يكصد موضوع 500 داستان

 يكصد موضوع 500 داستان 0%

 يكصد موضوع 500 داستان نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی

 يكصد موضوع 500 داستان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید علی اکبر صداقت
گروه: مشاهدات: 40481
دانلود: 4493

توضیحات:

يكصد موضوع 500 داستان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 407 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 40481 / دانلود: 4493
اندازه اندازه اندازه
 يكصد موضوع 500 داستان

يكصد موضوع 500 داستان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٥ - محمد و ابراهيم نوجوان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چون امام حسينعليه‌السلام به شهادت رسيد، دو طفل نوجوان از فرزندان مسلم بن عقيل دستگير و نزد عبدالله بن زياد استاندار يزد آوردند و او آن دو را به زندان فرستاد و به زندانبان گفت : بر ايشان سخت بگيرد.

بعد از يكسال آنان خود را به زندانبان پيرمرد معرفى كردند، و او آنها را شبانه آزاد كرد و پاى به فرار، راه را مى پيمودند تا به در خانه اى در روستائى رسيدند و تقاضاى جاى نمودند، زن صاحب منزل وقتى نسبت آنان را با پيامبر شنيد آنها را جاى داد.

عبدالله وقتى شنيد اينان از زندان فرار كردند دستور داد هر كس سر يك نفر از آنان را بياورد هزار درهم جايزه مى دهم و سر دو نفر دو هزار درهم جايزه مى دهم

اتفاقا داماد اين پيرزن بنام حارث نميه شب به خانه آمد و خوابيد. بر اثر صداى نفس خواب اين دو نوجوان ، از خواب بيدار و به اطاق ديگر رفت و آنها را پس از شناسائى با ريسمان بست تا صبح شد.

صبح به غلام خود گفت : اين دو پسر را در كنار نهر فرات گردن بزند، غلام قبول نكرد و به فرزند خود گفت ، او هم قبول نكرد، خودش آنها را آورد كنار فرات كه گردن بزند.

آنان گفتند: ما عترت پيامبريم ما را ببر بازار بفروش و از آن استفاده كند، يا زنده نزد عبيدالله بن زياد ببر، قبول نكرد. آن دو مظلوم گفتند: پس اجازه بده نمازى بخوانيم ، اجازه داد.

چون نماز خواندند گفت : با كشتن شما نزد عبيدالله تقرب مى جويم ، مرتبه ام بالا مى رود و خدا در دلم رحم قرار نداده است پس اول برادر بزرگ را شمشير زد و سر از بدنش جدا كرد و برادر كوچك خود را به خون برادر خضاب مى كرد و مى گفت : مى خواهم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در اين حالت ملاقات كنم ؛ و سپس برادر كوچك را گردن زد و بدنها را به نهر فرات انداخت و سرها را بقصد جايزه نزد عبيدالله آورد.(٧٣٢)

٨٦ - : مكر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( وَلَا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ ) (فاطر: آيه ٤٣)

: مكر زشت جز صاحبش احدى را هلاك نخواهد كرد.

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : ليس منا من ماكر مسلما(٧٣٣)

: از ما نيست كسى كه به مسلمانى مكر كند.

شرح كوتاه :

از صفات رذيله مى توان مكر را نام برد كه افراد بى ايمان به اين صفت براى پيش برد اهداف خود متمسك مى شوند.

دقت و هوش را در راه مستقيم صرف نكردن ، و از راههاى پنهان و مخفى براى دست يافتن مقاصد، كه در آن اذيت و حيله بكار رود، سيره مكاران است

مكار در لباس دشمن دست بكار نمى كند، بلكه با طرح دوستى و اظهار ديانت و گذاشتن امانت ، شريك شدن و در اموال و كار، و دهها امثال اينها، افراد بيچاره را دستبرد و بگمراهى مى كشاند. چون مكر از دورنگى سرچمشه مى گيرد و بوى كلك و حيله در آنست ، و جايگاه صاحبش دوزخ است ، بهترين درمان عملى آنست كه از هر كارى كه بوى دوئيت آيد آنرا ترك كند.(٧٣٤)

١ - قرآن بر نيزه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در جنگ صفين ، غلبه با امام بود، و لشگر معاويه در نابودى قرار مى گرفتند، معاويه به عمر و عاص گفت : اين وقت لازم است مكر و حيله اى بينديشى و الا لشگر علىعليه‌السلام همه ما را نابود خواهند كرد.

عمرو عاص گفت : بهتر آنست كه قرآنها را بر سر نيزه كنيم و فرياد برآوريم كه ميان ما و شما حكم قرآن است ، اگر قبول كردند جنگ متوقف مى شود، اگر عده اى از لشگريان علىعليه‌السلام قبول نكنند، اختلاف ميان آنها افتد.

