يكصد موضوع 500 داستان

 يكصد موضوع 500 داستان 0%

 يكصد موضوع 500 داستان نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی

 يكصد موضوع 500 داستان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید علی اکبر صداقت
گروه: مشاهدات: 40459
دانلود: 4493

توضیحات:

يكصد موضوع 500 داستان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 407 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 40459 / دانلود: 4493
اندازه اندازه اندازه
 يكصد موضوع 500 داستان

يكصد موضوع 500 داستان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

١ - پاسخ امام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حكايت شده كه امام صادقعليه‌السلام گاهى براى ميهمانان خود فرنى ، و حلوا، و گاهى نان و زيتون مى آورد.

شخصى به آن حضرت عرض كرد: اگر با تدبير عمل كنى (آينده نگر باشى ) هميشه مى توانى در يك وضع باشى و يكسان از ميهمانان پذيرائى كنى

حضرت پاسخ داد: تدبير امر ما در دست خداوند است (و تسليم امر او هستم ) هر زمان كه به ما عطاء كند ما هم بر خود و ميهمانان خود وسعت مى دهيم ، و هر زمان كه به ما تنگ گيرد و كم عطاء كند، ما همچنان زندگى مى كنيم(٢٠٦)

٢ - معاذ بن جبل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((معاذ)) در هيجده سالگى مسلمان شد و در جنگ بدر و احد و خندق و ديگر جنگها شركت داشت و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ميان او و ((عبدالله بن مسعود)) عقد برادرى قرار داد.

انسانى خوش رو و بخشنده بود و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را به حكومت يمن فرستادند و مطالبى را به او گوشزد كردند از جمله فرمودند: بر مردم سخت مگير و با ايشان چنان رفتار كن كه به دين و سخن تو علاقمند گردند.

در زمان حكومت خليفه دوم جنگى ميان مسلمانان و روم اتفاق افتاد و او هم شركت داشت

در سال هجدهم هجرى در ((عمواس )) شام طاعونى واقع شد. ابوعبيده فرمانده قواى مسلمانان به مرض طاعون مبتلا شد، چون يقين به مرگ نمود معاذ را جانشين خود قرار داد.

سپاهيان او را گفتند دعا كن تا اين بلا مرتفع گردد. او فرمود: اين بلا نيست ، بلكه دعاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شما و مرگ نيكان و صالحان و شهادتى است كه خدا مخصوص بعضى از شما مى گرداند.

بعد فرمود: خداوندا از اين رحمت (طاعون ) سهم كاملى به خاندان معاذ بده

بعد از مدتى اهل خانه اش مبتلا شدند و مردند و خود او نيز در انگشتش اثر كرد، انگشت را به دندان مى گزيد و مى گفت : پروردگارا اين كوچك است آن را مبارك گردان

عاقبت در سن ٣٨ سالگى با مرض طاعون درگذشت و نزديك خاك اردن (در سال هيجده هجرى ) به خاك سپرده شد.(٢٠٧)

٣ - تسليم را از كبوتران بياموزيد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان يكى از پيامبران مادرى جوانى داشت كه او را بسيار دوست مى داشت و به قضاى الهى آن جوان مرد و آن مادر داغدار شد و بسيار ناراحتى مى كرد، تا جائى كه اقوام او نزد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وقت رفتند و از او چاره خواستند.

او نزد آن مادر آمد و آثار گريه و غم و بى تابى را در او مشاهده كرد. بعد به اطراف نگريست و لانه كبوترى او را جلب توجه نمود و فرمود:

اى مادر اين لانه كبوتر است ؟ گفت : آرى ، فرمود: اين كبوتران جوجه مى گذارند؟ گفت : آرى ، فرمود: همه جوجه ها به پرواز مى آيند؟ گفت : نه ، زيرا بعضى از جوجه هاى آنها را ما مى گيريم و از گوشت آنها استفاده مى كنيم فرمود: با اين همه اين كبوتران ترك لانه خود نمى كنند؟ گفت : نه ، و به جائى ديگر نمى روند.

