يكصد موضوع 500 داستان

 يكصد موضوع 500 داستان 0%

 يكصد موضوع 500 داستان نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی

 يكصد موضوع 500 داستان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید علی اکبر صداقت
گروه: مشاهدات: 40542
دانلود: 4496

توضیحات:

يكصد موضوع 500 داستان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 407 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 40542 / دانلود: 4496
اندازه اندازه اندازه
 يكصد موضوع 500 داستان

يكصد موضوع 500 داستان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٥ - نفس مستعد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

استعداد و قابليت هر كس ندارد تا به ترقيات عاليه برسد و توفيقات ربانى شامل حال او شود.

ابوحمزه ثمالى از كسانى بود كه اين آمادگى در او بود و مورد توجه چهار امام معصوم قرار گرفت تا جائى كه امام صادقعليه‌السلام او را مى ديد، فرمود: هر وقت ترا مى بينم در خود احساس آرامش و راحتى مى كنم(٧٩٩).

از بس نفس او پاك بود بيشتر اوقات خود را در مسجد كوفه مى گذرانيد و به عبادت مشغول بود.

ابوحمزه گويد: روزى جلوى ستون هفتم مسجد كوفه نشسته بودم كه از درب ((كنده )) مردى وارد شد كه زيباتر و خوشبوتر و خوش لباستر از او نديده بودم ، عمامه اى بر سر و پيراهنى با نيم تنه بر تن داشت ليكن عبا نداشت ، كفشهاى عربى را از پاى در آورد، در كنار ستون هفتم به نماز ايستاد.

چنان تكبيرالاحرام گفت كه گوى بر بدنم سيخ شد و شيفته لهجه پاك و دلرباى او گرديدم نزديك رفتم تا سخنانش را بشنوم دعائى خواند و چهار ركعت نماز بجاى آورد، پس از اتمام نماز برخواست و از مسجد خارج شد.

من به دنبال او حركت نمودم تا به كنار كوفه رسيد، ديدم غلامى شترى را آماده دارد. از او پرسيدم اين آقا كيست ؟ گفت : از سيماى او نشناختى ؟ او على بن الحسين زين العابدين است

چون امام را شناخت خود را به پاى امام انداخت و شروع به بوسيدن پاى مبارك امام نمود.

امام با دست مبارك او را بلند كرد و فرمود: چنين مكن كه سجده غير خدا را نشايد.

بعد ابوحمزه از اصحاب خاص امام سجاد شد، و امام باقر و امام صادق و امام كاظمعليه‌السلام را درك و از فيوضات آنها استفاده كرد تا جائى كه امام رضاعليه‌السلام فرمود: ابوحمزه لقمان زمان خود بود، زيرا كه چهار نفر از ما را خدمت كرده (و استفاده برده ) بود.(٨٠٠)

٩٤ : ولايت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( لَّا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ ) (آل عمران : آيه ٢٨)

:مؤ منين نبايد كفار را دوست و ولى خود بگيرند.

امام كاظمعليه‌السلام : ولاية علىعليه‌السلام مكتوبة فى صحف جميع الانبياء(٨٠١)

:ولايت اميرالمؤ منينعليه‌السلام در كتابهاى همه انبياء نوشته شده است

شرح كوتاه :

از اول خلقت خداوند مقام خلافت الهى را به اولياء خود داد تا مخلوق بى هادى و رهبر نباشند.

زمان حاضر ولايت از آن حضرت ولى عصرعليه‌السلام است كه مظهر و جامع همه اسماء و صفات الهى حضرت حق است

شخص متخلف از فرمان ولى ، مورد بغض و خشم خدا قرار مى گيرد. معيار در امر ولايت مطابعت از او، و دوستى به ولى است و بهترين دليل سفارشات پيامبر در حق اميرالمؤ منينعليه‌السلام است كه تاريخ گوياى آنست

در زمان ما كه عنايت ولى حقيقى امام زمان شامل همه است ، جا دارد از توجه به ساحتش غافل نشد و از او استمداد و مدد گرفت

١ - غلام سياه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

غلام سياهى را به خدمت علىعليه‌السلام آوردند كه دزدى كرده بود. حضرت فرمود: اى اسود (سياه ) دزدى كردى ؟ عرض كرد: بلى يا علىعليه‌السلام ، فرمود:

قيمت آنچه دزديده اى به دانك و نيم مى رسد؟ عرض ‍ كرد: بلى ، فرمود: بار ديگر از تو مى پرسم اگر اعتراف نمايى (انگشت ) دست راست تو را قطع مى كنم

عرض كرد: بلى يا اميرالمؤ منين ؛ حضرت بار ديگر از وى پرسيد و او اعتراف كرد؛ به فرموده امام انگشتان دست راست او را بريدند.

