• شروع
  • قبلی
  • 7 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8136 / دانلود: 3980
اندازه اندازه اندازه
غرب زدگی

غرب زدگی

نویسنده:
فارسی

8 : راه شکستن طلسم

راه شکستن طلسم

اکنون ما به عنوان ملتی در حال رشد در برابر ماشین و تکنیک ایستاده ایم و از سر بی ارادگی یعنی به هر چه پیش آید خوش آید ، تن داده ایم چه بایدمان کرد ؟ آیا هم چنان که تاکنون بوده ایم باید فقط مصرف کننده باقی بمانیم ؟ یا باید درهای زندگی را به روی ماشین و تکنولوژی ببندیم و به قعر رسوم عتیق و سنن ملی و مذهبی بگریزیم ؟ یا راه سومی در پیش است ؟ به یک یک این سؤ ال ها برسیم .

تنها مصرف کننده ی ماشین ماندن و به تسلیم صرف تن به این قضای قرن بیستمی دادن ، همان راهی است که تاکنون پیموده ایم راهی که به روزگار فعلی منتهی شده است به روزگار غرب زدگی ، به روزگار دست به دهان غرب ماندن که بیایند و هر چند سال یک بار اعتباری بدهند یا کمکی ، که مصنوعات شان را بخریم و ماشین ها که قراضه شد از نو درست است که این راه آسانی است و برآورنده ی بسیاری از کاهلی ها و تنبلی ها و بی عرضگی ها و بیکارگی ها اما اگر این راه به جایی می برد که این همه نابسامانی در کارمان نبود و این همه خطر افلاس نبود و دست کم احتیاجی به چنین قلم اندازی نبود .

اما این که به درون پیله ی خود بگریزیم ، هیچ زنجره ای چنین نکرده است و ما که به صورت ملتی هستیم و در راه تحول گام می زنیم و اگر به چنین اضطرابی در ملاک های زندگی و تفکر دچاریم به علت آن است که داریم پوسته ی کهن را از تن می دریم انگار مشغول خواندن اذن دخولیم وحشت قرب ماشین است که چنین لرزه بر اندام مان افکنده .

فرض کنیم که چنین نباشد و ما تعصب آمیز در بند سنن بمانیم و به وسایل ابتدایی خلقت برگردیم - چنان که اکثر روستاهامان در این حالند - آیا نه این است که به جبر سیاست و اقتصاد و هم بستگی منافع با دیگر دسته های بشری نیمی از اراضی مملکت را در اختیار بیل و مته ی کمپانی های خارجی گذاشته ایم ؟ که بیایند و بکاوند و حفر کنند و درآرند و ببرند ؟

مگر تا کی می توان کنار جاده نشست و گذر کاروان را دید ؟ یا کنار جوی و گذر عمر را ؟ حتی ابن السعود در متن تعصب های دوره ی جاهلیت خود که هنوز گردن می زند و دست می برد ، تن به تحول ماشین داده است پس راه بازگشت یا توقف هم بسته است .

اما راه سوم - که چاره ای از آن نیست - جان این دیو ماشین را در شیشه کردن است آن را به اختیار خویش در آوردن است هم چون چارپایی از آن بارکشیدن است طبیعی است که ماشین برای ما سکوی پرشی است تا بر روی آن بایستیم و به قدرت فنری آن هر چه دورتر بپریم باید ماشین را ساخت و داشت اما در بندش نبایست ماند گرفتارش نباید شد چون ماشین وسیله است و هدف نیست هدف فقر را از بین بردن است و رفاه مادی و معنوی را در دسترس همه ی خلق گذاشتن .

وقتی مرکوب ما اسب بود ، چراگاه ها داشتیم و مرتع ها ، همه خوش و سبز و همیشه بهار که زیباترین اسب ها را در آن می پروردیم و از نجیب ترین نژادها و بعد داغگاه ها داشتیم که بر اسب ها نشان بزنیم ، نشان تملک و تصاحب بشری را و بعد اسطبل ها داشتیم تا اسب ها در آن بیارامند و بپرورند و زندوزا کنند و بعد کاروان سراها داشتیم تا چاپارهامان در آن ها یدک بگیرند و بعد مسابقه داشتیم ، مثلا ((سبق ورمایه )) تا عضلات حیوان ورزیده شود و مگر ماشین چیزی به جز اسبی است دست آموز بشریت و به قصد خدمت او ؟ و اگر در ترکیب جنینی اسب و تشکل اصلی هیکل او ، ما را که آدمی زاده ایم ، دستی نبود ، جنین ماشین را بشر خود در درون ((سیلندر)) و ((پیستون )) نهفته است به این طریق ما را نخست اقتصادی در خور ساخت و پرداخت ماشین بایست یعنی اقتصادی مستقل و بعد آموزشی و کلاسی و روشی ؛ و بعد کوره ای تا فلز را نرم کند و نقش اراده ی بشری را بر آن بزند؛ و بعد کارگران متخصص که آن را به صورت های گوناگون در آرند؛ و بعد مدارس که این تخصصها را عملا بیاموزند؛ و بعد کارخانه ها که این فلز را بدل به ماشین کنند و دیگر مصنوعات ؛ و بعد بازاری از شهرها و دهات تا ماشین و دیگر مصنوعات را در دسترس مردم بنهند . .

دیگر از من نخواهید که وارد جزییات بشوم که نه من این کاره ام و نه این صفحات ماءمور به چنین امری است برای مسلط شدن بر ماشین باید آن را ساخت ، ساخته ی دست دیگری ، حتی اگر یک تعویذ باشد یا طلسم چشم بند حسد ، حتما با خود چیزی از مجهولات دارد و از عوالم غیب .

از عوالم ترس آور و بیرون از دسترس بشری و رمزی در خود نهفته دارد .

و دارنده ی آن طلسم یا تعویذ مالک آن نیست ؛ بلکه به نوعی مملوک طلسم است ، چرا که در ظل حمایتش به سر می برد و به آن پناه می برد و همیشه در این رعب و وحشت است که مبادا به طلسم بی احترامی شده باشد ! مبادا آسمان رنگش را دیده باشد ! مبادا پایین پا مانده باشد ! . اما کودکی که همان طلسم را به او آویخته اند ، اگر بزرگ تر شد و به کنجکاوی روزی بازش کرد و دید که چیست و به خصوص اگر توانست بخواند که بر ورقه ی روغنی آن چه مثلث ها و مربع ها و ستاره ها و چه یا قدوس ها و یا بُدّوح ها کشیده است و نیز اگر به معنی کلمات و مفهوم اعداد آن پی برد - یا به نامفهومی و بی معنایی آن ها - آیا دیگر حرمتی یا ترسی یا رعبی از آن در دلش باقی خواهد ماند ؟ و ماشین ، طلسم است برای ما غرب زدگان که خود را در ظل حمایتش می بریم و در پناهش خود را از شر آفات دهر مصون می دانیم غافل از این که این طلسمی است که دیگران به سینه ی زندگی ما آویخته اند تا بترسانندمان و بدوشندمان کنجکاو بشویم - کمی بزرگ بشویم - و عاقبت این طلسم را بگشاییم و رازش را به دست آوریم .

البته می توان پرسید که اگر کار به همین سادگی است پس چرا تاکنون به عقل عقلای قوم نرسیده است ؟ و یا اگر رسیده است چرا گشایش این طلسم تاکنون از اندیشه به عمل درنیامده است ؟ در جواب این دو سؤ ال به بیان دو علت اکتفا می کنم باقی را خودتان حدس بزنید .

نخست این که آن رعب و حرمت هنوز در دل ما است می دانیم که ((حرام )) و ((تحریم )) از ریشه ی ((حرمت )) و ((احترام )) است رعب از ماشین درست هم چون رعب از طلسم اگر برای ما حرام است به طلسم دست زدن و آن را گشودن ، حرام هم هست به راز ماشین پی بردن و آن را شناختن خدا عالم است که همین رعب موجب غرب زدگی است یا به علت غرب زدگی است که ما دچار چنین رعب ناشی از حرمت هستیم این جا قضییه ی اولویت مرغ و تخم مرغ است رها کنمش و بپردازم به این که ما هنوز در زمانه چهل دزد بغداد به سر می بریم در پس دیوار ایستاده ایم یا از درز دری دیده ایم که دزدان آمدند و وردی خواندند یا افسونی را سه بار تکرار کردند و دیواری پس رفت هم چو دری ، و در پس آن در ، چه گنج ها که نهفته ! اما هنوز که هنوز است بزرگ ترین همتی که می کنیم ادای خواندن افسون آن دزدان را درآوردن است افسون را به زحمت آموخته ایم و طوطی وار همان را می گوییم و دیوار هم پس می رود؛ اما گنجی را که در پس دیوار بوده است ، رندان برده اند ! هر وقت رها کردیم وسوسه ی آن گنج را و آن افسون را - و فقط به این پرداختیم که چرا این دیوار پس می رود ؟ - و کوشیدیم تا راز حرکت آن در و کیفیت اثر آن افسون را دریابیم ، آن وقت است که روش علمی یافته ایم و در خور کشف طلسم ماشین شده ایم .

