يكصد موضوع 500 داستان

 يكصد موضوع 500 داستان 0%

 يكصد موضوع 500 داستان نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی

 يكصد موضوع 500 داستان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید علی اکبر صداقت
گروه: مشاهدات: 40471
دانلود: 4493

توضیحات:

يكصد موضوع 500 داستان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 407 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 40471 / دانلود: 4493
اندازه اندازه اندازه
 يكصد موضوع 500 داستان

يكصد موضوع 500 داستان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٥ - مغيرة به آرزويش ، رياست رسيد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((مغيرة بن شعبه )) از اهل طائف در سال پنجم هجرى اسلام آورد و از افراد مكار و شيطان صفت و رياست پرست بوده است او وقتى شنيد كه معاويه ، زياد بن ابيه برادر خوانده خود را به كوفه فرستاد تا اقامت گزيند تا بعدا مغيره را از استاندارى كوفه عزل و او را استاندار كند، كس را در جاى خود گذاشت و به شام نزد معاويه رفت و تقاضاى انتقال از كوفه را نمود و گفت :

من پير شده ام مى خواهم در ((قرقيسيا)) چند دهكده را در اختيار من بگذارى تا استراحت كنم !

معاويه فكر كرد كه قيس از مخالفين اوست در ((قرقيسيا)) بسر مى برد ممكن است مغيره به آنجا برود و با او بر ضدش متحد شود.

معاويه گفت : ما به تو احتياج داريم بايد به كوفه بروى ، و مغيره با آرزومند، انكار از رفتن مى كرد. آن قدر معاويه اصرار كرد كه او قبول كرد. نيمه شب وارد كوفه شد و اطرافيان خود را دستور داد ((زياد بن ابيه )) را روانه شام كنيد.

مدتى بعد معاويه ((سعيد بن عاص )) را به جاى او در كوفه منصوب كرد. مغيره نزد يزيد رفت و گفت : چرا معاويه به فكر تو نيست ، لازم است ترا به ولايتعهدى و جانشينى معرفى كند...!

يزيد تحريك شد و به پدر اين پيشنهاد را كرد و با اصرار مغيرة ، يزيد به جانشينى منصوب شد.

معاويه حكومت مصر را به عمروعاص و حكومت كوفه را به فرزند عمروعاص ، عبدالله واگذار نمود. مغيره نزد معاويه آمد و گفت : خود را ميان دو دهان شير قرار دادى ؟

معاويه ديد حرف درستى است ، لذا عبدالله را معزول ساخت و مغيره را دوباره با دو نقشه ((ولايتعهدى يزيد، در ميان دو شير قرار گرفتن )) به حكومت كوفه منصوب كرد و هفت سال و چند ماه حكومت كرد و در سال ٤٩ به مرض طاعون مرد.(٦٠)

٧ - : امانت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( إِنَّ اللَّـهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤَدُّوا الْأَمَانَاتِ إِلَىٰ أَهْلِهَا وَإِذَا حَكَمْتُم ) : خدا به شما امر مى كند كه امانت را به صاحبانش باز دهيد(٦١)

قال الباقرعليه‌السلام : فلو ان قاتل على بن ابيطالب انتمنى على امانة لاديتها اليه

: اگر قاتل حضرت علىعليه‌السلام امانتى به من بسپارد هر آينه آن را به وقتش به او باز مى گردانم(٦٢)

شرح كوتاه :

هر چيزى كه برسم امانت نزد انسان گذاشته شود حفظش واجب و خيانت به آن حرام است ، فرق نمى كند صاحب امانت مسلمان يا كافر باشد.

امانت دار بخاطر حفظ متاع مردم ، مورد لطف خداى مى باشد.

خيانت در وديعه مردم ، سبب مى شود كه مردم به چشم دزدى و پستى به او نگاه كنند.

از نشانه هاى ايمان كامل آنست كه در اداء امانت خيانت نكند؛ تخلف از دادن ، خدا پرده فقر مى پوشاند. امانات يا مال يا اسرار يا فروج يا مركب و امثال اينهاست و شيطان صدها دام مى نهد تا بتواند امانت دار را اغوا و گمراه كند تا به وسوسه خيانت در آنها نمايد!

١ - امانت دارى ام سلمه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

موقعى كه علىعليه‌السلام تصميم گرفت كه به عراق براى اقامت برود، نامه ها وصيتنامه خود را به ((ام سلمه )) سپرد، و هنگامى كه امام حسنعليه‌السلام به مدينه برگشت آنها را به وى برگردانيد.

