يكصد موضوع 500 داستان

 يكصد موضوع 500 داستان 0%

 يكصد موضوع 500 داستان نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی

 يكصد موضوع 500 داستان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید علی اکبر صداقت
گروه: مشاهدات: 37347
دانلود: 3701

توضیحات:

يكصد موضوع 500 داستان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 407 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 37347 / دانلود: 3701
اندازه اندازه اندازه
 يكصد موضوع 500 داستان

يكصد موضوع 500 داستان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٤ - پالوده يا لوذينه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

نزاعى بين هارون الرشيد و همسرش زبيده در گرفت ، در اينكه پالوده يا لوذينه كدام يك لذيذتر و گواراتر است ؟

ابى يوسف قاضى را براى انتخاب و راءى قبول كردند. او گفت : من چيزى را كه از ديده ام پنهان است چگونه قضاوت كنم ؟

هارون دستور دارد هر دو را نزدش حاضر نمودند، و او گاهى از اين و گاهى از آن مى خورد تا هر دو ظرف نصف شدند. پس سر برداشت و گفت : من نمى توانم بين آنان حكم كنم ، زيرا بعد از خوردن هر كدام از آنها كه تصميم مى گيرم راءى صادر كنم ديگرى خود را نمايش مى دهد و با زبان حال مى گويد: من لذيذتر و گواراترم ؛ و اين دو دشمن ديرينه با يكديگر سازش ‍ نمودند فرقى بين آنان نيست(٧٠٠)

٥ - لذت از قتل نفس

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حجاج بن يوسف ثقفى كه از جانب بنى اميه بيست سال امارت داشت ، كشتار بسيارى كرد، مى گفت : من از چيزهايى كه لذت مى برم كشتن انسان است آنهم در حضور من ، سر از بدن ببرند و شخص در خونش دست و پا بزند، و از رگهاى گلوى او خون جستن كند، لذتش نزدم بهتر است از ازدواج با باكره جميله(٧٠١) و آنقدر در اين مسئله لذت مى برد كه سه كيلو آرد براى نان پختن برايش ‍ آوردند، او گفت : با خون سادات خمير كنيد و نان بپزيد؛ كه افطار را با آن آغاز كنم.(٧٠٢)

٨٢ - : مال

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( لَتُبْلَوُنَّ فِي أَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ ) (آل عمران : آيه ١٨٦)

:حتما شما را به مالتان و جانتان آزمايش خواهند كرد.

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : حب المال و الشرف ينبتان النفاق(٧٠٣)

:دوستى مال و بزرگى ، نفاق را در دل مى روياند.

شرح كوتاه :

دوستى مظاهر دنيوى ، بعضى ساعت و ساعاتى را بخود مشغول مى كند، مانند خوردن غذاها، آميزش جنسى ، و بعضى اكثر ساعات را بخود مشغول مى كند مانند حب مال و جمع ثروت

مال اگر بطريق صحيح جمع و بنحو درست مصرف شود منجى انسان است ، و اگر نامشروع متراكم شود و در مسير لذات صرف شود و به بخل و امساك و اسراف بيانجامد مهلك انسان است

دوستى مال فقط به داشتن نيست ، چه بسا افرادى ثروتى ندارند اما قلبا حريص به آن و چشم طمع به مال ديگران و آرزوى زياد به آن دارند، كه اين دسته و دسته قبلى ، به نفاق دچار و از خدا غافل و به ظواهر زندگى عاجل مشغول و نور ايمان از دلشان بيرون رفته است(٧٠٤) .

١ - اين همه پول از كجا؟

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چون هنگام وفات عمر و عاص(٧٠٥) وزير و همه كاره معاويه رسيد، مى گريست ، فرزندش گفت : اى پدر اين گريه چيست ؟ از سختى مرگ مى گريى ؟ گفت : از مرگ ترس ندارم ، ترسم بعد از مرگ است كه چه بر سر من خواهد گذشت

عبدالله گفت : تو صاحب رسول خدائى و روزگار را به نيكوئى برده اى ؟ گفت : اى فرزند من با سه طبقه از مردم روزگار بودم اول كافر بودم و از همه كس بيشتر با رسول خدا دشمنی داشتم ، اگر آنوقت مى مردم بى شك به جهنم مى رفتم بعد با رسول خدا بيعت كردم و او را نيك دوست مى داشتم اگر آنروز مى مردم جاى من در بهشت بود.

بعد از پيامبر به كار سلطنت و دنيا مشغول شدم و نمى دانم عاقبتم چه خواهد بود...