همين كار را كردند و لشگريان علىعليه‌السلام سست شدند. امام فرياد بر آورد اى بندگان خدا بر حق ثابت باشيد، اين جماعت اهل دين و قرآن نيستند، من بهتر از شما آنها را مى شناسم چون شما بر ايشان غلبه پيدا كرديد، به مكر و خدعه قرآنها را برداشتند. در جواب امام گفتند چون ما را به كتاب خداى مى خوانند امكان ندارد كه آنها را قبول نكنيم

عده اى از جمله مسعود بريد كه قرآن خوان بودند گفتند: ترا به كتاب خداى خوانند اجابت كن و الا تو را به دشمن مى سپاريم و با تو همان مى كنيم كه با عثمان بن عفان كرديم

آنقدر بر امام فشار آوردند كه حضرت دستور داد مالك اشتر دست از جنگ بدارد و عمرو عاص به حيله خود موفق شد.(٧٣٥)

٢ - جواب وزير مختار

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

استعمار گران و كشورهاى ابر قدرت هميشه در پى نابودى كشورهاى كوچك هستند، و به لباس دوستى هزاران مكر و حيله در درون دارند تا به اهداف خود برسند.

وقتى كه ميرزا محمد تقى خان امير كبير نخست وزير ناصرالدين قاجار بود يكى از معلمان مدرسه دارالفنون به نام ((نظر آقا)) مى گفت : هر وقت امير كبير سفراى خارجى را مى پذيرفت مرا براى مترجمى احضار مى كرد.

در يكى از ملاقاتهاى او و سفير روس حادثه جالبى رخ داد و آن اينكه : وزير مختار روسيه درباره مرزهاى ايران با روسيه تقاضاى نامناسبى داشت ، او را براى امير كبير ترجمه كردم امير كبير فرمود: به وزير مختار بگو هيچ كشك و بادنجان خورده اى ؟

سخن او را براى وزير روس گفتم ، او تعجب كرد و گفت : بگوئيد: خير! امير كبير گفت : پس به وزير روسيه بگو: ما در خانه مان يك فاطمه خانم جانى هست كه كشك و بادنجان خوبى درست مى كند، امروز هم درست كرده و يك قسمت آن را براى شما مى فرستم تا بخوريد و ببينيد چقدر خوب است !

وزير مختار گفت : بگوئيد ممنونم ، ولى درباره مرزها و سرحدات چه مى فرمائيد؟

اميركبير در جواب گفت : به وزير مختار بگوئيد: آى كشك و بادنجان ، آى فاطمه خانم جان !

همينطور با اين كلمات جواب حيله بازيهاى وزير مختار را داد، كه به كمال نااميدى وزير مختار برخاست و رفت(٧٣٦ )

٣ - بسر بن ارطاة

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

بسر بن ارطاة در جنگ صفين در مقابل امير المؤ منين قرار گرفت ، اين در حالى بود كه امام به ميدان آمده بود و معاويه را به نبرد طلبيد و فرمود: تا كى و چقدر مردم را به كشتن دهيم ، بيا من و تو جنگ كنيم تا به اين وسيله جنگ خاتمه يابد.

معاويه گفت : همان مقدار كه از مردم شام مى كشى مرا كافيست ، احتياج به مبارزه با تو نيست

بسر تصميم گرفت كه با امام بجنگد، با خود انديشيد كه شايد على را بكشم و در ميان عرب ، افتخارى كسب كنم با غلام خود به نام ((لاحق )) مشورت كرد، او گفت : اگر از خود اطمينان دارى چه بهتر وگرنه علىعليه‌السلام دليرى است بى نظير؛ اگر تو هم مانند او هستى به ميدانش برو والا شير كفتار را مى خورد و مرگ از سر نيزه علىعليه‌السلام مى بارد و شمشيرش براى گرم كردن تو كافيست

بسر گفت : مگر جز مردن چيز ديگرى هست ؟ انسان بايد بميرد يا با مرگ طبيعى يا با كشته شدن ، به ميدان آمد.

سكوت كرد و رجز نخواند تا حضرت او را نشناسد، امام حمله اول را بسوى بسر شروع كرد كه بسر از روى اسب به زمين افتاد و با مكر پاها را بلند نمود و عورتش را ظاهر ساخت

امام صورت را برگردانيد و بسر از جا بلند شد و فرار كرد به طورى كه بدون كلاه جنگى با سر برهنه به طرف لشگرگاه مى دويد.

معاويه در حالى كه از كردار بسر مى خنديد گفت : اين مكر عيبى ندارد براى عمروعاص هم اين قضيه پيش آمد.

