يكصد موضوع 500 داستان

 يكصد موضوع 500 داستان 0%

 يكصد موضوع 500 داستان نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی

 يكصد موضوع 500 داستان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید علی اکبر صداقت
گروه: مشاهدات: 40540
دانلود: 4496

توضیحات:

يكصد موضوع 500 داستان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 407 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 40540 / دانلود: 4496
اندازه اندازه اندازه
 يكصد موضوع 500 داستان

يكصد موضوع 500 داستان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

١ - گناه بخيل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به طواف خانه خدا مشغول بود، مردى را ديد كه پرده كعبه را گرفته و مى گويد: خدايا به حرمت اين خانه مرا بيامرز!

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: گناه تو چيست ؟ گفت : گناهم بزرگتر از آن است كه برايت توصيف كنم فرمود: واى بر تو، گناه تو بزرگتر است يا زمينها؟ گفت : گناه من

فرمود: گناه تو بزرگتر است يا كوهها؟ گفت : گناه من

فرمود: گناه تو بزرگتر است يا آسمانها؟ گفت : گناه من

فرمود: گناه تو بزرگتر است يا عرش خدا؟ گفت : گناه من

فرمود: گناه تو بزرگتر است يا خدا؟ گفت : خدا اعظم و اعلى و اجل است

فرمود: واى بر تو گناه خود را برايم وصف كن گفت : يا رسول الله ، من مردى ثروتمندم و هر وقت سائلى رو به من مى آورد كه از من چيزى بخواهد، گويا شعله آتشى رو به من مى آورد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: از من دور شو و مرا به آتش خود مسوزان ! قسم به آن كه مرا به هدايت و كرامت برانگيخته است ، اگر ميان ركن و مقام بايستى و دو هزار سال نمازگزارى و چندان بگريى كه نهرها از اشكهايت جارى شود و درختان از آن سيراب گردند، و آنگاه با بخل و لئامت بميرى خدا ترا به جهنم مى افكند.

واى بر تو، مگر نمى دانى كه خدا مى فرمايد ((هر كه بخل كند تنها بر خود بخل مى كند.))(١٤٤)

((و هر كسى از بخل ، نفس خويش را نگاهدارد آنان رستگارانند.))(١٤٥)

٢ - منصور دوانقى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((منصور دوانقى )) دومين ((خليفه عباسى ))، مشهور به بخل و امساك بود. او براى صله و جايزه ندادن به ادبا و شعراء اول به شاعر مى گفت : اگر قبلا كسى اين اشعار را از حفظ داشته باشد يا ثابت شود كه شعر از شاعر ديگرى است ، نبايد انتظار جايزه داشته باشى

اگر شاعر شعرش مال خودش بود، به وزن طومار شعرش پول مى كشيد، و به او مى داد! تازه خودش به قدرى خوش حافظه بود، كه شعر شاعر را حفظ مى كرده و براى شاعر مى خوانده ، و غلامى خوش حافظه داشته كه او هم شعر را در جا حفظ مى كرده و سپس رو به شاعر مى كرد و مى گفت : اين شعر را گفتى نه تنها من بلكه اين غلام من آن را حفظ دارد، و اين كنيز كه در پس ‍ پرده نشسته نيز آن را حفظ دارد، سپس به اشاره خليفه ، كنيزك هم كه سه بار از شاعر و خليفه و غلام شنيده بود، قصيده را از اول تا آخر مى خواند و شاعر بدون دريافت چيزى با تعجب و دست خالى بيرون مى رفت !!

روزى ((اصمعى )) شاعر توانا و مشهور كه از وضع بخل منصور به تنگ آمده بود اشعارى با كلمات مشكل ساخت و بر روى ستون سنگى شكسته اى نوشت ، و با تغيير لباس و نقاب زده به صورت عشاير كه جز دو چشمش پيدا نبود، نزد منصور آمد و با لحنى غريبانه گفت : قصيده اى سروده ام ، اجازه مى خواهم آن را بخوانم

منصور مانند هميشه توضيحات را براى او داد، و اصمعى هم قبول كرد و شروع به خواندن قصيده پر از الفاظ عجيب و غريب و لغات ناماءنوس و جملات غامض پرداخت تا قصيده به پايان رسيد،(١٤٦) منصور با همه دقت و غلام و كنيز با همه هوش سرشار نتوانستند اشعار را حفظ كنند، و براى اولين بار فرو ماندند. سرانجام منصور گفت : اى برادر عرب معلوم مى شود كه شعر را خودت گفتى ، طومار شعرت را بياور تا به وزن آن جايزه بدهم

