حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان0%

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان نویسنده:
گروه: کتابخانه شعر و ادب

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

نویسنده: آیت الله محمد محمدی اشتهاردی
گروه:

مشاهدات: 246554
دانلود: 10359

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 246554 / دانلود: 10359
اندازه اندازه اندازه
حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

نویسنده:
فارسی

گلستان کتابی است که سعدی یک سال پس از اتمام بوستان، کتاب نخستش، آن را به نثر آهنگین فارسی در یک دیباچه و هشت باب «سیرت پادشاهان»، «اخلاق درویشان»، «فضیلت قناعت»، «فوائد خاموشی»، «عشق و جوانی»، «ضعف و پیری»، «تأثیر تربیت» و «آداب صحبت» نوشت.

غالب نوشته های آن کوتاه و به شیوهٔ داستان ها و نصایح اخلاقی است.

به دوستان و عزیزانی که علاقمند به مطالعه در زمینه ی شعر و ادب هستند این کتاب پیشنهاد می شود.

امیدواریم تلاش این مجموعه مورد توجه مخاطبین عزیز قرار گیرد. ما را با نظرات و پیشنهادات خویش، در راستای بهبود سطح کیفی مطالب وب سایت کمک نمائید.

باب هفتم: در تأثیر تربیت

152 کودن تربیت ناپذیر

وزیری دارای پسر کودن و نفهم بود، او را نزد دانشمندی سپرد و سفارش کرد در تربیت او بکوش تا خردمند گردد.

دانشمند مدتها در تربیت او تلاش کرد، ولی او هیچ گونه رشد نکرد، دانشمند برای وزیر چنین پیام فرستاد: (پسرت هرگز عاقل نمی شود، و مرا نیز دیوانه کرد.)

چون بود اصل گوهری قابل

تربیت را در او اثر باشد

هیچ صیقل(394) نکو نداند کرد

آهنی را که بدگهر باشد

سگ به دریای هفتگانه بشوی

که چو تر شد پلیدتر باشد

خر عیسی گرش به مکه برند

چو بیاید هنوز خر باشد

153 برتری هنر بر ثروت

حکیم فرزانه ای پسرانش را چنین نصیحت می کرد: (عزیزان پدر! هنر بیاموزید، زیرا نمی توان بر ملک و دولت اعتماد کرد، درهم و دینار در پرتگاه نابودی است، یا دزد همه آن را ببرد و یا صاحب پول، اندک اندک آن را بخورد، ولی هنر چشمه زاینده و دولت پاینده است، اگر هنرمند تهیدست گردد، غمی نیست زیرا هنرش در ذاتش باقی است و خود آن دولت و مایه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسی کنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولی آدم بی هنر، با دریوزگی و سختی لقمه نانی به دست آورد.)

سخت است پس از جاه تحکم بردن

خو کرده به ناز، جور مردم بردن

(آری بی هنر، پس از حکمفرمایی و ستم بر زیردستان، تحت فرمان زیردستان قرار می گیرد، و آن کس که نازپرورده است، بی مهری به او، برای او بسیار سخت است.)

وقتی افتاد فتنه ای در شام

هر کس از گوشه ای فرا رفتند(395)

روستا زادگان دانشمند

به وزیری پادشاه رفتند

پسران وزیر ناقص عقل(396)

به گدایی به روستا رفتند

154 تأدیب شاهزاده، توسط آموزگار

دانشمندی آموزگار شاهزاده ای بود، و بسیار او را می زد و رنج می داد، شاهزاده تاب نیاورد و نزد پدر از آموزگار شکوه کرد.

شاه، آموزگار را طلبید و به او گفت: (پسران مردم را آنقدر نمی زنی که پسرم را می زنی، علتش چیست؟)

آموزگار گفت: به این علت که همه مردم به طور عموم و پادشاهان بخصوص، باید سنجیده و پخته سخن گویند و کار شایسته کنند، کار گفتار شاهان و مردم دهان به دهان گفته می شود و همه از آن آگاه می گردند، ولی برای کار و سخن شاهان اعتبار می دهند، و از آن پیروی می کنند، و به کار و سخن سایر مردم، اعتبار نمی دهند.

