يكصد موضوع 500 داستان

 يكصد موضوع 500 داستان 0%

 يكصد موضوع 500 داستان نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی

 يكصد موضوع 500 داستان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید علی اکبر صداقت
گروه: مشاهدات: 40465
دانلود: 4493

توضیحات:

يكصد موضوع 500 داستان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 407 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 40465 / دانلود: 4493
اندازه اندازه اندازه
 يكصد موضوع 500 داستان

يكصد موضوع 500 داستان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

١ - مقام عبادى مريض

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سرش را به سوى آسمان بلند كرد و خنديد. شخصى پرسيد: ديديم سر مبارك را به آسمان بلند كرده و خنديدى ، علتش چه بود؟

فرمود: خنده ام از اين جهت بود كه تعجب نمودم از دو فرشته اى كه در آسمان به سوى زمين آمدند و در جستجوى مؤ من صالح بودند كه هميشه او را در مصلاى (محل نماز) خود مى ديدند، تا اعمال او را بنويسند، و به سوى آسمان ببرند.

اين بار او را در محل نماز خودش نديدند. به سوى آسمان عروج كردند و به خدا عرض كردند: پروردگارا بنده تو فلانى را در محل نمازش نديديم تا اعمال نيكش را بنويسيم ، بلكه او را در بستر بيمارى ديديم

خداوند به آنها فرمود: براى بنده ام تا وقتى كه بيمار است مثل آنچه در حال سلامتى از كارهاى نيك در شبانه روز انجام مى داد بنويسيد، بر ماست تا او در حبس (بيمارى ) است ، پاداش اعمال خيرى را كه هنگام صحت انجام مى داد، بنويسيم(١٧٤)

٢ - دخترم بيمار نشده !

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دخترى را خواستگارى كردند. پدر دختر شروع به تعريف دخترش نمود و امتيازات او را مى شمرد، از جمله گفت :

اين دختر از زمان تولدش تا اين زمان بيمار نشده است

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از مجلس برخواست و قطع كلام خويش نمود، بعد فرمود: ((خيرى در چنين وجودى نيست كه مانند گورخر بيمار نشود. مرض و بلا تحفه اى است از جانب خدا به سوى بندگان ، كه اگر از ياد خدا غافل شدند، آن مرض و پيشامد او را متوجه خدا سازد.))(١٧٥)

٣ - صبر بر مرض

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((ابو محمد رقى )) گويد: به محضر امام رضاعليه‌السلام رفتم و سلام كردم ، جواب سلامم را داد و احوالپرسى كرد و با من به گفتگو پرداخت تا اينكه فرمود:

((اى ابا محمد هر بنده مؤ منى كه خدا او را به بلائى گرفتار نمود، و او بر آن تحمل و صبر كرد، قطعا در پيشگاه خدا مانند پاداش شهيد را خواهد داشت .)) من پيش خود گفتم چرا امام اين سخن را فرمود، با اينكه قبلا سخن از بلا و بيمارى در ميان نبود، يعنى چه ، امام به چه تناسبى اين جمله را فرمود؟!

با امام خداحافظى كردم و از محضرش بيرون آمدم ، و خود را به همسفران و دوستانم رساندم

ناگهان احساس كردم پاهايم درد مى كند، شب را با سختى به سر آوردم صبح كه شد ديدم پاهايم ورم كرده و پس از مدتى ، ورم شديدتر شد. به ياد سخن امام افتادم كه در مورد صبر بر بلا سفارش كرد و من آن را مناسب ندانستم

با اين وضع به مدينه رسيدم ، زخم بزرگى در پايم پيدا شد، و چرك زياد از آن بيرون آمد، آن چنان دشوار بود كه امان را از من گرفت ، دريافتم كه امام آن سخن را براى چنين پيش آمدى كه برايم رخ مى دهد فرمود، تا با صبر، آرامش خود را حفظ كنم ، و حدود ده ماه بسترى بودن اين مرض طول كشيد.

روايت كننده گويد: او پس از مدتى ، سلامتى خود را بازيافت ؛ و سپس بار ديگر مريض شد و به آن مرض مرد.(١٧٦)

٤ - جذامى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

امام سجادعليه‌السلام در بين راهى به چند نفر جذامى و مبتلا به خوره برخورد نمود، كه سر راه نشسته و در حال خوردن غذا بودند، پس به آنها سلام كرد و از آنها رد شد.