فرمود: اى زن بترس از اينكه تو در نزد پروردگارت از اين كبوتران پست تر باشى ، زيرا اين كبوتران از خانه شما با آنكه فرزندان آنها را در پيش روى آنها مى كشيد و مى خوريد هجرت نمى كنند، لكن تو با از دست دادن يك فرزند از نزد خدا قهر كرده اى و به او پشت نمودى و اين همه بى تابى مى كنى و سخنان ناشايست به زبان جارى مى كنى

آن مادر چون اين سخنان را شنيد اشك از ديده برگرفت و ديگر بى تابى ننمود.(٢٠٨)

٤ - صعصعه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((احنف بن قيس )) مى گويد: روزى به عمويم صعصعه از درد دل خود شكايت كردم او مرا بسيار سرزنش كرد و گفت : پسر برادر وقتى از يك نوع ناراحتى پيدا مى كنى اگر به ديگرى مانند خود شكايت مى كنى از دو حال خارج نيست ، يا آن شخص دوست تست ، كه البته او هم برايت ناراحت مى شود و يا دشمن تست كه در اين صورت شادمان خواهد شد.

ناراحتى خويش را به مخلوقى مانند خود كه قدرت برطرف كردن آن را ندارد ابراز مكن ؛ به كسى پناه ببر و بگو كه ترا به آن ناراحتى مبتلا كرده او خود مى تواند برطرف نمايد.

پسر برادر، يكى از چشمهاى من مدت چهل سال است كه هيچ چيز را نمى بيند، از اين پيشامد احدى را مطلع نكرده ام حتى زنم نيز نمى داند كه اين چشم من نابينا است(٢٠٩)

٥ - تسليم در برابر حكم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

نخلستان ((زبير بن عوام )) (پسر عمه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) با يكى از انصار در كنار هم قرار داشت در مورد آبيارى نخلستان بين اين دو نفر نزاعى واقع شد، هر دو براى رفع خصومت و اختلاف به حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدند و جريان را به عرض رساندند، تا آن حضرت مساءله را حل كند.

نظر به اينكه نخلستان زبير در قسمت بالاى آب قرار داشت و نخلستان مرد انصارى در قسمت پائين بود (و معمول اين بود كه اول قسمت بالا را آب مى دادند بعد قسمت پائين را) پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چنين قضاوت كرد كه نخست زبير آبيارى كند بعد مرد انصارى

با اينكه اين داورى كاملا عادلانه بود، مرد انصارى ناراحت شد و حتى به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفت : اين قضاوت به خاطر آن كه زبير پسر عمه شما بود به نفع او تمام شد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از اين پرخاشگرى ناراحت گرديد، به طورى كه چهره اش متغير شد در اين هنگام اين آيه نازل گرديد:

((سوگند به پروردگارت ، آنها مؤ من نخواهند بود مگر اينكه ترا در اختلاف به داورى بطلبند و سپس در دل خود از داورى تو احساس ناراحتى نكنند و كاملا تسليم باشند.))(٢١٠)

اين آيه دلالت دارد كه كسى در برابر حكم رهبر حكومت اسلامى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نمى تواند پيش خود ناراحت گردد و خواسته خود را دنبال نمايد، بلكه بايد كاملا تسليم حكم باشد.(٢١١)

٢٤ - : تفكر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( أَوَلَمْيَتَفَكَّرُوافِي أَنفُسِهِم مَّا خَلَقَ اللَّـهُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا إِلَّا بِالْحَقِّ وَأَجَلٍ مُّسَمًّى وَإِنَّ كَثِيرًا مِّنَ النَّاسِ بِلِقَاءِ رَبِّهِمْ لَكَافِرُونَ )

:آيا در نفس خود تفكر نكردند كه خدا آسمانها و زمين و هر چه در بين آنهاست همه را به حق و معين آفريده است(٢١٢)

امام علىعليه‌السلام : ((التفكر يدعو الى البر و العمل به

:تفكر انسان را به كار نيك و عمل به آن مى خواند(٢١٣)

شرح كوتاه :

تفكر بحال خويش و احوال اهل عالم ، آئينه ايست كه بوسيله آن خوبيها نمودار مى شود، و كفاره گناهان مى گردد، قلب روشن مى شود و موجب اصلاح معاد مى شود، و به عاقبت امر خويش متوجه مى گردد و عملش ‍ افزون مى شود.

تفكر خصلتى است كه مانند اين عبادت ، خدابندگى نشود چنانچه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: ((يك ساعت فكر كردن بهتر از عبادت يكسال است )).

به مرتبه تفكر نمى رسد مگر كسى كه خداوند به قلبش نظر كرده باشد و به نور معرفت منور نموده باشد؛ پس با چشم عبرت دنيا را مى نگرد و غافل از حق نمى گردد(٢١٤) .

