يكصد موضوع 500 داستان

 يكصد موضوع 500 داستان 0%

 يكصد موضوع 500 داستان نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی

 يكصد موضوع 500 داستان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید علی اکبر صداقت
گروه: مشاهدات: 40546
دانلود: 4496

توضیحات:

يكصد موضوع 500 داستان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 407 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 40546 / دانلود: 4496
اندازه اندازه اندازه
 يكصد موضوع 500 داستان

يكصد موضوع 500 داستان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٣ - مراتب ايمان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

امام صادقعليه‌السلام به مرد ((سراج )) ((زين ساز)) كه خدمتگزارش ‍ بود فرمود: بعضى از مسلمين داراى يك سهم از ايمان و بعضى داراى دو سهم و بعضى سه و بعضى هفت سهم هستند سزاوار نيست بر شخصى كه يك سهم از ايمان را داراست بار كنند و وادار كنند آنچه آن كس دو سهم از ايمان را دارد؛ و آنكه دو سهم ايمان دارد سه سهم بر او بار كنند؟

فرمود: برايت مثالى بزنم ، مردى بود كه همسايه اى نصرانى داشت و او را به اسلام دعوت نمود او اجابت كرد و مسلمان شد.

چون سحر شد درب خانه اش آمد و در زد، گفت : كيستى ؟ گفت : من فلانى هستم ، وضو بگير و لباس بپوش برويم براى نماز پس تازه مسلمان وضو گرفت و لباس پوشيد و براى نماز حاضر گشت هر دو نماز بسيار خواندند، پس از آن نماز صبح خواندند و صبر كردند تا صبح روشن شد.

((نصرانى )) خواست منزل برود آن مرد به او گفت : كجا مى روى روز كوتاه است و الان ظهر است نماز ظهر بخوانيم

پس نشست تا نماز ظهر را خواند، خواست برود گفت : نماز عصر نزديك است صبر كرد و نماز عصر را خواند، خواست برود گفت : نماز مغرب را هم بخوان و اين وقتش كوتاه است ، پس او را نگه داشت و نماز مغرب را نيز خواند، باز خواست

برود گفت : يك نماز ديگر باقى مانده ، صبر كن نماز عشا را بخوانيم ، پس ‍ نماز را خواندند و از يكديگر جدا شدند.

چون سحر شد (مسلمان نا وارد) درب نصرانى تازه مسلمان را كوبيد. گفت : كيستى ؟ خود را معرفى كرد و گفت : وضو بگير و لباس بپوش ، برويم نماز بگذاريم ! تازه مسلمان گفت :

براى اين دينت شخصى را پيدا كن كه بيكارتر از من باشد؛ من مردى بينوا و داراى عيال و فرزندانم

پس حضرت صادقعليه‌السلام فرمود: او را به نصرانيت بازگردانيد و مانند اولش شد (او را در چنين فشارى قرار داد كه از دين محكمى بيرونش ‍ آورد).(١٢٠)

٤ - ايمان سعيد بن جبير

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((سعيد بن جبير)) از ارادتمندان ثابت قدم امام سجادعليه‌السلام بود، و به همين علت حجاج سفاك كه قريب بيست سال از طرف بنى اميه و بنى مروان بر شهرهاى كوفه و عراق و ايران حكمران بوده و با سنگدلى كه داشته حدود ((صد و بيست هزار نفر را كشته )) بود كه از كشته گان سادات و دوستداران علىعليه‌السلام از كميل بن زياد، قنبر غلام علىعليه‌السلام و سعيد بن جبير را مى توان نام برد.

حجاج كه از ايمان و عقيده اش آگاه بود دستور داد او را تعقيب كنند و دستگير نمايند.

او اول به اصفهان رفت ، حجاج متوجه شد، و به حكمران اصفهان نوشت او را دستگير كند. حكمران به وى احترام كرد و گفت : زود از اصفهان به جاى امنى بيرون رود. سپس به حوالى قم و بعد به آذربايجان رفت چون توقفش ‍ طولانى شد).

به عراق آمد و در لشگر ((عبدالرحمان بن محمد)) كه بر ضد حجاج قيام كرده بود شركت جست

عبدالرحمان شكست خورد و سعيد به مكه فرار كرد و به طور ناشناس در جوار خانه خدا اقامت گزيد.

