يكصد موضوع 500 داستان

 يكصد موضوع 500 داستان 0%

 يكصد موضوع 500 داستان نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی

 يكصد موضوع 500 داستان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید علی اکبر صداقت
گروه: مشاهدات: 40543
دانلود: 4496

توضیحات:

يكصد موضوع 500 داستان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 407 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 40543 / دانلود: 4496
اندازه اندازه اندازه
 يكصد موضوع 500 داستان

يكصد موضوع 500 داستان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

١ - يهود و غذاى حرام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

هنگامى كه حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هفت ساله بود، يهوديان (كه نشانه هايى از پيامبرى را در او ديدند در صدد بعضى امتحانات برآمدند) با خود گفتند:

ما در كتابهايمان خوانده ايم كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اسلام از غذاى حرام و شبهه ، دورى مى نمايد خوب است او را امتحان كنيم ، بنابراين مرغى را دزديدند و براى حضرت ابوطالب فرستادند تا همه به عنوان هديه بخورند، همه خوردند غير پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه به آن دست نزد.

علت اين كار را پرسيدند، حضرتش در پاسخ فرمود: اين مرغ حرام است و خداوند مرا از حرام نگه مى دارد.

پس از اين ماجرا، مرغ همسايه را گرفته و نزد ابوطالب فرستادند، به خيال اينكه بعد پولش را به صاحبش بدهند. ولى آن حضرت باز هم ميل ننمود و فرمود: اين غذا شبهه ناك است

وقتى يهود از اين جريان اطلاع يافتند، گفتند: اين كودك داراى مقام و منزلت بزرگى خواهد بود.(٢٩٩)

٢ - طبق حرام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

ايامى كه ((امام باقر))عليه‌السلام در حبس ((منصور دوانيقى )) (دومين خليفه عباسى ) بود غذا كم ميل مى كردند. روزى يكى از زنهاى صالحه كه دوستدار اهل بيت بود، دو عدد نان از حلال درست كرد و به نزد امام فرستاد تا ميل كند.

زندانبان به امام عرض كرد: فلان زن صالحه كه دوستدار شماست اين دو عدد نان را به رسم هديه فرستاده و سوگند مى خورد كه از حلالست و التماس دارد كه امام آن را تناول كند.

امام قبول نفرمود و به نزد آن زن فرستاد و فرمود: او را بگوئيد كه ما مى دانيم طعام تو حلال است ، اما چون بر طبق حرام پيش ما فرستادى ، خوردن آن ما را روا نيست(٣٠٠)

٣ - دام شيطان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

يكى از شاگردان ((آية الله شيخ مرتضى انصارى )) مى گويد: در دورانى كه در نجف اشرف نزد شيخ به تحصيل مشغول بودم ، شبى شيطان را در خواب ديدم كه بندها و طنابهاى متعددى در دست داشت

از شيطان پرسيدم اين بندها براى چيست ؟ گفت : اينها را به گردن مردم مى اندازم و آنها را به سمت خويش مى كشم و به دام مى اندازم

روز گذشته يكى از طنابهاى محكم را به گردن شيخ انداختم و او را از اتاقش ‍ تا اواسط كوچه اى كه منزل شيخ در آن است كشيدم ، ولى افسوس كه از دستم رها شد و برگشت

صبح نزد شيخ آمدم و خواب شب گذشته را برايش نقل كردم ، فرمود، شيطان راست گفته است ، زيرا آن ملعون ديروز مى خواست كه مرا فريب دهد كه با لطف خدا از دستش گريختم

ديروز پول نداشتم و اتفاقا چيزى در منزل لازم شد، با خود گفتم يك ريال از مال امام زمانعليه‌السلام نزدم موجود است و هنوز وقت صرفش نرسيده ، آن را به عنوان قرض برمى دارم و سپس اداء خواهم كرد.

