يكصد موضوع 500 داستان

 يكصد موضوع 500 داستان 0%

 يكصد موضوع 500 داستان نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی

 يكصد موضوع 500 داستان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید علی اکبر صداقت
گروه: مشاهدات: 40545
دانلود: 4496

توضیحات:

يكصد موضوع 500 داستان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 407 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 40545 / دانلود: 4496
اندازه اندازه اندازه
 يكصد موضوع 500 داستان

يكصد موضوع 500 داستان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

١ - وليد بن عقبه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

وليد بن عقبه ابى معيط از مسلمانانى بود كه ابتداءً ظاهرى خوب داشت ، تا جائيكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را ماءمور كرد به سوى قبيله بنى مصطلق برود و زكات و صدقات آنان را بگيرد.

افراد قبيله وقتى شنيدند ماءمور پيامبر آمده ، به استقبال براى خوش آمد گوئى آمدند.

چون در زمان جاهليت ميان وليد و اين قبيله خصومت و عداوت بوده خيال كرد آنها به كشتن او مهيا شدند، پس مراجعه به مدينه كرد و نزد پيامبر آمد و گفت : اينان زكات مالشان را نمى دهند در حاليكه كه قضيه به عكس ‍ بود.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ناراحت شد و قصد كرد كه سپاهى به طرف آن قبيله بفرستد كه خداوند اين آيه را نازل كرد: ((اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر شخص فاسقى براى شما خبر آورد تحقيق كنيد(٣٤٧) (در اين كه حرف او صحيح است يا دروغ )(٣٤٨).

بعد از نزول آيه وليد دروغگو بعنوان فاسد شناخته شد، و پيامبر فرمود او از اهل دوزخ است و بعد او با عمروعاص شراب خوردند و دشمنى با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اميرالمؤ منين را شيوه خود كرد؛ و چون از طرف خليفه سوم به امارت كوفه منصوب شد يك روز صبح به حالت مستى نماز صبح به جماعت را چهار ركعت خواند(٣٤٩).

٢ - گرسنگى و دروغ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

اسماء بنت عميس گفت : من و تعدادى ديگر از زنان در شب عروسى عايشه با پيامبر، نزد او بوديم و او را آماده مى كرديم

وقتى كه به خانه رسول خدا مى رفتيم غذايى جز يك ظرف شير آنجا نيافتيم

حضرت مقدارى از شير را نوشيدند و آن را به عايشه دادند.

عايشه خجالت كشيد و آن را نگرفت من گفتم : دست رسول خدا را كوتاه مكن و ظرف شير را بگير و بنوش ؛ عايشه با خجالت آن ظرف شير را گرفت و نوشيد.

سپس پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او فرمودند: ظرف شير را به همراهانت بده تا بنوشند. زنانى كه همراه ما بودند گفتند: كه ما ميل نداريم

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: بين گرسنگى و دروغ جمع نكنيد (يعنى چرا هم دروغ مى گوئيد و هم گرسنگى را تحمل مى كنيد).

من گفتم : اى رسول خدا آيا ما چيزى را ميل داشته باشيم و بگوئيم ميل نداريم دروغ گفته ايم ؟ فرمود: دروغ اگر چه كوچك هم باشد در نامه اعمال نوشته مى شود(٣٥٠) .

٣ - دروغ شاعر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

خسروى هروى از معاصران عبدالرحمن جامى بوده و اين بيت از اوست :

بستان حسن را گل روى تو آب داد

گوش بنفشه را سر زلف تو تاب داد

نوشته اند كه او گفت : پدر من در وقت ختنه كردن من طعامى را ساخته بود، كه در آن صد من زعفران سوده كمندى به كار برده بود.

حاضران گفتند: اينهمه زعفران در كدام طعام به كار رفت ؟ گفت : چهل من برنج مزعفر، سى من در نخود آب ، ده من در قليه باى بغراء (نام آشى است )، ده من در حلوا.

گفتند: اين نود من شد ده من ديگر را در كجا به كار بردند؟

خسروى فرو ماند و به فكر فرو رفت ، بعد از مدتى سر بر آورد و به نشاط تمام گفت : يافتم ، ده من ديگر در قطاب بكار بردند!!(٣٥١)

٤ - زينب كذابه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان متوكل عباسى زنى ادعا كرد كه من زينب دختر فاطمه زهراعليها‌السلام مى باشم متوكل گفت : از زمان زينب تا به حال سالها گذشته و تو جوانى ؟!

گفت : پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دست بر سر من كشيد و دعا كرد در هر چهل سال جوانى من عود كند.!