١ - ربيعه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((ربيعة بن كعب )) گويد: روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من فرمود: يا ربيعه هفت سال مرا خدمت مى نمائى آيا حاجتى از من نمى خواهى تا برآورده كنم ؟

عرض كردم : يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا مهلت بده تا فكرى در اين باره كنم گويد: چون روز ديگر، بر حضرت وارد شدم فرمود: اى ربيعه حاجت خود را بيان كن ! گفتم : از خدا مساءلت فرما كه مرا با تو داخل بهشت نمايد!

چون پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين خواهش مرا شنيد فرمود: اين سؤ ال را چه كسى به تو تعليم نموده است ؟ عرض كردم : كسى مرا تعليم ننموده است ، لكن با خود فكر نمودم كه اگر تقاضاى مال بسيار كنم ، آخر آن زوال پذيرد. اگر عمر طولانى و اولاد زياد سؤ ال كنم عاقبت مرگ است ، پس با اين تفكر و انديشه از شما اين تقاضا را كردم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ساعتى سر مبارك را به زير انداخته و متفكر بودند، پس سر برداشته و فرمود: اين مطلب را از خداوند مساءلت مى نمايم ، لكن تو هم مرا به زياده سجده كردن اعانت نكن.(٢١٥)

.٢ - فكر قبل از عمل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

يكى از ياران پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آن حضرت عرض كرد: من هميشه در معامله و داد و ستد دچار ضرر و زيان مى شوم ، مكر و حيله خريدار يا فروشنده مانند جادو مرا مغبون مى كند. پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

((در آن معامله اى كه از گول خوردن در آن مى ترسى ، با كسى كه معامله مى كنى تا سه روز حق بر هم زدن معامله را شرط كن كه اگر ضرر كردى بتوانى مال خود را پس بگيرى ؛ و هنگام معامله صابر و بردبار باش

بدان كه تاءمل و بردبارى از خداست و عجله و شتابزدگى از شيطان است تو مى توانى از سگ اين پند را بياموزى ، هر كارى كه براى تو پيش آمد، آن را استشمام كن (يعنى در جوانب خوب و بد آن انديشه و تفكر كن و بدون مقدمه وارد نشو) همان طور كه اگر لقمه نانى جلوى سگ بيندازى فورا آن را نمى خورد بلكه اول بو مى كند، وقتى تشخيص داد كه مناسب است مى خورد. تو با اين عقل و خرد، از سگ كمتر نيستى ، پس قبل از كار فكر و تاءمل كن .(٢١٦)

٣ - انواع تفكر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مقداد از ياران باوفاى علىعليه‌السلام مى گويد: نزد ((ابوهريره )) رفتم ، شنيدم مى گفت : پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: ((فكر كردن يك ساعت بهتر از يك سال عبادت است .))

نزد ((ابن عباس )) رفتم ، شنيدم گفت : پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: ((فكر كردن يك ساعت بهتر از هفت سال عبادت است .))

نزديكى ديگر از اصحاب رفتم و شنيدم از قول پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى گفت : ((فكر كردن يك ساعت بهتر از هفتاد سال عبادت است .))

تعجب كردم كه هر كس به خلاف ديگرى نقل مى كند، نزد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفتم و هر سه قول را نقل كردم

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: همه آن سه نفر راست مى گويند، سپس ‍ (براى روشن شدن مطلب ) آن سه نفر را خواست و آنها حاضر شد، من هم بودم

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به ابوهريره فرمود: تو چگونه فكر مى كنى ؟ عرض كرد: طبق آنچه خداوند در قرآن فرموده : ((صاحبان خود در اسرار آفرينش آسمانها و زمين مى انديشند))(٢١٧)

من هم درباره اسرار آسمان و زمين مى انديشم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: ((فكر كردن يك ساعت تو بهتر از يك سال عبادت است .))

سپس به ابن عباس فرمود: تو چونه فكر مى كنى ؟ او در پاسخ گفت : ((من درباره مرگ و وحشت روز قيامت مى انديشم )) پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: فكر كردن يك ساعت تو بهتر از هفت سال عبادت است

بعد به آن صحابه فرمود: تو چگونه مى انديشى ؟ او در پاسخ عرض كرد: من درباره آتش جهنم و وحشت و سختى آن مى انديشم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: فكر كردن يك ساعت تو بهتر از هفتاد سال عبادت است

به اين ترتيب ، مساءله اختلاف در انواع تفكر و انديشه حل گشته و روشن شد كه پاداش فكر كردن بستگى به نيتها دارد.(٢١٨)

٤ - فكر رياست

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((سعدى )) گويد: يكى از دوستان كه از رنج روزگار خاطرى پريشان داشت نزدم آمد و از درآمد اندك و عيال بسيار و فقر گله كرد و گفت : قصد دارم براى حفظ آبرو به شهر ديگرى بروم تا كسى از نيك و بدكار من باخبر نشود.