چون عمر و عاص به دستگاه معاويه وارد و به دنيا مشغول بود، به اندازه هفتاد پوست گاو پر از پول و طلاى سرخ ذخيره كرده بود. چون اين مقدار را حاضر ساخت به فرزند خود گفت : كيست اين مال را با آن و زر و وبالى كه در اوست بگيرد؟

فرزندش گفت : من نمى پذيرم چون نمى دانم مال كدام شخص است كه به صاحبش بدهم

اين خبر به معاويه رسيد، گفت : اين اموال را با همه خرابيهايش مى پذيرم و آن را از مصر به دمشق نزد معاويه حمل كردند.(٧٠٦)

.٢ - حق السكوت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

امام علىعليه‌السلام فرمود: خليفه سوم در شدت گرماى نيمروز، كسى را از پى من فرستاد كه به نزد او روم ، پس من با مقنعه و سرانداز نمودن لباسم ، به نزد وى رفتم ؛ در حالى كه او بر تخت خواب خود لميده و چوبى در دست داشت و مقدار فراوانى مال شامل دو كيسه ورق و طلا در جلوى رويش ‍ نهاده بود.

او همينكه مرا ديد، بمن گفت : از اين پولها هر چقدر كه مى خواهى بردار تا شكمت پر شود، همانا كه تو يا على مرا آتش زدى !

گفتم : اگر اين مال از خود تو باشد كه از طريق ارث يا بخشش يا درآمد تجارى به آن دست يافته اى من نسبت به آن يكى از دو كس خواهم بود، يا مى گيرم و تشكر مى كنم ، يا رد مى نمايم

اگر از بيت المال باشد كه حق مسلمانان و يتيمان و درماندگان در آنست پس ‍ والله نه تو مى توانى آن را به من عطا كنى و نه من مى توانم آن را بگيرم .!

سپس از جا برخاست و شروع كرد با چوبى كه در دستش بود مرا زد، سوگند به خدا، من او را از زدن چوب (بر سر و بدنم ) رد نكردم تا وقتى كه حاجتش ‍ برآورده شد (عقده اش خالى شد).

پس من لباسم را بر سر كشيدم و بخانه ام برگشتم و گفتم : خدا خود ميان من و تو حَكَم باشد، اگر من تو را امر به معروف كردم يا نهى از منكر نمودم(٧٠٧)

٣ - صرف صحيح مال

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در جريان فتح ايران بدست مسلمانان در زمان خليفه دوم ، يكى از غنائمى كه بدست مسلمانان افتاد، قالى بزرگ و زر بافت كاخ سفيد مدائن بود.

اين قالى بيش از سيصد و پنجاه متر طول داشت كه مورخان از آن به عنوان ((بهارستان كسرى )) ياد كرده اند؛ وقتى اين قالى را به مدائن آورده اند، آن را به چندين قطعه قابل استفاده درآوردند و بين مسلمان تقسيم كردند.

امام علىعليه‌السلام سهميه خود از آن قالى (و ساير غنائم ) را براى توسعه كشاورزى و توليد به كار برد.

قنات ويران شده اى را خريد و بازسازى و نوسازى كرد و سيصد هزار هسته خرما كاشت و آنها را با آب همان قنات آبيارى كرد و به اين ترتيب نخلستان عظيمى به و وجود آورد، و غذاى هر روز، مردم را تاءمين نمود، سپس يك قسمت از آن نخلستان و قنات را براى مجاهدان راه خدا و قسمت ديگرش ‍ را براى استفاده وقف نمود، تا محصول هر ساله آن ، در اين دو راه مصرف گردد.(٧٠٨)

٤ - اموال بى حساب

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

وقتى كه ماءمون خليفه عباسى خواست با دختر حسن به سهل به نام پوران عروسى كند آنقدر بى حساب خرج عروسى شد كه از توصيف خارج است

در شب عروسى گلوله هائى از مشك مى پاشيدند كه داخل آن كاغذى بود كه اسم باغ و كنيز يا جايزه يا اشيا گرانبها در آن نوشته شده بود. هر كس ‍ گلوله اى نصيبش مى شد باز مى كرد هرچه در آن نوشته شده بود دريافت مى كرد.

قريب سى و شش هزار كارگر و ناخداى كشتى و خدمه مسئوليت رساندن و انجام كارهاى عروسى را بعهده گرفتند.

حصيرى از طلاى فرش شده درست كردند كه عروس روى آن بنشيند. ماءمون از زبيده پرسيد: حسن به سهل چقدر خرج عروسى كرده ؟ گفت : حدود سى و هفت ميليون دينار (به پول آن زمان )!!

