غروی اصفهانی

غروی اصفهانی0%

غروی اصفهانی نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: شخصیت های اسلامی

غروی اصفهانی

نویسنده: محمد صحتی سردرودی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 6121
دانلود: 4107

توضیحات:

غروی اصفهانی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 12 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 6121 / دانلود: 4107
اندازه اندازه اندازه
غروی اصفهانی

غروی اصفهانی

نویسنده:
فارسی

غروى اصفهانى

مؤلف: محمد صحتى سردرودى

این کتاب توسط مؤسسه فرهنگی- اسلامی شبکة الامامین الحسنینعليهما‌السلام بصورت الکترونیکی برای مخاطبین گرامی منتشر شده است.

لازم به ذکر است تصحیح اشتباهات تایپی احتمالی، روی این کتاب انجام نگردیده است.

سخن پژوهشكده

درد امروز بشر، مولود فقر صنعت و تكنولوژى نيست، بلكه بيشتر نتيجه كمبود معنويت و اخلاق و فرهنگ است: انسانى كه سالهاست بر كره ماه قدم نهاده، هنوز يك بار در قلب مهتابى و كرانه باورهاى فطرى خويش خيمه نزده است. انسان روزگار ما با ابزارهاى پيشرفته و پيچيده، اوج كهكشانها و اقيانوسها را رصد مى كند، ولى در ميان امواج متراكم ظلمت برخاسته از كردار و رفتار ظالمانه، خويشتن خويش را گم كرده است. بشر هر روز كف درياها و دل آسمانها را با ابزارهاى قوى مى بيند و در مى نوردد، اما براى يك ساعت به عمق روح پهناور خويش نپرداخته و از خويش بيگانه شده است. نياز انسان فقط خوراك و پوشاك و تفريح و مسائل مادى نيست، عطش اين روح ناآرام و ماجراجو در تشنگى آب و جستجوى غذا و گشت و گذار زمين و آسمان خلاصه نمى شود آدميزاد قرن حاضر (حيات طيبه) را با رفاه و (توسعه اقتصادى و صنعتى) اشتباه گرفته و درپى اقتصاد و لذت و رفاه، بدون توجه به فرهنگ و عقيده و اخلاق، دويدن درپى سراب را تكرار مى كند، ولى هر چه بيشتر مى دود، دورتر، خسته تر، مايوس تر و ناكام تر مى گردد. در اين ظلمت آباد كه مدعيان هدايت انسان، وى را در ميان گرد و غبار كوير جهل و نفاق و فقر و بيداد، سرگردان كرده اند، تشخيص آب از سراب و راه از بيراهه بسيار دشوار است. در اين (حيرت آباد انديشه ها) نسل جوان چگونه راه را پيدا كند و صراط سعادت را از جاده هاى منتهى به سوى پرتگاه و گردنه هاى دزدان فضيلت، باز شناسد؟

معرفت درست و نادرست را با كدام ميزان بسنجد و اخلاق و ادب را در كدام مكتب بياموزد؟ بدون شك، بسيارى از مذاهب و فلسفه ها و برنامه ها و سياستهاى فرهنگى، اجتماعى با پوشش واژه هاى (بين المللى) و (آزادى) و (حقوق بشر) و (دموكراسى) شكارگاه شيطان است و دامگاه طاغوت و كوير خشك و خشن و تاريك زندگى جوانان.

براى مامسلمين جهان چه برنامه اى مطمئن تر از قرآن و چه تفسيرى صادقانه از فهم عترت و كدام كلاس غنى تر و عميق از محضر درس اهل بيت پيامبرعليه‌السلام كه قرآن و حديث را در زندگى خويش تجسم بخشيدند واسوه هاى ايمان و آزادگى و دانش و اخلاق بودند و هم اكنون كه در عصر غيبت امام (عج) دست از دامن بركت خيز و نگاه مهرآميز و حضور روح پرور آنان كوتاه است، تماس با چه كسانى مى توان ما را ميهمان كلاس علم و تهذيب ايشان كند و از زلال كوثر آسمانى سيرابمان سازد؟

مسلم هر كه آنان را بهتر شناخته و در درياى گوهر خيز ايشان شنا كرده، لولو و مرجانشان را به كف آورده و در سفينه فقاهت ريخته است، مى توان راهنماى گمشدگان وادى حيرت شوند و درفش رهبرى بشر برافرازد.

