يكصد موضوع 500 داستان

 يكصد موضوع 500 داستان 0%

 يكصد موضوع 500 داستان نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی

 يكصد موضوع 500 داستان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید علی اکبر صداقت
گروه: مشاهدات: 37351
دانلود: 3704

توضیحات:

يكصد موضوع 500 داستان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 407 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 37351 / دانلود: 3704
اندازه اندازه اندازه
 يكصد موضوع 500 داستان

يكصد موضوع 500 داستان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٥ - خسرو پرويز

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

از پادشاهانى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او نامه نوشت و او را دعوت به اسلام نمود يكى ((خسرو پرويز پادشاه ايران )) بود. نامه اى به وسيله ((عبدالله بن حذاقه )) به دربار او فرستاد.

خسرو دستور داد آن را ترجمه كنند چون ترجمه كردند ديد حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نام خود را بر نام او مقدم داشته است اين موضوع بر او گران آمد، نامه را پاره كرد و به عبدالله هيچ توجهى ننمود و از جواب نامه خوددارى كرد.

وقتى خبر پاره كردن نامه به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد فرمود: خدايا تو نيز پادشاهى او را قطع فرما.

خسرو نامه اى به باذان پادشاه يمن فرستاد كه شنيده ام در حجاز شخصى دعوى نبوت كرده ، دو نفر از مردان دلير خود را بفرست تا او دست بسته به خدمت ما بياورند.

باذان دو نفر به نام ((بابويه )) و ((خرخسره )) را به حجاز فرستاد، و آنان نامه باذان را به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دادند... فرمود اينك استراحت كنيد تا فردا جواب شما را بدهم روز ديگر كه شرفياب شدند فرمود: به باذان بگوئيد كه ديشب هفت ساعت از شب گذشته (دهم جمادى الاولى سال هفتم هجرى ) پروردگار من ، خسرو پرويز را به وسيله فرزندش شيرويه به قتل رسانيد و ما بر مملكت او مسلط خواهيم گشت اگر تو هم ايمان بياورى بر محل حكومت خويش مستقر باش(٢٣٦)

٢٧ - : تواضع

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( وَعِبَادُ الرَّحْمَـٰنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا )

:بندگان خداى رحمان آنان هستند كه بر روى زمين بتواضع و فروتنى راه روند))(٢٣٧)

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : ما تواضع احدلله اءلا رفعه الله

:هيچكس براى خدا تواضع نكرد مگر خدا رفعت و بزرگى به او دهد.))(٢٣٨)

شرح كوتاه :

فروتنى اصل همه شرافتهاست ، و شخص متواضع در مقابل اجلال و عظمت حق هميشه فروتن است و عبادتش را به اين صفت عظيم برگزار مى كند.

حقيقت تواضع را نشناخته اند مگر مقربين از بندگان كه بوحدانيت حق متصل شده اند.

خشوع و خضوع و خوف بظهور نمى پيوندد، مگر از تواضع ؛ ولذا اهلش ‍ چهره اى دارند كه اهل آسمانها از ملائكه و اهل زمين از عارفان آنان را مى شناسند.

از سيماى آنان و راه رفتن و برخوردهاى اجتماعى و خانوادگى بخوبى معلوم مى شود كه از هر نوع تكبرى بدورند(٢٣٩)

١ - فروتنى با سلمان فارسى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت ((سلمان )) مدتى در يكى از شهرهاى شام امير (فرماندار) بود. سيره او در ايام فرماندارى با قبل از آن هيچ تفاوت نكرده بود، بلكه هميشه گليم مى پوشيد و پياده راه مى رفت و اسباب خانه خود را تكفل مى كرد.

يك روز در ميان بازار مى رفت ، مردى را ديد كه يونجه خريده بود و منتظر كسى بود كه آن را به خانه اش ببرد. سلمان رسيد و آن مرد او را نشناخت و بى مزد قبول كرد بارش را به خانه اش برساند.