جوانى از اهل كوفه فرياد زد: آيا حيا نمى كنيد كه عمروعاص اين حيله نو را در جنگ به شما آموخت كه در موقع خطر، كشف عورت مى كنيد؟(٧٣٧)

٤ - مكر زرقاء

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چون آمنه مادر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، به حضرت حامله شد كهانت كاهنان مختل شد سطيح كه كاهنى بود معروف از طايفه غسان به رزقاء يمامه كه او هم كاهنه بود نامه نوشت كه بايد در خاموش كردن اين نور به هر مكر و خدعه متمسك شد.

رزقاء با آرايشگر حضرت آمنه بنام ((تكنا)) آشنا بوده و او روزى تكنا را ديد و گفت : چرا ناراحت هستى ؟ او هم جريان تولد مولودى كه باعث شكستن بتها و ذليل شدن كاهنان مى شود را نام برد.

پس زرقاء كسيه زرى را به تكنا نشان داد كه اگر در اين كار كمك نمائى اين كيسه از آن توست ، او هم قبول كرد.

به حيله زرقاء بنا شد تكنا روزى براى آريشگرى آمنه برود و وسط كار با كارد زهر آلود به پهلوى او بزند كه مادر و فرزند بميرند!

از آن طرف هم زرقاء همه بنى هاشم را آن روز موعود دعوت كند تا تكنا آن كار را تنهائى و بدون مزاحمت انجام دهد.

روز موعود فرا رسيد بنى هاشم بجهت صرف طعام حاضر و تكنا هم در خانه آمنه مشغول آرايشگرى شد وسط كار تكنا خنجر زهرآلود را درآورد كه بزند، دستى از غيب بر تكنا زد و او به زمين افتاد و چشمش نمى ديد؛ فرياد آمنه هم بلند شد و زنان بنى هاشم دور او اجتماع كردند، و از واقعه پرسيدند، او جريان را نقل كرد.

به تكنا گفتند: چه خبر باعث شد اين حيله را انجام دهى ؟ گفت : به دستور زرقاء انجام دادم او را بگيريد.

پس خود تكنا بدرك و اصل شد زرقاء هم خود را از مكه با صدمات زياد به وطن اصليش يمامه رساند و مكر او هيچ صدمه اى به آمنه و حملش ‍ نرسيد(٧٣٨)

٥ - عمروعاص

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عمروعاص كه مردى زيرك و سياست باز بود نامى از بزرگترين حيله بازيهاى او در تاريخ ثبت است

او وقتى ، جناب جعفر طيار برادر امير المؤ منينعليه‌السلام از طرف پيامبر با گروهى به حبشه رفتند با حيله اى به حبشه رفت و به نجاشى گفت : مردى را ديدم كه از حضور شما خارج شد، او فرستاده دشمن ماست ، اجازه بده او را بكشيم تا انتقام خود را از آن گرفته باشيم ، كه اينها به بزرگان ما زياد توهين كردند، نجاشى ناراحت شد و مشت محكمى بصورت عمرو عاص ‍ نواخت !

عمر و عاص در زمان خلافت ابوبكر بفرماندهى سپاهى متوجه شام گرديد در زمان عمر مدتى حكومت فلسطين را بعهده داشت و بطرف مصر رفت و آنجا را هم فتح كرد و حاكم آنجا گرديد.

تا چهار سال از خلافت عمر هم حاكم مصر بود، وليكن عثمان او را معزول ساخت و رابطه او و عثمان تيره شد؛ و نوعا از عثمان انتقاد مى كرد تا جائيكه روزى كه عثمان بالاى منبر بود، او گفت : خيلى برايت سخت گرفته اى تا جائيكه در اثر انحراف تو همه امت منحرف شدند، يا عدالت پيشه كن يا از كار بر كنار شو گاهى نزد امير المؤ منينعليه‌السلام مى آمد و مى خواست او را عليه عثمان تحريك كند، گاهى اين مكار نزد طلحه و زبير مى رفت و آنها را به كشتن عثمان تشويق مى كرد. و عاقبت همسر خود را كه خواهر مادرى عثمان بود طلاق داد.