اصمعى گفت : من كاغذى پيدا نكردم روى ستون سنگى نوشتم ، روى بار شترم هست و آن را آورد. منصور در شگفت ماند كه اگر تمام موجودى خزانه را در يك كفه ترازو بريزند، با آن برابرى نمى كند، چكار كند؛ با هوشى كه داشت گفت : اى عرب تو اصمعى نيستى ؟ او نقاب از چهره اش برداشت ، همه ديدند او اصمعى است(١٤٧)

٣ - بخيلهاى عرب

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

گفته شده : بخليهاى عرب چهار نفرند. ((اول حطيئة )) است ، گويند: روزى عرب درب خانه خود ايستاده بود و عصائى در دست داشت شخصى از آنجا مى گذشت ، به او رسيد و گفت : اى حطيئة من مهمان توام ، حطيئه اشاره به عصا نمود و گفت : اين را براى پذيرائى مهمانان مهيا نموده ام !

دوم : حميدار قط است ، گويند: روزى جمعى را مهمان نمود و به آنان خرماخورانيد بعد از خوردن خرماها، آنها را سرزنش مى كرد كه چرا بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم ْهسته اى خرما را خورديد!! سوم : ((ابوالاسواد دئلى )) است ، گويند: روزى يك دانه خرما به فقيرى داد و فقير گفت : خدا در بهشت به تو يك دانه خرما بدهد.

ابوالاسواد هم گفت : اگر به بينوايان چيزى بدهيم ، خودمان از آنها درمانده تر شويم !

چهارم : ((خالد بن صفوان )) است ، گويند: هرگاه درهمى به دستش ‍ مى آمد مى گفت : اى پول چقدر گردش كرده اى و پرواز نمودى كه به دستم رسيدى ، اكنون به صندوق افكنم و زندانيت به طول مى انجامد. آنگاه پول را در صندوق مى افكند و قفل بر آن مى زد.

به وى گفتند: چرا انفاق نمى كنى و حال آنكه ثروت تو خيلى زياد است ؟ در جواب مى گفت : ادامه روزگار بيشتر است.(١٤٨)

٤ - ثعلبه انصارى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((ثعلبه بن حاطب انصارى )) خدمت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و عرض كرد: يا رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، دعا خداوند به من ثروتى عنايت كند.

فرمود: مقدار كمى كه شكر آن را بتوانى بهتر از ثروت زياد است كه نتوانى سپاس آن را انجام دهى

ثعلبه رفت ، باز دو مرتبه مراجعه كرد و تقاضاى خود را تكرار كرد. فرمود: ترا پيروى از من كيست ؟ به خدا سوگند اگر بخواهم كوهها برايم طلا شود، خواهد شد.

ثعلبه رفت و براى بار سوم مراجعه كرد و گفت : برايم دعا كن اگر خدا مرا ثروتى بدهد هر كه را حقى در آن مال باشد حقش را خواهم داد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دعا كرد كه خداوند مالى به او بدهد. دعاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حقش مستجاب شد، و چند گوسفند تهيه كرد، و كم كم گوسفندان او چنان رو به افزايش گذاشتند كه حد و حصر نداشت

اول تمامى نمازهاى خود را پشت سر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى خواند، بعد كه اموالش بيشتر شد فقط ظهر و عصر را به مسجد مى آمد و بقيه اوقات نزد گوسفندان بود.

اشتغال او به جايى رسيد كه روز جمعه فقط به مدينه مى آمد و نماز جمعه را مى خواند. بعد از مدتى روز جمعه هم نمى آمد ولى در آن روز بر سر راه مى آمد و از عابرين اخبار مدينه را مى پرسيد.

روزى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جوياى حال ثعلبه شد، گفتند: گوسفندان او زياد شده در بيرون مدينه زندگى مى كند.

سه بار فرمود: واى بر ثعلبه ، بعد آيه زكات نازل شد، و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دو نفر يكى از ((بنى سليم )) و ديگرى از ((جهنيه )) را انتخاب نمود و دستور گرفتن زكوة را براى آنها نوشت ؛ و آنها به نزد ثعلبه آمدند.

براى ثعلبه نامه گرفتن زكات را خواندند. او فكرى كرد و گفت : اين جزيه يا شبيه جزيه است فعلا برويد از ديگران كه گرفتيد آن وقت نزدم برگرديد.

ماموران نزد مرد ((سليمى )) رفتند و دستور گرفتن زكات را به او رساندند و او از بهترين شترهاى خود را انتخاب و سهم زكات را داد.

گفتند: ما نگفتيم بهترين شترهاى ممتاز را بده ! خودم مايلم اين كار را بكنم ماءموران نزد ديگران هم رفتند و زكات گرفتند.