مرد يونجه را بر پشت سلمان نهاد، و سلمان آن را مى برد. در راه مردى آمد و گفت : اى امير اين را به كجا مى برى ؟ آن مرد فهميد كه او سلمان است در پاى او افتاد و دست او را بوسه مى داد و مى گفت : مرا ببخش كه شما را نشناختم

سلمان فرمود: اين بار را به خانه ات بايد برسانم و رسانيد، بعد فرمود: اكنون من به عهد خود وفا كردم ، تو هم عهد كن تا هيچكس را به بيگارى (عمل بدون مزد) نگيرى و چيزى را كه خودت مى توانى ببرى به مردانگى تو آسيبى نمى رساند.(٢٤٠)

٢ - بلال حبشى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((بلال حبشى )) از مسلمانان بود كه از نظر معنوى ترقى كرده بود، تا جائى كه اذان گوى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شد و حضرتش مى فرمود: اى بلال به روح ما (به وسيله اذان ) نشاط ببخش

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را امين بر بيت المال نمود، و همچون برادر تنى با او رفتار مى كرد و به او مى فرمود: وقتى وارد بهشت مى شوم ، صداى كفش ‍ ترا جلوتر از خود مى شنوم ، آن وقت كه در سرزمين سرسبز بهشت راه مى روى .

بر اين اساس مسلمانان نزد بلال مى آمدند، و امتيازات و افتخاراتى را كه كسب كرده بود به او تبريك مى گفتند.

بلال هرگز با تعريفات آنان مغرور نمى شد و ستايش مردم او را عوض ‍ نمى كرد، با كمال تواضع در پاسخ آنها مى گفت : ((من از اهالى حبشه هستم ، ديروز عبد و غلام بودم .))(٢٤١)

٣ - تواضع رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((ابوذر)) گويد: ((سلمان فارسى )) و ((بلال حبشى )) را ديدم كه با هم به حضور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيدند. در اين ميان ، سلمان براى احترام به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، به پاهاى رسول خدا افتاد و بر آنها بوسه زد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ضمن جلوگيرى از اين كار، خطاب به سلمان فرمود: ((از آن كارهائى كه عجم (غير عربها) در مورد شاهان خود انجام مى دهند انجام نده من بنده اى از بندگان خدا هستم ، از آنچه مى خورند من نيز مى خورم ، و آنجا كه مردم مى نشينند من نيز مى نشينم .))(٢٤٢)

٤ - محمد بن مسلم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((محمد بن مسلم )) مردى ثروتمند از اشراف كوفه ، و از اصحاب امام باقرعليه‌السلام و صادقعليه‌السلام بود. روزى امام باقرعليه‌السلام به او فرمود: اى محمد بايد تواضع و فروتنى كنى

وقتى محمد بن مسلم از مدينه به كوفه برگشت ، ظرف خرما و ترازويى برداشت و درب مسجد جامع كوفه نشست و صدا مى زد: هركس خرما مى خواهد بيايد از من بخرد (تا هيچ تكبرى به او سرايت نكند).

بستگانش آمدند و گفتند: ما را با اين كار رسوا كردى فرمود: امامم مرا امر به چيزى كرد كه مخالفتش نخواهم كرد؛ از اين محل حركت نمى كنم تا تمام خرمايى را كه در اين ظرف است بفروشم

بستگانش گفتند: حال كه چنين است پس كار آسيابانى را پيشه خود كن وى قبول كرد و شتر و سنگ آسيابى خريد و مشغول آرد كردن گندم شد، و با اين عمل خواست از بزرگ بينى نجات يابد.(٢٤٣)

٥ - عيسى عليه‌السلام و شستن پاى حواريين

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((عيسى بن مريم )) به حواريين خود فرمود: مرا به شما حاجتى است ؟ گفتند: چه كار كنيم ؟ عيسى از جاى حركت كرد و پاهاى حواريين را شستشو داد! عرض كردند: يا روح الله ما سزاوارتريم كه پاى شما را بشوئيم !

