يكصد موضوع 500 داستان

 يكصد موضوع 500 داستان 6%

 يكصد موضوع 500 داستان نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی

يكصد موضوع ۵۰۰ داستان
  • شروع
  • قبلی
  • 407 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 42667 / دانلود: 4907
اندازه اندازه اندازه
 يكصد موضوع 500 داستان

يكصد موضوع ۵۰۰ داستان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.


1

2

٥ - محمد و ابراهيم نوجوان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چون امام حسينعليه‌السلام به شهادت رسيد، دو طفل نوجوان از فرزندان مسلم بن عقيل دستگير و نزد عبدالله بن زياد استاندار يزد آوردند و او آن دو را به زندان فرستاد و به زندانبان گفت : بر ايشان سخت بگيرد.

بعد از يكسال آنان خود را به زندانبان پيرمرد معرفى كردند، و او آنها را شبانه آزاد كرد و پاى به فرار، راه را مى پيمودند تا به در خانه اى در روستائى رسيدند و تقاضاى جاى نمودند، زن صاحب منزل وقتى نسبت آنان را با پيامبر شنيد آنها را جاى داد.

عبدالله وقتى شنيد اينان از زندان فرار كردند دستور داد هر كس سر يك نفر از آنان را بياورد هزار درهم جايزه مى دهم و سر دو نفر دو هزار درهم جايزه مى دهم

اتفاقا داماد اين پيرزن بنام حارث نميه شب به خانه آمد و خوابيد. بر اثر صداى نفس خواب اين دو نوجوان ، از خواب بيدار و به اطاق ديگر رفت و آنها را پس از شناسائى با ريسمان بست تا صبح شد.

صبح به غلام خود گفت : اين دو پسر را در كنار نهر فرات گردن بزند، غلام قبول نكرد و به فرزند خود گفت ، او هم قبول نكرد، خودش آنها را آورد كنار فرات كه گردن بزند.

آنان گفتند: ما عترت پيامبريم ما را ببر بازار بفروش و از آن استفاده كند، يا زنده نزد عبيدالله بن زياد ببر، قبول نكرد. آن دو مظلوم گفتند: پس اجازه بده نمازى بخوانيم ، اجازه داد.

چون نماز خواندند گفت : با كشتن شما نزد عبيدالله تقرب مى جويم ، مرتبه ام بالا مى رود و خدا در دلم رحم قرار نداده است پس اول برادر بزرگ را شمشير زد و سر از بدنش جدا كرد و برادر كوچك خود را به خون برادر خضاب مى كرد و مى گفت : مى خواهم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در اين حالت ملاقات كنم ؛ و سپس برادر كوچك را گردن زد و بدنها را به نهر فرات انداخت و سرها را بقصد جايزه نزد عبيدالله آورد.(٧٣٢)

٨٦ - : مكر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( وَلَا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ ) (فاطر: آيه ٤٣)

: مكر زشت جز صاحبش احدى را هلاك نخواهد كرد.

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : ليس منا من ماكر مسلما(٧٣٣)

: از ما نيست كسى كه به مسلمانى مكر كند.

شرح كوتاه :

از صفات رذيله مى توان مكر را نام برد كه افراد بى ايمان به اين صفت براى پيش برد اهداف خود متمسك مى شوند.

دقت و هوش را در راه مستقيم صرف نكردن ، و از راههاى پنهان و مخفى براى دست يافتن مقاصد، كه در آن اذيت و حيله بكار رود، سيره مكاران است

مكار در لباس دشمن دست بكار نمى كند، بلكه با طرح دوستى و اظهار ديانت و گذاشتن امانت ، شريك شدن و در اموال و كار، و دهها امثال اينها، افراد بيچاره را دستبرد و بگمراهى مى كشاند. چون مكر از دورنگى سرچمشه مى گيرد و بوى كلك و حيله در آنست ، و جايگاه صاحبش دوزخ است ، بهترين درمان عملى آنست كه از هر كارى كه بوى دوئيت آيد آنرا ترك كند.(٧٣٤)

١ - قرآن بر نيزه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در جنگ صفين ، غلبه با امام بود، و لشگر معاويه در نابودى قرار مى گرفتند، معاويه به عمر و عاص گفت : اين وقت لازم است مكر و حيله اى بينديشى و الا لشگر علىعليه‌السلام همه ما را نابود خواهند كرد.

عمرو عاص گفت : بهتر آنست كه قرآنها را بر سر نيزه كنيم و فرياد برآوريم كه ميان ما و شما حكم قرآن است ، اگر قبول كردند جنگ متوقف مى شود، اگر عده اى از لشگريان علىعليه‌السلام قبول نكنند، اختلاف ميان آنها افتد.

همين كار را كردند و لشگريان علىعليه‌السلام سست شدند. امام فرياد بر آورد اى بندگان خدا بر حق ثابت باشيد، اين جماعت اهل دين و قرآن نيستند، من بهتر از شما آنها را مى شناسم چون شما بر ايشان غلبه پيدا كرديد، به مكر و خدعه قرآنها را برداشتند. در جواب امام گفتند چون ما را به كتاب خداى مى خوانند امكان ندارد كه آنها را قبول نكنيم

عده اى از جمله مسعود بريد كه قرآن خوان بودند گفتند: ترا به كتاب خداى خوانند اجابت كن و الا تو را به دشمن مى سپاريم و با تو همان مى كنيم كه با عثمان بن عفان كرديم

آنقدر بر امام فشار آوردند كه حضرت دستور داد مالك اشتر دست از جنگ بدارد و عمرو عاص به حيله خود موفق شد.(٧٣٥)

٢ - جواب وزير مختار

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

استعمار گران و كشورهاى ابر قدرت هميشه در پى نابودى كشورهاى كوچك هستند، و به لباس دوستى هزاران مكر و حيله در درون دارند تا به اهداف خود برسند.

وقتى كه ميرزا محمد تقى خان امير كبير نخست وزير ناصرالدين قاجار بود يكى از معلمان مدرسه دارالفنون به نام ((نظر آقا)) مى گفت : هر وقت امير كبير سفراى خارجى را مى پذيرفت مرا براى مترجمى احضار مى كرد.

در يكى از ملاقاتهاى او و سفير روس حادثه جالبى رخ داد و آن اينكه : وزير مختار روسيه درباره مرزهاى ايران با روسيه تقاضاى نامناسبى داشت ، او را براى امير كبير ترجمه كردم امير كبير فرمود: به وزير مختار بگو هيچ كشك و بادنجان خورده اى ؟

سخن او را براى وزير روس گفتم ، او تعجب كرد و گفت : بگوئيد: خير! امير كبير گفت : پس به وزير روسيه بگو: ما در خانه مان يك فاطمه خانم جانى هست كه كشك و بادنجان خوبى درست مى كند، امروز هم درست كرده و يك قسمت آن را براى شما مى فرستم تا بخوريد و ببينيد چقدر خوب است !

وزير مختار گفت : بگوئيد ممنونم ، ولى درباره مرزها و سرحدات چه مى فرمائيد؟

اميركبير در جواب گفت : به وزير مختار بگوئيد: آى كشك و بادنجان ، آى فاطمه خانم جان !

همينطور با اين كلمات جواب حيله بازيهاى وزير مختار را داد، كه به كمال نااميدى وزير مختار برخاست و رفت(٧٣٦ )

٣ - بسر بن ارطاة

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

بسر بن ارطاة در جنگ صفين در مقابل امير المؤ منين قرار گرفت ، اين در حالى بود كه امام به ميدان آمده بود و معاويه را به نبرد طلبيد و فرمود: تا كى و چقدر مردم را به كشتن دهيم ، بيا من و تو جنگ كنيم تا به اين وسيله جنگ خاتمه يابد.

معاويه گفت : همان مقدار كه از مردم شام مى كشى مرا كافيست ، احتياج به مبارزه با تو نيست

بسر تصميم گرفت كه با امام بجنگد، با خود انديشيد كه شايد على را بكشم و در ميان عرب ، افتخارى كسب كنم با غلام خود به نام ((لاحق )) مشورت كرد، او گفت : اگر از خود اطمينان دارى چه بهتر وگرنه علىعليه‌السلام دليرى است بى نظير؛ اگر تو هم مانند او هستى به ميدانش برو والا شير كفتار را مى خورد و مرگ از سر نيزه علىعليه‌السلام مى بارد و شمشيرش براى گرم كردن تو كافيست

بسر گفت : مگر جز مردن چيز ديگرى هست ؟ انسان بايد بميرد يا با مرگ طبيعى يا با كشته شدن ، به ميدان آمد.