يك ريال را برداشتم و از منزل خارج شدم ، همينكه خواستم آن چيز مورد نياز را بخرم ، با خود گفتم : از كجا كه من بتوانم اين قرض را بعدا اداء كنم ؟ در همين ترديد بودم كه ناگهان تصميم گرفتم به منزل برگردم چيزى نخريدم و به خانه برگشتم و آن پول را سر جاى خودش گذاشتم.(٣٠١)

٤ - غذاى خليفه !

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى در مجلس ((هارون الرشيد)) (پنجمين خليفه عباسى ) كه جمعى از اشراف حاضر بودند صحبت از بهلول و ديوانگى او شد. هنگام خوردن غذا، سفره سلطنتى پهن شد، يك ظرف غذاى مخصوص در جلو هارون گذارند.

هارون غذاى خود را به يكى از غلامان داد و گفت : اين غذا را براى بهلول ببر، تا شايد بهلول را جذب خود كند.

وقتى غلام غذا را نزد بهلول كه در خرابه اى نشسته بود گذاشت ، ديد چند سگ در چند قدمى ، لاشه الاغى را دارند مى درند و مى خورند.

بهلول غذا را قبول نكرد و به غلام گفت : اين غذا را نزد آن سگها بگذار، غلام گفت : اين غذاى مخصوص خليفه بوده و به احترام تو، برايت فرستاده است ، توهين به مقام خليفه نكن

بهلول گفت : آهسته سخن بگو كه اگر سگها هم بفهمند، از اين غذا نمى خورند (چه آن كه اموال در تصرف خليفه حلال و حرامش معلوم نيست ).(٣٠٢)

٥ - عقيل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى ((عقيل )) برادر ((امام على ))عليه‌السلام از حضرتش ‍ درخواست كمك مالى كرد و گفت : من تنگدستم مرا چيزى بده

حضرت فرمود: صبر داشته باش تا ميان مسلمين تقسيم كنم ، سهميه ترا خواهم داد. عقيل اصرار ورزيد، امام به مردى گفت : دست عقيل را بگير و ببر در ميان بازار، بگو قفل دكانى را بشكند و آنچه در ميان دكان است بردارد. عقيل در جواب گفت : مى خواهى مرا به عنوان دزدى بگيرند.

امام فرمود: پس تو مى خواهى مرا سارق قرار دهى كه از بيت المال مسلمين بردارم و به تو بدهم ؟

عقيل گفت : پيش معاويه مى رويم ، فرمود: خود دانى عقيل پيش معاويه رفت و از او تقاضاى كمك كرد. معاويه او را صد هزار درهم داد و گفت : بالاى منبر برو بگو علىعليه‌السلام با تو چگونه رفتار كرد و من چه كردم

عقيل بر منبر رفت و پس از سپاس و حمد خدا گفت : مردم من از علىعليه‌السلام دينش را طلب كردم مرا كه برادرش بود رها كرد و دينش را گرفت ، ولى از معاويه درخواست نمودم مرا بر دينش مقدم داشت.(٣٠٣)

٣٤ - : حلم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم : ((ان ابراهيم لحليم اواه منيب ))

: همانا حضرت ابراهيم بسيار حليم و تضرع كننده و طلب آمرزش از خدا مى طلبيد))(٣٠٤)

قال الصادقعليه‌السلام : اذا تكن حليما فتحلم

: اگر حلم نداريد خود را به حلم ورزيدن وادار كنيد.(٣٠٥)

شرح كوتاه :

حلم چراغ حق است كه بوسيله نور آن صاحبش به جوار الهى نزديك مى شود.

شخص حليم بر جفاء خلق و خانواده و همكاران و مانند اينها صبر مى كند و به رضاى الهى ، بر جفاى آنان بردبارى مى نمايد.

حقيقت حلم آن است كه از كسى به شخصى بدى برسد، در گذرد؛ با اينكه قادر بر انتقام از او مى باشد، چنانكه در دعا وارد شده ((خدا يا فضيلت وسيع و حلت اعظم است از اينكه به عمل من مرا مواخذه كنى و بگناهانم مرا خوار كنى .))

