حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان0%

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان نویسنده:
گروه: کتابخانه شعر و ادب

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

نویسنده: آیت الله محمد محمدی اشتهاردی
گروه:

مشاهدات: 246507
دانلود: 10353

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 246507 / دانلود: 10353
اندازه اندازه اندازه
حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

نویسنده:
فارسی

گلستان کتابی است که سعدی یک سال پس از اتمام بوستان، کتاب نخستش، آن را به نثر آهنگین فارسی در یک دیباچه و هشت باب «سیرت پادشاهان»، «اخلاق درویشان»، «فضیلت قناعت»، «فوائد خاموشی»، «عشق و جوانی»، «ضعف و پیری»، «تأثیر تربیت» و «آداب صحبت» نوشت.

غالب نوشته های آن کوتاه و به شیوهٔ داستان ها و نصایح اخلاقی است.

به دوستان و عزیزانی که علاقمند به مطالعه در زمینه ی شعر و ادب هستند این کتاب پیشنهاد می شود.

امیدواریم تلاش این مجموعه مورد توجه مخاطبین عزیز قرار گیرد. ما را با نظرات و پیشنهادات خویش، در راستای بهبود سطح کیفی مطالب وب سایت کمک نمائید.

باب سوم: در فضیلت قناعت

85 نعمت بزرگ قناعت

سائلی از اهالی مغرب (قسمتهای آفرقای شمالی) در شهر حلب (واقع در سوریه) بازرگانان عرب آمد و گفت: (اگر شما انصاف می داشتید، و ما قناعت، رسم سؤ ال و گدایی از جهان برداشته می شد.)

ای قناعت! توانگرم گردان

که ورای تو هیچ نعمت نیست

گنج صبر، اختیار لقمان است

هر که را صبر نیست، حکمت نیست(235)

86 پارسای با عزت

شنیدم پارسای فقیری از شدت فقر، در رنج دشوار بود، و پی در پی لباسش را پاره پاره می دوخت، و برای آرامش دل می گفت:

به نان قناعت کنیم و جامه دلق(236)

که بار محنت خود به، که بار منت خلق

شخصی به او گفت: (چرا در اینجا نشسته ای، مگر نمی دانی که در شهر رادمرد بزرگوار و بخشنده ای هست که همت برای خدمت به آزادگان بسته، و جویای خشنودی دردمندان است. برخیز و نزد او برو و ماجرای وضع خود را برای او بیان کن، که اگر او از وضع تو آگاه شود، با کمال احترام و رعایت عزت تو، به تو نان و لباس نو خواهد داد و تو را خرسند خواهد کرد.)

پارسا گفت: (خاموش باش! که در پستی، مردن به، که حاجت نزد کسی بردن)

همه رقعه دوختن به و الزام کنج صبر

کز بهر جامه، رقعه بر خواجگان نبشت

حقا که با عقوبت دوزخ برابر است

رفتن به پایمردی همسایه در بهشت(237)

87 سلامتی مردم مدینه و دکتر بی مشتری

عصر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود، یکی از شاهان غیر عرب، پزشک حاذقی را به محضر رسول خدا در مدینه فرستاد (تا به درمان بیماران آن دیار بپردازد) آن پزشک یک سال در آنجا ماند، ولی (بخاطر نبودن بیمار) کسی برای درمان بیماری خود نزد او نرفت، و درخواست معالجه از او نکرد.

پزشک نزد پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و گله کرد که من برای درمان یاران به اینجا آمده ام، ولی در این مدت، کسی به من توجه نکرد، تا خدمتی را که بر عهده من است انجام دهم.

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او فرمود: (این مردم (مسلمان) در زندگی شیوه ای دارند که تا اشتها به غذا بر آنها غالب نشود، غذا نمی خورند، و وقتی که مشغول غذا خوردن شدند تا اشتها دارند و هنوز سیر نشده اند، دست از غذا بر می دارند.) (از این بو همواره سلامت و تندرست هستند و نیاز به مراجعه به طبیب ندارند.)

پزشک گفت: راز مطلب را یافتم، همین شیوه موجب تنگدستی آنها شده است، خاضعانه به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم احترام کرد، و از محضرش رفت.

سخن آنگه کند حکیم آغاز

یا سر انگشت سوی لقمه دراز

که ز ناگفتنش خلل زاید

یا ز ناخوردنش به جان آید

لاجرم حکمتش بود گفتار

خوردش تندرستی آرد بار(238)

88 نیرو گیرنده از غذا باش نه حمال آن

(اردشیر بابکان) (مؤسس سلسله پادشاهان ساسانی، که از سال 224 تا 241 میلادی پادشاه نمود) از طبیبان عرب پرسید: (روزی باید چه اندازه غذا خورد؟)

طبیب عرب: به اندازه صد درهم (معادل وزن 48 جو) کافی است.

اردشیر: این اندازه، چه نیرویی به انسان می دهد؟

طبیب عرب: این مقدار غذا، برای استواری و حرکت و حمل تو کافی است، ولی اگر بیش از این بخوری تو باید حمال آن باشی!

خوردن برای زیستن و ذکر کردن است

تو معتقد که(239) زیستن از بهر خوردن است

89 مرگ قوی و زنده ماندن ضعیف، چرا؟

دو پارسا از اهالی خراسان، با هم به سفر رفتند، یکی از آنها ضعیف بود و هر دو شب، یکبار غذا می خورد، دیگری قوی بود و روزی سه بار غذا می خورد، از قضای روزگار در کنار شهری به اتهام اینکه جاسوسی دشمن هستند، دستگیر شدند، و هر دو را در خانه ای زندانی نمودند، و در آن زندان را با گل گرفتند و بستند، بعد از دو هفته معلوم شد که جاسوس نیستند و بی گناهند. در را گشودند، دیدند قوی مرده، ولی ضعیف زنده مانده است، مردم در این مورد تعجب نمودند که چرا قوی مرده است؟!

طبیب فرزانه ای به آنها گفت: اگر ضعیف می مرد باعث تعجب بود، زیرا مرگ قوی از این رو بود که پرخور بود، و در این چهارده روز، طاقت بی غذایی نیاورد و مرد، ولی آن ضعیف کم خور بود، مطابق عادت خود صبر کرد و سلامت ماند.