وقتى كه امام حسينعليه‌السلام عازم عراق شد، نامه و وصيت خود را به ام سلمه سپرد و فرمود: هر گاه بزرگترين فرزندم آمد و اينها را مطالبه كرد به او بده

پس از شهادت امام حسينعليه‌السلام امام سجاد به مدينه بازگشت و سپرده ها را به وى برگردانيد.(٦٣)

((عمر پسر ام سلمه )) مى گويد: مادرم گفت : روزى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با علىعليه‌السلام به خانه من تشريف آورد و پوست گوسفندى طلب كرد؛ در پوست مطالبى نوشت و به من داد و فرمود: هر كه با اين نشانه ها از تو اين امانت را طلب كرد به وى بسپار.

روزگارى گذشت و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از دنيا رحلت كردند تا زمان خلافت اميرالمؤ منين كسى طلب اين امانت را نكرد، تا روزى كه مردم با علىعليه‌السلام بيعت كردند.

من (پسر ام سلمه ) در ميان جمعيت روز بيعت نشستم پس از آنكه علىعليه‌السلام از منبر فرود آمد مرا ديد و فرمود: برو از مادرت اجازه بگير، مى خواهم او را ملاقات كنم من نزد مادرم رفتم و جريان را گفتم مادرم گفت : منتظر چنين روزى بودم .امام وارد شد و فرمود: ام سلمه آن امانت را با اين نشانه ها به من بده

مادرم برخاست از ميان صندوقى ، صندوق كوچكى بيرون آورد و آن امانت را به وى سپرد، سپس به من گفت : فرزندم دست از علىعليه‌السلام بر مدار كه پس از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم امامى جز او سراغ ندارم.(٦٤)

٢ - عطار خيانت كار

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان ((عضدالدوله ديلمى )) مرد ناشناسى وارد بغداد شد و گردنبندى را كه هزار دينار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولى مشترى پيدا نشد. چون خيال مسافرت مكه را داشت ، در پى يافتن مردى امينى گشت تا گردن بند را به وى بسپارد.

مردم عطارى را معرفى كردند كه به پرهيزكارى معروف بود. گردنبند را به رسم امانت نزد وى گذاشت به مكه مسافرت كرد. در مراجعت مقدارى هديه براى او هم آورد.

چون به نزدش رسيد و هديه را تقديم كرد، عطار خود را به ناشناسى زد و گفت : من ترا نمى شناسم و امانتى نزد من نگذاشتى ، سر و صدا بلند شد و مردم جمع شدند او را از دكان عطار پرهيزكار بيرون كردند.

چند بار ديگر نزدش رفت جز ناسزا از او چيزى نشنيد. كس به او گفت : حكايت خود را با اين عطار، براى امير عضدالدوله ديلمى بنويس حتما كارى برايت مى كند نامه اى براى امير نوشت ، و عضدالدوله جواب او را داد و متذكر شد كه سه روز متوالى بر در دكان عطار بنشين ، روز چهارم من از آنجا خواهم گذشت و به تو سلام مى دهم تو فقط جواب سلام مرا بده روز بعد مطالبه گردن بند را از او بنما و نتيجه را به من خبر بده

روز چهارم امير با تشريفات مخصوص از در دكان عبور كرد و همين كه چشمش به مرد غريب افتاد، سلام كرد و او را بسيار احترام نمود. مرد جواب امير را داد، و امير از او گلايه كرد كه به بغداد مى آيى ، و از ما خبرى نمى گيرى و خاسته است را به ما نمى گويى ، مرد غريب پوزش خواست كه تاكنون موفق نشدم عرض ارادت نمايم در تمام مدت عطار و مردم در شگفت بودند كه اين ناشناس كيست ؛ و عطار مرگ را به چشم مى ديد.

همين كه امير رفت ، عطار رو به آن ناشناس كرد و پرسيد: برادر آن گلوبند را چه وقت به من دادى ، آيا نشانه اى داشت ؟ دو مرتبه بگو شايد يادم بيايد. مرد نشانه هاى امانت را گفت : عطار جستجوى مختصرى كرد و گلوبند را يافت و به او تسليم كرد؛ گفت : خدا مى داند من فراموش كرده بودم

مرد نزد امير رفت و جريان را برايش نقل كرد. امير گردنبند را از او گرفت و به گردن مرد عطار آويخت و او را به دار كشيد دستور داد: در ميان شهر صدا بزنند، اين است كيفر كسى كه امانتى بگيرد و بعد انكار كند. پس از اين كار عبرت آور، گردن بند را به او رد كرد و او را به شهرش ‍ فرستاد.(٦٥)

۳ - به هيچ امانتى نبايد خيانت كرد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((عبداله بن سنان )) گويد: بر امام صادق (در مسجد) وارد شدم در حالى كه ايشان نماز عصر را خوانده بود و رو به قبله نشسته بود.