وضع ما فعلا از این قرار است که ماشین را صبح تا شام به خدمت داریم و حتی غذای روزمره مان را در آن می پزیم ؛ اما درست هم چو آن کودکی که برای ترساندنش ، مادر دیگی به سر می گذاشت و دیو می شد ، از ماشین وحشت داریم و ((دیگ به سر)) می پنداریمش دیوی که ترکیبی است از همان دیگی که خوراک هر روزه ی کودک در آن می پزد و همان مادری که آغوش گرمش پناهگاه او است به ازای این رعب است که اکثر دانشجویان ما در فرنگ یا طب می خوانند یا روان شناسی یا دیگر علوم انسانی - یا به علت این که در مملکت زمینه ای برای تقاضای ((تکنسین )) نیست - و به ازای همین رعب است که جه بسیار مهندس های کشاورز داریم که اکنون مقوم اراضی اند در بانک رهنی ؛ و چه بسیار شیمیست ها که مدیر کل اند؛ و چه بسیار معدن شناسان که مقاطعه کارند درست است که در مدارس سال ها فکر و ذهن بچه های مردم را به فرمول و معادله های فیزیک و شیمی و ریاضی خسته می کنیم و ادبیات و فلسفه و اخلاق را تقریبا از برنامه ی تمام دبیرستان ها و دانشکده ها برداشتیم و مغز هر مدرسه دیده ای انبانی است از فرمول و قانون و معادله اما چه نتیجه ای ؟ چون هیچ تجربه ی معینی به دنبال فرضیات و معادلات نیست و در هیچ آزمایشگاهی برای شاگردان اندیشه ای را به عمل در نیاورده ایم .

هنوز مجبوریم برای سنجش هر سنگ و خاک و قیری ، سراغ فلان آزمایشگاه فرنگی برویم ! ما که در هنرهای محلی ، در قالی بافی و کاشی کاری و خاتم سازی و مینیاتور ، چنان ریزبین بوده ایم و هستیم ، تعجب است که چرا در کار ماشین چنین گشادبازیم ! فکر نمی کنید که این گشادبازی در کار ماشین و تکنیک و فنون جدید خود معلول اطمینانی باشد که به دوام کار معادن نفت داریم ؟ و به ماشینی که اجبارا در مقابل پول و اعتبار نفت باید بیاید ؟ و جالب تر از همه این است که شنیده ام کسانی از رهبران قوم بر این زمینه ((تئوری سازی )) هم می کنند که بله ((حالا که ما مملکتی نفت خیزیم و فرنگی در مقابل این نفت از شیر مرغ تا جان آدمی زاد را در طبق اخلاص می دهد ، چرا ما خودمان را به دردسر بیفکنیم ؟ به دردسر احداث کارخانه و صنعت سنگین و گرفتاری هایش که عبارت باشد از متخصص پروردن ، تحمل قراضه در آمدن مصنوعات در اول کار ، کلنجار رفتن با دعوای کارگر و کارفرما و بیمه و تقاعد و الخ . )) و در حقیقت همین جوری هم عمل می کنیم یعنی این تئوری بسیار جدید سال ها است که در این ولایت مبنای عمل است و همین است یکی از علل غرب زدگی ما یا یکی از نتایج اساسی آن باز همان داستان مرغ و تخم مرغ .

و بعد اگر در کار هنرهای ظریف ملی و محلی دقیقیم و در کار ماشین نیستیم ، به این دلیل است که در کار آن هنرها اگر هم به صورت شفاهی و سینه به سینه ، پدران سال ها یک فن را در عمل به پسران می آموخته اند و سال ها شاگردی و استادی در کار بوده تربیت حرفه ای و عملی و نظری ، به حدی که تربیت در فنون ظریف برای خود سنت ها یافته و اصول و فروع پیدا کرده و به عمق سالیان برمی گردد اما ماشین تازه از راه رسیده است سنت ندارد تربیت و آموزش کلاسی برای آن نیست مدارج استادی و شاگردی اش هنوز مشخص نیست و در چنین وضعی البته به جا می نماید که اگر سدی بزرگ می سازیم یا اگر چاه نفت مان (یعنی چاه نفت شان ) آتش می گیرد ، دست به دامان فلان کارشناس خارجی بشویم که کارکشته است و سابقه و تجربه بیش از ما دارد اما تاسف در این است که نه تنها در این نوع موارد استثنایی به کارشناس خارجی رجوع می کنیم ، بلکه برای بسیاری از کارهای دیگر نیز هنوز برای سوار کردن یک کارخانه ی قند یا سیمان یا پارچه بافی یا نخ تابی یا روکش لاستیک ( ! ) نه تنها ماشین را تمام و کمال از فرنگ و امریکا وارد می کنیم ، بلکه یک دارو دسته ی عریض و طویل فرنگی از کارگر ساده گرفته تا مهندس و سرمهندس به دنبال ماشین می آوریم با حقوق های گزاف ارقام نجومی مانند و سه سال و چهار سال و ده سال در فلان نقطه از ایشان پذیرایی می کنیم که بریزند و بپاشند تا کوره ی سیمان روشن شود یا شیره ی قند سفید شود یا رشته های نخ و پشم یک دست درآید و البته اگر دقیق باشیم در این هم تعجبی نیست یا به جای این آدم ها کسی را نداریم و یا اگر هم داشته باشیم فایده ندارد .

چون آن که کارخانه را به ما می فروشد ، ضمن قرار داد فروش گنجانده است که وقتی صحت عمل کارخانه را تضمین خواهد کرد که کارشناسان خود او سوارش کرده باشند و تحویل داده باشند بله این است جبر اقتصاد عقب افتاده ی غرب زده ! و اگر تو خودت بهتر می زنی ، بستان بزن خودت بساز تا خودت هم سوار کنی و من که سازنده ام باید کارشناسم را به دنبال ماشین به نوایی برسانم : به سفری به جنوب و گرما ، به گردش و تفریحی ، به تجربه ی تازه ای ، به دستی بازتر و دیدی گسترده تر در این دنیای مصرف کننده ی ماشین !

و اما علت دوم که خود ناشی از همین است که گذشت یا مکمل آن ، این است که ما تا خریدار مصنوعات غربیم ، فروشنده راضی نیست چنین مشتری سر به راهی را از دست بدهد در این که ما تا وقتی در این دنیای داد و ستد فقط خریداریم - یا فقط مصرف کننده ایم - ناچار سازنده که فروشنده هم هست ، می داند که چم و خم کار را چه طور مرتب کند تا این نسبت یک طرفه همیشه متعادل باشد و هرگز این رابطه ی بایع و مشتری به هم نخورد به این طریق انصافا غرب حق دارد اگر به ما اجازه ندهد (یعنی اعتبار ندهد) یا مرتب ممانعت کند از این که ما نیز روزی سازنده ی ماشین باشیم همین غرب که حکومت های ما به خاطر او ادای دموکراسی را در می آورند و مجالس زنانه و مردانه با هم را می سازند همین غرب که حکومت های ما را می آورد و می برد ، سر پا نگه شان می دارد ، پیزرلای پالانشان می گذارد ، کنگره ی مستشرقان برای شان درست می کند ، و در روزنامه ها و رادیوهایش مدام هفته ای یا ماهی یک بار تعریف و تمجیدشان می کند ، آخر شنیده اند که گوش ملت به فسون اروپا فرموده سخت بدهکار است !

جدول صادرات و واردات در ده ساله ی 40 - 1331 به نقل از

( Iran -Almance - 1963 -P 298 ) چاپ تهران

صادرات واردات

سالها به وزن (تن ) به ریال (هزار) به وزن (تن ) به ریال (هزار)