چهار هزار قاطر مدت چهار ماه هيزم براى شب عروسى مى آوردند و در ايام عروسى هيزم تمام شد بجايش پارچه كتان زير ديگ سوزانيدند.(٧٠٩)

٥ - چهار دينار

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

يك روز كه ابوذر مريض بود، به عصا تكيه كرد و نزد عثمان آمد، ديد صد هزار درهم جلو عثمان ، و جمعيتى هم اطرافش نشسته انتظار دارند اين مال را ميانشان قسمت كند.

ابوذر: اين چه مالى است از كجا و مصرفش چيست ؟ عثمان : اين صدهزار درهم است از محلى آورده اند منتظريم اين مقدار هم بر آن افزوده شود تا بعد چه تصميم بگيريم ابوذر: صد هزار درهم بيشتر است يا چهار دينار؟ عثمان : البته صد هزار درهم

ابوذر: ياد دارى شبى با تو خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شرفياب شديم ، حضرت بحدى محزون و غمناك بود كه جواب سلام درستى به ما نداد، روز بعد ما خدمت ايشان رسيديم ، او را خندان و خوشحال يافتيم ، گفتيم پدر و مادرمان به قربانت ديشب شما را خيلى محزون ديديم و امروز چنين خندان ؟

فرمود: آرى ديشب چهار دينار از بيت المال مسلمين پيش من بود كه تقسيم نكرده بودم ، مى ترسيدم اجلم فرا رسد و اين مال من تلف شود، اما امروز آن را به مصرف رسانيده خوشوقتم(٧١٠)

٨٣ - : محبت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( قُلْ إِن كُنتُمْ تُحِبُّونَ اللَّـهَ فَاتَّبِعُونِي ) (آل عمران : آيه ٣١)

: بگو اى پيامبر اگر شما خدا را دوست داريد پس خدا را پيروى كنيد.

امام صادقعليه‌السلام : ((ما التقى المؤ منون قط الا كان اءفضلهما اءشدهما حبا لاخيه ))(٧١١)

: دو برادر دينى همديگر را ملاقات نمى كنند مگر آنكه برادرش را بيشتر دوست داشته باشد برتر است

شرح كوتاه :

دوستى خدا و رسول مؤ منين و پدر و مادر و مانند اينها، از معرفت سرچشمه گيرد، هر چه معرفت بيشتر باشد، محبت افزون مى گردد.

هر كس در دنيا هر چيزى را دوست بدارد با آن محشور مى شود، و از آن طرف هر دوستى كه خدا در آن دخيل و شريك نباشد موجب دورى از رحمت حق مى شود و از دشمنى خالى نخواهد بود.

خداوند وقتى بنده اى را دوست داشته باشد محبت او را در دل اصفياء و ملائكه و سكان عرش خود قرار مى دهد تا او را دوست بدارند(٧١٢) محبت همانند نسيمى است كه بهر چه بوزد آنرا حركت و حيات مى بخشد، و مانند آبى است كه از آن هر چيزى از گياه و نبات روئيده مى شود.(٧١٣)

١ - محبت خدا به بندگان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى شخصى از بيابان به سوى مدينه مى آمد، در راه ديد پرنده اى به سراغ بچه هاى خود در لانه رفت ، آن شخص كنار لانه پرنده رفت و جوجه ها را گرفت و به عنوان هديه نزد پيامبر آورد.

چون به حضور پيامبر رسيد، جوجه ها را نزد پيامبر گذاشت ، در اين هنگام جمعى از اصحاب حاضر بودند، ناگاه ديدند مادر جوجه ها بى آنكه از مردم وحشت كند آمد و خود را روى جوجه هاى خود انداخت

معلوم شد مادر جوجه ها، به دنبال آن شخص به هواى جوجه هايش بوده ، محبت و علاقه به فرزندانش بقدرى بود، كه بدون ترس خود را روى جوجه هايش انداخت

پيامبر به حاضران فرمود: اين محبت مادر را نسبت به جوجه هايش درك كرديد، ولى بدانيد خداوند هزار برابر اين محبت ، نسبت به بندگانش محبت و علاقه دارد.(٧١٤)

٢ - محبت به چوب

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

ابو حنيفه به خدمت امام صادقعليه‌السلام براى استفاده از علم و شنيدن حديث رفت ، امامعليه‌السلام از خانه بيرون آمده در حالى كه به عصا تكيه كرده بود.