عرض كردم بعضى از پادشاهان و امراء ما را امين مى دانند و اموالى را به امانت نزد ما مى گذارند، با اينكه خمس مال خود را نمى دهند، آيا اموالشان را به آنها رد كنيم يا تصرف نمائيم ؟

امام سه مرتبه فرمود: به خداى كعبه اگر ابن ملجم كشنده و قاتل پدرم علىعليه‌السلام امانتى به من بدهد، هر زمان خواست امانتش را به او مى دهم(٦٦)

٤ - چوپان و گوسفندان يهوديان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سال هفتم هجرى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همراه هزار ششصد نفر سرباز براى فتح قلعه خيبر كه در ٣٢ فرسخى مدينه قرار داشت روانه شدند. مسلمانان در بيابانهاى اطراف خيبر مدتى ماندند و نتوانستند قلعه هاى خيبر را فتح كنند.

از نظر غذائى در مضيقه سختى قرار داشتند به طورى كه بر اثر شدت گرسنگى ، از گوشت حيواناتى كه مكروه بود، مانند گوشت قاطر و اسب استفاده مى كردند.

در اين شرايط، چوپان سياه چهره اى كه گوسفندان يهوديان را مى چراند، به حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و مسلمان شد، و سپس گفت : اين گوسفندان مال يهوديان است در اختيار شما مى گذارم

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با كمال صراحت در پاسخ او فرمود: اين گوسفندان نزد تو امانت هستند، و در آئين ما خيانت به امانت جايز نيست ، بر تو لازم است كه همه گوسفندان را به در قلعه ببرى و به صاحبانشان بدهى

او فرمان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را اطاعت كرد و گوسفندان را به صاحبانشان رساند و به جبهه مسلمين بازگشت(٦٧)

٥ - امانت به پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و قريش

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چون رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از مكه به مدينه هجرت كردند، اميرالمؤ منينعليه‌السلام را در مكه گذاشت و فرمود: ودايع و امانت مرا به صاحبانش بده

((حنظله پسر ابوسفيان )) به ((عمير بن وائل )) گفت : ((به علىعليه‌السلام بگو من صد مثقال طلاى سرخ در نزد پيامبر به امانت گذاشتم ، چون به مدينه فرار كرده و تو كفيل او هستى ، امانت مرا بده ، و اگر از تو شاهدى طلب كرد، ما جماعت قريش بر اين امانت گواهى مى دهيم .))

عمير نمى خواست اين كار را كند، اما حنظله با دادن مقدارى طلا و گردن بند هند زن ابوسفيان به عمير، او را وادار كرد اين طلب را از علىعليه‌السلام بكند!

عمير نزد امام آمد و ادعاى امانت كرد و گفت : بر ادعايم ابوجهل و اكرمه و عقبه و ابوسفيان و حنظله گواهى مى دهند.

امام فرمود: اين مكر و حيله به خودشان بازگردد، برو گواهان خود را در كعبه حاضر كن ، و او آنها را حاضر كرد؛ و امام جداگانه از هر يك علائم امانت را پرسيد امام فرمود: عمير، چه وقت امانت را به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دادى ؟ گفت : صبح ، محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به بنده خود داد.

فرمود: ابوجهل چه وقت امانت را عمير به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داد؟ گفت : نمى دانم

از ابوسفيان سؤ ال كرد؟ گفت : هنگام غروب شمس بود و امانت را در آستين خود نهاد.

بعد از حنظله سؤ ال كرد؟ گفت : هنگام ظهر امانت را گرفت و در پيش روى خودش نهاد.

بعد از عقبه پرسيد؟ گفت : هنگام عصر بود كه بدست خودش گرفت و به خانه برد.

از عكرمه سؤ ال كرد؟ او گفت : روز روشن شده بود كه امانت را محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گرفت و به خانه فاطمهعليه‌السلام فرستاد.