در آن زمان ((خالد بن عبدالله قصرى )) كه مردى بى رحم بود از طرف خليفه وليد بن عبدالملك حاكم مكه بود وليد به خالد نوشت : مردان نامى عراق را كه در مكه پنهان شده اند دستگير كن و نزد حجاج بفرست

حاكم مكه سعيد را دستگير و به كوفه فرستاد. حجاج در شهر واسط نزديكى بغداد بود و سعيد را به نزدش بردند.

حجاج سؤ الاتى از سعيد درباره نامش و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و علىعليه‌السلام و ابوبكر و عمر و عثمان و... كرد حجاج گفت : تو را چگونه به قتل برسانم ؟ فرمود: هر طور امروز مرا بكشى فرداى قيامت به همان گونه كيفر مى بينى

حجاج گفت : مى خواهم ترا عفو كنم ؟ فرمود: اگر عفو از جانب خداست مى خواهم ، ولى از تو نمى خواهم

حجاج به جلاد دستور داد سعيد را در جلويش سر ببرد. سعيد با اينكه دستهايش از پشت بسته بود اين آيه را تلاوت نمود ((من روى خود را به سوى كسى گردانيدم كه آسمانها و زمين را آفريده ، من به او ايمان دارم و از مشركان نيستم .))(١٢١)

حجاج گفت : روى او را از سمت قبله به جانب ديگر بگردانيد، چون چنين كردند اين آيه بخواند((هرجا روى بگردانيد باز به سوى خداست )).(١٢٢)

حجاج گفت : او را به رو بخوابانيد، چون چنين كردند اين آيه بخواند ((شما را از خاك آفريديم و به خاك بازگردانيم و بار ديگر از خاك بيرون مى آوريم .))(١٢٣)

حجاج گفت : معطل نشويد، زودتر او را بكشيد؛ سعيد شهادتين گفت و فرمود: خدايا به حجاج بعد از من مهلت نده تا كى را بكشد، و جلاد سر سعيد (چهل ساله ) را از تن جدا كرد.

بعد از شهادت اين مظهر كامل ايمان ، حال حجاج دگرگون و دچار اختلال حواس گرديد و پانزده شب بيشتر زنده نبود. و هنگام مرگ گاهى بى هوش و زمانى به هوش مى آمد و پى در پى مى گفت : مرا با سعيد بن جبير چكار بود؟(١٢٤)

٥ - سلمان فارسى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

براى ايمان ده درجه است و ((سلمان فارسى )) در درجه دهم ايمان قرار داشت ؛ و عالم به غيب و منايا (تعبير خواب ) و بلايا و علم انساب بوده و از تحفه اى بهشتى در دنيا ميل كرده بود پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: هر وقت جبرئيل نازل مى شد از جانب خدا مى فرمود: سلام مرا به سلمان برسان

براى ذكر نمونه از مقام ايمانى كمالات او از ديدار ابوذر از سلمان نقل مى كنيم : وقتى جناب ((ابوذر)) بر سلمان وارد شد، در حالى كه ديگى روى آتش گذاشته بود، ساعتى باهم نشستند و حديث مى كردند؛ ناگاه ديگ از روى سه پايه غلطيد و سرنگون شد و چيزى از آن نريخت

سلمان آن را برداشت و به جاى خود گذاشت ، و باز زمانى نگذشت كه دوباره سرنگون شد و چيزى از آن نريخت ، ديگر باره سلمان آن را برداشت و به جاى خود گذاشت

ابوذر وحشت زده از نزد سلمان بيرون شد و به فكر بود كه در راه اميرالمؤ منينعليه‌السلام را ملاقات كرد و حكايت ديگ را نقل كرد.

حضرت فرمود: اى ابوذر اگر سلمان خبر دهد ترا به آنچه مى داند، هر آينه خواهى گفت : ((رحم الله قالت سلمان : خدا قاتل سلمان را رحمت كند)) اى ابوذر سلمان باب الله در زمين است ، هر كه معرفت به حال او داشته باشد مؤ من است و هر كه انكار او كند كافر است ، سلمان از ما اهل بيتعليه‌السلام است.(١٢٥)

١٤ - : برادرى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ )

به حقيقت همه مؤ منين با يكديگر برادر هستند))(١٢٦)

قال الباقرعليه‌السلام : ((عليك باخوان الصدق فانهم عدة عند الرخا و جنة عند البلاء

:بر توست كه برادران راستگو بگيرى كه هنگام بيچاره گى ذخيره و در موقع بلاء سپرند(١٢٧)