از وقتيكه عثمان را كشتند اكثر حيله ها و فتنه ها از قبيل قرآن بر نيزه كردن در جنگ صفين ، نماز جمعه را چهار شنبه خواندن ، ذبح كدو همانند گوسفند، زبان در دماغ كردن به عنوان يك سنت ، و... همه از ناحيه اين حيله گر تاريخ صادر شد، و بوسيله معاويه در و مردم بى عقل شام هم بى چون و چرا؛ عمل مى كردند تا جائيكه وقتى شنيدند على بن ابى طالب را در محراب عبادت كشتند، مردم شام - بوسيله تبليغات عمر و عاص - گفتند مگر علىعليه‌السلام نماز مى خواند(٧٣٩)

٨٧ - : مؤ من

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( وَاللَّـهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ ) (آل عمران : آية ٦٨) خدا دوستدار مؤ منان است

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : ان المؤ من اعز من الجبل(٧٤٠) همانا مومن محكم تر از كوه است

شرح كوتاه :

مؤمن بقدرى محترم و عزيز است و به مقامت معنوى مى رسد، كه در آسمانهاى او را بهتر از زمينيان مى شناسند؛ و حرمتش از كعبه بالاتر است ، و خدا قسم خورده كه از همه بيشتر او را دوست دارد.

صفات مؤمن بسيار است از جمله : بر چهره اش سرور ظاهر و حزن در قلبش ‍ جاى دارد، سعه صدر دارد، دائما به كارى مشغول است ، (تنبل نيست ) هنگام بلا صبور است و وقت راحتى شاكر است ، از آنچه خدا به او روزى داده قانع مى باشد و مردم از او در آسايش هستند. زبانش از لغزش در امان و دستش به سخاوت مزين و چشمش به عطاياى حق دوخته است

١ - مؤ من كامل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى اميرالمؤ منينعليه‌السلام از كنار عده اى كه نشسته بودند عبور كرد و ديد، آنها لباسهاى سفيد و گران قيمت پوشيده اند، رنگ صورتشان بر افروخته است خنده آنها زياد است و با انگشت خود هر كس را كه از كنارشان رد مى شود زا مسخره مى كنند.

سپس به عده اى ديگر رسيد كه لاغر اندام بودند و رنگ آنها زرد بود و در هنگام سخن گفتن متواضع بودند.

حضرت تعجب كرده و خدمت پيامبر رسيد و حال دو گرده متفاوت را كه ديد، و هر دو گروه خود را مؤ من مى دانستند نقل مى كند و مى پرسد صفت مؤ من چيست ؟

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سكوتى كرد و سپس فرمود: مؤ من بيست خصوصيت دارد، كه اگر يكى از آنها نباشد ايمانش كامل نيست

به نماز جماعت حاضر مى شوند، زكات را در وقت خود مى پردازند، به مستمندان رسيدگى مى كنند يتيم را نوازش مى كنند، لباسهاى پاكيزه مى پوشند، كمر به عبادت حق بسته اند راست مى گويند، به وعده خود وفا مى كنند، در امانت خيانت نمى كنند، زاهد شب و شير روز هستند...(٧٤١)

٢ - مؤ من دوباره گزيده نمى شود

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در جنگ بدر كه در سال دوم هجرت واقع شد، يكى از سربازان دشمن به نام ابوعزة جمحى به اسارت مسلمانان در آمد، او را به مدينه محضر پيامبر آوردند، او با گريه و زارى به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عرض كرد: من عيالمند هستم بر من منت بگذار و مرا آزاد كن

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را با اين شرط كه بار ديگر به جنگ مسلمين نيايد آزاد ساخت او به مكه بازگشت و در جمع كفار مى گفت : من محمد ص را مسخره كردم و گول زدم و در نتيجه مرا آزاد كرد.

تا اينكه در سال بعد در صفت مشركان در جنگ احد شركت كرد، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وقتى او را در ميدان جنگ ديد دعا كردند كه از ميدان نگريزند؛ او در اين جنگ هم به اسارت مسلمانان در آمد.

به پيامبر عرض كرد: من عيالمند هستم منت بر من بگذار و مرا آزاد كن پيامبر در پاسخ گفت : آيا ترا آزاد كنم كه به مكه بروى و در جمع قريش ‍ بگوئى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را فريب دادم مؤ من(٧٤٢) از يك سوراخ دوباره گزيده نمى شود و سپس او را كشت(٧٤٣)

٣ - بى اعتنايى به مؤ من كامل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

محمد بن سنان مى گويد: نزد امام رضاعليه‌السلام بودم ، به من فرمود: اى محمد در زمان گذشته بنى اسرائيل چهار نفر مؤ من بودند، روزى يكى از آنها به خانه ديگرى آمد و سه نفر ديگر هم در آن خانه بودند.

درب خانه را زد و غلام بيرون آمد و گفت : آقايت كجاست ؟ گفت : در خانه نيست ، آن مؤ من برگشت مولايش ساكت شد، و اعتنائى نكرد و غلام را ملامت ننمود و آن سه نفر هم به خاطر اين پيش آمد ناراحت نشدند و به صحبتهاى خود ادامه دادند.

