يكصد موضوع 500 داستان

 يكصد موضوع 500 داستان 0%

 يكصد موضوع 500 داستان نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی

 يكصد موضوع 500 داستان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید علی اکبر صداقت
گروه: مشاهدات: 40466
دانلود: 4493

توضیحات:

يكصد موضوع 500 داستان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 407 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 40466 / دانلود: 4493
اندازه اندازه اندازه
 يكصد موضوع 500 داستان

يكصد موضوع 500 داستان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٢ - موسى عليه‌السلام و شيطان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى شيطان نزد حضرت موسىعليه‌السلام آمد و گفت : تو پيامبر خدا هستى و من از مخلوقات گنه كار خدا مى باشم و مى خواهم توبه كنم ، تو از خدا بخواه تا توبه ام را بپذيرد.

موسى پذيرفت و براى او دعا كرد، خداوند فرمود: اى موسى ، شفاعت تو را در حق او مى پذيرم ، به او بگو كه بر قبر حضرت آدم سجده كند تا توبه اش ‍ را بپذيرم موسىعليه‌السلام با شيطان ملاقات كرد و گفت : با سجده بر قبر آدم توبه ات پذيرفته مى شود.

شيطان گفت : من بر آدم ، در وقتى كه زنده بود سجده نكردم ، اينك چطور بر قبر او كه مرده است سجده كنم ، هرگز چنين نخواهم كرد.!

آنگاه گفت : اى موسى ! تو بخاطر آنكه شفاعت مرا نزد خدا نمودى حقى بر گردنم پيدا كرده اى ، من به تو نصيحت مى كنم كه در سه جا مواظب من باش ‍ تا هلاك نشوى

اول : به هنگام غضب ، كه روح من در آن هنگام در قلب تو و چشم من در چشم تو مى باشد.

دوم : در جنگها، زيرا در آن هنگام من رزمندگان را به ياد زن و بچه و خويشان و اقوامش مى اندازم تا پشت به جبهه كرده و بگريزند

سوم : هيچگاه با زن نامحرم در يك جا ننشين كه من بين تو و او وسوسه خوهم نمود(٤٤٠).

٣ - فرعون

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مردى از اهل مصر خوشه انگورى نزد فرعون آورده و خواهش كرد آن را مرواريد نمايد.

فرعون آن را گرفته و بدرون خانه آمد و در اين انديشه بود كه چگونه خوشه انگور را مى توان جواهر نمود! در اين ميان شيطان به در خانه فرعون آمد و در را كوبيد.

فرعون صدا زد كيست ؟ شيطان گفت : خاك بر سر خدائى كه نمى داند در پشت در چه كسى است ، پس داخل خانه شد و خوشه را از فرعون گرفته و اسمى از اسماء خدا را بر آن خواند و خوشه انگور جواهر گرديد.

آنگاه گفت : اى فرعون انصاف ده من با اين فضل و كمال شايسته بندگى نبودم ولى تو با اين جهل و نادانى ادعاى خدايى مى كنى و مى گوئى ((من خداى بزرگ مردمم ))؟!

فرعون پرسيد: چرا آدم را سجده نكردى تا از درگاه قرب خدا رانده شوى ؟ گفت : زيرا مى دانستم كه از صلب او مانند تو عنصر پليدى بوجود مى آيد(٤٤١) .

٤ - معاويه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

گويند معاويه در كاخ خود خوابيده بود، ناگهان مردى او را بيدار كرد. وقتى معاويه او را ديد به پشت پرده پنهان شد.

معاويه فرياد زد: تو كيستى كه اين گونه گستاخى كرده و بى اجازه من وارد كاخ شده اى ؟ گفت : من شيطان هستم

معاويه گفت : چرا مرا بيدار كردى ؟ در جواب گفت : هنگام نماز است ، تو را بيدار كردم كه سروقت به مسجد براى نماز بروى !

معاويه گفت : تو شيطان هستى ، و شيطان خير بندگان را نمى خواهد. آيا ادعاى دزد بر اينكه براى پاسبانى خانه آمده ام درست است ؟!

شيطان گفت : تو را از خواب بيدار كردم كه مبادا بخوابى و نمازت قضا شود و با دل شكسته ، آه سوزان بكشى كه نمازم قضا شد و به مسجد نرفتم !

ارزش اين آه ، از صدها نماز بالاتر است ، خواستم چنين آه و ناله نصيب تو نشود كه مشمول رحمت خداى شوى ؛ معاويه او را تصديق كرد.(٤٤٢)

٥ - يحيى عليه‌السلام و شيطان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى شيطان ملعون در حالى كه زنجير و رشته هايى در دست داشت به نزد حضرت يحيى بن زكرياعليه‌السلام ظاهر شد.

