يكصد موضوع 500 داستان

 يكصد موضوع 500 داستان 0%

 يكصد موضوع 500 داستان نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی

 يكصد موضوع 500 داستان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید علی اکبر صداقت
گروه: مشاهدات: 40469
دانلود: 4493

توضیحات:

يكصد موضوع 500 داستان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 407 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 40469 / دانلود: 4493
اندازه اندازه اندازه
 يكصد موضوع 500 داستان

يكصد موضوع 500 داستان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٣ - عقوبت با آتش

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى اميرالمؤ منين با جمعى از اصحاب بودند كه شحصى آمد و عرض ‍ كرد: يا امير المؤ منين ، من به پسرى دخول كردم مرا پاك كن

امام فرمود: برو به منزل خودت ، شايد صفرا يا سودا بر تو غلبه كرده باشد. چون فردا شد باز آمد و اقرار بر عمل ناشايسته كرد؛ امام همان جواب را فرمودند.

روز سوم آمد و اقرار كرد و امام جواب اول را دادند.

روز چهارم آمد و اقرار كرد، امام فرمود: حالا كه چهار مرتبه اقرار كردى ، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى حد اين عمل ، سه حكم فرموده است يكى از اين سه را انتخاب كن

فرمود: شمشير بر گردن زدن ؛ يا انداختن از بلندى ، يا با حالتى كه دست و پا بسته باشد سوزانيدن به آتش

آن مرد گفت : كدام يك از اين سه عقوبت ، بر من سخت تر است ؟ فرمود: سوختن با آتش ، عرض كرد: يا علىعليه‌السلام من همين را اختيار كردم

امام فرمود: پس خودت را براى اين كار آماده كن ، عرض كرد: حاضر شدم ، برخاست و دو ركعت نماز خواند و بعد از آن گفت : خداوندا مرتكب گناهى شده ام كه تو مى دانى و از عذاب تو ترسيدم و به خدمت وصى رسول الله و پسر عموى آن حضرت آمده ام و از او خواستم مرا از آن گناه كه انجام داده ام و از او خواستم مرا از آن گناه كه انجام داده ام پاك كند.

او مرا مخير در سه نوع از عذاب كرد و من سخت ترين آنها را اختيار كرده ام ، خداوندا از رحمت تو مى خواهم كه اين سوختن را در دنيا كفاره ام قرار بدهى و مرا در آخرت نسوزانى ...!!

بعد از آن برخاسته و گريه كنان خود را بر آن گودال انداخت كه آتش در آن شعله مى كشيد.

امام ، از اين منظره گريه كرد و اصحاب هم گريه كردند. فرمود: اى مرد! برخيز از ميان آتش كه ملائكه را به گريه درآوردى ، خداوند توبه تو را قبول كرد، برخيز ديگر به اين كار نزديك مشو...!

در روايت ديگر دارد كه شخصى گفت : يا امير المؤ منين آيا حدى از حدود خداوند را تعطيل مى كنى ؟ فرمود: واى بر تو، هرگاه امام از طرف خداوند منصوب باشد و گناه كار از گناه خود توبه كند، برخداست كه او را بيامرزد.(٣٢٧)

٤ - خائفان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

وقتى كه اين آيه ((البته وعده گاه جميع آن مردم گمراه نيز آتش دوزخ خواهد بود، آن دوزخ را هفت در است ، هر درى براى ورود دسته اى از گمراهان معين گرديده است ))(٣٢٨) بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازل شد، چنان گريه مى كرد كه اصحاب از گريه او به گريه افتادند و كسى نمى دانست جبرئيل با خود چه وحى كرده است كه پيامبر اين چنين گريان شده است

يكى از اصحاب به در خانه دختر پيامبر رفت و داستان نزول وحى و گريه پيامبر را شرح داد. فاطمهعليها‌السلام از جاى حركت نمود چادر كهنه اى كه دوازده جاى آن بوسيله برگ خرما دوخته شده بود، بر سر نمود و از منزل خارج شد.

چشم سلمان فارسى به آن چادر افتاد در گريه شد و با خود گفت : پادشاهان روم و ايران لباسهاى ابريشمين و ديباى زر بافت مى پوشند، ولى دختر پيامبر چادرى چنين دارد، و در شگفت شد.!!

وقتى فاطمهعليها‌السلام به نزد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد، حضرتش به سلمان فرمود: دخترم از آن دسته اى است كه در بندگى بسيار پيشى و سبقت گرفته است

آنگاه فاطمهعليها‌السلام عرض كرد: بابا چه چيز شما را محزون كرده است ؟ فرمود: آيه اى كه جبرئيل آورده و آنرا براى دخترش خواند.

فاطمهعليها‌السلام از شنيدن جهنم و آتش عذاب چنان ناراحت شد كه زانويش قدرت ايستادن را از دست داد و بر زمين افتاد و مى گفت : واى بر كسيكه داخل آتش شود.