آنگاه با خود فرمود: خداوند متكبران را دوست ندارد، پس به سوى ايشان برگشت و فرمود: من اكنون روزه دار هستم (معذورم چيزى با شما بخورم )، و آنها را به خانه خود دعوت كرد و فرمود: شماها به خانه من بيائيد.

آنها هم به خانه امام رفتند و حضرت هم آنان را اطعام نمود، و هم با كمك مالى به آنها دلجوئى نمود.(١٧٧)

٥ - قرض مريض

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((اسامة بن زيد)) از اصحاب پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود. وقتى مريض ‍ شد امام حسينعليه‌السلام به عيادتش تشريف بردند.

اسامه مكرر آه مى كشيد و اظهار غم و غصه مى كرد. امامعليه‌السلام فرمود: برادرم غصه ات چيست ؟ گفت : شصت هزار دينار قرض دارم

فرمود: بدهكاريت به عهده من است ، گفت : مى ترسم قبل از پرداخت قرضم بميرم

فرمود: نه ، قبل از آنكه بميرى قرضت را اداء مى كنم ، و دستور داد قرض وى را پرداختند.(١٧٨)

٢٠ - : پدر و مادر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( فَلَا تَقُل لَّهُمَا أُفٍّ وَلَا تَنْهَرْهُمَا وَقُل لَّهُمَا قَوْلًا كَرِيمًا )

:به پدر و مادر حتى اف نگوئيد و نهيب نزنيد(١٧٩)

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : ((بر الوالدين اءفضل من الصلاة و الصوم و الحج و المعرة والجهاد فى سبيل الله

:نيكى به پدر و مادر از نماز و حج و عمره و جهاد در راه خدا برتر است(١٨٠)

شرح كوتاه :

در قرآن بعد از توحيد، خداوند به اين موضوع بسيار دقيق يعنى نيكى به پدر و مادر را متذكر شد، و آنقدر اهميت داد، تا جائى كه فرمود: ((به آنها اف (يعنى ناخوشى ، يا تو) نبايد گفت و بانگ بر آنها نبايد زد و به گفتار نيك و خوش با آنها رفتار كرد.))

با توجه به نكات فوق هر نوع آزردن پدر و مادر احترام و نيكى نسبت به آنان واجب است كسانى كه بخاطر جوانى يا احساساتى شدن و غضب احيانا موجب اذيت پدر و مادر را فراهم كردند، بايد رضايتشان را جلب كنند.

كه عدم رضايت آنان موجب عواقب سوء مى شود و فرزندان آن شخص ‍ بعدا با او بدى مى كنند؛ و از نظر اخروى اگر براى هر ناراحتى يك در جهنم باز شود براى كسى كه اسباب سخط پدر و مادر را باز كرد بقول پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : دو در جهنم باز مى شود(١٨١)

١ - رضايت مادر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر بالين جوانى كه در حال مرگ بود، حاضر شد و فرمود: اى جوان كلمه توحيد (لا اله الا الله ) بر زبان بياور. جوان زبانش بند آمده بود و قادر به اداى توحيد نبود.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خطاب به حاضرين فرمود: آيا مادر اين جوان در اينجا حاضر است ؟

زنى كه در بالاى سر جوان ايستاده بود گفت : آرى ، من مادر او هستم

رسول خدا فرمود: آيا تو از فرزندت راضى و خشنود هستى ؟ گفت : نه ، من مدت شش سال است كه با او حرف نزده ام

فرمود: اى زن او را حلال كن و از او راضى باش ! گفت براى رضايت خاطر شما او را حلال كردم ، خداوند از او راضى باشد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رو به آن جوان نمود و كلمه توحيد را به او تلقين نمود. جوان بعد از رضايت مادر زبانش باز شد و به يگانگى خدا اقرار كرد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اى جوان چه مى بينى ؟ گفت : مردى بسيار زشت و بدبو را مشاهده مى كنم و اكنون گلوى مرا گرفته است پيامبر دعائى به اين مضمون به جوان ياد داد و فرمود: بخوان : ((اى خدايى كه عمل اندك را مى پذيرى و از گناه و خطاى بزرگ درمى گذرى از من نيز عمل اندك را بپذير و از گناه بسيار من درگذر، چرا كه تو بخشنده و مهربانى )).