53-1952(1331) 079/354 528/831/5 236/232 39/031/5

4-1953 764/443 622/425/8 445/424 266/424/5

5-1954 478/490 171/288/10 236/503 015/225/7

6-1955 873/507 726/033/8 132/637 439/125/9

7-1956 529/463 690/930/7 876/744 288/981/20

8-1957 641/436 922/352/8 784/743 342/129/25

9-1958 398/445 615/940/7 092/986 260/458/33

1-1960 307/446 870/359/8 514/913/1 139/657/52

2-1961(1340) 384/551 450/593/91 234/619/1 707/170/47

از نظر منافع اقتصادی سازندگان ماشین یعنی از نظر اقتصاد بین المللی ! ما هر چه دیرتر به ماشین و تکنیک دست بیابیم بهتر ! ((یونسکو)) نیز همین را می گوید و عمل می کند ((اکافه )) هم ، ((فائو)) هم ، خود سازمان ملل هم ! و همه ی خرابی ها و نابسامانی های ما از همین یک نکته سرچشمه می گیرد از این که در حوزه ی جهانی ما را مجبور کرده اند به رعایت منافع اقتصادی سازندگان ماشین اگر سیاست ما در این دو سه قرن اخیر تابعی بوده است از متغیر غرب ، به طور اعم ، به این علت است که اقتصاد ما در این مدت تابع اقتصاد همان متغیر بوده گمان می کنم مثالی از این دست در مساءله ی نفت داده باشم بگذریم از یکی دو سال 30 تا 32 (حکومت دکتر مصدق ) که حتی لوبیا هم بازار صادرات پیدا کرد در آن زمان اصل کلی اقتصادی بر اداره ی مملکت بی هیچ چشم داشتی به درآمد نفت بود و چه به جا بود و این داستانی است که همیشه می توان از سر گرفت ولی تا چرخ نفت می گردد به اعتبار در آمدش و به اعتبار طفیلی پروری هایی که می کند ، وضع همین است که هست نفت را که غربی خودش استخراج می کند و خودش می پالاید و خودش می برد و خودش حساب می سازد و سالی مثلا چهل میلیون لیره حق السهم ما را به عنوان اعتباری برای خرید مصنوعات خودش در بانک های خودش به حساب ما می گذارد ناچار ما مجبوریم که به ازای آن اعتبار فقط از همین ((خودش )) خرید کنیم و این ((خودش )) کیست ؟ چهل درصد امریکا است و اقمارش ، چهل درصد انگلیس است و من تبع و مابقی فرانسه ای یا هلندی و امثالهم ما در مقابل این نفتی که آنها می برند باید ماشین وارد کنیم و به دنبال ماشین متخصص و به دنبال متخصص ماشین ؛ متخصص در لهجه شناسی و ادب و نقاشی و مزقان ! این است که ((موریسون نودسون )) هر چه می خواهد از امریکا وارد می کند از بولدوزر تا سیم و پیچ و مهره و ((آجیب مینراریا)) از ایتالیا و ((جان مولم )) جاده ساز از انگلیس و ((آنتروپوز)) از فرانسه و جالب تر معامله های زیر جُلی است که در این میان می شود ((جان مولم )) افتضاح بالا آورده و بساطش را جمع کرده و رفته ؛ ولی وِل کن که نیست و همین جور مشغول است و کجا ؟ در مجله ی ((تایم )) و برای رییس سازمان برنامه ای که پای او را به این ولایت باز کرد ، همین جور تبلیغات می کند (40) و رییس این جان مولم در تهران که بود ؟ حضرت ((پیتر اوری )) مستشرق انگلیسی و فارسی دان و یک آدم بسیار دلربا و دوست داشتنی و معلم السنه ی شرقیه ! در دانشگاه ((کمبریج )) و ((میشیگان )) ! در ((کمبریج )) رفتم دیدنش زمستان 1341 خواسته بود ، ببیندم و علیا مخدره ی مهمان دار دیدارش را گذاشته بود جزو برنامه یک نسخه از چاپ اول همین دفتر را زدم زیر بغلم و رفتم سراغش که بفرما و حرف و سخن و پذیرایی و ضمن دیگر مطالب بهش گفتم : می دانی حضرت ! ((ادوارد براون )) که ((ادوارد براون )) شد در تهران رییس جان مولم نشد ! . گریه اش گرفت و در آمد که ((او پول دار بوده است و ثروتمند و من فقیر بوده ام )) و از این حرف ها که دیدم آدم ها در تمام دنیا به یک اندازه کوچک اند آن وقت همین آدم تازگی کتابی نوشته به اسم ((ایران مدرن )) و در آن این جوری با ما طرف شده : ((اخیرا کتابی در آمده درباره ی بیماری غرب زدگی که دست بر قضا توقیفش کردند آدم هایی که مثل نویسنده ی این کتاب فکر می کنند ، شاید در میان ایرانیان تحصیل کرده اقلیتی باشند اما تاریخ نشان داده است که هیچ نهضت روشنفکری را در ایران گر چه هم که در آغاز کوچک باشد نمی توان کاملا ندیده گرفت )) بله حضرات این جوری مواظب امورند یا کمپانی های فورد و راکفلر بنیادهایی دارند فرهنگی و کمک هایی به این و آن می کنند برای نشر فرهنگ بسیار خوب با تکیه به همین پول ها ((بنیاد ایران )) راه می افتد و بیمارستان و دانشگاه در شیراز می سازد اما بروید و ببینید چه تکیه گاهی برای اشرافیت ساخته اند و چگونه بغل گوش حافظ و سعدی ، زبان رسمی دانشکده ی ادبیات شان انگریزی است و چه رصد خانه ای برای مطالعه در حرکت قمرهای مصنوعی امریکا و چگونه از پیچ و مهره تا دیگ و دیگبر و در و پیکر را یک قلم از امریکا وارد کرده اند ! یا همین ((فورد)) و ((راکفلر)) پول می دهند به ((فرانکلین )) در تهران تا کتاب های مدرسه ای را سر و سامانی بدهد بروید ببینید (41) چه کمپانی عظیمی ساخته اند و چه انحصاری در کار کتاب درسی درست کرده اند و چه طور گردن هر چه ناشر محلی است شکسته اند ! یا رفته بودیم فیروز آباد (در نوروز 1341 با مهندس سیحون و فرخ غفاری و مهندس مقتدر) و کازرون و شیراز به بیابان گردی شنیدیم در شاپور کازرون حضرت ((گیرشمن )) دارد حفریاتش را دنبال می کند گفتیم برویم و سلامی و پرس و جویی که نبود یا اگر بود خواب بود و راه مان نداد ولی بر سر همان خرابه های شاپور کازرون ، خیمه و خرگاهش برپا بود و همه جا انگ کنسرسیوم نفت و علاماتش بر چادرها و اجناس و ماشین ها بود و این یعنی چه ؟ یعنی حفریات باستان شناسی شاپور کازرون ، زایده ی صنعت نفت ! و این جوری می شود که حضرت گیرشمن می خواهد به ضر دگنک ثابت کند که خارک پایگاه مسیحیت بوده است و دیگر قضایا (42) . . بگذرم .

به همین ترتیب است که نفت می رود و در مقابلش ماشین می آید با همه ی متفرعاتش از مستشرق و متخصص گرفته تا فیلم و ادب و کتاب و نفع این بده بستان عاید کیست ؟ نخست عاید کمپانی ها (که در آمد هر سرمایه ای که خارج از مملکت خودشان به کار بیندازند از مالیات معاف است ) و بعد عاید دلال های واسطه و این دلال های واسطه که ها باشند ؟ غیر از آنها که شمردم ماهیتش را خودتان حدس بزنید . به این طریق است که ما وزیر داریم و نماینده ی مجلس داریم و حکومت داریم و دولت هامان در دنبال همین بده بستان ها متزلزل می شوند و کابینه ها می آیند و می روند و سیاست مدارمان را غرب همین جوری رهبری می کند یا زیر پایش را می روبد یا برایش به به می خواند ناچار رجل سیاسی ما حق دارد که چشمش و گوشش بیش تر به دست و دهان ((رویتر)) باشد یا ((یونایتدپرس )) یا ((تایم )) تا به دهان اتاق بازرگانی تهران یا کمیسیون هدف فرهنگی یا انجمن شهر بیرجند اگر چنین انجمنی در آن شهر باشد و وقتی اقتصاد مملکت این چنین به دست دیگران بود و این دیگران سازندگان ماشین بودند روشن است که ما باید همیشه خریدار بمانیم و نیازمند باشیم خوشبختانه هنوز قسط ماشین و تراکتور و بولدوزر تمام نشده است که خود ماشین شکسته یا زنگ زده و کمپانی هم که بیش از پنج سال ضمانت نکرده (43) و جالب وقتی است که این نسبت یک جوری در یک جای عالم به هم می خورد نخستین برگه های پرونده را مخبرهای یونایتدپرس و رویتر می سازند ، بعد صدای صلیب سرخ در می آید که مثلا دو تا پرستارش زخمی شده ، بعد خارجی های مقیم آن جا بار سفر می بندند ، بعد پاپ روم دعا می کند که بلا از آن ناحیه برطرف شود ، بعد نرخ در بورس لندن و نیویورک به هم می خورد ، بعد ((تایمز)) و ((نیویورک تایمز)) شروع می کنند به مقاله نگاری های دو پهلو و راه و چاه نشان دادن به عوامل محلی ، و بعد قطع رابطه ی سیاسی است ، و بعد سربازان مزدور سرازیر می شوند و ناوگان هفتم در مدیترانه به حرکت می آید یا در خلیج فارس یا آبهای چین یا در سواحل افریقا ما این ها را بارها تجربه کرده ایم : در ملی شدن نفت ، در کانال سوئز ، در کوبا ، در کنگو ، در ویتنام .