اگر صد ناپسند آمد ز دوریش

رفیقانش یکی از صد ندانند

اگر یک بذله گوید پادشاهی

از اقلیمی به اقلیمی رسانند(397)

بنابراین بر آموزگار واجب است که در پاکسازی و رشد اخلاقی شاهزادگان بیش از سایر مردم بکوشد.

هر که در خردیش ادب نکنند

در بزرگی فلاح(398) از او برخاست

چوب تر را چنانکه خواهی پیچ

نشود خشک جز به آتش راست(399)

شاه پاسخ داد نیک و تدبیر سازنده آموزگار را پسندید و جایزه فراوانی به او داد، به علاوه او را سرپرست یکی از مقامات کرد.

155 معلم خوش اخلاق و بد اخلاق

در سرزمین مغرب (شمال آفریقا) در مکتبخانه ای، معلمی در دیدم بسیار خشن و ترشروی و تلخ گفتار و خسیس بود، زندگی مسلمانان با دیدار او تباه می گشت، قرائن قرآنش، دل مردم را سیاه می کرد. گروهی از پسر و دختر، به عنوان شاگرد گرفتار جفای او بودند، نه جرأت خنده داشتند و نه می توانستند بگویند، گاهی سیلی بصورت زیبای یکی می زد، و زمانی از ساق بلورین دیگری ویشکن می گرفت.

خلاصه اینکه: سرانجام ناشایستگی آن معلم را آشکار نمودند و او را با کتک از مکتبخانه بیرون کردند و معلم شایسته ای را به جای او نصب نمودند.

معلم جدید مردی خوش اخلاق، نیک سیرت، بردبار و خوش برخورد بود، جز هنگام ضرورت سخن نمی گفت، با زبانش به کسی نیش نمی زد و چوبی بر سر شاگرد بلند نمی کرد.

ولی هیبت معلم از دل کودکان برفت و دیگر از معلم ترس نداشتند، و به اعتماد اینکه معلم جدید، آنها را بازخواست نمی کند و کتک نمی زند، درس نمی خواندند و به بازی گوشی پرداخته و تخته مشق خود را بر سر و کله هم می زدند و می شکستند، و مکتبخانه را به هرج و مرج می کشاندند.

ولی هیبت استاد و معلم چو بود بی آزار

خرسک(400) بازند کودکان در بازار

دو هفته بعد از این، به مکتبخانه عبور کردم، دیدم معلم دوم را بر کنار کرده اند و همان معلم اول را بار دیگر آورده اند، براستی ناراحت شدم و تعجب کردم (ولا حول ولا قوة الا بالله) را بر زبان جاری ساختم، که چرا بار دیگر ابلیس را معلم فرشتگان کرده اند؟ پیرمردی ظریف و جهان دیده ای به من گفت:

پادشاهی پسر به مکتب داد

لوح سیمینش بر کنار نهاد

بر سر لوح او نبشته به زر

جور استاد به ز مهر پدر(401)

156 سر انجام نکبتبار اسرافکار منحرف

فقیرزاده ای بر اثر مرگ دو عمویش، دارای ارث کلان و ثروت بسیار گردید، او با آن ثروت (باد آورده) به فسق و انحراف و آلودگی پرداخت و با اسراف و ریخت و پاش زیاد، آن ثروت کلان را در راههای گمراهی، مصرف می کرد، به هر گناهی دست می زد و هر شرابی را می آشامید.

از روی نصیحت و خیر خواهی به او گفتم: (ای فرزند! در آمد، همچون آب جاری است، و زندگی همانند آسیابی است که به وسیله آن آب در گردش است. به عبارت دیگر، خرج کردن بسیار از کسی پذیرفته و شایسته است که موجب کاهش و نابودی در آمد نگردد (آب که کم شد یا از بین رفت، سنگ از گردش می افتد.)