چو کم خوردن طبیعت شد(240) کسی را

چو سختی پیشش آید سهل گیرد

وگر تن پرور است اندر فراخی

چو تنگی بیند از سختی بمیرد

90 خوردن و نوشیدن به اندازه

یکی از حکیمان فرزانه، همواره به پسرش نصیحت می کرد که: (غذای زیاد نخور، زیرا سیری موجب رنجوری است.)

پسرش در جواب او می گفت: ای پدر! گرسنگی گشته شدن (یا یک نوع مرگ) است. مگر نشنیده ای که لطیفه گوها گفته اند: (با سیری مردن بهتر از گرسنگی کشیدن است.)

حکیم گفت: اندازه نگهدار، که خداوند می فرماید:

( کلوا واشربو و لا تسرفوا ) :

(اعراف / 30)

بخورید و بنوشید، ولی اسراف و زیاده روی نکنید.

نه چندان بخور کز دهانت برآید

نه چندان که از ضعف، جانت برآید

با آنکه در وجود، طعام است عیش نفس(241)

رنج آورد طعام که بیش از قدر(242) بود

گر گلشکر خوری به تکلف، زیان کند

ور نان خشک دیر خوری گلشکر بود(243)

از رنجور و ناتوانی پرسیدند: دلت چه می خواهد؟ در پاسخ گفت: (آن را خواهم که دلم چیزی را نخواهد.)

معده چوکج گشت وشکم درد خاست

سود ندارد همه اسباب راست(244)

91 ترک ذلت زیر بار قرض رفتن

در شهر (واسط) (بین کوفه و بصره) چند نفر پارسا از بقالی نسیه برده بودند و مبلغی بدهکار او بودند. بقال پی در پی از آنها می خواست که بدهکاری خود را بپردازند، و با آنها برخورد خشن می کرد و با سخنان دشت، حق خود را مطالبه می نمود، آنها از خشونتهای بقال ناراحت بودند، ولی بر اثر تهیدستی چاره ای جز صبر و تحمل نداشتند. در این میان، صاحبدلی گفت: (وعده دادن نفس به غذا آسانتر از وعده دادن پول به بقال است) (یعنی به شکم خود در مورد غذا وعده امروز و فردا بده، و خود را بدهکار بقال ننما، که وعده به شکم آسان است و وعده به بقال سخت می باشد.)

ترک احسان خواجه اولیتر

کاحتمال جفای بوابان

به تمنای گوشت، مردن به

که تقاضای زشت قصابان(245)

92 دوری از دراز کردن دست سؤ ال به سوی فقیر

جوانمردی در جنگ با سپاه تاتار (در زمینی از ترکمنستان) به زخمی شدید مبتلا شد، شخصی به او گفت: (فلان بازرگان، نوشداروی شفابخش دارد، اگر از او این دارو را بخواهی، از دادن آن دارو، مضایقه نمی نماید.)

نظر به اینکه آن بازرگان بخل معروف بود بطوری که:

گر بجای نانش اندر سفره بودی آفتاب

تا قیامت روز روشن، کس ندیدی در جهان

جوانمرد گفت: اگر من آن نوشدارو را از آن بازرگان بخواهم، چند صورت دارد، یا می دهد، یا نمی دهد، و اگر داد، یا در فروختن دارو منفعت کند و یا منفعت نکند، به هر حال (یا آنهمه احتمال) نوشداروی او که بخیل است، زهر کشنده خواهد بود:

هرچه از دو نان به منت خواستی

در تن افزودی و از جان کاستی(246)

حکیمان فرزانه گفته اند: اگر آب حیات (زندگی جاودان) را به بهای آبرو و شرف بدهند، حکیم آن را نخرد، چرا که بیماری مرگ از زندگی ذلیلانه، خوشتر است.

اگر حنظل(247) خوری از دست خوشخو

به از شیرینی از دست ترشروی

93 نتیجه شوم، دست سوال بسوی ثروتمند

یکی از علما، عیالوار بود و از این رو خرج بسیار داشت، ولی درآمدش اندک بود، ماجرا را به یکی از بزرگان ثروتمند که ارادت بسیار به آن عالم داشت، بیان کرد، آن ثروتمند بزرگ، چهره در هم کشید، و از سؤ ال آن عالم خوشش نیامد.

ز بخت روی(248) ترش کرده پیش یار عزیز

مرو که عیش بر او نیز تلخ گردانی

به حاجتی که روی تازه روی و خندان رو

فرو نبندد کار گشاده پیشانی(249)

آن ثروتمند بزرگ، کمی بر جیره ای که به عالم می داد افزود، ولی از اخلاص او به آن عالم بسیار کاسته شد، پس از چند روز، وقتی که عالم آن محبت قبلی را از آن ثروتمند ندید، گفت:

نانم افزود آبرویم کاست

بینوایی به از مذلت خواست

94 عطایش را به لقایش بخشیدم

یکی از پارسایان بشدت نیازمند و تهیدست شد، شخصی به او گفت: (فلان کس ثروت بی اندازه دارد، اگر او به نیازمندی تو آگاه شود، بی درنگ در رفع نیازمندیت بکوشد.)

پارسا گفت: مرا نزد او ببر، آن شخص گفت: با کمال منت و خشنودی تو را نزد او می برم. سپس دست پارسا را گرفت و با هم نزد آن ثروتمند رفتند، هنگامی که پارسا به مجلس ثروتمند وارد گردید، دید او لب فروآویخته و چهره در هم کشیده و ترشروی نشسته است، همانجا بازگشته و بی آنکه سخنی بگوید، آن مجلس را ترک نمود، شخصی از پارسا پرسید: چه کردی؟)

پارسا گفت: (عطایش را به لقایش بخشیدم) (یعنی با دیدار چهره خشم آلود و درهم کشیده او، از بخشش او گذشتم، و از عطای او چشم پوشیدم.)

مبر حاجت به نزد ترشروی

که از خوی بدش فرسوده گردی

اگر گویی غم دل با کسی گوی

که از رویش به نقد آسوده گردی(250)

95 پرهیز از رفتن به نزد نامرد

در شهر بندری اسکندریه مصر، بر اثر خشکسالی شدید آن چنان آذوقه و خوراک کم شد که گویی درهای آسمان بسته شده، و فریاد اهل زمین به آسمان پیوسته بود، پارسایان تهیدست در سخت ترین خطر قرار گرفتند.