عالمان ربانى و ابرار دانشور كه رنگى از عصمت و پاكى در رفتار دارند و نورى از عرفان و الهام در انديشه، قلبى سرشار از عشق در سينه نگهبان فرهنگ وحى اند و غريوبيدارى، آفتاب نيمه شبهاى زندگى، ستاره سعادت و ميزان معرفت و شكوه مرجعيت، ابوذر امام و الگوى قيام زندگى پربار ابرار، آينه حيات امامان نور است وسفير آزادى از زنجير بيداد و جهنم استبداد نسل جوان بايد بالاله محراب آشنا شود و ماه مجلس را بشناسد و در كنار مفسد نور بنشيند و به تماشاى ساحل صحيفه برخيزد، تا آب را از سراب باز شناسد.

دانشوران اسلام و علمداران فرهنگ شيعى در جاى جاى زمين و لحظه لحظه زمان، پرچم پرافتخار دفاع از انسان و ايمان را به اهتزاز در آوردند و خود سوختند تا زندگى نسل فردا را روشن كنند و بر چوبه دار بالا رفتند تا نشستن مشروطه انگليسى در جايگاه عدالتخانه مسلمانى را فرياد بر آورند.

عالمان ربانى گرچه خود در طول حيات ارزشمندشان در ميان مثلث زندان تبعيد و اعدام طعم تلخ شلاق و تحقير را بر جاى جاى جسم و جان خويش احساس كردند، اما سربلندى و مقاوم ميراث پيامبران را زنده و سرزنده و فروزنده، آفاق آسمان و اقطار زمين را روشن كردند و راست قامت و جاويد بر پا ماندند. العلماباقون مابقى الدهر تا تاريخ تداوم دارد، عالمان عامل ميدان دار تاريخند و زمينيان را به سوى كمال بى نهايت و عظمت آسمانى پيش ‍ مى برند...

انبوه مردم مسلمان به دليل اشتغال فراوان كار و زندگى، فرصت پرداختن به تحقيق و تحصيل معارف دينى و علوم قرآن و حديث را ندارند و تنها با گام نهادن در مسير عالمان عامل و فقيهان پارسا مى توانند راه زندگى و روش آزادى از طاغوت و بندگى خدا را بشناسد. راستى چه دشوار است، انسان تمام جاده عمر را استوار و بى لعزش و درست و بى دغدغه بپيمايد و از فصل فصل زندگانى اش يك فصل را نيز زمستان تباهى بى برگ و بار و سرد و سياه نسازد.

مجموعه ديدار با ابرار در پى آن است كه از محضر عالمان بزرگ، درس چگونه زيستن بياموزد و راه مسلمان زيستى را بى توجه به هاى و هوى همه كسانى كه با نقاب بين الملل و دموكراسى و توسعه و مدرنيسم به تحقير ملتها پرداخته اند، در پيش ديد نسل نو قرار دهد.

اگر در بوستان سرگذشت عالمان راستين گشتى بزنيم، در تمام اين گلزار قدسى، خارى ناسازگار بامجموعه گل نمى بينيم، گرچه هر گلى بويى و هر سبزه صفايى دارد، اما اينان همه آرمانهاى آسمانى را جستجو مى كردند و دست در دست هم گلستانى پاك، شاداب و معطر را تشكيل داده اند، تا آن جا كه مى توان از مجموعه انتخابها، موضع گيريها طرد و نفى ها، تاييدها و سكوت و فريادهاى علماى اسلام، خطى از نور پديد آورد كه فرهنگ اسلامى را از فرهنگهاى بيگانه ديروز و مهاجم امروز جدا مى كند. فرهنگ تلاش و بيدارى، جهاد و تهجد، همدردى با محرومان و قيام عليه رفاه طلبان بى درد، فرهنگ صداقت و آزادى و نظم و انضباط اجتماعى، فرهنگ خداگرايى و ايثار، كه نمودهاى عينى و عملى خود را در سيره عالمان ربانى نشان مى دهد.