سكوت كرد و رجز نخواند تا حضرت او را نشناسد، امام حمله اول را بسوى بسر شروع كرد كه بسر از روى اسب به زمين افتاد و با مكر پاها را بلند نمود و عورتش را ظاهر ساخت

امام صورت را برگردانيد و بسر از جا بلند شد و فرار كرد به طورى كه بدون كلاه جنگى با سر برهنه به طرف لشگرگاه مى دويد.

معاويه در حالى كه از كردار بسر مى خنديد گفت : اين مكر عيبى ندارد براى عمروعاص هم اين قضيه پيش آمد.

جوانى از اهل كوفه فرياد زد: آيا حيا نمى كنيد كه عمروعاص اين حيله نو را در جنگ به شما آموخت كه در موقع خطر، كشف عورت مى كنيد؟(٧٣٧)

٤ - مكر زرقاء

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چون آمنه مادر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، به حضرت حامله شد كهانت كاهنان مختل شد سطيح كه كاهنى بود معروف از طايفه غسان به رزقاء يمامه كه او هم كاهنه بود نامه نوشت كه بايد در خاموش كردن اين نور به هر مكر و خدعه متمسك شد.

رزقاء با آرايشگر حضرت آمنه بنام ((تكنا)) آشنا بوده و او روزى تكنا را ديد و گفت : چرا ناراحت هستى ؟ او هم جريان تولد مولودى كه باعث شكستن بتها و ذليل شدن كاهنان مى شود را نام برد.

پس زرقاء كسيه زرى را به تكنا نشان داد كه اگر در اين كار كمك نمائى اين كيسه از آن توست ، او هم قبول كرد.

به حيله زرقاء بنا شد تكنا روزى براى آريشگرى آمنه برود و وسط كار با كارد زهر آلود به پهلوى او بزند كه مادر و فرزند بميرند!

از آن طرف هم زرقاء همه بنى هاشم را آن روز موعود دعوت كند تا تكنا آن كار را تنهائى و بدون مزاحمت انجام دهد.

روز موعود فرا رسيد بنى هاشم بجهت صرف طعام حاضر و تكنا هم در خانه آمنه مشغول آرايشگرى شد وسط كار تكنا خنجر زهرآلود را درآورد كه بزند، دستى از غيب بر تكنا زد و او به زمين افتاد و چشمش نمى ديد؛ فرياد آمنه هم بلند شد و زنان بنى هاشم دور او اجتماع كردند، و از واقعه پرسيدند، او جريان را نقل كرد.

به تكنا گفتند: چه خبر باعث شد اين حيله را انجام دهى ؟ گفت : به دستور زرقاء انجام دادم او را بگيريد.

پس خود تكنا بدرك و اصل شد زرقاء هم خود را از مكه با صدمات زياد به وطن اصليش يمامه رساند و مكر او هيچ صدمه اى به آمنه و حملش ‍ نرسيد(٧٣٨)

٥ - عمروعاص

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عمروعاص كه مردى زيرك و سياست باز بود نامى از بزرگترين حيله بازيهاى او در تاريخ ثبت است

او وقتى ، جناب جعفر طيار برادر امير المؤ منينعليه‌السلام از طرف پيامبر با گروهى به حبشه رفتند با حيله اى به حبشه رفت و به نجاشى گفت : مردى را ديدم كه از حضور شما خارج شد، او فرستاده دشمن ماست ، اجازه بده او را بكشيم تا انتقام خود را از آن گرفته باشيم ، كه اينها به بزرگان ما زياد توهين كردند، نجاشى ناراحت شد و مشت محكمى بصورت عمرو عاص ‍ نواخت !

عمر و عاص در زمان خلافت ابوبكر بفرماندهى سپاهى متوجه شام گرديد در زمان عمر مدتى حكومت فلسطين را بعهده داشت و بطرف مصر رفت و آنجا را هم فتح كرد و حاكم آنجا گرديد.

تا چهار سال از خلافت عمر هم حاكم مصر بود، وليكن عثمان او را معزول ساخت و رابطه او و عثمان تيره شد؛ و نوعا از عثمان انتقاد مى كرد تا جائيكه روزى كه عثمان بالاى منبر بود، او گفت : خيلى برايت سخت گرفته اى تا جائيكه در اثر انحراف تو همه امت منحرف شدند، يا عدالت پيشه كن يا از كار بر كنار شو گاهى نزد امير المؤ منينعليه‌السلام مى آمد و مى خواست او را عليه عثمان تحريك كند، گاهى اين مكار نزد طلحه و زبير مى رفت و آنها را به كشتن عثمان تشويق مى كرد. و عاقبت همسر خود را كه خواهر مادرى عثمان بود طلاق داد.

از وقتيكه عثمان را كشتند اكثر حيله ها و فتنه ها از قبيل قرآن بر نيزه كردن در جنگ صفين ، نماز جمعه را چهار شنبه خواندن ، ذبح كدو همانند گوسفند، زبان در دماغ كردن به عنوان يك سنت ، و... همه از ناحيه اين حيله گر تاريخ صادر شد، و بوسيله معاويه در و مردم بى عقل شام هم بى چون و چرا؛ عمل مى كردند تا جائيكه وقتى شنيدند على بن ابى طالب را در محراب عبادت كشتند، مردم شام - بوسيله تبليغات عمر و عاص - گفتند مگر علىعليه‌السلام نماز مى خواند(٧٣٩)

٨٧ - : مؤ من

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( وَاللَّـهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ ) (آل عمران : آية ٦٨) خدا دوستدار مؤ منان است

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : ان المؤ من اعز من الجبل(٧٤٠) همانا مومن محكم تر از كوه است

شرح كوتاه :

مؤمن بقدرى محترم و عزيز است و به مقامت معنوى مى رسد، كه در آسمانهاى او را بهتر از زمينيان مى شناسند؛ و حرمتش از كعبه بالاتر است ، و خدا قسم خورده كه از همه بيشتر او را دوست دارد.

صفات مؤمن بسيار است از جمله : بر چهره اش سرور ظاهر و حزن در قلبش ‍ جاى دارد، سعه صدر دارد، دائما به كارى مشغول است ، (تنبل نيست ) هنگام بلا صبور است و وقت راحتى شاكر است ، از آنچه خدا به او روزى داده قانع مى باشد و مردم از او در آسايش هستند. زبانش از لغزش در امان و دستش به سخاوت مزين و چشمش به عطاياى حق دوخته است

١ - مؤ من كامل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى اميرالمؤ منينعليه‌السلام از كنار عده اى كه نشسته بودند عبور كرد و ديد، آنها لباسهاى سفيد و گران قيمت پوشيده اند، رنگ صورتشان بر افروخته است خنده آنها زياد است و با انگشت خود هر كس را كه از كنارشان رد مى شود زا مسخره مى كنند.

سپس به عده اى ديگر رسيد كه لاغر اندام بودند و رنگ آنها زرد بود و در هنگام سخن گفتن متواضع بودند.

حضرت تعجب كرده و خدمت پيامبر رسيد و حال دو گرده متفاوت را كه ديد، و هر دو گروه خود را مؤ من مى دانستند نقل مى كند و مى پرسد صفت مؤ من چيست ؟

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سكوتى كرد و سپس فرمود: مؤ من بيست خصوصيت دارد، كه اگر يكى از آنها نباشد ايمانش كامل نيست

به نماز جماعت حاضر مى شوند، زكات را در وقت خود مى پردازند، به مستمندان رسيدگى مى كنند يتيم را نوازش مى كنند، لباسهاى پاكيزه مى پوشند، كمر به عبادت حق بسته اند راست مى گويند، به وعده خود وفا مى كنند، در امانت خيانت نمى كنند، زاهد شب و شير روز هستند...(٧٤١)

٢ - مؤ من دوباره گزيده نمى شود

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در جنگ بدر كه در سال دوم هجرت واقع شد، يكى از سربازان دشمن به نام ابوعزة جمحى به اسارت مسلمانان در آمد، او را به مدينه محضر پيامبر آوردند، او با گريه و زارى به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عرض كرد: من عيالمند هستم بر من منت بگذار و مرا آزاد كن

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را با اين شرط كه بار ديگر به جنگ مسلمين نيايد آزاد ساخت او به مكه بازگشت و در جمع كفار مى گفت : من محمد ص را مسخره كردم و گول زدم و در نتيجه مرا آزاد كرد.

تا اينكه در سال بعد در صفت مشركان در جنگ احد شركت كرد، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وقتى او را در ميدان جنگ ديد دعا كردند كه از ميدان نگريزند؛ او در اين جنگ هم به اسارت مسلمانان در آمد.