نماند جانوری از وحش و طیر و ماهی و مور

که بر فلک نشد از بی مرادی افغانش

عجب که دو دل خلق جمع می نشود

عجب که دو دل خلق جمع می نشود

در چنین سالی دور از جان دوستان، یک نفر نامرد، که سخن از وضع او بخصوص در محضر بزرگان، بر خلاف ادب است، و از سوی دیگر ناگفته گذاشتن آن نیز شایسته نیست، که گروهی آن را حمل بر خمودی گوینده می کنند، از این رو در مورد آن نامرد به دو شعر اکتفا می کنیم که همین اندک، دلیل بسیار، و کشت نمونه خروار است.

اگر تتر بکشد این مهنث را

تتری را دگر نباید کشت

چند باشد چو جسر بغدادش

آب در زیر و آدمی در پشت(252)

چنین شخصی که به پاره ای از زندگی او آگاه شدی، در این سال قحطی، ثروت بسیار داشت، و به تهیدستان پول می داد، و برای مسافران، سفره غذا فراهم کرده و می گسترانید.

در این میان گروهی از پارسایان که بر اثر شدت تهیدستی و ناچاری به ستوه آمده بودند، تصمیم گرفتند تا کنار سفره او بروند، در این مورد برای مشورت نزد من آمدند، من با تصمیم آنها موافقت نکردم و گفتم.

نخورد شیر نیم خورده سگ

ور بمیر به سختی اندر غار

تن به بیچارگی و گرسنگی

بنه و دست پیش سفله(253) مدار

گر فریدون شود به نعمت و ملک

بی هنر را به هیچ کس مشمار(254)

پرنیان و نسیج، بر نااهل

لاجورد و طلاست بر دیوار(255)

96 بزرگ همت تر از حاتم

از حاتم (سخاوتمند معروف و ماندگار تاریخ) پرسیدند: (آیا بزرگ همت تر از خود در جهان دیده ای؟ یا شنیده ای؟)

جواب داد: روزی چهل شتر برای سران عرب قربان کردم، آن روز برای حاجتی به صحرا رفتم، خارکنی را در بیابان دیدم که پشته هیزم را فراهم کرده تا آن را به شهر بیاورد و بفروشد، به او گفتم: (چرا به مهمانی عمومی حاتم نمی روی که گروهی بسیار از مردم در کنار سفره او نشسته اند.) در پاسخ گفت:

هر که نان از عمل خویش خورد

منت حاتم طائی نبرد

من این خارکن را از نظر جوانمردی و همت از خودم برتر یافتم.

97 مور همان به که نباشد پرش

حضرت موسیعليه‌السلام را دید که از شدت تهیدستی، برهنه روی ریگ بیابان خوابیده است، چون نزدیک آمد، او عرض کرد: (ای موسی! دعا کن تا خداوند متعال معاش اندکی به من بدهد که از بی تابی، جانم به لب رسیده است.)

موسیعليه‌السلام برای او دعا کرد و از آنجا (برای مناجات به طرف کوه طور) رفت.

پس از چند روز، موسیعليه‌السلام از همان مسیر باز می گشت که دید همان فقیر را دستگیر کرده اند و جمعیتی بسیار در گردش اجتماع نموده اند، پرسید: (چه حادثه ای رخ داده است؟)

حاضران گفتند: این مرد شراب خورده و عربده و جنگجویی نموده و شخصی را کشته است، اکنون او را دستگیر کرده اند تا به عنوان قصاص، اعدام کنند، لطیفه گوها، مناسب این حال گفته اند:

گربه مسکین اگر پر داشتی

تخم گنجشک از جهان برداشتی

عاجز باشد که دست قوت یابد

برخیزد و دست عاجزان برتابد(256)

خداوند در قرآن می فرماید:

( و لو بسط الله الرزق لعباده لبعوا فی الارض ) :

و اگر خداوند رزق را برای بندگانش وسعت بخشد، در زمین طغیان و ستم می کنند.

موسیعليه‌السلام به حکم الهی اقرار کرد، و از جسارت خود استغفار و توبه نمود.

بنده چو جاه آمد و سیم و زرش

سیلی خواهد به ضرورت سرش(257)

آن نشنیدی که فلاطون چه گفت

مور همان به که نباشد پرش؟

پدر عسل فراوان دارد، ولی عسل برای پسرش که گرم مزاج است، سازگار نیست.

آن کس که توانگرت نمی گرداند

او مصلحت تو از تو بهتر داند

98 تشنه را در دهان، چه در چه صدف

عربی بیابانگرد را در بصره در نزد طافروشان دیدم می گفت: روزی رد بیابانی راه را گم کردم، و توشه و غذای راه تمام شد و خود را در خطر هلاکت می دیدم، ناگاه در مسیر راه کیسه ای پر از مروارید یافتم، اول تصور کردم که گندم پخته است، بسیار خوشحال شدم که هرگز چنین خوشحالی به من دست نداده بود، ولی وقتی که فهمیدم گندم نیست بلکه مروارید است بقدری ناشاد شدم که قبلا هیچگاه این گونه ناراحت نشده بودم.

در بیابان خشک و ریگ روان

تشنه را در دهان، چه در چه صدف(258)

مرد بی توشه کاو فتاد از پای

بر کمربند او چه زر، چه خزف(259)

99 بیچارگی مسافر بی توشه

در بیابان وسیع و پهناوری، مسافری راه را گم کرد، نیرو و توشه راه از غذا و آبش تمام شد، چند درهم پول در همیانش بود و آن همیان را به کمر بسته بود، بسیار تلاش کرد تا راه پیدا کند، ولی به جایی نبرد و سرانجام با دشواری به هلاکت رسید.

در این هنگام گروهی مسافر به آنجا رسیدند و جنازه او را دیدند که چند درهم پول در برابرش ریخته شده است، و بر روی خاک چنین نوشته شده بود.

گر همه زر جعفری دارد

مرد بی توشه برنگیرد کام

در بیابان فقیر سوخته را

شلغم پخته به که نقره خام(260)

(به این ترتیب، ارزش اشیا بستگی به نیاز آنها دارد.)

100 نگاه به زیردست و شکرانه خدا

هرگز از سختی و رنجهای زمان ننالیده بودم، و در برابر گردش دوران، چهره در هم نکشیده بودم، جز آن هنگام که کفشهایم پاره شد، و توان مالی نداشتم که برای خود کفشی تهیه کنم. با همین وضع با کمال دلتنگی به مسجد جامع کوفه رفتم، دیدم که پاهای یک نفر قطع شده و پا ندارد، گفتم: اگر من کفش ندارم، او پا ندارد، از این بو بر نداشتن کفش صبر کردم.