فرداى آن روز آن مؤ من نزد آن سه نفر رفت كه مى خواستند به طرف كشت زار (يا باغ ) يكى از آنها بروند، سلام كرد و فرمود: مى خواهم همراه شما بيايم ؛ و همراه آنان شد آنها از پيش آمد روز گذشته هيچ عذر خواهى نكردند؛ و اين مؤ من مردى محتاج و ناتوان بود.

مقدارى راه رفتند، ابرى بر آنها سايه انداخت ، خيال كردند كه باران است كه منادى و ملكى فرياد زد: اى آتش اينان را در خود بگير؛ من جبرئيل فرستاده خدايم ، پس آتش از درون ابر آن سه نفر را گرفت و آن مرد كامل مؤ من تنها و خائف ماند و تعجب از اين واقعه كرد.

چون به شهر برگشت نزد پيامبر آن زمان حضرت يوشع بن نون (وصى حضرت موسى ) آمد و جريان را نقل كرد!

حضرت يوشع فرمود: مگر نمى دانى خدا از آنها راضى بود، بعد بر آنها خشم گرفت و اين بخاطر عملى بود كه با تو روا داشتند.

عرض كرد: مگر آنها چه عملى نسبت به من انجام دادند: يوشع جريان را نقل كرد.

آن مؤ من گفت : من از آنها گذاشتم و عفو كردم ! فرمود: اگر اين عفو و گذشت قبل از اين عذاب بود براى آنان نافع بود ولى بعد سودى ندارد، شايد از آلان به بعد آنان را سود بخشيد(٧٤٤)

٤ - دفع بلا به خاطر مؤ من

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

زكريا بن آدم اشعرى از اصحاب ائمه بوده بو بقدرى درجات معرفت و ايمانى او بلند بوده است كه در سفرى از مدينه تا مكه همراه و همكجاوه امام رضا بوده است

ايشان در شهر قم از طرف امام رضاعليه‌السلام ساكن بود و مردم ماءمور بودند مسائل دينى خود را از او بگيرند، و وجودش مانع از عذاب بر اهل قم بوده است

چنانكه خود زكريا به امام رضاعليه‌السلام عرض مى كند، مى خواهم از قم بيرون روم و با آنها قطع رابطه نمايم ، زيرا در بين آنها سفيهان و نادانان زيادند (و كارهاى مى كنند كه موجب خشم خداست ).

امام مى فرمايد: چنين كارى مكن ، زيرا خدا به واسطه تو بلا را از مردم قم برطرف مى سازد، چنانكه به وجود پدرم امام كاظم خداوند بلا را از بغداد مرتفع گردانيد.

و بعد از وفاتش امام جوادعليه‌السلام در نامه اى به محمد بن اسحاق مى فرمايد: خدا رحمت كند زكريا بن آدم را كه عارف به حق و صابر و شكيبا و اميدوار به ثواب الهى و قيام كننده به آنچه كه خدا و رسولش مى پسندند بود(٧٤٥)

٥ - مؤ من خراسانى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

امام باقرعليه‌السلام به مردى از اهل خراسان كه به مدينه آمده بود فرمود: حال پدرت چطور بود؟ عرض كرد: خوب بود فرمود: پدرت وفات يافت ، آن وقتى كه از خانه به اين طرف توجه كردى ، به نواحى جرجان رسيدى پدرت مرد.

امام فرمود: برادرت در چه حالى بود؟ عرض كرد: او حالش نيكو بود. فرمود: او را همسايه اى بود صالح نام ، در فلان روز و فلان ساعت برادر تو را كشت

مرد خراسانى گريه كرد و گفت : انالله وانا اليه راجعون فرمود: صابر باش و اندوه نخور كه جاى ايشان در بهشت است و از اين منازل دنيائى فانى ، براى ايشان (پدر و برادر) آنجا خوشتر است

عرض كرد: يابن رسول الله در وقت حركت به طرف شما پسرى رنجور و مريض داشتم كه با درد و ناراحتى شديد دچار بود، از حال او سئوال نفرمودى ؟

فرمود: پسرت صحت يافت و عمويش دخترش را به او تزويج نمود، چون تو او را ملاقات كنى پسرى خدا به او داده باشد كه نامش على است و از شيعيان ما باشد اما پسرت شيعه ما نيست بلكه دشمن ماست !

مرد خراسانى گفت : آيا چاره اى در اين كار هست ؟ فرمود: او را (ذاتا) دشمنى است و آن دشمنى او را كافى است

راوى حديث ابوبصير گويد: چون آن مرد برخاست ، من به امام عرض كردم اين مرد كيست ؟ فرمود: مردى است از اهل خراسان شيعه ما و مؤ من است(٧٤٦)

٨٨ - : ميهمان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( هَلْ أَتَاكَ حَدِيثُ ضَيْفِ إِبْرَاهِيمَ الْمُكْرَمِينَ ) (ذاريات : آيه ٢٤)

آيا حكايت مهمانان گرامى ابراهيم (كه فرشته بودند) بتو رسيده است

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : الضيف اذا جا فنزل بالقوم جاء برزقه معه من السماء(٧٤٧)

مهمان هر وقت بر قومى وارد شود روزيش از آسمان همراهش نازل مى شود.