اما انصاف باید داد که سیاست و اقتصاد ما هم در این میان زیاد بی کاره نیست متخصصان غرب زده ی اقتصاد می نشینند و بحث می کنند و مشاوران خارجی می آیند و می روند و یک مرتبه می بینی کارخانه ی سوار کردن جیپ و فیات افتتاح می شود یا کارخانه ی پلاستیک سازی یا باتری سازی ارتش که هنوز چند تن از امرای ارتش بابت لفت و لیس هایش در زندان به سر می برند و تازه این همه با چه افتخاراتی و چه تشریفاتی و نوار سه رنگ و قیچی و دم و دستگاه اما واقع امر چیست ؟ این که دیگر صرف نمی کند که کمپانی حتی چیت و دبیت و باتری و آفتابه ی نشکن هم برای ما بفرستد به صرفه ی خود اوست که فقط ماشین های سنگین را صادر کند و بعد این که کمپانی خارجی ، اگر بتواند قطعات پراکنده ی یک ماشین را به صورت ابزار یدک صادر کند ، حقوق گمرکی ارزان تری می دهد و خرج بسته بندی و حمل و نقلش ارزان تر می شود و بعد هم مزد سوار کردن همان قطعات در ولایتی مثل ایران البته که ارزان تر است تا در اروپا یا امریکا این است که کارخانه های سوار کردن جیپ و فیات و رادیو و باتری و دیگر صنایع واسطه ی بی ریشه در ممالک در حال رشد چنین بازار گرمی یافته و البته فراموش نکنیم که برای یک مملکت عقب مانده در هر حال این هم قدمی است اگر نه قدمی صحیح و شمرده ، دست کم با آن ، پز که می توان داد و می توان آخر هر سال گزارش رسمی داد که بله امسال چند درصد به تعداد کارگران ، و چند درصد به سرمایه گذاری ملی ، و چند درصد به سرمایه گذاری خارجی افزوده شده (44) و دنبال همین حرف ها است که ((سمینار))ها درست می کنیم ، طرح برنامه ی دوم و سوم می ریزیم ، و رفت و آمد مشاوران خارجی مداوم است اما حق مطلب را بخواهید این ها همه ضمایم صناعت غرب است و به هر صورت سوار کردن یک ماشین چیزی است در حدود تعمیر کاری صنعت نیست ساختن ماشین نیست .

ولایات و استانها تعداد واحدهای صنعتی تعداد کارگران سرمایه ها(به هزار ریال )

آذربایجان غربی 152 2676 نفر 473/902 هزار ریال

کرمانشاه 366 4062 نفر 373/844 هزار ریال

خوزستان 272 3044 نفر 025/465/1 هزار ریال

فارس 347 4642 نفر 831/987/1 هزار ریال

کرمان 208 1963 نفر 093/682 هزار ریال

خراسان 843 11069 نفر 078/278/3 هزار ریال

اصفهان 899 24006 نفر 838/842/5 هزار ریال

سیستان 89 304 نفر 010/62 هزار ریال

تهران 2844 48556 نفر 274/297/22 هزار ریال

گیلان 856 7659 نفر 233/802/2 هزار ریال

مازندران 883 16504 نفر 189/621/4 هزار ریال

آذربایجان شرقی 393 6229 نفر 363/728 هزار ریال

جمع کل 8156 714/130 نفر 789/513/45 هزار ریال

یعنی نسبت کارگران به جمع کل جمعیت مملکت 130 هزار نفر است در مقابل 20 میلیون !

به خصوص در نظر داشته باشیم که اگر احتیاج به برنامه ی دوم و سوم هست و بانک بین المللی فشار می آورد و افکار عمومی ملل غرب ! یعنی مدیران کمپانی ها وقتی به حکومتی در ایران رضایت می دهند که آن حکومت برنامه های ظاهرا مدون تر و عریض و طویل تر و ملمع تر داشته باشد؛ بیش تر به این علت است که صناعت غرب باید بداند که در هفت ساله ی آتی یا در پنج ساله ی آینده بازار ایران پذیرنده ی چه مقدار از مصنوعات آنها است و به عنوان خریدار چه تحملی دارد و چه گنجایشی کار آنها که مثل ما یلخی نیست طبق نقشه است و همه می دانیم که محصول اضافی بحران می آورد و غول بی کاری را جان می دهد و خطر تغییر رژیم را در همان ولایت تشدید می کند و آخر حضرت دوگل آرزوها دارد (45) و جناب مک میلن هنوز به بازنشستگی نرسیده است و پرزیدنت کندی هم در بحبوحه ی شباب است به هر صورت غرب باید بداند که این مشتری سر به زیر و آرام را در مدت برنامه ی سوم چه قدر می تواند بدوشد و چند درصد بیش تر از حق السهم نفتش را نگه دارد و به ازایش یخچال و رادیو و دیگ زودپز بفرستد .

و تازه می دانیم که ناظر اصلی بر همه ی آن کمیسیون ها و سمینارها و مشاوره های فرهنگی و صنعتی مشاوران غربی اند (46) با مقاصد معین و غرض های مشخص بی طرفی یا بلندنظری مشاوران سازمان ملل و یونسکو را به رخ من نکشید که کمپانی طلا و الماس کنگو ، حتی برای رییس فقیدشان ((هامرشولد)) تره هم خرد نکرد دیدیم که این سازمان محترم چگونه در آن جا مدافع منافع همین کمپانی های طلا و الماس بلژیک و انگلیس از آب درآمد .

البته که در این سمینارها و کمیسیون های برنامه ، ایرانی ها هم شرکت دارند یعنی زبده ی روشنفکران ما زبده ی غرب زدگان ما اما به چه صورت ؟ خیلی عذر می خواهم اگر جسارتی می شود ، اما اغلب شرکت کنندگان ایرانی در این سمینارهای برنامه ، گمان نمی کنم هرگز از مرز دیلماجی گذر کنند چرا که اگر گذر کنند و نظری پیش خود بدهند اولا که پذیرفته نیست و ثانیا حق نشست و برخاست با بزرگان را از ایشان خواهد گرفت به این طریق اگر سیاست و اقتصاد ما آن چنان که دیدیم ، دنباله روی سیاست و اقتصاد غرب است به این دلیل هم هست که اغلب روشنفکران ما آن دسته ای که به دستگاه رهبری مملکت پا باز کرده اند در آخرین تحلیل و به عنوان بزرگ ترین ماءموریت وجدانی و نفسانی دیلماجان مستشاران غربی اند گزارندگان و برگردانندگان آرا و مقاصد ایشانند آخر مگر ما خود نمی دانیم که چند تا ده کوره داریم و چه قدر زمین قابل کشت و چه قدر رودخانه ی هرز و چند هزار قنات بایر و چندین هزار آدم بی کار و بی سواد یا بی مدرسه و بهداشت ؟ (47) این که دیگر دم به دم دست به دامان مشاور و مستشار خارجی شدن ندارد و کاش این دست به دامانی ، گرهی از کارمان می گشود کاش روزی می رسید که از این خیل مستشاران و مشاوران بی نیاز می شدیم .

امروز با تکیه به همین روشنفکران غرب زده ی شرکت کرده در حکومت است که نمایندگان سیاست غرب و گروه مستشاران ، با ما هنوز همان رفتاری را دارند که سفرای انگلیس و روس با اتابک و امیرکبیر داشتند تازه اگر روشنفکر غرب زده ی ما لایق مقایسه با آن دو بزرگوار باشد منتها اگر در آن روزگار فقط سفرا بودند که القای راءی می کردند ، حالا مستشاران خیل خیل اند و اگر در آن دوران ها فقط اتابک و امیر کبیر طرف القا بودند که هر کدام پیرمرد دنیا دیده ای بودند ، نشسته بر سر تجربه ای از عمر و سنت و ملاک های شرقی خود ، و پا بر زنجیر معتقدات و رسوم و آداب این طرف عالم حالا طرف مصاحبه یا طرف القای مستشاران غربی گروه روشنفکران غرب زده اند که نه اس و قس اتابک و امیرکبیر را دارند و نه حتی عرضه ی حاج میرزا آغاسی را که نمی دانم چرا به غلط به بی عرضگی معروف شده است (48) این چنین است که بر ملتی حکومت می شود ملتی رها شده به تقدیر ماشین و با رهبری روشنفکران غرب زده و به دست این سمینارها و کنفرانس ها و برنامه های دوم و سوم و با تکیه به کمک های ((بلاعوض )) و با آن سرمایه گذاری مسخره در صنایع بی ریشه ی واسطه .

از تقدیر ماشین به اندازه ی کافی سخن رفت اکنون ببینیم این رهبران قوم این روشنفکران غرب زده چگونه جنمی هستند درست است که حکم کلی خواهد رفت ، ولی شما خود آنها را که استثنااند کنار بگذارید .