سلمان گفت : اى كاش گوسفند بودم و مرا مى خوردند و پوستم را مى دريدند و اسم آتش جهنم را نمى شنيدم

ابوذر مى گفت : اى كاش مادر مرا نزائيده بود كه اسم آتش جهنم بشنوم

مقداد مى گفت : كاش پرنده اى در بيابان بودم و مرا حساب و عقابى نبود و نام آتش جهنم را نمى شنيدم

امير المؤ منينعليه‌السلام فرمود: كاش حيوانات درنده پاره پاره ام مى كردند و مادر مرا نزائيده بود و نام آتش جهنم نمى شنيدم آن گاه دست خود را بر روى سر گذاشته و شروع به گريه نمود و مى فرمود:

آه چه دور است سفر قيامت ، واى از كمى توشه ، در اين سفر قيامت آنها را به سوى آتش مى برند، مريضانى كه در بند اسارتند و جراحت آنان مداوا نمى شوند، كسى بندهايشان را نمى گشايد، آب و غذاى آن ها از آتش است و در جايگاههاى مختلف جهنم زير و رو مى شوند.(٣٢٩)

.٥ - يحيى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت يحيى پيامبر وقتى ديد روحانيون بيت المقدس روپوش هايى موئين و كلاه هاى پشمين بر تن و سر دارند، از مادر تقاضا كرد برايش چنين لباسى درست كند بعد در بيت المقدس همراه با اءحبار مشغول عبادت شد.

روزى نگاهى به اندامش كه لاغر شده بود انداخت و گريه كرد. خداوند به او وحى كرد: به اين مقدار از جسمت كه لاغر شده گريه مى كنى ؟ به عزت و جلالم سوگند اگر كمترين اطلاعى از آتش داشتى بالاپوشى از آهن مى پوشيدى تا چه رسد به اين بافته شده ها.

يحيى از اين خطاب آنقدر گريست كه گوشت بر گونه او نماند. زكريا روزى به فرزندش گفت : پسر جان من از خدا خواستم تا ترا به من بدهد كه مايه روشنى چشمم باشى چرا چنين مى كنى ؟

عرض كرد: پدر مگر تو نفرمودى ، همانا در ميان بهشت و جهنم گردنه اى است به جز كسانى كه از خوف خدا بسيار گريه كنند از آن گردنه نتوانند بگذرند؟

فرمود: چرا من گفتم !!

حضرت زكريا هرگاه مى خواست بنى اسرائيل را موعظه كند به طرف راست و چپ نگاه مى كرد اگر يحيى را مى ديد نامى از بهشت و جهنم نمى برد. روزى زكرياعليه‌السلام مردم را موعظه مى كرد، يحيى در حالى كه سر خود را در عبايش پيچيده بود آمد و در ميان مردم نشست و زكريا او را نديد.

شروع به موعظه كرد و گفت : خدا فرموده ، در دوزخ كوهى است به نام سكران ، كه در دامنه اين كوه ، بيابانى است به نام غضبان و در اين بيابان چاهى است كه عمق آن يك صد سال راه است و در اين چاه تابوت هايى از آتش است كه درونش صندوق هائى از آتش است و لباسهائى و زنجيرهائى از آتش درون صندوق مى باشد.

چون يحيى نام سكران شنيده سر برداشت و ناله اى كرد و آشفته روى به بيابان نهاد.

زكريا و مادر يحيى به دنبال پيدا كردن يحيى رفتند و جمعى از جوانان بنى اسرائيل هم به احترام مادر يحيى در بيابان همراه شدند تا رسيدند به جايگاهى كه چوپانى بود و گفتند: جوانى به اين خصوصيات نديدى ؟ چوپان گفت : حتما شما يحيى بن زكريا را مى خواهيد؟ گفتند: آرى چوپان گفت : الان در فلان گردنه در حاليكه قدمهاى خود را در آب گذاشته و ديده بر آسمان دوخته و راز و نياز با خداى مى كند هست رفتند و او را يافتند. و مادر يحيى سر فرزند را به سينه نهاد و به خدا قسم داد تا بيايد، پس همراه مادر به خانه آمد.(٣٣٠)

٣٧ - : خيانت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( إِنَّ اللَّـهَ لَا يُحِبُّ مَن كَانَ خَوَّانًا أَثِيمًا) ( نساء: آيه ١٠٧)

خداوند هر خيانت كار و بد عمل را دوست ندارد

امام صادقعليه‌السلام : ((ليس لك ان تاءتمن الخائن ))(٣٣١)

براى تو نيست كه شخص خائن را امين بدانى

شرح كوتاه :

چيزى كه برسم امانت مانند پول و دكان و ماشين و امثال اينها نزد كسى مى گذارند نبايد خيانت كرد و آنرا معيوب و تجاوز نمود، و يا انكار آن چيز كرد.

دارنده اين صفت نزد خدا و مردم اعتبار ندارد؛ و از درجه ايمان ساقط مى شود و اثر وضعى آن به خود مال و اهلش سرايت مى كند.