چون مؤ من در روى زمين منفعتش از همه بيشتر است ، بايد در مقابل گفتار و اذيت سفيهان حلم بورزد، كه اگر در مقام جواب سفيهان برآيد مانند هيزم گذاشتن در آتش است كه موجب زيادتى شعله مى شود.(٣٠٦)

١ - اذيت كبوتر باز

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((شيخ ابوعلى ثقفى )) را همسايه اى بود كبوتر باز، كبوتران وى بر بام خانه شيخ مى نشستند، و خود براى پرواز دادن كبوتران پيوسته سنگ پرتاپ مى كرد و شيخ از اين جهت در اذيت بود.

روزى شيخ در خانه خود نشسته و به خواندن قرآن اشتغال داشت همسايه به قصد كبوتران سنگى پرتاب كرد و سنگ بر پيشانى شيخ آمد و پيشانى او شكست و خون جارى شد.

اصحاب شاد شدند و گفتند: فردا شيخ نزد حاكم شهر خواهد رفت و دفع شر كبوترباز را خواستار خواهد شد و ما از زحمت او آسوده مى شويم

شيخ خدمتكار را بخواند و گفت : به باغ برو و شاخى از درخت بياور. خادم رفت و شاخه اى آورد.

شيخ گفت : اكنون اين چوب را پيش كبوتر باز ببر و بگو از اين پس كبوتران خود را با اين چوب پرواز بدهد و سنگ نيندازد.(٣٠٧)

٢ - مدارا با اعمال فرماندار

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در ايامى كه ((هشام بن اسماعيل )) (دائى عبدالملك مروان ) از طرف يزيد فرماندار مدينه بود حضرت سجادعليه‌السلام را اذيت و آزار مى داد.

چون از مقامش عزل شد و وليد بر سر كار آمد، دستور داد هشام را توقيف نمايند، تا هر كس از وى شكايت دارد مراجعه كند.

در اين موقع هشام گفت : از هيچ كس نمى ترسم مگر از على بن الحسينعليه‌السلام و اين بخاطر اذيتهائى بود كه به حضرتش وارد نموده بود.

امام به هنگام زندانى بودن هشام ، از درب خانه مروان (خواهرزاده او) عبور كرد، و قبلا به بعضى آشنايان خود (كه در توقيف هشام دخالت داشتند) فرمود: با يك كلمه هم او را اذيت نكنند.

حتى امام پيغام به هشام فرستاد و فرمود: نظر كن اگر از پرداخت مالى كه به عنوان جريمه يا مجازات از تو مى خواهند ناتوانى ، ما مى توانيم آن را بپردازيم ، پس تو از ناحيه ما و هركس از ما اطاعت مى كند آرامش خاطر داشته باش

همين كه هشام امام را از نزديك با مدارا كردن به او و سرپوش نهادن به كارهاى بدش ديد، فرياد زد: خداوند(٣٠٨) خود اعلم و آگاه است كه مقام رسالتش را در چه محلى قرار دهد.(٣٠٩)

٣ - قيس منقرى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حلم را از قيس بن عاصم منقرى آموخته ام يك بار او را ديدم كه در جلو منزلش تكيه به شمشير خود داده بود و مردم را موعظه مى كرد و اندرز مى داد. در اين ميان كشته اى را با مردى كه دستهايش را بسته بودند آوردند.

قيس را گفتند: اين پسر برادر تو است كه پسرت را كشته است به خدا قسم نه سخنش را قطع كرد و نه از تكيه اى كه بر شمشير داده بود بلند شد، بلكه به سخن خود ادامه داد و به پايان رسانيد. چون از سخنرانى فارغ شد متوجه پسر برادرش گرديد و گفت :

پسر برادرم بدكارى مرتكب شدى ، خدايت را نافرمانى كردى ، رحم و خويشاوندى خود را بريدى ، تير خود را درباره خودت بكار بردى و افراد قومت را كم كردى !