9 : خری در پوست شیر ، یا شیر علم ؟

آدم غرب زده ای که عضوی از اعضای دستگاه رهبری مملکت است پا در هوا است ذره ی گردی است معلق در فضا یا درست هم چون خاشاکی بر روی آب با عمق اجتماع و فرهنگ و سنت رابطه ها را بریده است رابطه ی قدمت و تجدد نیست خط فاصلی میان کهنه و نو نیست چیزی است بی رابطه با گذشته و بی هیچ درکی از آینده نقطه ای در یک خط نیست بلکه یک نقطه ی فرضی است بر روی صفحه ای یا حتی در فضا عین همان ذره ی معلق لابد می پرسید پس چگونه به رهبری قوم رسیده است ؟ می گویم به جبر ماشین و به تقدیر سیاستی که چاره ای جز متابعت از سیاست های بزرگ ندارد در این سوی عالم و به خصوص در ممالک نفت خیز ، رسم بر این است که هر چه سبک تر است روی آب می آید موج حوادث در این نوع مخازن نفتی فقط خس و خاشاک را روی آب می آورد آن قدر قدرت ندارد که کف دریا را لمس کند و گوهر را به کناری بیندازد و ما در این غرب زدگی و دردهای ناشی از آن همین سرنشینان بی وزن و وزنه ی موج حوادث سر و کار داریم بر مرد عادی کوچه که حرجی نیست و حرفش شنیده نیست و گناهی بر او ننوشته اند او را به هر طریق که بگردانی می گردد یعنی به هر طریق که تربیت کنی شکل می گیرد (49) و اصلا اگر راستش را بخواهید چون این مرد کوچه در سرنوشت خود مؤ ثر نیست یعنی برای تعیین سرنوشت او سخنی از او نمی پرسیم و مشورتی با او نمی کنیم و به جایش همه از مستشاران و مشاوران خارجی می پرسیم ؛ کار چنین خراب است و چنین گرفتار رهبران غرب زده ایم که گاهی درس هم خوانده اند ، فرنگ و امریکا هم بوده اند و کاش سر و کارمان در دستگاه رهبری مملکت ، تنها با همین فرنگ رفته ها و درس خوانده ها بود در حالی که چنین هم نیست و این طور که من می بینم و سربسته می گویم به اقتضای همان چه گذشت در ولایات این سوی عالم ، رسم بر این شده است که از هر صنف و دسته ای لومپن ( Lumpen )ها به روی کارند یعنی وازده ها بی کاره ها بی اراده ها بی اعتبارترین بازرگانان گردانندگان بازار و اتاق تجارتند ، بی کاره ترین فرهنگیان مدیران فرهنگند ، ورشکسته ترین صراف ها بانک دارند ، بی بخارترین یا بخو بریده ترین افراد نمایندگان مجلس اند ، راه نیافته ترین کسان رهبران قوم اند گفتم که شما خود هر که را استثنا است کنار بگذارید حکم کلی در این دیار بر پر و بال دادن به بی ریشه ها است ، به بی شخصیت ها اگر نگویم به رذل ها و رذالت ها آن که حق دارد و حق می گوید و درست می بیند و راست می رود ، در این دستگاه جا نمی گیرد به حکم تبعیت از غرب کسی باید در این جا به رهبری قوم برسد که سهل العنان است ، که اصیل نیست ، اصولی نیست ، ریشه ندارد ، پا در زمین این آب و خاک ندارد به همین مناسبت است که رهبر غرب زده ی ما بر سر موج می رود و زیر پایش سفت نیست و به همین علت وضعش هیچ روشن نیست در مقابل هیچ مساءله ای و هیچ مشکلی نمی تواند وضع بگیرد گیج است هر دم در جایی است از خود اراده ندارد مطیع همان موج حادثه است با هیچ چیز در نمی افتد از بغل بزرگ ترین صخره ها به تملق و نرمی می گذرد به همین مناسبت هیچ بحرانی و حادثه ای خطری به حال او ندارد این دولت رفت ، دولت بعدی در این کمیسیون نشد در آن سمینار در این روزنامه نشد در تلویزیون در این اداره نشد ، در آن وزارت خانه کار سفارت نگرفت وزارت این است که هزاری هم که وضع برگردد و ظاهرا حکومت ها بروند و بیایند ، باز همان رهبر غرب زده را می بینی که مثل کوه احد بر جای خود نشسته این رهبر غرب زده آب زیر کاه هم هست چون به هر صورت می داند که کجای عالم به سر می برد می داند که نفس نمی توان کشید می داند که باد هر دم از سویی است و بی آن که قطب نما داشته باشد ، می داند که جذبه ی قدرت به کدام سمت است این است که همه جا هست ، در حزب ، در اجتماع ، در روزنامه ، در حکومت ، در کمیسیون فرهنگی ، در مجلس ، در اتحادیه ی مقاطعه کاران و برای این که همه جا باشد ، ناچار با همه باید باشد ، و برای این که با همه باشد ناچار باید مردم دار و مؤ دب باشد کله خری نکند سر به زیر و پا به راه باشد آرام باشد ضد ((پرخاشگری )) هم مقاله بنویسد (50) از فلسفه هم بی اطلاع نباشد و از آزادی هم سخن بگوید و به همین علت ها هم شده یا برای خود نمایی هم که شده گاهی به دلش برات می شود که شخصیتی نشان بدهد و کاری بکند اما چون همراه با موج حادثه است ، تا می آید بجنبد کار از کار گذشته است و او درمانده و تازه همین خود درسی می شود برای او که بار دیگر کوچک ترین عرض وجودی هم نکند .

آدم غرب زده هرهری مذهب است به هیچ چیز اعتقاد ندارد اما به هیچ چیز هم بی اعتقاد نیست یک آدم التقاطی است نان به نرخ روز خور است همه چیز برایش علی السویه است خودش باشد و خرش از پل بگذرد ، دیگر بود و نبود پل هیچ است نه ایمانی دارد ، نه مسلکی ، نه مرامی ، نه اعتقادی ، نه به خدا یا به بشریت نه در بند تحول اجتماع است و نه در بند مذهب و لامذهبی حتی لامذهب هم نیست هرهری است گاهی به مسجد هم می رود همان طور که به کلوپ می رود یا به سینما اما همه جا فقط تماشاچی است درست مثل اینکه به تماشای بازی فوتبال رفته همیشه کنار گود است هیچ وقت از خودش مایه نمی گذارد حتی به اندازه ی نم اشکی در مرگ دوستی یا توجهی در زیارتگاهی یا تفکری در ساعات تنهایی و اصلا به تنهایی عادت ندارد از تنها ماندن می گریزد و اصلا چون از خودش وحشت دارد ، همیشه در همه جا هست البته راءی هم می دهد اگر راءیی باشد و به خصوص اگر راءی دادن مد باشد اما به کسی که امید جلب منفعت بیشتری به او می رود هیچ وقت از او فریادی یا اعتراضی یا امّایی یا چون و چرایی نمی شنوی سنگین و رنگین و با طماءنینه ای در کلام همه چیز را توجیه می کند و خودش را خوشبین جا می زند .

آدم غرب زده راحت طلب است دم را غنیمت می داند و نه البته به تعبیر فلاسفه ماشینش که مرتب بود و سر و پزش ، دیگر هیچ غمی ندارد اگر در عهد بوق ((غم فرزند و نان و جامه و قوت )) سعدی را باز می داشت از سیر در ملکوت ، او که سرش به آخور خودش گرم است جز به خودش به کسی نمی رسد دردسر برای خودش نمی تراشد و به راحتی شانه هایش را بالا می اندازد و چون کار خودش حساب کرده است و چون هر قدمی را از روی حسابی برمی دارد و هر کاری را نتیجه ی معادله ای می داند ، کاری به کار دیگران ندارد ، چه رسد که در غمشان باشد .

آدم غرب زده معمولا تخصص ندارد همه کاره و هیچ کاره است اما چون به هر صورت درسی خوانده و کتابی دیده و شاید مکتبی ، بلد است که در هر جمعی حرفهای دهن پرکن بزند و خودش را جا کند شاید هم روزگاری تخصصی داشته ، اما بعد که دیده است در این ولایت تنها با یک تخصص نمی توان خر کریم را نعل کرد ، ناچار به کارهای دیگر هم دست زده است عین پیر زن های خانواده که بر اثر گذشت عمر و تجربه ی سالیان از هر چیزی مختصری می دانند و البته خاله زنکی اش را ، آدم غرب زده هم از هر چیزی مختصر اطلاعی دارد منتها غرب زده اش را باب روزش را که به درد تله ویزیون هم بخورد به درد کمسیون فرهنگی و سمینار هم بخورد به درد روزنامه ی پر تیراژ هم بخورد به درد سخنرانی در کلوپ هم بخورد .