مرغ بریان به چشم مردم سیر

کمترازبرگ تره(261) برخوان(262) است

و آنکه را دستگاه(263) و قوت نیست

شلغم پخته مرغ بریان است

(آری هر کس باید در امور مادی به زیر دست نگاه کند، تا آنچه را دارد، قدر بشناسد و شکر بسیار بنماید.)

101 شاه در کلبه دهقان

یکی از شاهان با چند نفر از وزیران و یاران ویژه اش در فصل زمستان به بیابان برای شکار رفتند. از آبادی بسیار دور شدند تا اینکه شب فرا رسید و هوا تاریک شد، آنها در بیابان، خانه کوچک کشاورزی را دیدند، شاه به همراهان گفت: (شب به خانه آن کشاورز برویم، تا از سرمای بیابان خود را حفظ کنیم.)

یکی از وزیران گفت: (به خانه کشاورز ناچیزی پناه بردن شایسته مقام ارجمند شاه نیست، ما در همین بیابان خیمه ای برمی افروزیم و آتشی روشن می کنیم و امشب را بسر می آوریم.)

کشاورز از ماجرای در بیابان ماندن شاه و همراهانش باخبر شد، نزد شاه آمد و پس از احترام شایان، گفت: (از مقام شاه چیزی کاسته نمی شد، ولی نگذاشتند که مقام کشاورز، بلند گردد.)

این سخن کشاورز، مورد پسند شاه واقع شد، همان شب با همراهان به خانه کشاورز رفتند و تا صبح آنجا بودند، صبح شاه جایزه و لباس و پول فراوانی به کشاورز داد، هنگامی که شاه و همراهان بر اسبها سوار شده تا از آنجا به شهر آیند، شنیدند کشاورز در رکاب آنها حرکت می کرد و می گفت:

ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزی کم

از التفات به مهمانسرای دهقانی

کلاه گوشه دهقان به آفتاب رسد

که سایه برسرش انداخت چون توسلطانی(264)

102 یا قناعت یا خاک گور

شنیدم بازرگانی صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتکار (که شهر به شهر براب تجارت حرکت می کرد) یک شب در جزیره کیش (واقع در خلیج فارس) مرا به حجره خود دعوت کرد، به حجره اش رفتم، از آغاز شب تا صبح، آرامش نداشت، مکرر پریشان گویی می کرد و می گفت: (فلان انبارم در ترکستان است و فلان کالایم در هندوستان است، و این قافله و سند فلان زمین می باشد و فلان چیز در گرو فلان جنس است و فلان کس ضامن فلان وام است، در آن اندیشه ام که به اسکندریه بروم که هوای خوش دارد، ولی دریای مدیترانه توفانی است، ای سعدی! سفر دیگری در پیش دارم، اگر آن را انجام دهم، باقیمانده عمر گوشه نشینی گردم و دیگر به سفر نروم.)

پرسیدم: آن کدام سفر است که بعد از آن ترک سفر می کنی و گوشه نشینی می گردی؟

در پاسخ گفت: می خواهم گوگرد ایرانی را به چین ببرم، که شنیده ام این کالا در چین بهای گران دارد، و از چین کاسه چینی بخرم و به روم ببرم، و در روم حریر نیک رومی بخرم و به هند ببرم، و در هند فولاد هندی بخرم و به شهر حلب (سوریه) ببرم، و در آنجا شیشه و آینه حلبی بخرم و به یمن ببرم، و از آنجا لباس یمانی بخرم و به پارس (ایران) بیاورم، بعد از آن تجارت را ترک کنم و در دکانی بنشینم (به این ترتیب یک سفر او به چندین سفر طول و دراز مبدل گردید.)

او این گونه اندیشه های دیوانه وار را آنقدر به زبان آورد که خسته شد و دیگر تاب گفتار نداشت، و در پایان گفت: ای سعدی! تو هم سخنی از آنچه دیده ای و شنیده ای بگو گفتم:

آن شنیدستی که در اقصای غور

بار سالاری بیفتاد از ستور

گفت: چشم تنگ دنیادوست را

یا قناعت پر کند یا خاک گور(265)

103 بخل نگون بخت

ثروتمندی پولدوست بقدری بخیل و دست تنگ بود که مانند حاتم طائی که به کرم معروف است، او به بخل معروف بود، ظاهری آراسته به مال دنیا داشت ولی در باطن گدا صفت بود، تا آنجا که نان را به بهای جان، عوض نمی کرد، و به گربه ابوهریره (گربه معروف ابوهریره یکی از اصحاب پیامبر) لقمه نانی نمی داد، و استخوانی نزد سگ اصحاب کهف نمی انداخت، هیچ کس خانه او را ندیده بود و کنار سفره اش ننشسته بود.

درویش(266) بجز بوی طعامش نشنیدی

مرغ از پس نان خوردن او ریزه نچیدی

او در مسیر مسافرتی بسوی مصر، سوار بر کشتی در دریای مدیترانه حرکت می کرد، و آن چنان مغرور بود که همچو فرعون در پوست غرور نمی گنجید، دریا توفانی شد، او همچون فرعون، که هنگام غرق شدن دم از ایمان به خدا می زد(267) به یاد خدا افتاد و خدا خدا می کرد، و دست به دعا برداشته و از خدا در خواست نجات می نمود.(268)

با طبع ملولت(269) چه کند هر که نسازد؟

شرطه(270) همه وقتی نبود لایق کشتی

دست تضرع چه سود بنده محتاج را؟

وقت دعا بر خدای، وقت کرم در بغل

(آری حالتی ثابت نداشت، هنگام خطر از خدا می زد، و هنگام رفع خطر غافل می ماند و بینوایان از ثروت او بی بهره می ماندند.)

از زر و سیم، راحتی برسان

خویشتن هم تمتعی(271) برگیر

وآنگه این خانه کز تو خواهد ماند

خشتی از سیم و خشتی از زرگیر(272)

او به مصر رسید، در مصر، دارای بستگان فقیر و تهیدست بود، او در مصر مرد و همه اموالش به آن تهیدستان رسید، بطوری که آنها ثروتمند شدند، پس از مرگ او، لباسهای پاره و وصله دار خود را بیرون آورد و لباسهای فاخر و گرانبها پوشیدند.

در همان هفته مرگ آن ثروتمند، یکی از آن تهیدستان را که بر اثر به ارث رسیدن اموال آن ثروتمند به او، پولدار شده بود، دیدم بر اسب چابکی سوار شده و نوکری پشت سرش عبور می کند.