غلام سياه انگشتان دست بريده را بر دست ديگر گرفته و بيرون رفت ، در حالى كه خون از آن مى چكيد.

عبدالله بن الكواء(٨٠٢) به وى رسيد و گفت : غلام سياه دست راستت را كى بريد؟

گفت : شاه ولايت امير مومنان پيشواى متقيان مولاى من و جميع مردمان و وصى رسول آخرالزمان

ابن الكوا گفت : اى غلام ! دوست تو را بريده است و تو مدح و ثناى او مى كنى ؟ گفت : چگونه مدح او نگويم كه دوستى او با خون و گوشت من آميخته است ؟! آن حضرت دست مرا به حق بريد.

ابن الكوا به خدمت حضرت اميرعليه‌السلام آمد و آنچه شنيده بود را معروض داشت حضرت فرمود: ما را دوستانى هستند كه اگر به حق قطعه قطعه شان كنيم به جز دوستى ما نيفزايد، و دشمنانى مى باشند كه اگر عسل به گلويشان فرو كنيم جز دشمنى ما نيفزايد.

پس حضرت امام حسنعليه‌السلام را فرمود: برو غلام سياه را بياور او رفت و غلام سياه را همراه خود آورد؛ حضرت فرمود: اى غلام من دست تو را بريدم و تو مدح و ثنايم مى كنى ؟

غلام عرض كرد: مدح و ثناى شما را حق تعالى مى كند، من كه باشم كه مدح شما را كنم يا نكنم ! حضرت دست او را (به معجزه ) به جاى خود نهاد، رداى خود را بر وى افكند و دعايى بر آن خواند - بعضى گفته اند سوره حمد بود - فى الحال دست وى درست شد، چنانكه گويى هرگز نبريده اند(٨٠٣)

٢ - عيال عبدى شاعر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عبدى(٨٠٤) گفت : عيالم بمن گفت ، مدتى امام صادق را زيارت نكرده ايم خوبست به حج برويم و بعد به خدمت حضرتش برسيم ! گفتم : خدا شاهد است چيزى ندارم تا بتوانم بوسيله آن مخارج سفر را تاءمين نمايم او گفت : مقدارى لباس و زر و زيور دارم آنها را بفروش تا به مسافرت برويم ، من هم همين كار را كردم

همينكه نزديك مدينه رسيديم زنم مريض شد، بطورى كه مرضش شدت يافت و نزديك به مرگ گرديد.

وارد مدينه شديم او را در منزل به حال احتضار گذاشتم و خدمت امام رسيدم ؛ وقتى شرفياب شدم ، ديدم امام دو جامه سرخ رنگ پوشيده است سلام كردم و جواب داد و از حال زنم پرسيد جريان را به عرضش رساندم و گفتم : از او با نااميدى به خدمتتان آمدم

امام سر بزير انداخت و كمى تاءمل كرد، آنگاه سر برداشت و فرمود: بواسطه بيمارى همسرت محزونى ؟ عرض كردم : آرى فرمود غمگين مباش كه خوب مى شود من از خدا خواستم او را شفا دهد، اينك مراجعت كن مى بينى كنيز دارد شكر طبرزد به او مى دهد.

عبدى گويد: با عجله برگشتم ، ديدم همانطور كه امام فرموده است ؛ پرسيدم خانم حالت چطور است ؟ گفت : خدا مرا سلامتى بخشيد، اشتها به اين شكر پيدا كردم

گفتم : از نزدت رفتم ماءيوس بودم امام از حالت پرسيد و من شرح احوالت گفتم ، فرمود خوب مى شود، برگرد، خواهى ديد كه شكر طبرزد مى خورد.

همسرم گفت : وقتى تو رفتى من در حال جان دادن بودم ناگاه ديدم مردى كه در جامه سرخ رنگ پوشيده بود وارد شد و بمن گفت : حالت چطور است ؟ گفتم :

مردنى هستم ؛ هم اكنون عزرائيل براى قبض روحم آمده است آنمرد رو به عزرائيل كرد و فرمود: اى ملك الموت ! عرض كرد: بله اى امام ، فرمود: مگر تو ماءمور نيستى كه از ما اطاعت كنى و حرف ما را بشنوى ؟ عرضكرد: آرى

فرمود: من امر مى كنم كه مرگ او را تا بيست سال ديگر بتاءخير اندازى ، ملك الموت عرضكرد: مطيع فرمانم ، آن مرد (امام صادق ) با ملك الموت بيرون شد من بهوش آمدم(٨٠٥)

٣ - پسر دائى معاويه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

محمد بن ابى حذيفه پسر دائى معاويه بود. چون پدرش كشته شد تحت كفالت عثمان بزرگ شد ولى از فدائيان اميرالمؤ منين صاحب ولايت بوده است وقتى كه محمد بن ابى بكر استاندار مصر را لشكر معاويه كشتند محمد بن ابى حذيفه زخمى شد.