سفارش اكيد شده كه به نماز و رورزه كسى فريب نخوريد، چه بسا كسى شيفته اين اعمال مى شود؛ ولكن به راستگوئى و اداء امانت مردم را آزمايش ‍ كنيد؛ نبايد نزد شخص خائن چيزى گذاشت ، و اعتماد به او كرد و حتى زن دادن و قرض دادن به شخص خائن مذموم است و اگر كسى اينكار را كرد و تجاوزى ديد خود را ملامت كند.

١ - وزير خيانتكار

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در عهد پادشاهى گشتاسب ، او را وزيرى بود به نام (راست روشن ) كه به سبب اين نام مورد نظر گشتاسب بوده و بيشتر از وزاى ديگر مورد مرحمت قرار مى گرفت

اين وزير، گشتاسب را بر مصادره رعيت تحرض مى كرد، و ظلم را در نظر او جلوه مى داد و مى گفت : انتظام امور مملكت به خزانه است و بايد ملت فقير باشند تا تابع گردند.

خود هم مال زياد جمع كرد و با گشتاسب از در دشمنى در آمد. گشتاسب به خزانه رفت و مالى نديد تا حقوق كارمندان را بدهد و شهرها را خراب و مردم را پريشان ديد و متحير شد.

دلتنگ و تنها، سوار شد و به صحرا بيرون رفت و سير مى كرد. در اثناى سير در بيابان نظرش به گوسفندانى افتاد به آنجا رفت و ديد، گوسفندان خواب و سگى بردار است ، تعجب كرد!!

چوپان را خواست و علت بردار شدن سگ را پرسيد، گفت : اين سگ امين بود، مدتى او را پروردم و در محافظت گوسفندان به او اعتماد كردم بعد از مدتى او با مده گرگى دوستى گرفت و با او جمع شد. چون شب مى شد ماده گرگ گوسفندى را مى گرفت و نصف خودش مى خورد و نصف ديگر را سگ مى خورد.

روزى در گوسفندان كمبود و تلف مشاهده شد و پس از جستجو، به اين خيانت سگ پى بردم لذا سگ را بردار كردم تا معلوم شود جزاى خيانت و عاقبت بدكردار شكنجه و عذاب است !!

گشتاسب چون اين جريان را شنيد به خود باز آمد و گفت : رعيت همانند گوسفندان و من مانند چوپان ، بايد حال مردم را تفحص كنم تا علت نقصان پيدا شود.

لذا به بارگاهش آمد و ليست زندانيان را طلب كرد و معلوم شد وزير (راست روشن ) آنها را حبس كرده است و همه مشكلات از اوست پس او را بردار كرد و اعلام نمود و گفت : ما به نام او فريفته شديم

كم كم مملكت آباد و تدارك كار گذشته كرد و در كار اسيران اهتمام داشت و ديگر بر هيچ كس اعتماد نمى كرد.(٣٣٢)

٢ - خيانت در زيارت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

جناب حاج آقا حسن فرزند مرحوم آيت الله حاج آقا حسين طباطبائى قمى نقل كرد: كه براى معالجه چشم از مشهد به طهران آمده بودم ، همان زمان يكى از تجار تهران كه او را مى شناختم به قصد زيارت امام هشتم به خراسان رفت

شبى از شبها در عالم خواب ديدم كه در حرم امام هشتم مى باشم و امام روى ضريح نشسته اند، ناگاه ديدم آن تاجر تيرى به طرف مقابل امام پرتاب نمود و امام ناراحت شدند.

بار دوم از طرف ديگر ضريح تيرى به طرف امام پرتاب نمود و حضرت ناراحت شد. بار سوم تير از پشت به جانب امام پرتاب نمود كه اين دفعه اما به پشت افتادند.

من از وحشت از خواب بيدار شدم معالجه ام تمام شد و مى خواستم به خراسان مراجعت نمايم ، لكن توقف بيشترى كردم تا آن تاجر از خراسان برگردد و از حالش جويا شوم از مسافرت برگشت و سوالاتى كردم امام چيزى نفهميدم ، تا اينكه خوابم را برايش تعريف كردم

اشك از چشمانش جارى شد و گفت : روزى وارد حرم امام رضاعليه‌السلام شدم و طرف پيش رو زنى دست به ضريح چسبانده و من خوشم آمد و دست خود را روى دست او گذاشتم ، زن رفت طرف ديگر ضريح ، من هم رفتم باز دست خود را بر روى دست او گذاشتم ، رفت طرف پشت سر، من هم رفت تا دست خود را به ضريح گذاشت ، دست خود را روى دست او گذاشتم ، از او سوال نمودم كه اهل كجائى گفت : اهل تهران ، با او رفاقت نموده و به تهران آمديم.(٣٣٣)

٣ - خيانت دختر به پدر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

ساطرون كه لقبش ضيزن بوده است پادشاه (حضر) كه ميان دجله و فرات قرار داشت بود. در آن جا كاخى زيبا وجود داشت كه آنرا (جوسق ) مى ناميدند، او يكى از شهرهاى شاهپور ذى الاكتاف را غارت و تصرف و خواهر شاهپور را گرفت و مردم بسيارى را كشت