شرح كوتاه :

مهماندارى صفت حق تعالى است كه هم موجودات و خلائق از كافر و بت پرست و مؤ من و گاو پرست و... سر سفره اويند.

انبياء عظام همانند حضرت ابراهيم و يعقوب و لوط و پيامبر ما دارى اين سيره بودند.

مهمان هديه خداست ، روزيش همراهش مى آيد و سبب آمرزش اهل آن خانه مى شود، و بدى ها از آن خانه رخت بر مى بندد.

در روز قيامت بقدرى اينان چهره شان نورانى است كه مردم خيال مى كنند اينان پيامبر هستند در جواب گفته مى شود: اين مؤ منى است كه مهمان را دوست مى داشت و اكرام مى كرد؛ و راه او جز بهشت نيست(٧٤٨)

١ - نان دادن مهمان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پادشاهى بود در كرمان ، كه در غايت كرم و مروت بود و عادتش آن بود كه هر كس از غربا به شهر او مى رسيدند، سه روز مهمان او بودند. وقتى عضدالدوله ديلمى وارد بر كرمان شد او طاقت مقاومت ايشان نداشت

هر صبح كه خورشيد طلوع مى كرد جنگ مى كرد و خلقى را مى كشت و چون شب مى شد مقدارى طعام به نزد دشمنان و لشگريان عضدالدوله مى فرستاد عضدالدوله كسى را نزدش فرستاد و گفت : اين چه كارى است كه مى كنى ، روز ايشان را مى كشى و شب طعام مى دهى ؟

گفت : جنگ كردن اظهار مردى است و نان دادن اظهار جوانمردى است ايشان (لشگر عضدالدوله ) اگر چه خصم من اند اما در اين ولايت غريب اند و چون غريب باشند در ولايت ما مهمان باشند، و جوانمردى نباشد كه مهمان را بدون غذا نگه دارند

عضدالدوله گفت : كسى را كه چنين مروت و مهمان دارى بود ما را با او جنگ كردن خطاست و با او صلح نمود(٧٤٩)

٢ - قوم لوط

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قوم لوط اهل شهرى بودند كه بر سر راه قافله ها كه به شام و مصر مى رفتند قرار داشت قافله ها نزد ايشان فرود مى آمدند و ايشان اهل قافله ها را ضيافت و مهمانى مى كردند

چون اين كارها سالها طول كشيد، خسته شدند و به بخل روى آوردند كثرت بخل باعث شد كه به عمل شنيع لواط مبتلا شدند

لذا اهل قافله اى بر ايشان وارد مى شد با آنان بدون خواهشى لواط مى كردند تا ديگر بر شهرشان فرود نيايند و ضيافت نكنند و به اين عمل همه مردان مبتلا شدند فقط لوط پيامبر مردى سخى و صاحب كرم بود و هر ميهمانى بر آنها وارد مى شد ضيافت مى كرد

او قوم را از عذاب خداوند مى ترسانيد و هر مهمانى بر او وارد مى شد قوم را از شر قوم خود بر حذر مى فرمود.

چون مهمان بر او وارد مى شد مى گفتند: مگر تو را نهى نكرديم از مهمانى كردن اگر اين كار را بكنى به مهمان تو بدى مى رسانيم و تو را نزد آنان خوار مى كنيم پس لوط هرگاه مهمان بر او مى رسيد مخفيانه او را ضيافت مى كرد چون در ميان قوم خود فاميل و عشيره اى نداشت

وقتى جبرئيل و ملائكه به صورت انسانى وارد خانه لوط شدند، و عده عذاب قوم او را دادند، زن لوط آتش بر بالاى بام افروخت مردم بقصد عمل لوط با مهمان حضرت لوط به در خانه او آمدند و گفتند: مگر تو را نهى نكرديم مهمان دعوت نكنى و قصد داشتند بدى به مهمانان او كه فرشته بودند روا بدارند كه عذاب بر شهرهاى آنان نازل شد و به هلاكت رسيدند(٧٥٠)

٣ - احترام مهمان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عبيدالله بن عباس پسر عموى پيامبر از كسانى بود كه به همسايگان افطارى مى داد و سر راهها سفره مى انداخت و سفره اش برچيده نمى شد در يكى از سفره ها با غلامش به خيمه عربى رسيدند و گفت : چطور است امشب بر اين عرب در آئيم !