فرمود: سزاوارترين مردم به خدمت كردن ، عالم است ، اين كار را كردم كه تواضع كرده باشم ، شما هم تواضع را فرا گيريد و بعد از من در بين مردم فروتنى كنيد آن طور كه من كردم و بعد فرمود:

به تواضع حكمت رشد مى كند نه با تكبر، چنانكه در زمين نرم گياه مى رويد نه در زمين سخت كوهستانى(٢٤٤)

٢٨ - : توبه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( وَأَنِاسْتَغْفِرُوارَبَّكُمْثُمَّتُوبُوا )

:از گناهانتان آمرزش از خدا بخواهيد و بدرگاه او توبه كنيد.(٢٤٥)

قال الصادقعليه‌السلام : ((اذاء تاب العبد توبة نضوحا اءحبه الله فستر عليه

:بنده چون توبه نصوح و خالص كند خدا او را دوست مى دارد و گناهانش را مى پوشاند(٢٤٦)

شرح كوتاه :

توبه ريسمان خداست كه تائبان لازم است به آن چنگ بزنند، و باطن خود را از گناهان به آب حيات بشويند، و به خلاف خود، نزد حق اعتراف كنند.

بر كارهاى گذشته از صميم قلب پشيمان باشند، و بر باقى مانده عمرشان ترسناك باشند.

توبه اولياء از خطورات و افكار، و توبه خواص از اشتغال به غير خدا و توبه عوام از گناهان است

لازم است براى جبران مافات و عدم رجوع به گناه ، شخص تائب گناه را كوچك نشمارد، و دائما بر اشتباهات گذشته تاءسف داشته باشد و نفس را از انواع شهوات بدور و به ميدان مجاهدت و عبادت و تمرين بيندازد(٢٤٧)

١ - مخترع دين و توبه !

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

امام صادقعليه‌السلام فرمود: مردى در زمانهاى گذشته زندگى مى كرد و مى خواست دنيا را از راه حلال بدست آورد، و ثروتى فراهم نمايد كه نتوانست

از راه حرام كوشش كرد تا مالى بدست آورد نتوانست شيطان برايش مجسم و آشكار شد و گفت : از حلال و حرام نتوانستى مالى پيدا كنى ، مى خواهى من راهى به تو بياموزم كه اگر عمل كنى به ثروت سرشارى برسى و عده اى هم پيرو پيدا كنى ؟

گفت : آرى مايلم شيطان گفت : از نزد خودت دينى اختراع كن و مردم را به آن دعوت نما. او كيشى اختراع كرد و مردم گردش را گرفته و به مال زيادى دست يافت

روزى متوجه شد كار ناشايستى كرده و مردمى را گمراه نموده است ؛ تصميم گرفت به پيروانش بگويد كه گفته ها و دستوراتم باطل و اساسى نداشته است

هر چه گفت : آنها قبول نكردند و گفتند: حرفهاى گذشته ات حق بوده است و اكنون خودت در دينت شك كرده اى ؟!

چون اين جواب را شنيد غل و زنجيرى تهيه نمود و به گردن خود آويخت و مى گفت : اين زنجيرها را باز نمى كنم تا خداى توبه مرا قبول كند.

خداوند به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن زمان وحى نمود كه به او بگويد: قسم به عزتم اگر آنقدر مرا بخوانى و ناله كنى كه بند بندت از هم جدا شود دعايت را مستجاب نمى كنم ، مگر كسانى كه به مذهب تو مرده اند و آنها را گمراه كرده بودى به حقيقت كار خود اطلاع دهى و از كيش تو برگردند.(٢٤٨)

٢ - كارمند بنى اميه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((على بن حمزه )) مى گويد: دوست جوانى داشتم كه شغل نويسندگى در دستگاه بنى اميه را داشت روزى آن دوست به من گفت : از امام صادقعليه‌السلام براى من وقت بگير تا به خدمتش برسم

من از امام اجازه گرفتم تا او شرفياب شود، امام اجازه دادند و در وقت مقرر من با او خدمتش رفتيم

دوستم سلام كرد و نشست و عرض كرد: فدايت شوم ، من در وزارت دارائى رژيم بنى اميه مسئوليتى داشتم و از اين راه ثروت بسيارى اندوخته ام و بعضى خلافها هم انجام داده ام !

امام فرمود: اگر بنى اميه افرادى مثل شما را نداشتند تا ماليات برايشان جمع كند و در جنگها و جماعات آنها را همراهى كند، حق ما را غصب نمى كردند. جوان گفت : آيا راه نجاتى براى من هست ؟

فرمود: اگر بگويم عمل مى كنى ؟ گفت : آرى ، فرمود: آنچه از مال مردم نزد تو هست و صاحبانش را مى شناسى به آن ها برگردان و آنچه كه صاحبانش را نمى شناسى از طرف آنها صدقه بده ، من در مقابل اين كار بهشت را براى تو ضمانت مى كنم !