سپس به پسر ديگرش گفت : بازوهاى پسر عمويت را باز كن و برادرت را به خاك بسپار و صد شتر ديه برادرت را از مال من به مادرت اختصاص بده ، زيرا او از فاميل ديگر است(٣١٠)

٤ - امام حسن عليه‌السلام و مرد شامى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى ((امام حسن ))عليه‌السلام سواره بودند و مردى از اهل شام امام را ملاقات كرد و پى در پى او را لعن و ناسزا گفت امام هيچ نفرمود تا مرد شامى از دشنام دادن فارغ شد.

آنگاه امام رو به مرد شامى كرد و سلام نمود و خنده كرد و فرمود: اى آقا گمان مى كنم غريب باشى و گويا بر تو مشتبه شده ؛ اگر از ما طلب رضايت مى جوئى از تو راضى مى شويم ، اگر چيزى سؤ ال كنى عطاء مى كنيم ، اگر طلب ارشاد كنى ترا ارشاد مى كنيم ، اگر گرسنه باشى ترا سير مى كنيم ، اگر برهنه باشى تو را مى پوشانيم ، اگر محتاج باشى بى نيازت مى كنيم

اگر رانده شده اى ترا پناه مى دهيم ، اگر حاجت دارى حاجتت را برمى آوريم ، اگر بار خود را بر خانه ما فرود آورى و ميهمان ما باشى تا وقت رفتن براى تو بهتر خواهد بود؛ زيرا خانه ما وسيع و از امكانات برخوردار است

چون مرد شامى اين سخنان را از آن حضرت شنيد، گريست و گفت : شهادت مى دهم كه توئى خليفه الله در روى زمين ، و خدا بهتر مى داند كه خلافت و رسالت را در كجا قرار دهد.

پيش از آن كه تو را ملاقات كنم تو و پدرت دشمن ترين خلق نزد من بوديد، و الان محبوبترين خلق نزد من هستيد.

پس بار خود را به خانه حضرت فرود آورد، و تا در مدينه بود مهمان امام بود و از محبان و معتقدان اهل بيت گرديد.(٣١١)

٥ - شيخ جعفر كاشف الغطاء

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

از علماى بزرگ و حليم يكى ((شيخ جعفر كاشف الغطاء)) بوده است روزى شيخ مبلغى بين فقراى اصفهان تقسيم كرد و پس از اتمام پول ، به نماز جماعت ايستاد.

بين دو نماز كه مردم مشغول خواندن تعقيبات بودند، سيدى فقير آمد و با بى ادبى مقابل امام جماعت ايستاد و گفت : اى شيخ مال جدم - خمس - را به من بده

فرمود: قدرى دير آمدى ، متاءسفانه چيزى باقى نمانده است سيد با كمال جسارت آب دهن خود را به ريش شيخ انداخت !

شيخ نه تنها هيچگونه عكس العملى خشنونت آميزى از خود نشان نداد، بلكه برخاست و در حالى كه دامن خود را گرفته بود در ميان صفوف نمازگزاران گردش كرد و گفت : هر كس ريش شيخ را دوست دارد به اين سيد كمك كند مردم كه ناظر اين صحنه بودند اطاعت نموده ، دامن شيخ را پر از پول كردند. سپس همه پولها را آورد و به آن سيد تقديم كرد و به نماز عصر ايستاد.(٣١٢)

٣٥ - : حيا

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( إِنَّ ذَٰلِكُمْ كَانَ يُؤْذِي النَّبِيَّ فَيَسْتَحْيِي مِنكُمْ )

:همانا كارهاى شما (بى وقت خانه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفتن و غذا خوردن و حرفهاى سرگرمى زدن ) پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آزار مى دهد و از شما حيا و شرم مى كند كه مطلبى اظهار نمايد))(٣١٣)

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : الحياء خير كله

:همه نوع حياء خير و نيكى است .))(٣١٤)

شرح كوتاه :

حياء نوريست كه جوهرش ايمان است ، پس حياء از ايمان است و آنرا بايد به شعاع ايمان محكم و مقيد كرد.