وقتى برگشتند به نزد ثعلبه آمدند. او گفت : نامه را بدهيد ببينم ، پس از خواندن باز پاسخ داد كه : اين جزيه يا شبيه آن است ، برويد تا من در اين باره فكر كنم

فرستادگان خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدند و قبل از نقل جريان ثعلبه ، حضرت فرمودند: واى بر ثعلبه ، و براى مرد سليمى دعا كردند؛ و آنان هم جريان را به تفصيل نقل كردند.

اين آيه بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازل شد: ((از جمله منافقين كسانى هستند كه با خدا پيمان مى بندند اگر از فضل خود به ما مالى عنايت كند صدقه خواهيم داد و از نيكوكاران خواهم بود. همينكه خداوند از فضل خويش ، به آنها داد بخل ورزيده و از دين اعراض نمودند. به واسطه اين پيمان شكنى و دروغگوئى ، نفاق را در قلبهاى آنها تا روز قيامت جايگزين كرد.))(١٤٩)

يكى از اقوام ثعلبه هنگام نزول آيه حضور داشت و جريان را شنيد پيش ‍ ثعلبه رفت و او را از نزول آيه اطلاع داد.

ثعلبه خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و تقاضاى قبول زكات كرد، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: خدا مرا امر كرده زكات تو را نپذيرم ، او از ناراحتى خاك بر سر مى ريخت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اين كيفر عمل خودت هست ، ترا امرى كردم نپذيرفتى

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از دنيا رفت و ثعلبه به ابى بكر مراجعه كرد او هم زكاتش را قبول نكرد. در زمان عمر هم مراجعه كرد، عمر هم زكاتش را نپذيرفت در زمان خلافت عثمان هم مراجعه كرد و او هم زكاتش را نپذيرفت ؛ و در همان ايام مرگ او را گرفت.(١٥٠)

٥ - سعيد بن هارون

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((سعيد بن هارون )) كاتب بغدادى كه معاصر ماءمون خليفه عباسى بوده است به بخل معروف است ابوعلى دعبل خزاعى شاعر مشهور (٢٤٥ م ) گويد: با جمعى از شعراء بر سعيد وارد شديم و از صبح تا ظهر نزدش ‍ نشستيم ؛ و از گرسنگى چشمهاى ما تاريك شده بود و بيحال شده بوديم

به پير غلامى كه داشت گفت : اگر خوردنى دارى بياور. غلام رفت و تا ظهر پيدا نشد، بعد از مدتى سفره اى چركين آورد كه در آن يك دانه نان خشك بود، و كاسه كهنه لب شكسته اى پر از آب گرم ، كه در آن پير خروسى نپخته و بى سر بود!

چون كاسه را بر سر سفره نهاد، سعيد نظر كرد و ديد سر خروس بر گردنش ‍ نيست كمى فكر كرد و گفت : غلام اين خروس سرش كجاست ؟

گفت : انداختم ، گفت : من آن كس را كه پاى خروس را بيندازد قبول ندارم تا چه رسد به سر خروس اين به فال بد مى باشد كه رئيس را از راءس (سر) گرفته اند، و سر خروس را چند امتياز است :

اول ، آن كه از دهان او آوازى بيرون مى آيد كه بندگان خداى را وقت نماز معلوم كند، و خفتگان بيدار مى گردند، و شب خيزان براى نماز شب آماده شوند.

دوم ، تاجى كه بر سر اوست نمودار تاج پادشاهان است و به آن تاج در ميان مرغان ممتاز است

سوم ، دو چشم كه در كاسه سر اوست ، به آن فرشتگان را معاينه مى بيند؛ و شاعران شراب رنگين را بوى تشبيه مى كنند و در صفت شراب لعل مى گويند:

اين شراب مانند دو چشم خروس است

چهارم ، مغز سر او دواى كليه است ، و هيچ استخوانى خوش طعمتر از استخوان سر او نيست

و اگر تو آن را به جهت اين انداختى كه گمان بردى كه من نخواهم خورد خطاى بزرگ كردى بر تقديرى كه من نخورم ، عيال و اطفال من مى خورند، و اينان هم نخورند، آخر ميدانى مهمانان من كه از صبح تا اين وقت هيچ نخورده اند آنان مى خورند. از روى غضب غلام را گفت : برو هر جا انداختى آن را پيدا كن و بيار، اگر اهمال كنى ترا اذيت كنم

غلام گفت : والله نمى دانم كه كجا انداخته ام سعيد گفت : به خدا قسم من مى دانم كجا انداختى در شكم شوم خود انداختى !

غلام گفت : به خدا قسم من آن را نخورده ام و تو دروغ مى گوئى سعيد با حالت غضب بلند شد و يقه پير غلام را گرفت تا وى را به زمين بياندازد كه پاى سعيد به آن كاسه خورد و سرنگون شد و آن پير خروس نپخته به زمين افتاد. گربه اى در كمين بود خروس را در ربود. ما نيز سعيد و غلام را كه بهم گلاويز بودند گذاشتيم و از خانه اش بيرون آمديم(١٥١) .