يحيىعليه‌السلام پرسيد: اى ابليس اين رشته ها چيست كه در دست توست ؟ شيطان گفت : اين رشته ها انواع علايق ، اميال و شهوتهايى است كه من در فرزندان آدم يافته ام

يحيىعليه‌السلام فرمود: آيا براى من نيز از اين رشته ها چيزى هست ؟ گفت : آرى ، هنگامى كه از خوردن غذا سير مى شوى ، سنگين مى شوى ، به همين سبب نسبت به نماز، ذكر و مناجات خداى خود بى رغبت مى شوى

يحيىعليه‌السلام با شنيدن اين سخن فرمود: بخدا سوگند كه از اين زمان به بعد هرگز شكم خود را از غذا پر نخواهم كرد.

ابليس هم گفت : بخدا قسم من نيز از اين به بعد هرگز كسى را نصيحت نخواهم كرد(٤٤٣) .

٥١ - : صبر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( فَاصْبِرْ كَمَا صَبَرَ أُولُو الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ ) (احقاف : آيه ٣٥)

:اى پيامبر تو هم مانند پيغمبران اوالعزم صبور باش

امام علىعليه‌السلام : حلاوة الظفر تمحوا مرارة الصبر(٤٤٤)

:بوقت چشيدن پيروزى ، سختى هاى زمان صبر محو مى شود.

شرح كوتاه :

صبر براى عده اى اولش تلخ و پايانش شيرين است براى عده اى اول و آخرش تلخ و براى دسته اى شيرين است

كسى كه صبر از روى كراهت كند، و به خلق شكايت نكند و بى تابى ننمايد و پرده ستر درونش را ندارد، او از صابران عالم است هر كسى مصيبتى بر او نازل شود، در اولش صبر نكند، و بخدا تضرع ننمايد آنكس صابر نيست و از اهل جزع بشمار آيد.

در بلا و فشار، صابر صادق از كاذب معلوم گردد، صابر به نور الهى در مقابل فشارها خاضع ؛ و شخص كاذب و تغيير حال و حزن گرفتار است(٤٤٥).

١ - حيات دين در صبر است

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى رسول خدا با اميرالمؤ منينعليه‌السلام به سوى مسجد قبا مى رفتند، در راه به بوستانى خرم برخوردند. حضرت عرض كرد: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! بوستان خوبى است ، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: بوستان تو در بهشت از اين بهتر است !

از اين بوستان گذشتند تا از هفت بوستان رد شدند، و همين كلام ، ميان حضرت و پيامبر رد و بدل شد.

سپس پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را در آغوش كشيد و زار زار بگريست و حضرت هم گريست ، حضرت علت گريه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را جويا شدند، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

بياد كينه هائى افتادم كه در سينه هاى اين مردم از تو جاى گرفته است ، پس از وفات من ، آنها كينه هاى خويش را بر تو آشكار خواهند كرد.

حضرت پرسيد: يا رسول الله ! من چه بايد بكنم ؟ فرمود: صبر و شكيبايى ، اگر صبر نكنى بيشتر به مشقت خواهى افتاد. عرض كرد: آيا بر هلاكت دينم مى ترسى ؟

فرمود: حيات تو در صبر است(٤٤٦).

٢ - گشايش بعد از صبر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

بانوى بينوايى ، يگانه پسرش به سفر رفته بود، و سفر او طولانى شد. او سخت نگران شده بود و به حضور امام صادقعليه‌السلام آمد و گفت : پسرم به مسافرت رفته و سفرش بسيار طول كشيده و هنوز برنگشته و بسيار نگرانم

امام فرمود: اى خانم صبر كن ، در پرتو آن خود را نگهدار. آن بانو رفت و پس ‍ از چند روز انتظار باز پسرش نيامد، كاسه صبرش لبريز گرديد و به محضر امام آمد و گفت : پسرم نيامده ، سفرش طول كشيد، چه كنم ؟ امام فرمود: مگر نگفتم صبر و مقاومت كن گفت : سوگند به خدا صبرم به درجه آخر رسيده و ديگر تاب و توان صبر را ندارم !

فرمود: اكنون به خانه ات برو كه پسرت آمده است او سراسيمه به سوى خانه اش رفت ، و ديد پسرش از مسافرت بازگشته است ، بسيار خوشحال شد و با خود گفت : مگر بر امام وحى نازل مى شود، او از كجا فهيد كه پسرم آمده است ؟! بروم اين موضوع را از خودش بپرسم

نزد امام آمد و عرض كرد: آرى همانگونه كه خبر داديد پسرم از سفر آمده آيا بر شما وحى نازل مى شود كه چنين خبر پنهان را داديد؟

فرمود: من اين خبر را از يكى از گفتار رسول خدا بدست آوردم كه فرمود: ((هنگامى كه صبر انسان به پايان رسيد، گشايش كار او فرا مى رسد(٤٤٧) .))

