و منتظر آمدن خلیفه می باشند.

با آمدن خلیفه همه از جا بلند می شوند. آنها اعتقاد دارند که این خلیفه، نماینده خدا بر روی زمین است.

آنها خیال می کنند همه اسلام در این خلیفه جلوه کرده است. هر کس با خلیفه مخالف باشد با اسلام مخالف است! امروز این حکومت، ادامه حکومت پیامبر است و همه باید آن را تأیید کنند!

آنها فراموش کرده اند که این حکومت، بسیاری از فرزندان پیامبر را شهید کرده است.

امروز خلیفه، فرزند پیامبر را در خانه اش زندانی کرده و آزادی را از او گرفته است.

کسی حق ندارد به این چیزها فکر کند. فکر کردن در این روزگار جرم است.

تعجّب می کنی که چگونه هزاران نفر پشت سر یک ستمگر نماز می خوانند؟

مگر نمی دانی سال هاست که این مردم، پشت هر کس و ناکسی نماز می خوانند؟(۱۳)

فقط ما شیعیان هستیم که می گوییم باید امامِ جماعت، عادل باشد.(۱۴)

بیا جلو برویم تا خلیفه را ببینم. نگاه کن! این خلیفه که خیلی جوان است.(۱۵)

نماز جماعت برپا می شود، من و تو، پشت سر خلیفه نماز می خوانیم. این نماز برای این است که جانمان در امان باشد و کسی به ما شک نکند.

به سجده می روم، از خدا می خواهم یک آشنا در این شهر پیدا کنیم تا بتوانیم چند روزی در این شهر بمانیم.

به طرف درِ مسجد حرکت می کنیم. همین که از مسجد بیرون می رویم، پیرمردی به سوی ما می آید. به دلم افتاده که او از شیعیان است. او فهمیده است که ما در این شهر غریب هستیم. از ما دعوت می کند و ما را به خانه می برد.

خیلی زود همه چیز روشن می شود، حدس من درست بود. او از شیعیان امام عسکریعليه‌السلام است. نام اوبِشر انصاری است. به هر حال ما می توانیم چند روزی در این شهر بمانیم.

تو رو به او می کنی و می گویی:

- چگونه می شود به خانه امام برویم؟ من می خواهم آن حضرت را ببینم.

- این کار بسیار خطرناکی است، پسرم!

- من همه خطرات آن را به جان می خرم.

- عزیزم! با رفتن ما به خانه امام عسکریعليه‌السلام برای آن حضرت دردسر درست می شود. چند مدّت پیش عدّه ای از شیعیان به خانه امام رفتند، وقتی خبر به خلیفه رسید امام را برای مدّتی زندانی کرد. آیا حاضر هستی برای امام مشکلی پیش بیاید؟

و تو به فکر فرو می روی. تو هرگز حاضر نیستی که به خاطر رسیدن به آرزویت، مشکلی برای امام پیش بیاید.

* * *

خورشید طلوع می کند، شهر سامرا زیر نور آفتاب می درخشد، می دانم که این شهر زیبا دیگر برای تو جلوه ای ندارد، دلت گرفته است. طوری نگاهم می کنی گویی که پشیمان هستی همسفرم شده ای:

- تو دیگر چه نویسنده ای هستی؟

- مگر چه شده است؟

- مرا به این شهر آوردی که بیشتر دلم را بسوزانی و فقط مظلومیّت امامم را به من نشان بدهی! من دیگر در شهری که سلام به آفتاب جرم است نمی مانم.

- حق با توست. من نمی دانستم که در این شهر، این قدر خفقان است.

تو وسایل خودت را جمع می کنی و می خواهی مرا تنها بگذاری و بروی.

تمام غم های دنیا به سراغم می آید، من تازه به تو عادت کرده ام. از همه دنیای به این بزرگی، دلخوشی من فقط تو بودی! تو هم که می خواهی تنهایم بگذاری!

سرانجام می روی و دل مرا همراه خود می کشانی. من تصمیم دارم تا دروازه شهر همراهت بیایم.

نگاهت می کنم. تو به جای این که به سوی دروازه بروی به سوی محلّه عسکر می روی. فکر می کنم می خواهی درِ خانه امام را برای آخرین بار ببینی.

من هم همراه تو می آیم. چند مأمور آنجا ایستاده اند. تو می ایستی و لبخند می زنی. باید دوباره به بهانه رفتن به خانه قاضی از این کوچه عبور کنیم.

دوباره در کنار هم هستیم. از کوچه عبور می کنیم. عطر بال فرشته ها را می توان حس کرد، بوی باران، بوی آسمان، بوی بهشت به مشام می رسد.