وه که گر مرده باز گردیدی

به میان قبیله و پیوند

رد میراث، سخت تر بودی

وارثان را ز مرگ خویشاوند(273)

بخاطر سابقه آشنایی که بین من و آن سوار بود، آستین او را گرفتم و گفتم.

بخور، این نیک سیرت سره مرد

کان نگونبخت گرد کرد و نخورد(274)

104 قسمت و اجل

صیادی ناتوان، تور صید ماهی را به آب افکند، تا ماهی بگیرد. ماهی نیرومند و بزرگی به داخل تور افتاد، نیروی ماهی بر نیروی صیاد بیشتر بود، بطوری که آن ماهی، تور را از دست صیاد کشید و ربود و رفت، همچون بچه ای که هر روز به کنار رود می رفت و آب می آورد، ولی این بار رفت، و آب رودخانه او را با خود برد.

شد غلامی که آب جوی آرد

جوی آب آمد و غلام ببرد

دام(275) هر بار ماهی آوردی

ماهی این بار رفت و دام ببرد

صیادان دیگر افسوس خوردند و آن صیاد را سرزنش کردند که: (چنین شکار بزرگی به دام تو افتاد ولی نتوانستی آن را نگهداری.)

صیاد گفت: (ای دوستان! چه می توان کرد؟ این ماهی، روزی من نبود، و هنوز اجلش فرا نرسیده بود، آری صیاد بی روزی، در رودخانه توان صید کردن ندارد، و ماهی اجل نرسیده، در بیرون از آب، جان ندهد.)

105 با هزار پا نتوانست از چنگ اجل بگریزد

شخصی دست و پایش قطع شده بود، هزار پایی را دید و آن را کشت، صاحبدلی از آنجا عبور می کرد، آن منظره را دید و گفت: (شگفتا! آن جانور با هزارپایی که داشت، چون اجلش فرا رسیده بود نتوانست از چنگ بی دست و پایی بگریزد.)

چون آید ز پی دشمن جان ستان

ببندد اجل پای اسب دوان

در آن دم که دشمن پیاپی رسید

کمان کیانی(276) نشاید کشید

106 آدم نما، نه آدم

نادانی را دیدم که بدنی چاق و تنومند داشت، لباس فاخر و گرانبها پوشیده بود و بر اسبی عربی سوار شده، و دستاری از پارچه نازک مصری بر سر داشت، شخصی گفت: (ای سعدی! این ابریشم رنگارنگ را بر تن این جانور نادان چگونه یافتی؟)

گفتم: خری که همشکل آدم شده، گوساله پیکری که او را صدای گاو است. یک چهره زیبا بهتر از هزار لباس دیبا است.

به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان

مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش

بگرد در همه اسباب و ملک و هستی او

که هیچ چیز نبینی حلال جز خونش(277)

107 پاسخ گدا به اعتراض دزد

دزدی به گدایی گفت: (شرم نمی کنی که برای به دست آوردن اندکی پول به سوی هر کس و ناکسی دست دراز می کنی؟)

گدا پاسخ داد.

دست دراز از پی یک حبه سیم

به که ببرند به دانگی و نیم:

دست گدایی دراز کردن برای یک دانه بهتر از آن است که آن دست را بخاطر دزدی چیزی به اندازه بهای یک دانگ و نیم قطع کنند.)(278)

108 گفتگوی پدر با پسر در مورد سفر موفقیت آمیز

پهلوان زور آزمایی بر اثر پرخوری و شکمبارگی به سختی و ناسازگاری روزگار مبتلا شده بود و بر اثر تهیدستی، جانش به لب رسیده بود. نزد پدر رفت و از دشواریها و ناکامیهای زندگی گله کرد و گفت: اجازه بده سفر کنم، بلکه با قوت بازو، همت کنم و چیزی به دست آورم.

فضل و هنر ضایع است تا ننماید

عود بر آتش نهند و مشک بشایند(279)

پدر گفت: ای پسر! این خیال باطل را از سر بیرون کن، قناعت پیشه ساز، و خود را به خطر نیفکن، که بزرگان گفته اند: (بخت و سعادت به کوشیدن نیست، و از حوادث تلخ روزگار گریز نمی باشد.)

کسی نتواند گرفت دامن دولت به زور

کوشش بی فایده است، وسمه بر ابروی کور

اگر به هر مویت دو صد هنر باشد

هنر به کار نیاید چو بخت بد باشد

پهلوان گفت: برای سفر فایده های بسیار است مانند: شادی دل، کسب درآمد مادی، دیدن شگفتیها، تحصیل مقام و ادب، افزایش مال، فراهم آوردن معاش زندگی، یافتن دوستان و تجربه روزگار، چنانکه رهروان راه سیر و سلوک گفته اند:

تا به دکان و خانه در گروی(280)

هرگز ای خام! آدم نشوی

برو اندر جهان تفرج(281) کن

پیش از آن روز که، کز جهان بروی

پدر گفت: ای پسر! همان گونه که گفتی منافع سفر، بسیار است ولی بطور قطع تنها، این منافع به یکی از پنج گروه می رسد:

1 - بازرگانی که با داشتن دارایی و کالاهای تجارتی و غلامان و کنیزان دلربا و خدمتگزاران چاکر، هر روز به شهری رود و هر لحظه از تفرج گاهی بگذرد و از نعمتهای دنیا بهره مند گردد.

منعم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست

هر جا که رفت خیمه زد و خوابگاه ساخت

آن را که بر مراد جهان نیست دسترس

درزادو بوم(282) خویش غریب است و ناشناخت

2 - دانشمندی که در گفتار، شیرین گوست و نیروی فصاحت و رسایی بیان دارد، چنین کسی هرجا رود، مردم از او احترام کنند و به او خدمت نمایند.

وجود مردم دانا مثال زر طلی(283) است

که هر کجا برود قدر و قیمتش دانند

بزرگ زاده نادان به شهر واماند

که در دیار غریبش به هیچ نستانند

3 - زیبایی، که موجب می شود صاحبدلان به او اشتیاق یابند، همان گونه که بزرگان گفته اند: (اندکی جمال از بسیاری مال بهتر است.) و نیز گویند: چهره زیبا، مرهم دلهای خسته و کلید درهای بسته است، ناگزیر در همه جا همنشینی با او را غنیمت می شمرند، و با کمال منت از او خدمتگزاری نمایند.