عمروعاص او را به شام نزد معاويه فرستاد و معاويه او را زندانى كرد. روزى معاويه به اطرافيانش گفت : چطور اين فاميل نادان محمد را بياوريم و توبيخ كنيم شايد دست از علىعليه‌السلام بردارد و او را ناسزا گويد؟

اطرافيان معاويه قبول كردند.

محمد را از زندان بيرون آورده و به مجلس معاويه آورند معاويه گفت : وقت آن نرسيده است كه از روش باطل خود دست بردارى و دست از علىعليه‌السلام آن مرد دروغگو بردارى ؟ مگر نمى دانى علىعليه‌السلام در قتل عثمان دست داشته ، و ما نيز خونخواهى او مى كنيم

محمد فرمود: معاويه من از همه به تو نزديكترم و ترا بهتر از همه مى شناسم ؟

گفت : آرى ، فرمود: بخدائيكه جز او خدائى نيست كسى جز تو و افراد تو كه از طرف عثمان ، رياست بشما داد، مورد اعتراض مردم واقع نمى شد، او را نمى كشتند.

اى معاويه تو در جاهليت و اسلام يكسان بوده اى و اسلام تاءثيرى در تو نداشت مرا بدوستى علىعليه‌السلام ملامت مى كنى و حال آنكه تمام عباد و زهاد و انصار آنان كه روزها را به روزه ، و شبها را به نماز مى گذرانند با علىعليه‌السلام هستند ولى فرزندان آزاد شدگان فتح مكه و فرزندان منافقان با تو هستند.

بخدا قسم تا زنده ام علىعليه‌السلام را براى خدا و رضايت پيامبر دوست مى دارم و ترا دشمن دارم !

معاويه گفت : مثل اينكه هنوز در گمراهى هستى ؟ او را بزندان انداخت مدتى در زندان بود بعد فرار كرد. معاويه لشگرى را به فرماندهى عبيدالله بن عمرو براى دستگيرى او فرستاد تا عاقبت در غارى او را گرفتند و كشتند.(٨٠٦)

٤ - مكنده شير از پستان ولايت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى امام علىعليه‌السلام موقع خروج از منزل با گروهى برخورد مى كند و مى پرسد كه هستيد؟ جواب مى دهند كه از شيعيان شما هستم ! امام مى فرمايند: من در چهره شما نشان شيعيان خود را نمى بينم

آنان شرمگين مى شوند و يكى از آنان از امام مى پرسد: نشان شيعيان شما چيست ؟

امام سكوت مى كند و بعد مردى عابد به نام همام بن عباده(٨٠٧) خثيم ، امام را سوگند مى دهد كه آن نشانها را بازگويد، و امام خطبه متقين را بيان مى دارند البته در نهج البلاغه سئوال همام درباره صفات پارسايان است(٨٠٨)؛ او به امام مى گويد: متقين را برايم چنان توصيف فرما كه گويى آنان را به چشم مى بينم

امام در جواب او درنگ مى كند و سپس مى فرمايد: اى همام پرواى از خدا داشته باشد و نيكوكارى كن كه همانا خداوند با كسانى است كه تقوا بورزند و اهل نيكوكارى باشند.

همام به اين سخن قانع نشد و امام را سوگند داد ادامه دهد. اما به درخواست همام شروع مى كند و اوصاف متقين را مى فرمايد...

وقتى كلام حضرت به اين جمله مى رسد.. دورى متقى از مردم بخاطر كبر نيست و نزديك اش به مردم بخاطر مكر نيست ؛ يكمرتبه همام فريادى كشيد و مرد. امام فرمود: به خدا سوگند كه بر او از اين مى ترسيدم ، و سپس فرمود: موعظه اى بليغ به اهلش چنين مى كند.(٨٠٩)

٥ - ديدن شاه ولايت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

هارون الرشيد عباسى را پسرى بنام قاسم بود كه از علايق دنيوى فرار كرده و پيوسته به گورستانها رفته ، همانند ابر بهار زار زار مى گريست

روزى هارون در مجلس بود و قاسم آمد، جعفر برمكى وزير خنديد! هارون پرسيد: چرا مى خندى ؟ گفت : احوال اين پسر اصلا به شما خليفه نمى خورد و دائما با فقراء همنشين و به گورستان ها مى رود!