امام اختلاف در امانت را برايشان بازگو نمود و مكر ايشان ظاهر شد. و بعد روى به عمير كرد و گفت : چرا موقع دروغ بستن حالت دگرگون و رنگت زرد گشت

عرض كرد: همانا مرد حيله گر رنگش سرخ نگردد: به خداى كعبه كه من هيچ امانت نزد محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ندارم ، و اين خديعت را حنظله به رشوه دادن به من آموخت ، و اين گردنبند هند همسر ابوسفيان است كه نام خود را بر آن نوشته است ، كه از جمله آن رشوه است(٦٨)

٨ - : امتحان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَاةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا وَهُوَ الْعَزِيزُ الْغَفُورُ ) : خدائى كه مرگ و زندگانى را آفريد كه تا شما بندگان را بيازمايد كدامين در عمل نكوتريد))(٦٩)

قال السجادعليه‌السلام : انما خلق الدنيا و اهلها ليبلوهم فيها

: خدا دنيا و اهلش را آفريد تا آنان را بيازمايد.(٧٠)

شرح كوتاه :

موارد امتحان در دنيا از قبيل ترس ، گرسنگى ، مرض ، از دست دادن جوان ، ورشكستگى مالى ، اتهام بى مورد، همسايه بد و... مى باشد.

چون اين دنيا محل كشت و كار، و سپس امتحان است ، خوش بحال كسى كه در حال خوشى و ناخوشى در همه مراحل زندگى مردود نشود.

يك وقت ثروت است و انسان به فقر امتحان مى شود.

در ثروت شكر و در فقر صبر چاره ساز است همه مورد آزمايش الهى قرار مى گيرند فقط از نظر كمى و كيفى فرق مى كند. نمى بينيد عده اى اهل ادعا و لاف زدن هستند، و بوقت آزمايش مى بازند، و صبر را از دست مى دهند و در غربال شدن ، جائى براى با ماندن ندارند؟!

١ - هارون مكى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((سهل خراسانى )) به حضور امام صادقعليه‌السلام آمد و از روى اعتراض گفت : چرا با اينكه حق با تو است نشسته اى و قيام نمى كنى حال صد هزار نفر از شيعيان تو هستند كه به فرمان تو شمشير را از نيام بر مى كشند، و با دشمن تو خواهد جنگيد.

امام براى اينكه عملا جواب او را داده باشد، دستور داد، تنورى را آتش ‍ كنند، و سپس به سهل فرمود: برخيز و در ميان شعله هاى آتش تنور بنشين

سهل گفت اى آقاى من ، مرا در آتش مسوزان ، حرفم را پس گرفتم ، شما نيز از سخنتان بگذريد، خداوند به شما لطف و مرحمت كند.

در همين ميان يكى از ياران راستين امام صادقعليه‌السلام به نام هارون مكى به حضور امام رسيد امام به او فرمود: كفشت را به كنار بينداز و در ميان آتش تنور بنشين ، او همين كار را بى درنگ انجام داد و در ميان آتش تنور نشست امام متوجه سهل شد و از اخبار خراسان براى او مطالبى فرمود: گوئى خودش از نزديك در خراسان ناظر اوضاع آن سامان بوده است

سپس به سهل فرمود: برخيز به تنور بنگر، چون سهل به تنور نگاه كرد، ديد هارون مكى چهار زانو در ميان آتش نشسته است

امام فرمود: در خراسان چند نفر مثل اين شخص وجود دارد؟ عرض كرد: سوگند به خدا حتى يك نفر در خرسان ، مثل اين شخص وجود ندارد.

فرمود: من خروج و قيام نمى كنم در زمانى كه (حتى ) پنج نفر يار راستين براى ما پيدا نشود، ما به وقت قيام آگاه تر هستيم(٧١)

٢ - بهلول قبول شد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((هارون الرشيد)) خليفه عباسى خواست كسى را براى قضاوت بغداد تعيين نمايد، با اطرافيان خود مشورت كرد، همگى گفتند: براى اين كار جز بهلول صلاحيت ندارد.

بهلول را خواست و قضاوت را به وى پيشنهاد كرد. بهلول گفت : من صلاحيت و شايستگى براى اين سمت ندارم

هارون گفت : تمام اهل بغداد مى گويند جز تو كسى سزاوار نيست ، حال تو قبول نمى كنى !

بهلول گفت : من به وضع و شخصيت خود از شما بيشتر اطلاع دارم ، و اين سخن من يا راست است يا دروغ ، اگر راست باشد شايسته نيست كسى كه صلاحيت منصب قضاوت را ندارد متصدى شود. اگر دروغ است شخص ‍ دروغگو نيز صلاحيت اين مقام را ندارد.