١٧ - : بدى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( وَعَسَىٰ أَن تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ ) :چه بسيار چيزى را دوست داريد در واقع آن برايتان بد است(١٥٢)

قال الصادقعليه‌السلام : ((ان العمل السيى اءسرع فى صاحبه من السكين فى اللحم

:كار بد زودتر در صاحبش از كارد به گوشت اثر مى كند))(١٥٣)

شرح كوتاه :

بدترين مردم كسى است كه آخرت خود را به دنيا بفروشد، و از آن بدتر كسى است كه آخرت خود را به دنياى ديگران بفروشد.

بدى مصاديق زيادى دارد كه آنرا مى توان در ((نافرمانى از حق )) خلاصه كرد.

فكر بد، عمل بد به بار مى آورد، عمل تابع نيت است ؛ چون شخص توكل ندارد، قدرت ظاهرى و موقتى دارد، به انواع بديها روى مى آورد و ترسى از جهنم در دلش نمى آيد.

هر يك از جوارح از گوش و چشم و زبان و دست را نوعى از بديها اختصاص ‍ دارد گوش به غيبت و چشم به ناپاكى و زبان به گفتن دروغ و دست به سيلى زدن به يتيم مى باشد، پس مراعات همه جوارح از بديها ضرورى است

١ - جلودى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

بعد از درگذشت امام كاظمعليه‌السلام هارون الرشيد خليفه عباسى يكى از فرماندهان خود را به نام ((جلودى )) به مدينه فرستاد و دستور داد: به خانه هاى آل ابى طالب حمله كند، و لباس زنان را غارت نمايد و براى هر زنى فقط يك لباس بگذارد!

جلودى گفتار هارون را در مدينه اجرا كرد. چون نزديك خانه امام رضاعليه‌السلام آمد، حضرت همه زنها را در يك اطاق قرار داد و درب آن اطاق ايستاد و نگذاشت ((جلودى )) وارد شود.

جلودى گفت : بايد داخل شوم و زنها را لخت كنم امام قسم خورد كه زيور و لباس زنها را جمع كند و به نزدش بياورد، به شرط آنكه جلودى درون اطاق نيايد.

بالاخره در اثر خواهش حضرت جلودى قانع شد. امام داخل اطاق شد و طلا و لباس و اثاثيه منزل را جمع كرد و نزد جلودى قرار ده ، و جلودى همه را نزد ((هارون الرشيد)) برد.

موقعى كه مامون فرزند هارون الرشيد به سلطنت رسيد نسبت به جلودى غضب كرد و خواست كه او را بكشد.

امامعليه‌السلام در آن مجلس حاضر بود، از ماءمون تقاضاى عفو او را كرد. چون جلودى جنايت خود را نسبت به امام مى دانست ، فكر كرد كه الان امام درباره او به بدى عمل گذشته اش شكايت مى كند، فكر خطا در ذهنش آمد، رو به ماءمون كرد و گفت : ترا قسم به خدا مى دهم ، سخن امام رضاعليه‌السلام را درباره من قبول نكن ! ماءمون گفت : به خدا سوگند حرفش را قبول نمى كنم ؛ دستور داد گردن جلودى را بزنند و او را به قتل برسانند(١٥٤) !!

٢ - عمروعاص

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پس از قضيه حكميت ، كه ((عمروعاص )) ((ابوموسى اشعرى )) را گول زد و علىعليه‌السلام را از خلافت خلع كرد حضرت پس از نماز صبح و مغرب ، معاويه و عمروعاص و ابوموسى را لعن مى كرد.

البته عمروعاص در شب عقبه(١٥٥) جزو همدستان مخالفين پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده و مورد لعن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هم قرار گرفته بود.

وقتى درگيرى و اختلاف بين امامعليه‌السلام و معاويه شديد شد، بنا به تحكيم شد كه متاءسفانه اهل عراق از طرف اميرالمؤ منينعليه‌السلام به ابوموسى اشعرى راءى دادند (و حضرت به تعيين او راضى نبود) و معاويه عمروعاص را انتخاب كرد.

ابوموسى از يكى دهات شام به صفين احضار شد و چهارصد نفر همانند شريح بن هانى و ابن عباس همراه او بودند به ((دومة الجندل )) رفتند. عمروعاص نيز با چهارصد نفر به آنجا آمد.

با تمام سفارشات كه به ابوموسى كردند فايده اى نداشت چون عمروعاص ‍ در نيت پليد و بدى كردار در مكر و حيله بسيار قوى تر از او بود.