صاحب حياء صاحب همه چيزهاست و در مقابل هر منافى توقف مى كند اما بى حياء صاحب همه بدى هاست ، اگر چه به عبادات ظاهرى هم بپردازد.

فاقد اين صفت ، محروم و به عقاب آخروى مبتلا مى شود. حياء در اول جلوگاه هيبت حق و در مرحله آخر رويت حق است و دارنده آن به حق مشغول و از گناه و تقصير بدور، و به كرامت و محبت ملبس ‍ مى باشد.(٣١٥)

١ - موسى عليه‌السلام و دختران شعيب

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

وقتى كه ((موسى مرد قبطى )) را به قتل رسانيد، فرعونيان نقشه كشيدند تا موسى را به قتل برسانند، موسىعليه‌السلام از مصر خارج شد و مدت هشت (يا سه ) روز در راه بود تا به دروازه شهر مدين رسيد و سختى هاى بسيار كشيد و براى رفع خستگى در زير درختى كه چاهى كنارش بود آرميد.

او مشاهده كرد كه براى آب كشيدن از چاه دو دختر منتظرند تا چوپانان آب گيرند بعد نوبت اينان شود، آمد و فرمود: من براى شما از چاه آب مى كشم و آنان از هر روز زودتر آب را به خانه آوردند.

پدر اين دو دختر حضرت شعيبعليه‌السلام فرمود: چطور امروز زودتر آب آورديد؟ و گوسفندان را آب داديد آنان قصه آن جوان را نقل كردند.

فرمود: نزد آن مرد برويد و او را پيش من آوريد تا پاداش كارش را به وى بدهم

آنان نزد موسىعليه‌السلام آمدند و درخواست پدر را گرفتند و موسىعليه‌السلام هم بى درنگ به خاطر خستگى و گرسنگى و غريب بودن قبول كرد. دختران به عنوان راهنما جلو راه مى رفتند و موسىعليه‌السلام به دنبال آنان به راه افتاد و نگاه مى كرد از كدام كوچه و راهى مى روند. چون هيكل و بدن آنان را از پشت نمايان بود حيا و غيرت او را ناگوار آمد و فرمود:

من از جلو مى روم و شما پشت سر من بيائيد، هر كجا ديدى من اشتباه مى روم راه را به من نشان دهيد (يا سنگ ريزه اى در جلوى پاى من بيندازيد، تا راه را تشخيص بدهم ) زيرا ما فرزندان يعقوب به پشت زنان نگاه نمى كنيم

چون نزد شعيبعليه‌السلام آمد و جريان خود را گفت ، به خاطر پاداش كار، و نيرومندى جسمانى و حيا و پاكى و امين بودن دختر خود را به ازدواج موسى در آورد.(٣١٦)

٢ - حياى چشم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در تفسير روح البيان نقل شده است : در شهرى سه برادر بودند كه برادر بزرگ ده سال مؤ ذن مسجدى بود كه روى مناره مسجد اذان مى گفت ، و پس ‍ از ده سال از دنيا رفت برادر دومى هم چند سال اين وظيفه را ادامه داد تا عمر او هم به پايان رسيد. به برادر سومى گفتند: اين منصب را قبول كن و نگذار صداى اذان از مناره قطع شود، قبول نمى كرد.

گفتند: مقدار زيادى پول به تو خواهيم داد! گفت : صد برابرش را هم بدهيد من حاضر نمى شوم

پرسيدند: مگر اذان گفتن بد است ؟ گفت : نه ، ولى در مناره حاضر نيستم علت را پرسيدند، گفت : اين مناره جايى است كه دو برادر بدبخت مرا بى ايمان از دنيا برده ؛ چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم بالاى سرش ‍ بودم و خواستم سوره يس بخوانم تا آسان جان دهد، مرا از اين كار نهى مى كرد.