چو دخلت نیست، خرج آهسته تر کن

که می گویند ملاحان(402) سرودی

اگر باران به کوهستان نبارد

به سالی دجله گردد، خشک رودی

موازین عقل و ادب را رعایت کن و از امور بیهوده و باطل و گمراهگر بپرهیز، زیرا وقتی که ثروتت تمام شود، به رنج و دشواری می افتی و پشیمان خواهی شد.

آن پسر که غرق در عیش و نوش و غافل از سرانجام کار بود، نصیحت مرا نپذیرفت و به من اعتراض کرد و گفت: (آسایش زندگی حاضر را نباید به خاطر رنج آینده به هم زد، اگر کسی چنین کند برخلاف شیوه خردمندان رفتار کرده است.) (این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار.)

خداوندان کام و نیکبختی(403)

چرا سختی خورند از بیم سختی؟

برو شادی کن ای یار دل افروز

غم فردا نشاید خورد امروز

برای چه غم فردا را بخورم، بلکه برای من آن شایسته است؟ در صدر مجلس مردانگی باشم، و پیمان جوانمردی ببندم، مردم یاد نیک نعمت بخشی مرا زبان به زبان بگویند.

هر که علم شد به سخا و کرم

بند نشاید که نهد بر درم

نام نکویی چو برون شد بکوی

در نتوانی ببندی بروی

دیدم نصیحت مرا نمی پذیرد، و دم گرم در آهن سرد او بی اثر است، همنشینی با او را ترک کردم و دیگر نصیحتش نکردم و به گفتار حکیمان فرزانه دل بستم که گفته اند:

بلغ ما علیک، فان لم یقبلوا ما علیک

آنچه بر عهده تو است برسان، اگر از تو نپذیرفتند، بر، تو خرده گیری نیست.

گر چه دانی که نشنوند بگوی

هرچه دانی ز نیک و پند

زود باشد که خیره سر بینی

به دو پای اوفتاده اندر بند

دست بر دست می زند که دریغ

نشنیدم حدیث دانشمند

مدتی از این ماجرا گذشت، همان گونه که من پیش بینی می کردم، همانطور شد، آن فقیرزاده تازه به دوران رسیده، بر اثر عیاشی و اسراف، آنچه را داشت، نابود کرد، کارش به جایی رسید که دیدم لباس پروصله و پاره پاره پوشیده، لقمه لقمه به دنبال غذاست، تا آن را برای شبش بیندوزد، با دیدن آن وضع نکبتبارش، خاطرم دگرگون شد، ولی دیدم از مردانگی دور است که اکنون نزدش بروم و با سرزنش کردن، نمک بر زخمش بپاشم، پیش خود گفتم:

حریف سفله(404) اندر پای مستی

نیندیشد ز روز تنگدستی

درخت اندر بهاران برفشاند

زمستان لاجرم، بی برگ ماند

157 درجات شایستگی برای تربیت

پادشاهی پسر خود را در اختیار یک نفر مربی قرار داد و گفت: (این پسر را همان گونه که پسران خودت را پرورش می دهی، تربیت کن.)

مربی با کمال احترام، دستور شاه را پذیرفت، و به تربیت پسر پرداخت، چند سال گذشت آن پسر به جایی نرسید، ولی پسران خودش، رشد و ترقی کردند و به مقام عالی علمی نایل شدند.

پادشاه مربی را طلبید و او زا سرزنش کرد و به او گفت: (بر خلاف پیمان رفتار کردی، پسرانت را خوب پروردی که به مقام رسیدند، ولی پسر من به جایی نرسید.)

مربی گفت: (بر پادشاه زمین مخفی نیست که تربیت یکسان است، ولی خویهای افراد گوناگون می باشد.)

