يكصد موضوع 500 داستان

 يكصد موضوع 500 داستان 0%

 يكصد موضوع 500 داستان نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی

 يكصد موضوع 500 داستان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید علی اکبر صداقت
گروه: مشاهدات: 40458
دانلود: 4493

توضیحات:

يكصد موضوع 500 داستان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 407 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 40458 / دانلود: 4493
اندازه اندازه اندازه
 يكصد موضوع 500 داستان

يكصد موضوع 500 داستان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٣- شيطان و عابد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در بنى اسرائيل عابدى بود به او گفتند: در فلان مكان درختى است كه قومى آن را مى پرستند. خشمناك شد و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را قطع كند. ابليس به صورت پير مردى در راه وى آمد و گفت : كجا مى روى ؟

عابد گفت : مى روم تا درخت مورد پرستش مردم را قطع كنم ، تا مردم خداى را نه درخت را بپرستند.(٣٤)

ابليس گفت : دست بدار تا سخنى باز گويم گفت : بگو، گفت : خداى را رسولانى است اگر قطع اين درخت لازم بود خداى آنان را مى فرستاد. عابد گفت : ناچار بايد اين كار انجام دهم

ابليس گفت : نگذارم و با وى گلاويز شد، عابد وى را بر زمين زد. ابليس ‍ گفت : مرا رها كن تا سخن ديگرى برايت گويم ، و آن اين است كه تو مردى مستمند هستى اگر ترا مالى باشد كه بكارگيرى و بر عابدان انفاق كنى بهتر از قطع آن درخت است

دست از اين درخت بردار تا هر روز دو دينار در زير بالش تو گذارم

عابد گفت : راست مى گويى ، يك دينار صدقه مى دهم و يك دينار بكار برم بهتر از اين است كه قطع درخت كنم ؛ مرا به اين كار امر نكرده اند و من پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيستم كه غم بيهوده خورم ؛ و دست از شيطان برداشت

دو روز در زير بستر خود دو دينار ديد و خرج مى نمود، ولى روز سوم چيزى نديد و ناراحت شد و تبر برگرفت كه قطع درخت كند.

شيطان در راهش آمد و گفت : به كجا مى روى ؟ گفت : مى روم قطع درخت كنم ، گفت : هرگز نتوانى و با عابد گلاويز شد و عابد را روى زمين انداخت و گفت :

بازگرد و گرنه سرت را از تن جدا كنم

گفت : مرا رها كن تا بروم ؛ لكن بگو چرا آن دفعه من نيرومندتر بودم ؟

ابليس گفت : تو براى خدا و با اخلاص قصد قطع درخت را داشتى لذا خدا مرا مسخر تو كرد و اين بار براى خود و دينار خشمگين شدى ، و من بر تو مسلط شدم.(٣٥)

٤ - مخلص دعايش مستجاب شود

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((سعيد بن مسيب )) گويد: سالى قحطى شد و مردم به طلب باران شدند.

من نظر افكندم و ديدم غلامى سياه بالاى تپه اى بر آمد و از مردم جدا شد به دنبالش رفتم و ديدم لبهاى خود را حركت مى دهد، و هنوز دعاى او تمام نشده بود كه ابرى از آسمان ظاهر شد.

غلام سياه چون نظرش بر آن ابر افتاد، حمد خدا را كرد و از آنجا حركت نمود و باران ما را فرو گرفت به حدى كه گمان كرديم ما را از بين خواهد برد.

((من به دنبال آن غلام شدم ، ديدم به خانه امام سجادعليه‌السلام رفت خدمت امام رسيدم و عرض كردم : در خانه شما غلام سياهى است ، منت بگذاريد اى مولاى من و به من بفروشيد.))

فرمود: اى سعيد چرا به تو نبخشم ؛ پس امر فرمود: بزرگ غلامان خود را كه هر غلامى كه در خانه است به من عرضه كند پس ايشان را جمع كرد، ولى آن غلام را در بين ايشان نديدم

گفتم : آن را كه من مى خواهم در بين ايشان نيست فرمود: ديگر باقى نمانده مگر فلان غلام ، پس امر فرمود: او را حاضر نمودند. چون حاضر شد ديدم او همان مقصود من است گفتم : مطلوب من همين است

امام فرمود: اى غلام ، سعيد مالك توست همراهش برو. غلام رو به من كرد و گفت : چه چيزى ترا سبب شد، كه مرا از مولايم جدا ساختى ؟(٣٦)

گفتم : به سبب آن چيزى كه از استجابت دعاى باران تو ديدم غلام اين را شنيد دست ابتهال به درگاه حق بلند كرد و رو به آسمان نمود و گفت :

اى پروردگار من ، رازى بود مابين تو و من ، الان كه آن را فاش كردى پس مرا بميران و به سوى خود ببر.