عمروعاص ابوموسى را زياد مورد احترام قرار مى داد، و او را در صدر مجلس مى نشانيد و در نماز او را مقدم مى داشت ، و با او به جماعت نماز مى خواند و به عنوان يا صاحب رسول الله به او خطاب مى كرد!!

مى گفت : شما پيش از من خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را درك كردى و بزرگتر از منى ، مرا نشايد كه قبل از شما صحبت كنم آنقدر اين حرفها و احترامات را روا داشت تا اينكه ابوموسى ساده به درستى عمروعاص ‍ اعتقاد پيدا كرد و تصور كرد او جز اصلاح امور نظرى ندارد.

عمروعاص گفت : ابوموسى نظرت درباره علىعليه‌السلام و معاويه چيست ؟ گفت : بيا علىعليه‌السلام و معاويه را از خلافت معزول سازيم و كار خلافت به شورى برپا داريم

عمروعاص گفت : به خدا قسم راءى همان راءى شماست ، بايد همين را عملى كنيم ؛ البته عمروعاص كه نيتش بد و حيله باز بود ابوموسى را اول در جاى خلوتى آورد و با او صحبت كرد تا ديگران در راءى دخالت نكنند، بعد به ميان جمعيت آمدند.

اول ابوموسى برخاست و شروع به صحبت كرد؛ ابن عباس داد زد: هوشيار باش گمان مى كنم عمروعاص ترا فريب داد، اول بگذار عمروعاص صحبت كند بعد تو؛

ابوموسى قبول نكرد و گفت : مردم ، من و عمروعاص علىعليه‌السلام و معاويه را از خلافت عزل و بعد به شوراى خليفه قبول كنيم من علىعليه‌السلام را از خلافت عزل كردم

عمروعاص بدطين بلند شد و گفت : من هم علىعليه‌السلام را عزل كردم و معاويه را بر خلافت منصوب كردم ، زيرا معاويه خون خواه عثمان و سزاوارترين افراد به مقام او مى باشد.

ابوموسى صدايش بلند شد و گفت : تو همانند سگى هستى كه اگر به او رو كنند حمله مى كند و اگر هم پشت كنند حمله مى كند.

عمروعاص گفت : تو همانند الاغى هستى كه كتابهائى بارش باشد، و خلاصه عمروعاص با سوءنيت برنده قضيه تحكيم شد! ابن عباس هميشه مى گفت : خدا روى ابوموسى را سياه سازد كه او را از بدى نيت و مكر عمروعاص هشدار دادم و راءى درست را به او گفتم ، اما نفهميد.(١٥٦)

٣ - كاش در كربلا بودم !

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

بدى اعمال فقط موجب عذاب نيست ، بلكه بدى نيت هم مؤ ثر است تا جائى كه به بدى نيت خلود در جهنم نصيب كفار و معاندين مى شود. ((حجاج بن يوسف ثقفى )) در زندانى كردن و به قتل رساندن سادات به قدرى سفاك و بى رحم بود كه وقتى از مسجد جامع خارج شد صداى ضجه و ناله جمعيت كثيرى را شنيد، پرسيد: اين ناله ها از كيست ؟

گفتند: صداى زندانيان است كه از حرارت آفتاب مى نالند. گفت : به آنها بگوئيد اخسئوا: دور شويد و سخن نگوئيد كه اين در زبان عربى براى راندن سگ هم استعمال مى شود.(١٥٧)

زندانيان او ٠٠٠/١٢٠ مرد و ٠٠٠/٢٠ زن بودند. ٠٠٠/٤نفر زنان مجرد بودند و زندان همه يكى بود و سقف نداشت و هرگاه آنها با دست خود يا وسيله اى سايبان تهيه مى كردند، زندانبانان آنها را با سنگ مى زدند.

خوراكشان نان جو مخلوط با ريگ بود آبى تلخ به ايشان مى دادند و گاهى آب خميرنان حجاج خون سادات و نيكان بوده ، و از اين خوردن هم لذت مى برد.

اين بدجنس هميشه افسوس مى خورد و مى گفت : كاش در كربلاء بودم تا در كشتن امام حسينعليه‌السلام و يارانش شريك مى بودم !!(١٥٨)

٤ - توجيه بديها

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

امام صادقعليه‌السلام شنيد كه مردى شهرت به تقوى پيدا كرده است روزى آن مرد را مشاهده كرد كه جمع زيادى از عوام اطراف او را گرفته بودند.

پس آن مرد از مردم كناره گرفت و تنها به راهى حركت كرد؛ امامعليه‌السلام ناظر كارهاى او بود.

پس از زمانى كوتاه امام ديدند او جلو يك دكان نانوائى ايستاد، و دو نان مخفيانه برداشت و به راه افتاد. پس از چند قدمى از دكان ميوه فروشى دو عدد انار برداشت و به راهش ادامه داد.