اينان مدافعان حريم ارزشها بودند و سرباز جبهه عقيده و ايمان، باغ باورهاى دينى را سبز و شاداب نگه داشتند و از هجوم بادهاى مخالف از برون مرزها و روش خارهاى التقاط و انحراف در درون ميهن اسلامى، سرسختانه جلوگيرى مى كردند....

عالمان ربانى در سيماى فقيه و عارف و مفسر و سياستمدار و به دور از رنگ تصوف و نيرنگ سياسى، خدا را در عمق جان باور داشته و زندگى را با ياد او معنا بخشيدند.

ياران پژهشكده و پژوهشيان اهل قلم، احساس مى كنند امروز كه بيش از هر روزگار ديگر، غريب غارتگربهشت شداد را به نسل جوان نشان مى دهد و زبان، خط، تاريخ، لباس، اخلاق و شيوه زندگى خويش را با استفاده از صنعت، سياست، نيرنگ، اقتصاد و علم، تنها راه زنده ماندن، توسعه و تمدن اعلام مى كند، ياد قله هاى شجاعت و ايثار و صفاى زاهدان وارسته و بسيجيان جبهه فرهنگ و فرزندان فرزانه فيضيه، غريو بيدارى است و آژير خطر..

در پايان اميدواريم الطاف الهى شامل حال دست اندركاران شود و ارباب انديشه و خوانندگان گرامى با ارائه نظرات خويش در تكميل و تداوم اين كار، ما را يارى كنند و ديدگاههاى خود را از طريق صندوق پستى ۱۳۵- ۳۷۱۸۵ با ما در ميان گذارند.

مقدمه

نغمه اى كه اين نوشتار در آرزوى نواختن آن است، چيزى جز سرود سبز زندگى و نشيد نور نيست و نمى توان باشى، چرا كه كيمياى اين كتاب و قهرمان اين اوراق كسى است كه حديث حياتش سراسر حديث آرزومندى و الطاف خداوندى است، و صدايى كه از سطر سطر كتابهايش به گوش مى رسد، تنها همان صداى سخن عشق است، صدايى كه حافظ شيرازى هم از آن خوشتر نديد و نشنيد...

از صداى سخن عشق نديدم خوشتر

يادگارى كه در اين گنبد دوار بماند

اينك ۵۵ سال پس از خاموشى او، اين نخستين دفترى است كه روايت از آن يار را ويژه خود ساخته است. جا داشت كه در همان حال حياتش يالااقل پس از وفاتش در طول اين نيم قرن واندى كه از ارتحالش مى گذرد، دهها كتاب و ويژه نامه در مورد آن خدايى مرد نستوه نوشته مى شد، شگفتا كه جز دو سه مقاله مختصر چيز ديگرى نوشته نشده است..

كتابهاى تراجم و تاريخى هم حرفهاى يكديگر را تكرار كرده، بسيار با اختصار و ايجاز از او سخن گفته اند، و شاگردانش ‍ كه همه اهل علم و انديشه و قلم بوده اند- جز يكى دو نفر- درباره زندگى او چيزى نگفته و ننوشته اند. تو گويى ابهت يا هيبت خاصى هميشه همچون سايه اى بانام و ياد آن زنده ياد همراه بوده است كه تراجم نويسان را از تفصيل و توصيف باز مى داشته است، و گرنه او نه انزوا طلب بود، نه گمنام.