جوان سر به زير انداخت و مدتى طولانى فكر كرد و سپس گفت : فدايت شوم دستورت را اجراء مى كنم

على بن حمزه مى گويد: من با آن جوان برخاستيم و به كوفه رفتيم او همه چيز خود، حتى لباسهايش را به صاحبانش برگرداند و يا صدقه داد؛ من از دوستانم مقدارى پول براى او جمع كردم و لباس برايش خريدارى نمودم ؛ و خرجى همه براى او مى فرستاديم

چند ماهى از اين جريان گذشت و او مريض شد. ما مرتب به عيادت او مى رفتيم ، روزى نزدش رفتم ، او را در حال جان دادن يافتم چشم خود را باز كرد و گفت :

اى على آنچه امام به من وعده داد به آن وفا كرد، اين گفت و از دنيا رفت ما او را غسل داده و كفن كرده و به خاك سپرديم

مدتى بعد خدمت امامعليه‌السلام رسيدم ، همين كه امام مرا ديد فرمود: اى على ما به وعده خود در مورد دوست تو وفا كرديم من عرض كردم : همينطور است فدايت شوم ، او هم هنگام مردن اين مطلب ((ضمانت بهشت )) را به من گفت.(٢٤٩)

٣ - رجوع قبل از جان دادن

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((معاويه بن وهب )) گويد: ما به جانب مكه بيرون رفتيم و با ما پيرمردى بود كه عبادت مى كرد لكن در مذهب تشيع نبود، و با او پسر برادرى از شيعيان همراه بود.

آن پيرمرد بيمار شد، من به پسر برادر او گفتم : كاش دين حق را بر او عرضه بدارى چه آنكه اميد است خداى تعالى او را با ولايت و مذهب حق از دنيا ببرد.

همراهان گفتند: بگذاريد كه بر آن حال و مذهبش بميرد. پسر برادر او صبر نكرد و به عمويش گفت : اى عمو، مردم بعد از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرتد شدند مگر گروهى اندك كه با امير المؤ منينعليه‌السلام بودند، با اينكه خلافت از جانب پيامبر قبلا منصوب شده بود.

پيرمرد بعد از شيندن اين كلمات نفسى بركشيد و گفت : من بر اين مذهب شدم و بعد مرد.

معاويه بن وهب گويد: ما داخل شهر مدينه شديم و به حضور امام صادق رسيديم ((على بن سرى )) يكى از همراهان ما، جريان توبه پيرمرد و رجوع به امامت قبل از وفات را نقل كرد. امام فرمودند: او اهل بهشت است على بن سرى تعجب كرد و عرض كرد: او از هيچ چيز اين مذاهب ما باخبر نبود و حكمى را نمى دانست و فقط در آن ساعت كه روح از بدنش مفارقت مى نمود قبول كرد. امام فرمود: از او چه مى خواهيد، قسم به خدا او داخل بهشت شد.(٢٥٠)

٤ - ابولبابه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

يكى از ياران بزرگ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه در جنگهاى ((احد و فتح مكه )) و ديگر جنگها شركت داشت ((ابولبابه )) بود. يكى از موضوعات حساس زندگى او توبه اوست هنگامى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اثر پيمان شكنى مردم ((بنى قريظه )) به طرف قلعه آنها كه نزديك مدينه بود لشگر كشيد و قلعه را محاصره نمود، عده اى از طايفه ((اوس )) حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدند و عرض كردند همانگونه كه طايفه ((بنى قينقاع )) را به ((خزرج )) بخشيدند، ((بنى قريظه )) را به ما ببخش

فرمود: آيا راضى مى شويد يك نفر از طايفه شما (اوس ) را براى حكم بفرستم ؟

گفتند: آرى ، فرمود: سعد معاذ، بنى قريظه رضايت ندادند و گفتند: ابولبابه را نزد ما بفرست تا با او مشورت كنيم

ابولبابه در قلعه بنى قريظه داراى منزل و اموال و عيال و فرزندان بود. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را ماءمور مشورت با آنها كرد.