از اينكه صبر تو به پايان رسيده بود، دريافتم كه گشايش مشكل تو فراهم شده است از اين رو به تو گفتم : برو كه پسرت آمده است ، و خبر من مطابق با واقع گرديد(٤٤٨) .

.٣ - بلال

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

بلال از اهل حبشه و در مكه از غلامان طايفه ((بنى جمع )) به شمار مى رفت چون مسلمان شد از ارباب خود اذيت بسيار ديد. در بدو اسلام كسانيكه در مكه اسلام مى آوردند، مخصوصا افرادى كه اقوام و عشيره اى نداشتند و يا برده و بنده بودند بيشتر مورد صدمه واقع مى شدند و بعضيها بر اثر زيادى صدمه از دين برمى گشتند، ولى بلال با صبر و استقامت و ثبات قدم هر چه بيشتر او را آزار مى دادند، استوارتر مى گرديد.

از جمله ابوجهل او را به صورت روى ريگهاى داغ حجاز مى خوابانيد و سنگ آسياب روى بدنش مى گذاشت تا اينكه مغزش به جوش آمد و به او مى گفت : به خداى محمد كافر شو! او مى گفت : اءحد اءحد يعنى خدا يكتاست

ديگر از كسانيكه او را خيلى اذيت كرد، اميه بن خلف بود كه مكرر او را شكنجه مى داد؛ و از مقدرات الهى اميه در جنگ بدر به دست بلال كشته شد.

در يكى از روزها كه بلال در شكنجه بود پيامبر او را ديد و از او گذشت و به ابوبكر فرمود: اگر مالى داشتم بلال را مى خريدم

او نزد عباس رفت و گفت بلال را براى من خريدارى كن عباس عموى پيامبر به سراغ زنى كه مالك بلال بود، در حاليكه بلال زير سنگهاى سنگين در شكنجه بود نزديك بود بميرد، رفت و از او تقاضاى خريدن بلال را نمود. آن زن درباره بلال مذمت و بدگوئى كرد و بعد او را فروخت ؛ و بلال بر اثر صبر مقابل شكنجه آزاد و خدمت پيامبر آمد و مؤ ذن حضرتش ‍ شد(٤٤٩) .

٤ - صبر بهتر از كيفر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

بعد از پايان جنگ احد پيامبر كسى را فرستاد تا در ميان كشته گان جسد عمويش حمزه را پيدا كند حارث بن صمت وقتى ديد جسد حمزه عموى پيامبر را مثله كردند يعنى گوش و بينى و بعضى اعضا را بريده اند و جگر او را بيرون آورده اند نتوانست اين خبر ناگوار را به پيامبر برساند.

پيامبر خودشان ميان كشته گان آمد و چشمش به جسد عمويش حضرت حمزه افتاد كه بدنش را مثله كرده اند، ناراحت شد و گريه كرد و فرمود: بخدا قسم هيچ جائى برايم سخت تر از اين موقف نگذشت ، اگر خدا مرا بر قريش ‍ غالب كند هفتاد نفر از آنها را مثله خواهم كرد.

جبرئيل نازل شد و اين آيه را آورد: ((اگر خواستيد كيفر نمائيد همانند آنچه كه بر شما ستم شده انجام دهيد، اگر صبر كنيد، آن برايتان بهتر است )). پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: من بر اين مصيبت صبر مى كنم

توضيح آن كه قاتل جناب حمزه ((وحشى غلام جبير)) بوده و او به دستور هند جگر خوار (مادر معاويه كه پدرش عتبه در جنگ بدر كشته شده بود)، شكم حمزه را بشكافت و جگرش را بيرون آورد و نزد هند برد و او آنرا به دندان گرفت اما به امر خدا نتوانست آنرا بخورد، پس با راهنمائى وحشى هند نزد جنازه حمزه آمد و بدن آن جناب را مثله كرد و در عوض اين كشتن هند گوشواره و دستبند و گردنبند خود را به وحشى داد(٤٥٠).

٥ - شب عروسى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سبط الشيخ نقل كردند: كه يكى از شيوخ عرب كه رئيس قبيله اطراف بغداد بود تصميم مى گيرد براى ازدواج پسرش دخترى از بستگانش را خواستگارى نمايند، و رسم آنها چنين بود كه در يك شب مجلس عقد و زفاف را انجام مى دادند.