به پيامبر عرض كرد: من عيالمند هستم منت بر من بگذار و مرا آزاد كن پيامبر در پاسخ گفت : آيا ترا آزاد كنم كه به مكه بروى و در جمع قريش ‍ بگوئى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را فريب دادم مؤ من(٧٤٢) از يك سوراخ دوباره گزيده نمى شود و سپس او را كشت(٧٤٣)

٣ - بى اعتنايى به مؤ من كامل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

محمد بن سنان مى گويد: نزد امام رضاعليه‌السلام بودم ، به من فرمود: اى محمد در زمان گذشته بنى اسرائيل چهار نفر مؤ من بودند، روزى يكى از آنها به خانه ديگرى آمد و سه نفر ديگر هم در آن خانه بودند.

درب خانه را زد و غلام بيرون آمد و گفت : آقايت كجاست ؟ گفت : در خانه نيست ، آن مؤ من برگشت مولايش ساكت شد، و اعتنائى نكرد و غلام را ملامت ننمود و آن سه نفر هم به خاطر اين پيش آمد ناراحت نشدند و به صحبتهاى خود ادامه دادند.

فرداى آن روز آن مؤ من نزد آن سه نفر رفت كه مى خواستند به طرف كشت زار (يا باغ ) يكى از آنها بروند، سلام كرد و فرمود: مى خواهم همراه شما بيايم ؛ و همراه آنان شد آنها از پيش آمد روز گذشته هيچ عذر خواهى نكردند؛ و اين مؤ من مردى محتاج و ناتوان بود.

مقدارى راه رفتند، ابرى بر آنها سايه انداخت ، خيال كردند كه باران است كه منادى و ملكى فرياد زد: اى آتش اينان را در خود بگير؛ من جبرئيل فرستاده خدايم ، پس آتش از درون ابر آن سه نفر را گرفت و آن مرد كامل مؤ من تنها و خائف ماند و تعجب از اين واقعه كرد.

چون به شهر برگشت نزد پيامبر آن زمان حضرت يوشع بن نون (وصى حضرت موسى ) آمد و جريان را نقل كرد!

حضرت يوشع فرمود: مگر نمى دانى خدا از آنها راضى بود، بعد بر آنها خشم گرفت و اين بخاطر عملى بود كه با تو روا داشتند.

عرض كرد: مگر آنها چه عملى نسبت به من انجام دادند: يوشع جريان را نقل كرد.

آن مؤ من گفت : من از آنها گذاشتم و عفو كردم ! فرمود: اگر اين عفو و گذشت قبل از اين عذاب بود براى آنان نافع بود ولى بعد سودى ندارد، شايد از آلان به بعد آنان را سود بخشيد(٧٤٤)

٤ - دفع بلا به خاطر مؤ من

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

زكريا بن آدم اشعرى از اصحاب ائمه بوده بو بقدرى درجات معرفت و ايمانى او بلند بوده است كه در سفرى از مدينه تا مكه همراه و همكجاوه امام رضا بوده است

ايشان در شهر قم از طرف امام رضاعليه‌السلام ساكن بود و مردم ماءمور بودند مسائل دينى خود را از او بگيرند، و وجودش مانع از عذاب بر اهل قم بوده است

چنانكه خود زكريا به امام رضاعليه‌السلام عرض مى كند، مى خواهم از قم بيرون روم و با آنها قطع رابطه نمايم ، زيرا در بين آنها سفيهان و نادانان زيادند (و كارهاى مى كنند كه موجب خشم خداست ).

امام مى فرمايد: چنين كارى مكن ، زيرا خدا به واسطه تو بلا را از مردم قم برطرف مى سازد، چنانكه به وجود پدرم امام كاظم خداوند بلا را از بغداد مرتفع گردانيد.

و بعد از وفاتش امام جوادعليه‌السلام در نامه اى به محمد بن اسحاق مى فرمايد: خدا رحمت كند زكريا بن آدم را كه عارف به حق و صابر و شكيبا و اميدوار به ثواب الهى و قيام كننده به آنچه كه خدا و رسولش مى پسندند بود(٧٤٥)

٥ - مؤ من خراسانى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

امام باقرعليه‌السلام به مردى از اهل خراسان كه به مدينه آمده بود فرمود: حال پدرت چطور بود؟ عرض كرد: خوب بود فرمود: پدرت وفات يافت ، آن وقتى كه از خانه به اين طرف توجه كردى ، به نواحى جرجان رسيدى پدرت مرد.

امام فرمود: برادرت در چه حالى بود؟ عرض كرد: او حالش نيكو بود. فرمود: او را همسايه اى بود صالح نام ، در فلان روز و فلان ساعت برادر تو را كشت

مرد خراسانى گريه كرد و گفت : انالله وانا اليه راجعون فرمود: صابر باش و اندوه نخور كه جاى ايشان در بهشت است و از اين منازل دنيائى فانى ، براى ايشان (پدر و برادر) آنجا خوشتر است

عرض كرد: يابن رسول الله در وقت حركت به طرف شما پسرى رنجور و مريض داشتم كه با درد و ناراحتى شديد دچار بود، از حال او سئوال نفرمودى ؟

فرمود: پسرت صحت يافت و عمويش دخترش را به او تزويج نمود، چون تو او را ملاقات كنى پسرى خدا به او داده باشد كه نامش على است و از شيعيان ما باشد اما پسرت شيعه ما نيست بلكه دشمن ماست !

مرد خراسانى گفت : آيا چاره اى در اين كار هست ؟ فرمود: او را (ذاتا) دشمنى است و آن دشمنى او را كافى است

راوى حديث ابوبصير گويد: چون آن مرد برخاست ، من به امام عرض كردم اين مرد كيست ؟ فرمود: مردى است از اهل خراسان شيعه ما و مؤ من است(٧٤٦)

٨٨ - : ميهمان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( هَلْ أَتَاكَ حَدِيثُ ضَيْفِ إِبْرَاهِيمَ الْمُكْرَمِينَ ) (ذاريات : آيه ٢٤)

آيا حكايت مهمانان گرامى ابراهيم (كه فرشته بودند) بتو رسيده است

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : الضيف اذا جا فنزل بالقوم جاء برزقه معه من السماء(٧٤٧)

مهمان هر وقت بر قومى وارد شود روزيش از آسمان همراهش نازل مى شود.

شرح كوتاه :

مهماندارى صفت حق تعالى است كه هم موجودات و خلائق از كافر و بت پرست و مؤ من و گاو پرست و... سر سفره اويند.

انبياء عظام همانند حضرت ابراهيم و يعقوب و لوط و پيامبر ما دارى اين سيره بودند.

مهمان هديه خداست ، روزيش همراهش مى آيد و سبب آمرزش اهل آن خانه مى شود، و بدى ها از آن خانه رخت بر مى بندد.

در روز قيامت بقدرى اينان چهره شان نورانى است كه مردم خيال مى كنند اينان پيامبر هستند در جواب گفته مى شود: اين مؤ منى است كه مهمان را دوست مى داشت و اكرام مى كرد؛ و راه او جز بهشت نيست(٧٤٨)

١ - نان دادن مهمان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پادشاهى بود در كرمان ، كه در غايت كرم و مروت بود و عادتش آن بود كه هر كس از غربا به شهر او مى رسيدند، سه روز مهمان او بودند. وقتى عضدالدوله ديلمى وارد بر كرمان شد او طاقت مقاومت ايشان نداشت

هر صبح كه خورشيد طلوع مى كرد جنگ مى كرد و خلقى را مى كشت و چون شب مى شد مقدارى طعام به نزد دشمنان و لشگريان عضدالدوله مى فرستاد عضدالدوله كسى را نزدش فرستاد و گفت : اين چه كارى است كه مى كنى ، روز ايشان را مى كشى و شب طعام مى دهى ؟

گفت : جنگ كردن اظهار مردى است و نان دادن اظهار جوانمردى است ايشان (لشگر عضدالدوله ) اگر چه خصم من اند اما در اين ولايت غريب اند و چون غريب باشند در ولايت ما مهمان باشند، و جوانمردى نباشد كه مهمان را بدون غذا نگه دارند

عضدالدوله گفت : كسى را كه چنين مروت و مهمان دارى بود ما را با او جنگ كردن خطاست و با او صلح نمود(٧٤٩)

٢ - قوم لوط

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قوم لوط اهل شهرى بودند كه بر سر راه قافله ها كه به شام و مصر مى رفتند قرار داشت قافله ها نزد ايشان فرود مى آمدند و ايشان اهل قافله ها را ضيافت و مهمانى مى كردند

چون اين كارها سالها طول كشيد، خسته شدند و به بخل روى آوردند كثرت بخل باعث شد كه به عمل شنيع لواط مبتلا شدند

لذا اهل قافله اى بر ايشان وارد مى شد با آنان بدون خواهشى لواط مى كردند تا ديگر بر شهرشان فرود نيايند و ضيافت نكنند و به اين عمل همه مردان مبتلا شدند فقط لوط پيامبر مردى سخى و صاحب كرم بود و هر ميهمانى بر آنها وارد مى شد ضيافت مى كرد

او قوم را از عذاب خداوند مى ترسانيد و هر مهمانى بر او وارد مى شد قوم را از شر قوم خود بر حذر مى فرمود.