تنها كافى است به اين نكته توجه داشته باشيم كه افكار و انديشه هاى ابتكارى او هنوز هم پس از گذشت بيش از نيم قرن، در حوزه هاى معارف اسلامى، حاكم است. چنان كه در فصل آخر اين دفتر خواهيد خواند، ديده وران باريك بين و انديشمندان ژرفنگر- گاه گاهى كه از او يادى كرده اند

چنين گفته اند..

محقق اصفهان، شيخ محمد حسين غروى، مغز متفكرجهان فلسفه و اصول در عصر اخير است، او در تقوا و علوم عقلى و نقلى يگانه بود و انديشه اش هم اكنون جز انديشه هاى زنده اى است كه در ميان علما و فضلاى حوزه اى فقه و اصول مطرح است...

با اين حال، تنها كارى كه مامى توانستيم در جبران آن سهل انگارى و بى مهرى شاگردان او و تراجم نويسان بكنيم، اين بود كه دست اشتياق و طلب به سوى دست پروردگان و شاگردان ايشان دراز كنيم، اگر چه بسيارى از شاگردان بزرگ محقق اصفهانى، روى از اين سراى خاكى برتافته و به سوى ديار باقى شتافته اند، اما خوشبختانه بزرگان انگشت شمارى كه افتخار شاگردى او را داشته اند، هنوز در حال حيات به سر مى برند و امروز هر كدام در عالم علم و خلاق، آسمانى را آفتاب و جهانى را جمالى و كمال هستند، يا از مراجع تقليد محترم شمرده مى شوند ويا از مدرسان نامدار حوزه هاى علميه هستند. ما ضمن ديدارهاى چندى كه با بعضى از آن بزرگان در قم و تهران داشتيم بسيار سود برده، بهره مند شديم كه جاى شكرش باقى است.

ناگفته نماند كه در تهيه و تدوين اين دفتر بيشتر از هر كس ديگر ما مديون و مرهون بزرگ كتاب شناس شيعى، استاد بزرگوار، علامه عبدالعزيز طباطبايى يزدى- دام ظله الشريف- هستيم.(۱)

استاد طباطبايى به آيه الله شيخ محمد حسين اصفهانى علاقه وارداتى فوق العاده دارند، هرازگاهى كه ازايشان ياد مى شود، با احترام خاصى از او نام مى برند و اين سخن ها و با تاكيد و با اعتقاد گويد.

من در تاريخ تشيع، فيلسوفى متعبدتر از آيه الله غروى اصفهانى نمى شناسم، او عاشق دعا و عبادت و شيفته نماز و زيارت بود....

محمد صحتى سردرودى ۶- ۱۰- ۷۴، قم

فصل اول : از نخجوان تا نجف

خواهى اگر به كوى حقيقت سفر كنى

بايد ز شاهراه طريقت گذركنى

گربى رفيق پاى نهى در طريق عشق

خود را يقين دچار هزاران خطر كنى

آن دم تو را ز سر حقيقت خبر كنند

كز بى خودى ز خود نتوانى خبر كنى

علامه، متخلص به مفتقر

نياكان نيك نام

ديار نخجوان و آذربايجان، از ديرباز داراى افتخارات و دانشمندان بسيارى بوده است و ما سرزمين قفقاز و نخجوان را بيشتر با شخصيتهاى سرشناس و درخشان آن شناسيم؛ همانان كه هر يك روزگارى روشنى بخش آن ديار بودند و امروز نامشا به عنوان بزرگان و مفاخر قفقاززينت بخش تاريخ است، به عنوان نمونه، از بزرگمردان زير مى شود نام برد:

۱. شيخ شامل داغستانى، روحانى مبارزى كه سى سال رهبرى جهاد مسلحانه را عليه استيلاى ستمگرانه روس بر عهده داشت و بيش از ربع قرن، سجاده عبادت را جز در سنگر جهاد نگشوده بود.(۲)

۲. آخوند عبدالكريم ايروانى، معروف به ملاباشى (۱۲۲۰  ۱۲۹۴ ق.)