جوان دعا را آموخت و خواند؛ سپس پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پرسيد: اكنون چه مى بينى ؟ گفت : اكنون مردى (ملكى ) را مى بينم كه صورتى سفيد و زيبا و پيكرى خوشبو و لباسى زيبا بر تن دارد و با من خوش ‍ رفتارى مى كند (بعد از دنيا رحلت كرد).(١٨٢)

٢ - همنشين حضرت موسىعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى حضرت موسىعليه‌السلام در ضمن مناجات به پروردگار عرض كرد: خدايا مى خواهم همنشينى را كه در بهشت دارم ببينم كه چگونه شخصى است !

جبرئيل بر او نازل شد و گفت : يا موسىعليه‌السلام قصابى كه در فلان محل است همنشين تو است حضرت موسى به درب دكان قصاب آمده ، ديد جوانى شبيه شبگردان مشغول فروختن گوشت است

شب كه شد جوان مقدارى گوشت برداشت و به سوى منزل روان گرديد.

موسىعليه‌السلام از پى او تا درب منزلش آمد و به او گفت : مهمان نمى خواهى ؟

گفت : بفرمائيد، موسىعليه‌السلام را به درون خانه برد. حضرت ديد جوان غذائى تهيه نمود، آنگاه زنبيلى از طبقه فوقانى به زير آورد، پيرزنى كهنسال را از درون زنبيل بيرون آورد و او را شستشو داد، غذا را با دست خويش به او خورانيد.

موقعى كه خواست زنبيل را به جاى اول بياويزد پيرزن كلماتى كه مفهوم نمى شد حركت نمود؛ بعد جوان براى حضرت موسىعليه‌السلام غذا آورد و خوردند.

موسىعليه‌السلام سوال كرد حكايت تو با اين پيرزن چگونه است ؟ عرض ‍ كرد: اين پيرزن مادر من است ، چون وضع مادى ام خوب نيست كه كنيزى برايش بخرم خودم او را خدمت مى كنم

پرسيد: آن كلماتى كه به زبان جارى كرد چه بود؟ گفت : هر وقت او را شستشو مى دهم و غذا به او مى خورانم مى گويد: خدا ترا ببخشد و همنشين و هم درجه حضرت موسى در بهشت كند موسىعليه‌السلام فرمود: اى جوان بشارت مى دهم به تو كه خداوند دعاى او را درباره ات مستجاب گردانيده است ، جبرئيل به من خبر داد كه در بهشت تو همنشين من هستى(١٨٣)

٣ - جريح

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در بنى اسرائيل عابدى بود كه او را ((جريح )) مى گفتند در صومعه خود عبادت خدا مى كرد. روزى مادرش به نزد او آمد در وقتى كه نماز مى خواند، او جواب مادر را نگفت بار دوم مادر آمد و او جواب نگفت بار سوم مادر آمد و او را خواند جواب نشنيد.

مادر گفت از خداى مى خواهم ترا يارى نكند! روز ديگر زن زناكارى نزد صومعه او آمد و در آنجا وضع حمل نمود و گفت : اين بچه را از جريح بهم رسانيده ام

مردم گفتند: آن كسى كه مردم را به زنا ملامت مى كرد خود زنا كرد. پادشاه امر كرد وى را به دار آويزند.

مادر جريح آمد و سيلى بر روى خود مى زد. جريح گفت : ساكت باش از نفرين تو به اين بلا مبتلا شده ام

مردم گفتند: اى جريح از كجا بدانيم كه راست مى گوئى ؟ گفت : طفل را بياوريد، چون آوردند دعا كرد و از طفل پرسيد پدر تو كيست ؟ آن طفل به قدرت الهى به سخن آمد و گفت : از فلان قبيله ، فلان چوپان پدرم است

جريح بعد از اين قضيه از مرگ نجات پيدا كرد و سوگند خورد كه هيچگاه از مادر خود جدا نشود و او را خدمت كند.(١٨٤)

٤ - دلاك و خدمت پدر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عالم ثقه ((شيخ باقر كاظمى )) مجاور نجف اشرف از شخص صادقى كه دلاك بود نقل كرد كه او گفت : مرا پدر پيرى بود كه در خدمتگذارى او كوتاهى نمى كردم ، حتى براى او آب در مستراح حاضر مى كردم و مى ايستادم تا بيرون بيايد؛ و هميشه مواظب خدمت او بودم مگر شب چهارشنبه كه به مسجد سهله مى رفتم ، تا امام زمانعليه‌السلام را ببينم شب چهارشنبه آخرى براى من ميسر نشد مگر نزديك مغرب ، پس تنها و شبانه راه افتادم

ثلث راه باقى مانده بود و شب مهتابى بود، ناگاه شخص اعرابى را ديدم كه بر اسبى سوار است و رو به من كرد.