در شب معين وسائل پذيرايى و اطعام و جشن را مهيا نمودند، و مرجع تقليد عرب حاج شيخ مهدى خالصى را هم براى انجام عقد دعوت كردند. سپس عده اى از جوانان به دنبال داماد مى روند تا او را با تشريفات مخصوص ، براى مجلس عقد بياورند. در راه طبق مرسوم تير هوائى مى انداختند، در اين بين ، جوان سيدى تفنگ پر بدست ، تيرش سهوا خالى مى شود و به سينه داماد مى خورد و داماد كشته مى گردد.

سيد جوان فرار مى كند، جريان را به پدر مى گويند، مرحوم شيخ مهدى خالصى ، پدر را امر به صبر مى كند و مى فرمايد: آيا مى دانى رسول خدا بر همه ما حق بسيار بزرگى دارد و همه ما نيازمند شفاعت او هستيم ، اين جوان عمدا چنين نكرد، بلكه به قضا و قدر تيرش به فرزندت رسيده و او از دنيا رفته است ، اين سيد را بخاطر جدش عفو كن و در اين مصيبت صبر نما تا خدا صابرين را به تو بدهد.!

پدر داماد از اندرزهاى شيخ ساكت مى شود و فكر مى كند و سپس مى گويد: اينهمه ميهمان داريم مجلس عيش مبدل به عزا شده براى تكميل حق پيامبر آن جوان سيد را بياوريد و بجاى پسرم دختر را براى او عقد نمائيد و به حجله ببريد.

شيخ او را تحسين مى كند؛ بعد بدنبال سيد مى روند و مى گويند قصد دارند به جاى پسر رئيس قبيله دختر را برايت عقد كنند. او باور نمى كند، خيال مى كند مى خواهند به اين بهانه او را ببرند و بكشند.

در همان شب شيخ دختر را براى سيد جوان قاتل عقد و مجلس تشكيل مى دهند، فردا هم جنازه پسر را دفن مى كنند(٤٥١) .

٥٢ - : صدقه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( إِن تُبْدُوا الصَّدَقَاتِ فَنِعِمَّا هِي َ) (بقره : آيه ٢٧٠)

:اگر به مستحقان آشكار انفاق صدقات كنيد كارى نيكوست

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : تصدقوا و لو بتمرة(٤٥٢)

:صدقه بدهيد اگر چه به يك دانه خرما باشد.

شرح كوتاه :

صدقه دو نوع است : يكى در پنهانى كه سيره ائمه بوده است و سبب دفع فقر و طولانى شدن عمر مى شود و هفتاد نوع مردن بد را از زمين مى برد و غضب رحمان را خاموش مى كند.

ديگر صدقه آشكارا است كه موجب زيادى رزق مى شود و پشت شيطان را مى شكند.

نكته مهم اينست كه در صدقه كميت و زيادى پول و لباس و خوراك معيار كمال نيست بلكه نيت خالص و كيفيت آن شرط كمال است

پيامبر گاهى كه پول نداشتند صدقه بدهند لباس خود را مى دادند و سفارش ‍ مى كردند كه روز خود را با صدقه شروع كنيد كه موجب بيمه شدن مى شود.

١ - ساعت نحس و سعد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

امام صادق فرمود: زمينى بين من و مردى نجوم شناس بود كه بنا شد تقسيم شود. او زمينه آماده مى كرد تا خود در ساعت سعد در محل حاضر و من در ساعت نحس در زمين حاضر شويم و بهترين قسمت نصيب او شود. زمين تقسيم شد و بهترين سهم نصيب من شد.!!

در اين موقع آن مرد (از روى تاءسف ) دست راستش را بر دست چپش زد و گفت : من هرگز چنين روزى را نديده بودم !

گفتم : واى بر ديگر روز (قيامت )، چرا امروز ناراحت شدى ؟ گفت : من داراى علم نجوم هستم ، تو را در ساعت بد از خانه بيرون آوردم و خودم در ساعت خوب بيرون آمدم ، اما اكنون زمين تقسيم شد و بهترين قيمت زمين نصيب تو شد.

گفتم : آيا براى تو حديثى از پيامبر نگويم كه فرمود: كسيكه خوشحال مى شود از اينكه خدا نحسى روز را از وى دفع سازد، روزش را با صدقه آغاز كند، تا خدا نحوست آن روز را از وى برطرف فرمايد، شب را با دادن صدقه افتتاح نمايد تا نحس آن دفع شود.

سپس فرمود: من امروز بيرون آمدنم را با صدقه آغاز كردم و صدقه براى تو بهتر از علم نجوم است(٤٥٣).

٢ - مادر حاتم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مادر حاتم طائى به نام ((عتبه دختر عفيف )) زنى بخشنده بود و تمام اموال خود را به مستحقان مى داد.