هارون گفت : شايد به او حكومت جائى را نداده ايم اينطور رفتار مى كند. او را خواست نصيحت كرد و گفت : مى خواهم حكومت مصر را بتو بدهم و اگر دنبال عبادت هم مى روى وزير صالح و كاردان بتو مى دهم ، اما قاسم قبول نكرد.

هارون حكومت مصر را برايش نوشت و مردم تهنيت گفتند و بنا بود فردا به آنجا برود، شبانه فرار كرد.

هارون رد پاى قاسم را توانست تا رودخانه بگيرد اما بعدش را نتوانست پيدا كند. قاسم سوار كشتى شد به بصره رفت

عبدالله بصرى گويد: ديوار خانه ام خراب شده رفتم دنبال كارگر، به جوانى برخورد كردم كه نشسته قرآن مى خواند بيل و زنبيل نزدش گذاشته ؛ از او درخواست كردم بيايد كار كند گفت : مزد چقدر است ؟ گفتم : يك درهم ، قبول كرد، از صبح تا غروب باندازه دو نفر برايم كار كرده خواستم پول بيشتر بدهم قبول نكرد.

فردا رفتم دنبالش پيدا نكردم ، سئوال كردم ، گفتند: اين جوان روزهاى شنبه فقط كار مى كند و بقيه ايام مشغول عبادت است !

روز شنبه رفتم دنبالش ، آمد برايم كار كرد، مزدش را دادم و رفت شنبه ديگر رفتم نديدمش ، گفتند: دو سه روز است كه مريض احوال است و خانه اش ‍ فلان خرابه است

رفتم او را پيدا كردم و گفتم : من عبدالله بصرى هستم ، گفت : شناختم ، گفتم : شما چه نام داريد؟ گفت : قاسم پسر هارون خليفه عباسى بر خود لرزيدم و او گفت : در حال مردنم ، وقتى از دنيا رفتم اين بيل و زنبيل مرا بده به آن كسى كه قبر حفر مى كند، اين قرآن را بده به كسى كه برايم بتواند بخواند، اين انگشتر را مى برى بغداد روز دوشنبه مجلس عام است به پدرم مى دهى و مى گوئى : اين را بگذارد روى اموال ديگر، قيامت خودش جواب بدهد!

عبدالله بصرى مى گويد: قاسم خواست حركت كند نتوانست ، دو مرتبه خواست نتوانست ، گفت : عبدالله زير بغلم را بگير آقايم اميرالمؤ منينعليه‌السلام آمده است بلندش كردم بعد جان به جان آفرين داد.(٨١٠)

٩٥ - : وسواس

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( مِن شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ﴿ ٤ ﴾الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ﴿ ٥ ﴾مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ ) (ناس : آيه ٥-٤)

: بگو پناه مى برم از شر وسوسه شيطانى كه كارش وسوسه در دلهاى مردمان است

امام صادقعليه‌السلام : ساءلت اءباعبدالله عن الوسوسة و ان كثرت فقال لا شى ء فيها تقول لا اله الا الله(٨١١)

: از حضرت صادق سئوال شد از وسوسه اگر چه زياد باشد چه كنم ؟ فرمود: چيزى نيست (زياد) ذكر لا اله الا الله را بگو.

شرح كوتاه :

شيطان بر آدمى مسلط نمى شود به وسوسه كردن وقتى كه انسان از ذكر خدا اعراض كرد و امر حق را كوچك شمرد و نواهى را انجام داد، معلوم مى شود كه معلول وسوسه اى بود كه شيطان در دل رخنه كرده بود.

وسوسه چيزيست كه از خارج قلب با اشاره دل و مجاورت طبع و خيال بوقوع مى پيوندد.

هرگاه وسوسه در قلب جا كرد، شخص را به سرگردانى و ضلالت مى كشاند. پس از فريب شيطان نبايد ايمن شد؛ و دائما به مراقبت حال بايد مشغول بود و در هر حال به ياد خداوند آگاه و ناظر بود، تا به صيد وسوسه دچار نشد و از التجاء به حق نبايد غافل شد كه او بهترين ياور در دفع وسواس ‍ شيطانى است(٨١٢)

.١ - ارادت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مردى نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد عرض كرد: اى رسول خدا من منافق شدم ، فرمود: به خدا سوگند تو منافق نشده اى ، اگر منافق بودى نزد من نمى آمدى كه مرا بآن آگاه مى كنى ، چه چيزى تو را بشك انداخته ؟ بگمانم آن دشمن حاضر بخاطرت آمده و بتو گفت : كى تو را آفريده ! تو گفتى : خدا مرا آفريده

پس بتو گفت : چه كسى خدا را آفريده ؟ گفت : به آن خدائى كه ترا مبعوث كرده دست همان است كه شما مى فرمائيد.