در نفسم گفتم : زود است اين عرب مرا برهنه كند. چون به من رسيد به زبان عربى محلى را من سخن گفت و از مقصد من پرسيد!

گفتم : مسجد سهله مى روم فرمود: با تو خوردنى همراه است ؟ گفتم : نه ، فرمود: دست خود را داخل جيب كن ! گفتم : چيزى نيست ، باز با تندى فرمود:

خوردنى داخل جيب تو است ، دست در جيب كردم مقدارى كشمش يافتم كه براى طفل خود خريده بودم و فراموش كردم به فرزندم بدهم

آنگاه سه مرتبه فرمود: وصيت مى كنم پدر پير خود را خدمت كن ، آنگاه از نظرم غائب شد.

بعد فهميدم كه او امام زمانعليه‌السلام است و حضرت حتى راضى نيست كه شب چهارشنبه براى رفتن به مسجد سهله ، ترك خدمت پدر كنم(١٨٥)

٥ - كتك به پدر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((ابوقحافه )) پدر ابوبكر از دشمنان پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود. روزى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را فحش داد، پسرش ابوبكر پدر را گرفت و بر ديوار كوبيد.

اين خبر به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد؛ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ابوبكر را طلبيد و به او فرمود: با پدرت چنين كردى ؟

ابوبكر گفت : آرى

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: برو ولى با پدر، چنين رفتار را انجام نده .(١٨٦)

٢١ - : تقوى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَىٰ وَاتَّقُونِيَاأُولِيالْأَلْبَابِ )

بهترين توشه راه تقوى است پس اى صاحبان عقل از من بپرهيزيد)).(١٨٧)

قال علىعليه‌السلام : ((لا يقلل عمل مع تقوى

هيچ عملى با تقوى اندك نباشد)).(١٨٨)

شرح كوتاه :

تقوى خاص به ترك حرام و شبهه تحقق مى پذيرد، و آنان كه تقوى از خوف آتش و عقاب دارند تقوى عام است تقوى در مثل مانند آب نهرى است كه درختان مختلف بر لب آب مغروس هستند، و هر كدام از درختان باندازه جوهر و طمع و لطافت خود از آن ارتزاق مى كنند.

مردم در تقوا از يك آب واحد، باندازه علم و درك و صفات از درجات ايمانى استفاده مى كنند، ولكن در عمل و اخلاص مراتب تقوايشان فرق مى كند، در حقيقت تقوى اطاعت خالص بودن معصيت است ، و عملى است كه جهل در آن نباشد و مقبوليت اعمال ، صاحب آن ممتاز و متقى مى شود(١٨٩)

١ - تقواى غلط

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عصر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود، سه نفر زن براى شكايت از شوهرانشان به حضورش آمدند.

اولى گفت : شوهرم گوشت نمى خورد. دومى مى گفت : شوهرم از بوى خوش استفاده نمى كند. سومى گفت : شوهرم با زن خود همبستر نمى شود (اينان با اين اعمال قصد زهد و تقواى كرده بودند).

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بسيار ناراحت و خشمگين شد به طورى كه وقتى از خانه به سوى مسجد حركت كرد، عبايش بر زمين كشيده مى شد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اجتماع مردم ، بالاى منبر پس از حمد و ثناى فرمود: چرا بعضى از اصحاب من ، گوشت نمى خورند و بوى خوش ‍ استعمال نمى كنند و با زنان خود همبستر نمى شوند؟

اى مسلمانان آگاه باشيد من هم گوشت مى خورم و هم از بوى خوش ‍ استفاده مى كنم ، و هم با همسر خود همبستر مى شوم ، اين سنت است ، كسى كه از اين سنت من دورى كند از من نيست

به اين ترتيب ، آن حضرت ، پايه تاءسيس بدعت زهد غلط را از بنيان ويران كرد، و پايه گذاران آن را محكوم نمود.(١٩٠)

٢ - ابوذر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

ابوذر فرمود: آذوقه و پس انداز من در زمان پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هميشه يك من خرما بوده ، و تا زنده ام از اين مقدار زياده نخواهم كرد.