برادر دومم نيز با همين حالت از دنيا رفت براى يافتن علت اين مشكل ، خداوند به من عنايتى كرد و برادر بزرگم را در خواب ديدم كه در عذاب بود.

گفتم : تو را رها نمى كنم تا بدانم به چه دليل شما دو نفر بى ايمان مرديد؟ گفت : زمانى كه به مناره مى رفتيم ، با بى حيائى نگاه به ناموس مردم درون خانه ها مى كرديم ، اين مساءله فكر و دلمان را به خود مشغول مى كرد و از خدا غافل مى شديم ، براى همين عمل شوم ، بد عاقبت و بدبخت شديم(٣١٧)

٣ - زليخا

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

آن وقت كه زليخا دنبال يوسف بود تا از او كام بگيرد، و پيشنهاد گناه را به يوسف داد، ناگهان يوسف ديد: زليخا روى چيزى را با پارچه اى پوشانيد.

يوسف فرمود: چه كردى ؟ گفت : صورت بت خود را پوشاندم كه مرا در حال گناه نبيند.

يوسف فرمود: تو از جماد حيا مى كنى كه نمى بيند من سزاوارترم از كسى كه مرا مى بيند و از آشكار و نهانم داناست ، حيا و شرم كنم(٣١٨)

٤ - پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و بنى قريظه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چون پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نزديك قلعه بنى قريظه رسيدند، كعب بن اسيد به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و مسلمانان دشنام مى داد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چون نزديك قلعه آنان رسيد فرمود: اى برادر بوزينگان و خوكها(٣١٩) و بندگان طاغوت ، آيا مرا دشنام مى دهيد؟ ما و جماعتى هستيم (با قدرتى كه داريم ) كه بر قومى وارد شويم ، روزگار آنان را تباه كنيم

كعب ابن اسيد كه بزرگى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نمى شناخت نزديك آمد و گفت : والله اى اباالقاسم ، تو نه نادان و نه دشنام دهنده بودى چه شده اين كلمات (برادر خوكها) را روا داشتى ؟

پس شرم و حيا پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را گرفت به اندازه اى كه عبا از شانه اش و عصا از دستش افتاد بخاطر كلماتى كه فرمود، و از نزد آنان بازگشت.(٣٢٠)

٥ - حياء اميرالمؤ منينعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عقد امام علىعليه‌السلام و حضرت زهراءعليها‌السلام در سال دوم هجرى واقع شد و لكن ميان عقد و زفاف فاصله (يك ماه يا يكسال ) شد.

در اين مدت عقد، علىعليه‌السلام از شرم خود نام فاطمهعليها‌السلام را بر زبان نمى آورد و فاطمهعليها‌السلام نيز نام علىعليه‌السلام را نمى برد تا يك ماه گذشت

يك روز زنان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نزد علىعليه‌السلام رفتند و گفتند: چرا در زفاف فاطمهعليها‌السلام تاءخير مى كنى اگر شرم دارى اجازه ده ما با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صحبت كنيم و اجازه عروسى بگيريم ، ايشان اجازه داد.

چون همه زنان در حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جمع شدند،ام سلمه عرض كرد: يا رسول الله اگر خديجه زنده بود خاطرش به زفاف فاطمه مسرور مى شد و چشم فاطمهعليها‌السلام به ديدار شوهر روشن مى گشت علىعليه‌السلام خواستار زن خويش است و ما همه در انتظار اين شادمانى هستيم

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نام خديجه را كه شنيد آب در چشمش حلقه زد و آهى كشيد و فرمود: مانند خديجه كجاست بعد فرمود: چرا علىعليه‌السلام از خود من نخواسته است ؟ گفتند: حيا مانع از گفتن او بود. بعد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دستور داد مهياى كار عروسى و زفاف علىعليه‌السلام و فاطمه عليهاالسلام شوند.(٣٢١)

٣٦ - : خوف

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( .وَادْعُوهُ خَوْفًا وَطَمَعًا .) (اعراف : آيه ٥٦)

:خدا را از راه ترس و از روى اميد بخوانيد

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : ((اتمكم عقلا اشدكم خوفا))(٣٢٢)

:كاملترين شما در عقل ، آنكس است كه خوفش از خداوند بيشتر باشد.