او وارد قلعه شد همه از زن و مرد و كوچك و بزرگ اطرافش جمع و اظهار جزع كردند تا دلش نرم گردد. بعد گفتند: آيا به حكومت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تن دهيم يا خير؟ گفت : مانعى ندارد اما با دست به گردن اشاره كرد يعنى تسليم شدن همين و گردن زدن همان

بعد متوجه شد با اين اشاره به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خيانت كرده و اين آيه هم نازل گرديد ((اى مؤ منين با خدا و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خيانت نكنيد و در امانت هم خيانت ننمائيد همانا اموال و اولاد شما اسباب امتحان شمايند و پاداش بزرگ نزد خداست .))(٢٥١)

از شرمندگى از قلعه بيرون آمد و يكسر به مسجد مدينه رفت و به يكى از ستونهاى مسجد خود را بست و گفت : كسى مرا نگشايد تا خدا توبه مرا بپذيرد.

قريب ده يا پانزده روز به همين شكل بود فقط براى دستشوئى و نماز او را مى گشودند.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اگر ابولبابه نزد ما مى آمد براى او طلب آمرزش مى نموديم اما چون خودش منتظر آمرزش حق است باشد خداوند توبه اش را بپذيرد.

ام سلمه گويد: سحرگاهى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را خندان ديدم ، عرض كردم : خدا هميشه دهان شما را خندان كند، علتش چيست ؟ فرمود: جبرئيل خبر قبولى توبه ابولبابه را آورده است گفتم :

اجازه مى دهيد او را بشارت دهم ؟ فرمود: خود دانى از درون حجره صدا زدم ابولبابه مژده كه خدا توبه ات را پذيرفته است مردم هجوم آورده تا او را بگشايند گفت : شما را به خدا جز پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كسى مرا نگشايد. موقع نماز صبح كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مسجد آمدند ابولبابه را از ستون مسجد باز كردند و الان در مسجد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين ستون به ستون توبه و يا ابولبابه معروف است(٢٥٢)

٥ - بهلول نباش

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((معاذ بن جبل )) با حالت گريان بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد شد و سلام عرض كرد و جواب سلام شنيد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: چرا گريه مى كنى ؟ عرض كرد: بر در مسجد جوانى خوش ‍ صورت و شاداب است ، چنان بر خودش گريه مى كند مانند زن جوان مرده ، مى خواهد به حضور شما آيد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: عيبى ندارد. جوان آمد و سلام عرض كرد، پس از جواب سلام پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: چرا گريه مى كنى ؟

گفت : چطور گريه نكنم گناهانى انجام دادم كه خدا مرا نمى بخشد و مرا داخل جهنم خواهد كرد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: آيا براى خدا شريك قرار دادى ؟ گفت : نه ، فرمود: نفس محترمى را كشتى ؟ گفت : نه ، فرمود: گناهت اگر به اندازه كوه ها باشد خدا مى آمرزد.

جوان گفت : گناهان من از كوه ها بزرگتر است

فرمود: آيا گناهت مثل هفت زمين و درياها و ريگ ها و اشجار و آنچه در آن است از مخلوقات ، و به قدر آسمانها و ستارگان و به قدر عرش و كرسى مى باشد؟ گفت : گناهانم از همه اينها بزرگتر است

فرمود: واى بر تو گناهان تو بزرگتر است يا پروردگار تو؟ جوان روى خود به زمين زد و گفت : منزه است خدا، از هر چيزى او بزرگتر است

فرمود: اى جوان يكى از گناهت را برايم نمى گوئى ؟ عرض كرد: چرا، بعد گفت : هفت سال كار من اين بود كه قبرها را مى شكافتم و كفن مرده ها را در مى آوردم و مى فروختم شبى دخترى از دختران انصار مرد وقتى نبش قبر كردم و كفن را از تن او جدا كردم ، شيطان وسوسه كرد و با او مقاربت كردم ، وقتى برمى گشتم شنيدم كه مرا صدا كرد اى جوان از فرمانرواى روز جزا نمى ترسى واى بر تو از آتش قيامت !!

جوان گفت : حال چه كنم ؟ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اى فاسق از من دور شو مى ترسم به آتش تو بسوزم

او رفت و به يكى از كوه ها پناه برد و دو دست خود را به گردن بست مشغول توبه و عبادت و مناجات شد.