پس امامعليه‌السلام و آن كسانى كه حضار بودند از حال غلام گريستند و من با حال گريان بيرون آمدم چون به منزل خويش رفتم رسول اما آمد و گفت اگر مى خواهى به جنازه صاحبت حاضر شوى بيا..!!

با آن پيام آور برگشتم و ديدم آن غلام وفات كرد.(٣٧)

٥ - درخواست حضرت موسىعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت موسىعليه‌السلام عرض كرد: خداوندا مى خواهم آن مخلوق را كه خود را خالص براى ياد تو كرده باشد و در طاعتت بى آلايش باشد را ببينم

خطاب رسيد: اى موسىعليه‌السلام برو در كنار فلان دريا تا به تو نشان بدهم آنكه را مى خواهى حضرت رفت تا رسيد به كنار دريا: ديد درختى در كنار درياست و مرغى بر شاخه اى از آن درخت كه كج شده به طرف دريا نشسته است و مشغول به ذكر خداست موسى از حال آن مرغ سؤ ال كرد. در جواب گفت : از وقتى كه خدا مرا خلق كرده ، است در اين شاخه درخت مشغول عبادت و ذكر او هستم و از هر ذكر من هزار ذكر منشعب مى شود.

غذاى من لذت ذكر خداست موسى سؤ ال نمود: آيا از آنچه در دنيا يافت مى شود آرزو دارى ؟ عرض كرد: آرى ، آرزويم اين است كه يك قطره از آب اين دريا را بياشامم حضرت موسى تعجب كرد و گفت : اى مرغ ميان منقار تو و آب اين دريا چندان فاصله اى نيست ، چرا منقار را به آب نمى رسانى ؟ عرض كرد:

مى ترسم لذت آن آب مرا از لذت ياد خدايم باز دارد. پس موسى از روى تعجب دو دست خود را بر سر زد.(٣٨)

٤ - : استقامت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَمَن تَابَ مَعَكَ )

: اى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تو چنانكه ماءمورى استقامت كن و كسى كه با همراهى تو بخدا: رجوع كرد (نيز پايدار باشد)(٣٩)

قال الصادقعليه‌السلام : من ابتلى من المؤ منين ببلاء فصبر عليه كان له مثل اجر الف شهيد

: هر مؤ منى به بلائى مبتلا شود و بر آن صبر كند برايش مثل اجر هزار شهيد خواهد بود.(٤٠)

شرح كوتاه :

بلاءها و گرفتاريها با استقامت و پايدارى آسان مى شوند.

هر صاحب درد چون ايمان دارد بخاطر امتحان بى صبرى نمى كند تا به ايمانش خدشه وارد شود.

اينكه فرمودند ((مؤ من از كوه سخت تر)) است بخاطر پايداريش در مقابله با دشمنى ها و از دست دادن اموال و فرزند و مانند اينهاست ، حتى مؤ من كامل حزن بر قبلش راه پيدا نمى كند.

ناسازگارى روزگار با عزم ثابت و تيشه استقامت ، مشكل ايجاد نمى كند مگر كسانى كه اين صفت را ندارند و به اندك ناملايماتى از جا كنده مى شوند.

اگر دين خدا امروز به دست ما رسيده با استقامت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و صبر امام علىعليه‌السلام

١- آل ياسر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در آغاز اسلام ، خانواده اى كوچك و مستضعف از چهار نفر تشكيل مى شوند به اسلام گرويدند. و به طور عجيبى در برابر شكنجه هاى بيرحمانه مشركان ، استقامت نمودند.

اين چهار نفر عبارت بودند از: ((ياسر و سميه (شوهر و زن ) و دو فرزندشان به نام عمار و عبدالله .))

ياسر زير رگبار شلاق دشمن ، همچنان ايستاد و از اسلام خارج نشد تا جان سپرد.

همسرش ((سميه )) با اينكه پيرزن بود تا حدى كه او را عجوزه خوانده اند با فريادهاى خود در برابر شكنجه دشمنان استقامت نمود. سرانجام ابوجهل آخرين ضربت را به ناحيه شكم او زد و او نيز به شهادت رسيد.