چون شاهپور خبردار شد لشگرى جمع كرد. و به سوى او حركت نمود. ضيزن در قلعه اى محكم متحصن شد و اين محاصره چهار سال ادامه يافت و كارى از پيش نرفت

روز دختر ضيزن بنام (نضيره ) كه بسيار با جمال بود در بيرون قلعه مى گشت و شاهپور چشمش به او افتاد شيفته اش شد و برايش پيغام داد اگر راه تصرف قلعه را نشان دهى با تو ازدواج مى كنم

نضيره كه علاقه به شاهپور هم پيدا كرده بود شبى سربازان قلعه را از شراب مست و درب قلعه را به روى لشگريان شاهپور باز كرد، و (ضيزن ) پدرش ‍ كشته شد.

شاهپور با نضيره ازدواج كرد و شبى ديد بستر او خون آلود است ، علت را جويا شد، ديد برگ (مو) در بسترش بود، بخاطر لطافت اندام بدن خراشيده شد.

گفت : پدرت چه غذايى به تو مى داد؟ گفت : زرده تخم مرغ و مغز سر بره و كره و عسل شاهپور ساعتى تاءمل كرد و گفت : تو با چنين وسايل آسايش ‍ پدر وفا نكردى آيا با من خواهى وفا كنى ، دستور داد به دم اسب او را بستند و اسب در بيابان تاختند، تا خارهاى بيابان از خون اين دختر خيانت كار رنگين شود(٣٣٤)

٤ - مرد هندى و امام ششم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

امام كاظمعليه‌السلام فرمود: روزى در خدمت پدر بودم و يكى از دوستان از دوستان وارد شد و گفت : عده اى در بيرون منزل ايستاده و اجازه ورود مى خواهند.

پدر فرمود: نگاه كن ببين كيستند. وقتى رفتم شتران زيادى را كه حامل صندوقهائى بودند مشاهده كردم و شخصى هم سوار بر اسب بود. به او گفتم : تو كيستى ؟

گفت : مردى از هندوستان واراده تشرف به خدمت امام را دارم

بازگشتم و به عرض ايشان رسانيدم فرمود: اجازه به اين خائن ناپاك مده به آنها اجازه ندادم و مدت زيادى در همانجا اقامت كردند تا اينكه يزيد بن سليمان و محمد بن سليمان واسطه شدند و اجازه ورود براى آنها گرفتند.

مرد هندى وقتى كه وارد شد دو زانو نشست گفت : امام بسلامت باد، مردى از هندم ، مرا پادشاه با مقدارى از هدايا خدمت شما فرستاده ، چند روز است كه به ما اجازه ورود نمى دهيد آيا فرزندان پيامبران چنين مى كنند.؟

پدرم سر خود را به زير انداخت و فرمود: علت آنرا بعد خواهى فهميد. پدرم مرا دستور داد نامه او را بگيرم و باز كنم در آن نامه پادشاه هند پس از سلام نوشته بود:

من ببركت شما هدايت يافته ام ، برايم كنيز بسيار زيبائى به هديه آورده بودند، هيچ كس را شايسته آن كنيز نيافتم ، از اين جهت او را به مقدارى لباس و زيور و عطر تقديم شما مى كنم ، از ميان هزار نفر صد از ميان صد نفر ده نفر و از ميان ده نفر كسى را كه صلاحيت امانت دارى داشته باشد يكى را به نام (ميزاب بن خباب ) تعيين كرد او را همراه هدايا و كنيز نزد شما فرستادم

امام رو به او كرد و فرمود: برگرد اى خيانت كار، هرگز قبول امانتى كه خيانت شده را نمى كنم ...!

مرد هندى سوگند ياد كرد كه خيانت نكرده ام پدر فرمود: اگر لباس تو گواهى به خيانت تو به كنيز دهد مسلمان مى شوى ؟ گفت : مرا معاف بدار. فرمودند: پس كارى كه كردى به پادشاه هند بنويس ....!

مرد گفت : اگر چيزى در اين خصوص شما مى دانى بنويس ، پوستينى بر دوش مرد بود و امام فرمود: آنرا بيانداز؛ پس پدرم دو ركعت نماز خواند بعد سر به سجده گذاشت وى فرمود: اللهم انى اسئلك بمعاقد العز... ايمانا مع ايمانهم ، از سجده سر برداشت و روى به پوستين كرد و فرمود: آنچه مى دانى درباره اين مرد هندى بگو. پوستين همانند گوسفندى بهم آمد و گفت :

اى فرزند رسول خدا، پادشاه اين مرد را امين دانست و نسبت به حفظ كنيز و هدايا او را سفارش زيادى كرد، همينكه مقدارى راه آمديم به بيابانى رسيديم ، در آن جا باران گرفت ، هر چه با ما بود از باران خيس شد و پر آب گرديد. چيزى نگذشت كه ابر بر طرف شد و آفتاب تابيد. اين خائن خادمى را كه همراه كنيز بود صدا زد و او را روانه شهر نمود تا چيزى تهيه كند.