عطاء گويد: ابوذر را ديدم لباس كهنه اى به تن كرده و نماز مى خواند، گفتم : ابوذر مگر لباس بهترى ندارى ؟ گفت : اگر داشتم دربرم مى ديدى

گفتم : مدتى ترا با دو جامه مى ديدم ، گفت به پسر برادرم كه محتاج تر از خودم بود دادم ، گفتم : به خدا تو خود محتاجى ، سر به آسمان بلند كرده و گفت : آرى بار خدايا به آمرزش تو محتاجم

سپس گفت : مثل اينكه دنيا را خيلى مهم گرفته اى ، اين لباس كه در تن من مى بينى و لباس ديگرى كه مخصوص مسجد است ، و چند بز براى دوشيدن و نان خورش دارم ، چارپائى دارم كه آذوقه ام را به آن حمل و نقل مى كنم ، و زنى دارم كه مرا از زحمت تهيه غذا آسوده مى كند، چه نعمتى برتر از آن كه من دارم ؟

به ابوذر گفتند: آيا ملكى تهيه نمى كنى چنانكه فلان كس و فلانى تهيه كرده اند؟

گفت : مى خواهم چه كنم براى اينكه آقا و ارباب شوم ، هر روزى يك شربت از آب با شير و هفته اى يك پيمانه گندم مرا كفايت مى كند.(١٩١)

٣ - به بى تقوا نبايد اعتماد كرد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((اسماعيل )) فرزند بزرگ امام صادقعليه‌السلام مقدارى پول نقد داشت ، اطلاع پيدا كرد كه مردى قريشى از اهل مدينه عازم سفر به كشور يمن است ، خواست مقدارى پول به او بدهد تا اجناس تجارتى يا سوغاتى برايش خريدارى كند.

با پدرش امام صادقعليه‌السلام مشورت كرد، حضرت فرمود: او شراب خوار است ؟ گفت : مردم مى گويند اما از كجا كه حرف مردم درست باشد!

حضرت فرمود: صلاح نيست به او پول بدهى

اما اسماعيل تمام پول را به آن مرد داد تا برايش از ((يمن )) جنس ‍ بخرد.

مرد قريشى به مسافرت رفت و تمام پول او را از بين برد. موقع حج حضرت و اسماعيل هر دو به حج رفتند، اسماعيل در طواف بود كه حضرت متوجه شد كه اسماعيل پيوسته از خدا مساءلت مى كند در مقابل از دست دادن پولها، به او عوض دهد.

حضرت از وسط جمعيت خود را به اسماعيل رسانيد و با دست پشت شانه او را به نرمى فشرد و گفت :

فرزندم ، بى جهت از خدا چيزى مخواه ، تو بر خدا حقى ندارى ، نبايد بوى اعتماد مى كردى ، خود كرده را تدبير نيست

اسماعيل گفت : مردم مى گفتند او شراب مى خورد من كه نديده بودم ! امام فرمود: گفتار مؤ منين را به راستى تلقى كنيد و بر شراب خوار اعتماد نكنيد و از دادن اموال به نادانان طبق قرآن بايد حذر كرد(١٩٢) كه سفيهى بالاتر از شراب خوار سراغ دارى ؟

بعد فرمود: پيشنهاد شراب خوار در ازدواج و وساطت را نبايد پذيرفت ، در مورد امانت نبايد او را امين دانست كه اموال را حيف و ميل كند و چنين كسى حقى بر خدا ندارد تا از خدا جبران ضررهاى وارده را مطالبه كند.(١٩٣)

٤ - شيخ مرتضى انصارى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مرحوم ((شيخ مرتضى انصارى )) با برادر خود از كاشان به مشهد مقدس ‍ مسافرت نمود، پس از آن به تهران آمد، در مدرسه مادرشاه در حجره يكى از طلاب منزل گرفت

روزى شيخ به همان محصل مختصر پولى داد تا نان خريدارى كند، وقتى برگشت شيخ ديد حلوا هم گرفته و بر روى نان گذاشته است