عرض كرد: يابن رسول الله عمر شما به اندازه اى نرسيده كه محتاج به عصا باشيد! فرمود: چنين است كه مى گوئى ، لكن چون اين عصا پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است خواستم به او تبرك بجويم

ابوحنيفه به سرعت خواست عصا را ببوسد كه حضرت دست خود را گشود (آستين خود را بالا زد) و فرمود: والله تو مى دانى كه پوست (دست ) من از پيامبر است او را نمى بوسى و عصاى پيامبر را كه جز چوبى نيست را مى خواهى ببوسى !!

٣ - روغن فروش

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

امام صادقعليه‌السلام فرمود: مردى بود كه روغن زيتون مى فروخت ، وى مهر بسيار به پيامبر داشت ، بطوريكه هر گاه مى خواست در پى كارى برود، اول مى آمد به چهره پيامبر نگاه مى كرد بعد به دنبال كارش مى رفت

هرگاه خدمت پيامبر مى آمد آنقدر نگاه را ادامه مى داد تا پيامبر بوى نگاه كند.

روزى آمد و ايستاد تا به چهره پيامبر نظر افكند، بعد پى كار خود رفت ، ولى لحظه اى بعد برگشت ، و چون پيامبر او را ديد با دست به وى اشاره كرد بنشيند، چون نشست پيامبر فرمود: چه بود كه امروز كارى كردى كه پيش از اين نكرده بودى ؟

عرض كرد به خدائى كه ترا به پيامبر برانگيخت چنان دلم را دوستى و ياد تو پر كرده كه نتوانستم پى كارم بروم لذا بسوى شما برگشتم

پيامبر او را دعا كرد و فرمود: خوب است پس از چند روز پيامبر او را نديد و جوياى او شدند! عرض كردند: او را چند روز نديديم ، پس پيامبر و اصحابش كفش به پا نمودند و به بازار آمدند.

ناگهان ديدند كه در دكانش كسى نيست ، او همسايگانش پرسيدند، گفتند: يا رسول الله آن مرد وفات يافت ، او نزد ما امين و راستگو بود جز آنكه در او خوئى ناپسند بود.

فرمود: چه بود؟ عرض كردند از نامحرمها پرهيز نداشت و گاهى پى زنها مى رفت پيامبر فرمود: خداوند او را بيامرزد، زيرا او آنچنان مرا دوست مى داشت كه اگر نخاس (كسى كه افراد آزاد را بجاى عبد مى فروشد) مى بود خداوند او را مى آمرزيد.(٧١٥)

٤ - جوان يهودى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى سلمان فارسى از اميرالمؤ منينعليه‌السلام كشف يكى از اسرار نهان را درخواست كرد، اميرالمؤ منينعليه‌السلام او را به قبر يهودى راهنمائى فرمود.

سلمان به امر امام به قبرستان رفت و برزخ آن يهودى را كه محب اميرالمؤ منين بود با چشم بصيرت ديد و مشاهده كرد كه : در جايى بسيار دلگشا و خوب ، بر قصرى عالى نشسته است

سلمان از او سئوال نمود كه : تو را كدام طاعت بدين مقام و منزلت رسانيده است با اينكه بر دين يهود بوده اى ؟

گفت : مرا از شرف اسلام بهره اى نبود، ولى اميرالمؤ منين علىعليه‌السلام را دوست مى داشتم و همان محبت خالصانه ، در برزخ موجب اين مقامات شده است.(٧١٦)

٥ - دوست واقعى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مسلم مجاشعى جوانى بود از اهل مدائن كه در زمان فرماندارى حذيفة بن يمان در مدينه به حذيفه گرائيد.

بوسيله حذيفه از دوستان فدائى اميرمؤ منان گرديد. در جنگ جمل اميرمؤ منان براى اتمام حجت با مردم بصره و لشگر عايشه قرآنى بدست گرفت و فرمود: كيست كه اين قرآن را ببرد و بر اين مردم عرضه كند و ايشان را بحكم آن بخواند!

مسلم جوان ، قرآن را از امام گرفت و به ميدان رفت امام در اين هنگام فرمود: همانا اين جوان از كسانى است كه خداوند دل او را هدايت و ايمان پر كرده ، اما او كشته مى شود و من بخاطر ايمانش به او علاقه فراوان(٧١٧) دارم و اين لشگر هم پس از كشتن او رستگار نمى شوند.

مسلم سپاه عايشه و مردم بصره را به حكم قرآن دعوت كرد، ولى آنها دست راستش را قطع كردند، او قرآن به دست چپ گرفت ، دست چپ او را قطع كردند، قرآن را با دستهاى بريده بر سينه چسبانيد و خون بر آن جارى بود كه سپاه دشمن يكباره بر او حمله كردند و او را قطعه قطعه نمودند و شكمش را دريدند.(٧١٨)

٨٤ - : مرگ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ) (آل عمران : آيه ١٨٥)

: هر نفسى چشنده مرگ خواهد بود.