وقتى برادران او كار او را ديدند كه اموال را به صدقات مى داد، او را از تصرف دارائى خود بازداشتند و گفتند: اموال را تلف مى نمائى و اسراف مى كنى در مدت يكسال ، او را چيزى ندادند، چون يكسال بگذشت گفتند: او از ندارى رنج بسيار ديده ، حالا بعد از اين ممنوعيت در خرج كردن اموال معتدل و زياده روى نمى كند.

يك رمه شتر را به او دادند تا از آن استفاده ببرد. در همان وقت زنى از ((هوزان )) كه قبيله اى بزرگ بود، به خدمت مادر حاتم آمده و طبق گذشته از او اطعام و اكرام طلب كرد.

مادر حاتم همه آن رمه شتر را به او بخشيد و گفت : در اين مدت (يكسال ) رنج و بى مالى كشيدم ، با خود عهد كردم هر چه بدست آوردم آنرا به صدقه به سائلان و مستحقان و محرومان عطا كنم !(٤٥٤)

٣ - در تاريكى شب

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

معلى بن خنيس گفت ، شبى امام صادقعليه‌السلام از خانه به قصد رفتن به ظله بنى ساعده (آنجا كه سايبان بنى ساعده بود و روز در گرما آنجا جمع مى شدند و شب فقراء و غيريبان در آنجا مى خوابيدند) بيرون شدند و آن شب بارانى بود.

من نيز دنبال آن حضرت بيرون آمدم كه ناگاه چيزى از دست امام به زمين افتاد و فرمود: ((خداوندا آنچه افتاد به من برگردان )) من نزديك رفتم و سلام كردم و فرمود: معلى ، گفتم : بلى فدايت شوم ، فرمود: دست به زمين بكش هر چه بدستت بيايد جمع كن و بمن بده

من دست بر زمين كشيدم ، ديدم نان است كه بر زمين ريخته شده است ، پس ‍ جمع كردم و آنرا به آن حضرت ميدادم كه كيسه اى از نان شد.

عرض كردم : فدايت شوم بگذار كيسه نان را بدوش بگيرم و بياورم ؟ فرمود: نه ، من اولى تر به برداشتن آن هستم و لكن ترا اجازه مى دهم كه همراهم بيائى ، گفت پس با امام به ظله بنى ساعده رسيديم ، و در آنجا گروهى از فقراء در خواب بودند. امام در زير لباس آنان يك يا دو عدد نان مى گذاشت تا نانها تمام شد و برگشتيم

گفتم فدايت شوم اين گروه شيعه هستند. فرمود: اگر(٤٥٥) شيعه بودند خورش آنها را حتى نمكشان را مى دادم(٤٥٦)

٤ - مادر شيطانها

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سيد نعمت الله جزايرى در كتابش نقل مى كند: كه در يك سال قحطى شد، در همان وقت واعظى در مسجد بالاى منبر مى گفت : كسى كه بخواهد صدقه بدهد، هفتاد شيطان ، به دستش مى چسبند و نمى گذارند كه صدقه بدهد.

مؤ منى اين سخن را شنيد و با تعجب به دوستانش گفت : صدقه دادن كه اين حرفها را ندارد، من اكنون مقدارى گندم در خانه دارم ، مى روم آنرا به مسجد آورده و بين فقراء تقسيم مى كنم

با اين نيت از جا حركت كرد و به منزل خود رفت وقتى همسرش از قصد او آگاه شد شروع كرد به سرزنش او، كه در اين سال قحطى رعايت زن و بچه خود را نمى كنى ؟ شايد قحطى طولانى شد، آن وقت ما از گرسنگى بميريم و... خلاصه بقدرى او را ملامت و وسوسه كرد تا سرانجام مرد مؤ من دست خالى به مسجد برگشت

از او پرسيدند چه شد؟ ديدى هفتاد شيطان(٤٥٧) به دستت چسبيدند و نگذاشتند.

مرد مؤ من گفت : من شيطانها را نديدم ولى مادرشان را ديدم كه نگذاشت اين عمل خير را انجام بدهم(٤٥٨)

٥ - صاحب بن عباد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

شايد تنها وزير شيعه كه شهرتش زبانزد خاص و عام شد صاحب بن عباد (٣٨٥ - ٣٢٦): (اسماعيل بن عباد طالقانى ) بود، او اول وزير مؤ يد الدولة ديلمى (م .٣٧٣) بود بعد از وفات او وزير فخر الدولة برادر او شد.

شيخ صدوق كتاب عيون اخبار الرضا را براى او تاءليف كرد، و حسين بن محمد قمى كتاب تاريخ قم را به امر او نوشت

در زمان او، وقت عصر ماه رمضان هر كس بر او وارد مى شد امكان نداشت قبل از افطار خارج شود. گاهى هزار نفر هنگام افطار بر سر سفره اش بودند. صدقه و انفاقهايش در اين ماه برابرى با يازده ماه ديگر مى كرد. البته از كودكى مادرش او را اينطور تربيت كرد.