هارون اصرار كرد كه بايد بپذيرد، و بهلول يك شب مهلت خواست تا فكر كند. فردا صبح خود را به ديوانگى زد و سوار بر چوبى شده و در ميان بازارهاى بغداد مى دويد و صدا مى زد دور شويد، راه بدهيد اسبم شما را لگد نزند.

مردم گفتند: بهلول ديوانه شده است ! خبر به هارون الرشيد رساندند و گفتند: بهلول ديوانه شده است

گفت : او ديوانه نشده ولكن دينش را به اين وسيله حفظ و از دست ما فرار نمود تا در حقوق مردم دخالت ننمايد.(٧٢)

آرى آزمايش هر كس نوعى مخصوص است نه تنها رياست براى بهلول آماده بود بلكه غذاى خليفه را براى او مى آوردند مى گفت : غذا را ببريد پيش سگهاى پشت حمام بياندازيد، تازه اگر سگها هم بفهمند از غذاى خليفه نخواهند خورد!

٣ - ابوهريره مردود شد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((ابوهريره )) سال هشتم هجرى اسلام آورد و دو سال فقط پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را درك كرد و ٧٨ سالگى در سال ٥٩ هجرى از دنيا رفت

او از اينكه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديد و جزء صحابه بشمار مى رفت از اين منزلت براى دنيايش خود را فروخت و نتوانست با استفاده از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خويش را از لغزشها مادى و معنوى حفظ كند.

او براى جلب پول و طماع بودن و شكم پر كردن ، متهم به جعل حديث شد و همه را نسبت به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى داد.

((خليفه دوم )) اولين بار او را از نقل حديث ممنوع كرد، و در مرتبه دوم او را با تازيانه ادب كرد و بار سوم او را تبعيد كرد.

در سال ٢١ هجرى وقتى علاء استاندار بحرين وفات كرد عمر وى را به حكومت آنجا منصوب كرد ولى پس از مدتى كوتاه پول زيادى (چهارصد هزار دينار) به جيب زد و خليفه دوم او را عزل كرد.

معاويه عده اى از صحابه و تابعين را وادار كرد تا اخبار زشتى عليه اميرالمؤ منينعليه‌السلام جعل كنند كه يكى از سردمداران اين جعل ابوهريره بود.

وقتى ((اصبغ بن نباته )) به او گفت : برخلاف گفته پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دشمن علىعليه‌السلام را دوست مى دارى و دوستش را دشمن گرفته اى ؟

ابوهريره آه سردى كشيد و گفت : انالله و انا اليه راجعون

و از آخرين مطالب مردود او اين بود كه براى گرفتن پول از معاويه ، همراه او به مسجد كوفه آمد در ميان جمعيت چند بار به پيشانيش زد و گفت :

مردم عراق ، گمان مى كنيد بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خدا دروغ مى بندم و خود را به آتش جهنم مى سوزانم ؟ به خدا سوگند، از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه فرمود: براى هر پيغمبرى حرمى است و حرم من در مدينه مابين كوه ((عير)) تا كوه ((ثور)) مى باشد، هر كه در حرم من امرى احداث كند و بدعتى بگذارد لعنت خدا و ملائكه و همه مردم بر او باد. خدا را گواه مى گيرم كه علىعليه‌السلام (نعوذ بالله ) در حرم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدعت نهاد.

معاويه از اين سخن بسيار خوشش آمد و به او جايزه داد و حكومت مدينه را به وى سپارد.(٧٣)

٤ - ابراهيم عليه‌السلام و قربانى اسماعيل عليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

خداوند ابراهيمعليه‌السلام را ماءمور كرد كه بدست خود اسماعيلعليه‌السلام را قربانى نمايد، اين جريان امتحان و آزمايشى بود براى او، تا مقدار صبر و تحملش رد برابر فرمان الهى معلوم گردد، و عطاى پروردگار نسبت به او از روى استحقاق و شايستگى و به سن سيزده سالگى رسيده ، ابراهيم ماءمور مى شود به دست خود او را ذبح كند.

ابراهيم به اسماعيلعليه‌السلام مى گويد: پسر جان من در خواب ديده ام كه تو را قربانى مى كنم ، بنگر تا راءى تو در ميان باره چيست ؟

گفت : پدرجان به هر چه ماءمورى عمل كن كه انشاء الله مرا از صابران خواهى يافت بعد اسماعيلعليه‌السلام خودش پدر را ترغيب به اين كار مى كند و مى گويد:

اكنون كه تصميم به كشتن من دارى ، دست و پايم را محكم ببند كه در وقت سر بريدنم آن موقع كه كارد بر گلويم مى رسد دست و پا نزنم ، و از اجر و ثوابم كاسته نشود، زيرا مرگ سخت است و ترس آن را دارم كه هنگام احساس آن مضطرب شوم ديگر آنكه كاردت را تيز كن و به سرعت بر گلويم بكش تا زودتر آسوده شوم هنگامى كه مرا بر زمين خوابانيدى صورتم را برو بر زمين بنه ، و به يك طرف صورت مرا بر زمين مخوابان ، زيرا مى ترسم چون نگاهت به صورت من بيفتد، حال رقت به تو دست دهد و مانع انجام فرمان الهى گردد.