پس از رفتن خادم كنيز را گفت : در اين خيمه كه ميان آفتاب زده ايم بيا تا لباسها و بدنت خشك شود كنيز وارد خيمه شد و در مقابل آفتاب لباس ‍ خود را تا ساق پا بالا زد، همينكه چشم اين هندى به پاى او افتاد فريفته شد و كنيز را به خيانت راضى نمود.

مرد هندى از مشاهده اين پوستين به اضطراب افتاد و اقرار كرد و تقاضاى بخشش نمود. پوستين به حالت خود برگشت ، امام دستور داد آنرا بپوشد.

همينكه پوستين بر دوش گرفت ، پوستين بر گردن و گلويش حلقه وار پيچيد نزديك بود آن مرد خفه و سياه شود.

امام فرمود: اى پوستين او را رها كن ، تا پيش پادشاه برگردد، او سزاوارتر است كه كيفر خيانت اين شخص را كند؛ و پوستين به حالت اوليه برگشت

هندى با وحشت تمام درخواست قبول هديه اى را كرد..! امام فرمود: اگر مسلمان شوى كنيز را به تو مى دهم ، ولى او نپذيرفت

امام هديه را پذيرفت ولى كنيز را رد كرد و آن مرد هندى به هندوستان بازگشت بعد از يك ماه ، نامه پادشاه هند رسيد كه بعد از عرض ارادت نوشته بود كه : آنچه ارزش نداشت را قبول كرديد ولى كنيز را قبول نكرديد. اين كار مرا نگران كرد و يا خود گفتم : فرزندان انبياء داراى فراست خدادادى هستند، شايد آورنده كنيز خيانتى كرده باشد. لذا نامه اى بنام شما از خود نوشتم و به آن مرد گفتم : نامه شما رسيد، و از خيانت در آن متذكر شديد.

به او گفتم جز راستى چيزى تو را نجات نخواهد داد، و او تمام قضيه خيانت كنيز و حكايت پوستين را برايم نقل كرد، و كنيز هم اعتراف كرد. دستور دادم هر دو را گردن زدند. من هم به يگانگى خدا و رسالت پيامبر گواهى و به عرض مى رسانم كه من بعدا خدمت خواهم رسيد طولى نكشيد كه تاج و تخت را رها كرد و به مدينه آمد و مسلمان حقيقى شد.(٣٣٥)

٥ - حل مشكل !!

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان خلافت عمر، مردى از انصار به حالت مردن افتاد؛ دخترى داشت و آن را به دوستش كه وصى او بود سپرد تا بعد از مرگش ، كاملا او را حفظ كند.

مرد به دستور خليفه به سفر طولانى ماءمور شد، و به خانه آمد و سفارش ‍ اكيد به همسرش كرد و بعد به مسافرت رفت ؛ و هر وقت نامه اى مى نوشت سفارش دختر رفيقش را مى كرد.

سفارشات پى در پى شوهر، همسر را به اين گمان انداخت كه شوهر مى خواهد از مسافرت بيايد و او را به عقد خود در آورد، و هووى من شود و مرا از چشم او بياندازد.

لذا به همسايگى به زنى نابكار مشورت كرد و بعد تصميم گرفتند شب دور هم بنشينند و دختر را شراب بدهند تا كاملا بى حال شد با انگشت تجاوز به بكارت او كنند؛ و همين كار را كردند..!!

بعد از چند روز شوهرش آمد سراغ دختر را گرفت ، زن گله كرد و گفت : او به حمام رفت وقتى برگشت دخترى خود را از دست داده بود.

مرد دختر را صدا زد و گله كرد و علت را پرسيد؟ دختر گفت : زن تو افتراء بسته است و مرا شبى شراب داد و تجاوز به حريم من كرده است

مرد براى حل اين مشكل به حضرت امير المؤ منينعليه‌السلام مراجعه كرد و حضرت زن و دختر را خواست و هر چه به زن گفتند: حقيقت را بگو نگفت

حضرت قنبر را فرستادند دنبال زن همسايه و او را آورد و شمشير كشيد و فرمودند: اگر واقع را نگوئى و آنچه مى گويم تكذيب كنى ، با اين شمشير گردنت رامى زنم !

حضرت خود قضايا را نقل كرد و زن همسايه تصديق كرد. حضرت به آن مرد فرمود: زنت را طلاق بده ، و دختر را همانجا برايش عقد كردند و از آن زن ديه كار ناشايست را گرفتند.(٣٣٦)

٣٨ - : دنيا

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا لَعِبٌ ) ((انعام : آيه ٣٢))

دنيا جز بازيچه كودكان و هوسرانى بيخردان هيچ نيست

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : من اصبح و الدنيا اكبر همه فليس من الله فى شى ء(٣٣٧)

هر كس صبح كند و فقط فكرش به دنيا باشد، از خدا در او هيچ نيست

شرح كوتاه :

دنيا مانند صورتى است كه سرش كبر و چشمش حرص و گوشش طمع و زبانش ريا و دستش شهوت و پايش عجب و قلبش غفلت است

كسى كه دنيا را دوست بدارد، دنيا او را به كبر مى رساند، هر كس از دنيا خوشش بيايد دنيا او را به خود حريص مى كند، هر كس طلب دنيا كرد دنيا او را به طمع مى كشاند.