بعد گفت : تو مى دانى كه در علم حسابدارى اطلاعاتى دارم ، اكنون نزد شما آمده ام تا از مقام ارجمند شما كارى در دستگاه دولتى برايم معين شود و باقيمانده عمر را با خاطرى آسوده بگذارنم و از شما تشكر كنم !

به او گفتم : اى برادر! كارمند حسابدارى شدن براى پادشاه دو بختى است ، از يك سوء اميدوار كننده است و از سوى ديگر ترس دارد، و به خاطر اميدى خود را در معرض ترس قرار نده

دوستم گفت : مناسب حال من سخن نگفتى و جواب مرا درست ندادى من گفتم : تو قطعا داراى دانش و تقوا و امانت دارى هستى ولى حسودان عيبجو در كمين هستند، مصلحت آن است كه زندگى را با قناعت بگذرانى و رياست را ترك كنى

دوستم از حرفهايم ناراحت شد و گفت : اين چه عقل و تدبير است ، دوستان در گفتارى به كار آيند وگرنه در كنار سفره نعمت همه دشمنان دوست نما خواهند بود.

ديدم از پندم آزرده خاطر شد ناچار او را نزد صاحب ديودن (وزير دارايى ) كه سابقه آشنائى داشتم بردم ، و وضع حال او را گفتم او دوستم را سرپرست به كار سبكى گماشت

زمانى گذشت ، او را مردى خوش اخلاق و با تدبير يافتند و درجات او را بالا برند.

مدتى گذشت ، اتفاقا با كاروانى از ياران به سوى مكه سفر كردم موقع بازگشت در دو منزلى وطنم همين دوستم را ديدم به پيشواز من آمد با ظاهرى پريشان و به شكل فقيران بود!

پرسيدم : چرا چنين شده اى ؟ گفت : همانگونه كه تو گفتى طايفه اى بر من حسد بردند و به خيانت متهم كردند؛ شاه بدون تحقيق مرا زندان كرد و آزار داد، تا خبر آمدن حاجيان رسيد مرا از زندان آزاد كردند؛ كارم به جائى رسيده كه شاه حتى ارث پدرى مرا هم مصادره كرد.

سعدى گويد به او گفتم : قبلا تو را نصحيت كردم كه ((كار براى شاهان مانند سفر دريا، هم خطرناك است و هم سودمند، يا گنج برگيرى يا در طلسم بميرى ، ولى نصحيت مرا نپذيرفتى .))(٢١٩)

٥ - ملك رى يا كشتن امامعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

بعد از آنكه ((يزيد)) به استاندار خويش ((عبيدالله بن زياد)) دستور داد اگر حسينعليه‌السلام بيعت نكرد با او جنگ كن

((عمر بن سعد)) قبل از واقعه كربلا از طرف عبيدالله ماءمور شد تا فرماندار ايالت رى شود. اما قبل از رفتن ، عبيدالله نامه اى براى عمر بن سعد نوشت كه : امام حسين به عراق آمد بايد به عراق بروى و با او بجنگى و او را از بين ببرى ، بعد به جانب رى سفر كن

عمر بن سعد نزد عبيدالله آمد و گفت : اى امير مرا از اين كار عفو نما! عبيدالله گفت : ترا عفو مى كنم ولى فرماندارى ملك رى را از تو مى گيرم

عمر بن سعد متردد شد، بين جنگ با امامعليه‌السلام و ملك عظيم رى و گفت : مرا يك شب مهلت بده تا فكرى در اين كار بكنم

عبيدالله به او اجازه فكر كردن داد. آن شب را تا به صبح درباره جنگ يا فرماندارى رى انديشه كرد.

عاقبت تصميم گرفت ملك رى را كه نقد بود اختيار كند، و بهشت و جهنم را كه نسيه بود نپذيرد و با امام بجنگد.