در كودكى كه براى درس خواندن به مسجد مى رفت ، هر روز صبح مادرش ‍ به او يك دينار و يك درهم مى داد و سفارش مى كرد به اول فقيرى كه رسيدى صدقه بده .! اين عمل براى صاحب بن عباد عادتى شده بود.

از سنين نوجوانى تا جوانى و تا هنگامى كه به مقام وزارت رسيد هيچگاه ترك سفارش و تربيت مادر نمى كرد. از ترس اينكه مبادا يك روز صدقه را فراموش كند به خادمى كه متصدى اطاقش بود دستور مى داد هر شب يك دينار و يك درهم در زير تشك او بگذارد، صبحگاه كه بر مى خواست به اولين فقير مى داد.

اتفاقا شبى خادم فراموش كرد، فردا كه صاحب بن عباد از خواب بيدار شد بعد از نماز دست در زير تشك برد تا پول را بردارد متوجه شد كه خادم فراموش كرده ، اين فراموشى را به فال بد گرفت و با خود گفت : حتما مرگم فرا رسيده كه خادم از گذاشتن صدقه غفلت نموده است

امر كرد آنچه در اطاق خوابش از لحاف و تشك و بالش بود به كفاره فراموش ‍ شدن به اولين فقيرى كه ملاقات كرد بدهد.

وسائل خواب او همه قيمتى بود، آنها را جمع كرده از خانه خارج شد، مصادف گرديد با مردى از سادات كه بواسطه نابينائى ، زنش دست او را گرفته بود و سيد مستمند گريه مى كرد.

خادم پيش رفته و گفت : اينها را قبول مى كنى ؟ پرسيد چيست ؟ جواب داد: لحاف و تشك و چند بالش ديباست مرد فقير از شنيدن اينها بيهوش ‍ شد.

صاحب بن عباد را از اين جريان اطلاع دادند: وقتى آمد دستور داد آب بر سر و صورتش بپاشند تا بهوش آيد، وقتى بهوش آمد صاحب پرسيد: به چه سبب از حال رفتى ، گفت : مردى آبرومندم ، چندى است تهى دست شده ام ، از اين زن دخترى دارم كه بحد رشد رسيده ، و مردى از او خواستگارى كرد.

ازدواج آن دو انجام گرفت ، اينك دو سال است از خوراك و لباس خودمان ذخيره مى كنيم و براى او اسباب و جهيزيه تهيه مى نمائيم ديشب زنم گفت : بايد براى دخترم لحافى با بالش ديبا تهيه كنى ، هر چه خواستم او را منصرف كنم نپذيرفت ، بالاخره بر سر همين خواسته بين ما اختلاف شد. عاقبت گفتم : فردا صبح دست مرا بگير و از خانه بيرون ببر تا من از ميان شما بروم

اكنون كه خادم شما اين سخن را گفت جا داشت بيهوش شوم صاحب تحت تاءثير قرار گرفت و اشك مژگانش را فرا گرفت و بعد گرفت : بايد لحاف تشك با ساير وسائل خودش آراسته شود، شوهر دختر را خواست به او سرمايه كافى داد تا به سغلى آبرومند مشغول شود، و بعد تمام جهيزيه دختر را بطور كامل كه مناسب دختر وزير بود داد.(٤٥٩)

٥٣ - : صله رحم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِن تَوَلَّيْتُمْ أَن تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ وَتُقَطِّعُوا أَرْحَامَكُمْ ) (سوره محمد: آيه ٢٢)

شما (منافقان ) اگر از فرمان خدا روى بگردانيد يا در زمين فساد كنيد و قطع ارحام نمائيد باز هم اميد (نجات ) داريد؟

امام باقرعليه‌السلام : صلة الاءرحام تطيب النفس و تزيد فى الرزق(٤٦٠)

صله رحم نفس را پاكيزه و موجب زيادى روزى مى شود.

شرح كوتاه :

رحم به كسانى كه بواسطه نسبت فاميل و خويش انسان شده اند گفته مى شود كه قطع ارتباط با رحم از محرمات بشمار مى آيد.