به او گفت : پول حلوا را از كجا مى آورى ؟ گفت : به عنوان قرض گرفتم شيخ فقط آنچه از نان ، حلوائى نبود برداشت و فرمود: من يقين ندارم براى اداء قرض زنده باشم

روزى همان طلبه پس از سالها به نجف آمده بود و خدمت شيخ عرض كرد: چه عملى انجام داديد كه به اين مقام رسيديد و خداوند شما را موفق نمود اينك در راءس حوزه علميه قرار گرفته ايد و مرجع همه شيعيان جهان شديد؟

شيخ فرمود: چون جراءت نكردم حتى نان زير حلوا را بخورم ، ولى تو با كمال جراءت نان و حلوا را تناول نمودى.(١٩٤)

٥ - اعتراض عقيل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چون امام علىعليه‌السلام به حكومت رسيد به منبر رفتند و ستايش و ثناء خدا كردند و بعد فرمود:

به خدا قسم به يك درهم از غنيمتهاى شما دست نرسانم تا آنگاه كه در مدينه شاخه خرمائى دارم ، پس راست بگوئيد، خود را از اين مال محروم كرده ام و به شما عطاء مى كنم

در اين هنگام عقيل برادر امام به پا خاست و عرض كرد: قسم به خدا تو مرا و شخص سياه مدينه را برابر و مساوى قرار دارى !

امام فرمود: بنشين ، در اينجا غير تو ديگرى نبود كه تكلم كند، تو بر آن سياه چهره چه برترى دارى ، جز به پيشى گرفتن در اسلام يا به تقوى و اجر و ثواب ، كه اين برترى در آخرت است(١٩٥)

٢٢ - : توكل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّـهِ إِنَّ اللَّـهَيُحِبُّالْمُتَوَكِّلِينَ )

هرگاه عزم كارى گرفتى بر خدا توكل كن كه خدا آنان كه بر او اعتماد كند و دوست دارد.))(١٩٦)

قال علىعليه‌السلام : ((التوكل على الله نجاه من كل سوء

توكل بر خدا سبب نجات از هر بدى مى شود))(١٩٧)

شرح كوتاه :

توكل جامى است كه مهر الهى بر آن زده شد و مهر آن جامخ را باز نمى كند و از آن نمى آشامد كسى كه به خدا توكل و اعتماد كرده باشد.

كمترين حد توكل آن است كه از مقررات خود پيش از وقت ، زياده از مقدر كه تقسيم شده كوشش نكند.

حقيقت توكل به ايثار و واگذارى امورش به حق است ، و متوكل اگر توجه اش ‍ به علت حقيقى يعنى خدا باشد، مانع از رسيدن توكل است

توكل به حرف و لفظ و ادعا محقق نمى شود، بلكه امر باطنى است كه آن مفتاح ايمان است و با وداع همه آرزوها، متوكل به حقيقت توكل مى رسد.(١٩٨)

١ - تاجر متوكل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مردى هميشه متوكل به خدا بود و براى نجات از شام به مدينه مى آمد. روزى در راه دزد شامى سوار بر اسب ، بر سر راه او آمد و شمشير به قصد كشتن او كشيد.

تاجر گفت : اى سارق هرگاه مقصود تو مال من است ، بيا بگير و از قتل من درگذر.

سارق گفت : قتل تو لازم است ، اگر ترا نكشم مرا به حكومت معرفى مى كنى تاجر گفت : پس مرا مهلت بده تا دو ركعت نماز بخوانم ؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند.

مشغول نماز شد و دست به دعا بلند كرد و گفت : بار خدايا از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تو شنيدم هر كس توكل كند و ذكر نام تو نمايد در امان باشد، من در اين صحرا ناصرى ندارم و به كرم تو اميدوارم

چون اين كلمات بر زبان جارى ساخت و به درياى صفت توكل خويش را انداخت ، ديد سوارى بر اسب سفيدى نمودار شد، و سارق با او درگير شد. آن سوار به يك ضربه او را كشت و به نزد تاجر آمد و گفت : اى متوكل ، دشمن خدا را كشتم و خدا تو را از دست او خلاص نمود. تاجر گفت : تو كيستى كه در اين صحرا به داد من غريب رسيدى ؟

گفت : من توكل توام كه خدا مرا به صورت ملكى در آورده و در آسمان بودم كه جبرئيل به من ندا داد: كه صاحب خود را در زمين درياب و دشمن او را هلاك نما.