كسيكه دنيا را مدح كرد لباس ريا به تنش نمود، و هر كه اراده اش دنيا باشد عجب در دلش جاى مى گيرد، و هر كه اعتماد به دنيا كرد غفلت او را مى گيرد، پس جايگاه اهل دنيا جهنم خواهد بود.(٣٣٨)

١ - عزت و ذلت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

هارون الرشيد خليفه عباسى بسيار برامكه را دوست مى داشت ، و آنان نوعا در سمت وزراء و اصحاب خاص محبوب بودند. در ميان آنان به جعفر برمكى شديدا علاقه داشت تا اينكه بعد از ١٧ سال و ٧ ماه عزت در سال ١٨٩ ه - ق به مسائلى چند، برامكه مورد غضب هارون الرشيد قرار گرفتند و همگى به بدبختى و نكبت روزگار افتادند و دنيا كاملا بر آنان برگشت

از جمله ، محمد بن عبدالرحمن هاشمى گويد: روز عيد قربانى بود كه وارد بر مادرم شدم ، ديدم زنى با جامه هاى كهنه نزد اوست و با او صحبت مى كند. مادرم گفت اين زن را مى شناسى ؟ گفتم : نه ، فرمود: اين ((عباده )) مادر جعفر برمكى است

من به جانب عباده رفتم و با او قدرى تكلم نمودم و پيوسته از حال او تعجب مى كردم از او پرسيدم : اى مادر، از عجايب دنيا چه ديدى ؟ گفت : اى پسر جان روز عيدى مثل چنين روز (عيد قربان ) بر من گذشت در حالى كه چهار صد كنيز در خدمت من ايستاده بودند و من مى گفتم : پسرم جعفر حق مرا ادا نكرده و بايد كنيزان و خدمتكاران من بيشتر باشد.

امروز يك عيد است كه بر من مى گذرد كه منتهى آرزوى من دو پوست گوسفند است كه يكى را فرش خود كنم و ديگرى را لحاف خود كنم

من (محمد هاشمى ) پانصد درهم به او دادم و چنان خوشحال شد كه نزديك بود قالب نهى كند. گاه گاهى عباده به خانه ما مى آمد تا از دنيا رحلت كرد.(٣٣٩)

٢ - على و بيت المال

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

شعبى گويد: من همانند ديگر جوانان به ميدان بزرگ كوفه وارد شدم ، امام علىعليه‌السلام را بر بالاى دو طرف طلا و نقره ديدم كه در دستش ‍ تازيانه اى كوچك بود و مردم را تجمع كرده بودند به وسيله آن به عقب مى راند.

پس به سوى آن اموال برگشت و بين مردم تقسيم مى كرد، به طورى كه براى خودش هيچ چيز باقى نماند و دست خالى به منزلش بازگشت

به منزل بازگشتم و به پدرم گفتم : امروز چيزى ديدم نمى دانم بهترين مردم بوده يا نه ؟!

پدرم گفت : پسرم چه كسى را ديدى ؟ آنچه را ديده بودم نقل كردم پدرم از شنيدن اين جريان به گريه افتاد و گفت : اى پسرم تو بهترين كس از مردم را ديده اى .(٣٤٠)

زاذان گويد: من با قنبر به سوى امير المؤ منين رفتيم ، قنبر گفت : يا امير المؤ منين برخيز كه برايت گنجى مهم پنهان كرده ام ؟ فرمود: گنج چيست ؟ قنبر گفت :

برخيز و با من بيا تا نشانت دهم

امام برخاست و با او به خانه در آمد. قنبر كيسه بزرگى از كتان كه پر از كيسه هاى كوچك طلا و نقره در آن بود آورد و گفت :

اى علىعليه‌السلام مى دانم كه شما چيزى را بر نمى دارى مگر آن كه همه را تقسيم مى كنى ، اين را فقط براى شما ذخيره كردم .!

امام فرمود: هر آينه دوست داشتم كه در اين خانه آتشى شعله مى كشيد و همه را مى سوزانيد، پس شمشير از غلاف كشيد و بر كيسه ها زد، طلا و نقره ها را ميان كيسه ها به بيرون ريخته شدند.