تا چهل روز شب و روز گريه مى كرد به نوعى كه بر درنده ها و حيوانات وحشى اثر مى گذاشت بعد از چهل روز از خدا طلب آتش يا آمرزش كرد تا در قيامت رسوا نشود.

خدا بر پيامبرش اين آيه(٢٥٣) را نازل كرد كه آمرزش بهلول در آن بود. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين آيه را با لبخند تلاوت مى كرد و بعد فرمود: كيست مرا به نزد آن جوان ببرد؟ معاذ گفت : مى دانم كجاست پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همراه معاذ نزدش رفتند ديدند ميان دو سنگ سر پا ايستاده ، دستهايش به گردنش بسته ، رويش از شدت آفتاب سياه و تمام مژه هاى چشمش از گريه ريخته و مشغول مناجات است و خاك بر سرش ‍ مى ريزد درندگان صحرا اطراف او را گرفته و پرندگان در اطراف بالاى سر او صف كشيده به حال او گريه مى كنند.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نزديك رفته دستهاى او را با دست مبارك خود گشودند و خاك از سر او پاك كردند و فرمودند: بشارت باد تو را اى بهلول ، تو آزاده كرده خدائى از آتش

پس به اصحاب فرمود: ((اين طور گناهان خود را تدارك و جبران كنيد.))(٢٥٤)

٢٩ - : جهل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( خُذِالْعَفْوَوَأْمُرْبِالْعُرْفِوَأَعْرِضْعَنِالْجَاهِلِينَ )

اى پيامبر طريقه عفو پيشه كن و به نيكوكارى امر كن و از نادانان روى بگردان ))(٢٥٥)

قال علىعليه‌السلام : ((الجهل اصل كل شر

جهل و نادانى ريشه همه شرهاست ))(٢٥٦)

شرح كوتاه :

جهل صورتى است در وجود بنى آدم ، كه دارنده آن ، به سوى تاريكى مى رود، و كسيكه جهل را از خود دور كرد، به نورانيت و بصيرت رسيد.

اگر شخص راه نادرست را پيشه خود كرد و جهل در اعمال را داشت از خطاكاران و اهل جهنم بشمار مى آيد و اگر توفيق راه صواب نصيبش شد و علم و معرفت را پيشه راه خود كرد از اهل نجات خواهد بود.

كليد جهل راضى بودن به كرده خود مى باشد، و بدترين صفت جاهل اينست كه با وجود جهل ، ادعاى علم كند.

جاهل وقتى به عيبهاى خود مى نگرد ناراحت نمى شود، و وقتى نصيحت مى شود قبول نمى كند. با اينكه علم به جهل خود دارد (جهل بسيط) باز هم خطا مى كند و به لغزش روى مى آورد.(٢٥٧)

١ - فرمانده نادان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((يعقوب ليث صفار)) (م ٢٦٥) فرماندهى به نام ((ابراهيم )) داشت ، با آنكه مردى دلاور و شجاع بود اما سخت نادان بود و جان خود را بر سر نادانى گذارد.

روزى در فصل زمستان به نزد يعقوب ليث آمد، يعقوب دستور داد از لباسهاى زمستانى خودش به ابراهيم بپوشانند.

ابراهيم خدمتكارى داشت به نام ((احمد بن عبدالله )) كه با ابراهيم دشمن بود.

ابراهيم چون به خانه آمد احمد گفت : هيچ مى دانى كه يعقوب ليث هر كه را لباس خودش دهد در آن هفته او را مى كشد؟!

ابراهيم گفت : نمى دانستم ، علاج آن چيست ؟ گفت : بايد فرار كنيم ابراهيم بدون تحقيق به حرف خدمتكار تصميم به فرار گرفت احمد گفت : من هم نزد يعقوب ليث نمى مانم و از شما جدا نخواهم شد و با شما فردا فرار مى كنيم

از آنجا احمد در خلوت نزد يعقوب ليث آمد و گفت : ابراهيم قصد دارد به سيستان برود و طغيان و شورش كند.

يعقوب ليث فكر كرد و خواست فرمان فراهم كردن لشگرى بدهد، كه احمد گفت : مرا ماءمور سازيد كه خود تنها سر ابراهيم را بياورم ، يعقوب ليث هم اجازه داد.