شاهد(284) آنجا که رود، حرمت و عزت بیند

ور برانند به قهرش، پدر و مادر خویش

پر طاووس در اوراق مصاحف(285) دیدم

هر کجا پای نهد دست ندارندش پیش

چو در پسر موافقی و دلبری بود

اندیشه نیست گر پدر از وی بری بود

او گوهر است، گو صدفش در جهان مباش

در یتیم را همه کس مشتری بود(286)

4 - خوش آوازی، چرا که حنجره خوش داوودی آب را از جریان، و پرنده را از پرواز باز می دارد، به وسیله صدای دلنشین و خوش، دل آرزومندان مشتاق، شکار شود، اهل باطن به همنشینی و هم دمی با او مایل گردند، و با انواع گوناگون خدمت به او خدمت نمایند.

چه خوش باشد آهنگ نرم حزین(287)

به گوش حریفان مست صبوح(288)

به از روی زیباست آواز خوش

که آن حظ نفس است و این قوت روح(289)

5 - صنعتگری، که کوچکترین صنعتگر با سعی و نیروی بازو، معاش زندگی خود را تامین کند، تا آبرویش برای تحصیل نان نرود، چنانکه خردمندان گفته اند:

گر به غریبی رود از شهر خویش

سختی و محنت نبرد پنبه دوز

ور به خرابی فتد ار مملکت

گرسنه خفتد ملک نیم روز(290)

ای فرزندم! هر کدام از این صفتها (ی پنجگانه) را که بیان کردم، در سفر موجب آرامش خاطر و زندگی خوش است، ولی کسی که دارای هیچ یک از این صفات نیست، سفر او بر اساس خیال باطل است و اگر در سفر بمیرد، هیچ کس از او اطلاع نمی یابد.

هر آنکه گردش گیتی به کین او برخاست

به غیر مصلحتش رهبری کند ایام

کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید

قضا همی بردش تا به سوی دانه دام(291)

پسر گفت: ای پدر! چگونه با سخن حکیمان فرزانه مخالفت کنیم که گفته اند: (رزق و روزی اگر چه به قسمت است، ولی مشروط به فراهم شدن اسباب و وسایل می باشد، و بلا گر چه مقدر شده، در عین حال باید از ورور به درهای نزول بلا، پرهیز و دوری نمود.)

رزق اگر چند بی گمان برسد

شرط عقل است جستن از درها

ورچه کس بی اجل نخواهد مرد

تو مرو در دهان اژدرها

بنابراین، من با این قدرت و توان، می توانم با پیل خروشان بجنگم، و پنجه در پنجه شیر ژیان بگذارم، پس ای پدر! مصلحت آن است که سفر کنم که بیش از این، طاقت تهیدستی و بینوایی در وطن ندارم.

چون مرد در فتاد ز جای و مقام خویش

دیگر چه غم خورد، همه آفاق جای او است

شب هر توانگری به سرایی همی روند

درویش هر کجا که شب آمد سرای او است

به این ترتیب پسر پهلوان، با پدر خداحافظی کرد، و با امید و آرزو و برای سفر حرکت نمود، در حالی که می گفت:

هنرور چو بختش نباشد به کام

به جایی رود کش ندانند نام

او در سفر خود، همچنان می رفت تا به کنار رودخانه ای رسید که از شدت موج آب آن رودخانه، تخته سنگهای بزرگ، بر روی تخته سنگهای بزرگ دیگر می غلتیدند، و صدای برخورد سنگها تا یک فرسخ به گوش می رسید.

سهمگین آبی که مرغابی در او ایمن نبود

کمترین اوج، آسیا سنگ از کنارش در ربود

پهلوان مسافر، گروهی از مسافران را در آنجا دید که هر یک با دادن اندکی پول، در کشتی سوار شده و آماده سفر هستند، چون آن پهلوان، همراه خود پول نداشت به کشتیبان التماس کرد و زاری نمود تا او را نیز سوار کشتی کند، ولی هرچه زاری کرد. کشتیبان به او اعتنا نکرد و با نیشخند از او روی برگردانید و گفت:

زر نداری نتوان رفت به زور از دریا

زور ده مرده چه باشد، زر یک مرده بیار(292)

در پهلوان از طعنه کشتیبان جوشید، همین که خواست از او انتقام بگیرد، کشتی از آنجا رفت، پهلوان فریاد زد: ای کشتیبان، اگر به این لباس که پوشیده ام قناعت کنی، از دادن آن به عنوان کرایه کشتی، مضایقه ندارم، کشتیبان به طمع لباس او، کشتی را باز گردانید.

بدوزد شره(293) دیده هوشمند

در آرد طمع، مرغ و ماهی ببند

همین که ریش و گریبان کشتیبان به دست جوان پهلوان افتاد، او را به طرف خود کشید، و بدون گذشت آنچه توانست او را کتک زد، رفیق کشتیبان از کشتی بیرون آمد تا از کشتیبان حمایت کند، ولی بر اثر ضربات جوان پهلوان، پا به فرار گذاشت، سرانجام چاره ای ندیدند جز اینکه با مصالحه و سازش پهلوان رفتار کنند، با او آشتی کردند، چنانکه گفته اند:

کل مداراة صدقة.

هر نرمخویی همچون صدقه (بر طرف کننده بلا) است.

از پهلوان عذر خواهی کردند:

چو پرخاش بینی تحمل بیار

که سهلی ببندد در کار زار

به شیرین زبانی و لطف و خوشی

توانی که پیلی به مویی کشی

کشتیبان از جوان پهلوان، عذرخواهی کرد، و از روی ظاهر و دورویی، سر و چشمش را بوسید، آنگاه سوار کشتی شدند، و حرکت نمودند، تا اینکه کشتی به نزدیک ستونی از ساختمانهای یونان رسید و در میان آب ایستاد، کشتیبان خطاب به سرنشینان کشتی چنین اعلام کرد: (به کشتی نقصی رسیده است، یکی از شما که از همه دلاورتر است، باید بر بالای این ستون برود، و زمام کشتی را بگیرد و نگه دارد، تا کشتی را تعمیر کنیم.)

جوان پهلوان که به دلاوری خود مغرور و غافل بود، آزار به کشتیبان را فراموش کرد، همان گونه که حکیمان فرزانه گفته اند:

(هر که را رنجی به دل رسانیدی، اگر در پشت سر آن، صد گونه آسایش به او برسانی، از مجازات آن یک رنجش ایمن مباش، که سرانجام پیکان از زخم خارج گردد، ولی آزار در دل بماند.)