گرچه سیم و زر سنگ آید همی

در همه سنگی نباشد رز و سیم

بر همه علم همی تابد سهیل

جایی انبان می کند جایی ادیم(405)

158 توجه به روزی دهنده

از دانای پیری شنیدم در نصیحت به یکی از مریدان خود چنین می گفت: (ای پسر به همان اندازه که دل انسان به رزق و روزی تعلق دارد، اگر به روزی دهنده تعلق داشت، مقام او از مقام فرشتگان بالاتر می رفت.

فراموشت نکرد ایزد در آن حال

که بودی نطفه مدفوق و مدهوش(406)

روانت داد و طبع و عقل و ادراک

جمال و نطق و رأی و فکرت و هوش

ده انگشت مرتب کرد بر کف

دو بازویت مرکب ساخت بر دوش

کنون پنداری از ناچیز همت

که خواهد کردنت روزی فراموش؟

159 از عمل می پرسند نه از سبب

عرب بیابان نشینی را دیدم که همواره به پسرش می گفت:

یا بنی انک مسئول یوم القیامة ماذا اکتست ولا یقال بمن انتسبت: از تو در قیامت می پرسند عملت چیست؟ نمی پرسند که پدرت کیست؟

جامه کعبه را که می بوسند

او نه از کرم پیله(407) نامی شد

با عزیزی نشست روزی چند

لاجرم همچو او گرامی شد

160 مکافات عمل

در کتابهای تالیف حکیمان نقل شده: زاییدن کژدم با سایر جانواران فرق دارد. کژدم هنگامی که در شکم مادرش قرار می گیرد، آنچه در درون شکم مادر است می خورد و سپس شکمش را می درد و بیرون آمده در دشت به راه می افتد و آن پوستها که در خانه کژدم است از آثار دریدگی شکم مادر است.

من این موضوع را نزد یکی از بزرگان گفتم. او گفت: دل من به درستی این سخن گواهی می دهد و مطالب همین گونه است، زیرا کژدم در آن هنگام که در رحم مادرش بود چون با او چنین رفتار کرده (و محتوای درون مادرش را خورده) در بزرگی شوربخت و مورد نفرت می باشد.

پسری را پدر وصیت کرد

کای جوان بخت، یادگیر این پند

هر که با اهل خود وفا نکند

نشود دوست روی و دولتمند(408)

161 فرزند ناصالح

پارسای تهیدستی ازدواج کرد، سالها گذشت ولی فرزندی از او نشد. نذر کرد: (که اگر خداوند به من پسری دهد، جز این لباس پاره پوره ای که پوشیده ام، هر چه دارم همه را به تهیدستان صدقه دهم.) اتفاقا همسرش حامله شد و پس از مدتی پسر زایید، او به نذر خود وفا کرد و همه دارایی خود را به مستمندان داد. سالها از این ماجرا گذشت. از سفر شام باز می گشتم، به محل سکونت آن پارسای فقیر که دوستم بود رفتم تا احوالی از او بپرسم. وقتی که به آن محل رسیدم از او جویا شدم، گفتند: در زندان شهربانی است. پرسیدم: چرا؟ شخصی گفت: (پسرش شراب خورده و عربده کشیده و بدمستی نموده و خون کسی را ریخته است و فرار کرده است و به جای او پدر بینوایش را دستگیر کرده و زندانی نموده اند و زنجیر برگردن و پای او بسته اند.

گفتم: (او این بلا را با راز و نیاز از درگاه خدا خواسته است.) (پدر بر اثر بی فرزندی، مدتها از خدا خواست تا دارای پسر شود، اکنون که دارای پسر شده، همان پسر، بلای جانش گردیده است، باید از خدا پسر صالح خواست نه پسر بدون شرط) !