آدم غرب زده شخصیت ندارد چیزی است بی اصالت خودش و خانه اش و حرف هایش ، بوی هیچ چیزی را نمی دهد بیش تر نماینده ی همه چیز و همه کس است نه اینکه ((کوسمو پولیتن )) باشد ، یعنی دنیای وطنی ابدا او هیچ جایی است نه این که همه جایی باشد ملغمه ای است از انفراد بی شخصیت و شخصیت خالی از خصیصه چون تاءمین ندارد ، تقیه می کند و در عین حال که خوش تعارف است و خوش برخورد است ، به مخاطب خود اطمینان ندارد و چون سوء ظن بر روزگار ما مسلط است ، هیچ وقت دلش را باز نمی کند تنها مشخصه ی او که شاید دستگیر باشد و به چشم بیاید ، ترس است و اگر در غرب شخصیت افراد فدای تخصص شده است ؛ این جا آدم غرب زده نه شخصیت دارد نه تخصص ، فقط ترس دارد ترس از فردا ترس از معزولی ترس از بی نام و نشانی ترس از کشف خالی بودن انبانی که به عنوان مغز روی سرش سنگینی می کند (51)

آدم غرب زده قرتی است (52) زن صفت (افمینه ) است به خودش خیلی می رسد به سر و پزش خیلی ور می رود حتی گاهی زیر ابرو بر می دارد به کفش و لباس و خانه اش خیلی اهمیت می دهد همیشه انگار از لای زرورق باز شده است یا از فلان ((مزون )) فرنگی آمده ماشینش هر سال به سیستم جدید در می آید و خانه اش که روزگاری ایوان داشت و زیرزمین داشت و حوض خانه و سرپوشیده و هشتی ، حالا هر روزی شبیه به یک چیز است یک روز شبیه ویلاهای کنار دریا است با پنجره های بزرگ و سرتاسری و پر از چراغ های ((فلورسنت )) (53) یک روز شکل کاباره ها است زرق و برق دارد و پر از ((تابوره )) روز دیگر هر دیواری یک رنگ است و تپه تپه مثلث های از همه رنگ ، همه ی سطوح را پوشانده یک گوشه رادیو گرام ((های فیدلیتی )) گوشه ی دیگر تلویزیون ، گوشه ی دیگر پیانو برای دختر خانم ، گوشه ی دیگر بلندگوهای ((استره ئوفونیک )) و آشپزخانه و دیگر سوراخ سمبه ها هم که پر است از فرگاز و رخت شوی برقی و از این خرت و خورت ها به این طریق آدم غرب زده وفادارترین مصرف کننده ی مصنوعات غربی است اگر یک روز صبح برخیزد و بداند که هر چه سلمانی و خیاطی و واکسی و تعمیرگاه است ، بسته شده دق می کند و رو به قبله دراز می کشد گر چه نمی داند قبله کدام سمت است وجود این همه مشاغل و آن همه مصنوعات فرنگی که برشمردم برای او از وجود هر مدرسه و مسجد و بیمارستان و کارخانه ای ضروری تر است به خاطر اوست که چنین معماری بی اصل و نسبی داریم (54) و چنین شهرسازی قلابی ای به خاطر اوست که خیابان های شهرها و چهارراه هایش با نور وقیح فلورسنت و نئون به صورت آرایشگاه ها در آمده است به خاطر اوست که کتاب طباخی راه شکم به اسم ((راه دل )) (55) از چاپ در می آید ، پر از شرح و تفصیل همه ی خوراک های پرخامه و پرگوشت که در چنین هوای خشک و گرمی اصلا نمی توان لب زد غذاهایی که فقط مجوزی است برای مصرف کردن کوره های گاز سوز فرنگ ساز . و به خاطر اوست که طاق بازارها را خراب می کنند (56) به خاطر اوست که تکیه ی دولت ویران می شود (57) به خاطر اوست که مجلس سنا به آن هیولایی ساخته می شود و هم از این دست است اگر نظامی ها آن قدر زرق و برق دارند و روی سینه شان و دوش شان و به واکسیل بندهاشان به اندازه ی یک دکان خرازی جنس آویخته است .

آدم غرب زده چشم به دست و دهان غرب است کاری ندارد که در دنیای کوچک خودمانی ، در این گوشه از شرق چه می گذرد اگر دست بر قضا اهل سیاست باشد از کوچک ترین تمایلات راست و چپ حزب کارگر انگلیس دارد و سناتورهای امریکایی را بهتر از وزرای حکومت مملکت خودش می شناسد و اسم و رسم مفسر ((تایم )) و ((نیوز کرونیکل )) را از اسم و رسم پسر عمه ی دور افتاده ی خراسانی اش بهتر می داند و از بشیر نذیر راستگوترشان می پندارد و چرا ؟ چون این همه در کار مملکت او موثرترند از هر سیاست مدار یا مفسر یا نماینده ی داخلی و اگر اهل ادب و سخن باشد ، فقط علاقه مند است که بداند برنده ی امسال نوبل که بود یا ((گونکور)) و ((پولیتزر)) به که تعلق گرفت و اگر اهل تحقیق است دست روی دست می گذارد و این همه مسایل قابل تحقیق را در مملکت ندیده می گیرد و فقط در پی این است که فلان مستشرق درباره ی مسایل قابل تحقیق او چه گفت و چه نوشت اما اگر از عوام الناس است و اهل مجلات هفتگی و رنگین نامه ها که دیده ایم ، چند مرد حلاج است .

به هر صورت اگر یک وقتی بود که با یک آیه ی قرآن با یک خبر منقول به عربی ، همه ی دهان ها بسته می شد و هر مخالفی سرجایش می نشست ، حالا در هر باب نقل یک جمله از فلان فرنگی همه ی دهان ها را می بندد و در این زمینه کار به چنان افتضاحی کشیده است که پیش گویی فال بینان و ستاره شناسان غربی یک مرتبه همه ی دنیا را به جنب و جوش در می آورد و به وحشت می اندازد حالا دیگر وحی منزل از کتاب های آسمانی به کتاب های رنگی نقل مکان کرده است یا به دهان مخبر رویتر و یونایتدپرس والخ . این کمپانی های بزرگ سازندگان اخبار جعلی و غیر جعلی ! درست است که آشنایی با روش علمی و اسلوب ماشین سازی و تکنیک و اساس فلسفه ی غرب را فقط در کتاب های فرنگی و غربی می توان جست ، اما یک غرب زده که کاری به اساس فلسفه ی غرب ندارد ، وقتی هم که بخواهد از حال شرق خبری بگیرد متوسل به مراجع غربی می شود و از این جاست که در ممالک غرب زده مبحث شرق شناسی (که به احتمال قریب به یقین انگلی است بر ریشه ی استعمار روییده ) مسلط بر عقول و آرا است و یک غرب زده به جای این که فقط در جست و جوی اصول تمدن غربی به اسناد و مراجع غرب رجوع کند ، فقط در جست و جوی آن چه غیر غربی است ، چنین می کند مثلا در باب فلسفه ی اسلام یا درباره ی آداب جوکی گری هندوها ، یا درباره ی چگونگی انتشار خرافات در اندونزی ، یا درباره ی روحیه ی ملی در میان اعراب . و در هر موضوع شرقی دیگر ، فقط نوشته ی غربی را ماءخذ و ملاک می داند این جوری است که آدم غرب زده حتی خودش را از زبان شرق شناسان می شناسد ! خودش - به دست خودش - خودش را شییی فرض کرده و زیر میکروسکپ شرق شناس نهاده و به آن چه او می بیند ، تکیه می کند نه به آن چه خودش هست و احساس می کند و می بیند و تجربه می کند و این دیگر زشت ترین تظاهرات غرب زدگی است (58) خودت را هیچ بدانی و هیچ بینگاری و اعتماد به نفس و به گوش و به دید خود را از دست بدهی و اختیار همه ی حواس خودت را بدهی به دست هر قلم به دست درمانده ای که به عنوان شرق شناس کلامی گفته یا نوشته ! و اصلا من نمی دانم این شرق شناسی از کی تا به حال ((علم )) شده است ؟ اگر بگوییم فلان غربی در مسایل شرقی زبان شناس است یا لهجه شناس یا موسیقی شناس ، حرفی یا اگر بگوییم مردم شناس است و جامعه شناس است باز هم تا حدودی ، حرفی ولی شرق شناس به طور اعم یعنی چه ؟ یعنی عالم به کل خفیات در عالم شرق ؟ مگر در عصر ارسطو به سر می بریم ؟ این را می گویم انگلی روییده بر ریشه ی استعمار و خوش مزه این است که این شرق شناسی وابسته به ((یونسکو)) تشکیلاتی هم دارد و کنگره ای دو سال یا چهار سال یک بار و اعضایی و بیا و برویی و چه داستان ها . .