پس از پيمودن مسافتى نزد مرد مريضى رفت و نانها و انارها را به وى داد و به مقصد خود خواست برود، امامعليه‌السلام خود را به آن مرد رساند و فرمود: امروز از تو عمل شگفت انگيزى ديدم ، و آنچه را ديده بود برايش ‍ نقل كرد!

آن مرد گفت : گمان مى كنم تو امام صادقعليه‌السلام هستى ؟ فرمود: آرى ، گفت : با آنكه فرزند پيامبرى ، افسوس كه چيزى نمى دانى ؟

فرمود: چه جهلى از من ديده اى ؟ گفت : مگر نمى دانى خداوند در قرآن فرموده ((هر كار نيكى انجام دهد ده حسنه دارد و هر كه گناهى كند جز يك گناه برايش ننويسند))(١٥٩) از اين جهت به حساب من دو نان و دو انار دزديده ام ، مجموعا چهار گناه محسوب مى شود، و آنها را در راه خدا داده ام مى شود چهل حسنه

چهار گناه را از چهل حسنه كم كنند سى و شش حسنه برايم باقى مى ماند، و تو از اين حسابها نمى دانى !

امام فرمود: خدا مرگ دهد مگر اين آيه از قرآن را نشنيدى كه مى فرمايد ((خدا از پرهيزگاران قبول اعمال كند))؟!(١٦٠) تو چهار گناه كردى و مال مردم را دزديدى و چهار گناه ديگر كردى كه بدون اجازه به ديگران دادى ، پس هشت گناه نمودى و هيچ حسنه اى هم ندارى

بعد حضرت به اصحابش فرمود: اينگونه تفسيرها و توجيه هاست كه اينان هم خودشان و هم ديگران را گمراه مى سازند.(١٦١)

٥ - اثر كردار بد در برزخ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

يكى از بزرگان اهل علم و تقوى فرمود: يكى از بستگانشان در اواخر عمرش ‍ ملكى خريده بود و از استفاده سرشار آن ، زندگى را مى گذراند.

پس از مرگش ، در برزخ او را ديدند كه كور است از علت آن پرسيدند؟ گفت : ملكى را خريده بودم ، و وسط زمين چشمه آب گوارائى بود كه اهالى ده مجاور مى آمدند خود و حيواناتشان از آن استفاده مى كردند، و به واسطه رفت و آمد، مقدارى از زراعت من خراب مى شد. براى اينكه سودم از آن مزرعه كم نشود، و راه آمد و شد را بگيرم ، به وسيله خاك و سنگ و آهك چشمه را كور نمودم و خشكانيدم بيچاره مجاورين ده براى آب به جاهاى بسيار دور مى رفتند.

اين كورى من به واسطه كور كردن چشمه آب است گفتم : آيا چاره اى دارد؟ گفت : اگر ورثه ام بر من ترحم كنند و آن چشمه را مفتوح و جارى سازند تا ديگران استفاده كنند حالم خوب مى شود.

ايشان فرمود: به ورثه اش مراجعه كردم و جريان را گرفتم و آنها پذيرفتند، و چشمه را گشودند و مردم استفاده مى كردند.

پس از چندى آن مرحوم را ديدم كه چشمش بينا شده و از من سپاسگذارى كرد.(١٦٢)

١٨ - : بلاء

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( فَأَمَّا الْإِنسَانُ إِذَا مَا ابْتَلَاهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَنَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَكْرَمَنِ )

:اما انسان هرگاه خدا او را به غمى مبتلا سازد سپس با كرم خود نعمتى به او بخشد، در آن حال گويد: خدا مرا گرامى داشت )).(١٦٣)

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : ((ان البلاء للظالم ادب و للمؤ من امتحان

:همانا بلاء براى ظالم تاءديب و براى مؤ من آزمايش است ))(١٦٤)

شرح كوتاه :

كسى كه صاحب عقل باشد بلا برايش زينت و كرامت است مصاحبت با بلا و صبر بر آن و ثبات قدم داشتن بر ابتلاء، موجب تقويت ايمان مى گردد.

كسى كه شيرينى بلا را بچشد، به الطاف خداوندى مى رسد، و طبق حكمت نجات و آسايش دنيوى و يا اخروى نصيبش مى شود.