زنان باردار، ای مرد هشیار

اگر وقت ولادت مار زایند

از آن بهتر به نزدیک خردمند

که فرزندان ناهموار زایند

162 بلوغ و کمال حقیقی

در دوران کودکی از دانشمند بزرگی پرسیدم که انسان چه وقت بالغ می شود؟ در پاسخ گفت: (در کتب فقه نوشته شده، یکی از سه نشانه دلیل بالغ شدن است: 1 - تمام شدن پانزده سال (قمری) 2 - محتلم شدن 3 - روییدن موی زیر ناف. ولی بالغ شدن در حقیقت یک شرط دارد و آن اینکه همت تو به کسب رضای خدا بیش از کسب بهره هوای نفس باشد. کسی که چنین نیست محققان او را به عنوان بالغ نمی شناسند.)

به صورت آدمی شد قطره آب

که چل روزش قرار اندر رحم ماند

وگر چل ساله را عقل و ادب نیست

به تحقیقش نشاید آدمی خواند

جوانمردی و لطفست آدمیت

همین نقش هیولایی مپندار

هنر باید، به صورت می توان کرد

به ایوانها در، از شنگرف و زنگار

چو انسان را نباشد فضل و احسان

چه فرق از آدمی با نقش دیوار

بدست آوردن دنیا هنر نیست

یکی را گر توانی دل به دست آر(409)

163 نزاع حاجیان قلابی در راه مکه

یک سال همراه گروهی پیاده به سوی مکه برای انجام مراسم حج رهسپار بودیم. بین پیادگان نزاع و کشمکشی شد. به سر و صورت هم افتادند و داد و فحش و ستیز و درگیری بالا گرفت. یکی از کجاوه نشینان به همپالکی(410) خود گفت: (عجبا! پیاده عاج (استخوان دندان فیل) به پایان بساط بازی شطرنج می رسد و وزیر می گردد، به عبارت دیگر مقامش دیگر مقامش بهتر از آنچه در قبل بود می شود، ولی پیادگان راه حج که بیابان عربستان را به پایان می رسانند حالشان بدتر می شود.)(411)

از من بگوی حاجی مردم گزای را(412)

کو پوستین خلق به آزار می درد.

حاجی تو نیستی، شتر است از برای آنک

بیچاره خار می خورد و راه می برد

164 تناسب شغل با محل سکونت

یکی از هندوها، طریق نفت اندازی(413) را یاد می گرفت. حکیمی به او گفت: (تو که در خانه ساخته شده از نی زندگی می کنی چنین بازیچه ای برای تو روا نیست.)

تا ندانی که سخن عین صوابست مگوی

و آنچه دانی که نه نیکوش جوابست مگوی

165 دامپزشکی که بینا را کور کرد

مرد نادانی درد چشم سخت گرفت و به جای پزشک نزد دامپزشک رفت. دامپزشک همان دارویی را که برای درد چشم حیوانات تجویز می کرد به چشم او کشید و او کور شد. او از دست دامپزشک شکایت کرد. دادگاه دو طرف دعوا را حاضر کرده و به محاکمه کشید. رأی نهایی دادگاه این شد که قاضی به دامپزشک گفت: (برو هیچ تاوانی بر گردن تو نیست، اگر این کور خر نبود برای درمان چشم خود نزد دامپزشک نمی آمد.)

هدف از این حکایت آن است که: (هر کس مهمی را به شخص ناآزموده و غیر متخصص واگذارد، علاوه بر اینکه پشیمان خواهد شد، در نزد خردمندان به عنوان کم خرد و سبکسر خوانده خواهد شد.