ابوجهل علاوه بر آزار بدنى ، او را آزار روحى نيز مى داد، و به او كه پيرزن قد خميده بود مى گفت : تو به خاطر خدا به محمد ايمان نياورده اى ، بلكه شيفته جمال محمد و عاشق رنگ او شده اى

فرزندش ((عبدالله )) نيز تحت شكنجه شديد قرار گرفت ، ولى استوار ماند فرزند ديگرش عمار را به بيابان سوزان مى بردند، و در برابر تابش ‍ آفتاب عريان مى كردند، و زره آهنين بر تن نيم سوخته اش مى نمودند و او را روى ريگهاى سوزان بيابان مكه ، كه همچون پاره هاى آهن گداخته كوره آهنگران بود، مى خواباندند و حلقه هاى زره در بدنش فرو مى رفت و به او مى گفتند: به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كافر شود و دو بت لات و عزى را پرستش كن و او تسليم شكنجه گران نمى شد.

آثار پاره هاى آتش آن چنان در بدن عمار اثر كرده بود كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را آن گونه ديد، كه گوئى بيمارى برص گرفته و آثار پوستى اين بيمارى در صورت و بازوان و بدن وجود دارد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اين خاندان مى فرمود: استقامت كنيد اى خاندان ياسر، صبر نمائيد كه قطعا وعده گاه شما بهشت است.(٤١)

٢ - تو از مورى كمتر نيستى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((امير تيمور گورگان )) در هر پيشامدى آن قدر ثبات قدم داشت كه هيچ مشكلى سد راه وى نمى شد. علت را از او خواهان شدند، گفت :

وقتى از دشمن فرار كرده بودم و به ويرانه اى پناه بردم ، در عاقبت كار خويش ‍ فكر مى كردم ؛ ناگاه نظرم بر مورى ضعيف افتاد كه دانه غله اى از خود بزرگتر را برداشته و از ديوار بالا مى برد.

چون دقيق نظر كردم و شمارش نمودم ديدم ، آن دانه شصت و هفت مرتبه بر زمين افتاد، و مورچه عاقبت آن دانه را بر سر ديوار برد. از ديدار اين كردار مورچه چنان قدرتى در من پديدار گشت كه هيچگاه آنرا فراموش ‍ نمى كنم

با خود گفتم : اى تيمور تو از مورى كمترى نيستى ، برخيز و درپى كار خود باش ، سپس برخاستم و همت گماشتم تا به اين پايه از سلطنت رسيدم(٤٢)

٣ - حضرت نوحعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

با توجه به عمر طولانى ((حضرت نوح ))عليه‌السلام و بودن در ميان مردم ، و علاقه زيادى كه قوم او به بت پرستى داشتند مى توان گفت ، كه او چه اندازه اذيت و آزار ديد و در مقابل آنها استقامت ورزيد.

گاهى مردم آن قدر او را كتك مى زدند كه سه روز تمام به حال بيهوشى و اغماء مى افتاد و از گوش وى خون مى آمد.او را برمى داشتند و در خانه اى مى انداختند وقتى به هوش مى آمد، مى گفت : خدايا قوم مرا هدايت كن كه نمى دانند.

قريب نهصد و پنجاه سال مردم را به خدا دعوت كرد ولى آن مردم جز بر طغيان و سركشى خود نيفزودند تا جائى كه مردم دست كودكان خود را مى گرفتند و آنها را بالاى سر نوح مى آوردند و مى گفتند: فرزندان اگر پس از ما زنده مانديد مبادا از اين ديوانه پيروى كنيد!!

و مى گفتند: اى نوحعليه‌السلام اگر دست از گفتارت برندارى سنگسار خواهى شد... و اينان كه از تو پيروى مى كنند جز فرومايگانى نيستند كه بدون تاءمل سخنانت را گوش داده و دعوتت را پذيرفته اند؛ و وقتى نوح سخن مى گفت : انگشتها در گوش مى گذاشتند و لباس بر سر مى كشيدند تا صداى او را نشنوند و صورت او را نبينند. كار نوحعليه‌السلام را به جائى رساندند كه به خدا استغاثه كرد و گفت : خدايا من مغلوبم ياريم ده ميان من و ايشان گشايشى فرما.(٤٣)

٤ - سكاكى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((سراج الدين سكاكى )) از علماى اسلام بوده و در عصر خوارزمشاهيان مى زيسته و از مردم خوارزم بوده است

سكاكى نخست مردى آهنگر بود. روزى صندوقچه اى بسيار كوچك و ظريف از آهن ساخت كه در ساختن آن رنج بسيار كشيد. آن را به رسم تحفه براى سلطان وقت برد. سلطان و اطرافيان به دقت به صندوقچه تماشا كردند و او را تحسين نمودند.