چون مهمان بر او وارد مى شد مى گفتند: مگر تو را نهى نكرديم از مهمانى كردن اگر اين كار را بكنى به مهمان تو بدى مى رسانيم و تو را نزد آنان خوار مى كنيم پس لوط هرگاه مهمان بر او مى رسيد مخفيانه او را ضيافت مى كرد چون در ميان قوم خود فاميل و عشيره اى نداشت

وقتى جبرئيل و ملائكه به صورت انسانى وارد خانه لوط شدند، و عده عذاب قوم او را دادند، زن لوط آتش بر بالاى بام افروخت مردم بقصد عمل لوط با مهمان حضرت لوط به در خانه او آمدند و گفتند: مگر تو را نهى نكرديم مهمان دعوت نكنى و قصد داشتند بدى به مهمانان او كه فرشته بودند روا بدارند كه عذاب بر شهرهاى آنان نازل شد و به هلاكت رسيدند(٧٥٠)

٣ - احترام مهمان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عبيدالله بن عباس پسر عموى پيامبر از كسانى بود كه به همسايگان افطارى مى داد و سر راهها سفره مى انداخت و سفره اش برچيده نمى شد در يكى از سفره ها با غلامش به خيمه عربى رسيدند و گفت : چطور است امشب بر اين عرب در آئيم !

چون عبيد الله مردى زيبا و خوش بيان بود، مرد چادر نشين او را احترام بسيار كرد و به همسرش گفت : مرد شريفى بر ما وارد شده آيا چيزى داريم كه شب از اين ميهمان عزيز پذيرايى كنى ؟

زن گفت : جز يك گوسفندى كه وسيله زندگى دختر شير خوار ماست چيزى نداريم مرد گفت چاره اى نيست كارد را بر گرفت تاگوسفند را ذبح كند! زن گفت : مى خواهى بچه ات را بكشى ؟ مرد گفت : هر چند چنين شود چاره اى جز احترام مهمان نداريم

سپس اشعارى خواند كه مضمون آن چنين است : اى زن اين دختر را بيدار نكن كه اگر بيدار شود گريه مى كند و كارد از دستم مى افتد.

خلاصه گوسفند را ذبح و از مهمان پذيرائى كردند. عبيد الله تمام سخنان ايشان را شنيد صبحگاهان عبيدالله به غلامش گفت : چقدر پول همراه داريم ؟ غلام گفت :

پانصد اشرفى از مخارج ما تاكنون زياد آمده است

گفت : همه را به اين مرد عرب بده ! غلام تعجب كرد كه در مقابل گوسفندى به پنج درهم پانصد اشرافى پول مى دهى ؟

گفت : او نه تنها تمام اموالش را براى ما صرف كرد، بلكه ما را بر ميوه قلبش ‍ مقدم داشته است(٧٥١)

٤ - مهمانى بدون تكلف

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حارث اعور يكى از اصحاب خاص امير المؤ منينعليه‌السلام به خدمت حضرت رسيد و عرض كرد: يا امير المؤ منين دوست دارم با خوردن غذا در خانه ما مرا سرافراز فرمائى !

حضرت فرمود: به شرط(٧٥٢) آنكه خود را بخاطر مهمانى من به تكلف و درد سر نيندازى

آنگاه به خانه حارث تشريف برد و حارث قطعه نان خالى براى حضرتش ‍ آورد. چون شروع به خوردن آن قطعه نان كرد، حارث با نشان دادن چند در هم كه در گوشه لباسش پنهان كرده بود - گفت : اگر بمن اجازه دهيد با اين پولى كه دارم چيزى غير نان براى شما خريدارى و تهيه كنم ؟

امام فرمود: اين نان چيزى باشد كه در خانه ات موجود بود (آوردنش تكلفى نداشت ) اما چيز ديگر مايه تكلف باشد كه من بشرط عدم تكلف دعوتت را پذيرفتم(٧٥٣)

٥ - سر سفره امام مجتبىعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عربى كه صورتش خيلى زشت و قبيح منظر بود سر سفره امام حسن مجتبى آمد و از روى حرص تمام غذا را خورد و تمام كرد.

امام حسنعليه‌السلام كه كرامتش براى همه معلوم بوده از غذا خوردن عرب خوشش آمد و شاد شد و در وسط غذا از او پرسيد: تو عيال دارى يا مجردى ؟ گفت :

عيالمندم ، فرمود: چند فرزند دارى ؟

گفت : هشت دختر دارم كه من به شكل از همه زيباترم ، اما ايشان از من پرخورترند.

امام تبسم فرمود: و او را ده هزار درهم انعام دادند و فرمودند: اين قسمت تو و زوجه ات و هشت دخترت باشد(٧٥٤)

٨٩ - : نيت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم: ( قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلَىٰ شَاكِلَتِهِ فَرَبُّكُمْ ) (اسراء: آيه ٨٤)

بگو همه بر هر نيتى كه دارند عمل مى كنند

امام علىعليه‌السلام : عند فساد النية ترتفع البركة(٧٥٥)

وقتى نيت انسان خراب شد بركت هم از بين مى رود.

شرح كوتاه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

نيت صادق كسى دارد كه داراى قلب سليم باشد، چرا كه قلب از وسواس و خواطر شيطانى هنگامى سالم مى ماند كه ، نيت در تمام كارها براى خدا خالص باشد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: ((نيت مؤ من بهتر از عمل اوست ؛ اعمال انسان متعلق به نيات اوست و هر شخص با نيات خود ثواب و عقاب مى گيرد.

البته نيت از قلب ، به قدر صفاء خلوص و معرفت ظاهر مى شود. و در قوت و ضعف حسب زمانها، مراتب آن مختلف مى گردد.

صاحب نيت خالص ، نفس و هوايش را در مقابل خداوند بزرگ مغلوب مى كند. اگر چه آرزوهاى نفسانى از او در رنج هستند، اما ديگران از او در آسايش هستند.(٧٥٦)

١ - همراهى موسىعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در روايات آمده كه شخصى از بنى اسرائيل بيشتر وقتهاى همراه حضرت موسىعليه‌السلام بود و احكام فقه و مسائل تورات را از ايشان فرا مى گرفت و به ديگران مى رساند و تبليغ مى كرد.

مدتى گذشت و حضرت موسى او را نديد. روزى جبرئيل نزد موسى بود كه ناگاه ميمونى (صورت برزخى آن همراه موسىعليه‌السلام ) از پيش ايشان گذشت

جبرئيل گفت : آيا او را شناختى ؟ فرمود: نه ، جبرئيل گفت : اين همان شخص ‍ است كه احكام تورات را از تو ياد مى گرفت ؛ اين صورت ملكوتى و باطنى اوست در عالم آخرت

حضرت موسى تعجب كرد و پرسيد: چرا به اين شكل در آمده ؟ جبرئيل گفت : چون كه هدف و نيت او از تعليم و تعلم احكام تورات اين بود كه مردم او را به عنوان فقيه و دانشمند به حساب آورند، نيت خدا نبود و اخلاص ‍ نداشت ، به همين دليل شكل او در عالم آخرت مانند ميمون خواهد بود.(٧٥٧)

٢ - اخبار از نيت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

وقتى حضرت موسى بن جعفرعليه‌السلام در بغداد تشريف داشتند، يكى از شيعيان عرض كرد: عبورم به ميدان بغداد افتاد و جماعتى را ديدم ، سؤ ال نمودم كه چرا مردم اينجا جمع شده اند؟ گفتند: كه اينجا شخص كافرى مى باشد كه از نيت مردم خبر مى دهد.

من جلو رفتم او را همانطور كه مردم گفتند، يافتم حضرت اين كلام را شنيدند، فرمود بيا با هم نزدش برويم كه مارا با او كاريست چون حضرت بميدان نزد آن كافر آمدند، او را به كنارى از ميدان بردند و از او سؤ ال كردند: از چه راهى اين طريق را ياد گرفتى ؟ گفت از طريق مخالفت نفس

فرمودند: تو در هر كارى مخالفت نفس مى كنى ، من ايمان و اسلام را بر تو عرضه مى دارم ببين نفست قبول مى كند؟ گفت : نه ، فرمود: بايد مخالفت با نفس كنى و اسلام را بپذيرى

او اسلام را پذيرفت و از تابعين آن حضرت گرديد. هر كس از نيت درون سؤ ال مى كرد ديگر نمى توانست جواب بدهد، به حضرت شكايت كرد از اين حكايت كه در كفر مى توانستم ، الان نمى توانم با اينكه بايد بهتر بدانم

فرمود: آن مزد زحمت نفس كه در دنيا به تو عنايت مى شد، الان كه مسلمان شده اى مزد آن براى تو در آخرت ذخيره مى شود.(٧٥٨)

٣ - نيت پادشاه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى قباد پدر انوشيروان به شكار رفته بود بر عقب گورى بتافت و از لشگر جدا شد و تشنه شد. از دور خيمه اى ديد و بطرف آن رفت و گفت : مهمان نمى خواهيد؟ پيرزنى جلو آمدند و از او استقبال كرد و مقدارى شير و غذا پيش قباد نهاد بعد از آن ساعتى خوابيد، چون از خواب بيدار شد شب نزديك شد و آنجا ماند.