۳. آخوند ملا محمد، مشهور به فاضل ايروانى (۱۲۳۵- ۱۳۰۶ق)

۴. آخوند ملا محمد على نخجوانى، نويسنده كتاب دعات الحسينيه.

۵. آيه الله حاج سيد احمد نخجوان (ره).

۶. شيخ ابراهيم قفقازى (متوفاى ۱۳۴۳ق و...(۳)

خاندان محقق غروى هم از آن خانواده هاى متدين و معتبرى بودند كه نسل در نسل در سرزمين قفقاز و ديار نخجوان سكونت داشتند و هميشه ميان مردم جايگاه ممتازى را دارا بوده اند. از اجداد و نياكان محقق، تنها نام نيكى در تاريخ مانده است كه به ترتيب نام برده مى شوند:

پدرش حاج محمد حسن كه تاجرى درست كار و ديندآر بود، فرزند على اكبر پسر آقابابا فرزند آقا كوچك، پسر حاج محمد اسماعيل بن حاج محمد حاتم نخجوانى است(۴)

روايت تلخ تاريخ

پس از آن كه در سال ۱۲۴۳ق. (۱۸۲۷) قرار داد تركمانچاى با دستهاى خيانت پيشه قاجاريان امضا شد و درنتيجه خفت بار آن، بخشى از سرزمين پاك ايران، شامل قفقاز و نخجوان و قسمتى از آذربايجان از پيكر پاك ايران عزيز جدا گشت، مسلمانان آن سوى رود ارس دچار چه بلاهاى بزرگ و درد و رنجهاى سنگينى شدند، تنها خدا مى داند، همين قدر مى شود گفت كه آنها در زير فوج فاجعه ها و در حصار حادثه ها خرد شدند، گروهى مردند، گروهى ساختند و سوختند و گروهى ديگر هجرت را برگزيده، از خانه و كاشانه چشم پوشيده، تنها جان به سلامت بردند.

حاج محمد اسماعيل نخجوانى (پدر بزرگ محقق غروى) از اين گروه اخير بود. او تا چشم باز كرد نخجوان را ديد كه به دست روسهاى خونريز به روز سياه نشانده شده است، اگر چه وطن بود و بسيارى هم عزيز و گرامى، اما او با چشمان گريان و حسرت بارش هر چه نگاه كرد ديگر نخجوان را نخجوانى كه صداى اذان از مناره هايش برخيزد نيافت.

حاج محمد اسماعيل كه عزت و آزادگى را پشت در پشت از پدران و نياكان نامدارش به ارث برده بود، ديگر نمى توانست در خانه خود كه اكنون اسير دست بيگانگان بود، آرام و قرار گيرد، تنها راه چاره را در هجرت ديد و براى رهايى از اسارت و ذلت و براى فرار از خفت و خوارى فرار را برقرار ترجيح داد و به همراه خانواده اش به شهر قهرمان خيز تبريز كوچيد. پس از آن كه چند صباحى را در آن جا سپرى كرد، تبريز را هم جاى ماندن نديد، بلكه اوضاع دردناك آذربايجان آن روز وى را كه آشفته بود، آشفته ترك كرد. از بخت بد، روزها مصادف با روزهاى بس غم انگيز تبريز بود، همان روزهاى سياهى كه استبداد صغير در تبريز بيداد مى كرد و تبريز چنان بود كه شاعر تبريز گفته بود.