در آن وقت كه منتظر نتيجه بود مرد دانشمندى وارد شد و همه او را تعظيم كردند و دو زانو پيش روى وى نشستند. سكاكى تحت تاءثير قرار گرفت و گفت : او كيست ؟ گفتند: او يكى از علماء است

از كار خود متاءسف شد و پى تحصيل علم شتافت سى سال از عمرش ‍ گذشته بود، كه به مدرسه رفت و به مدرس گفت : مى خواهم تحصيل علم كنم مدرس گفت : با اين سن و سال فكر نمى كنم به جائى برسى ، بيهوده عمرت را تلف مكن

ولى او با اصرار مشغول تحصيل شد. اما به قدرى حافظه و استعدادش ‍ ضعيف بود كه استاد به او گفت : آن مساءله فقهى را حفظ كن ((پوست سگ با دباغى پاك مى شود)) بارها آن را خواند و فردا در نزد استاد چنين گفت : ((سگ گفت : پوست استاد با دباغى پاك مى شود!)) استاد و شاگردان همه خنديدند و او را به باد مسخره گرفتند.

اما تا ده سال تحصيل علم نتيجه اى برايش نداشت و دلتنگ شد و رو به كوه و صحرا نهاد به جائى رسيد كه قطره هاى آب از بلندى بروى تخته سنگى مى چكيد و بر اثر ريزش مداوم خود، سوراخى در دل سنگ پديد آورده بود.

مدتى با دقت نگاه كرد، سپس با خود گفت : دل تو از اين سنگ ، سخت تر نيست ، اگر استقامت داشته باشى سرانجام موفق خواهى شد. اين بگفت و به مدرسه بازگشت و از چهل سالگى با جديت و حوصله و صبر مشغول تحصيل شد تا به جائى رسيد كه دانشمندان عصر وى در علوم عربى و فنون ادبى با ديده اعجاب مى نگريستند.

كتابى به نام مفتاح العلوم مشتمل بر دوازده علم از علوم عربى نوشت كه از شاهكارهاى بزرگ علمى و ادبى به شمار مى رود.(٤٤)

٥ - وفات فرزند

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((ام سليم همسر ابوطلحه انصارى )) از زنان جليله هاشميه بود. هنگامى كه ابوطلحه از او خواستگارى كرد گفت : تو مرد شايسته اى ، اما چكنم كه كافرى و من زنى مسلمانم ، اگر اسلام بياورى ، مهريه همان اسلام آوردنت باشد.

((ابوطلحه )) بعد از قبول اسلام از اصحاب بزرگ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بشمار مى رفت در جنگ احد پيش روى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تيراندازى مى كرد؛ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر روى پنجه پا بلند مى شد تا هدف تير او را مشاهده كند.

در اين جنگ سينه خود را جلو سينه ى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نگاه داشته ، عرض مى كرد: سينه من سپر جان مقدس شما باشد پيش از آنكه تير به شمار رسد، مايلم سينه مرا بشكافد. ابوطلحه پسرى داشت كه بسيار مورد علاقه او بود، اتفاقا مريض شد. مادر پسر، ام سليم از زنان با جلالت اسلام بود. همين كه احساس كرد نزديك است فرزند فوت شود، ابوطلحه را خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرستاد. پس از رفتنش بچه از دنيا رفت .ام سليم او را در جامه اى پيچيده ، كنار اطاق گذاشت

فورا غذاى مطبوعى تهيه نمود و خويش را براى پذيرائى شوهر آراست وقتى ابوطلحه آمد، حال فرزند خود را پرسيد، در جواب گفت : خوابيده است پرسيد:

غذائى آماده است ؟ گفت : آرى ، غذا را آورد باهم صرف كردند و پس از غذا از نظر غريزه جنسى نيز خود را بى نياز كرده ، در آن بين كه شوهر بهترين دقائق لذت جنسى را داشت ، ام سليم به ابوطلحه گفت : چندى پيش امانتى از شخصى نزد من بود، آن را امروز به صاحبش رد كردم ، از اين موضوع كه نگران نيستى ؟

گفت : چرا نگران باشم وظيفه تو همين بود. ام سليم گفت : پس در اين صورت به تو مى گويم فرزندت امانتى بود از خدا در دست تو، امروز امانت را خدا گرفت