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : كفى بالموت واعظا

شرح كوتاه :

ياد مرگ شهوات نفسانى را مى ميراند و ريشه هاى غفلت را قطع مى كند و آتش حرص را خاموش مى كند و دنيا را در نظر كوچك مى نمايد.

مرگ اول منزل از منازل آخرت و آخر منازل از منازل دنياست خوش بحال كسى كه ورودش به منزل اول مورد تكريم واقع شود، و خوش بحال شخصى كه آخر منزل از منازل دنيا يعنى قبر برايش نيكوتر از گذشته باشد.

مخلصين به موت مشتاق و مجرمين از آن كراهت دارند. در حالى كه آدمى موت را دور مى پندارد بسيار به انسان نزديك است و انسان چون همدم لذات است ، دوست ندارد از مظاهر دنيا دل بكند، و لذا ترك دنيا يعنى جان دادن ، سخت ترين لحظات براى خيلى ها به حساب مى آيد.(٧١٩)

١ - پيرمرد ١٥٠ ساله

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سعدى گويد: در مسجد جامع دمشق با دانشمندان مشغول مناظره و بحث بودم ، ناگاه جوانى به مسجد آمد و گفت : در ميان شما چه كسى فارسى مى داند؟

همه حاضران اشاره به من كردند، به آن جوان گفتم : خير است ، گفت : پيرمردى ١٥٠ ساله در حال جان كندن است ، و به زبان فارسى صحبت مى كند، ولى ما كه فارسى نمى دانيم ، نمى فهميم چه مى گويد، اگر لطفى كنى و قدم رنجه بفرمائى ، به بالينش ثواب كرده اى شايد وصيتى كند، تا بدانيم چه وصيت كرده است

من برخواستم و همراه آن جوان به بالين آن پيرمرد رفتم ، ديدم مى گويد: چند نفسى به مراد دل مى كشم ، افسوس كه راه نفس گرفته شد، افسوس كه در سفر عمر زندگانى هنوز بيش از لحظه اى بهره نبرده بوديم و لقمه اى نخورده بوديم كه فرمان رسيد، همين قدر بس است

آرى با اينكه ١٥٠ سال از عمرش رفته بود، تاءسف مى خورد كه عمرى نكرده ام حرفهاى او را به عربى براى دانشمندان ترجمه كردم ، آنها تعجب كردند كه با آن همه عمر دراز باز برگذر دنياى خود تاءسف مى خورد.

به آن پيرمرد در حال مرگ گفتم حالت چگونه است ؟ گفت : چه گويم كه جانم دارد از وجودم مى رود.! گفتم : خيال مرگ نكن و خيال را بر طبيب چيره نگردان ، كه فيلسوفهاى يونان گفته اند:

((مزاج هر چند معتدل و موزون باشد نبايد به بقاء اعتماد كرد، و بيمارى گرچه وحشتناك باشد دليل كامل بر مرگ نيست )) اگر بفرمائى طبيبى را به بالين تو بياورم تا تو را درمان كند؟

چشمانش را گشود و خنديد و گفت : پزشك زيرك ، بيمار را با حال وخيم ببيند، به نشان تاءسف دست بر هم سايد، وقتى كه استقامت مزاج دگرگون شد نه افسون (دعا) و نه درمان هيچكدام اثر نبخشد.(٧٢٠)

٢ - گفتگوى هنگام مرگ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

بلال حبشى مؤ ذن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، هنگامى كه رنجور شد و در بستر مرگ قرار گرفت ، همسرش در بالين او نشست و گفت : واحسرتا كه مبتلا شدم ! بلال گفت : بلكه موقع شور و شادى است ، تاكنون رنجور بودم و تو چه مى دانى كه مرگ در زندگانى خوش است ؟

همسر گفت : هنگام فراق فرا رسيده است بلال فرمود: هنگام وصال فرا رسيده است همسرش گفت : امشب به ديار غريبان مى روى ، فرمود: جانم به وطن اصلى مى رود.

همسر گفت : واحسرتا، او فرمود، يا دولتاه ، همسر گفت : تو را از اين پس كجا بينم ؟ فرمود: در حلقه خاصان الهى ، همسرش عرض كرد: دريغا كه با رفتن تو، خانه بدن و خانمان ما ويران مى گردد!