در تحت آتش بلاء و محنت ، انوار باطنى ظاهر مى گردد؛ و مونس با بلا، بعد از زمانى خلاصه از امتحان مقبول در مى آيد و به بصيرت و علم مى رسد خيرى نيست در عبدى كه از محنت دنيا از قبيل فقر و سوء اخلاق خانواده و نداشتن مال و امثال اينها دائما شكايت كند، چون به بى صبرى مبتلا مى شود و آن خود درديست كه بر

١ - عمران بن حصين

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

يكى از مسلمانان صابر در بلاء عمران بود. او دچار بيمارى استسقاء(١٦٥) باشد، هر چه مداوا كرد خوب نشد. سى سال روى شكم خوابيد و نمى توانست بلند شود يا بنشيند و يا بايستاد. در همان محل خوابش ‍ گودالى براى ادرار و مدفوع او حفر كرده بودند.

روزى برادرش ((علاء)) براى عيادت او آمد، وقتى حال دلخراش او را ديد، گريه كرد.

عمران به برادر گفت : چرا گريه مى كنى ؟ گفت : به خاطر اينكه مى بينم سالها در اين وضع رقت بار بسر مى برى !

عمران گفت : گريه نكن و ناراحت مباش ، آنچه خدا بخواهد براى من محبوبتر از همه چيز است دوست دارم تا زنده ام همانگونه باشم كه خدا مى خواهد مطلبى به تو مى گويم تا زنده هستم به كسى نگو و آن اين است : من با فرشتگان محشورم و آنها به من سلام مى كنند و من جواب سلام آنها را مى دهم و انس گرمى با آنها دارم(١٦٦)

٢ - على عابد در زندان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در ميان فرزندان امام حسن مجتبىعليه‌السلام كه ((منصور دوانيقى )) آنها را زندانى كرد و در زندان فوت شد يكى ((على عابد)) (على بن حسن مثلث ) بود، كه از نظر عبادت و ياد خدا و صبر ممتاز بود.

هنگامى كه ((منصور سادات و بنى الحسن )) را در زندان حبس كرد، به قدرى زندان تاريك بود كه روز و شب معلوم نمى شد مگر به واسطه اذكار و مستحبات همين على عابد بود، زيرا چنان مرتب و متوالى بود كه دخول وقت نمازها را مى فهميدند.

يك روز ((عبدالله بن حسن مثنى )) از سختى زندان و سنگين بودن زنجير بى اندازه ناراحت شده و به على عابد گفت : ابتلاء و گرفتارى ما را مى بينى ، از خدا نمى خواهى ما را از اين بلاء نجات دهد؟

على عابد كمى مكث كرد و آنگاه فرمود: عمو جان براى ما در بهشت درجه اى است كه به آن نمى رسيم مگر صبر به اين بلاها و يا شديدتر از اينها؛ و براى منصور جايگاهى است در جهنم كه به آن نمى رسد مگر آن چه درباره ما روا مى دارد.

اگر بر اين گرفتارى و شدائد صبر كنيم ، به زودى راحت خواهيم شد، چون مرگ ما نزديك شده است اگر ميل دارى ، براى نجات خود دعا مى كنيم ، لكن منصور به آن مرتبه اى كه در جهنم دارد نخواهد رسيد، عبدالله گفت : صبر مى كنيم

سه روز نگذشت كه على عابد در حال سجده از دنيا رفت عبدالله گمان كرد در خواب است ، گفت پسر برادرم را بيدار كنيد، همين كه او را حركت دادند ديدند بيدار نمى شود و فهميدند از دنيا رفته است(١٦٧)

٣ - همسر هودعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت هود پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اشتغال به كشاورزى داشت عده اى به درب خانه او آمدند كه او را ديدار كنند.

زنش درب را باز كرد و گفت : كيستيد؟ گفتند: ما از فلان شهر هستيم ، قحطى ما را از پاى در آورده است ، آمده ايم نزد حضرت هود كه دعا كند تا باران بر ما نازل شود.

زن هودعليه‌السلام گفت : اگر دعاى هود مستجاب مى شد براى خود دعا مى نمود كه زراعتش از كم آبى سوخته است

گفتند: او الان در كجاست ؟ گفت : در فلان مكان است آن گروه به نزدش ‍ آمدند و حاجت خود را بيان داشتند. حضرت هود نماز خواند و پس از آن دعا كرد و فرمود: برگرديد كه باران بر شهرهاى شما نازل شده است

عرض كردند: هنگام ورود به خانه شما، زنى را ديديم كه مى گفت : اگر هود دعايش مستجاب مى شد براى خودش دعا مى كرد!

حضرت فرمود: اين همسر من است و من دعا مى كنم كه خداوند عمر او را طولانى كند. گفتند: براى چه چيزى ؟ فرمود: خداوند مؤ منى را خلق نكرده جز آنكه دشمنى برايش مقرر نموده است كه او را اذيت نمايد. اين زن دشمن است و دشمنى كه من مالك وى باشم بهتر از دشمنى است كه او مالك من باشد.(١٦٨)

٤ - ابن ابى عمير

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((محمد بن ابى عمير)) درك خدمت امام كاظمعليه‌السلام و رضاعليه‌السلام و جوادعليه‌السلام را نموده و خاصه و عامه تصديق وثاقت او كرده اند.