طبيعت كلمه تب برافكند از سر تبريز

به جايش لفظ خون بنهاد تا تبريز شد خونريز

چنان خونريز شد اين شهر تب ريز و طرب افزا

كه رفت از ياد مردم قصه خونريزى چنگى(۵)

حاج محمد اسماعيل نخجوانى در تبريز هم تاب نياورد و به شهر تاريخى اصفهان روى نمود. ساليانى را در اصفهان زندگى كرد تا آن جا كه خود و فرزندان و نوادگانش به اصفهانى شهرت يافتند، اما ديرى نپاييد كه خاندان نخجوانى از اصفهانى هم كوچ كردند تا بالاخره به شهر كاظمين شهر حضرت امام موسى بن جعفر و امام جوادعليه‌السلام پناه بردند و همان جا را براى خود وطن اختيار كردند و در آن جا حاج محمد حسن اصفهانى براى خود اسم و رسمى يافت. وى (پدر محقق اصفهانى) تا به ديار حضرت دوست، شهر مقدس كاظمين راه يافت، عزتى پيدا كرد، تو گويى در سايه سار بارگاه ملكوتى دو امام معصومعليه‌السلام زندگانى را دوباره از سرگرفت و در پناه دولت و ديار دوست آرام و قرار يافت.(۶)

جز آستان توام در جهان پناهى نيست

سرمرا به‌جز اين درحواله گاهى نيست

مولود كاظمين

از آن روز كه حاج محمد حسن اصفهانى وارد كاظمين گشت، چندين سال مى گذشت. به بركت آستان قدس حضرت جوادينعليه‌السلام و دراثر اخلاص وارادت خاصى كه حاج محمد حسن نسبت به آن دو امام معصوم داشت، روز به روز پيشرفت كرده، داراى آبروى چشم گيرى شده بود و در ميان مردم- به ويژه در بين تجار بغداد و كاظمين- بسيار محترم و مورد اعتماد بود. تاجر با تقواى عراق با توكل به خدا و توسل به اهل بيت اطهارعليه‌السلام نه تنهام شكلات خود را يكى پس از ديگرى پشت سر گذاشت، بلكه تا آن جا كه در توان داشت، دستگيرى از درماندگان و يارى رساندن به ديگران را پيشه خود ساخت.

حاج محمد حسن ديگر آن مرد غريبى نبود كه روزى پس از روزگارى در به درى و آوارگى روى به كاظمين آورد. همه او را به عنوان مردى محترم و باكفايت و كسى كه خير و بركتش به ديگران هم مى رسيد، مى شناخنتد. بگذريم از اين كه او در ميان مردم و تاجران سرشناس عراق به نيك مردى و كارسازى پرآوازى بود، حتى در حوزه بزرگ آن روز نجف هم تاجرى صاحب نام و آبرودار بود و همگان وى را كه با شهرت معين التجار معروف شده بود، گرامى مى شمردند. اقبال خوش معين التجار، بيش از همه آن گاه به اوج خود رسيد كه از لطف خدا او صاحب پسرى سالم و كامل گشت و از اين جا بود كه نام محمد حسن در تاريخ ثبت شد.

روز دوم محرم از سال ۱۲۹۶ بود، دو روز از سال جديد قمرى مى گذشت. آسمان كاظمين هم مانند ديگر شهرهاى مسلمان نشين، بوى كربلا و عطر عشق و عاشورا مى داد.

همزمانى اين تولد مبارك با ماه حماسه هاى هميشه جاويد حسينى سبب شد كه كودك كاظمين و مولود محرم محمد حسين ناميده شود. با توجه به شخصيت شيعى و روحيه والايى كه بعدها محمد حسين در وادى ولايت و عرفان كسب كرد، ميتوان گفت كه پدر محمد حسين در انتخاب نام فرزندش از الهام و اشراق درونى بهره مند بود.

در عالم شيرين كودكى

كودك كاظمين در كانون گرم خانواده اى شريف و عزيز، دوران شيرين كودكى را سپرى مى كرد و هر روزى كه مى گذشت در ميان همسن و سالان خود بيش از پيش مى درخشيد، كودكان كاظمين احترام او را كه فرزند مردى سرشناس و صاحب نام بود، پاس مى داشتند.

هر سحرگاه آن گاه كه خورشيد آسمان صورت به گنبد طلايى حضرت جوادينعليه‌السلام مى ساييد، محمد حسين همراه پدرش پاى از خانه بيرون مى نهاد و نخستين چيزى كه روح حساس و جستجوگرش را جلب مى نمود و در او نشاط نوجوانى را صد چندان مى كرد، گنبد و دو گلدسته بلندى بود كه در آستان قدس كاظمين مى درخشيدند و زمين و آسمان را به هم پيوند مى زدند.