پيامبر فرمود: شيطان از راه عمل خودتان نزدتان مى آيد چون بر شما دست نمى يابد، از راه وسوسه در ذهن بسراغ شما مى آيد تا شما را گمراه كند، هر گاه چنين چيزى پيش آمد خدا را به وحدانيت ياد كنيد (تا خيالات شيطانى از شما دور شود)(٨١٣)

٢ - فرصت ندادن به وسوسه شيطان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى يكى از بازرگانان متدين در صحن مقدس امام حسينعليه‌السلام در كربلا؛ جمعى نشسته بود و گفتگو مى كرد. در اين وقت يك نفر آمد و در وسط صحن به آنها گفت : فلان تاجر از دنيا رفت بازرگان مذكور تا اين سخن را شنيد، به حاضران گفت : آقايان گواه باشيد كه اين تاجر تازه گذشته ، فلان مبلغ از من طلبكار است

يكى از حاضران گفت : چه موجب شد كه اين سخن را در اين وقت بگويى ؟

بازرگان گفت : من مبلغى را از اين تاجر فوت شده ، قرض گرفتم ، و هيچ گونه سندى به او نداده ام ، و هيچ كس جز خودش اطلاع نداشت ، ترسيدم شيطان با وسوسه خود مرا گول بزند، و اين مبلغ را به بهانه اينكه كسى اطلاع ندارد به ورثه او ندهم ، شما را گواه گرفتم ، تا براى شيطان هيچ گونه فرصت و راه طمع به سوى من باقى نماند و توطئه شيطان را جلوتر نابود نمايم(٨١٤)

٣ - وسوسه و اثر وضعى عمل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مرد سقائى در شهر بخارا بود و سى سال به خانه زرگرى آب مى برد و هيچ نظر بدى از او ديده نشد.

روزى سقا آب به منزل زرگر برد و چشم او به دست زن زرگر افتاد و به وسوسه افتاد و او را تقبيل كرد و لذت برد.

ظهر زرگر وارد منزل شد عيالش گفت : امروز تو در دكان چه كار بدى كرده اى ؟ گفت : هيچ ، اصرار كرد و مرد زرگر گفت :

زنى براى خريد دستبند به دكانم آمد و من خوشم آمد، و بوسوسه بازوى او را گرفتم و او را بوسيدم

زن گفت : الله اكبر. مرد گفت : چرا تكبير گفتى زن جريان سقا و بوسيدن او را گفت ؛ كه اثر وضعى عمل تو، باعث شد سقائى كه سى سال با چشم پاك به خانه ما رفت و آمد داشت اينكار را كند.(٨١٥)

٤ - شيطان در سه حال

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

علت اينكه حاجيان در سه جا از زمين منى سنگ به شيطان (رمى جمره ) مى زنند(٨١٦) اينست كه : وقتى ابراهيم در خواب ديد كه خداوند مى فرمايد: اسماعيل را ذبح كن ، بدون آنكه جريان را به اسماعيل بگويد به فرزندش ‍ فرمود: پسرم طناب و كارد را بردار تا به اين دره برويم و مقدارى هيزم تهيه كنيم شيطان بصورت پيرمردى سر راه ابراهيم آمد و گفت : چه كار مى خواهى بكنى ؟ گفت : امر خدا را مى خواهم انجام بدهم شيطان گفت : اين شيطان در خواب به تو دستور داده اين كار را انجام دهى ؛ ابراهيم او را شناخت و طرد كرد.

وسوسه در ابراهيم اثر نكرد نزد اسماعيل آمد و جريان كشتن را به اسماعيل گفت ، اسماعيل فرمود: براى چه ؟ گفت : پنداشته كه پروردگارش او را به اين كار دستور داده فرمود: اگر امر خدا باشد قبول كنم شيطان براى وسوسه نزد هاجر مادر اسماعيل رفت و جريان را گفت هاجر فرمود: علاقه اى كه ابراهيم به اسماعيل دارد او را نخواهد كشت ، شيطان گفت : او خيال كرده خدا او را دستور داده است ؟

هاجر فرمود: اگر خدا گفته باشد ما تسليم او هستيم ، شيطان دور شد و نتوانست ابراهيم را از اين دستور الهى به وسوسه منحرف كند، لذا سه جا ابراهيم سنگ بطرف شيطان انداخت تا دور شود؛ خدا به اين خاطر، اين عمل را سنت قرار داد تا حاجيان هر ساله آنرا تكرار كنند.(٨١٧)

٥ - وسوسه در وضو

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

يكى از مسلمانان در وضو گرفتن وسواس داشت يعنى چندين بار اعضاء وضو را مى شست ، ولى به دلش نمى چسبيد و آن را نادرست مى خواند و تكرار مى كرد.