سپس فرمود: اينها را ميان مردم تقسيم كنيد، و آنان هم چنين كردند، بعد فرمود: شاهد باشيد كه چيزى براى خود نگرفتم و در تقسيم بين مسلمانان كوتاهى نكردم ، و آنگاه فرمود: (اى طلاها و نقره ها غير علىعليه‌السلام را بفريبيد)(٣٤١)

٣ - حضرت سليمان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سليمان بن داود از نادر پيامبرانى بود كه خداوند پادشاهى مشرق و مغرب زمين را به او داد و سالها بر جن و انس و چهارپايان و مرغان و درندگان غالب و حاكم و زبان همه موجودات را مى دانست ؛ كه زبان از توصيف قدرت عظيم او قادر است او به حق تعالى عرض كرد:

((بر من ملكى ببخش كه بعد از من به احدى ندهى ))! بعد از اينكه خداوند به او كرامت كرد، به خداى خود فرمود: يك روز تا شب به شادى نگذرانيده ايم ؛ مى خواهم فردا داخل قصر خود شوم و بر بام قصر برآيم و نظر به مملوك خود كنم ؛ كسى را اجازه ندهيد نزد من آيد كه شاديم تبديل به حزن نشود.

روز ديگر بامداد عصاى خود رابه دست گرفت و بر بلندترين جائى از قصرش بالا رفت و ايستاد و تكيه بر عصا، نظر به رعيت و ممكلت خويش ‍ مى كرد و به آنچه حق تعالى به او داده ، خوشحال بود.

ناگاه نظرش به جوان خوش روى پاكيزه لباس افتاد كه از گوشه قصرش پيدا شد. فرمود: چه كسى ترا اجازه داده تا داخل قصر شوى ؟ گفت : پروردگار، فرمود: تو كيستى ؟ گفت : عزرائيل ، پرسيد براى چه كار آمده اى ؟ گفت براى قبض روح ، فرمود: امروز مى خواستم روز شادى برايم باشد خدا نخواست ؛ به آنچه ماءمورى انجام بده .!

پس عزرائيل روح حضرت سليمان را قبض نمود بر همان حالت كه بر عصا تكيه كرده بود! مردم از دور بر او نظر مى كردند و گمان مى كردند زنده است

چون مدتى گذشت اختلاف در ميان مردم افتاد، عده گفتند، چند روز نخورده و نياشاميده پس او پروردگار ماست ، گروهى گفتند: او جادوگر است اين چنين در ديده ما كرده كه ايستاده است در واقع چنين نيست ، گروه سوم گفتند: او پيامبر خداست خداوند موريانه را فرستاد كه ميان عصاى او را خالى كند. عصا شكست و او بيفتاد، و بعد متوجه شدند او چند روز پيش ‍ از دنيا رحلت كرده بود(٣٤٢)

٤ - دنيا دوستى طلحه و زبير

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

طلحه و زبير، از سرداران صدر اسلام بودند و در ميدانهاى جهاد اسلامى خدمات شايانى كردند، بعد از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مخصوصا زبير شديدا طرف دارى امير المؤ منين مى كرد و هيچگاه ترك نصرت امام نكرد.

تا اينكه عثمان را كشتند، و مردم علىعليه‌السلام را به رهبرى برگزيدند؛ آنها نزد امام آمدند و رسما از او تقاضا كردند تا آنها را به فرماندارى بعضى شهرها منصوب كند.

وقتى كه با جواب منفى امام روبرو شدند، توسط ((محمد بن طلحه )) اين پيام خشن را به آن حضرت رساندند:

((ما براى خلافت تو فداكاريهاى بسيار كرديم ، اكنون كه زمام امور به دست تو آمده ، راه استبداد را به پيش گرفته اى و افرادى مانند مالك اشتر را روى كار آورده اى و ما را به عقب زده اى ))

امام توسط محمد بن طلحه پيام داد چه كنم تا شما خشنود شويد؟ آنها در جواب گفتند: يكى از ما را حاكم بصره و ديگرى را فرماندار كوفه كن

امام فرمود: ((سوگند به خدا، من در اينجا (مدينه ) آنها را امين نمى دانم ، چگونه آنها را امين بر مردم كوفه و بصره نمايم ))

بعد از محمد بن طلحه فرمودند: ((نزد آنها برو و بگو: اى دو شيخ از خدا و پيامبرش نسبت به امتش بترسيد، و بر مسلمانان ظلم نكنيد، مگر سخن خدا را نشنيده ايد كه مى فرمايد:

((اين سراى آخر را تنها براى كسانى قرار مى دهيم كه اراده برترى جويى در زمين ، و فساد را ندارد و عاقبت نيك براى پرهيزكاران است ))(٣٤٣)

آنان چون به رياست و پول دنيا نرسيدند قصد كردند به مكه بروند نزد امام آمدند و اجازه انجام عمره به مكه را خواستند. امام فرمود: ((شما قصد عمره نداريد)) آنان قسم ياد كردند خلافى ندارند و بر بيعت استوارند.

آنان به امر امام بيعت خود را با حضرت تجديد كردند، بعد به مكه رفتند و بيعت را شكستند، و تشكيل سپاه دادند و براى جنگ جمل به همراه عايشه به بصره حركت كردند!!

در بين راه به ((يعلى بن منبه )) كه حدود چهار صد هزار دينار از يمن براى امام مى برد برخورد كردند، و پولها را به زور از او گرفتند و صرف جنگ با امام كردند.