ندهد هوشمند روشن رأی

به فرومایه کارهای خطیر

بوریا باف اگر چه بافنده است

نبرندش به کارگاه حریر

166 دو شعر روی سنگ قبر

پسر یکی از پیشوایان بزرگ وفات کرد، او را به خاک سپردند، سپس از او پرسیدند: (بر صندوق گورش (در سنگ قبرش) چه بنویسم؟)

پیشوا فرمود: آیات قرآن مجید، دارای قداست و احترام شایان است. از این رو روا نیست که آن را بر سنگ قبر نوشت، زیرا با گذشت زمان فرسوده شده و خلایق (از انسان و حیوان) بر روی آن پا بگذارند و سگها بر روی آن ادرار کنند و بی احترامی خواهد شد. حال ناچار می خواهید چیزی بنویسید این دو شعر را (که از زبان پسرم در درون قبر است) بنویسد:

وه! که هر گه که سبزه در بستان

بدمیدی چو خوش شدی دل من

بگذار ای دوست تا به وقت بهار

سبزه بینی دمیده از گل من(414)

167 نصیحت پارسا به مولای ستمگر

پارسایی از کنار یکی از ثروتمندان گذر کرد، دید دست و پای یکی از غلامانش را استوار بسته و مجازات می کند. پارسا به ثروتمند گفت: (ای جوان! خداوند بزرگ غلامی همانند او را ذلیل فرمان تو کرد و تو را بر او چیره نمود، بنابراین در برابر نعمت خدا سپاسگزاری کن و آنقدر بر آن غلام ستم مکن، مبادا در روز قیامت مقام او برتر از تو در نزد او شرمسار گردی.)

بر بنده مگیر خشم بسیار

جورش مکن و دلش میازار

او را توبه ده درم خریدی

آخر نه به قدرت آفریدی(415)

این حکم و غرور و خشم تا چند؟

هست از تو بزرگتر خداوند

ای خواجه ارسلان و آغوش(416)

فرمانده خود(417) مکن فراموش

در روایت آمده: رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: (بزرگترین حسرت روز قیامت آن است که غلام صالحی را به بهشت ببرند و مولای بدکاران او را به دوزخ افکنند. (آن مولا، بسیار حسرت خواهد برد و غصه خواهد خورد.)

بر غلامی که طوع(418) خدمت تو است

خشم بی حد مران و طیره(419) مگیر

که فضیحت بود که به شمار(420)

بنده آزاد و خواجه در زنجیر

168 همسفر دلاور و جنگدیده بجوی

یک سال از (بلخ بامی)(421) به سفر می رفتم. راه سفر امن نبود، زیرا رهزنان خونخوار در کمین مسافران و کاروانها بودند. جوانی به عنوان راهنما و نگهبان به همراه من حرکت کرد. این جوان انسانی نیرومند و درشت هیکل بود. برای دفاع با سپر، ورزیده بود. در تیراندازی و به کار بردن اسلحه مهارت داشت. زور و نیرویش در کمان کشی به اندازه پهلوان بود و ده پهلوان اگر هم زور می شدند نمی توانستند پشتش را بر زمین آورند. ولی یک عیب داشت و آن اینکه با ناز و نعمت و خوشگذرانی بزرگ شده بود، جهان دیده و سفرکرده نبود، بلکه سایه پرورده بود، با صدای غرش طبل دلاوران آشنا نبود و برق شمشیر سوارکاران را ندیده بود.

نیفتاده بر دست دشمن اسیر

به گردش نباریده باران تیر(422)

اتفاقا من و این جوان پشت سر هم حرکت می کردیم، هر دیوار کهن و استواری که سر راه ما قرار می گرفت او با نیروی بازو، آن دیوار را بر زمین می افکند و هر درخت تنومند و بزرگی که می دید با زور سرپنجه خود، آن را ریشه کن می نمود و با ناز و افتخار نمایی می گفت:

پیل کو؟ تا کتف و بازوی گردان بیند

شیر کو؟ تا کف و سر پنجه مردان بیند(423)

ما همچنان به راه ادامه می دادیم، ناگاه دو نفر رهزن از پشت سنگی سر برآوردند و قصد جنگ با ما نمودند، در دست یکی از آنها چوبی و در بغل دیگری کلوخ کوبی(424) بود.

