حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان9%

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان نویسنده:
گروه: کتابخانه شعر و ادب

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان
  • شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 255024 / دانلود: 11144
اندازه اندازه اندازه
حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

نویسنده:
فارسی

گلستان کتابی است که سعدی یک سال پس از اتمام بوستان، کتاب نخستش، آن را به نثر آهنگین فارسی در یک دیباچه و هشت باب «سیرت پادشاهان»، «اخلاق درویشان»، «فضیلت قناعت»، «فوائد خاموشی»، «عشق و جوانی»، «ضعف و پیری»، «تأثیر تربیت» و «آداب صحبت» نوشت.

غالب نوشته های آن کوتاه و به شیوهٔ داستان ها و نصایح اخلاقی است.

به دوستان و عزیزانی که علاقمند به مطالعه در زمینه ی شعر و ادب هستند این کتاب پیشنهاد می شود.

امیدواریم تلاش این مجموعه مورد توجه مخاطبین عزیز قرار گیرد. ما را با نظرات و پیشنهادات خویش، در راستای بهبود سطح کیفی مطالب وب سایت کمک نمائید.

باب چهارم: در فواید خاموشی

۱۱۰ دو چشم بد اندیش، برکنده باد

به یکی از دوستان گفتم: (خاموشی را از این رو برگزیده ام که: در سخن گفتن، زشت و زیبا بر زبان می آید، و چشم بداندیشان فقط بر سخن زشت می افتد.)

دوستم پاسخ داد: (آن خوشتر که دشمن بد اندیش یکباره کور گردد، تا چشمانش را نتواند باز کند)(۳۰۷) (زیرا نیکی را نیز بدی جلوه می دهد.)

هنر به چشم عداوت، بزرگتر عیب است

گل است سعدی ودر چشم دشمنان خار است

نور گیتی فروز چشمه هور(۳۰۸)

زشت باشد به چشم موشک کور(۳۰۹)

۱۱۱ پرهیز از شماتت دشمن

بازرگانی در یکی از تجارتهای خود، هزار دینار خسارت دید، به پسرش گفت: (این موضوع را پنهان کن، مبادا به کسی بگویی.)

پسر گفت: ای پدر! از فرمانت اطاعت می کنم، ولی می خواهم بدانم فایده این نهانکاری چیست؟

پدر گفت: تا مصیبت دو تا نشود، ۱ - خسارت مال ۲ - شماتت همسایه و دیگران.

مگوی انده خویش با دشمنان

که لا حول گویند شادی کنان(۳۱۰)

۱۱۲ ترس از شرمساری

جوانی خردمند، به فنون مختلف علوم و دانشها، اطلاعات فراوان داشت، ولی دارای خوی رمیده بود (در میان مردم، فضایل خود را آشکار نمی کرد) به گونه ای که در مجالس دانشمندان، خاموش می نشست، پدرش به او گفت: (ای پسر! تو نیز آنچه را می دانی بگو.)

جوان در پاسخ گفت: (از آن ترسم که در مورد آنچه را که ندانم از من بپرسند و شرمسار شوم)

نشنیدی که صوفیی می کوفت

زیر نعلین خویش میخی چند؟

آستینش گرفت سرهنگی

که بیا نعل بر ستورم بند(۳۱۱)

۱۱۳ خاموشی در برابر ستیزه جویان لجوج

بین یکی از علمای برجسته با یک نفر کافر منکر، مناظره و بحث رخ داد، ولی در وسط بحث، عالم از مناظره دست کشید، و از ادامه مناظره خودداری کرد. از او پرسیدند: (تو با آن همه علم و فضل، چرا در برابر بی دینی، عقب نشینی کردی؟)

در پاسخ گفت: (علم من از قرآن و حدیث پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و گفتار بزرگان علم و دین است، ولی این کافر منکر، قرآن و حدیث و گفتار بزرگان را قبول ندارد و نمی شنود، بنابراین شنیدن کفر او برای من چه سودی دارد)(۳۱۲)

آن کس که به قرآن و خبر زو نرهی

آنست جوابش که جوابش ندهی(۳۱۳)

۱۱۴ پرهیز دانا از ستیز با نادان ابله

یک روز جالینوس (پزشک نامدار یونانی که در سال ۱۳۱ تا ۲۰۱ میلادی می زیست) ابلهی را دید که گریبان دانشمندی را گرفته و به آن دانشمند، پرخاش و جسارت می کند، گفت: (اگر این دانشمند نادان نبود، کار او با نادانان به اینجا نمی کشید.)