متوكل بزرگان آل ابوطالب و اولاد عباس و قريش را جمع كرد و آنها همگى گفتند: او دروغ مى گويد، زيرا زينب در سال ٦٢ ه‍ ق وفات كرده است

زينب كذابه گفت : ايشان دروغ مى گويند، من از مردم پنهان بودم و كسى از حال من مطلع نبود تا الان كه ظاهر شدم

متوكل قسم خورد كه بايد شما با دليل ادعاى اين زن را باطل كنيد. آنان گفتند: دنبال امام هادىعليه‌السلام بفرست تا بيايد و ادعاى او را باطل كند.متوكل امام را طلبيد و حكايت اين زن را عرض كرد.

امام فرمود: او دروغ مى گويد و زينب در فلان سال وفات كرد. متوكل گفت : دليلى بر بطلان قول او بيان كن امام فرمود: گوشت فرزندان فاطمهعليها‌السلام بر درندگان حرام است ، او را بفرست نزد شيران اگر راست مى گويد!

متوكل به آن زن گفت : چه مى گويى ؟ گفت : مى خواهد مرا به اين سبب بكشد. امام فرمود: اينجا جماعتى از اولاد فاطمه عليهاالسلام مى باشند هر كدام را خواهى بفرست راوى گفت : صورتهاى جميع سادات تغيير يافت ، بعضى گفتند: چرا حواله بر ديگرى مى كند و خودش نمى رود. متوكل گفت : شما چرا خودتان نمى روى ؟

فرمود: ميل تو است مى روم ؛ متوكل قبول كرد و دستور داد نردبانى نهادند؛ حضرت داخل در جايگاه شيران درنده شدند و آنها از روى خضوع سر خود را جلو امام به زمين مى نهادند و امام دست بر سر ايشان مى ماليد، بعد امر كرد كنار روند و همه درندگان كنار رفتند!

وزير متوكل گفت : زود امام هادى را بطلب كه اگر مردم اين كرامت را از او ببينند بر او مى گروند. پس نردبان نهادند و امام به بالا آمدند و فرمودند: هر كس اولاد فاطمهعليها‌السلام است بيايد ميان درندگان بنشيند.!!

آن زن گفت : امام ادعايم باطل است ، من دختر فلان مرد فقير هستم ، بى چيزى مسبب شد كه اين خدعه كنم متوكل گفت : او را نزد شيران بيفكنيد؛ مادر متوكل شفاعت زينب كذابه را نمود و متوكل او را بخشيد(٣٥٢)

٥ - دروغ واضح اميرحسين

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سلطان حسين بايقرا كه بر خراسان و زابلستان حاكم بود با يعقوب ميرزا كه بر آذربايجان سلطان بود دوست بوده و نوعا با هم مكاتبه و هدايا براى هم مى فرستادند

وقتى سلطان حسين مقدارى اشياء نفيسه به شخصى به نام اميرحسين ابيوردى داد و گفت : اين هدايا را با كتابى كه از كتابخانه به نام كليات جامى است مى گيرى و به رسم هديه براى سلطان يعقوب ميرزا مى برى

اميرحسين نزد كتابدار رفت و كتاب كليات جامى را خواست و او اشتباها كتاب فتوحات مكيه تاءليف محى الدين عربى كه به همان اندازه و حجم بود داد.

امير حسين روانه آذربايجان شد و به حضور يعقوب ميرزا آمد و نامه سلطان حسين و هداياى نفيسه را تقديم داشت يعقوب ميرزا بعد از قرائت نامه و احوالپرسى از سلطان و اركان دولت ، از خود اميرحسين احوال پرسيد و از دورى راه كه دو ماه طول كشيده بود سئوال كرد و گفت : حتما هم صحبتى هم داشتى كه به شما خوش گذشته باشد.

اميرحسين گفت : بلى كتاب كليات جامى را كه تازه استنساخ نموده بودند همراهم بود و پيوسته به مطالعه آن مشغول بودم و از آن لذت مى بردم

يعقوب ميرزا تا نام كتاب كليات جامى را شنيد گفت : بسيار مشتاق بودم و از آوردن اين كتاب خوشحال شدم اميرحسين يكى از ملازمان را فرستاد و كتاب را آورد به دست يعقوب ميرزا داد.

يعقوب ميرزا وقتى كتاب را گشود، ديد كتاب فتوحات مكى است و رو به اميرحسين كرد و گفت : اين كليات جامى نيست ، چرا دروغ گفتى ؟!

امير حسين از خجالت به عقب برگشت و ديگر صبر نكرد جواب نامه را بگيرد، رو به خراسان حركت كرد و گفت : راضى بودم آنگاه كه دروغم ظاهر شد مرده بودم(٣٥٣) .