شرح كوتاه :

برادرى و رفاقت در هر زمان براى اهلش عزيز و لازم است خداوند نعمتى بر بنده بمثل توفيق درك و صحبت دوستان دينى نداده است

آيا نمى بينيد كه خداوند اول كرامتى كه به انبياء هنگام بعثتشان داد، دوست و برادر و ولى بوده است ، و اين دليل بزرگى است كه بعد از معرفت خدا و رسول ، نعمتى شيرين تر و پاك تر از برادرى در راه خدا و رفيق صالح نبوده است

از دوستى و اخوت با كسانى كه بخاطر طمع يا خوردن و يا مقصدى دنيائى دارند بايد پرهيز كرد و برادر دينى كم با معرفت بهتر از زياد بدون معرفت مى باشد(١٢٨).

١ - جن برادر انس

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

امام باقرعليه‌السلام فرمود: جماعتى از مسلمين به سفرى رفتند و راه را گم كردند تا بسيار تشنه شدند.

(از جاده به كنارى رفتند) و كفن پوشيدند و خود را به ريشه هاى درختان (مرطوب ) چسبانيدند.

پيرمردى سفيد پوشى نزد آنها آمد و گفت : برخيزيد، باكى بر شما نيست ، اين آب است آنها برخاستند و آشاميدند و سير آب گشتند.

گفتند: اى پيرمرد خدا ترا رحمت كند تو كيستى ؟ گفت : من از طايفه جنى هستم كه با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيعت كردند. از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه مؤ من برادر مؤ من ، و چشم و راهنماى اوست ، شما نبايد با بودن من از تشنگى از بين برويد.(١٢٩)

٢ - صفت برادران

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((محمد بن عجلان )) گويد: خدمت امام صادقعليه‌السلام بودم كه مردى آمد و سلام كرد. حضرت از او پرسيد: حال برادرانت كه از آنها جدا شدى چطور بود؟ او ستايش نيكو و مدح بسيار نمود. امام فرمود: ثروتمندان فقراء را عيادت مى كنند؟ گفتم : خيلى كم فرمود: ديدار و احوالپرسى ثروتمندان از فقراء چگونه است ؟ عرض كردم : اندك

فرمود: دستگيرى توانگران از بينوايان چگونه است ؟ عرض كردم : شما اخلاق و صفاتى را ذكر مى كنيد در ميان مردم ما كمياب است ، فرمود: چگونه اينان خود را شيعه مى دانند (كه نسبت برادرى ميان پولداران با فقراء وجود ندارد).(١٣٠)

٣ - بر درب خانه برادر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

امام باقرعليه‌السلام فرمود: يكى از فرشتگان از درب خانه اى عبور مى كرد، مردى را ديد كه درب آن خانه ايستاده است از وى پرسش نمود: چرا در اين جا ايستاده اى ؟ آن شخص گفت : در اين خانه برادرى دارم مى خواهم سلام كنم

فرشته سؤ ال كرد: آيا از خويشاوندان تو است يا آنكه به وى نيازمندى و مى خواهى عرض حاجت كنى ؟

گفت : هيچ يك از اينها نيست ، جز آنكه بين ما حرمت برادرى اسلامى است ، و تازه كردن عهد و سلام كردن من بروى در راه خشنودى خداست

فرشته گفت : من فرستاده خدايم به سوى تو؛ خدايت درود مى فرستد و مى فرمايد:

اى بنده من تو به ديدار من آمدى و مرا اراده كردى ، اينك به پاداش حفظ حقوق برادرى و نگاه داشتن حرمت برادرى اسلامى ، بهشت را بر تو واجب نمودم ، و از خشم و آتش خود ترا دور ساختم.(١٣١)

٤ - فرماندار

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مردى از اهل رى گفت : يكى از نويسندگان ((يحيى بن خالد)) فرماندار شهر شد. مقدارى ماليات بدهكار بودم كه اگر مى گفتند فقير مى شدم هنگامى كه او فرماندار شد ترسيدم مرا بخواهد و ماليات از من بگيرد. بعضى از دوستان گفتند: او پيرو امامان است ؛ لكن هراس داشتم شيعه نباشد و مرا به زندان بياندازد.