به جوان گفتم: چرا درنگ می کنی؟ (اکنون هنگام زورآزمایی و دفاع است)

بیار آنچه داری ز مردی و زور

که دشمن به پای خود آمد به گور

ولی دیدم تیر و کمان از دست جوان افتاده و لرزه بر اندام شده و خود را باخته است.

نه هر که موی شکافد به تیر جوشن خای

بروز حمله جنگ آوران بدارد پای(425)

کار به جایی رسید که چاره ای جر تسلیم نبود، همه باروبنه و اسلحه و لباسها را در اختیار آن دو رهزن قرار دادیم و با جان سالم از دست آنها رها شدیم.

به کارهای گران مرد کاردیده فرست

که شیر شرزه در آرد به زیر خم کمند

جوان اگر چه قوی یال و پیلتن باشد

بجنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند

نبرد پیش مصاف آزموده معلوم است

چنانکه مسأله شرع پیش دانشمند(426)

(بنابراین بی گدار به آب نزن. در سفرهای خطیر، قد بلند و هیکل به ظاهر تنومند تو را نفریبد، آن کس را همراه و نگهبان خود بگیر که جنگ دیده و کارآزموده است، دل شیر و زهره نهنگ دارد.)

169 دشمنترین دشمنان

از دانشمند بزرگی پرسیدم معنی این سخن (رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) چیست؟ می فرماید:

«اعدا عدوک نفسک التی بین جنیک»

دشمنترین دشمنان تو، نفس بدفرمای تو است که در میان دو پهلوی تو (در درون تو) قرار دارد.

در پاسخ گفت: از آنجا که به هر دشمنی نیکی کنی، دوست تو گردد، مگر نفس اماره که هر چه او را بیشتر مدارا کنی، مخالفتش زیاد می شود. بنابراین دشمنترین دشمنان خواهد بود.

فرشته خوی شود آدمی به کم خوردن

وگر خورد چو بهائم(427) بیوفتد چو جماد

مراد هرکه برآری مرید امر تو گشت

خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد

170 گفتگو ثروتمندزاده و فقیرزاده در کنار گور پدرشان

ثروتمندزاده ای را در کنار قبر پدرش نشسته بود و در کنار او فقیرزاده ای که او هم در کنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقیرزاده مناظره می کرد و می گفت: (صندوق گور پدرم سنگی است و نوشته روی سنگ رنگین است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در میان قبر، خشت فیروزه به کار رفته است، ولی قبر پدر تو از مقداری خشت خام و مشتی خاک، درست شده، این کجا و آن کجا؟)

فقیرزاده در پاسخ گفت: (تا پدرت از زیر آن سنگهای سنگین بجنبد، پدر من به بهشت رسیده است.!)

خر که کمتر نهند بروی بار

بی شک آسوده تر کند رفتار

مرد درویش که بار ستم فاقه کشید

به در مرگ همانا که سبکبار آید

و آنکه در نعمت و آسایش و آسانی زیست

مردنش زین همه، شک نیست که دشوار آید

به همه حال اسیری که ز بندی برهد

بهتر از حال امیری که گرفتار آید(428)

171 داوری صحیح قاضی

بین سعدی و شخصی (مثلا به نام زید) درباره ثروتمندان و تهیدستان مناظره سختی در گرفت. زید به طور مکرر و آشکار از ثروتمندان انتقاد می کرد و تهیدستان را می ستود، ولی سعدی کارهای مثبت ثروتمندان را بر می شمرد و از آنها تمجید می کرد، ولی از تهیدستان گستاخ و ناشکر انتقاد می نمود، زید گفت:

کریمان را به دست اندر درم نیست

خداوندان نعمت(429) را کرم نیست

سعدی گفت:

توانگران را وقف است و نذر و مهمانی

زکات و فطره و اعتاق(430) و هدی(431) وقربانی

خداوند مکنت به حق مشتغل

پراکنده روزی، پراکنده دل(432)

در حدیثی آمده که پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

الفقر سواد الوجه فی الدارین

فقر و تهیدستی، روسیاهی در دو جهان است.(433)

زید می گفت: ، بلکه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

الفقر فخری.