٤٠ - : دزدى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( وَالسَّارِقُ وَالسَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُمَا ) مائده : آيه ٣٨

: (انگشتان ) دست مرد دزد و زن دزد را قطع كنيد.

امام صادقعليه‌السلام : إ ذا سرق السارق قطعت يده و غرم ما اخذ(٣٥٤)

هرگاه سارقى دزدى كرد انگشتان دستش را قطع و آنچه از اموال برده غرامتش را از او بايد گرفت

شرح كوتاه :

آنكس كه مهريه زن را نمى دهد و قرض مى گيرد و ادا نمى كند و از دادن زكات واجب جلوگيرى مى كند و غيره از مصاديق سرقت است ولكن تداعى از دزدى به سرقت اموال و متاع مردم مخفيانه و با حيله گرفتن است كه مورد نظر است

اگر امنيت نباشد مردم خواب راحت نمى روند و از ترس دزد، خانواده ها هم در وحشت هستند. اسلام براى امن بودن ، حكم بريدن انگشتان سارق را دستور داده است ، حتى اگر بچه باشد بايد بنحوى تعزير شود تا عود به اين عمل بد ننمايد.

اجراء نكردن اين حكم قرآنى سبب شده كه در جوامع اسلامى سارقين كم نباشند.

١ - امام و اقرار دزد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مردى نزد امام علىعليه‌السلام آمد و اقرار به دزدى كرد، حضرت فرمود: از قرآن چيزى مى توانى قرائت بنمائى ؟ عرض كرد: بلى ، سوره بقره را مى دانم

فرمود: تو را به جهت سوره بقره بخشيدم اشعث بن قيس گفت : آيا حدى از حدود خدا را معطل مى گذارى ؟ فرمود: تو چه مى فهمى ؟ هر آينه براى امام است كه هرگاه كسى خودش اقرار به دزدى بكند، او را بخواهد حد بزند يا عفو نمايد؛ ولى هرگاه دو نفر شهادت دادند تعطيل حدود روا نيست(٣٥٥).

٢ - شتر اعرابى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

شيخ طاووس الحرمين گويد: وقتى در مكه معظمه در مسجدالحرام ايستاده بودم ، اعرابى را ديدم كه بر شتر نشسته مى آيد وقتى به درب مسجد رسيد، از شتر فرود آمد و شتر را خوابانيد و هر دو زانويش را بست و آنگاه سر به سوى آسمان بلند كرد و گفت :

بار خدايا اين شتر و باربر او را به تو سپردم ، بعد داخل مسجدالحرام شد. طواف كرد و نماز خواند و سپس از مسجد بيرون آمد و شتر را نديد. رو به سوى آسمان بلند كرد و گفت :

الهى در شرع مقدس آمده كه مال را از آن كس طلب مى كنند كه به او امانت سپرده باشد، اكنون من شتر را به تو سپردم ، تو به من بازرسان

چون اين بگفت ، ديدم كه از پشت كوه ابوقبيس كسى مى آيد و مهار شترى به دست چپ و دست راستش بريده و در گردنش آويخته است نزديك اعرابى آمد و گفت :

اى جوان شتر خود را بگير.

اعرابى گفت : تو كيستى و چطور به اين حالت گرفتار شدى ؟ گفت : من مردى درمانده بودم و به خاطر احتياج شتر را به سرقت بردم ، ناگاه در پشت كوه ابوقبيس رفتم و سوارى را ديدم مى آيد، بانگى بر من زد و گفت : دستت را جلو بيار دست را جلو بردم با شمشيرى دستم را بريد و بر گردنم آويخت و گفت : اين شتر را زود به صاحبش برسان(٣٥٦) .

٣ - بهلول و دزد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

بهلول آنچه از مخارجش زياد مى آمد در گوشه خرابه اى پنهان مى كرد. وقتى مقدارى پولهايش به سيصد درهم رسيده بود، روزى ديگر كه درهم اضافه داشت به اطراف همان خرابه رفت تا پول را ضميمه آن پنهان كند، مرد كاسبى كه در همسايگى خرابه بود از جريان آگاه شد.

همينكه بهلول كار خود را كرد و از خرابه دور شد، آن مرد پولهاى زير خاك را بيرون آورد.

وقتى بهلول براى سركشى به جايگاه پول رفت ، اثرى از آن نديد؛ فهميد كار همان همسايه كاسب است

بهلول نزد كاسب آمد و گفت : مى خواهم به شما زحمتى بدهم و آن اينكه پولهايم در مكانهاى متفرق است يكى يكى را نام برد تا مجموع سه هزار درهم رسيد، بعد گفت : جائى كه سيصد و ده درهم است محفوظتر است مى خواهم بقيه را در آنجا بگذارم و خداحافظى كرد و رفت

كاسب فكر كرد سيصد و ده درهم را ببرد در محل خود بگذارد تابقيه را در آنجا گذاشت مقدارش زياد مى شود بعد آن را به سرقت ببرد.