الان آمدم و دشمن تو را هلاك كردم ، پس غايب شد. تاجر به سجده افتاد و خداى را شكر كرد و به فرمايش پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در باب توكل اعتقاد بيشترى پيدا كرد.

پس تاجر به مدينه آمد و خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد و آن واقعه را نقل كرد، و حضرت تصديق فرمود(١٩٩) آرى توكل را به اوج سعادت مى رساند و درجه متوكل درجه انبياء و اولياء و صلحاء و شهداء است

٢ - پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وتوكل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

هنگامى كه ((ابوسفيان )) رئيس مشركان كه لشكر ده هزار نفرى و مانور منظم و قدرتمند اسلام را (در فتح مكه ) ديد در شگفتى و تعجب فرو رفت در حالى كه در كنار گردانهاى رزمى لشكر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قدم مى زد، مى گفت :

اى كاش مى دانستم كه چرا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر من پيروز شد؟ با آنكه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مكه تنها و بى ياور بود، چگونه اين چنين لشكرى مبارز تدارك ديد؟

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سخن ابوسفيان را شنيد و دست مباركش ‍ را روى شانه وى گذاشت و فرمود: ما به كمك خدا، بر شما پيروز شديم

در جنگ حنين مى بينيم وقتى سپاه اسلام مورد تهاجم غافلگيرانه دشمن قرار گرفت صفوف مسلمانان از هم متفرق شد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وقتى پراكندگى سپاه اسلام را ديد، به درگاه خدا استعانت جست و به او توكل كرد و عرض نمود: ((خداوندا! حمد و سپاس مخصوص تو است ، و شكايتم را به درگاه تو مى آورم و اين توئى كه بايد از درگاهت كمك خواست و استعانت جست )) در اين هنگام جبرئيل بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازل شد و عرض كرد:

((اى رسول خدا، دعائى كردى كه موسى در آن هنگام كه دريا برايش ‍ شكافته شد، اين دعا را كرد و از شر فرعون نجات يافت .))(٢٠٠)

٣ - بيمارى موسىعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت موسىعليه‌السلام را بيمارى عارض شد، بنى اسرائيل نزد او آمدند و ناخوشى او را شناختند و گفتند: اگر فلان دارو را مصرف كنى شفايابى

موسىعليه‌السلام گفت : مداوا نمى كنم تا خدا مرا بى دوا بهبود بخشد. پس ‍ بيمارى او طولانى شد، خدا به او وحى فرمود: به عزت و جلالم سوگند! ترا عافيت نمى دهم تا به دوائى كه گفته اند درمان كنى

پس به بنى اسرائيل گفت : داروئى كه گفتيد به آن مرا معالجه كنيد. پس او را مداوا كردند بهبود يافت

اين در دل موسىعليه‌السلام حالت شكوه و اعتراضى پديد آورد. خداى تعالى به او وحى فرستاد، خواستى حكمت مرا به توكل خود باطل كنى ، چه كسى غير از من داروها و منفعتها را در گياهان و اشياء نهاد؟!(٢٠١)

٤ - حماد بن حبيب

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((حماد بن حبيب كوفى )) گفت : سالى براى انجام حج با عده اى بيرون شديم همين كه از جايگاهى به نام ((زباله )) كوچ كرديم بادى سهمگين و سياه وزيد، آنقدر شديد بود كه قافله را از هم متفرق ساخت

من در آن بيابان سرگردان ماندم تا خود را به زمينى كه از آب و گياه خالى بود رساندم

تاريكى شب مرا فرا گرفت ، از دور درختى به نظرم رسيد، نزديك آن رفتم ، جوانى را ديدم با جامه هاى سفيد كه بوى مشك از او مى وزيد، به طرف آن درخت آمد. با خود گفتم : اين شخص يكى از اولياء خدا باشد!

ترسيدم اگر مرا ببيند به جاى ديگر برود، لذا خود را پوشيده داشتم او آماده نماز شد و اول دعا كرد (يا من حاذ كل شى ملكوتا....) آنگاه وارد نماز شد. من به آن مكان نزديك شدم ، چشمه آبى ديدم كه از زمين مى جوشيد. وضو ساختم و پشت سرش به نماز ايستادم

در نماز چون به آيه اى مى گذشت كه در آن وعده يا وعيد بود با ناله و آه ، آن آيه را تكرار مى كرد.