((ابوطلحه )) بدون هيچ تغيير حالى گفت من به شكيبائى از تو كه مادر او بودى سزاوارترم

از جا حركت كرده غسل نمود و دو ركعت نماز خواند، پس از آن خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد، فوت فرزند و عمل ام سليم را به عرض آن جناب رسانيد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: خداوند در آميزش امروز شما بركت دهد، آنگاه فرمود: شكر مى كنم خداى را كه در ميان امت من نيز زنى همانند زن صابره بنى اسرائيل قرار داد.(٤٥)

٥ - : اصلاح

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( وَإِن طَائِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا )

: اگر دو طايفه از اهل ايمان با هم به دشمنى برخيزند بين آنها صلح برقرار كنيد))(٤٦)

قال الصادقعليه‌السلام : لان اصلح بين اثنين احب الى من اءن اتصدق بدينارين

: صلح دادن بين دو نفر مردم از دو دينار صدقه دادن بهتر است ))(٤٧)

شرح كوتاه :

همانطورى كه اصلاح و وارسى نفس از واجبات است و تا شخص خود را اصلاح نكند، نتواند ديگران را اصلاح كند؛ اصلاح بين برادران دينى ، فاميل ، همسايه و...

از صفاتى است كه خداوند آن را دوست دارد.

براى وحدت و هماهنگى و ارتباط، و عدم جدائى و تفرقه ، هر نوع عملى كه سبب آن شود لازم است ، حتى اگر دروغ مصلحت آميز هم ضرورت پيدا مى كند، گفتنش عيبى ندارد گاهى واجب هم مى شود، تا فتنه و فساد خاموش و از بين برود.

١ - دستور اصلاح

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((ابوحنيفه )) مدير حجاج و دامادش در زمان امام صادقعليه‌السلام بر سر ارث دعوا داشتند گويد: مفضل بن عمر كوفى (از اصحاب خاص امام ) از كنار ما مى گذشت ، نزاع ما را بديد و ايستاد و بعد فرمود:

با من تا درب منزلم بياييد؛ ما هم تا درب منزل او رفتيم او وارد خانه اش شد و كيسه پولى به مقدار چهار صد در هم آورد به ما داد و بين ما را اصلاح داد، و بعد گفت :

اين مال از من نيست از امام صادقعليه‌السلام است ، امام فرمود: هر گاه ميان دو نفر از شيعيان ما بر سر پول نزاع شد، به آنها بده تا بينشان اصلاح شود.(٤٨)

٢ - مصلح بايد دانا به نزاع باشد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((عبدالملك )) گويد: بين حضرت باقرعليه‌السلام و بعضى فرزندان امام حسنعليه‌السلام اختلافى پيدا شد، من خدمت امام رفتم و خواستم در اين ميان سخنى بگويم تا شايد اصلاح شود.

امام فرمود: تو چيزى در بين ما مگو، زيرا مثل ما با پسر عمويمان مانند همان مردى است كه در بنى اسرائيل زندگى مى كرد، و او را دو دختر بود يكى از آن دو را به مردى كشاورز و ديگرى را به شخصى كوزه گر شوهر داده بود.

روزى براى ديدن آنها حركت كرد؛ اول پيش آن دخترى كه زن كشاورز بود رفت و از او احوال پرسيد: دختر گفت : پدرجان شوهرم زراعت فراوانى كرده اگر باران بيايد حال ما از تمام بنى اسرائيل بهتر است

از منزل آن دختر به خانه ديگر دخترش رفت و از احوالش پرسيد، گفت : پدر، شوهرم كوزه زيادى ساخته اگر خداوند مدتى باران نفرستد تا كوزه هاى او خشك شود حال ما از همه نيكوتر است

آن مرد از خانه دختر خود خارج شد در حالى كه مى گفت : خدايا تو خودت هر چه صلاح مى دانى بكن ، در اين ميان مرا نمى رسد كه به نفع يكى درخواستى بكنم ، هرچه صلاح است آنها را انجام ده

امام فرمود: شما نيز نمى توانيد بين ما سخنى بگوييد، مبادا در اين ميان بى احترامى به يكى از ما شود، وظيفه شما به واسطه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نسبت به ما احترام نسبت به همه ما است(٤٩)

٣ - اثر وضعى و اخروى اصلاح

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((فضيل بن عياض )) گويد: روزى شخص پريشانى قدرى ريسمان كه عيالش بافته بود به بازار برد تا با فروش آن ، از گرسنگى نجات پيدا كنند. ريسمان را به يك درهم فروخت و خواست نانى تهيه كند كه در اين هنگام ، دو نفر را مشاهده كرد كه به سبب يك درهم با يكديگر نزاع مى كنند و سر و صورت يكديگر را مجروح نموده ، و به نزاع خويش هم ادامه مى دهند.