عبدالله بن سنان مى گويد: به حضور امام صادقعليه‌السلام رفتم و از آن مسلمان صحبت كردم و گفت : با اين كه او يك مرد عاقل است در وضو گرفتن وسواس دارد.

امام فرمود: اين چه عقلى است كه در او وجود دارد، و چگونه مرد عاقلى است ، با اين كه از شيطان پيروى مى كند!

گفتم : چگونه از شيطان پيروى مى كند؟

فرمود: از او بپرس اين وسوسه كه به او دست مى دهد، و وسواسى كه دارد از چيست ؟ خود او در جواب خواهد گفت : از كار شيطان است.(٨١٨ )

٩٦ - : همسايه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم : (( وَالْجَارِ ذِي الْقُرْبَىٰ وَالْجَارِ الْجُنُبِ وَالصَّاحِبِ بِالْجَنبِ ) (نساء: آيه ٣٦)

: به همسايه خويشاوند و همسايه بيگانه نيكى و احسان كنيد.

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : اءحسن مجاورة من جاورك تكن مؤ منا(٨١٩)

: با همسايه خود خوب همسايگى نما تا مؤ من باشى

شرح كوتاه :

از مباحث حقوقى يكى حق همسايه است ، چنانكه اگر همسايه (طبق فرموده پيامبر) كافر باشد يك حق و اگر مسلمان باشد دو حق و اگر خويش ‍ هم باشد سه حق دارد، پس كسى كه حق همسايه (حتى كافر را) مراعات نكند، و شرش خداى نكرده به همسايه برسد، در ايمانش مشكل دارد.

(حرمت همسايه بر همسايه مثل حرمت مادر است )(٨٢٠) پس نيكى با آنان را در زندگى حقوقى بايد مراعات كرد كه موجب فزونى عمر و آبادى ديار و شهر مى شود.

اگر همسايه گرسنه محتاج است و پوشاك ندارد و امثال اينها، لازم است او را سير و احتياجش برآورده شود؛ و اگر تقصيرى كرد و كوتاهى در كارى نمود، از برخورد تند و مقابله به مثل پرهيز كرد.(٨٢١)

١ - فروش خانه با همسايه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

محمد بن جهم خانه اش را در معرض فروش گذاشت و قيمت سنگينى برايش قرار داد و آن پنجاه هزار درهم بود.

چون خريداران جمع شدند گفتند: خانه ات را به چه قيمت مى فروشى ؟ گفت : علاوه بر خانه ، حق همسايه ام سعيد بن عاص را به چه مقدار از من خريدارى مى كنيد؟

گفتند: مگر همسايگى خريد و فروش مى شود؟ گفت : چگونه فروخته نشود، همسايه شخصى اگر از او چيزى بخواهند عطا مى كند و اگر چيزى نخواهند خودش بدون سئوال بخشش مى كند، اگر بوى بدى مى كنى در حق تو نيكى مى كند!!

اين سخن به سعيد بن عاص رسيد خوشش آمد و صد هزار درهم براى وى فرستاد و گفت : خانه ات را مفروش(٨٢٢)

٢ - كافر و همسايه مومن

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

على بن يقطين گفت : امام كاظمعليه‌السلام بمن فرمود: در بنى اسرائيل مردم مومنى بود كه همسايه كافرى داشت و اين كافر هميشه به مومن مهربانى و مدارا و خوبى مى كرد.

چون آن كافر مرد، خداوند برايش خانه از خاك مخصوص در آتش برزخ قرار داد كه او را از آتش جهنم برزخ حفظ كند، و خداوند روزى به او مى رساند.

به كافر در برزخ گفته شده : اين جايگاه اثر خوبيها و مهربانى كه به فلان همسايه مومن كردى ، خدا بتو بخشيده است كه نمى سوزى(٨٢٣)

٣ - تأديب همسايه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مردى نزد پيامبر آمد و از اءذيت همسايه اش شكايت كرد. پيامبر فرمود: صبح جمعه اثاثيه خانه را ببر در كوچه بگذار تا مردمى كه مى روند به نماز جمعه ببينند، هر گاه از تو علت را بپرسند، بگو از جهت اذيت همسايه اين كار را كردم

بدستور پيامبر آن فرد اثاثيه خانه را در كوچه گذاشت و همسايه فهميد؛ از او خواهش كه اثاثيه را درون خانه ببرد، و گفت : به خداى عهد مى كنم كه ديگر ترا اذيت ننمايم(٨٢٤)

٤ - چهل خانه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عمرو بن عكرمه گويد: بر امام صادقعليه‌السلام وارد شدم عرض كردم : همسايه ام مرا اذيت مى كند! فرمود: با او خوش رفتارى كن ، گفتم : خدا او را رحمت نكند.