شب گاوها از صحرا آمدند و پيرزن به دخترك دوازده ساله خود گفت : گاو را بدوش و شير آن را نزد مهمان بگذار

شير زيادى از گاوها دوشيد؛ و چون قباد اين بديد به ذهنش آمد كه از عدل ما اينان در صحرا نشسته اند خوب است قانونى بگذاريم كه هفته اى يكبار شير براى سلطان بياورند هيچ ضررى نبينند و خزانه دولت هم زياد شود، اين نيت را كرد كه به پايتخت كه برسد اين كار را انجام دهد.

موقع سحر مادر دختر را بيدار كرد كه گاو را بدوشد دختر برخواست و مشغول شد اما ديد مثل هميشه گاوها شير ندارند، گفت : مادر! سلطان نيت بدى كرده است برخيز و دعا كن

پيرزن دعا كرد؛ قباد از پيرزن علت را جويا شد؛ در جواب كم شير دادن گاو رد سحر را نقل كرد و گفت : وقتى سلطان نيت بد كند بركت و خير زمين برود قباد گفت : درست گفتى ، من نيتى كرده بودم الان از آن نيت درگذشتم پس ‍ دختر بلند شد و گاوها را بدوشيد و شير بسيار از آنها بدست آمد (٧٥٩)

١٠ - : انصاف

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( كُونُوا قَوَّامِينَ لِلَّـهِ شُهَدَاءَ بِالْقِسْطِ )

: اى اهل ايمان در راه خدا قيام كنندگان (و پايدار) بوده و گواه بر عدالت و انصاف باشيد.(٨٩)

قال علىعليه‌السلام : من ينصف من نفسه لم يزده الله الا عزا

: هر كس از خود به ديگران انصاف دهد، خداوند بر عزتش ‍ مى افزايد(٩٠)

شرح كوتاه :

ايمان بنده كامل نمى شود مگر انصاف درباره خود و درباره مردم را رعايت كند؛ و خداوند در عوض بر عزت آن بنده مى افزايد.

انسان بالطبع از طبيعت نفسى خود، خود را مى خواهد و آنچه متعلق به اوست را دوست دارد و از بدى و زشتى كراهت دارد.

پس اگر كسى از مال او احتياج پيدا كرد و آن را داد، مورد مدح همه عالميان است ؛و اگر بدى را براى خودش نمى خواهد براى ديگران هم نبايد بخواهد.!

همچنين در داورى و ميانجى گرى از حقوق هيچكدام از طرفين طريقه غير انصاف را نبايد روا بدارد، اگر چه برايش آفاتى داشته باشد.

١ - پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و عرب

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((عربى خدمت پيامبر))صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد، و حضرتش به سوى جنگى مى رفتند. عرب ركاب شتر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را گرفت و عرض كرد: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من عملى آموز كه سبب رفتن به بهشت شود.

فرمود: از روى انصاف ) هر گونه دوست دارى كه مردم با تو رفتار كنند، تو با آنها رفتار كن و هر چه را ناخوش دارى مردم با تو كنند، با آنها انجام مده فرمود: جلو شتر را رها كن (كه قصد به جهاد دارم ).(٩١)

٢ - انصاف علىعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((شعبى )) مى گويد: من همانند ديگر جوانان به ميدان بزرگ كوفه وارد شدم اميرالمؤ منينعليه‌السلام را بر بالاى دو ظرف طلا و نقره ايستاده ديدم كه در دستش تازيانه اى كوچك بود، و مردم سخت جمع شده بودند و آنها را به وسيله تازيانه به عقب مى راند كه ازدحام مانع از تقسيم نشود.

پس امام به سوى اموال برگشت ؛ و بين مردم تقسيم كرد به نوعى كه براى خودش هيچ چيز باقى نماند و دست خالى به منزلش بازگشت

من به منزل آمدم و به پدرم گفتم : امروز چيز عجيبى ديدم نمى دانم عمل اين شخص خوب بود يا بد؛ كه چيزى براى خود برنداشت !

پدرم گفت : او چه كسى بود؟ گفتم : اميرالمؤ منينعليه‌السلام و آنچه ديدم را برايش نقل كردم پدرم از شنيدن انصاف و تقسيم علىعليه‌السلام به گريه افتاد و گفت : پسرم ، تو بهترين كس از مردم را ديده اى(٩٢)

٣ - عدى بن حاتم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((عدى پسر حاتم )) طائى معروف ، از محبين و مخلصين اميرالمؤ منينعليه‌السلام بود. او از سال دهم هجرى كه مسلمان شد هميشه در خدمت امامعليه‌السلام بود و در جنگ جمل و صفين و نهروان ملازم ركاب حضرت بوده است و در جنگ جمل يك چشم او مجروح شد و نابينا گشت

به خاطر كارى وقتى به معاويه وارد شد، معاويه گفت : چرا پسران خود را نياوردى ؟

گفت : در ركاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام كشته شدند، معاويه زبان دراز كرد و گفت : على در حق تو انصاف نداد كه فرزندان ترا به كشتن داد و فرزندان خود را باقى گذاشت !

عدى در جواب فرمود: من با علىعليه‌السلام انصاف ندادم كه او كشته شد و من زنده ماندم اى معاويه هنوز خشم از تو، در سينه هاى ما وجود دارد. دانسته باش كه قطع حلقوم و سكرات مرگ بر ما آسان تر است از اينكه سخنى ناهموار در حق على بشنويم(٩٣)

..

۴ - متوكل و امام هادىعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى امام هادىعليه‌السلام به مجلس ((متوكل خليفه عباسى )) وارد شد و پهلوى او نشست متوكل در عمامه امام دقت كرد و ديد پارچه آن بسيار نفيس است ، از روى اعتراض گفت : اين عمامه بر سر شما را چند خريده اى ؟

امام فرمود: كسى كه براى من آورده ، پانصد درهم نقره خريده است متوكل گفت : اسراف كرده اى كه پارچه اى به قيمت پانصد درهم نقره بر سر بسته اى امام فرمود: شنيده ام در اين روزها كنيز زيبائى به هزار دينار زر سرخ خريدارى كرده اى ؟ گفت : صحيح است

امام فرمود: من عمامه اى به پانصد درهم براى شريف ترين عضو بدنم خريدارى كرده ام و تو هزار زر سرخ براى پست ترين اعضايت خريده اى ، انصاف بده كدام اسراف است ؟

متوكل بسيار شرمنده شد و گفت : انصاف آن است كه ما را حق اعتراض ‍ نسبت به بنى هاشم نبود، و صد هزار درهم بابت صله اين جواب ، براى حضرت فرستاد.(٩٤)

٥ - انصاف اباذر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در راه رفتن به جنگ تبوك(٩٥) ابوذر سواريش كند بود و عقب افتاد، به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عرض كردند: ابوذر عقب ماند، فرمود: اگر در او خيرى باشد خدا او را به شما ملحق مى سازد.

ابوذر چون از شترش ماءيوس شد، آن را رها نمود و به راه افتاد. در يكى از منازل پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرود آمدند، و يكى از مسلمين گفت : يك نفر از راه دور دارد پياده مى آيد.

فرمود: خدا كند ابوذر باشد. چون خوب دقت كردند، گفتند: يا رسول الله اباذر است ، سپس فرمود: خدا بيامرزد اباذر را تنها راه مى رود، تنها مى ميرد، تنها برانگيخته مى شود.

چون پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اباذر را ديد فرمود: او را آب دهيد كه تشنه است هنگامى كه اباذر شرفياب حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شد، ديدند ظرف آبى همراه دارد.