فقر، مایه افتخار من است.

سعدی گفت: باش که منظور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از این سخن این است که: فقر آن گروهی که راضی به رضای خدا هستند موجب فخر است، نه فقر آنانکه لباس پارسایی بپوشند و از نان سفره دیگران پاره ای بخورند. فقیری که بی معرفت است، بر اثر حرص و آز کارش به جایی می رسد که:

کاد الفقر ان یکون کفرا

راه فقر به کفر، بسیار نزدیک است(434)

ای طبل بلند بانگ در باطن هیچ

بی توشته چه تدبیر کنی دقت بسیج(435)

روی طمع از خلق بپیچ از مردی

تسبیح هزار دانه، بر دست مپیچ

زید گفت: تو آنچنان از وصف ثروتمندان گزافه گویی نمودی که پنداری آنها تریاک ضد زهر هستند، یا کلید خزانه رزق و روزی می باشند، نه، بلکه آنها مشتی متکبر، مغرور، خودخواه، گریزان از خلق، سرگرم انباشتن و شیفته مقام و مالند. سخنشان از روی ابلهی و نظرشان از روی اکراه و تندی است. نسبت گدایی به علما می دهند و تهیدستان را بی سروپا خوانند. به خاطر ثروتی که دارند در جایگاه بزرگان نشینند و خود را از دیگران برتر دانند. بی خبر از سخن حکیمان فرزانه؟ گویند: (هر کس در اطاعت خدا کم دارد، ولی ثروتش افزون است. در صورت توانگر است و در معنی فقیر می باشد.)

گر بی هنر به مال کند کبر بر حکیم

کون خرش شمار وگرگا وعنبرست(436)

گفتگو سعدی و زید ادامه یافت به طوری که سعدی گویند:

او در من و من در او فتاده

خلق از پی ما دوان و خندان

انگشت تعجب جهانی

از گفت و شنید ما به دندان

با هم نزد قاضی رفتیم تا او بین ما داوری کند. وقتی که قاضی از گفتگو و بحث ما آگاه شد، خطاب به من گفت: در یک باغ، هم بیدمشک وجود دارد و هم چوب خشک. همچنین در میان ثروتمندان هم شاکر هست و هم کفور (ناسپاس) در میان تهیدستان نیز هم صابر وجود دارد و هم نالان و بی قرار. (خوب و بد در هر گروهی وجود دارد، با مقایسه خوب و بد، خوبان و بدان را می توان شناخت.)

اگر ژاله هر قطره ای در شدی

چو خر مهره(437) بازار از او پر شدی

مقربان درگاه خداوند متعال، توانگران درویش سیر تند و درویشان توانگر همت می باشند. ثروتمندان ارجمند آنانند که در اندیشه تهیدستان باشند، و تهیدستان ارجمند کسانی هستند که در برابر ثروتمندان، دست سؤ ال دراز نکنند و به خدا توکل نمایند.

ثروتمند فرومایه کسی است که تنها در فکر شکم خود است و گوید:

گر از نیستی دیگری شد هلاک

مرا هست، بط را ز طوفان چه باک؟(438)

دو نان چو گلیم خویش بیرون بردند

گویند: غم گر همه عالم مردند

ولی ثرتمندانی هم هستند که همواره سفره احسانشان برای تهیدستان گسترده است و سرایشان به روی آنان باز است...

پس از داوری قاضی، من و زید به داوری او خشنود شدیم. گفتار او را پسندیدیم و با هم روبوسی و آشتی نمودیم و گفتگوی ما به پایان رسید. چکیده سخن قاضی این بود:

مکن ز گردش گیتی شکایت، ای درویش

که تیره بختی! اگر هم برین نسق(439) مردی

توانگرا! چو دل و دست کامرانت هست

بخور ببخش که دنیا و آخرت بردی(440)

(پایان باب هفتم)