امام از من روى گردانيد! من نخواستم به اين شكل از حضرت جدا شوم ، عرضكردم آخر او به شكلهاى مختلف اذيتم مى كند! فرمود: خيال مى كنى اگر در ظاهر با او دشمنى نمائى (و مقابله به مثل كنى ) مى توانى از او انتقام بگيرى عرضكردم مى توانم ، فرمود: همسايه تو از كسانى است كه از آنچه خدا به همسايه ها داده است حسادت مى برد، اگر نعمتى براى كسى ببيند، اگر خانواده داشته باشد به آنها تعرض مى نمايد و آزار مى كند، و اگر خانواده ندارد به خدمتكار او اذيت مى كند، اگر خدمتكار نداشته باشد شب بيدار بماند و روز به خشم گذراند. همانا مردى از انصار نزد پيامبر و عرضكرد: خانه اى در فلان قبيله خريدم وليكن نزديكترين همسايه ام كسى است كه به خيرش اميدوار نيستم و از شرش در امان نيستم پيامبر امر كرد علىعليه‌السلام و سلمان و اباذر و يك نفر ديگر (مقداد) بروند در مسجد به آواز بلند بگويند: هر كس همسايه اش از آزارش ايمن نباشد ايمان ندارد پس آنها سه بار گفتند. سپس با دست اشاره كرد كه تا چهل خانه از چهار طرف همسايه باشند.(٨٢٥)

٥ - قانون چنگيزخان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چنگيزخان مغول ، قوانينى چند وضع كرد كه مردم به آن عمل كنند، يكى آن بود كه كسى گوسفند و يا حيوان ديگرى را بخواهد بكشند بايد گلوى آنرا بگيرد و خفه كند، ذبح با كارد ممنوع است كسى اين كار را كند سرش از تن جدا كنند.

يكى از مسلمانان در همسايگى شخص مغول خانه داشت و آن مغول با او بد بود. روزى ديد همسايه مسلمان گوسفند خريده ، پيش خود گفت حتما با كارد آنرا ذبح خواهد كرد. رفت دو نفر از دوستان خود را براى شهادت پشت بام برد و آن مسلمان گوسفند را ذبح كرد؛ آن مغول و دوستانش وارد خانه مسلمان شدند؛ با گوسفند ذبح شده او را گرفتند به حضور چنگيزخان بردند.

چنگيز از آن سؤ ال نمود كه مسلمان در كوچه اين كار را كرده يا توى خانه ؟

گفت : درون خانه ، گفت شما كجا ديديد؟ گفت : از بالاى پشت بام ديديم

چنگيز گفت : حكم ما در ميان كوچه و بازار انجام نشد، امور پنهانى زياد و خداوند عالم است ، و همه خلافهاى پنهانى را مى پوشاند؛ بعد به جلاد گفت : سر از بدن اين مغول جدا كنيد تا ديگر كسى به خانه همسايه نگاه نكند.(٨٢٦)

٩٧ - : هدايت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( وَيَزِيدُ اللَّـهُ الَّذِينَ اهْتَدَوْا هُدًى ) (مريم : آيه ٧٦)

: خدا هدايت يافتگان را بر هدايتشان مى افزايد.

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : (يا على ) لئن يهدى الله على يدك رجلا خير لك مما طلعت عليه الشمس(٨٢٧)

: اى على اگر خدا بوسيله تو مردى را هدايت كند براى تو باندازه آنچه آفتاب بر آن مى تابد، خير قرار داده است

شرح كوتاه :

خداوند وقتى اين عالم را خلق كرد و بنى آدم را در آن جاى داد، ناگزير هاديان بزرگ براى هدايت خلقش فرستاد، و كتابهاى آسمانى نازل فرمود تا خلائق به صراط مستقيم بروند و از لغزش و انحراف در امان باشند.

بعضى هدايتها مستقيم است مانند هدايت پيامبر و اولياء خالص الهى به جذبات ، و اكثر هدايتها بواسطه افراد و صاحبان نفس و پدر و مادر و كتابهاى خوب و بعضى وقايع و حوادث اتفاق مى افتد.