شب روى به نهايت گذاشت ، جوان از جاى خود حركت نمود و به راز و نياز مشغول شد (يا من قصده الضالون ....)

ترسيدم از نظرم غايب شود، نزدش رفتم و عرض كردم ترا سوگند مى دهم به آن كسى كه خستگى را از تو گرفته و لذت اين تنهايى را در كامت قرار داده ، بر من ترحم نما، كه راه گم كرده ام و آرزو دارم به كردار تو موفق شوم

فرمود: اگر از راستى بر خدا توكل مى كردى گم نمى شدى ، اينك از دنبالم بيا. به كنار درخت رفت و دست مرا گرفت (و با طى الارض ) مرا به جائى آورد. صبح طلوع كرده بود و فرمود: مژده باد ترا به اين مكان كه مكه است ؛ و صداى حاجيان را مى شنيدم !

عرض كردم ترا سوگند مى دهم به آن كسى كه به او در قيامت اميدوارى ، بگو كيستى ؟ فرمود: اكنون كه سوگند دادى من على بن الحسين (زين العابدين ) هستم(٢٠٢)

٥ - اعتماد به ساقى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

جبرئيل در زندان نزد حضرت يوسف آمد و گفت : اى يوسف چه كسى ترا زيباترين مردم قرار داد؟ فرمود: پروردگار.

گفت : چه كسى ترا نزد پدر محبوب ترين فرزندان قرار داد؟ فرمود: خدايم

گفت : چه كسى كاروان را به سوى چاه كشانيد؟ فرمود: خداى من

گفت : چه كسى سنگى كه اهل كاروان در چاه انداختند از تو باز داشت ؟ فرمود: خدا.

گفت : چه كسى از چاه ترا نجات داد؟ فرمود: خدايم

گفت : چه كسى ترا از كيد زنان نگه داشت فرمود: خدايم

گفت اينك خداوند مى فرمايد: چه چيز ترا بر آن داشت كه به غير من نياز خود را باز گوئى ، پس هفت سال در ميان زندان بمان (به جرم اينكه به ساقى سلطان اعتماد كردى و گفتى : مرا نزد سلطان ياد كن )

و در روايت ديگر دارد كه خداوند به وى وحى كرد: اى يوسف چه كسى آن رؤ يا را به تو نماياند؟ گفت : تو اى خدايم

فرمود: از مکر زن عزيز مصر چه كسى ترا نگه داشت ؟ عرض كرد: تو اى خدايم

فرمود: چرا به غير من استغاثه كردى و از من يارى نجستى ، اگر به من اعتماد مى كردى از زندان ترا آزاد مى كردم به خاطر اين اعتماد به خلق ، هفت سال بايد در زندان بمانى

يوسف آن قدر در زندان ناله و گريه كرد كه اهل زندان به تنگ آمدند، بنا شد يك روز گريه كند و يك روز آرام بگيرد.(٢٠٣)

٢٣ - : تسليم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( وَأُمِرْنَالِنُسْلِمَلِرَبِّالْعَالَمِينَ )

ما ماءموريم كه تسليم فرمان خداى جهانيان باشيم ))(٢٠٤)

قال الباقرعليه‌السلام : احق خلق الله ان يسلم لما قضى الله

سزاوارترين بندگان خدا كسانى هستند در مقابل قضاى الهى تسليم هستند)).(٢٠٥)

شرح كوتاه :

صفت تسليم مقامى است بالاتر از رضا و توكل ، زيرا دارنده آن ترك درمان مشكلاتى كه بر او وارد مى شود را مى كند، و با قطع تعلق قلبى ، خود را به خدا واگذار مى كند.

در صفت رضا نوعا افعال باطبع انسانى توافق دارند، و در توكل خدا را بمنزله وكيل در كارشان مى دانند، در هر دو صورت طبع و نفس دخالت دارند، اما در تسليم اين چنين نيست

برگزيدگان خدا به انواع رنجها همانند سوءاخلاق خانواده ، فقر، مرض ، آزار خلق و... دچار مى شوند چون تسليم اند زبان اعتراض ندارند و نارضايتى درونى از ابتلالات را هم ندارند.