فرمود: اباذر آب داشتى و تشنگى كشيدى ؟ عرض كرد: آرى يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پدر و مادرم به قربانت ، در راه تشنه شدم ، به آبى رسيدم وقتى چشيدم ، آب سرد و گوارائى بود با خود گفتم : (انصاف نباشد) از اين آب بياشامم مگر آنكه اول پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بياشامد. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

اباذر خدا ترا بيامرزد، به تنهائى زندگى مى كنى و غريبانه مى ميرى و تنها داخل بهشت مى شوى(٩٦)

١١ - : ايثار

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( وَيُؤْثِرُونَ عَلَى أَنفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ )

: اگر چه خود نيازمند به چيزى باشند ديگران را بر خويش مقدم دارند و ايثار كنند.))(٩٧)

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : ((ايما امرء اشتهى شهوه فرد شهوته و اثر على نفسه غفرله

: هر كس چيزى را شديدا بخواهد و خود را از آن خواهش نگه بدارد گناهانش آمرزيده شود))(٩٨)

شرح كوتاه :

بالاترين درجات جود و بخشش ، ايثار است ، چه آنكه در ايثار هم با مال و هم با جان با نياز مبرم و ضرورى خود آن را به ديگران مى دهد و خود را فدا مى كند.

انفاق وجود مرتبه اش پائين تر از ايثار است ،: در ايثار خشنودى خداى متعال بسيار در آن دخيل است ، چه آنكه كسى جانش را فداى شخصى مى نمايد كه در حال غرق شدن است ، تا شياد او را نجات بدهد و خود جان مى دهد و غرق مى شود، اينجا مدح حق درباره ايثارگر هزاران برابر انفاقى است كه انسان مى كند.

١ - غلام ايثارگر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((عبدالله بن جعفر)) شوهر حضرت ((زينب كبرى ))عليه‌السلام از سخاوتمندان بى نظير بود. روزى از كنار نخلستان عبور مى كرد، ديد غلامى در آنجا كار مى كند، همان وقت غذاى غلام را آوردند و او خواست مشغول خوردن شود؛ سگى گرسنه به آنجا آمد و به نشانه گرسنگى دم خود را تكان مى داد.

غلام مقدارى از غذا را به جلو سگ انداخت و سگ آن را خورد. غلام مقدارى ديگر انداخت و سگ آن را خورد تا اينكه همه غذاى خود را به سگ داد. عبدالله از غلام پرسيد: جيره غذاى روزانه تو چقدر است ؟ گفت : همين مقدار كه ديدى

فرمود: پس چرا سگ را بر خود مقدم داشتى ؟ گفت : اين سگ از راه دور آمده و گرسنه بود و من دوست نداشتم تا او را با گرسنگى از اينجا رد كنم

فرمود: پس خودت امروز گرسنگى را با چه غذائى رفع مى كنى ؟ گفت : با صبر و مقاومت گرسنگى روز را به شب مى رسانم

عبدالله وقتى ايثار و جوانمردى غلام را مشاهده كرد گفت : اين غلام از من سخاوتمندتر است ؛ و براى تشويق و جبران آن نخلستان و غلام را از صاحبش خريد، سپس غلام را آزاد كرد و آن نخلستان را با تمام وسايلى كه داشت به او بخشيد(٩٩)

٢ - حادثه مسجد مرو

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((ابومحمد ازدى )) گويد: هنگامى كه مسجد مرو آتش گرفت ، مسلمانها گمان كردند كه نصارى آن را آتش زدند؛ و آنها نيز منازل و خانه هاى مسيحيان را آتش زدند.

چون سلطان آگاه شد دستور داد آنهائى را كه در اين عمل شركت داشتند بگيرند و مجازات كنند.

به اين شكل كه قرعه بنويسند به سه مجازات : كشته شدن و جدا شدن دست و تازيانه زدن عمل كنند.

رقعه هاى نوشته شده را بين آنان تقسيم كردند و هر حكمى به هر نفرى كه تعلق گرفت ، عمل كنند.

يكى از آنها چون رقعه خود را باز كرد، حكم قتل در آمد و شروع به گريه نمود.جوانى كه ناظر او بود و مجازاتش تازيانه بود و خوشحال به نظر مى رسيد، از وى سؤ ال كرد: چرا گريه مى كنى و اضطراب دارى ؟ در راه دين اين مسائل مشكل نيست ! گفت : ما در راه دينمان خدمت كرديم و از مرگ هم ترس نداريم ولكن من مادرى پير دارم كه تنها فرزندش من هستم و زندگانى او به من وابسته است ؛ چون خبر كشته شدن من به وى برسد قالب تهى مى كند و از بين مى رود.

چون آن جوان اين ماجرا را بشنيد، بعد از كمى تاءمل گفت : بدان من مادر ندارم و علاقه نيز به كسى ندارم ، حكم كاغذت را به من بده و من نيز حكم تازيانه خود را به تو مى دهم تا من كشته شوم و تو با خوردن تازيانه نزد مادرت بروى

پس عوض كردن حكمها جوان كشته شد و آن مرد به سلامت نزد مادرش ‍ رفت(١٠٠)

٣ - جنگ يرموك (تبوك )

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در جنگ يرموك ، هر روز عده اى از سربازان مسلمين به جنگ مى رفتند و پس از چند ساعت زد و خورد، بعضى سالم يا زخمى به پايگاه هاى خود بر مى گشتند و بعضى كشته ها و مجروحان در ميدان به جاى مى ماندند.

((حذيفه عدوى )) گويد: در يكى از روزها پسر عمويم با ديگر سربازان به ميدان رفتند، ولى پس از پايان پيكار مراجعت نكرد. ظرف آبى برداشتم و روانه رزمگاه شدم ، به اين اميد اگر زنده باشد آبش بدهم

پس از جستجو او را يافتم كه هنوز رمقى در تن داشت كنارش نشستم و گفتم : آب مى خواهى ؟ به اشاره گفت : آرى در همين موقع سرباز ديگرى كه نزديك او به زمين افتاده بود و صداى مرا مى شنيد آهى كشيد و فهماند كه او نيز تشنه است و آب مى خواهد.

پسر عمومى به من اشاره كرد: رو اول به او آب ده پس پسر عمويم را گذاردم و به بالين دومى رفتم و او هشام بن عاص بود. گفتم : آب مى خواهى ؟ به اشاره گفت : بلى ؛ در اين موقع صداى مجروح ديگرى شنيده شد كه آه گفت : هشام هم آب نخورد و به من اشاره كرد كه به او آب بده ! نزد سومى رفتم ولى در همان لحظه جان سپرد.

برگشتم به بالين هشام ، او نيز در اين فاصله مرده بود. آمدم نزد پسر عمويم ديدم او هم از دنيا رفته است(١٠١)

٤ - على عليه‌السلام بر جاى پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

كفار قريش چون متوجه شدند كه مردم مدينه با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عهد بستند كه از تن و جان حضرتش حفاظت كنند، بركيد و كينه آنها نسبت به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم افزوده شد، و با شورائى كه انجام دادند، تصميم گرفتند كه :

از هر قبيله مردى دلاور با شمشيرى برنده ، همگى شبى (اول ماه ربيع الاول ) كمين كنند چون پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به خواب رود، بر او وارد و سرش را از تن جدا كنند.

خداوند پيامبرش را از اين قضيه آگاه كرد. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اميرالمؤ منينعليه‌السلام را فرمود: مشركين امشب قصد دارند من را به قتل برسانند و خداوند امر به هجرت كرده ؛ تو در جاى من بخواب تا آنكه ندانند من هجرت كرده ام ، تو چه مى گويى ؟

عرض كرد: يا نبى الله آيا شما به سلامت خواهى ماند؟ فرمود: بلى ، اميرالمؤ منين خندان شد و سجده شكر به جاى آورد. بعد گفت : شما به هر سو كه خدا ترا ماءمور گردانيده است برويد، جانم فداى تو باد، و هر چه خواهى امر فرما كه به جاى قبول كنم و از خدا توفيق مى طلبم

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم علىعليه‌السلام را در بغل گرفت و بسيار گريست و او را بخدا سپرد.

جبرئيل دست پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را گرفت و از خانه بيرون آورد، و به غار ثور تشريف بردند اميرعليه‌السلام در جاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خوابيد و رداء (روپوش ، عبا) حضرتش را پوشيد. كفار خواستند شبانه هجوم بياورند كه ابولهب يكى از آنان بود گفت : شب اطفال و زنان خوابيده اند بگذاريد صبح شود، چون صبح شد ريختند در خانه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، يك مرتبه علىعليه‌السلام از رختخواب مقابل ايشان برخاست و صدا زد.