بهلول بعد از چند روز آمد داخل خرابه و سيصد و ده درهم را در همانجا يافت و در جايگاه آن مدفوع نمود و خاك رويش ريخت

كاسب در كمين زود آمد خاكها را كنار بزد تا همه پولها را ببرد، دستش به نجاست آلوده گرديد و از حيله بهلول آگاهى يافت

بهلول پس از چند روز ديگر نزد او آمد و گفت : مى خواهم چند رقم از پولهايم را جمع بزنى هشتاد درهم به اضافه پنجاه درهم بعلاوه صد درهم مجموع را با بوى گنديكه از دستهايت استشمام مى كنى چقدر مى شود؟! اين را گفت و پا به فرار گذاشت ، كاسب دنبالش دويد تا او را بگيرد ولى نتوانست(٣٥٧)

٤ - دزد نابيناى قرآن خوان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

علام بن الثمان مى گويد: در بصره خدمت شخص بازرگانى مى كردم روزى پانصد درهم در كيسه پيچيدم و از بصره به ((ابله )) خواستم بروم ، بر لب جله آمدم و كشتى كرايه كردم و چون از منطقه ((مسمار)) درگذشت ، نابينائى بر لب آب قرآن مى خواند و به صورت حزين آواز داد كه اى كشتيبان مى ترسم شب مرا حيوانات از بين ببرند، مرا در كشتى بنشان

ملاح و نابينا هر دو خود را برهنه كردند كه ما مال تو را نگرفتيم ، دست از ايشان كشيدم و گفتم خدايا صاحب اين مال مرا از بين خواهد برد. هزاران فكر و خيال آن شب و آن روز به ذهنم رسيد و به گريه و زارى مشغول بودم

در راه مردى به من رسيد و علت گريه را پرسيد و جريان دزدى پول بازرگان را نقل كردم گفت : راهى به تو نشان مى دهم برو نان و طعام خوب تهيه كن و به التماس نزد زندانبان برو و در زندان نزد ابوبكر نقاش برو غذا را نزدش ‍ بگذار، او از تو مى پرسد گرفتاريت چيست ، جريان را بگو.

من همان دستور را انجام دادم و ابوبكر نقاش در جواب حاجتم گفت : الان به قبيله بنى هلال برو و در دروازه خانه اى بسته است در آن بازكن و داخل شو و دستمالهايى آنجا آويزان است بكى بر كمر ببند، و در گوشه اى بنشين جماعتى آيند و شراب خورند تو هم پياله اى بگير و بگو به سلامتى دائى ام ابوبكر نقاش ، و بخور. آنان چون اسم من شنوند از تو حال مرا پرسند بگو ديروز پول خواهرزاده من را برده اند و به او رسانيد و آنان را تسليم كنند.

من هم آنچه گفته بود عمل كردم و آنان همان دم كيسه پول را به من دادند بعد خواهش كردم بگوئيد چطور به سرقت رفته است بعد از بگو مگو خلاصه يكى گفت : مرا مى شناسى ؟ ديدم آن نابينا كه قرآن مى خواند مى باشد و ديگرى هم ملاح بود. گفت : يكى از ياران ما درون آب است ، چون قرآن خوانده شود مسافر فريفته صدا شود و ما كيسه پول درون آب اندازيم و آن يار درون آب شنا كند پول به ساحل برد و روز ديگر بهم رسيم قسمت كنيم امروز نوبت قسمت كردن بود، چون فرمان استاد ما ابوبكر نقاش رسيد مال را به تو تسليم كرديم من مال خود را گرفتم و خداى را شكر كردم كه از اين گرفتارى نجات پيدا كردم(٣٥٨)

٥ - معتصم و دزد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان معتضد دهمين خليفه عباسى ، ده كيسه زر كه هر يك حاوى ده هزار دينار بود از خزانه براى مصرف لشكريان به خانه حسابدار سپاه برده ، و به او تحويل داده شد شب دزدى نقب حسابدار رفت و كيسه ها را به سرقت برد.

روز رئيس نگهبانان به نام ((مونس عجلى )) را احضار كرد و گفت : اگر آنرا پيدا نكنى آنوقت كارت به خليفه مربوط مى شود. او تمام دزدان سابق و پير و توبه كنندگان از سرقت را جمع و اين مسئله را عنوان كرد، و آنان را تهديد سخت نمود.