پدر و پسر، هر روز پيش از هر كار ديگر نخست جانب حرم را در پيش گرفته و براى زيارت به خانه حضرت دوست مى شتافتند. گاهگاهى كه در ميان راه، چشمان محمد حسين به چشم پدر مى افتاد، او رامى ديد كه با شور و شوقى شگفت انگيز به گنبد و گلدسته ها چشم مى دوزد و آنچه در حلقه ديدگان پدر مى درخشيد، چيزى جز گلاب دل نيست كه هر از گاهى هم از سر شوق چون مرواريد درخشانى به محاسن سفيد پدر مى افتد و سيماى ديدنى پيرمرد را هر چه تماشايى تر مى نمايد و توجه محمد حسين را بى اختيار به سوى آستان مقدس كاظمين معطوف مى سازد، و آنچه كودك كاظم ين در اين تماشاها و كاوشها مى ديد، تنها سنگها و آجرها نبود كه روى هم نشسته و باظرافت هنرمندانه اى بناى با شكوهى را تشكيل داده بودند، اگر چه اين هم مى توانست براى كودك كنجكاوى چون محمد حسين بسيار جالب و جذاب جلوه كند، اما افق ديدى كه از دل پاك و دست نخورده آن كودك سر چشمه مى گرفت، خيلى فراختر و گسترده تر از اينها بود. آن آستان آسمانى با آن گنبد روح نواز وبا آن دو گلدسته دل انگيزش عابدى عارف را ياد مى آورد كه در محراب عبادت ايستاده و دو دست دعا و راز و نياز به سوى آسمان بلند كرده است.

چنين بود كه شراط لازم در يك تربيت موفق- از كانون گرم و پرمحبت خانواده گرفته تا محيط سالم و...- دست به دست هم داده، كودك كاظمين را در مسير كمال و ترقى پيش مى بردند.

باش تا صبح دولتش بدمد

اين هنوز از سپيده سحر است

حديث اشتياق

حاج محمد حسن معين التجار تنها همان يك پسر را داشت و دلش به اين خوش بود كه جانشينى دارد و مى تواند بعد از مرگش راه او را در جهان تجارت دنبال كند، اما پسرش محمد حسين در سر سودايى ديگر و فكرى فراتر از فكر پدر داشت، جوان پر جنب و جوش كاظمين تنها آرزويش اين بود كه پدرش اجازه دهد تا راه كمال طلبى و دانشجويى را پيش گيرد.

محمد حسين هر گاه كه فرصت را مناسب مى ديد، آرزوى دلش را با پدر در ميان مى نهاد و با اصرار از او مى خواست كه رضايت دهد تا وارد حوزه معارف اسلامى شود! اما پدر كه پسرى جز او نداشت، راضى به اين كار نمى شد. روزها پشت سر هم مى آمدند و مى رفتند و اين معما همچنان در خانواده معين التجار، حل نشده باقى بود و هرچه زمان پيشتر مى رفت، از طرفى اشتياق محمد حسين به تحصيل علوم اسلامى بيشتر مى شد و از طرف ديگر پدر خود را بيشتر از پيش پيرتر احساس مى كرد و با جديت از پسر مى خواست كه فوت و فن تجارت را ياد گيرد و فكر طلبه شدن را از سر بيرون كند.

و چيزى كه اين مشكل را از سر راه جوان كمال جوى كاظمين برداشت، تنها يك توسل بود، آرى تنها يك توسل، توسل به حضرت باب الحوائج، امام موسى بن جعفرعليه‌السلام ، هفتمين رهبر معصوم، از آنان كه خاك را با يك نظر كيميا مى كنند(۷) .

چنان كه بعدها محقق غروى خود مى گفت، خلاصه قضيه چنين بود.