چو خوش گفت بکتاش(294) با خیل تاش(295)

چو دشمن خراشیدی ایمن مباش

مشو ایمن که تنگ دل گردی

مشو ایمن که تنگ دل گردی

سنگ بر باره حصار(296) مزن

که بود از حصار سنگ آید

جوان پهلوان، آنقدر زمام کشتی را به بازوی پرتوانش پیچید و بر بالای ستون رفت که کشتیبان زمام را پاره کرد و کشتی را به حرکت در آورد، آن جوان بیچاره در بالای ستون، تنها، حیران و سرگردان ماند، یکی دو روز با این سختی و ناراحتی شدید به سر آورد، روز سوم خواب او را فرا گرفت، و او در حال خواب به آب دریا درغلتید، و پس از یک شبانه روز، امواج آب او را به ساحل انداخت، او هنوز نمرده بود و رمقی در جان داشت، از برگ و ریشه گیاهان خورد و اندکی نیرو گرفت و سپس از آنجا سر به بیابان نهاد و همچمنان راه می پیمود، تا اینکه تشنه و ناتوان به سر چاهی رسید، گروهی در بیابان نزد او آمدند، اندکی پول به صاحب چاه دادند، و از آب چاه آشامیدند، آن جوان پهلوان پولی نداشت، هرچه التماس کرد تا به او آب بدهند ندادند، و به او رحم نکردند، او به آنها یورش برد تا آب را با زور از آنها را بر زمین کوبید، ولی چون آنها چند نفر بودند، به او حمله کرده و او را محکم زدند و مجروح ساختند.

پشه چو پر شد بزند پیل را

با همه تندی و صلابت که او است(297)

مورچگان را چو بود اتفاق

شیر ژیان را بدرانند پوست

آن جوان بینوا، ناچار به دنبال کاروانی افتاد و از آنجا رفت، کاروانیان شبانگاه به محلی رسیدند که در آنجا دزدان خطرناک بسیار بودند، جوان پهلوان دید کاروانیان از ترس دزد، لرزه بر اندام شده اند، و خود را در معرض هلاکت می بینند، به آنها گفت: (هیچ نباشید که من به تنهایی پنجاه نفر از دزدها را از پای رد می آورم دیگران هم با من همیاری کنند.)

کاروانیان از لاف و گزاف او، آرامش یافتند و دلشان قوی شد و از همراهی او شادمان شدند، و لازم دانستند که آب و غذا به آن جوان پهلوان بدهند.

آن پهلوان که بر اثر آسیبهای راه، کوفته و ناتوان شده بود، با خوردن غذا و نوشیدن آب، جان گرفت و نیرومند شد، و سپس خوابید.

پیرمردی جهان دیده، در میان کاروان بود، به کاروانیان گفت: (ای یاران! من در مورد این جوان پهلوان ناشناس که همراه ما آمده، بیمناکم تا آنجا که ترس من از این شخص، بیشتر از ترس از دزدان است، چنانکه در داستانها آمده: عربی دارای مقداری پول شده بود، شب از نگرانی و وحشت رهزنان، خوابش نمی برد، یکی از دوستانش را نزد خود آورد، تا به همراهی او، از وحشت تنهایی رهیده شود، چند شب همراه او بود، به طوری که دوستش بر پولهای او اطلاع یافت، آن پولها را دزدید و با خود برد و از آنجا دور شد، صبح که شد، مردم آن عرب را گریان دیدند، از او پرسیدند: (چرا گریه می کنی؟ مگر پولهایت را دزد برد؟)

عرب گفت: نه به خدا، بلکه دوستم آن پولها را برد.

هرگز ایمن ز مار ننشستم

که بدانستم آنچه خصلت او است

زخم دندان دشمنی بتر است

که نماید به چشم مردم دوست

چه می دانید؟ شاید این شخص هم که به عنوان زیرک و تیزرو و پهلوان در میان ما خود را جا زده، دزد باشد، تا در فرصت مناسب یاران خود را خبر کند و همه ما را تار و مار کنند، بنابراین مصلحت این است که این مرد را هنگامی که خوابید، تنها بگذاریم و کاروان را حرکت دهیم.

افراد کاروان تدبیر و پیشنهاد پیرمرد را ستودند، ترس و هراس نسبت به آن پهلوان ناشناس پیدا کردند، از این رو هنگامی که خوابیده بود، کاروان را به حرکت درآورده و رفتند.

پهلوان آنگاه که نور خورشید به شانه اش رسیده بود بیدار شد و فهمید کاروان رفته و او تنها در بیابان مانده است. بیچاره هر چه به جستجو پرداخت کسی را نیافت، تشنه و بینوا، خود را در خطر هلاکت یافت.

درشتی کند با غریبان کسی

که نابود باشد به غربت بسی(298)

آن پهلوان مسکین و بینوا در این حال بود که ناگاه شاهزاده ای برای شکار از لشگرش دور شده بود و به آنجا آمد، شاهزاده وقتی که از بیچارگی آن پهلوان با خبر شد پرسید: کیستی و از کجا آمده ای؟

پهلوان همه ماجرا را برای شاهزاده تعریف کرد، دل شاهزاده به حال او سوخت، به او رحم کرد و او را به شهر و دیارش رسانید، پهلوان نزد پدر آمد و آنچه از رنجها و سختیها که در این سفر پرخطر دیده بود، از ماجرای کشتی و ظلم کشتیبان و روستاییان در کنار چاه، و نیرنگ کاروانیان را برای پدر تعریف کرد.

پدر گفت: ای پسر! مگر هنگام سفر، به تو نگفتم که: (دست دلیری و پنجه شیری تهیدستان بر اثر ناداری بسته است.)

چو خوش گفت آن تهی دست سلحشور

جوی زر(299) بهتر از پنجاه من زور

پهلوان گفت: ای پدر! همانا تا رنج نبری، گنج نخواهی برد و تا جان را به خاطر نیفکنی، بر دشمن پیروز نگردی و تا دانه ها را در زمین پراکنده نسازی، خرمن به دست نیاوری، آیا نمی بینی به خاطر تحمل رنج اندکی، چه مقدار راحتی و آسایش کسب کردم؟ و بر اثر نیشی که خوردم چقدر عسل آوردم؟

گرچه بیرون ز رزق نتوان خورد

در طلب کاهلی نشاید کرد(300)

غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ

هرگز نکند در گرانمایه به چنگ(301)

سنگ آسیای زیرین بی حرکت است، از این رو ناگزیر باید بار سنگین سنگ بالا و بار آسیا را تحمل نماید، تا محصول کارش به نتیجه برسد.