تمام ماءمورين و دزدان سابق همت گماشتند مرد لاغرى را تحويل رئيس ‍ نگهبانان دادند او از مرد سئوال كرد و انكار نمود. ديد با زبان نرم اقرار نمى كند، با جايزه و تشويق او را مورد تفقد قرار دادند فايده اى نداشت ، آخر الامر او را شكنجه دادند بطورى كه جاى سالمى در بدنش نماند، ولى اقرار به دزدى نكرد.

معتضد از جريان با خبر شد و دزد را خواست و از او بازجوئى كرد، باز اقرار نكرد. دستور داد تا پزشكان او را مداوا كنند تا از ضرب و جراحت نميرد، و پزشكان او را مداوا كردند.

خليفه بار دوم او را خواست ، و او بخاطر سلامتى يافتن دوباره خليفه را دعا كرد، و منكر سرقت شد.

بار سوم خليفه او را وعده وعيد داد و برايش حقوقى تعيين كرد و از اموال مسروقه هم گفت : قسمتى را به تو مى بخشم ، او منكر سرقت شد.

بار چهارم قرآن را آوردند و او را قسم دادند كه اعتراف كند، او به قرآن قسم خورد كه بى گناه است

بار پنجم خليفه گفت : دست روى سر خليفه بگذار و بگو به جان خليفه من دزدى نكرده ام ، او همچنين كارى كرد و گفت : به جان خليفه من ندزديم

بار ششم خليفه سى نفر سياهان قوى هيكل را گماشت به نوبت كنار متهم باشند به نوبت بخوابند و نگذارند چشم دزد به خواب رود و اگر خواست بخوابد او را بزنند تا چند روز او را همين شكل نگه داشتند تا اينكه خليفه دستور داد او را به نزدش بياورند.

از او بازجويى كرد او انكار دزدى را كرد و قسم خورد نمى داند.

بار هفتم خليفه گفت : او بى گناه است او را عفو كنيد و از او حلاليت بجوئيد و بعد دستور داد غذا و شربت خنك فراوان به او بدهند؛ وقتى كاملا سير شد خوشخوابى از پر قو برايش بگذارند تا چندين روز كه نخوابيده بود بخوابد.

وقتى دراز كشيد لحظه اى خوابيد، با حالت خواب آلودگى او را بيدار و نزد خليفه آوردند و براى بار هشتم گفت : تعريف كن چگونه نقب زدى و اموال كجا بردى ، متهم كه از پرى شكم و خواب آلودگى گرفتار شده بود بى اختيار بيهوشانه گفت : اموال را به حمام مقابل خانه حسابدار زير خارهايى كه حمام را با آن روشن مى كنند پنهان كردم و روى آن را با خاك پوشاندم

خليفه دستور داد او را به رختخوابش ببرند تا بخوابد، و دستور داد تا آنجا را كه دزد گفته اموال را بگيرند و بياورند.

بعد دستور داد او را از خواب بيدار كنند و براى بار نهم از او از اموال مسروقه سئوال كرد و انكار كرد.

خليفه اموال مسروقه را نزد او گذاشت و به اقرار قبلى اش باز انكار كرد، دستور داد دست و پاى او را محكم بستند و پيوسته باد كن در مقعدش فرو كردند و در آن دميدند گوش و دماغ و دهان او را با پنبه بستند كه باد در تمام بدنش فرود رود و بدنش باد كند و ورم نمايد.

حالتش بقدرى عجيب شده بود كه نزديك بود حدقه چشمش از چشم بيرون بيايد.

بعد خليفه گفت : رگ بالاى ابروى او را بشكافند تا باد همراه خون از آن بيرون بيرون بيايد، تا باد خالى شد. (او به هلاكت رسيد)(٣٥٩) .

٤١ - : دعا

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ ) (مؤ من : آيه ٦٠)

:بخوانيد مرا تا دعاى شما را مستجاب كنم

امام علىعليه‌السلام : ادفعوا اءمواج البلاء عنكم بالدعاء قبل ورود البلاء(٣٦٠)

:امواج بلاها را قبل از ورود بلاء بوسيله دعا دفع كنيد.

شرح كوتاه :

بايد آداب دعا و شرايط آن را حفظ كرد و داعى بنگرد چه كسى را مى خواند و چه حاجتى و براى چه مى خواهد؟!

بهترين دعا اينست كه انسان اجابت حق كند، و دل خود را در آتش محبت او بگذارد و تمام امورات را به حق تفويض كند.