صبح آن روز به نزد عبيدالله رفت و قتال با امام را به گردن گرفت و عبيدالله لشگرى عظيم را به او داد تا برود در كربلا و با امام بجنگد. امام روز دوم محرم به كربلا آمدند و عمر بن سعد روز سوم محرم با چهارهزار سوار به كربلا آمد و فرماندهى كل قواى لشگر را به عهده گرفت و شمر را امير لشگر كرد و روز دهم محرم براى گرفتن ملك رى ، حاضر شد به دستورش امام حسين و ٧٢ نفر از فرزندان و اصحابش را به قتل برساند.(٢٢٠)

٢٥ - : تحقير

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( يَاأَيُّهَاالَّذِينَآمَنُوالَا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِّن قَوْمٍ )

:اى اهل ايمان ، نبايد قومى ، قوم ديگر را مسخره و تحقير كنند(٢٢١)

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : من حقر مؤ منا او غير مسكين لم يزل الله عز و جل حاقرا له ما قتا

:كسيكه مؤ من يا غير مسكينى را تحقير كند و كوچك بشمارد همواره خدا او را خوار و دشمن دارد.(٢٢٢)

شرح كوتاه :

عواملى همانند كبر و كينه و حسد و مانند اينها سبب مى شود تا بعضى افراد، ديگران را كه يا سود ندارند، يا زر و زور ندارند، و آنها رابه كارگرى و كارهاى پست وا مى دارند، تحقير و كوچك بشمرند.

عرض كردم احترام و كمك به خلق خدا، با الفاظ ركيك و اعمال ناپسند، در اهانت و زخم زبان در كوچك شمردن آنها دريغ نمى ورزند.

تحقير به هر شكلى كه باشد حرام است ؛ تازه اگر آن شخص دلش بشكند و رنجيده خاطر گردد، حتما اثر وضعى دارد و ضرر و زيانى بر عرض و شخصيت گوينده سرايت مى كند؛ پس بهتر است رعايت ضعيفترين خلق خدا را كرد، تا مورد لطف خداى تعالى قرار گرفت

١ - مفضل بن عمر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى نامه اى به امضاى عده اى از بزرگان شيعه به دست امام صادقعليه‌السلام رسيد كه چند نفر از آنان خود حامل نامه بودند.

شكايت درباره رفاقت ((مفضل بن عمر)) وكيل امام صادقعليه‌السلام در كوفه با عده اى كبوتر و به ظاهر بى بند و بار بود.

امامعليه‌السلام پس از خواندن نامه ، نامه اى دربسته به وسيله همان چند نفر براى مفضل فرستاد. از حسن اتفاق موقعى نامه رسيد كه امضاء كنندگان در خانه او بودند.

او نامه را در حضور آنان باز كرد و خواند و سپس به دست آنها داد. آنان از مضمون نامه مطلع شدند كه امام در اين نامه تنها دستور چند قلم معامله به مفضل داده كه انجامش مستلزم رقمى درشت پول نقد مى باشد، و مفضل بايد آن را تهيه كند؛ و درباره رفاقت مفضل با آنان در نامه امام هيچ اشاره اى نشده بود.

چون مساءله پول بود، آنها سر بزير انداخته و گفتند: بايد پيرامون اين پول زياد فكر كنيم و بعد عذرخواهى هم كردند.

مفضل كه زيرك بود آنها را به صرف غذا دعوت كرد و نگذاشت از خانه بيرون روند؛ آنگاه پى كبوتر بازان فرستاد و آنان آمدند، و در حضور آن عده براى اينان نامه امام را خواند.

كبوتر بازان بدون عذر تراشى رفتند و هنوز مهمانان مشغول غذا خوردن بودند كه پولهاى زياد (از هزار درهم تا ده هزار درهم ) را جمع و آن را تسليم مفضل كردند و رفتند!

در اين موقع مفضل به امضاء كنندگان رو كرد و گفت : شما از من مى خواهيد امثال اين جوانان را راه ندهم با اينكه امكان اصلاح اينان زياد است و در چنين مواردى بارى از دين را به دوش كشند.

شما مى پنداريد كه خدا محتاج به نماز و روزه شماست كه به آن مغرور شده ايد، اما از گذشت مالى عذر تراشى مى كنيد و پاسخ امام را نمى دهيد!!

اينان كه رفاقت مفضل با كبوتربازان را خوار و كوچك مى شمردند، جوابى نداشتند بدهند، از جاى بلند شدند و رفتند.(٢٢٣)

٢ - سيره پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مردى بر پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد شد كه آبله برآورده ، و آبله اش ‍ چرك برداشته بود. حضرت مشغول خوردن بودند؛ آن شخص پهلوى هر كس نشست او را كوچك و خوار شمردند و از كنارش برمى خاستند پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را كنار خود نشانيد و به او لطف زياد كردند.