آن شخص جلو آمد و گفت : يك درهم را بگيريد تا نزاع شما تمام شود و اين كار را كرد و بين آنان را اصلاح نمود و باز با تهى دستى به منزل رهسپار گشت و داستان را براى همسرش نقل كرد، او نيز خشنود گشت

آنگاه زن اطراف خانه را جستجو كرد و لباس كهنه اى را پيدا نمود و به شوهر خود داد تا بفروشد و غذائى تهيه كند.

مرد لباس كهنه را به بازار آورد و كسى از او نخريد، لكن ديد مردى ماهى گنديده اى در دست دارد گفت : بيا معامله و معاوضه كنيم ، ماهى فروش ‍ قبول كرد. لباس كهنه را داد و ماهى فاسد را گرفت و به منزل آمد.

زن مشغول آماده كردن ماهى شد كه ناگهان چيزى قيمتى در شكم ماهى يافت و به شوهر داد تا به بازار ببرد و بفروشد.

آن را به بازار آورد به قيمت خوبى (دوازده بدره ) فروخت و به منزل مراجعت كرد.چون وارد خانه شد فقيرى بر در آواز داد: از آنچه خداى به شما داده مرا عنايت كنيد. آن مرد همه پولها را نزد فقير گذاشت و گفت : هر چه مى خواهى بردار، فقير برداشت چند قدم برنداشت كه مراجعت نمود و گفت :

من فقير نيستم ، فرستاده خدايم ، خواستم اعلان كنم كه اين پاداش احسان شماست كه ميان آن دو نفر را اصلاح و سازش داديد.(٥٠)

٤ - ميرزا جواد آقا ملكى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

درباره مرحوم عارف بالله ((ميرزا جواد آقا ملكى )) (متوفى ١٣٤٣ ه‍ ق ) نوشته اند؛ ابتداى سلوكش بعد از دو سال خدمت استاد عارف خود ملا ((حسينقلى همدانى )) (متوفى ١٣١١) عرض مى كند: من در سير و سلوك خود به جائى نرسيدم !!

استاد مى فرمايد: اسم شما چيست ؟ عرض مى كند: مرا نمى شناسيد، من جواد تبريزى ملكى هستم مى فرمايد: شما با فلان ملكى ها بستگى داريد؟

عرض مى كند: بلى و از آنها انتقاد مى كند.

استاد مى فرمايد: هر وقت توانستى كفش آنها را كه بد ميدانى پيش پايشان جفت كنى ، من خود به سراغ تو خواهم آمد.

ميرزا جواد آقا فردا كه به درس مى رود خود پايين تر از بقيه شاگردان مى نشيند، و رفته رفته طلبه هائى كه از فاميل ملكى در نجف بودند و او آنها را خوب نمى شناخته ، مورد محبت خود قرار مى دهد، تا جائى كه كفش را پيش پاى آنان جفت مى كند. چون اين خبر به آن طايفه كه در تبريز ساكن بودند، مى رسد رفع كدورت فاميلى مى شود.

بعدا ميرزا جواد استاد مى فرمايد: دستور تازه اى (بعد از اصلاح فاميلى ) نيست ، تو بايد حالت اصلاح شود و از همين دستورات شرعى بهره مند شوى ، ضمنا يادآور مى شود كه كتاب مفتاح الفلاح مرحوم شيخ بهائى براى عمل كردن خوب است.(٥١)

ميرزا كم كم ترقى مى كند و به حوزه قم مى آيد و به تربيت نفوس مى پردازد و عده زيادى از خواص و عوام از او بهره مند مى شوند...

٥ - وزير مصلح

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((ماءمون )) خليفه عباسى بر ((على بن جهم سامى )) شاعر دربار غضب كرد و گفت : او را به قتل رسانيد، و بعد از آن همه مال او را تصرف كنيد.

((احمد بن ابى داود)) وزير، براى اصلاح پيش ماءمون آمد و گفت : اگر خليفه او را بكشد مال او از چه كسى خواهد گرفت ؟

ماءمون گفت : از ورثه او، احمد گفت : آن زمان خليفه مال ورثه گرفته باشد نه مال او را، چه او بعد از حيات مالك نباشد، و اين ظلم لايق منصب خلافت نيست ، كه مال ديگرى را در مؤ اخذه ديگرى بگيرند!