کاش می شد فقط یک دقیقه به خانه امام می رفتیم. کاش می شد بر درِ خانه محبوب بوسه ای می زدیم و می رفتیم.

آرام آرام از کنار خانه امام عبور می کنیم و سپس از کنار مأموران می گذریم. از خمِ کوچه که عبور می کنیم نفس راحتی می کشیم.

آنجا را نگاه کن!

آن مادر را می گویم که کنار کوچه ایستاده است، گویا خسته شده است. مقداری بار همراه خود دارد.

تو جلو می روی می خواهی به این مادرِ پیر کمک کنی. سلام می کنی و از او می خواهی تا اجازه بدهد وسایلش را به خانه اش ببری.

او قبول می کند و خیلی خوشحال می شود. من جلو می آیم و از تو می خواهم مقداری از آن وسائل را به من بدهی قبول نمی کنی و می گویی تو برو همان قلمت را نگه دار!!

معلوم می شود که هنوز از من دلخور هستی.

قدری راه می رویم. مادر می گوید که خانه من این جاست. تو وسایلش را زمین می گذاری.

اکنون او نگاهی به تو می کند و می گوید: پسرم! اجر تو با مادرم، زهرا!

با شنیدن نام حضرت زهرا (سلام الله علیها) اشک در چشمانت حلقه می زند. مادر به تو خیره می شود می فهمد که تو آشنایی! غریبه نیستی!

او اصرار می کند که باید به خانه اش بروی. هر چه می گویی: «من باید بروم»، قبول نمی کند. او می خواهد تا با یک نوشیدنی، گلویی تازه کنی.

سرانجام قبول می کنی و می خواهی وارد خانه بشوی؛ امّا به سوی من می آیی. تو می خواهی مرا نیز همراه خود ببری.

می دانستم خیلی با معرفت هستی!

* * *

روی تخت در حیاط خانه نشسته ایم. زیر درخت خرما!

مادر رفته است برای ما نوشیدنی بیاورد. رو به من می کنی و می خواهی که در مورد این مادر سؤال کنم.

مادر برای ما نوشیدنی آورده است: «بفرمایید. قابل شما را ندارد».

بعد از مدتّی، من رو به مادر می کنم و می گویم:

- ببخشید! آیا شما از فرزندان حضرت زهرا (سلام الله علیها) هستید؟

- آری، من دختر امام جوادعليه‌السلام هستم.

- وای! شما خواهر امام هادیعليه‌السلام هستید؟ باورم نمی شود، درست شنیدم؟

- بله، پسرم! درست شنیدی.

- نام شما چیست؟

- حکیمه.

- چرا شما از مدینه به این شهر آمدید؟

- من همراه برادرم امام هادیعليه‌السلام در مدینه زندگی می کردم؛ امّا خلیفه عبّاسی برادرم را مجبور کرد به این شهر بیاید. من هم به اینجا آمدم. مگر شما نمی دانید او در این شهر غریب است؟ دلخوشی او به من است.(۱۶)

متوجّه تو می شوم؛ چرا از جای خود بلند شدی و دست به سینه گرفته ای!

باید در حضور دختر و خواهرِ امام به احترام ایستاد!

حق با توست، یادت هست وقتی قم می رفتیم، زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها) چنین سلام می گفتیم: «سلام بر تو ای دختر امام، ای خواهر امام، ای عمّه امام».(۱۷)

حکیمه هم مانند حضرت معصومه (سلام الله علیها) است: او دخترامام جوادعليه‌السلام ، خواهر امام هادیعليه‌السلام و عمّه امام عسکریعليه‌السلام است.

* * *

- باید فرصت را غنیمت بشماری، باید بنویسی! تو باید جوانان را با حکیمه بیشتر آشنا کنی.

- باشد. می نویسم. مقداری صبر داشته باش.

اکنون رو به حکیمه می کنم و می گویم: «آیا می شود برای جوانان خاطره زیبایی تعریف کنید تا آن را بنویسم».

او به فکر فرو می رود، دقایقی می گذرد. حکیمه رو به من می کند و می گوید: «فکر می کنم بهتر است خاطره آخرین عروس را برای شما بگویم».

می دانم تو هم دوست داری این خاطره را بشنوی.

خاطره آخرین عروس!

همسفرم! من و تو آماده ایم تا این خاطره را بشنویم. گویا حکیمه از ما می خواهد به سفری برویم. سفری دور و دراز!

باید به اروپا برویم، به سرزمین «روم »، قصر امپراتوری.

ما در آنجا با دختری به نام «ملیکا » آشنا می شویم...