اگر خداوند ما را به دعا امر نكرده بود و ما از روى خلوص دعا مى كرديم ، البته او بر ما تفضلا اجابت مى كرد، پس چگونه اجابت نكند. در حالى كه ضمانت كرده كه دعاى كسى كه شرايط آنرا آورده باشد اجابت مى كند. خدايا زود حاجت دعاكننده را مى دهد، يا براى او بهتر از آن ذخيره مى كند، و يا بلا بزرگى را از او دفع مى كند(٣٦١)

١ - دعاى مشلول

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

امام حسين فرمود: من و پدرم در شب تاريكى در خانه خدا مشغول طواف بوديم ، كه متوجه ناله اى شديم كه با سوز، تضرع مى كرد.

پدرم فرمود: اى حسين ! مى شنوى ناله گناهكارى كه به خدا پناه آورده است ؟ او را پيدا نما و نزدم بياور.

من در تاريكى شب در طواف بدنبالش گشتم تا او را ميان ركن و مقام پيدا كردم و به حضور پدرم آوردم

پدرم جوانى ديد خوش اندام با لباسهاى قيمتى به او فرمود: تو كيستى ؟ گفت : مردى از اعراب هستم فرمود: ناله براى چيست ؟ عرض كرد: گناه و نافرمانى و نفرين پدر اساس زندگيم را از هم پاشيده و سلامتى از بدنم رفته است

فرمود: علت و حكايت تو چه بوده است ؟ عرض كرد: پدرى پيرى داشتم كه به من مهربان بوده و من دائم به كارهاى ناشايست مشغول بودم هر چه راهنمائى مى كرد نمى پذيرفتم و حتى گاهى او را آزار مى رساندم

روزى پولى كه در صندوقش بود خواستم بردارم كه او متوجه شد، و من او را بر زمين زدم خواست و برخيزد نتوانست ، پولها را گرفتم دنبال كار خود رفتم ، شنيدم كه مى گفت : امسال به خانه خدا روم و تو را نفرين كنم

چند روز به نماز و روزه مشغول بود و بعد به سفره خانه خدا رفت من هم كارهايش را مى نگريستم او دست به پرده كعبه گرفت و مرا نفرين كرد؛ هنوز نفرينش تمام نشده بود كه يك طرف بدنم خشك و بى حس شد، پيراهن را بالا زد و نشان داد.

بعد پشيمان شدم از او عذر مى خواستم تا سه سال شد تا اينكه سال سوم ايام حج قبول كرد در حقم دعا كند. با هم به طرف مكه حركت كرديم ، در راه به وادى اراك رسيديم ، شب تاريك بود ناگاه پرنده اى بزرگ پرواز كرد و شتر رميد و او به زمين افتاد و مرد و همانجا او را دفن كردم

اين گرفتاريم از نفرين پدرم باقى مانده است امام فرمود: دعائى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دستور داده است به فريادت خواهد رسيد. آن دعا اسم اعظم دارد و هر بيچاره و مريض و فقيرى بخواند حاجتش برآورده مى شود...

آنگاه فرمود: شب دهم ذيحجه عيد قربان اين دعا را بخوان و صبح نزدم بيا و نسخه دعا را به جوان دادند. بعد از مدتى جوان با سلامت و شادى آمد.

امام فرمود: چطور شفا يافتى ؟ گفت : در شب دهم دستم به دعا كردم و اشك توبه ريختم تا براى مرتبه دوم خواستم بخوانم آوازى از غيب شنيدم : اى جوان بس است خدا را به اسم اعظم قسم دادى ، پس به خواب رفتم و پيامبر در عالم خواب دست بر بدنم گذاشت و فرمود: شفا يافتى ، خود را سالم يافتم

آن دعا كه امام علىعليه‌السلام تعليم جوان داد، دعاى مشلول است كه آن اين است :

((اللهم إ نى اءسئلك باسمك بسم الله الرحمن الرحيم يا ذاالجلال و الاكرام ...))(٣٦٢) .

٢ - دعاى دسته جمعى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حفص بن عمر بجلى گويد: از وضع ناهنجار مالى و از هم پاشيدگى زندگيم به امام صادقعليه‌السلام شكايت كردم

امام فرمود: هنگامى كه به كوفه رفتى با فروش بالش زير سرت هم كه باشد به ده درهم غذائى آماده كن و تعدادى از برادرانت را به غذا دعوت كن و از ايشان بخواه تا درباره تو دعا كنند.

حفص گويد: به كوفه آمدم و هر چه تلاش كردم غذائى مهيا كنم ميسر نشد تا بالاخره طبق دستور امام بالش زير سرم را فروختم و با آماده ساختن غذا، تعدادى از برادران دينى خود را دعوت نموده و از ايشان خواستار دعا در حل مشكلات زندگيم شدم ؛ آنها هم با صرف غذا دعا كردند.

به خدا قسم ، جز مدت كوتاهى از اين قضيه نگذشت كه متوجه شدم كسى در خانه را مى زند و چون در را باز كردم ، ديدم شخصى كه با او داد و ستد داشتم و از وى طلب كار بودم به سراغ من آمد.