جامه ات را هنگام عمل بيرون آر كه از خون من چيزى بر آن نريزد و مادرم آن را نبيند.

اگر مانعى نديدى پيراهنم را براى مادرم ببر، شايد براى تسليت خاطرش ‍ در مرگ من وسيله مؤ ثرى باشد و آلام درونشيش تخفيف يابد.

پس از اين سخنها بود كه ابراهيم به او گفت : به راستى تو اى فرزند براى انجام فرمان خدا نيكو ياور و مددكار هستى

ابراهيمعليه‌السلام فرزند را به منى (محل قربانگاه ) آورد و كارد را تيز كرده و دست و پاى اسماعيل را بست و روى او را بر خاك نهاد، ولى از نگاه كردن به او خود دارى مى كرد و سرا را به سوى آسمان بلند مى كرد، آنگاه كارد را بر گلويش نهاد و به حركت درآورد، اما مشاهده كرد كه لبه كارد برگشت و كند شد. تا چند مرتبه اين مساءله تكرار شد كه نداى آسمانى آمد:

اى ابراهيمعليه‌السلام حقا كه رؤ ياى خويش را انجام دادى و ماءموريت را جامه عمل پوشاندى جبرئيل به عنوان فداى اسماعيل گوسفندىعليه‌السلام آورد و ابراهيم آن را قربانى كرد؛ و اين سنت براى حاجيان بجاى ماند كه هر ساله در منى قربانى انجام دهند.(٧٤)

٥ - سعد و پيامبرعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مردى از پيروان پيامبرعليه‌السلام به نام ((سعد)) بسيار مستمند بود و جزء ((اصحاب صفه ))(٧٥) محسوب مى شد، و تمام نمازهاى شبانه روزى را پشت سر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى گذارد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از فقر سعد متاءثر بود، روزى به او وعده داد اگر مالى بدستم بيايد ترا بى نياز مى كنم مدتى گذشت اتفاقا چيزى به دست نيامد، و افسردگى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر وضع مادى سعد بيشتر شد. در اين هنگام جبرئيل نازل شد و دو درهم با خود آورد و عرض كرد: خداوند مى فرمايد: ما از اندوه تو به واسطه فقر سعد آگاهيم ، اگر مى خواهى از اين حال خارج شود دو درهم را به او بده و بگو خريد و فروش ‍ كند.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دو درهم را گرفت ؛ وقتى براى نماز ظهر از منزل خارج شد، سعد را مشاهده كرد كه به انتظار ايشان بر در يكى از حجرات مسجد ايستاده است

فرمود: مى توانى تجارت كنى ؟ عرض كرد: سوگند به خدا كه سرمايه ندارم ؛ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دو درهم را به او داد و فرمود: سرمايه خود كن و به خريد و فروش مشغول شو.

((سعد)) پول را گرفت و براى انجام نماز به مسجد رفت و بعد از نماز ظهر و عصر به طلب روزى مشغول شد.

خداوند بركتى به او داد كه هر چه را به يك درهم مى خريد دو درهم مى فروخت ؛ كم كم وضع مالى او رو به افزايش گذاشت ، به طورى كه بر در مسجد دكانى گرفت و كالاى خود را آنجا مى فروخت

چون تجارتش بالا گرفت ، كارش از نظر عبادى به جائى رسيد كه بلال اذان مى گفت : او خود را براى نماز آماده نمى كرد با اينكه قبلا پيش از اذان مهياى نماز مى شد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: سعد دنيا ترا مشغول كرده و از نماز باز داشته است ، مى گفت : چه كنم اموال خود را بگذارم ضايع مى شود، مى خواهم پول جنس فروخته را بگيرم و از ديگرى متاعى خريدم جنس را تحويل بگيرم و قيمتش را بدهم

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از مشاهده اشتغال سعد به ثروت و بازماندنش از بندگى افسرده گشت ، جبرئيل نازل شد و عرض كرد: خداوند مى فرمايد: از افسردگى تو اطلاع يافتيم ، كدام حال را براى سعد مى پسندى ؟