چون عبيد الله مردى زيبا و خوش بيان بود، مرد چادر نشين او را احترام بسيار كرد و به همسرش گفت : مرد شريفى بر ما وارد شده آيا چيزى داريم كه شب از اين ميهمان عزيز پذيرايى كنى ؟

زن گفت : جز يك گوسفندى كه وسيله زندگى دختر شير خوار ماست چيزى نداريم مرد گفت چاره اى نيست كارد را بر گرفت تاگوسفند را ذبح كند! زن گفت : مى خواهى بچه ات را بكشى ؟ مرد گفت : هر چند چنين شود چاره اى جز احترام مهمان نداريم

سپس اشعارى خواند كه مضمون آن چنين است : اى زن اين دختر را بيدار نكن كه اگر بيدار شود گريه مى كند و كارد از دستم مى افتد.

خلاصه گوسفند را ذبح و از مهمان پذيرائى كردند. عبيد الله تمام سخنان ايشان را شنيد صبحگاهان عبيدالله به غلامش گفت : چقدر پول همراه داريم ؟ غلام گفت :

پانصد اشرفى از مخارج ما تاكنون زياد آمده است

گفت : همه را به اين مرد عرب بده ! غلام تعجب كرد كه در مقابل گوسفندى به پنج درهم پانصد اشرافى پول مى دهى ؟

گفت : او نه تنها تمام اموالش را براى ما صرف كرد، بلكه ما را بر ميوه قلبش ‍ مقدم داشته است(٧٥١)

٤ - مهمانى بدون تكلف

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حارث اعور يكى از اصحاب خاص امير المؤ منينعليه‌السلام به خدمت حضرت رسيد و عرض كرد: يا امير المؤ منين دوست دارم با خوردن غذا در خانه ما مرا سرافراز فرمائى !

حضرت فرمود: به شرط(٧٥٢) آنكه خود را بخاطر مهمانى من به تكلف و درد سر نيندازى

آنگاه به خانه حارث تشريف برد و حارث قطعه نان خالى براى حضرتش ‍ آورد. چون شروع به خوردن آن قطعه نان كرد، حارث با نشان دادن چند در هم كه در گوشه لباسش پنهان كرده بود - گفت : اگر بمن اجازه دهيد با اين پولى كه دارم چيزى غير نان براى شما خريدارى و تهيه كنم ؟

امام فرمود: اين نان چيزى باشد كه در خانه ات موجود بود (آوردنش تكلفى نداشت ) اما چيز ديگر مايه تكلف باشد كه من بشرط عدم تكلف دعوتت را پذيرفتم(٧٥٣)

٥ - سر سفره امام مجتبىعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عربى كه صورتش خيلى زشت و قبيح منظر بود سر سفره امام حسن مجتبى آمد و از روى حرص تمام غذا را خورد و تمام كرد.

امام حسنعليه‌السلام كه كرامتش براى همه معلوم بوده از غذا خوردن عرب خوشش آمد و شاد شد و در وسط غذا از او پرسيد: تو عيال دارى يا مجردى ؟ گفت :

عيالمندم ، فرمود: چند فرزند دارى ؟

گفت : هشت دختر دارم كه من به شكل از همه زيباترم ، اما ايشان از من پرخورترند.

امام تبسم فرمود: و او را ده هزار درهم انعام دادند و فرمودند: اين قسمت تو و زوجه ات و هشت دخترت باشد(٧٥٤)

٨٩ - : نيت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم: ( قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلَىٰ شَاكِلَتِهِ فَرَبُّكُمْ ) (اسراء: آيه ٨٤)

بگو همه بر هر نيتى كه دارند عمل مى كنند

امام علىعليه‌السلام : عند فساد النية ترتفع البركة(٧٥٥)

وقتى نيت انسان خراب شد بركت هم از بين مى رود.

شرح كوتاه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

نيت صادق كسى دارد كه داراى قلب سليم باشد، چرا كه قلب از وسواس و خواطر شيطانى هنگامى سالم مى ماند كه ، نيت در تمام كارها براى خدا خالص باشد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: ((نيت مؤ من بهتر از عمل اوست ؛ اعمال انسان متعلق به نيات اوست و هر شخص با نيات خود ثواب و عقاب مى گيرد.

البته نيت از قلب ، به قدر صفاء خلوص و معرفت ظاهر مى شود. و در قوت و ضعف حسب زمانها، مراتب آن مختلف مى گردد.