با پرداخت مبلغ سنگينى كه به گمانم ده هزار درهم بود، بدهى خود را با من تصفيه و مصالحه كرد، و از آن پس پى در پى كار من به فراخى و گشايش نهاد و به رفع سختى و تنگدستى انجاميد(٣٦٣).

٣ - دفع بلاء

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالكريم حائرى مؤ سس حوزه علميه قم فرمودند: اوقاتيكه در سامراء مشغول تحصيل علوم دينى بودم ، اهالى سامراء به بيمارى وبا و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده اى مى مردند.

روزى در منزل استادم مرحوم سيد محمد فشاركى جمعى از اهل سامراء بودند، كه ناگاه آيت الله ميرزا محمد تقى شيرازى (متوفى ١٣٣٨ ه‍ ق ) كه در مقام علمى مانند مرحوم فشاركى بود تشريف آوردند و صحبت از بيمارى وبا شد كه همه در معرض خطر مرگ هستند.

مرحوم ميرزا فرمودند: اگر من حكمى بكنم آيا لازم است انجام شود يا نه ؟ همه گفتند: آرى ، فرمود: من حكم مى كنم كه شيعيان ساكن سامراء از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شوند و ثواب آن را هديه به مادر امام زمان حضرت نرجس خاتون نمايند، تا اين بلا از آنان دور شود.

اهل مجلس اين حكم را به همه شيعيان رساندند و مشغول زيارت عاشورا شدند. از فردا شيعيان ديگر در معرض تلف واقع نمى شدند ولى غير شيعه مى مردند و بر همه اهل سامراء اين نكته واضح و ظاهر شد.

برخى از غير شيعه از آشنايانشان از شيعه مى پرسيدند: سبب چيست كه از ما مى ميرند و از شما نمى ميرند؟

به آنها گفته شد: همه زيارت عاشوراى امام حسين مى خوانند تا در معرض ‍ وبا و طاعون قرار نگيرند، و خداوند هم دفع بلاء مى كنند(٣٦٤).

٤ - دعاى باران

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان حضرت داودعليه‌السلام خشكسالى پديد آمد. مردم سه نفر از علماء خود را انتخاب كردند؛ آنها از شهر خارج شدند تا از خدا طلب باران نمايند.

يكى از آنها گفت : خدايا تو به ما فرمان داده اى تا كسى را كه به ما ظلم كرده است مورد عفو و بخشش قرار دهيم ، اينك ما به خود ظلم كرده ايم تو ما را عفو كن

دومى گفت : خدايا تو به ما دستور داده اى كه بندگان را آزاد كنيم و اينك ما بندگان توئيم ، ما را آزاد فرما.

سومى گفت : خداوندا تو در تورات خود ما را حكم كرده اى كه فقير و مسكين را از خود نرانيم و ما مسكين هستيم كه در خانه ات ايستاده ايم ، تو ما را محروم نكن

كلمات اين سه عالم با عمل پايان پذيرفت ، خداوند باران رحمتش را بر مردم نازل فرمود(٣٦٥).

٥ - دعا براى مردگان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

زنى از اهل عبادت به نام ((باهيه )) چون وفاتش نزديك شد سر به آسمان بلند كرد و گفت : اى خدائى كه گنج من هستى ، بر تو اعتماد مى كنم هنگام موت مرا مخذول نكن و در قبرم از وحشتم نجات بده

چون از دنيا رفت پسرى داشت كه هر شب و روز جمعه مى آمد سر قبر مادر، قدرى قرآن و دعا مى خواند و طلب مغفرت براى مادر خود و هم براى اهل قبرستان دعا مى كرد.

شبى اين جوان مادرش را در خواب ديد و سلام كرد و عرض كرد: حال شما چطور است ؟

گفت : اى پسر جان از براى مرگ منتهاى سختى است و بحمدالله جايگاهم در برزخ جاى بسيار خوبى است عرض كرد: مادر حاجتى دارى ؟ گفت : آرى اى پسرم ، هميشه دعا و زيارت و قرائت قرآن برايم كن با آمدن تو نزد قبرم در شب و روز جمعه شاد مى شوم ، وقتى كه تو مى آئى اموات به من مى گويند: باهيه پسر تو آمد، من و امواتى كه كنار قبرم هستند به اين مژده شاد مى شويم

جوان مشغول به دعا و قرآن براى مادر و اموات ديگر شد. شبى در خواب ديدم ، جمعيت زيادى نزدم آمدند و گفتم : شما كيستيد؟ گفتند: ما اهل قبرستان هستيم آمديم از تو به خاطر دعا و قرائت قرآن برايمان مى كنى ، تشكر نماييم ، اين عمل را ترك نكن(٣٦٦)

٤٢ - : دين

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا ) (روم : آيه ٣٠).