آنها گفتند: يا علىعليه‌السلام محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كجاست ؟ فرمود: شما او را به من سپرده بوديد؟ خواستيد او را بيرون كنيد او خود بيرون رفت پس دست از علىعليه‌السلام برداشته و به جستجوى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شتافتند.(١٠٢) و در حقيقت با اين ايثار علىعليه‌السلام جان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به سلامت ماند و خداوند اين آيه را در شاءن علىعليه‌السلام نازل كرد ((از مردم كسانى هستند نفس خويش در راه خشنودى خدا مى فروشند و خداوند به بندگانش مهربان است .))(١٠٣)

٥ - ايثار حاتم طائى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سالى قحطى شد و تمام مردم در فشار و مضيقه بودند، و هر چه داشتند خورده بودند زن حاتم مى گويد: شبى بود كه چيزى از خوراك در منزل ما پيدا نمى شد حتى حاتم و دو نفر از بچه هايم ((عدى و سفانه )) از گرسنگى خوابمان نمى برد. حاتم عدى را و من سفانه را با زحمت مشغول نموديم تا خوابشان ببرد.

حاتم با گفتن داستان مرا مشغول كرد تا خواب روم ، اما از گرسنگى خوابم نمى برد ولى خود را به خواب زدم كه او گمان كند من خوابيده ام ، چند دفعه مرا صدا كرد، من جواب ندادم

حاتم داشت از سوراخ خيمه به طرف بيابان نگاه مى كرد، شبهى به نظرش ‍ رسيد، وقتى نزديك شد ديد زنى است كه به طرف خيمه مى آيد. حاتم صدا زد: كيستى ؟

زن گفت : اى حاتم بچه هاى من دارند از گرسنگى مانند گرگ فرياد مى كنند.

حاتم گفت : زود برو بچه هايت را حاضر كن ، به خدا قسم آنها را سير مى كنم وقتى كه اين سخن را از حاتم شنيدم فورا از جايم حركت كردم و گفتم : به چه چيزى سير مى كنى ؟!

گفت : همه را سير مى كنم ، برخاست و تنها يك اسبى داشتم كه اساس به وسيله آن بار مى كرديم آن را ذبح نمود و آتش روشن كرد و قدرى از گوشت را به آن زن داد و گفت : كباب درست كن با بچه هايت بخور. بعد به من گفت : بچه ها را بيدار كن آنها هم بخورند و سپس گفت : از پستى است كه شما بخوريد و يك عده در كنار شما گرسنه بخوابند.

آمد و يك يك آنها را بيدار كرد و گفت : برخيزيد آتش روشن كنيد، و همه از گوشت اسب خوردند؛ اما خود حاتم چيزى از آن نخورد و فقط نشسته بود و خوردن آنها را تماشا مى كرد و لذت مى برد.(١٠٤)

١٢ - : ايذاء

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّـهَ وَرَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّـهُ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَأَعَدَّ لَهُمْ عَذَابًا مُّهِينًا )

: آنانكه خدا و رسول را به مخالفت آزار و اذيت مى كنند خدا آنها را در دنيا و آخرت لعن كرده است.(١٠٥)

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : ((لا يحل للمسلم اءن يشير الى اءخيه بنظرة تؤ ذيه

: براى مسلمان روا نيست ، به برادر مؤ من نوعى نگاه كند كه موجب اذيت او شود(١٠٦)

شرح كوتاه :

از آنجايى كه خلائق عيال حق هستند و سر آمد آنها اهل ايمان است ، كسى كه براى خلائق سودمند باشد نزد خدا محبوب است

منشاء اذيت و آزار آنها را مخصوصا مؤ من به هر شكل از دشنام و تهمت و ستم ، و... فراهم كند انگار با خدا اعلان جنگ كرده است ، چنانكه در قيامت حق تعالى مى فرمايد:

((كجايند كسانى كه در دنيا دوستانم را اذيت مى كردند؛ عده اى برخيزند در حالى كه صورتشان گوشت ندارد، خداوند امر مى كند آنان را به دوزخ بيندازند.)) پس پرهيز از هر نوع آزار به ديگران از پدر و مادر و همسايه و دوست لازم و ضرورى است و اگر احيانا اتفاق افتد از طرف مقابل بخواهد او را ببخشد.

١ - اذيت به امام سجادعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مردى شجاع در مدينه بود كه همه را مى خندانيد و با مسخرگى رزق و معيشت خود را در مى آورد.

جماعتى گفتند: خوب است امام سجاد را دعوت كنيم و قدرى او را بخندانى ؛ شايد از گريه هاى زياد لحظه اى ساكت شود.

جمع شدند و رفتند خدمت امام ، كه در راه حضرت را ديدند، با دو نفر از غلامان مى آمد. آن شخص عباى امام را از شانه اش جمع كرد و به شانه اش ‍ انداخت و همراهان شروع به خنده كردند.

امام فرمود: اين كيست ؟ گفتند: مردى است كه مردم را مى خنداند و از آنها پول مى گيرد.

فرمود: به او بگوييد، روز قيامت آنان كه عمر خود را به بطالت گذرانيدند زيان مى برند.

بعد از اين كلام آن شخص دست از اذيت و حركات ناشايست كشيد و به راه راست هدايت يافت(١٠٧)

٢ - قارون و موسىعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت موسىعليه‌السلام در راه ابلاغ رسالت بسيار رنج كشيد و به انواع اذيت و آزار از فرعون و بلعم باعورا و ديگران مبتلا بود تا جائى كه قارون پسر عموى موسىعليه‌السلام از اين قاعده آزار رساندن مستثنى نبود.

او ثروت زيادى داشت و به اندازه اى داشت كه چندين جوان نيرومند، كليدهاى خزانه او را حمل و نقل مى كردند، و از خانهاى گردن كلفتى بود كه به زير دستانش ظلم مى نمود.

موسىعليه‌السلام مطابق فرمان خدا، از او مطالبه زكات مى كرد، او مى گفت : من هم به تورات آگاهى دارم ، و كمتر از موسى نيستم ، چرا زكات مالم را به او بپردازم !

سرانجام غرور قارون باعث شد كه تصميم خطرناكى گرفت ، و آن اين بود كه : به يك زن فاحشه كه خوش سيما و خوش قامت و فريبا بود گفت : صد هزار درهم به تو مى دهم كه فردا هنگامى كه موسى براى بنى اسرائيل سخنرانى مى كند در ملاعام بگويى موسى با من زنا كرد.

آن زن ، اين پيشنهاد ناجوانمردانه را پذيرفت فرداى آن روز، بنى اسرائيل اجتماع كرده بودند موسى تورات را به دست گرفته و از روى آن ، مردم را موعظه مى كرد.

قارون با زرق و برق همراه اطرافيان خود در آن اجتماع شركت نموده بود، ناگهان آن زن برخاست ، ولى وقتى سيماى ملكوتى موسىعليه‌السلام را ديد، از تصميم قبلى خود منصرف شد و با صداى بلند گفت :

اى موسى ،عليه‌السلام بدان كه قارون صد هزار درهم به من داد تا در ملاعام به بنى اسرائيل بگويم تو مرا به سوى خود خوانده اى تا با من زنا كنى تو هرگز مرا به سوى خويش دعوت نكرد اى ، خداوند ساحت مقدس تو را از چنين آلودگى منزه نموده است

در اين هنگام دل پر درد و رنج موسى شكست و درباره قارون چنين نفرين كرد: اى زمين قارون را بگير و در كام خود فرو بر.

زمين به امر الهى دهن باز كرد و قارون و اموالش را به اعماق زمين فرو برد.

در نقل ديگر آمده است كه : حضرت موسى مردم را به احكام و شريعت موعظه مى كرد، به اين مطلب رسيد:

كسى كه زنا كند ولى همسر نداشته باشد صد تازيانه به او مى زنيم ، و كسى كه زنا كند و همسر داشته باشد، او را سنگسار مى كنيم تا بميرد.

قارون برخاست و گفت : گر چه خودت باشى ؟ موسى فرمود: آرى قارون گفت : بنى اسرائيل گمان مى كنند كه تو با فلان زن زنا كرده اى !

موسىعليه‌السلام گفت من ؛ آن زن را به اينجا بياوريد، اگر چنين ادعائى كرد، طبق ادعايش عمل كنيد.