روزى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با جمعى از اصحاب به غذا خوردن مشغول بودند، مردى وارد شد كه بيمارى مزمنى (احتمالا جذامى بوده است ) داشت و مردم از او متنفر بودند. حضرت او را پهلوى خود نشانيد و به او فرمود: غذا بخور. يكى از قريش كه از او نفرت و اشمئزاز نمود؛ خودش پيش از مرگ به همين بيمارى مزمن مبتلا گشت(٢٢٤)

٣ - نتيجه خوار شمردن

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

شخصى در بنى اسرائيل فاسد بود به طورى كه او را بنى اسرائيل از خود راندند. روزى آن شخص به راهى مى رفت به عابدى برخورد كرد كه كبوترى بر بالاى سر او پرواز مى كند و سايه بر او انداخته است

پيش خود گفت : من رانده شده هستم و او عابد است اگر من نزد او بنشينم اميد مى رود كه خدا به بركت او به من هم رحم كند.

اين بگفت و نزد آن عابد رفت و همانجا نشست عابد وقتى او را ديد با خود گفت : من عابد اين ملت هستم و اين شخص فاسد است او بسيار مطرود و حقير و خوار است چگونه كنار من بنشيند، از او رو گردانيد و گفت : از نزد من برخيز!

خداوند به پيامبران آن زمان وحى فرستاد كه نزد آن دو نفر برو و بگو اعمال خود را از سر گيرند. زيرا من تمام گناهان آن فاسد را بخشيدم و اعمال آن عابد را (به خاطر خودبينى و تحقير آن شخص ) محو كردم.(٢٢٥)

٤ - پسر كوتاه قد و بدقيافه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((سعدى )) گويد: پادشاهى چند پسر داشت ، يكى از آنها كوتاه قد و لاغر اندام و بدقيافه بود، و ديگران همه قد بلند و زيبا روى بودند.

شاه به او به نظر نفرت و خواركننده مى نگريست ، و با چنان نگاهش او را تحقير مى كرد. آن پسر از روى هوش و بصيرت فهميد كه چرا پدرش با نظر تحقيرآميز به او مى نگرد، رو به پدر كرد و گفت : اى پدر! كوتاه خردمند بهتر از نادان بلند قد است ، چنان نيست كه هركس قامت بلندتر داشته باشد ارزش او بيشتر است ، چنانكه گوسفند پاكيزه است ، ولى فيل همانند مردار بو گرفته مى باشد.

شاه از سخن پسرش خنديد و بزرگان دولت سخن او را پسنديدند، ولى برادران او، رنجيده خاطر شدند.

اتفاقا در آن ايام سپاهى از دشمن براى جنگ با سپاه شاه فرا رسيد. نخستين كسى كه از سپاه شاه ، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همين پسر كوتاه قد و بدقيافه بود.

با شجاعتى عالى ، چند نفر از سران دشمن را بر خاك هلاكت افكند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام گفت : اسب لاغر روز ميدان به كار آيد.

باز به درگيرى رفت با اينكه گروهى پا به فرار گذاشتند، با نعره گفت : اى مردان بكوشيد والا جامه زنان بپوشيد.

همين نعره ، سواران را قوت داد و بالاخره بر دشمن غلبه كردند و پيروز شدند. شاه سر و چشمان پسر را بوسيد و او را وليعهد خود كرد و با احترام خاصى با او مى نگريست برادران نسبت به او حسد ورزيدند، و زهر در غذايش ريختند تا به او بخورانند و او را بكشند. خواهر او از پشت دريچه ، زهر ريختن آنها را ديد، دريچه را محكم بر هم زد؛ برادر با هوشيارى فهميد و بى درنگ دست از غذا كشيد و گفت : محال است كه هنرمندان بميرند و بى هنران زنده بمانند و جاى آنها را بگيرند.