خوبى و نيكى بهر حال از زبان خوش و دادن پول و سركشى و مانند اينها مصداق پيدا مى كند، و خداوند عمر چنين افرادى را زياد و رزقشان را فراوان و حساب روز قيامت را بر آنان آسان مى گيرد: و در عوض كسانى كه از اقوام دورى مى جويند و سبب ناراحتى آنان را فراهم مى كنند (سبب قطع هر چه باشد) اثر وضعى دارد و موجب تباهى دين و آخرت مى شود و موجب مى گردد عمر كوتاه و ارزاق كم شود و بدتر از همه خدا از او الطاف خود را قطع مى كند چنانكه در حديث قدسى آمده كه خداوند فرموده (من رحمان هستم هر كه با خويش خود بريد من هم از او مى برم ).(٤٦١)

١ - وبا

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مردى از اصحاب امام صادق به حضرت عرض كرد: برادران و پسر عموهايم فشار زيادى بر خانه ام وارد كرده اند تا جائيكه در يك اطاق زندگى مى كنم ، اگر در اين باره (به آنها يا حاكم ) شكايت و گله كنم ، آنچه اموال دارم را مى گيرند.

امام فرمود: صبر كن ، همانا بعد از سختى فرج و گشايشى برايت مى شود. آن مرد گفت : از اقدام بر عليه آنها منصرف شدم ، چيزى نگذشت وبا در سنه ١٣١ ه‍ ق آمد و همه آن اقوامى كه او را اذيت مى كردند مردند.

بعد از مدتى خدمت امام رسيد، فرمودند: حال اقوامت چطور است ؟ گفت : همه مردند! فرمود: آنها به خاطر اذيت به تو كه خويش آنها بودى ، و به عقوبت عملشان (قطع رحم ) نسبت به تو مردند، آيا تو دوست داشتى آنان زنده بمانند و به فشار و اذيت بر تو وارد كنند؟ گفت : نه والله.(٤٦٢)

٢ - صله رحم امام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حسين بن على پسر عموى امام صادقعليه‌السلام از افراد شجاع و پر صلابت بود به طورى كه به او رمح آل ابوطالب (نيزه خاندان ابوطالب ) مى گفتند. از آنجائى كه بينى پهنى داشت به حسن افطس معروف گرديد.

او در ماجراى قيام عبدالله محض (نواده امام حسن ) بر ضد منصور دوانيقى خليفه عباسى پرچمدار بود، و بر سر همين موضوع با امام صادق كدورتى داشت ، به حدى كه يكبار با كارد پهن به امام حمله كرد تا آن حضرت را بكشد.

((سالمه )) يكى از كنيزهاى امام مى گويد: در آن هنگام كه امام در بستر شهادت قرار گرفت ، در بالينش بودم و پرستارى مى كردم ، بى هوش شد، وقتى كه به هوش آمد، به من فرمود: هفتاد دينار به حسن افطس بدهيد و فلان مقدار و فلان مقدار به افراد ديگر بپردازيد.

عرض كردم : آيا به مردى كه با كارد پهن و تيز به شما حمله كرد و مى خواست شما را بكشد هفتاد دينار بدهيم ؟

فرمود: آيا نمى خواهى مشمول اين آيه باشم كه خداوند مى فرمايد: ((آنها كه پيوندهائى كه خداوند به آنها امر كرده است بر قرار مى دارند و از پروردگارشان مى ترسند و از بدى حساب بيم دارند... داراى عاقبت نيك در سراى آخرت خواهند بود))(٤٦٣)

سپس فرمود: آرى اى سالمه خداوند بهشت را آفريد و پاكيزه و خوشبو ساخت به طورى كه بوى خوش آن فاصله مسير دو هزار سال راه به مشام او مى رسد، ولى اين بوى خوش به مشام قطع كننده پيوند و خويشاوندى و عاق والدين نمى رسد.(٤٦٤)

٣ - عباس عموى پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم :

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عباس عموى پيامبر مردى بود كه نسبت به خويشان مهربان و از اين جهت مورد تجليل پيامبر قرار مى گرفت ، اين چنين او را ستود: ((عباس فرزند عبدالمطلب از همه قريش سخى تر و نسبت به خويشان مهربانتر است )).(٤٦٥)

در يكى از جنگها پيامبر فرمود: ((هر كه با يكى از بنى هاشم برخورد كرد او را نكشد زيرا آنها را بالاجبار به جنگ آورده اند.))

در جنگ بدر عباس را شخصى بنام ((ابويسير)) اسير كرد و عباس مانند چوبى بى حركت ايستاد. چون بناى دفاع را نداشت ، و ((ابو يسير))شانه هاى او را بست

پيامبر بعد از اتمام جنگ بدر به خاطر عدالت بين عباس و ديگران فرقى قائل نشد. شب اسراء را به ريسمان بستند و عباس نزديك خيمه پيامبر قرار داشت

صداى ناله عباس به گوش پيامبر مى رسيد به همين جهت تا نيمه هاى شب خوابش نمى برد و پهلو به پهلو مى غلطيد.

يك نفر از مسلمانان نزديك پيامبر بود پرسيد: يا رسول الله چرا بخواب نمى رويد؟ فرمود: ناله عموى من عباس ناراحتم مى كند و خوابم نمى برد. اندكى بعد صداى عباس خاموش شد.