به قصد انجام حج ، خدمت امام كاظمعليه‌السلام رسيدم ، از حال خويش ‍ شكايت كردم و جريان را گفتم امام نامه اى براى فرماندار نوشت به اين مضمون ((بسم الله الرحمن الرحيم ))

بدان كه خداوند را زير عرش سايه رحمتى است كه جا نمى گيرد در آن سايه مگر كسى كه نيكى و احسان به برادر دينى خويش كند و او را از اندوه برهاند و وسائل شادمانيش را فراهم كند، اينك آورنده نامه از برادران تو است و السلام .))

چون از مسافرت حج بازگشتم ، شبى به منزل فرماندار رفتم و به دربان او گفتم بگو شخصى از طرف امام كاظمعليه‌السلام پيامى براى شما آورده است

همين كه به او خبر دادند با پاى برهنه از خوشحالى تا در خانه آمد درب را باز كرد و مرا در آغوش گرفت و شروع به بوسيدن نمود و مكرر پيشانيم را مى بوسيد و از حال امام مى پرسيد.

هر چه پول و پوشاك داشت با من تقسيم كرد، و هر مالى كه قابل قسمت نبود معادل نصف آن پول مى داد؛ بعد از هر تقسيم مى گفت : آيا مسرورت كردم ؟ مى گفتم : به خدا سوگند زياد خوشحال شدم دفتر مطالبات را گرفت و آنچه به نام من بود محو كرد، و نوشته اى داد كه در آن گواهى كرده بود كه از من ماليات نگيرند.

از خدمتش مرخص شدم و با خود گفتم : اين مرد بسيار به من نيكى كرد، هرگز قدرت جبران آن را ندارم ، بهتر آن است كه حجى بگزارم و در موسم حج برايش دعا كنم و به امام نيكى او را شرح دهم

آن سال به مكه رفتم و خدمت امام رسيدم و شرح حال او را عرض كردم پيوسته صورت آن جناب از شادمانى افروخته مى شد. گفتم : مگر كارهاى او شما را مسرور كرده است ؟ فرمود: آرى به خدا قسم كارهايش مرا شاد نمود، او خدا و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اميرالمؤ منين را شاد نموده است .))(١٣٢)

٥ - على عليه‌السلام برادر پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

يكى از كارها بسيار مهمى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بعد از پنج يا هشت ماه به مدينه آمدند انجام دادند آن بود كه عقد برادرى ميان مهاجر و انصار منعقد كردند.

((عبدالله بن عباس )) گفت : چون آيه( إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ ) : همانا مؤ منان با يكديگر برادرند.))

نازل شد رسول خدا بين جميع مسلمانان برادرى را به عنوان يك اصل برقرار كردند، و هر دو نفر را با يكديگر برادر نمودند.

ابابكر را با عمر، عثمان را با عبدالرحمان و... برادر نمودند، به مقدار مقام و مرتبه و تناسب افراد بين آنها برادرى را تعيين كردند.

(اميرالمؤ منينعليه‌السلام بر روى خاك دراز كشيده بودند، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدند نزدش و فرمودند: يا ابا تراب بپاخيز، كه ترا با كسى برادرى ندارم والله كه ترا براى خود ذخيره كردم .)(١٣٣)

١٥ - : بى نيازى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم : ((لا تمدن عينيك الى ما متعنا به

:از اين ناقابل متاع دنيوى كه بطائفه اى از مردم داديم چشم بپوشان.(١٣٤)

قال الصادقعليه‌السلام : ((شرف المؤ من قيام الليل و عزة استغناوه عن الناس ))

:بزرگى مؤ من به نماز شب و عزتش به بى نيازى از مردم است(١٣٥)

شرح كوتاه :

ضد صفت زشت طمع ، بى نيازى از مردم است در عرف اگر گفته شود فلان شخص بى نياز است ، خيال مى كنند چون ثروت دارد بى نياز است ، در حالى كه بى نياز واقعى ، استغناء نفس از آنچه مردم دارند و طمع نداشتن به متاع ديگران است

انسان هاى بى نياز از خلق ، آبرومند مى باشند و اعتماد بخدا كه بزرگترين سرمايه است را دارند.

اينكه از گدائى و سئوال از ديگران مذمت شده ، بخاطر اينست كه : شرف و عزت انسانى از بين مى رود، و فقر حاضرى است كه انسان را اسير و بند ديگران مى كند؛ و شوقش به خدا كم مى شود.