بدبختی این جا است که رجال معاصر ما ، به خصوص آنها که در سیاست و ادب ، هر دو دست دارند (و دست بر قضا این هم خود یکی از مشخصات سیاست و سیاست مداری در ممالک غرب زده است که سیاست مداران اغلب از ادبا هستند از ادبایی ریش و سبیل دار و به همین مناسبت عکس قضیه هم درست در آمده ، یعنی هر سیاست مدار پیشوایی باید کتاب هم بنویسد ) اغلب نم کردگان همین مستشرق های غربی اند چون روزگاری شاگرد مکتب یا محضر آن استاد بوده اند مستشرقی که چون در ولایت غربی خودش هیچ تخصصی نداشته و از هر فن و حرفه و تکنیک و ذوقی بی بهره بوده و به این مناسبت با آموختن یک زبان شرقی به خدمت مخفی یا علنی وزارت خارجه ی مملکت خود در آمده و بعد به دنبال ماشین ساخت فرنگ یا به عنوان پیش قراول آن و همراه متخصصان فنی به این سوی عالم صادر شده تا ضمن فروش مصنوعات فرنگی ، شعری هم دلی دلی بشود و دل این خریدار وفادار خوش بشود که ((بله دیدی ؟ شنیدی ؟ فلانی چه فارسی خوب حرف می زد ! )) این جوری است که مستشرق ها داریم با کتاب ها و تتبعات و حفریات و شعرشناسی ها و موسیقی دانی ها . آن وقت در این گرم بازار نیاز به تحول ماشنی ، مستشرق فرنگی چه می کند ؟ می آید و شرح بر ملاصدرا می نویسد ، یا راءی درباره ی اعتقاد یا عدم اعتقاد به امام عصر می دهد یا در مناقب شیخ پشم الدین کشکولی ، تحقیق می کند آن وقت به این آرا نه تنها هر غرب زده ای در هر جا استناد می کند ، بلکه فراوان شنیده ایم که بر سر منبرها و در مساجد هم (که آخرین حصار در مقابل غرب و غرب زدگی انگاشته می شوند) به نقل از ((کارلایل )) و ((گوستاو لوبون )) و ((گوبینو)) و ((ادوارد براون )) و دیگران (به عنوان ) آخرین اسناد حقانیت فلان کس یا فلان کار یا فلان مذهب داد سخن می دهند .

البته بسیار به جا است اگر بگوییم که چون مرد غربی با وسایل دانشگاهی و تحقیقاتی و با کتاب خانه های پر و پیمانش ، حتی در شناخت زبان یا مذهب یا ادب شرقی نیز روش علمی دارد و دست بازتر دارد و نگاه وسیع تر و ناچار قول و راءیش بر قول و راءی خود شرقی ها مرجح است که نه روش علمی دارند و نه آن وسایل تحقیقاتی را و نیز شاید چون موزه ها و کتاب خانه ها و دانشگاه های آن سر عالم با غارت آثار و عتیقه ها و کتاب خانه های این سر عالم انباشته شده است ، ناچار یک غربی محقق در زمینه ی شناخت مسایل شرقی نیز وسایل بیش تری در دسترس دارد و به این علت بیش تر مراجع شرق را نیز باید در غرب جست و شاید چون خود شرقی هنوز به این عوالم نرسیده است یا چون هنوز در بند کفش و کلاه و نان روزانه است و فرصت بحث در لاهوت و ناسوت را نکرده است . و هزار شاید دیگر و من همه ی این شایدها را لابد می گیرم اما چه می گویید در مواردی که هم شرقی نظر داده است و هم غربی ؟ و هر دو با یک روش اما با دو چشم ؟ و دو دید و دو زبان ؟ تصدیق نمی کنید که در چشم آدم غرب زده ، راءی مستشرق یا محقق غربی به هر صورت بر راءی یک متخصص شرقی مرجح است ؟ ما خود بارها این تجربه را کرده ایم .

و به عنوان آخرین نکته ، آدم غرب زده در این ولایت اصلا چیزی به عنوان مساءله ی نفت را نمی شناسد از آن دم نمی زند چون صلاح معاش و معاد او در آن نیست و گر چه گاهی فقط از همین راه نان می خورد اما هیچ وقت سرش را به بوی نفت به درد نمی آورد نه حرفی ، نه سخنی ، نه اشاره ای و نه امایی ! ابدا در مقابل نفت تسلیم محض است و اگر پا بدهد خدمتکاری و دلالی نفت را هم می کند برای شان مجله هم می نویسد (رجوع کنید به مجله ی کاوش ) و فیلم هم می سازد (موج و مرجان و خارا را ببینید) ، اما شتر دیدی ، ندیدی آدم غرب زده خیال پرور نیست ایده آلیست نیست با واقعیت سر و کار دارد و واقعیت در این ولایت یعنی گذر بی درد سر نفت .

10 : اجتماعی به هم ریخته

قسمت اول

اما جامعه ای که این رهبران اداره اش می کنند - یعنی جامعه ی غرب زده ی ما - ببینیم چه مشخصاتی دارد ؟ از نظر اقتصادی و اجتماعی دیدیم که اجتماع مان چگونه گرفتار سازمانی ناهم آهنگ و درهم ریخته است ، ملغمه ای از اقتصاد شبانی و جامعه ی روستایی و شهرنشینی تازه پا ، با سلطه ی قدرت های بزرگ اقتصادی خارجی ، شبیه ((تراست یا کارتل )) همه را با هم داریم موزه ی زنده ی تاءسیسات اجتماعی نو و کهنه هنوز دست کم در حدود یک میلیون و نیم نفر از اهالی مملکت ما کوچ نشینند و این آمار رسمی است یعنی آمار حک و اصلاح شده باید از وزارت دفاع و اداره ی عشایر وابسته به دربار پرسید که ایلات از سه میلیون نفر هم چیزی بیش ترند (59) که به زمین وابسته نیستند ، اما عامل تخریب هر چه آبادی هستند که بر سر راه شان است به چوپانی می گذرانند و نود و پنج درصدشان فقر و فلاکت و دربه دری مجسم اند که یک سال تمام در جست و جوی بدوی ترین نعمات دنیا یعنی ((آب )) سرگردانند از ییلاق به قشلاق و بالعکس اما سر نخ همه ی تحریک های سیاسی داخلی و خارجی در دست رؤ سای آنها است که رسما محافظ سرحدات اند و شاه دوستند و در ازای آن این همه باج می گیرند اما در واقع ناامنی را به دنبال خود می کشند و خرابی و وحشت به جا می گذارند رؤ ساشان در مراسم تشریفاتی شرکت می کنند و به هر مناسبتی تلگراف تبریک می فرستند اما تهدید مداومند برای هر که خیال آبادی را در قلمرو آنها در سر بپزد خان ((باشت )) هنوز از کمپانی نفت ، سالی فلان قدر باج می گیرد ، خان حیات داوودی مدعی حکومت بود در واگذاری جزیره ی خارک به کنسرسیوم و حق هم داشت ، خان قشقایی در سوییس به تخت نشسته است و منتظر فرصت است تا برگردد و زمین و زمان را به هم بدوزد (که ما در نوروز 41 دیدیم که در فیروز آباد ، کاخ و زندگی شان را حکومتی ها چه ویران کرده بودند) و اگر بختیاری ها ساکتند ، به این علت است که خیلی هاشان از سر بند مشروطیت به بعد به مقرب الخاقانی رسیدند و سناتوری و ریاست سازمان امنیت والخ . .

برای شروع به هر کاری در این مملکت ، اول باید عشایر را اسکان داد و البته نه از راهی که تاکنون می کرده ایم هرگز نه از راه زور و تخته قاپو بلکه از راهی دقیق و منطقی و حساب کرده با تعیین آب و زمین قابل کشت برای هر سر و تهیه ی وسایل جدید کشاورزی برای هر دسته و قبیله ، به اعتبار خریدن احشام زاید آنها ، و واداشتن خود افراد هر قبیله به شرکت در ساختمان خانه های آتی خود و تاءسیس مراکز بهداری و فرهنگی و تعمیرات فنی برای هر ده تازه تاءسیس یافته . به هر صورت تا تیرک چادرهای ایلاتی به پی خانه های روستایی بدل نشود و مرد و زن ایلی با کشاورزی آشنایی پیدا نکنند و تا بچه های ایل زیر طاق مدارس به درس ننشینند ، هر قدم اصلاحی در این مملکت یا دروغی است عوام فریب یا ادعایی است کودکانه و آن وقت در چنین وضعی سیاست حکومت های ما درباره ی ایلات ، عبارت است از این که ایشان را به حال خود رها کنیم تا در فقر و بیماری مزمن خود بپوسند و در مقابل خشک سالی ها مدام بلرزند تا دیگر رمقی در ایشان باقی نماند و در نتیجه اثری از وجودشان ! نیز دیدیم که شصت هفتاد درصد اهالی غیور در روستاها به سر می برند و در چنان روستاهایی که مختصری از احوال شان پیش از این ، چه در این دفتر و چه در ((اورازان )) و ((تات نشین های بلوک زهرا)) گذشت روستاهایی که روز به روز در حال تکیدن و لاغر شدنند تا شهرهای تازه پا روز به روز در حال باد کردن و رشد کردن باشند و گفتم درست به رشد یک غده ی سرطانی گسترش شهری را که از هر سوی بیابان مثل قارچ بدود ، اما نه آب و برقش و نه کوچه و خیابانش و نه تلفن و فاضلابش از روی نقشه ی قبلی باشد ، جز به یک رشد سرطانی به چه چیز می توان تشبیه کرد ؟ مردم را از آن دهات می کَنیم و به این شهرها می آوریم و این شهرها در حقیقت با آن دهات هیچ فرقی ندارند جز این که در شهر به ندرت کاری هست ، اگر شده کار موسمی و فصلی اما در ده هیچ نیست با این تحول دروغ آمیزی که در ده سال اخیر بازیش را در آورده اند و دارند به طبقه ی خرده مالک می افزایند ، کار بدتر از بد هم شده است طبقه ی خرده مالک را اگر دویست سال قبل تقویت کرده بودیم حالا دست کم یک مشروطیت حسابی داشتیم اما حالا دیگر سخن از ((کوئو پراتیف )) است دیگر تقسیم املاک به صورت فعلی با هدف خرده مالک ساختن کهنه شده است تقسیم املاک به این صورت بزرگترین مانع را پیش پای کشاورزی مکانیزه می گذارد نه ماشین تحمل مالکیت خرده پا را دارد و نه مالک خرده پا قادر به تهیه ی ابزار ماشینی کشاورزی جدید است با روحیه ی انفرادی و تک روی خاصی که در ما هست ، هرگز نمی توان باور کرد که اکثریت روستاییان به ابتکار خود دور هم جمع بشوند و سرمایه بگذارند و ماشین را وارد ده کنند . در این مورد من حرف را کوتاه می کنم و به دوستم حسین ملک می سپارم که در شماره های مختلف مجله ی ((علم و زندگی )) طرح بسیار دقیقی برای امر کشاورزی ریخته است و در موقع خود در دسترس افکار عمومی گذارده (60)