پدر از ماجرا باخبر شد و پسران را تنبيه كرد و هر كدام را به گوشه اى از كشورش فرستاد.(٢٢٦)

٥ - بدتر از خود را بياور

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((خداوند به موسى ))عليه‌السلام وحى فرستاد كه اين مرتبه براى مناجات كه آمدى كسى همراه خود بياور كه تو از وى بهتر باشى

موسى براى پيدا كردن چنين شخصى تفحص كرد و نيافت ؛ زيرا به هر كه مى گذشت جراءت نميكرد كه بگويد من از او بهترم

خواست از حيوانات فردى را ببرد، به سگى كه مريض بود برخورد كرد. با خود گفت : اين را همراه خود خواهم برد، ريسمان به گردن وى انداخت و مقدارى او را آورد بعد پشيمان شد و او را رها كرد.

تنها به دربار پروردگار آمد. خطاب رسيد فرمانى كه به تو دادم چرا نياوردى ؟ عرض كرد: پروردگارا نيافتم كسى را كه از خودم پست تر باشد.

خطاب رسيد: به عزت و جلالم اگر كسى را مى آوردى كه او را پست تر از خود مى داشتى هر آينه نام ترا از طومار انبياء محو مى كردم(٢٢٧)

٢٦ - : تكبر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( فَالَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ قُلُوبُهُم مُّنكِرَةٌ وَهُم مُّسْتَكْبِرُونَ ) :آنان كه به قيامت ايمان ندارند قلبشان منكر و آنان جزء مستكبران بشمار مى آيند.(٢٢٨)

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : ((لا يدخل الجنة من كان فى قلبه مثقال حبة من خردل من كبر

:داخل بهشت نمى شود كسى كه باندازه دانه خردل در دلش كبر باشد،(٢٢٩)

شرح كوتاه :

آدم متكبر خود را بالاتر و بهتر از ديگران مى داند، و با دلايلى واهى و اعتبارى در ذهن خود شيوه شيطان را ((كه گفت من از آتش و آدم از خاك خلق شده ))، آتش بر خاك برترى دارد، اولين گناهى كه در خلقت انجام شد از شيطان كبر بود.

از اين معلوم مى شود كه رذيله بودنش جاى شكى نيست : آدمهاى متكبر ديگران را حقير مى شمارند و منتظر سلام افراد ديگر به آنها هستند، و متوقع هستند كه مورد تعظيم و تكريم قرار گيرند، و دائما جنبه افضليت و بزرگى در سرشان مى پرورانند.

فرق عجب با تكبر آنست كه شخص معجب خود پسندى بخود دارد، اما متكبر بزرگى از ديگران را دارد لذا مرضش بالاتر از عجب مى باشد(٢٣٠)

١ - ابوجهل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((عبدالله بن مسعود)) از ياران پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اول كسى بود كه در مكه قرآن را آشكارا در ميان جمعيت قرائت كرد.

او در تمام جنگهاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضور داشت ؛ مردى بسيار كوتاه قد بود كه هرگاه در ميان جمعيت نشسته مى ايستاد از آنها بلندتر نبود!

به همين جهت ، در جنگ بدر خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عرضه داشت من قدرت جنگيدن ندارم ممكن است دستورى بفرمائيد كه در ثواب جنگجويان شريك باشم ؟

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: برو در ميان كشتگان كفار اگر كسى را (مانند ابوجهل ) يافتى كه زنده است او را به قتل برسان

عبدالله گويد: ميان كشتگان به ابوجهل دشمن سرسخت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيدم كه هنوز رمقى داشت

روى سينه اش نشستم و گفتم : خدا را سپاسگزارم كه ترا خوار ساخت ابوجهل چشم گشود و گفت : واى بر تو پيروزى با كيست ؟ گفتم : با خدا و پيامبرش ، به همين دليل ترا مى كشم ؛ پا روى گردنش نهادم متكبرانه گفت :

اى چوپان كوچولو، قدم در جاى بلندى نهادى ، آنقدر بدان كه هيچ دردى بر من سخت تر از اين نيست كه تو قد كوتاه مرا بكشى ؛ چرا يكى از فرزندان عبدالمطلب مرا به قتل نرساند؟! سرش را از بدنش جدا كردم و خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدم و گفتم : يا رسول الله مژده كه اين سر ابوجهل است(٢٣١)

بعد از مردن ابوجهل پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: ابوجهل از فرعون زمان موسىعليه‌السلام بدتر و عاصى تر بوده است ، چون فرعون وقتى هلاكت خود را يقين كرد خدا را قبول كرد، ولى ابوجهل وقتى يقين به مرگ كرد به بت لات و عزى قسم ياد مى كرد كه او را نجات دهند.(٢٣٢)