چون ابراهيم با سپاه خود قصد بيرون رفتن از شهر را كرد، احمد از قفا شمشير بر ابراهيم زد و سر او را براى يعقوب آورد.

يعقوب مقام ابراهيم فرمانده نادان خود را به احمد داد و نزد يعقوب بزرگ و محترم گشت(٢٥٨)

٢ - فرزند جاهل خليفه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((مهدى عباسى )) سومين خليفه عباسى پسرى داشت به نام ((ابراهيم )) كه شخصى منحرف بود و به خصوص نسبت به امير مؤ منانعليه‌السلام كينه و عداوت داشت

روزى نزد ماءمون هفتمين خليفه عباسى آمد و گفت : در خواب علىعليه‌السلام را ديدم ، كه با هم راه مى رفتيم تا به پلى رسيديم ، او مرا در عبور از آن پل مقدم مى داشت

من به او گفتم : تو ادعا مى كنى كه امير بر مردم هستى ، ولى ما از تو به مقام امارت سزاوارتر مى باشيم ، او به من پاسخ رسا و كاملى نداد.

ماءمون گفت : آن حضرت به تو چه پاسخى داد؟ گفت : چند بار به من به اين نوع ((سلاما سلاما)) سلام كرد.

ماءمون گفت : سوگند به خدا حضرت رساترين پاسخ را به تو داده است ابراهيم گفت : چطور؟ ماءمون گفت : تو را جاهل و نادانى كه قابل پاسخ نيستى معرفى كرد، چرا كه در قرآن در وصف بندگان خاص خود مى فرمايد: ((بندگان خاص خداوند رحمان آنها هستند كه با آرامش و بى تكبر بر زمين راه مى روند، هنگامى كه جاهلان آنها را مخاطب سازند، در پاسخ آنها سلام گويند(٢٥٩) كه نشانه بى اعتنائى تواءم با بزرگوارى است

بنابراين علىعليه‌السلام تو را آدم جاهل معرفى كرده ، از اين رو كه به پيروى از قرآن با جاهل سبك مغز اين گونه بايد برخورد كرد.(٢٦٠)

٣ - خوش سيماى جاهل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مردى خوش سيما به مجلس ((ابويوسف كوفى )) (م ١٨٢) قاضى هارون الرشيد آمد، قاضى او را احترام و تعظيم كرد. او در آن مجلس بسيار ساكت و خاموش بود. قاضى گمان برد كه او با اين وجاهت و سكوت داراى فضل و كمالى باشد.

قاضى گفت : سخنى بفرمائيد؟ گفت : براى تحقيق مساءله اى آمده ام و سوالى دارم قاضى گفت : آنچه دانم جواب گويم

گفت : روزه دار كى روزى را افطار كند؟ در جواب گفت : وقتى كه آفتاب غروب كند.

مرد گفت : شايد تا نيمه شب آفتاب غروب نكند؟ قاضى خنديد و گفت : چه نيكو گفته است شاعر ((جرير بن عطيه )) (از شعراى عصر بنى اميه (م ١١٠) ((خاموشى زينت براى مردى است كه ضعيف و نادان است (٢٦١) و به درستى كه صحيفه عقل مرد از سخن گفتن او معلوم شود، همچنان بى عقلى او هم از سخن گفتن ظاهر شود)) پس پى به جاهل بودن مرد خوش سيما برد(٢٦٢)

٤- قيس بن عاصم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((قيس بن عاصم )) در ايام جاهليت از اشراف و رؤ ساء قبائل بود، پس از ظهور اسلام ايمان آورد. روزى در سنين پيرى به منظور جستجوى راه جبران خطاهاى گذشته شرفياب محضر رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گرديد و گفت : در گذشته جهل ، بسيارى از پدران را بر آن داشت كه با دست خويش دختران بى گناه خود را زنده به گور سازند. من دوازده دخترم را در جاهليت به فاصله نزديك بهم زنده به گور كردم سيزدهمين دخترم را زنم پنهانى زائيد و چنين وانمود كرد كه نوزاد مرده به دنيا آمده ، اما در پنهانى او را نزد اقوام خود فرستاد.