فرمود: اين كالبد مانند ابر مى باشد كه لحظاتى به هم پيوند و بعد از هم گسيخته مى شود.(٧٢١)

٣ - فرشته مرگ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: در شب معراج ، خداوند مرا به آسمانها سير مى داد، در آسمان فرشته اى را ديدم كه لوحى از نور در دستش ‍ بود، و آنچنان به آن توجه داشت كه به جانب راست و چپ نگاه نمى كرد و مانند شخص غمگين ، در خود فرو رفته بود، به جبرئيل گفتم : اين فرشته كيست ؟

گفت : اين فرشته مرگ (عزرائيل ) است كه به قبض روحها اشتغال دارد گفتم : مرا نزد او ببر، تا با او سخن بگويم ، جبرئيل مرا نزدش برد، به او گفتم : اى فرشته مرگ آيا هر كسى كه مرده يا در آينده مى ميرد روح او را تو قبض ‍ كرده اى و يا قبض مى كنى ؟

گفت : آرى ، گفتم : خودت نزد آنها حاضر مى شوى ؟ گفت : آرى خداوند همه دنيا را همچنان در تحت اختيار و تسلط من قرار داد، همچون پولى كه در دست شخصى باشد، و آن شخص ، آن پول را در دستش هرگونه كه بخواهد جابجا نمايد. هيچ خانه اى در دنيا نيست مگر اينكه در هر روز پنج بار به آن خانه سر مى زنم ، وقتى كه گريه خويشان مرده را مى شنوم به آنها مى گويم :

گريه نكنيد من باز مكرر به سوى شما مى آيم تا همه شما را از اين دنيا ببرم(٧٢٢)

٤ - علامه مجلسى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سيد نعمت الله جزائرى شاگرد مقرب علامه مجلسى گويد: من با استادم مجلسى قرار گذاشتم هر كدام زودتر از دنيا برويم به خواب ديگرى بيائيم تا بعضى قضايا منكشف شود.

بعد از اينكه استادم از دنيا رفت بعد از هفت روز كه مراسم فاتحه تمام شد، اين معاهده به يادم آمد و رفتم سر قبر علامه مجلسى ، قدرى قرآن خواندم و گريه كردم و مرا خواب ربود و در عالم رؤ يا استاد را با لباس زيبا ديدم كه گويا از ميان قبر بيرون شده .!

فهميدم او مرده است و انگشت ابهام او را گرفتم و گفتم : وعده كه دادى وفا كن و قضاياى قبل از مردن و بعد از مردن را برايم تعريف كن

فرمود: چون مريض شدم و مرض بحدى رسيد كه طاقت نداشتم ، گفتم : خدايا ديگر طاقت ندارم و به رحمت خود فرجى برايم كن

در حال مناجات ديدم شخص جليلى (فرشته ) آمد به بالين من و نزد پايم نشست و حالم را پرسيد و من شكوه خود را گفتم ، آن ملك دستش را گذاشت به انگشت پاهايم و گفت : آرام شدى ؟ گفتم : آرى ، همينطور دست را يواش يواش به طرف سينه بالا مى كشيد و دردم آرام مى گرفت ، چون به سينه ام رسيد، جسد من افتاد روى زمين و روحم در گوشه اى به جسدم نظر مى كرد.

اقارب و دوستان و همسايگان آمدند و اطراف جسد من گريه مى كردند و ناله مى زدند، روحم به آنها مى گفت : من ناراحت نيستم من حالم خوب است چرا گريه مى كنيد، كسى حرفم را نمى شنيد.

بعد آمدند جنازه را بردند غسل و كفن و نماز بجاى آوردند و جسدم را درون قبر گذاشتند، ناگاه منادى ندا كرد اى بنده من ، محمد باقر براى امروز چه مهيا كردى ؟

من آنچه از نماز و روزه و موعظه و كتاب و... را شمردم ، مورد قبول نشد، تا اينكه عملى يادم آمد، كه مردى را به خاطر بدهكارى در خيابان مى زدند و او مؤ من بود و من بدهكارى او را دادم و از دست مردم او را نجات دادم ، آن را عرض كردم

خداوند به خاطر اين عمل خالص همه اعمالم را قبول و مرا به بهشت (برزخ ) داخل نمود.(٧٢٣)

٥ - مالك اشتر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چون مالك اشتر از طرف امام علىعليه‌السلام به حكومت مصر منصوب گرديد معاويه انديشيد اگر مالك اشتر به مصر آيد براى شاميان سخت شود، لذا عده اى را ماءمور كرد تا در راه كوفه به مصر با زهر دادن او را مسموم و از بين ببرد.