٢ - وليد بن مغيره

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

بعد از آنكه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مبعوث به رسالت شد تا سه سال عده قليلى ايمان آوردند بعد وحى رسيد كه رسالت خود را ظاهر و عمومى كن و از استهزاء و اذيت مشركان پروا مكن كه ما شر آنها را از تو دفع كنيم

يكى از آنها ((وليد بن مغيره )) بود. جبرئيل ملك مقرب الهى نزد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد، در آن هنگام وليد از آنجا گذشت جبرئيل گفت : اين وليد پسر مغيره از استهزاء كنندگان است ؟

فرمود: بلى ، پس جبرئيل اشاره به پاى وليد كرد. وليد كمى كه رفت به مردى از خزاعه گذشت كه تير مى تراشيد، پا بر روى تراشه و ريزه هاى تير گذاشت و ريزه آن در پاشنه پاى او رفت و پايش خونين شد.

تكبرش نگذاشت كه خم شود و آن را بيرون آورد. چون به خانه رفت و روى كرسى خوابيد و دخترش در پائين كرسى خوابيد. آنقدر خون از پاشنه اش ‍ روان شد كه به تشك دختر رسيد و دخترش بيدار شد و به كنيز خود گفت : چرا دهان مشك را نبسته اى ؟ وليد گفت : اين خون پدر تست ، آب مشك نيست ، بعد وصيت كرده و به جهنم پيوست(٢٣٣)

٣ - ثروتمند كنار فقير

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مرد ثروتمندى با لباسهاى پاكيزه و تميز خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و نشست بعد از او مرد فقيرى با لباسهاى كهنه و مندرس وارد شد و پهلوى همان ثروتمند نشست

ثروتمند لباس آراسته خود را از كنار مستمند تازه وارد جمع كرد. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: ترسيدى لباست را كثيف نمايد؟ عرض كرد: خير، پرسيد: پس براى چه چيزى اين عمل را انجام دادى ؟

عرض كرد: مرا همنشينى (نفسى ) است كه هر كار خوب را در نظرم بد و هر كار بد را در نظرم خوب جلوه مى دهد.

يا رسول الله نصف مال خود را براى كيفر عملم به او بخشيدم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به فقير فرمودند: آيا مى پذيرى ؟ عرض كرد: نه يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ثروتمند گفت : چرا؟ گفت : مى ترسم آنچه را از تكبر و خود پسندى تو را فرا گرفته ، مرا هم فرا گيرد.(٢٣٤)

٤ - سليمان بن عبدالملك

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((سليمان بن عبدالملك )) (از خلفاء بنى مروان ) يك روز جمعه لباسى نو پوشيد و خود را معطر كرد. دستور داد صندوق عمامه سلطنتى را بياورند.

آينه اى بدست گرفت و بارها عمامه را برمى داشت و هر يك را كه مى پيچيد، نمى پسنديد باز عمامه ديگر برمى داشت تا اينكه به يكى از آنها راضى گرديد. به هيبت و شكل خاصى به مسجد رفت ، و بر روى منبر نشست و از شكل و هيكل خودش بسيار خوشش آمد و پيوسته خود را تنظيم و مرتب مى كرد. خطبه اى خواند، خيلى از خواندنش خرسند بود. چند مرتبه در خطبه خودپسندى و تكبر او را گرفت و گفت :

من شهريارى جوان ، بزرگى ترس آور و سخاوتمندى بسيار بخشنده ام سپس از منبر پائين آمد و داخل قصر شد. در قصر شبيه يكى از كنيزان را مشاهده كرد، پيش او رفته و پرسيد: مرا چگونه مى بينى ؟

كنيز گفت : با شرافت و شادمان مى بينم اگر گفته شاعر نبود. گفته شاعر را سؤ ال كرد، كنيز بخواند: ((تو خوب جنس و سرمايه اى هستى ، اگر هميشه بمانى ، اما افسوس كه انسان را بقائى نيست .))

سليمان از شنيدن اين شعر در گريه شد. تمام آن روز مى گريست شامگاه كنيز را خواست تا ببيند چه علتى او را وادار كرد اين شعر را بخواند.

كنيز قسم ياد كرد من تا امروز خدمت شما نيامده ام و هرگز اين شعر را نخوانده ام ، و ساير كنيزان هم تصديق كردند.

آنگاه متوجه شد اين پيشامد از جاى ديگرى بوده است ، بسيار ترسيد طولى نكشيد كه از دنيا با خودپسندى كه او را گرفته بود، بى بهره رفت(٢٣٥)