دو عاقل را نباشد کین و پیکار

نه دانایی ستیزد با سبکسار

اگر نادان به وحشت سخت گوید

خردمندش به نرمی دل بجوید

دو صاحبدل نگهدارند مویی

همیدون سرکشی، آزرم جویی

و گر بر هر دو جانب جاهلانند

اگر زنجیر باشد بگسلانند

یکی را زشتخویی داد دشنام

تحمل کرد و گفت ای خوب فرجام

بتر زانم که خواهی گفتن آنی

که دانم عیب من چون من ندانی(۳۱۴)

۱۱۶ پرهیز از سخن گفتن در میان سخن دیگران

از یکی از حکیمان فرزانه، شنیدم می گفت: (کسی که در میان سخن دیگران، حرف بزند، و هنوز سخن دیگری به پایان نرسیده سخن بگوید، قطعا به جهل و نادانی خود اقرار نموده است.) (داخل خرف دیگران دویدن، نشانه نادانی است.)

سخن را سر است ای خداوند و بن

میاور سخن در میان سخن(۳۱۵)

خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش

نگوید سخن تا نبیند خموش(۳۱۶)

۱۱۷ رازداری

یک روز چند نفر از اطرافیان سلطان محمود غزنوی به حسن میمندی (وزیر دانشمند سلطان محمود) گفتند: ۰ (امروز پادشاه هنگام مشورت در مورد فلان موضوع، به تو چه گفت؟)

حسن میمندی جواب داد: ۰ (آنچه گفته، از شما نیز پوشیده نیست.)

گفتند: (شاه آنچه را با تو گوید، روا نداند که به امثال ما بگوید.)

حسن میمندی گفت: (سلطان به اتکای اینکه می داند من راز او را فاش نمی کنم با من مشورت می کند، بنابراین شما هم آن را از من نپرسید و افشای آن را از من نخواهید.)

نه سخن که برآیدبگوید اهل شناخت

به سرشاه سرخویشتن نباید باخت(۳۱۷)

۱۱۸ توجه به همسایه، هنگام خریداری خانه

در مورد خریدن خانه ای تردید داشتم، یک نفر یهودی به من گفت: (آخر من در این محله خانه دارم (و خانه ها را می شناسم) وصف این خانه را آن گونه که هست از من بپرس، به نظر من این خانه را خریداری کن، که هیچ عیبی ندارد.)

گفتم: (عیبی جز این ندارد که تو همسایه من می شوی.)

خانه ام را که چون تو همسایه است

ده درم سیم بد عیار ارزد(۳۱۸)

لکن امیدوارم باید بود

که پس از مرگ تو هزار ارزد

۱۱۹ مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان

شاعری نزد امیر دزدها رفت و او را با اشعار خود ستود، امیر دزدها دستور داد، تا لباس او را از تنش بیرون آورند و او را برهنه از ده بیرون کنند، دستور امیر اجرا شد، شاعر بیچاره در سرمای زمستان با بدن برهنه، از ده خارج شد، در این میان سگهای ده به دنبال او می رفتند، او می خواست سنگی از زمین بردارد و آنها را از خود دور سازد، سنگی را دید که در زمین یخ زده بود، دست بر آن سنگ انداخت تا آن را از زمین بردارد، ولی آن سنگ بر اثر یخ زدگی، از زمین کنده نمی شد، او از جدا کردن سنگ، عاجز و ناتوان گشت و گفت: (این مردم چقدر حرامزاده هستند، که سگ را برای آزار مردم رها کرده اند، و سنگ را در زمین بسته اند؟)

امیر دزدها، از دریچه اتاقش، سخن (ناهنجار) شاعر را شنید و خندید و گفت: (ای حکیم! از من چیزی بخواه تا به تو بدهم.)

شاعر گفت: (من لباس خودم را می خواهم، رصینا من نوالک بالرحیل (از عطای تو به همین خشنودیم که ما را برای کوچ کردن از اینجا آزاد بگذاری.)

امیدوار بود آدمی به خیر کسان

مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان

دل امیر دزدها به حال شاعر بینوا سوخت، لباس او را به او باز گردانید، به علاوه روپوش پوستینی با چند درهم به او بخشید.

۱۲۰ از آسمانها خبر می داد، ولی از خانه اش بی خبر!