و به اين حيله معاويه ، مالك را با شربت (عسل ) مسموم كردند و از دنيا رحلت كرد. وقتى خبر شهادت مالك به معاويه رسيد گفت : علىعليه‌السلام دو دست داشت(٧٢٤) يكى بر صفين يعنى عمار ياسر و ديگرى امروز يعنى مالك اشتر قطع شد.

چون خبر شهادت مالك به امام رسيد فرمود: انا لله و انا اليه راجعون ، و مرگ مالك از مصائب تاريخ است

جماعتى بعد از مرگ مالك خدمت امام آمدند ديدند كه امام دست بر دست مى سايد و افسوس مى خورد و مى فرمايد:

((بخدا قسم مرگ تو اى مالك جمعيت زيادى را شكست و بسيارى (از مردم شام ) را خوشحال كرد، گريه كننده گان بايد بر امثال مالك بگريند، مگر موجودى مانند مالك متصور مى شود؟))(٧٢٥)

٨٥ - : مظلوم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( وَمَن قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَانًا ) (اسراة : آيه ٣٣)

: كسيكه خون مظلومى را بريزد، به ولى او تسلط بر قاتل قرار داديم

امام علىعليه‌السلام : يوم المظلوم على الظالم اءشد من يوم الظام على المظلوم(٧٢٦)

: روز ستمكشيده بر ستمگر سخت تر است از روز ستمگر بر مظلوم

شرح كوتاه :

كسى با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در بهشت مصاحب و همراه است كه از ظالمى حق مظلومى را بگيرد.(٧٢٧)

چون مظلوم زر و زور و قدرت و ياور ندارد، اعانت به او از عدل بشمار مى آيد. ساعى در ياورى از مظلوم عملش افضل از روزه و يك ماه اعتكاف در مسجدالحرام است و در قيامت قدم هايش متزلزل نخواهد بود.

خدا چون آه مظلوم و استغاثه او را مى شنود به بندگان توجه مى كند تا به دادرسى و نصرت او بشتابند كه ناله اى همانند ناله مظلوم در عالم خطير و جانسوز نيست

١ - خوارزم شاه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

خوارزم شاه وقتى با لشگر مغول جنگ كرد و شكست خورد ابتدا قصد داشت به هندوستان برود عازم عراق شد و بعد به نيشابور آمد و مشغول خوش گذرانى شد. در همان ايام مظلومين و شكايت داران بيش از دو سال از او تقاضاى رسيدگى مى كردند ولى كسى نبود كه به حرف آنان گوش ‍ دهد.

روزى اين بيچارگان اجتماع نموده جلو بارگاه سلطان بوزير پناه آوردند، گفتند: براى خدا چاره اى نسبت به ما بينديش ! وزير خوارزمشاه در جواب آنها گفت :

سلطان مرا ماءمور آرايش زنان مطرب كرده ، اينك نمى توانم به اين حرفها رسيدگى كنم .!!

زمانى نگذشت كه خبر آوردند كه سنتاى بهادر با سى هزار نفر از جيهون گذشته اند خوارزمشاه به عراق رفت ، لشگر مغول به دنبال او رفتند، بعد مجبور شد به رى آمد و از آنجا به مازندران و گرگان آمد و در قلعه اقلال عيال و فرزندان را با خزائن مخفى كرد و خود به جزيره آبسكون پناهنده شد.

سنتاى بهادر قلعه را محاصره و بعد از مدتى آنها تسليم شدند و فرزندان پسر به امر مغول كشته و زنهاى او را به سرداران بخشيد و دستور داد مادر خوارزم شاه بر اسب برهنه در جلو لشگر گريه نمايد.

و خوارزمشاه بعد از شنيدن اين وقايع بعد از سه روز به خاطر عدم دادرسى به مظلومين از غصه در بسترى مرد.(٧٢٨)

٢ - اى خدا آيا خوابى ؟

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

فرعون فرمان داد، تا يك كاخ آسمان خراش براى او بسازند، دژخيمان ستمگر او هم مردم را از زن و مرد براى ساختن آن كاخ و بيگارى گرفته بودند، حتى زنهاى آبستن از اين فرمان استثناء نشده بودند.

يكى از زنان جوان كه آبستن بود، سنگى سنگين را براى آن ساختمان حمل مى كرد و چاره اى جز اين نداشت

زيرا همه تحت كنترل ماءموران خونخوار بودند، اگر او از بردن آن سنگها شانه خالى مى كرد، زير تازيانه جلادان به هلاكت مى رسيد.