: (اى پيامبر با همه پيروانت ) روى خود را به دين و آئين پاك اسلام كنيد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : اءلمستاءكل بدينه ، حظه من دينه ما ياءكله(٣٦٧)

:آنكه بوسيله دينش شكم خود را پر مى كند حظش از دينش همين است

شرح كوتاه :

خداوند متاع دنيوى را به دوست و دشمن خود مى دهد، ولى دين خود را به دوستانش مى دهد، چه آنكه عموما را بر فطرت توحيد خود آفريد، و دين خاص خود را به افرادى مورد نظر داده است

مال و جان را بايد فداى دين خدا كرد؛ و به نشانه هاى دين مانند صدق گفتار، اداء امانت و وفاء بعهد و حسن خلق و بردبارى مزين بود.

حيف از آنان كه دين را به دنيا فروختند و آنرا سبك شمردند چنانكه بنام زاهد در مذهب ، به ٦٨٩ ران خوشحال و بنام عالم در دين ، عملى شايسته ندارند!

١ - دين مرد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت علىعليه‌السلام در محلى عبور مى كردند، گروهى از بچه ها را ديدند كه مشغول بازى هستند، ولى يك بچه در كنار ايستاده و غمگين و بازى نمى كند.

نزدش رفت و پرسيد: نام تو چيست ؟ گفت : ((مات الدين : دين مرد)).

امام سراغ اين راز نهفته گرفتند و از پدر اين كودك سؤ ال كردند! گفتند: پدرش مرده و مادرش زنده است امام مادر فرزند را خواست و علت اين نام را پرسيدند!

مادر گفت : در ايامى كه اين بچه در رحم من بود پدرش به مسافرت رفت و پس از مدتى همسفران آمدند و گفتند: شوهر تو در مسافرت بيمار شد و از دنيا رفت ، از ما خواهش كرد كه اگر بچه ام به دنيا آمد نام او را ((مات الدين )) بگذاريد.!!

امام به اسم ((مردن دين ))، پى به رمز و علت آن برد و اعلام كرد مردم در مسجد جمع شوند. سپس همسفران پدر كودك را كه چهار نفر بودند خواست و يكى يكى را جداگانه سؤ الاتى نمود.

به مردم فرمود: هرگاه من صدائى به تكبير بلند كردم شما هم تكبير بگوئيد. از اولى راز قتل را جويا شد، و او كه از اين سئوال ميخكوب شده بود گفت : من فقط طناب را حاضر كردم صداى تكبير امام بلند شد و مردم هم تكبير گفتند.

دومى هم گفت : من طناب را به گردنش بستم و ديگر تقصيرى ندارم ؛ سومى گفت : من چاقو را آوردم و چهارمى به طور واضح جريان را شرح داد كه براى تصاحب اموال او، گروهى او را به قتل رسانديم امام تكبير گفت و مردم هم صدا به تكبير بلند كردند.

امام اموال مسروقه را از آنها گرفت و به مادر بچه تحويل داد و آنها را سخت مجازات كرد، و بعد به مادر فرزند فرمود: اسم بچه را ((عاش الدين : دين زنده است )) صدا بزنيد(٣٦٨).

٢ - ديندارى فرزانه دزفول

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

وقتى شيخ مرتضى انصارى مرجع يگانه مى شود با همه آوازه و بلندى افكار در علم فقه و اصول ، از دنيا مى رود، با آن ساعتى كه به صورت يك طلبه فقير دزفولى وارد نجف شده بود فرقى نكرده بود.

وقتى كه خانه او را نگاه مى كنند، مى بينند مثل فقيرترين مردم زندگى ميكند. يك نفر به ايشان مى گويد: آقا! خيلى هنر مى كنيد كه اين همه وجوهات در دست شما مى آيد، هيچ تصرفى در آنها نمى كنيد؟! مى فرمايد:

چه هنرى كرده ام ؟ عرض مى كنند: چه هنرى از اين بالاتر؟ آيا هنرى از اين بالاتر مى شود! فرمود: حداكثر كار من ، كار خركچيهاى كاشان است كه مى روند تا اصفهان و برمى گردند.

خركچيهاى كاشان را كه پول به آنها مى دهند كه بروند از اصفهان كالا بخرند و بياورند كاشان ، آيا شما ديده ايد كه اينها به مال مردم خيانت كنند؟ آنها امين هستند، حق ندارند. اين مسئله مهمى نيست كه به نظر شما مهم آمده است(٣٦٩) .