شرح كوتاه :

خوف حق ، مراتب و ديده بان قلب است ، كه خائف با اين بال ايمانى متوجه رضوان الهى است و بوسيله آن پرواز مى كند. خائف وعيده هاى الهى را مى بيند و در اعمال از هوى و هوس پرهيز مى نمايد. كسيكه خدا را بندگى كند بر ميزان خوف ، گمراه نشود و به مقصد برسد، چگونه نترسد در حاليكه عالم به عاقبت كار خود نيست و نامه اعمالش را نمى داند سبك است يا سنگين !

خوف نفس را مى ميراند و خائف بين دو خوف از گذشته و آينده اش ‍ مى باشد وقتى نفس او از هوسها بميرد قلبش حيات پيدا مى كند و به حيات قلب به استقامت مى رسد و ثبات در آن موجب آمدن رجاء در دل مى شود(٣٢٣).

١ - جوان خائف

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سلمان فارسى از بازار آهنگران كوفه عبور مى كرد، ديد مردم دور جوانى را گرفته اند، و آن جوان بيهوش روى زمين قرار گرفته است

وقتى كه مردم حضرت سلمان را ديدند، از محضر ايشان درخواست كردند كه دعائى بخواند، تا جوان از حالت بيهوشى نجات يابد.

سلمان وقتى كه نزديك جوان آمد، جوان برخاست و گفت : مرا عارضه اى نيست ، از اين بازار عبور مى كردم ديدم آهنگران چكشهاى آهنين مى زنند، يادم آمد كه خداوند متعال در قرآن مى فرمايد:

((براى كفار گرزگران و عمودهاى آهنين است كه بر سر آنها مهيا باشد(٣٢٤) تا اين آيه را شنيدم اين حالت به من دست داد.

سلمان به آن جوان علاقمند شد و محبت او در دلش جاى گرفته و او را برادر خود قرار داد، و پيوسته با همديگر دوست بودند: تا اينكه آن جوان مريض شد و در حالت احتضار افتاد، سلمان به بالين وى آمد و بالاى سر او نشست

در اين حال سلمان به عزرائيل توجه كرد و گفت : اى عزرائيل با برادر جوانم مدارا كن و نسبت به وى مهربان و رئوف باش !

عزرائيل در جواب گفت : اى بنده خدا، من نسبت به همه افراد مؤ من مهربان و رفيق مى باشم(٣٢٥)

٢ - زبان حال سنگ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روايت شده كه يكى از انبياء از مسيرى عبور مى كرد، سنگ كوچكى ديد كه آب زيادى از آن خارج مى شود، از وضع آن تعجب نمود.

خداوند سنگ را به سخن گفتن واداشت و گفت : از وقتيكه شنيدم شعله و آتش برخاسته از انسان و سنگ است (از ترس آنكه منهم از همان سنگها باشم ) تا به حال مى گريم

آنگاه آن سنگ از آن پيامبر خواست كه برايش دعا كند تا از آتش در امان باشد، و او دعا كرد.

مدتى بعد باز عبور پيامبر به آن جا افتاد و ديد همانگونه آب از سنگ جارى است پرسيد: حالا ديگر براى چه گريه مى كنى ؟ پاسخ داد: تا قبل از اطمينان به امان از آتش گريه خوف مى نمودم ، اما اينك گريه شكر دارم ، و از سرور و خوشحالى مى گريم(٣٢٦)