سالها گذشت تا روزى ناگهان از سفرى باز گشتم ، دخترى خرد سال را در خانه ام ديدم ، چون شباهتى به فرزندانم داشت به ترديد افتادم و بالاخره دانستم او دختر من است

بى درنگ دختر را كه زار زار مى گريست كشان كشان به نقطه دورى برده و به ناله هاى او متاءثر نمى شدم ؛ و مى گفت : من به نزد دائى هاى خود باز مى گردم و ديگر بر سر سفره تو نمى نشينم ، اعتنا نكردم و زنده به گورش ‍ نمودم

قيس پس از نقل اين ماجرا ديد قطرات اشك از چشمهاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرو مى ريزد و با خود زمزمه مى فرمود: كسى كه رحم نكند بر او رحم نشود،(٢٦٣) و سپس به قيس خطاب كرد و فرمود: روز بدى در پيش دارى !

قيس پرسيد اينك براى تخفيف بار گناهم چه كنم ؟ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: به عدد دخترانى كه كشته اى كنيزى آزاد كن.(٢٦٤)

٥ - ريش بلند

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((جاحظ بصرى )) (م ٢٤٩) كه در هر رشته از علوم كتابى نوشته است ، گفت : روزى ماءمون عباسى با عده اى بر جايگاهى نشسته بودند و از هر بابى صحبت مى كردند.يكى گفت : ((هر كس ريش او دراز بود احمق است )) عده گفتند: ما به خلاف عده اى ريش بلند ديده ايم كه مردمان زيرك بودند.

ماءمون گفت : امكان ندارد. در اين هنگام مردى ريش دراز، آستين گشاد و نشسته بر شتر وارد شد. ماءمون براى تفهيم مطلب ، او را احضار كرد و گفت : نامت چيست ؟ عرض كرد: ابوحمدويه ، گفت : كنيه ات چيست ؟ عرض كرد: علويه ، ماءمون به حاضران گفت : مردى را كه نام و كنيه را نداند، باقى افعال او نظير اين جهالت است پس از او سوال كرد: چه كار مى كنى ؟ عرض كرد: مردى فقيهم و در علوم تبحر دارم اگر امير خواهد از من مساءله اى بپرسد.

ماءمون گفت : مردى گوسفندى به يكى فروخت و مشترى گوسفند را تحويل گرفت هنوز پول آن را نداده ناگاه گوسفند پشكلى (سرگين ) انداخت و بر چشم يك نفر افتاد و چشم آن شخص كور شد، ديه چشم بر چه كسى واجب است ؟

مرد ريش بلند كمى فكر كرد و گفت : ديه چشم بر فروشنده است نه مشترى حاضرين گفتند: چرا؟

گفت : چون فروشنده ، مشترى را خبر نداد كه در محل دفع مدفوع گوسفند منجنيق نهاده اند و سنگ مى اندازد تا خود را نگاه بدارد.

ماءمون و حاضران خنديدند، و او را چيزى داد و برفت و بعد ماءمون گفت : صدق سخن من شما را معلوم شد كه بزرگان گفته اند(٢٦٥) دراز ريش احمق بود.(٢٦٦)

٣٠ - : حرص

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( إِنَّ الْإِنسَانَ خُلِقَ هَلُوعًا )

همانا انسان آزمند و حريص آفريده شده است(٢٦٧)

قال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : ((يشيب ابن آدم و تشب فيه خصلتان الحرص و طول الامل

آدميان پير مى شوند و دو صفت در آن ها جوان مى گردد: حرص و آرزوى دراز.(٢٦٨)

شرح كوتاه :

اگر انسان در طلب هر چيزى حريص باشد نزد خداوند قربى ندارد، چرا كه صفت توكل را ترك كرده و راضى به قسمت نشده و تعجيل كه صفت شيطان است را قبول كرده است

خداوند دنيا را بمنزله سايه خلق كرده ، چرا كه دنبال سايه رفتن جز تعب چيزى حاصل نمى گردد. از حد ضرورت بيشتر دنبال دنيا رفتن موجب تعب و رنج مى شود در حالى كه به آن نخواهد رسيد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: ((آدم حريص محروم است ))، و آدم محروم مبغوص و مذموم است ، و فكرش مشوش و زحمتش زياد و دائما به حساب و اخذ مال مشغول ؛ نه در دنيا فارغ و نه به آخرت مايل است(٢٦٩)