ماءمون گفت : پس او را حبس كن ، مال و را بگير بعد از آن او را بكش احمد از مجلس ماءمون بيرون آمد و او را حبس كرد و نگاه داشت تا وقتى كه غضب ماءمون فرونشست

آنگاه با اين نقشه اصلاحى ، ماءمون به على بن جهم خوش بين شد و احمد وزير را بر نيكوئى اين عمل ، تحسين كرد و قدر و منزلت او را بيفزود.(٥٢)

٦ - : آمال

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( ذَرْهُمْ يَأْكُلُوا وَيَتَمَتَّعُوا وَيُلْهِهِمُ )

: اى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين كافران را بخوردن و لذات حيوانى واگذار تا آمال دنيوى آنان را غافل گرداند.))(٥٣)

قال علىعليه‌السلام : ((اءلامال لاتنتهى

: آرزوها پايانى ندارد))(٥٤)

شرح كوتاه :

كسانى كه به داشتن نقد دنيا قانع و شاكر نيستند و به دنيا و نسيه آن دل بسته اند به آمال و آرزوهاى دراز مبتلا هستند، آنكه خيال مى كند هميشه جوان است و از مرگ غافل است و به بقاء خود مى انديشد و آرزوى مردان فلان رئيس را دارد تا جاى او بنشيند، و يا به فكر ساختن كارخانه در آينده است ، و يا اينكه بعدا عروس و داماد و نوه و نبيره را خواهد ديد و دهها نظير اين افكار خيالى و باطل ، موجب آمال طويل مى شود.

بيشتر اهل جهنم فريادشان از سوف يعنى تاءخير انداختن است ، چرا كه در دنيا به نقد اكتفا نكردند و اصلاح نفس را تاءخير مى انداختند، و اموال را تصفيه نمى كردند و عبادات را به پيرى حواله مى كردند، آرى بايد آرزوها را كوتاه و هر چيزى را بوقتش انجام داد و از فردائى كه معلوم نيست نبايد اعتماد كرد(٥٥)

١ - عيسى و زارع

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

گويند حضرت ((عيسى بن مريم ))عليه‌السلام نشسته بود و نگاه مى كرد به مرد زارعى كه بيل در دست داشت و مشغول كندن زمين بود.

حضرت عرض كرد: خدايا آرزو و اميد را از زارع دور گردان ناگهان زارع بيل را به يك سو انداخت و در گوشه اى نشست

عيسىعليه‌السلام عرض كرد: خدايا آرزو را به او بازگردان زارع حركت كرد و مشغول زارع شد. عيسىعليه‌السلام از زارع سؤ ال نمود: چرا چنين كردى ؟ گفت : با خود گفتم تو مردى هستى كه عمرت به پايان رسيده ، تا به كى بكار كردن مشغولى ، بيل را به يك طرف انداخته و در گوشه اى نشستم

بعد از لحظاتى با خود گفتم : چرا كار نمى كنى و حال آنكه هنوز جان دارى و به معاش نيازمندى ، پس بكار مشغول شدم(٥٦)

٢ - شيره فروش و حجاج

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى ((حجاج بن يوسف ثقفى )) خونخوار (و وزير عبدالملك بن مروان خليفه عباسى )) در بازار گردشى مى كرد. شير فروشى را مشاهده كرد كه با خود صحبت مى كند. به گوشه اى ايستاد و به گفته هايش گوش داد كه مى گفت :

اين شير را مى فروشم ، در آمدش فلان مقدار خواهد شد. استفاده آن را با در آمدهاى آينده روى هم مى گذارم تا به قيمت گوسفندى برسد، يك ميش ‍ تهيه مى كنم هم از شيرش بهره مى برم و بقيه در آمد آن سرمايه تازه اى مى شود بعد از چند سال سرمايه دارى خواهم شد و گاو و گوسفند و ملك خواهم داشت

آنگاه ((دختر حجاج بن يوسف )) را خواستگارى مى كنم ، پس از ازدواج با او شخص با اهميتى مى شوم اگر روزى دختر حجاج از اطاعتم سرپيچى كند با همين لگد چنان مى زنم كه دنده هايش خورد شود؛ همين كه پايش را بلند كرد به ظرف شير خورد و همه آن به زمين ريخت

حجاج جلو آمد و به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازيانه بر بدنش بزنند.