آن زن را نزد موسىعليه‌السلام آوردند و موسى به او قسم داد كه راست بگويد، آيا من با تو آميزش كرده ام زن هماندم منقلب شد، كه با اين تهمت پيامبرعليه‌السلام خدا را بيازارم ؛ با صراحت گفت : نه ، آنها دروغ مى گويند، قارون فلان مبلغ را به من داد تا چنين بگويم

قارون سر افكنده شد و موسى به سجده افتاد و گريه كرد و گفت : خدايا دشمن تو مرا آزرد و خواست با تهمت مرا رسوا سازد، اگر من رسول تو هستم مرا بر او مسلط گردان و نفرين كرد و عذاب الهى يعنى زمين او را به كام خود فرو برد.(١٠٨)

٣ - ايذاء مؤ من حرام است

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((حسن بن ابى العلاء)) گويد: من به همراه بيست نفر به سوى مكه حركت كرديم و در هر منزلى از براى آنها گوسفندى مى كشتم چون وارد بر امام صادقعليه‌السلام شدم ، حضرتش فرمود:

واى بر تو اين حسينعليه‌السلام ، آيا مؤ منين را ذليل مى كنى و آنها را اذيت مى نمايى عرض كردم : پناه مى برم به خدا از اين موضوع فرمود: به من رسيده است كه تو در هر منزلى گوسفندى از براى هم سفرى هاى خود مى كشتى

عرض كردم : آرى ولكن به خدا قسم من براى خشنودى پروردگار اين كار را مى كردم حضرت فرمود: آيا نمى بينى در آنها كسانى هستند كه دوست دارند داراى مال باشند و مانند تو آنها نيز نيكوئى كنند، و حال آنكه قدرت ندارند، و بر آنها گران مى آيد!

عرض كردم : توبه مى كنم و ديگر اين عمل را انجام نمى دهم حضرت فرمود: حرمت مؤ من نزد خدا بزرگتر است از هفت آسمان و هفت زمين و فرشتگان و كوهها و آنچه در آنهاست(١٠٩)

٤ - ايذاء به اميرالمؤ منين عليه‌السلام ايذاء به پيامبر است

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((عمرو بن شاس اسلمى )) كه از اصحاب ((حديبيه )) است روايت كرد كه : من با علىعليه‌السلام به سوى يمن رفتيم در اين سفر من از او رنجيدم و كينه اش در دلم جاى گرفت

همين كه از سفر آمديم ، در مسجد نزد مردم از برخورد علىعليه‌السلام شكايت كردم سخنانم دهن به دهن به گوش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد.

روزى صبح داخل مسجد شدم ، ديدم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با جمعى از اصحاب در مسجد مى باشد. همين كه مرا ديد نگاه تندى به من كرد و همچنان نگاهش را ادامه داد تا نشستم

آنگاه فرمود: اى عمرو به خدا سوگند مرا اذيت كردى ! عرضه داشتم پناه مى برم به خدا از اينكه ترا بيازارم

فرمود: آرى مرا آزردى ، چون هر كس علىعليه‌السلام را بيازارد مرا آزرده است(١١٠)

٥ - متوكل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

از بدترين ((خلفاء بنى عباس متوكل )) بود كه در ايذاء نسبت به امام هادى و سادات و شيعيان و قبر امام حسينعليه‌السلام و زوار قبرش كمال ستم را روا داشت فرماندار مدينه به نام ((عبدالله بن محمد)) به دستور متوكل آن قدر امام هادى را اذيت و اهانت كرد تا حضرت مجبور شدند نامه اى به متوكل بنويسند.

بعد از مدتى متوكل به زور امام را از مدينه به سامراء انتقال داد و سپس ‍ مشغول به آزار حضرت شد شبى متوكل سعيد دربان خود را طلبيد و گفت : نصف شب نردبان بگذار وارد خانه امام شويد و تفتيش كنيد اگر اسلحه و اموالى دارد بگيرد.

بر اثر سعايت ، متوكل جماعتى از تركان را فرستاد تا به خانه امام هجوم بياورند و هر چه يافتند بگيرند و امام را به مجلسش بياورند. وقتى امام را به مجلس متوكل آوردند مشغول شراب خوردن بود و به حضرت شراب تعارف كرد و بعد گفت :

برايم شعر بخوان .

و بار ديگر حضرت را حاضر به مجلس خود كرده و دستور داد ((چهار نفر غلام خزر جلفى ))(١١١) بر امام شمشير زدند اما امام با قدرت امامت و معجزه اين بليه را از خود دفع كردند.

در سال ٢٣٧ متوكل امر كرد قبر امام حسين را خراب كنند و خانه هاى اطراف قبر را از بين ببرند و زراعت كنند و منع كرد و گفت : هر كسى به زيارت امام حسين بيايد دست و يا پاى او را ببرند!!

متوكل ((عمر بن فرج )) را فرماندار مكه و مدينه كرد و او به دستور متوكل ، مردم را از احسان به سادات منع مى كرد به حدى كه مردم از ترس جان ، كمك به سادات نمى كردند؛ و چنان كار اولاد اميرالمؤ منينعليه‌السلام سخت شده كه زنهاى علويه تمام لباسهاى ايشان كهنه و پاره شده بود و يك لباس سالم نداشتند كه نماز در آن بخوانند مگر يك پيراهن كهنه برايشان باقى مانده بود.

هر گاه مى خواستند نماز بخوانند به نوبت يكى آن پيراهن را مى پوشيد نماز مى خواند بعد از نماز از تن در مى آورد و ديگر براى نماز مى پوشيد. و به چرخ ريسى مشغول بودند آن قدر اين سختى و اذيت ادامه داشت تا منتصر به دوستى اميرالمؤ منين پدر خود متوكل را با شمشير به قتل رساند(١١٢)

١٣ - : ايمان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا بِاللَّـهِ وَرَسُولِهِ وَالْكِتَابِ الَّذِي نَزَّلَ عَلَىٰ رَسُولِهِ )

: اى كسانى كه (به زبان ) ايمان آورده ايد (به دل ) بخدا و رسول و كتابش ‍ (قرآن ) ايمان آوريد))(١١٣)

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : الايمان عقد بالقلب و نطق باللسان و عمل بالاركان

: ايمان (معجونى از) اعتقاد قلبى و گفتنش به زبان و عمل بوسيله جوارح است ))(١١٤)

شرح كوتاه :

مؤ منين در درجات مختلف ايمانى هستند، ايمان كه داراى چهار ركن توكل و تفويض و رضا و تسليم است اگر كسى دارنده اين اركان باشد صاحب سكينه و آرامش ، و ايمانش مستقر است

و آنهائى كه داراى اعتقادى ضعيف و به زبان مدعى آن هستند و در امتحانات الهى كلمات كفرآميزى مى گويند، و كارهاى خلاف انجام مى دهند، ايمانشان غير مستقر است مگر نفرمود:(١١٥) ((خدا دنيا را به دوست و دشمن مى دهد اما ايمان را به برگزيدگان از خلق خود عنايت مى كند)) لذا عدد اهل ايمان واقعى و كامل در هميشه تاريخ بسيار كم بودند كه بردبارى وزير شاه و خرد امير لشگر آنها بوده است

١ - حارثه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نماز صبح را با مردم گزارد، سپس در مسجد نگاهش به جوانى ((حارثه بن مالك انصارى )) افتاد كه چرت مى زد و سرش پايين مى افتاد.

رنگش زرد بود و تنش لاغر و چشمانش به گودى فرو رفته بود. فرمود: حالت چطور است ؟ عرض كرد: مؤ من حقيقى ام

فرمود: هر چيزى را حقيقتى است ، حقيقت گفتار تو چيست ؟ گفت : يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دنيا بى رغبت شده ام ، شب را بيدارم و روزهاى گرم را (در اثر روزه ) تشنگى مى كشم ؛ گويا عرش پروردگار را مى نگرم كه براى حساب گسترده گشته ؛ و گويا اهل بهشت را مى بينم كه در ميان بهشت يكديگر را ملاقات مى كنند، و ناله اهل دوزخ را در ميان دوزخ مى شنوم !

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اين بنده اى است كه خدا دلش را نورانى فرموده ؛ بصيرت يافتى ثابت قدم باش

عرض كرد: يا رسول الله از خدا بخواه كه شهادت در ركابت را به من روزى كند! فرمود: خدايا به حارثه شهادت روزى كن چند روزى نگذشت كه پيامبرى لشگرى را براى جنگ فرستاد و حارثه را در آن جنگ هم فرستاد. او به ميدان جنگ رفت و نه نفر كشت و خود هم (دهمين ) نفر از مسلمانان بود كه شربت شهادت نوشيد.(١١٦)

٢ - جوانمردى و ايمان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

شاگردان و ياران امام صادقعليه‌السلام به گرد او حلقه زده بودند. اما از يكى از يارانش پرسيد: به چه كسى ((فتى )) ((جوان )) مى گويند؟ او در پاسخ عرض كرد: آن كسى كه در سن جوانى است

فرمود: با اينكه اصحاب كهف در سنين پيرى بودند خداوند آنها را به خاطر ايمانى كه داشتند با عنوان ((جوان )) ياد كرده است در آيه ١٠ سوره كهف مى فرمايد:

((ياد آور زمانى را كه اين گروه جوانان به غار پناه بردند))(١١٧)

آنگاه در پايان حضرت فرمود:(١١٨)

((هركس به خدا ايمان داشته باشد و تقوا پيشه كند، جوان (مرد) است .))(١١٩)


5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26

27

28

29

30