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفت : حال قبلى برايش بهتر بوده ، جبرئيل هم گفت : آرى علاقه به دنيا انسان را از ياد آخرت غافل مى كند؛ حال دو درهمى كه به او دادى از او پس بگير. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نزد سعد آمده و فرمود: دو درهمى كه به تو داده ام بر نمى گردانى ؟

عرض كرد: دويست درهم خواسته باشيد مى دهم ، فرمود: نه همان دو درهمى كه گرفتى بده سعد پول را تقديم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كرد. چيزى از زمان نگذشت كه وضع مادى او به حال اول برگشت.(٧٦)

٩ - : امر به معروف و نهى از منكر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( كُنتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنكَرِ وَتُؤْمِنُونَ بِاللَّـهِ وَلَوْ آمَنَ أَهْلُ الْكِتَابِ )

: شما (مسلمانان ) نيكوترين امتى هستيد كه براى مردم عالم آورده و انتخاب شديد، امر به نيكى و نهى از زشتى مى كنيد(٧٧)

قال علىعليه‌السلام : من ترك انكار المنكر بقلبه و يده و لسانه فهو ميت بين الاحياء

: هر كس كار زشت او منكر را به دل و دست و زبان ترك كند، او همانند مرده اى بين زندگان است(٧٨)

شرح كوتاه :

كسى كه مى خواهد امر به معروف كند نيازمند است به اينكه خود عالم به حلال و حرام باشد و آنچه مى گويد خود عكس آن را مرتكب نشود.

قصدش نصيحت خلق باشد، و با گفتار خوش آنان را دعوت كند.

آشنا به تفاوت و درجات مردم در فهم و تاءثير پذيرى آنان باشد، به مكر نفس ‍ و حيله هاى شيطانى بينا باشد، و نيتش را در گفتن خالص براى خدا قرار بدهد.

اگر با او مخالفت كردند صبر پيشه كند، اگر موافقت كردند شكر خداى نمايد.

١ - بشر حافى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى حضرت كاظمعليه‌السلام از در خانه ((بشر حافى )) در بغداد مى گذشت كه صداى ساز و آواز و رقص را از آن خانه شنيد.

ناگاه كنيزى از آن خانه بيرون آمد و در دستش خاكروبه بود و بر كنار در خانه ريخت امام فرمود: اى كنيز صاحب اين خانه آزاد است يا بنده ؟ عرض كرد: آزاد است فرمود: راست گفتى اگر بنده بود از مولاى خود مى ترسيد.

كنيز چون برگشت ((بشر حافى )) بر سر سفره شراب بود و پرسيد: چرا دير آمدى ؟ كنيز جريان ملاقات را با امام نقل كرد.

بشر حافى با پاى برهنه بيرون دويد و خدمت آن حضرت رسيد و عذر خواست و اظهار شرمندگى نمود و از كار خود توبه كرد.(٧٩)

٢ - ملا حسن يزدى ناهى از منكر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان ((فتح على شاه قاجار)) در يزد عالمى بود به نام ((ملاحسن يزدى ))(٨٠) كه مورد احترام مردم بود. فرماندار شهر يزد به مرد ظلم و بدى مى كرد. ملاحسن ايشان را از كردار ناپسندش تذكر داد ولى سودى نبخشيد. شكايت او را براى فتح على شاه نوشت باز فايده اى نداشت

چون در امر به معروف و نهى از منكر ساعى بود، مردم يزد را جمع كرد و همگى فرماندار را به دستور او از شهر بيرون كردند.

جريان را به فتح على شاه گزارش دادند. بسيار ناراحت شد و دستور داد ملاحسن يزدى را به تهران احضار كردند.

شاه به آخوند گفت : حادثه يزد چه بوده است ؟ گفت : فرماندار تو در يزد حاكم ستمگرى بود، خواستم با اخراج او از يزد، شر او را از سر مردم رفع كنم

شاه عصبانى شد و دستور داد چوب و فلك بياورند و پاهاى آخوند را به فلك ببندند، و همين كار كردند.

شاه به امين الدوله گفت : ايشان تقصيرى ندارد، و اخراج فرماندار بدون اجازه او توسط مردم انجام شد.

آخوند با اينكه پاهايش به چوب و فلك بسته بود گفت : چرا دروغ بگويم ، فرماندار را من به خاطر ظلم از يزد اخراج نمودم

سرانجام به اشاره شاه ، امين الدوله وساطت كرد، و پاى آخوند را از بند فلك باز كردند.