پيامبر پرسيد چه شده كه ناله عباس عمويم را نمى شنوم ؟ آن شخص گفت : ريسمان او را شل كردم ، فرمود: ريسمان همه اسرا را شل كن.(٤٦٦)

٤ - عدم صله رحم و مرگ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

شعيب عقر قوقى گويد: امام موسى بن جعفر فرمود: فردا مردى از اهل مغرب به نام يعقوب ترا ملاقات مى كند و از احوال من مى پرسد او را به خانه ام راهنمائى كن

من او را در طواف يافتم و حال احوال كردم ، ديدم مرا مى شناسد.

گفتم : از كجا مرا شناختى ؟ گفت : در خواب كسى مرا گفت : كه شعيب را ملاقات كن و آنچه خواهى از او بپرس چون بيدار شدم نام ترا پرسيدم ترا به من نشان دادند.

او را مردى عاقل يافتم و به در خواستش او را به خانه امام بردم و اجازه طلبيدم و امام اجازه دادند.

چون نگاه امام به او افتاد فرمود: اى يعقوب ديروز اينجا (مكه ) وارد شدى ، ما بين تو و برادرت فلان جا نزاعى واقع شد و كار به جائى رسيد كه همديگر را دشنام داديد و اين طريقه ما و دين پدران ما نيست ، ما كسى را به اين كارها امر نمى كنيم ، از خداى يگانه و بى شريك بپرهيز.

به اين زودى مرگ ما بين تو و برادرت جدائى خواهد افكند و اين بخاطر آن شد كه شما قطع رحم كرديد. او پرسيد: فدايت شوم ، مرگ من كى خواهد رسيد؟ فرمود: همانا اجل تو نيز نزديك بوده لكن چون تو در فلان منزل با عمه ات صله كردى و رحم خود را وصل كردى بيست سال به عمرت افزوده شد.

شعيب گويد: بعد از يكسال يعقوب را در حج ديدم و احوال او را پرسيدم ، گفت : برادرم در آن سفر به وطن نرسيده وفات يافت و در بين راه به خاك سپرده شد.(٤٦٧)

٥ - على بن اسماعيل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

بر اثر سعايت بيشمار از حضرت موسى بن جعفرعليه‌السلام نزد خليفه عباسى هارون الرشيد، سبب شد تا هارون سئوال كند: از آل ابى طالب كسى را طلب كنيد تا احوالات او را بداند. يحيى برمكى وزير و ديگران ، على بن اسماعيل برادر زاده امام را معرفى كردند.

به امر خليفه نامه اى براى اسماعيل نوشتند و او را به بغداد طلبيدند، چون امام بر اين سر اطلاع يافت ، او را طلبيد و فرمود: كجا مى خواهى بروى ؟ گفت : بغداد، فرمود: براى چه مى روى ؟ گفت : قرض بسيار دارم ، فرمود: من قرض تو را ادا مى كنم و خرجت را مى دهم ! او قبول نكرد و گفت : مرا وصيتى كن !

فرمود: تو را وصيتى مى كنم در خون من شريك نشوى و اولاد مرا يتيم نگردانى تا سه مرتبه تكرار كردند، و سيصد دينار طلا و چهار هزار درهم به او عطا كردند، بعد حضرت به حاضران فرمود: او در ريختن خون من سعايت خواهد نمود.(٤٦٨)

اسماعيل به بغداد آمد و بر يحيى بن خالد برمكى وارد شد. شب در خلوت يحيى سخن ها تعليم اسماعيل كرد و گفت ، فردا در حضور خليفه كه درباره موسى بن جعفرعليه‌السلام مى پرسند بگو: من نديده ام در يك زمان دو خليفه باشد، شما در بغداد و موسى بن جعفر در مدينه ، نزديك است مردم را عليه تو بشوراند!!

فردا صبح اسماعيل بر هارون وارد شد و هر چه توانست بر عليه موسى بن جعفر مطالب سعايت انگيز گفت ، از جمله اينكه از اطراف برايش پول مى برند و اسلحه برايش مى آورند و از مردم بيعت مى گيرد و مى خواهد دولتى تشكيل دهد.

هارون انگار خواب بوده بيدار شد، و او را مرخص كرد و چهار هزار درهم ((دويست هزار درهم )) برايش در منزلى كه بود فرستاد.

وقتى كه پولها را براى اسماعيل آوردند دردى سخت در گلويش گرفت و همان ساعت بخاطر قطع رحم با عمويش موسى بن جعفرعليه‌السلام مرد و كيسه پولها را به خزانه هارون الرشيد برگرداند و حسرت پولها را به گور برد.(٤٦٩)