شغل او بزازى ، و وضع مادى اش بسيار خوب بوده است تصنيف او نود و چهار كتاب در حديث و فقه است ، و از جهت جلالت و علميت و دانستن اسماء شيعيان ، بسيار در زمان هارون الرشيد و ماءمون مورد شتم و حبس و اخذ اموال گرديد. از او خواستند قضاوت را بپذيرد، قبول نكرد؛ از او خواستند اسامى شيعيان را بگويد چون شيعيان عراق را مى شناخت ، نگفت

لذا او را به زندان مبتلا كردند و بارها تازيانه بر او زدند تا وقتى كه نزديك بود طاقتش تمام شود. به امر هارون الرشيد، سندى بن شاهك او را يكبار ١٢٠ تازيانه زد و با دادن هزار درهم از زندان آزاد شد. و نزديك به صد هزار در هم ضرر مالى به او رسيد؛ و مدت زندانش چهار سال طول كشيد.

خواهرش (سعيده يا منه ) كتابهاى او را جمع و پنهان كرد از قضا باران باريده و كتابهايش هم از دست دفت ، و آنچه نقل حديث مى كرد از حافظه خوبى كه داشته بود، يا از روى نسخه هائى كه مردم از روى كتابهاى او پيش از تلف شدن نوشته بودند(١٦٩).(١٧٠)

٥ - عمر طولانى با بلاء همراه است

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

آورده اند كه وقتى جبرئيل به نزد ((حضرت سليمان )) آمد و كاسه آب حيات آورد و گفت : آفريدگار تو را مخير كرد كه اگر از اين جام بياشامى تا قيامت زنده باشى

سليمانعليه‌السلام اين موضوع را با عده اى از انسانها و اجنه و حيوانات مشورت كرد. همگى گفتند: بايد بخورى تا جاودانى باشى !

سليمان فكر كرد كه با خارپشت مشورت نكرده است اسب را به نزديك او فرستاد و او نيامد. پس سگ را فرستاد، خارپشت بيامد!

سليمانعليه‌السلام گفت : پيش از آن كه در كار خود با تو مشورت كنم ، بگو چرا اسب را كه بعد از آدمى ، هيچ جانورى شريف تر از وى نيست ، به طلب تو فرستادم نيامدى ؟ و سگ كه خسيس ترين حيوانات است فرستادم بيامدى ؟

گفت : اسب اگر چه حيوانى شريف است وفا ندارد؛ و سگ اگر چه پست ترين است اما وفادار است ، چون نانى از كسى يابد همه عمر او را وفادارى كند.

سليمانعليه‌السلام گفت : مرا جامى آب حيات فرستاده اند و اختيار با من است قبول كنم يا نه ؟ همه گفتند: بياشام تا حيات جاودانى بيابى

گفت : اين جام ، تو تنها خواهى آشاميد يا فرزندان و اهل و دوستانت هم خوردند؟ گفت : تنها براى من است

گفت : صواب اين است كه قبول نكنى ، چون زندگانى دراز يابى ، جمله فرزندان و دوستان و اقوام پيش از تو بميرند و تو را هر روز غم و بلاء و رنجى رسد و زندگى بر تو ناگوار شود، و چون بلاء و غم ازدياد شود، و جهان بى ايشان برايت خوش نشود! سليمانعليه‌السلام اين راءى را بپسنديد و آب حيات را نپذيرفت و رد كرد.(١٧١)

١٩ - : بيمارى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله حكيم :( وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ )

:هر گاه مريض شوم خدا مرا شفا مى دهد.(١٧٢)

قال علىعليه‌السلام : ((اءشد من الفاقة مرض البدن

:شديدتر از بى چيزى مرض تن است .))(١٧٣)

شرح كوتاه :

از گنجهاى بهشت براى مؤ من در دنيا مريضى است ، چه آنكه مؤ من احيانا و سهوا اگر گناه كرد، خدا دوست ندارد با بار خطاء نزدش بيايد، او را مريض ‍ مى كند تا گناهانش آمرزيده شود.

مريض در حال بيمارى آه مى كشد، تقاضاى شفا مى كند، خداوند اين حالت مريض را دوست دارد و مى پسندد كه با او راز و نياز مى كند. گاهى هم براى بالا رفتن درجات و مقامات معنوى ، خداوند او را مريض مى كند.

بهترين بيمار آنست كه صبر در اين مصيبت كند و درد را كتمان كند و نزد افراد از مرضش شكوه نكند؛ تا اينكه عافيت الهى و ثواب كامل نصيبش ‍ شود.