چو خورد شیر شرزه در بن غار؟

باز افتاده را چه قوت بود

تا تو در خانه صید خواهی کرد

دست و پایت چو عنکبوت بود(302)

پدر گفت: ای پسر! این بار، دست اقبال به سراغت آمد و از خطر سفر، در امان ماندی، که شاهزاده از روی اتفاق به تو رسید، و تو را نجات داد، ولی چنین اتفاقی به ندرت رخ می دهد، و نمی توان براساس اتفاق نادر حکم نمود، به تو هشدار می دهم که به طمع امور نادر، بار دیگر چنبره حرص و آز نیفتی.

صیاد نه هر بار شگالی ببرد

افتد که یکی روز پلنگی بخورد(303)

چنانکه گویند: یکی از شاهان ایران انگشتری داشت که نگینی گرانبها بر آن بود، با چند نفر یاران خاص برای تفریح و مصلای شیراز رفت، دستور داد آن انگشترش را بر فراز گنبد عضد(304) نصب نمودند، تا هر کسی تیر از درون حلقه انگشتر بگذراند، انگشتر مال او باشد.

اتفاقا چهار صد نفر از تیراندازان زبردست که در خدمت آن شاه بودند، برای بردن آن جایزه، به طرف آن انگشتر تیر افکندند ولی تیر هیچ یک از آنها به هدف نرسید. اما کودکی که بر بام کاروان سرایی، با تیر کمان خود بازی می کرد، باد صبا تیر او را از درون حلقه انگشتر رد کرد، تیر او به هدف رسید، شاه آن انگشتر را به اضافه جوایز گرانبهای دیگر به آن کودک داد، سپس آن کودک تیر و کمان خود را سوزانید، از او پرسیدند: (چرا تیر و کمانت را سوزانیدی؟) در پاسخ گفت: (تا رونق و شکوه و هنرنمایی نخستین، باقی بماند.) (مبادا در مورد دیگر، آن تیر و کمان، خطا روند و سرشکسته گردند.)

گه بود از حکیم روشن رایی

بر نیاید درست تدبیری

گاه باشد که کودکی نادان

به غلط بر هدف زند تیری(305)

(به این ترتیب سعدی در نقل این حکایت طولانی این پند را آموخت که نباید بی گدار به آب زد، و نباید ردیف کارها را براساس امور تصادفی، تنظیم نمود، بلکه برای به دست آوردن پیروزی و سعادت، باید از وسایل و امور لازم بهره گرفت، تا از

رنجها گنج برد، و از نیشها نوش، و گر نه عمر گرانمایه بر باد خواهد رفت و پوچ خواهد شد این پند پدر بود، پسر پهلوان او نیز با آن همه رنج سفر، بر عقیده خود ثابت ماند که سفر، به خاطر رنجها و چشیدن سرد و گرم روزگار، انسان را پخته و ورزیده می کند، جهان دیده و با تجربه می سازد، منافعش بیش از زیانهایش می باشد... ولی باید گفت: چه بهتر که انسان با استفاده از وسایل و شرایط لازم خود را از زیانهای سفر حفظ کند، از بهره های سفر حداکثر استفاده را ببرد.)

109 نتیجه شکم پرستی

عابد پارسایی، غارنشین شده بود و در آنجا دور از جهان و جهانیان، به عبادت به سر می برد، به شاهان و ثروتمندان به دیده تحقیر می نگریست، و به رزق و برق دنیا اعتنا نداشت و سؤ ال از این و آن را عار می دانست:

هر که بر خود در سوال گشود

تا بمیرد نیازمند بود

آز بگذار و پادشاهی کن

گردن بی طمع بلند بود

یکی از شاهان آن سامان برای آن عابد چنین پیام داد: (از بزرگواری خوی نیکمردان، توقع و انتظار دارم، مهمان ما بشوند و با شکستن پاره نانی از سفره ما با ما همدم گردند.)

عابد (فریب سخن شاه را خورد و) به دعوت او جواب مثبت داد، با این ایده که اجابت دعوت (جواب مثبت به دعوت) از سنت است، به این ترتیب کنار سفره شاه آمد و از غذای او خورد.

فردای آن روز، شاه برای عذرخواهی از قدم رنجه نمودن عابد و آمدن او به خانه شاه، به سوی عابد رفت. و وارد غار شد، عابد همین که شاه را دید، به احترام او برخاست و او را در کنارش نشانید و با شاه بسیار گرم گرفت و او را آنچه توانست ستود، تا اینکه شاه با عابد خداحافظی کرد و رفت.

بعضی از یاران عابد نزد عابد آمده و از روی اعتراض به او گفتند: (چرا آن همه در برابر شاه، کوچکی کردی و با او دمساز شدی و برخلاف روش عابدان وارسته، این گونه به او دل بستی و اظهار علاقه نمودی؟!)

عابد بیچاره گفت: مگر نشنیده اید که گفته اند:

هر که را بر سماط بنشستی

واجب آمد به خدمتش برخاست(306)

گوش تواند که همه عمر وی

نشنود آواز دف و چنگ و نی

دیده شکیبد ز تماشای باغ

بی گل و نسرین به سر آرد دماغ

ور نبود بالش آگنده پر

خواب توان کرد خزف زیر سر

ور نبود دلبر همخوابه پیش

دست توان کرد در آغوش خویش

وین شکم بی هنر پیچ پیچ

صبر ندارد که بسازد به هیچ

(آری داد و فریاد از شکم پرستی، و توجه به شکم ناراست خودخواه، که بر اثر بی صبری و ناسازگاری، صاحبش را به دریوزگی می افکند، عابد وارسته را مرید شاه آلوده می سازد، پارسای پیراسته را آزمند دلبسته می نماید.

باید کاملا مراقب شکم بود که اگر بی پروا شود، و هر غذایی را به خود راه دهد، انسان شریف را به بهانه حق نمک، غلام حلقه به گوش می کند، تاج کرامت را از سر انسان برداشته و به درون چاه ضلالت و مذلت می افکند، که براستی چنین شکمی، بی هنر و بی مایه و ناراحت است، که این گونه انسان را به کجروی و دریوزگی و خم کردن سر نزد هر ناکسی می کشاند.)

(پایان باب سوم)