در اين جنگ (سال ٣٦ ه - ق ) سيزده هزار از سپاه طلحه و زبير، و پنج هزار از سپاه امام كشته شدند؛ و عاقبت طلحه توسط مروان كه از سپاه خودش بود هدف تير قرار گرفت و كشته شد؛ مروان گفت : انتقام خون عثمان را از طلحه گرفتم

زبير هم از جنگ كنار رفت و در راه توسط ((ابن جرموز)) كشته شد؛ و عاقبت دنيا دوستى و رياست پرستى آنان جز مرگ ننگين نبود.(٣٤٤)

٥ - چه خواست چه شد!

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در ٢٣ محرم سنه ١٦٩ ه - ق مهدى عباسى در ((ماسبذان )) وفات كرد و خلافت به پسرش موسى ملقب به هادى عباسى كه در آن وقت در جرجان به جنگ اهل طبرستان رفته بود، رسيد.

هارون الرشيد برادر هادى از براى او از اهل ماسبذان و بغداد بيعت گرفت و قاصدى براى او فرستاد، و او زود به جانب پايتخت آمد و بيعت كرد.

هرثمه بن اعين تميمى گويد: هادى عباسى شبى مرا به خلوت طلبيد و گفت : هيچ مى دانى كه ما از اين سگ ملحد يعنى ((يحيى بن خالد)) چه ها مى كشيم ، خلق را از من متغير گردانيد و مردم را به محبت هارون الرشيد دعوت مى كند، بايد الآن به زندان بروى و سر او را از بدن جدا سازى

بعد به خانه برادرم هارون الرشيد بروى و او را به قتل برسانى سپس به زندان برو و هر كس از آل ابوطالب يافتى هلاك نمايى

بعد سپاهى تهيه كن و به كوفه برو اولاد عباس را از خانه هايشان بيرون بياور خانه هايشان را آتش بزن

من از شنيدن اين او امروز به لرزه افتادم و زبان به تضرع گشودم و گفتم : اينهمه كارهاى بزرگ و سخت را قادر نيستم !

گفت : اگر سستى در اوامرم كنى تو را مى كشم سپس مرا همانجا نگه داشت و به ((حرم سراى )) خود رفت

من گمان كردم چون كراهت در اين كارها داشتم ، كس ديگر را براى امور ماءمور بسازد مرا به قتل برساند.

با خود شرط كردم اگر از اين كار سخت خلاص شوم ، به سفر روم و به جائى روم كه كسى مرا نشناسد.

ناگاه خادمى آمد و گفت هادى عباسى تو را مى طلبد؛ من شهادتين به زبان گذرانيدم و حركت كردم ، وسط راه صداى زنى شنيدم ، توقف كردم ، شنيدم كه مى گفت : اى هر ثمه خيزران مادر هادى ، بيا ببين ما را چه بلا افتاده است !

رفتم درون خانه در پس پرده ، خيزران گفت : وقتى هادى به درون خانه آمد من مقنعه از سرم باز كردم و درباره هارون الرشيد در خواست عفو و محبت نمودم ، او سخن مرا رد كرد و سرفه شديدى كرد، بعد آب آشاميد و آب تاءثيرى نداشت و هماندم مرد (١٨ ربيع الاول ١٧٠ ه‍ ق )

اكنون يحيى بن خالد را خبردار كن تا بيعت براى پسرم هارون الرشيد بگيرد. آمدم يحيى را خبردار كردم بعد رفتم منزل هارون او مشغول قرائت قرآن بود و به خلافت سلام كردم و او استبعاد كرد و حقيقت را گفتم ، در همان شب خبر تولد ماءمون فرزند هارون الرشيد را به او رساندند.

٣٩ - : دروغ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( سَمَّاعُونَ لِلْكَذِبِ أَكَّالُونَ لِلسُّحْتِ ) ((مائده : آيه ٤٢))

: (جاسوسان :) دروغ پرداز و خورندگان مال حرامند.

امام عسگرىعليه‌السلام : جعلت الخبائث كلها فى بيت و جعل مفتاحها الكذب(٣٤٥).

:همه خبائث در خانه اى نهاده شود، كليد آن خانه دروغ مى باشد.

شرح كوتاه :

دروغ چه كوچك باشد يا بزرگ ، جدى باشد يا شوخى گفتنش اشكال دارد. از آنجائى كه فرمودند: (اگر همه پليدى ها در خانه اى باشد كليد آن خانه دروغ است ) پرهيز از آن لازم است

دروغ چون خلاف ظاهر كلام است ، و گوينده اش نه در مقام مبالغه در گفتن است و نه بخاطر مصلحت بين دو نفر و يا قبيله كه نزاع دارند، دروغ موجب خراب شدن ايمان و دور شدن ملائكه از نزد كاذب و كم شدن روزى و رسوا شدن ميان مردم مى شود تا جائى كه اگر كذب بخدا و رسول در ماه مبارك رمضان باشد موجب بطلان روزه هم مى شود(٣٤٦)