١ - درسى از پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مردى از اصحاب پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در تنگدستى سخت قرار گرفت روزى زنش به او گفت : خوب است خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بروى و از ايشان تقاضاى كمكى كنى آن مرد خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد، همين كه چشم حضرت به او افتاد فرمود: ((هر كه از ما چيزى درخواست كند به او مى دهيم اما اگر خود را بى نياز نشان دهد، خدا او را غنى خواهد كرد.))(١٣٦)

مرد از شنيدن اين سخن با خودش گفت : منظور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از اين كلام من هستم ، از همانجا برگشت و جريان را براى زن خود شرح داد. زنش گفت : حضرت نيز بشرى است ، به ايشان بگو آنگاه ببين چه مى فرمايد:

براى مرتبه دوم آمد؛ باز همان جمله را شنيد. سومين مرتبه كه برگشت و همان جملات را از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيد، به نزد يكى از دوستان خود رفت و كلنگ دو سرى از او به عاريه گرفت

تا شامگاه در كوهها هيزم جمع آورى نمود و شب به طرف خانه بازگشت و هيزم را به پنج سير آرد فروخت ، نانى تهيه كرده و با زن خود ميل كردند. فردا جديت بيشتر كرد و هيزم زيادترى آورد؛ و هر روز مقدار زيادتر، تا توانست يك كلنگ بخرد.

چندى گذشت در اثر فعاليت دو شتر و يك غلام خريد و كم كم از ثروتمندان شد. روزى خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شرفياب شده و جريان زندگى و كلام حضرتش را بازگو كرد. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: من گفتم ((كسى كه بى نيازى جويد خدا او را بى نياز گرداند.))(١٣٧)

٢ - اسكندر و ديو

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

هنگامى كه ((اسكندر))، به عنوان فرماندار كل يونان انتخاب شد، از همه طبقات براى تبريك نزد او آمدند، اما ((ديوژن )) حكيم معرف نزد او نيامد.

اسكندر خودش به ديدار او رفت ؛ و شعار ديوژن قناعت و استغناء و آزادمنشى و قطع و استغناء و آزاد منشى و قطع طمع از مردم بود.

او در برابر آفتاب دراز كشيده بود، وقتى احساس كرد كه افراد فراوانى ، به طرف او مى آيند كمى برخاست و چشمان خود را به اسكندر كه با جلال و شكوه پيش مى آمد خيره كرد، ولى هيچ فرقى ميان اسكندر و يك مرد عادى كه به سراغ او مى آمد نگذاشت ، و شعار بى نيازى و بى اعتنايى را همچنان حفظ كرد.

اسكندر به او سلام كرد و گفت : اگر از من تقاضايى دارى بگو!

ديوژن گفت : يك تقاضا بيشتر ندارم من دارم از آفتاب استفاده مى كنم و تو اكنون جلو آفتاب را گرفته اى ، كمى آن طرف تر بايست !

اين سخن در نظر همراهان اسكندر خيلى ابلهانه آمد و با خود گفتند: عجب مرد ابلهى است كه از چنين فرصتى استفاده نمى كند!

اما اسكندر كه خود را در برابر مناعت طبع و استغناى نفس ديوژن حقير ديد، سخت در انديشه فرو رفت

پس از آن كه به راه افتاد. به همراهان خود كه حكيم را مسخره مى كردند گفت : به راستى اگر اسكندر نبودم ، دلم مى خواست ديوژن باشم(١٣٨)

..بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((محمد بن منكدر)) گويد امام باقرعليه‌السلام را ملاقات كردم و خواستم او را پند و موعظه كنم ، كه او مرا موعظت كرد.

گفتند: به چه چيز ترا موعظت كرد؟ گفت : در ساعتى از روز كه هوا گرم بود به اطراف مدينه بيرون رفتم ، و امام باقرعليه‌السلام را كه كمى فربه بود ملاقات كردم او بر دوش دو غلام سياه خود تكيه كرده بود و مى آمد، با خود گفتم بزرگى از بزرگان قريش در اين ساعت گرم در طلب دنيا بيرون آمده خوب است او را موعظه كنم

پس سلام كردم ؛ و امام نفس زنان و عرق ريزان جواب سلام مرا داد. گفتم : خدا كارت را اصلاح كند، خوب است بزرگى از بزرگان قريش با چنين حالت در طلب دنيا باشد! اگر مرگ بيايد و تو بر اين حال باشى كارت مشكل است

امام دست از دوش غلامان برداشت و تكيه كرد و فرمود: به خدا قسم اگر مرگ در اين حال مرا دريابد، در طاعتى از طاعات خدا بوده ام كه خود را از حاجت به تو و مردم باز داشته ام ؛ وقتى از آمدن مرگ ترسانم كه مرا در حالى كه معصيتى از معاصى الهى را مشغول بوده باشم فرا گيرد.