شب شاه در عالم خواب پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديد كه دو انگشت پاى مباركش بسته شده است پرسيد: چرا پاى شما بسته شده است ؟

فرمود: تو پاى مرا بسته اى ! شاه گفت : هرگز من چنين بى ادبى نكردم فرمود: آيا تو فرمان ندادى كه پاى آخوند ملاحسن يزدى را در بند فلك نمودند؟! شاه وحشت زده از خواب بيدار شد و دستور داد لباس فاخرى به او بدهند و با احترام به وطنش بازگرداند. آخوند آن لباس را نپذيرفت و به يزد بازگشت و پس از مدتى به كربلا رفت و تا آخر عمر در كربلا بود.(٨١)

٣ - عذاب و تعجب فرشته

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

خداوند ((دو ملك )) را ماءمور كرد تا شهرى را سرنگون كنند. چون به آنجا رسيدند مردى را ديدند كه خدا را مى خواند و تضرع مى كند. يكى از آن دو فرشته به ديگرى گفت : اين دعا كننده را نمى بينى ؟ گفت : چرا، ولكن امر خداست بايد اجراء شود.

اولى گفت : نه ، از خدا سؤ ال كنم ، و از حق مساءلت كرد كه : در اين شهر بنده اى ترا مى خواند و تضرع مى كند آيا عذاب را نازل كنيم ؟

فرمود: امرى كه دادم انجام دهيد، آن مرد هيچگاه براى امر من رنگش تغيير نكرده و از كارهاى ناشايست مردم خشمگين نشده است.(٨٢)

۴ - يونس بن عبدالرحمان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

وقتى كه امام كاظمعليه‌السلام وفات كرد در نزد وكيلان حضرت اموالى بسيارى بود و بعضى به خاطر طمع در مال آن حضرت وفات امام را منكر شدند و مذهب ((وافقيه )) را تشكيل دادند.

در نزد زياد قندى هفتاد هزار هزار اشرفى ، نزد على بن ابى حمزه سى هزار اشرفى بود. يونس بن عبدالرحمان مردم را به امامت حضرت رضاعليه‌السلام مى خواند، و مذهب وافقى را باطل مى دانست آنان براى او پيغام دادند: براى چه مردم را به حضرت رضاعليه‌السلام دعوت مى نمايى ، اگر مقصد تو پول است ترا از مال بى نياز مى كنيم زياد قندى و على بن ابى حمزه ضامن شدند كه ده هزار اشرافى به او بدهند تا ساكت شود و حرفى نزند.

يونس بن عبدالرحمان(٨٣) گفت : از امام باقرعليه‌السلام و صادقعليه‌السلام روايت كرده ايم كه فرمودند: هر گاه بدعت در ميان مردم ظاهر شد، بر پيشواى مردم لازم است كه علم خود را ظاهر كند (تا مردم را از منكرات باز دارند)، و اگر اين عمل را نكند خداوند نور ايمان را از او مى گيرد.

در هيچ حالى من جهاد در دين و امر خدا را ترك نمى كنم پس از اين صراحت گوئى يونس ، آن دو نفر (زياد و على بن ابى حمزه ) با او دشمن شدند(٨٤)

٥ - خليفه بر بام خانه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((خليفه دوم )) شبى در كوچه ها جستجو مى كرد تا از وضع عمومى اطلاع به دست آورد. گذرش به در خانه اى افتاد كه صدائى مشكوك از آن بلند است

از ديوار خانه بالا رفت و مشاهده كرد، مردى با زنى نشسته و كوزه از شراب در پيش خود نهاده اند. با درشتى خطاب كرد: در پنهانى معصيت مى كنيد خيال مى كنيد خدا سر شما را فاش نمى كند؟!

مرد رو به خليفه كرد و گفت : عجله نكن ، اگر من يك خطا كرده ام از تو سه خطا سر زده است .اول ، خداوند قرآن مى فرمايد ((تجسس نكنيد))(٨٥) تو تفحص و پى گيرى كردى دوم در قرآن فرمود: ((از در خانه ها وارد شويد))(٨٦) تو از ديوار وارد شدى

سوم فرمود: ((هر گاه وارد خانه شديد سلام كنيد))(٨٧) تو سلام نكردى خليفه گفت : اگر ترا ببخشم تصميم بكار نيك مى گيرى ؟ جواب داد: آرى به خدا ديگر اين عمل را تكرار نخواهم كرد. گفت : اكنون آسوده باشيد شما را بخشيدم.(٨٨)