آن زن جوان در برابر چنين فشارى قرار گرفت و بار سنگين سنگ را همچنان حمل مى كرد، ولى ناگهان حالش منقلب شد و بچه اش سقط گرديد.

در اين تنگناى سخت از اعماق دل غمبارش ناله كرد و در حالى كه گريه گلويش را گرفته بود، گفت : اى خدا آيا خوابى ؟ آيا نمى بينى اين طاغوت زورگو با ما چه مى كند؟

چند ماهى از اين ماجرا نگذشت كه همين زن در كنار رود نيل نشسته بود كه ناگهان نعش فرعون را در روبروى خود ديد.

آن زن صداى هاتفى را شنيد كه به او گفت : هان اى زن ، ما در خواب نيستيم ما در كمين ستمگران مى باشيم(٧٢٩)

٣ - قبر حسين مظلوم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

متوكل خليفه عباسى (م ٢٤٧) كه چهارده سال خلافت كرد از بدترين خلفاى عباسى بود و با آل ابوطالب دشمنى بسيار مى كرد و از اذيت و آزار آنها دست بردار نبود تا جائيكه خباثت او متوجه قبر امام حسينعليه‌السلام هم شد.

تمام اراضى كربلا را آب بست و زراعت نمود و گاوهائى به جهت شخم و شيار زمين اطراف قبر گماشت

از طرف او ديزج ملعون يهودى قبر مطهر را شكافت و بورياى تازه اى كه بنى اسد هنگام دفن آورده بودند را ديد كه هنوز باقى است و جسد مطهر بر روى آن است ، وليكن به متوكل نامه نوشت كه قبر را بدستور شما نبش ‍ نمودم اما چيزى نديدم

البته ديزج قومى از يهود را آورد. تا دويست جريب از اطراف قبر را شخم زدند و آب بستند و ديده بانان گماشت كه هر كس بقصد زيارت قبر امام حسينعليه‌السلام بيايد، بگيرند او را عقوبت كنند.!

احمد بن الجعد الوشا گفت : سبب محو آثار قبر امام حسينعليه‌السلام آن بود كه قبل از خلافت يكى از مغنيات كنيز مغنيه آواز خوان براى متوكل مى فرستاده ، چون او به خلافت رسيد هنگام مستى فرستاد آن مغنيه بيايد و آواز بخواند.

گفتند: سفر رفته است ؛ ايام ماه شعبان بود كه به سفر كربلاء رفته بود چون مراجعت كرد يكى از كنيزان خود را براى تغنى بنزد متوكل فرستاد متوكل از آن كنيز سئوال كرد اين ايام كجا رفته بوديد؟ گفت : با خانم خود به سفر حج رفته بوديم

متوكل گفت : در ماه شعبان به حج رفته بوديد؟ گفت : به زيارت قبر حسين مظلوم رفتم از شنيدن اين كلام در غضب شد، امر كرد تا خانم او را گرفتند و حبس كردند و اموالش را مصادره كرد؛ دستور داد قبر امام و همه ابنيه و ساختمانها و نشانه هاى كربلاء را از بين ببرند.(٧٣٠)

٤ - خدايا تو بيدارى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

يكى از سلاطين غزنوى شبى خوابش نمى برد و از قصر به خيابانها و كوچه ها مى گشت ، به درب مسجد رسيد، ديد مردى سر بر زمين نهاده و مى گويد: خدايا سلطان در بروى مظلومان بسته ولى تو بيدارى به دادم برس

سلطان جلو آمد و گفت : مشكل تو چيست ؟ گفت : يكى از خواص تو مى آيد منزلم و با زنم هم بستر مى شود، من قدرت به دفع او ندارم

سلطان گفت : هر وقت او به خانه ات آمد مرا خبر كن و به پاسبانان قصر هم گفت : هر وقت او آمد مانع نشويد.

شب بعد سرهنگ سلطان به خانه آن مظلوم رفت و با همسرش هم بستر شد، و او خبر به سلطان رسانيد.

سلطان بمنزل آمد و دستور داد چراغ را خاموش كنند و شمشير كشيد و آن نانجيب را كشت

پس از آن دستور داد چراغ را روشن كنند و به آن مرد گفت : غذائى بياور گرسنه ام

علت خاموش كردن چراغ را از سلطان پرسيدند، گفت : فكر كردم اگر پسرم باشد مانع از كشتن مى شود، به شكرانه اينكه فرزندم نبود خدا را شكر كردم ؛ و از ديشب تا امشب نتوانستم غذائى بخورم ، چون ترا از مظلوميت نجات دادم ، ميل به غذا پيدا كردم(٧٣١)