محمد بن منكدر گويد: گفتم : خدا ترا رحمت كند، مى خواستم ترا موعظه نمايم تو مرا موعظه نافع فرمودى(١٣٩)

٤ - ابوعلى سينا

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

آورده اند كه ((شيخ الرئيس ابوعلى سينا)) روزى با كوبه وزارت مى گذشت ، كناسى را ديده كه به كار متعفن خويش مشغول است و اين شعر به آواز بلند مى خواند:

گرامى داشتم اى نفس از آنت

كه آسان بگذرد بر دل جهانت

ابوعلى سينا تبسمى نمود و به او فرمود: حقا خوب نفس خود را گرامى داشته اى كه به چنين شغل پست (در آوردن خاك و نجاسات از چاه ) مبتلا هستى از كناس از كار دست كشيد و رو به ابوعلى سينا كرد و گفت :

نان از شغل خسيس (كار پست ) مى خورم تا بار منت شيخ الرئيس ‍ نكشم.(١٤٠)

.

۵ - مناعت طبع عبدالله بن مسعود

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((عبدالله بن مسعود)) از اصحاب نزديك پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود، و در مكتب آن حضرت شخصى غيور و وارسته به بار آمد.

در زمان خلافت عثمان ، او بيمار و بسترى شد كه در همان بيمارى از دنيا رفت

خليفه به عيادت او رفت ، ديد اندوهگين است

پرسيد: از چه چيزى ناراحتى ؟ گفت : از گناهانم خليفه گفت : چه ميل دارى تا برآورم ؟

گفت : مشتاق رحمت خدا هستم

سؤ ال كرد: اگر موافق باشى طبيبى بياورم

گفت : طبيب ، بيمارم كرده است

سؤ ال كرد: اگر مايل باشى دستور دهم ، عطائى از بيت المال برايت بياورند؟

گفت : آن روز كه نيازمند بودم ، چيزى به من ندادى ، امروز كه بى نياز هستم مى خواهى چيزى به من بدهى !

خليفه گفت : اين عطا و بخشش ، براى دخترانت باشد.

گفت : آنها نيز نيازى ندارند، چرا كه من به آنها سفارش كرده ام سوره واقعه را هر شب بخوانند؛ زيرا از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه فرمود: كسى كه سوره واقعه را در هر شب بخواند هرگز دچار فقر نمى شود.(١٤١)

١٦ - : بخل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( الَّذِينَ يَبْخَلُونَ وَيَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبُخْلِ وَيَكْتُمُونَ مَا آتَاهُمُ اللَّـهُ مِن فَضْلِهِ وَأَعْتَدْنَا لِلْكَافِرِينَ عَذَابًا مُّهِينًا ) :آن گروه (اهل كتاب ) كه بخل مى ورزند و مردم را به بخل وادار مى كنند و آنچه را خدا از فضل خود به آنها داده كتمان مى كنند، خدا بر اين كافرين عذابى سخت مهيا داشته است ))(١٤٢)

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : ((جاهل سخى اءحب الى الله من عابد بخيل

:جاهل سخاوتمند نزد خدا از عابد بخيل محبوب تر است )).

شرح كوتاه :

از مظاهر دنيا و دوستى بخل است ، و آن امساك از دادن چيزى به ديگران ، و جمع مال و منال است

از دامهاى شيطان يكى بخل است كه جلو دهها فضائل همانند انفاق و بخشش و ايثار و كمك به ديگران را مى گيرد و سبب مى شود.

كه معصومعليه‌السلام بفرمايد: ((هيچ بخيلى وارد بهشت نمى شود)).

صفت بخل آنقدر نفرت انگيز است ، كه اگر كسى به ديگرى مى بخشد او باطنا ناراحت مى شود. بر خانواده اش سخت مى گيرد، دوست ندارد مهمانى به خانه اش بيايد حتى خودش مهمانى نمى رود تا كسى خانه اش ‍ نيايد، و با اهل سخاوت دوستى نمى كند؛ لذا روايت وارد شده كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از صفت بخل هميشه به خدا پناه مى برد(١٤٣)