هر گوينده اى هدايت گر نيست و هر نفسى قابليت راه راست رفتن را ندارد، بهر تقدير راه سعادت بسيار و خواهان آن كم و عزمها در احياى صراط متزلزل است(٨٢٨)

١ - دروغگو هدايت يافت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى خوات بن جبير در راه مكه با عده اى از زنها طائفه بنوكعب نشسته بود (و با آنها گفت و شنود است ) اتفاقا حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از آنجا عبور مى كرد به او فرمود: چرا با زنها نشسته اى ؟

گفت : شترى دارم كه سركش است و مرتب فرار مى كند، اينجا آمده ام تا اين زنها طنابى برايم ببافند تا شتر را با آن ببندم

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چيزى نفرمودند و رفتند؛ و بعد از انجام دادن كارشان بازگشتند و به او كه هنوز آنجا بود فرمودند: ديگر آن شتر چموش ‍ فرار نكرد؟ خوات مى گويد: من خجالت كشيدم و چيزى نگفتم بعد از آن واقعه پيوسته از پيامبر فرار مى كردم و سعى مى نمودم رو در روى پيامبر قرار نگيرم ؛ زيرا از برخورد با او (كه فهميده بود آنچه گفتم بهانه اى بيش نبوده است ) حيا داشتم ، تا اينكه به مدينه آمدم

روزى در مسجد نماز مى خواندم ، ديدم رسول خدا آمدند در كنار من نشستند.

من نماز را طولانى كردم ، پيامبر فرمودند: نمازت را طولانى مكن كه من در انتظارت هستم

چون از نماز فارغ شدم به من فرمودند: آيا آن شتر چموش بعد از آن روز ديگر فرار نكرد؟ من خجالت كشيده و برخاستم و از نزدش رفتم

روز ديگر پيامبر را ديدم در حاليكه روى الاغى نشسته و هر دو پايش را به يك طرف انداخته بود و از كوچه اى عبور مى كرد بمن كه رسيد فرمود: آيا ديگر آن شتر فرار نكرد؟

گفتم : بخدا قسم از روزى كه مسلمان شدم هرگز آن شتر فرار نكرده است (و من خلاف به عرض شما رساندم ).

پيامبر فرمود: الله اكبر الله اكبر خدايا خوات را هدايت فرما،(٨٢٩) پس از آن روز او از مسلمانان واقعى شد و مورد هدايت قرار گرفت(٨٣٠)

٢ - از بين بردن گمراه كننده

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مردى براى امام حسنعليه‌السلام هديه آورده بود، امام به او فرمودند: در مقابل هديه ات كداميك از اين دو را مى خواهى ، بيست برابر هديه ات (بيست هزار درهم ) بدهم يا بابى از علم را برايت بگشايم ، كه بوسيله آن بر فلان مرد كه ناصبى و دشمن خاندان ما است غلبه پيدا كنى و شيعيان ضعيف الاعتقاد قريه خود را از گفتار او نجات دهى ، اگر آنچه بهتر است انتخاب كنى مهم بين دو جايزه جمع مى كنم (يعنى بيست هزار درهم و باب علم ).

در صورتيكه در انتخاب اشتباه كنى بتو اجازه مى دهم كه يكى را براى خود بگيرى ! عرض كرد: ثواب من در اينكه ناصبى را مغلوب كنم و شيعيان ضعيف را هدايت و از حرفهاى او نجات بدهم آيا مساوى است با همان بيست هزار درهم ؟

فرمود: آن ثواب بيست هزار برابر بهتر از تمام دنياست عرض كرد: در اين صورت چرا انتخاب كنم آن قسمتى از كه ارزشش كمتر است ، همان باب علم را اختيار مى نمايم

امام فرمود: نيكو انتخاب كردى ؛ باب علمى كه وعده داده بود تعليمش ‍ نمود و بيست هزار درهم را نيز اضافه به او پرداخت ، و او از خدمت امام مرخص شد.

در قريه با آن مرد ناصبى بحث كرد و او را مجاب و مغلوب نمود. اين خبر به امام رسيد، و روزى اتفاقا شرفياب خدمت امام شد، امام به او فرمود: هيچكس مانند تو سود نبرد، هيچكس از دوستان سرمايه اى مثل تو بدست نياورد، زيرا درجه اول دوستى خدا، دوم دوستى پيامبر و علىعليه‌السلام ، سوم دوستى عترت و ائمه ، چهارم دوستى ملائكه ، پنجم دوستى برادران مؤ منت را بدست آوردى ، و به عدد هر مومن و كافر پاداشى هزار برابر بهتر از دنيا نصيبت شد، بر تو گوارا باشد.(٨٣١)