ستاره شناسی (که از آسمانها خبر می داد و با دیدن اوضاع ستارگان، از نهانها پرده برمی داشت) یک روز به خانه اش آمد، دید مرد بیگانه ای با همسرش خلوت کرده است، عصبانی شد، و آن مرد را به باد فحش و ناسزا گرفت، رسوایی و شوری بر پا شد، صاحبدلی که آن ستاره شناس را می شناخت و از وضع او و خانواده اش با خبر بود گفت:

تو بر اوج فلک چه دانی چیست؟

که ندانی که در سرای تو کیست؟!(۳۱۹)

۱۲۱ انتقاد از دوستی که عیب را هنر داند

سخنوری زشت آواز بود، ولی خود را خوش آواز می پنداشت، از این رو در سخنوری فریاد بیهوده می زد (تا شنوندگان را خوش آید) صدایش به گونه ای بود که گویا فغان (غراب البین) (کلاغی که با صدایش انسانها را از خود جدا می سازد و همه می خواهند به خاطر صدایش از او فرار کنند) در آهنگ آواز او قرار گرفته یا آیه (ان انکر الاصوات لصوت الحمیر) ؛ همانا ناهنجارترین آواها، آوای خران است.(۳۲۰)

در ش أ ن او نازل شده است.

مردم شهر به خاطر مقامی که آن سخنور داشت، احترامش را رعایت می کردند و بلای صدای او را می شنیدند و رنج می بردند و دندان روی جگر می گذاشتند، و آزارش را مصالحت نمی دانستند.

تا اینکه یکی از سخنوران آن سامان که با او دشمنی نهانی داشت، یکبار برای احوالپرسی به دیدار او آمد، و در این دیدار به او گفت: (خوابی در رابطه با تو دیده ام.)

سخنور میزبان: چه خوابی دیده ای؟

سخنور مهمان: در عالم خواب دیدم، آواز خوشی داری، و مردم از دم گرم تو آسوده و شاد هستند.

سخنور میزبان اندکی درباره این خواب اندیشید، و آنگاه سر برداشت و به مهمان گفت: خواب مبارکی دیده ای، که مرا بر عیب خودم آگاه ساختی، معلوم شد که آواز زشت دارم، و مردم از صدای بلند من در رنجند، توبه کردم و از این پس سخنرانی نکنم، مگر آهسته.

از صحبت دوستی برنجم

کاخلاق بدم حسن(۳۲۱) نماید

عیبم هنر و کمال بیند

خارم گل و یاسمن(۳۲۲) نماید

کو دشمن شوخ چشم(۳۲۳) ناپاک

تا عیب مرا به من نماید

۱۲۲ صدای دلخراش اذان گو

شخصی در مسجد سنجار (شهری در سه منزلی موصل) برای درک استحباب اذان، اذان می گفت، ولی صدای او به گونه ای ناهنجار بود که شنوندگان ناراحت گشته و از او دور می شدند، صاحب آن مسجد، امیری عادل و پاکنهاد بود و نمی خواست دل او را با بیرون کردن نامحترمانه او را برنجاند، ولی او را خواست و به او چنین گفت: (ای جوانمرد! این مسجد دارای اذان گوهای قدیمی است، که برای هر کدام پنج دینار را (به عنوان حقوق ماهیانه) تعیین کرده ام، ولی به تو به دینار می دهم که از اینجا بجای دیگر بروی.)

اذان گو با صاحب مسجد به توافق رسیدند، و او از شهر سنجار بجای دیگر رفت، مدتی از این ماجرا گذشت، تا اینکه روزی آن اذان گو هنگام عبور، صاحب آن مسجد را دید، نزدش آمد و گفت: (حیف بود که مرا از آن مسجد با ده دینار، بجای دیگر فرستادی، زیرا اینجا که رفته ام، به من بیست دینار می دهند تا جای دیگر روم، ولی نمی پذیرم.) صاحب مسجد در حالی که بلند می خندید و از خنده روده بر شده بود، به او گفت: (هان! مواظب باش که تا پنجاه دینار نگرفتی از آنجا بیرون نرو!!)

به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل

چنانکه بانگ درشت تو می خراشد دل(۳۲۴)

۱۲۳ برای خدا این گونه قرآن نخوان

ناخوش آوازی با صدای بلند قرآن می خواند، صاحبدلی از کنار او گذشت و به او گفت: (ماهانه چقدر پول می گیری، قرآن بخوانی؟)

قاری: هیچ نمی گیرم.

صاحبدل: پس چرا برای قرائت قرآن، خود را آن همه زحمت می دهی؟

قاری: من قرآن را برای خدا و ثواب آن می خوانم.

صاحبدل: به تو نصیحت می کنم، که از برای خدا، دیگر قرآن نخوان.

گر تو قرآن بر این نمط(۳۲۵) خوانی

ببری رونق مسلمانی

(پایان باب چهارم)


2

3

4

5

6

7

8

9

10

11