آن روز هم مثل هر روز با پدرم در نماز جماعتى كه عصرها در صحن مطهره كاظمين برپا مى شد، شركت جسته بودم. نماز تمام شده بود، اما صفوف نمازگزاران هنوز به هم نخورده بود، بعضى مشغول نمازهاى مستحبى بودند و حاضر نبودند به اين زوديها دست از طلب بردارند و برخى هم سر در سجده شكر، فرصت وصال را مغتنم شمرده راز و نياز مى كردند و گروهى هم سر در جيب تفكر فرو برده بودند، چنان كه گويى در آن حالت حيرت و حسرت با ياد حضرت يار- سبحانه و تعالى- تازه مى خواستند سير و سلوكى را در عالم معنويت شروع كنند، اندكى هم با آشنايان و دوستانى كه در بغل دستشان در صف نماز نشسته بودند، سرگرم گفتگو بودند. من هم در حالى كه زانوى غم در بغل گرفته بودم، با فاصله اندكى پدرم را مى پاييدم كه ديدم با يكى از تجار بغداد گرم صحبت است. همچنان كه نشسته بودم، داشتم در آتش اشتياق مى سوختم. چشمم به گنبد زيباى امام كاظم ( عليه السلام) بود كه گنبد فرزندش امام جوادعليه‌السلام هم در كنارش سر به آسمان داشت و تماشا زيارتشان عنان از كف هر صاحب دلى مى ربود.

در همين حال از دلم گذشت كه يا باب الحوائج يا موسى بن جعفر! تو عبد صالح و از بندگان برگزيده خدايى و در پيش ‍ حضرت حق آبرو دارى، تو را چه مى شد اگر از خدامى خواستى دل پدرم را به من نزديكتر مى كرد تا با تصميم من- كه چيزى جز تحصيل علم و كمال در مكتب شما نيست- راضى مى شد.. در همين انديشه ها بودم كه ديدم پدرم صدا مى كند.

محمد حسين! محمد حسين پسرم! اگر هنوز هم آرزومندى كه به حوزه بروى تا دروس اسلامى بخوانى برو! از طرف من خاطرت جمع باشد، ناراحت نمى شوم، آرى پسرم مانعى ندارد، اگر دلت مى خواهد به نجف اشرف بروى برو!

باورم نمى شد، لحظه اى مات و مبهوت شدم تا دوباره چشمم به گنبد مقدس مولايمان امام كاظمعليه‌السلام افتاد، ديدم هيچ جاى شگفتى هم نيست، توسل كار خودش را كرده است.(۸)

از اين جا آن نقطه عطف مهم در تاريخ زندگانى محقق غروى آغاز گشت و او كه خشنودى پدر را نيز همراه داشت، با خيالى آسوده راه نجف اشرف را در پيش گرفت و رفت كه روح تشنه اش را از چشمه هاى جوشان علم و حكمت و عرفان، در شهر مولاى پارسايان، امام علىعليه‌السلام سيراب سازد. او رفت و چنان شد كه خود در غزلى دلنشين گفته است:

بريدم از همه پيوند و بر تو دل بستم

به مهر روى تو با مهر و ماه پيوستم

مرا از ساغر ابرويت آن چنان شوريست

كه بى تملق ساقى خراب و سر مستم

كه آفتاب جمال تو ديده آب نشد

صواب نيست كه با هستى تو من هستم

به پاى بوس تو دارم سرى ولى بى مغز

دريغ از اينكه جز اين برنيايد از دستم

رها نشد تو تيرى كه بر دلم ننشست

بخاك پاى تو سوگند ناز آن شستم

به گرد كوى تو گرد ازوجود من برخاست

اگرچه نيست شدم ليك باز ننشستم

به جستجوى دهانت كه چشمه نوش است

در اولين قدم از جوى زندگى جستم

براستى به تو آراست مفتقر خود را

نبودى ار تو من از خويشتن نمى رستم(۹)