شير فروش پرسيد: براى چه مرا بى تقصير مى زنيد؟! حجاج گفت : مگر نگفتى اگر دختر مرا مى گرفتى چنان لگد مى زدى كه پهلويش بشكند، اينك به كيفر آن لگد بايد صد تازيانه بخورى(٥٧)

٣ - آرزوى شهادت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((عمرو بن جموح )) از قبيله خزرج و اهل مدينه و مردى داراى جود و بخشش بود. وقتى كه اقوامش براى بار اول به حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدند، حضرت از رئيس قبيله سؤ ال كردند، آنها شخصى كه بخيل بود به نام ((جد بن قيس )) را معرفى كردند.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: رئيس شما عمرو بن جموح همان مرد سفيد اندام كه داراى موهاى فرفرى بود، باشد او پايش لنگ بود، و به حكم قانون اسلامى ، از جهاد معاف بود. وقتى جنگ احد پيش آمد، او چهار پسر داشت و پسرهايش سلاح پوشيدند. گفت : من هم بايد بيايم شهيد بشوم پسرها مانع شدند و گفتند: پدر ما مى رویم ، تو در خانه بمان ، تو وظيفه ندارى

پيرمرد قبول نكرد، پسران رفتند فاميل را جمع كردند كه مانع او بشوند. هر چه گفتند: او گوش نكرد، او نزد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و گفت : من آرزوى شهادت دارم چرا بچه هايم نمى گذارند من به جهاد بروم و در راه خدا شهيد بشوم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اين مرد آرزوى شهادت دارد، بر او واجب نيست ولى حرام هم نيست

خوشحال شد و مسلح به طرف جهاد رفت پسرها در جنگ مراقب او بودند، ولى او بى پروا خودش را به قلب لشكر مى زد تا بالاخره شهيد شد.

و چون موقع رفتن به جهاد دعا كرد: خدايا مرا به خانه ام بازنگردان و شهادت نصيبم فرما، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: دعايش مستجاب شد و او را در قبرستان شهداى احد دفن كردند.(٥٨)

٤ - جعده به آرزويش نرسيد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

امام حسنعليه‌السلام بسيار زيبا و حليم و داراى سخاوت و نسبت به خانواده رؤ ف و مهربان بود. چون معاويه ده سال بعد از علىعليه‌السلام با او از در كيد و دشمنى در آمد، و چند بار به امر او حضرت را ضربت زدند ولى اثرى نداشت تصميم گرفت ، به وسيله زن امام حسنعليه‌السلام ((عده دختر اشعث بن قيس ))، او را با وعده هاى كاذب ، زهر بخوراند.

معاويه به او گفت : اگر به حسن بن علىعليه‌السلام زهر بدهى صد هزار درهم به تو مى دهم و ترا به ازدواج پسرم يزيد در مى آورم او به آرزوى پول و زن يزيد شدن ؛ زهرى كه معاويه از پادشاه روم گرفته بود به آن داد كه در غذاى حضرت مخلوط كند.

روزى امام حسنعليه‌السلام روزه دار بودند و آن روز بسيار گرم بود و تشنگى بر آن جناب اثر كرده بود در وقت افطار جعده شربت شيرى براى حضرت آورد، كه زهر داخل آن كرده بود.

چون حضرت بياشاميد، احساس مسموميت كرد و گفت : انالله و انا اليه راجعون ، پس حمد خدا كرد كه از اين جهان فنى به جهان جاودانى خواهد رفت

سپس روى به جعده كرد و فرمود: اى دشمن خدا مرا كشتى ، خدا ترا بكشد، به خدا سوگند بعد از من نصيبى نخواهى داشت ، آن شخص ترا فريب داده ، خدا ترا و او را به عذاب خود خوار فرمايد.

از حلم امام آنكه : وقتى امام حسينعليه‌السلام از برادر درباره قاتلش سؤ ال كرد، حاضر نشد اسم جعده را به زبان بياورد.

به روايتى دو روز (و به روايتى چهل روز )) زهر در وجود مبارك امام اثر كرد و در ٢٨ صفر سال ٥٠ هجرى در سن ٤٨ از دنيا رحلت كردند.

اما جعده به خاطر طمع به مال و زن يزيد شدن آرزويش را به گور برد؛ معاويه گفت : وقتى به حسن بن علىعليه‌السلام وفا نكرد چطور با يزيد وفا كند، و به وعده هايى كه به او داده بود عمل نكرد؛ و با خوارى و ذلت از دنيا به درك واصل شد.(٥٩)