صاحب نيت خالص ، نفس و هوايش را در مقابل خداوند بزرگ مغلوب مى كند. اگر چه آرزوهاى نفسانى از او در رنج هستند، اما ديگران از او در آسايش هستند.(٧٥٦)

١ - همراهى موسىعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در روايات آمده كه شخصى از بنى اسرائيل بيشتر وقتهاى همراه حضرت موسىعليه‌السلام بود و احكام فقه و مسائل تورات را از ايشان فرا مى گرفت و به ديگران مى رساند و تبليغ مى كرد.

مدتى گذشت و حضرت موسى او را نديد. روزى جبرئيل نزد موسى بود كه ناگاه ميمونى (صورت برزخى آن همراه موسىعليه‌السلام ) از پيش ايشان گذشت

جبرئيل گفت : آيا او را شناختى ؟ فرمود: نه ، جبرئيل گفت : اين همان شخص ‍ است كه احكام تورات را از تو ياد مى گرفت ؛ اين صورت ملكوتى و باطنى اوست در عالم آخرت

حضرت موسى تعجب كرد و پرسيد: چرا به اين شكل در آمده ؟ جبرئيل گفت : چون كه هدف و نيت او از تعليم و تعلم احكام تورات اين بود كه مردم او را به عنوان فقيه و دانشمند به حساب آورند، نيت خدا نبود و اخلاص ‍ نداشت ، به همين دليل شكل او در عالم آخرت مانند ميمون خواهد بود.(٧٥٧)

٢ - اخبار از نيت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

وقتى حضرت موسى بن جعفرعليه‌السلام در بغداد تشريف داشتند، يكى از شيعيان عرض كرد: عبورم به ميدان بغداد افتاد و جماعتى را ديدم ، سؤ ال نمودم كه چرا مردم اينجا جمع شده اند؟ گفتند: كه اينجا شخص كافرى مى باشد كه از نيت مردم خبر مى دهد.

من جلو رفتم او را همانطور كه مردم گفتند، يافتم حضرت اين كلام را شنيدند، فرمود بيا با هم نزدش برويم كه مارا با او كاريست چون حضرت بميدان نزد آن كافر آمدند، او را به كنارى از ميدان بردند و از او سؤ ال كردند: از چه راهى اين طريق را ياد گرفتى ؟ گفت از طريق مخالفت نفس

فرمودند: تو در هر كارى مخالفت نفس مى كنى ، من ايمان و اسلام را بر تو عرضه مى دارم ببين نفست قبول مى كند؟ گفت : نه ، فرمود: بايد مخالفت با نفس كنى و اسلام را بپذيرى

او اسلام را پذيرفت و از تابعين آن حضرت گرديد. هر كس از نيت درون سؤ ال مى كرد ديگر نمى توانست جواب بدهد، به حضرت شكايت كرد از اين حكايت كه در كفر مى توانستم ، الان نمى توانم با اينكه بايد بهتر بدانم

فرمود: آن مزد زحمت نفس كه در دنيا به تو عنايت مى شد، الان كه مسلمان شده اى مزد آن براى تو در آخرت ذخيره مى شود.(٧٥٨)

٣ - نيت پادشاه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى قباد پدر انوشيروان به شكار رفته بود بر عقب گورى بتافت و از لشگر جدا شد و تشنه شد. از دور خيمه اى ديد و بطرف آن رفت و گفت : مهمان نمى خواهيد؟ پيرزنى جلو آمدند و از او استقبال كرد و مقدارى شير و غذا پيش قباد نهاد بعد از آن ساعتى خوابيد، چون از خواب بيدار شد شب نزديك شد و آنجا ماند.

شب گاوها از صحرا آمدند و پيرزن به دخترك دوازده ساله خود گفت : گاو را بدوش و شير آن را نزد مهمان بگذار

شير زيادى از گاوها دوشيد؛ و چون قباد اين بديد به ذهنش آمد كه از عدل ما اينان در صحرا نشسته اند خوب است قانونى بگذاريم كه هفته اى يكبار شير براى سلطان بياورند هيچ ضررى نبينند و خزانه دولت هم زياد شود، اين نيت را كرد كه به پايتخت كه برسد اين كار را انجام دهد.

موقع سحر مادر دختر را بيدار كرد كه گاو را بدوشد دختر برخواست و مشغول شد اما ديد مثل هميشه گاوها شير ندارند، گفت : مادر! سلطان نيت بدى كرده است برخيز و دعا كن

پيرزن دعا كرد؛ قباد از پيرزن علت را جويا شد؛ در جواب كم شير دادن گاو رد سحر را نقل كرد و گفت : وقتى سلطان نيت بد كند بركت و خير زمين برود قباد گفت : درست گفتى ، من نيتى كرده بودم الان از آن نيت درگذشتم پس ‍ دختر بلند شد و گاوها را بدوشيد و شير بسيار از آنها بدست آمد (٧٥٩)