به هر صورت تا شر سربازی از سر دهات کنده نشود ، و تا وسوسه ی شهر در کار است و تا وحشت از گذر ایل باقی است ، روستا آباد نخواهد شد و تا جاده به ده نرسد و برق خانه های روستا را روشن نکند و هرسی چهل روستا یک مرکز تعمیرات ماشین های کشاورزی نداشته باشد ، کشاورزی ماشینی نخواهد شد و تا سخن از خرده مالک است و تا در جوار هر مدرسه ی ده یک کلاس آموزش مکانیک دایر نشده است ، ماشین با روستایی غریبه است و اگر پایش به روستا باز شود جز عامل تخریب و تحریک و آشوب چیزی نخواهد بود .

و اما شهرها - این عضوهای سرطانی - که به بی قوارگی و بی اصالتی روز به روز در حال رویش و گسترشند روز به روز خوراک بیش تری از مصنوعات غربی را می طلبند و روز به روز در انحطاط و بی ریشگی و زشتی یک دست تر می شوند هر کدام چهار خیابانی یا مجسمه ای طبق بخش نامه ! در وسط میدان ، طاق بازارها خراب ، محل ها دور از هم ، بی آب و برق و تلفن ، بی خدمات اجتماعی ، خالی از مراکز اجتماعات و کتاب خانه ، مسجدها مخروبه و حسینیه ها کوفته و ریخته و تکیه ها بی معنی شده ، و نه حزبی در کار و نه باشگاهی و نه گردشگاهی و دست بالا با یکی دو تا سینما که هر کدام چیزی جز وسیله ای برای تحریک اسافل اعضا نیستند و در آن ها فقط وقت می توان کشت یا تفنن بی ربط کرد سینماهای ما نه آموزشی می دهند و نه کمکی به تحول فکری اهالی می کند و به جراءت می توان گفت که در این سوی عالم هر سینما فقط قلکی است تا هر یک از اهالی شهر هفته ای دو تومان یا سه تومان در آن بریزند تا سهام داران اصلی ((مترو گلدین مایر)) میلیونر بشوند (61) سازنده ی فکر اهالی شهرهای ما یا این سینماها هستند یا رادیوی حکومتی است و یا رنگین نامه ها و این ها همه در راهی گام می زنند که به ((کنفورمیسم )) می انجامد یعنی همه را سر و ته یک کرباس کردن خانه ها همه مثل هم ، لباس ها همه یک جور و چمدان ها و قاب و قدح های پلاستیک و سر و پزها و بدتر از همه طرز تفکرها و این است بزرگترین خطر شهرنشینی تازه پای ما .

اگر ((کنفورمیسم )) در فکر و در زندگی ، در شرایط یک جامعه ی مترقی 2 که ماشین را می سازد ، تا آن حد خطرناک است که آدمی را به خدمت ماشین می گمارد ، برای ما که تنها مصرف کننده ی ماشینیم دو چندان خطر دارد ، ما را به قوه ی دو ، برده ی ماشین می کند یک غربی خدمتکار ماشین ، دست کم از دموکراسی هم خبری دارد چرا که حزب دنباله ی ماشین است ؛ ولی ما که حزب نداریم از اجتماعات مذهبی مان هم که مدارس روز به روز می کاهند و بعد هم گرفتار حکومتی از نوع عهد دقیانوسیم پس اگر قرار باشد به خدمتکاری ماشین هم در آییم و همه سر و ته یک کرباس بشویم که دیگر واویلا ! دیگر نه اصلی می ماند و نه فرعی در چنین مملکتی دستگاه های بزرگ سازنده ی افکار نباید در اختیار کمپانی ها باشد (مثل تلویزیون ، این جا که آمریکا نیست ! ) و نیز نه در اختیار حرف دولت ها (مثل رادیو ، این جا که از ممالک پشت پرده ی آهنین نیست ! ) در یک مملکت در حال رشد مثل ما چنین دستگاه هایی باید به نفع جامعه و در اختیار جامعه باشد و به وسیله ی شوراهای انتخابی نویسندگان و روشنفکران و بی هیچ غرض مادی یا تبلیغاتی خصوصی اداره بشود .

بعد ، مدتی است رسم بر این شده که همه از خطر مالکیت های بزرگ اراضی دم می زنند از خطر مالکیت های بزرگ غیر منقول غافل از اینکه مالکیت بزرگ اراضی ، دیگر این روزها صرف نمی کند که از شخص اول مملکت تا دیگران همه در فکر تقسیم املاکند و این کار را به غلط ، کلید حل همه ی مشکلات جا زده اند ، آن چه این روزها خطرناک است مالکیت های بزرگ منقول است ، پول است ، سهام است ، اعتبارات بانکی است و سرمایه ای که در بانک های خارج به ودیعه گذاشته می شود و قدرت های فردی که در کار صنایع دست پیدا می کنند قدرت سهام داران بزرگ و تراست های وطنی به خصوص آنها که اگر بتوان گفت صنایع فرهنگی را اداره می کنند در فکر خطر اینها باید بود و طرحی ریخت برای ملی کردن شان یا ((سوسیالیزه )) کردن شان .

اما از نظر سیاسی ، ما زیر لوای یک حکومت خودکامه و در عین حال بی بند و بار به سر می بریم با همه ی ظواهر نیم بندی که از آزادی در آن هست به عنوان زینت المجالسی خودکامه از این نظر که هیچ مفری در مقابلش نیست و هیچ امیدی و هیچ آزادی و حقی و بی بندوبار از این نظر که با این همه می توان نفسکی کشید و بی سر و صدا فریادی در چاه زد ، چنین که می بینید چون هر مرد عادی توی کوچه گر چه به لباس خادم مسلح حکومت هم در آمده باشد یا سانسورچی شده باشد ، در عمق دلش هنوز همان آدم بی اعتنا و خالی از تعصب و ((این نیز بگذرد))ی است ، و هنوز به جبر ماشین خشک و متحجر و پیچ و مهره ی تنها در دست تشکیلات نشده است و وای به روزی که این آخرین رجحان عقب ماندگی و بدویت را نیز از دست بدهیم !

به هر صورت در این ولایت قشون بر تمام قضایا مسلط است و تعیین کننده ی آخر همه ی اوضاع است و استفاده برنده ی اول از تمام مزایای مملکت ، رسما و در ظاهر 30 درصد بودجه و باطنا چیزی در حدود 54 درصد از کل بودجه ی مملکت ، صرف نگه داری قوای انتظامی می شود علاوه بر همه ی کمک های بی عوض خارجی که پیش روی فلاکت عمومی فقط قوای نظامی را می پرورد بگذریم که قانون گزاری مملکت سال ها پیش از آن که به فترت فعلی دچار شود ، دچار فترت بوده است و قوای قضایی و اجرایی سخت در کار یک دیگر دخالت می کنند و تشکیلات اداری هنوز به رخوت دوره ی چاپارهای قاطرسوار می گردد این ها همه عوارض است ، علت اصلی همان است که این تن ضعیف ، تحمل چنین سر بزرگ و پر مدعا و بیمار گونه ای را ندارد (62) ، وقتی می پرسیم این همه قشون برای چه ؟

می گویند برای دفاع از مرزها و تاءمین امنیت و وحدت قومی اما باطنا مرزها را که دیدیم چگونه در مقابل کمپانی ها سخت نفوذپذیرند و وحدت قومی را نیز که دیدیم چگونه از درون پاشیده و اصلا کدام حمله تا دفاعی در مقابلش لازم باشد ؟

قسمت دوم

از این همه عساکر و این همه سلاح نه در شهریور 1320 کاری بر آمد و نه در 28 مرداد تا بن دندان مسلح نگه داشتن صد و پنجاه هزار نفر (البته این عدد رسمی است ) از زبده ترین جوانان مملکت و آنها را خوراندن و پروردن تا به اعتبار آنها دوامی و اعتباری به حکومت شخصی دادن این است معنی تمام و کمال سراپای تشکیلات نظامی حکومت ما غافل از این که در این گرم بازار تحول و پشته پشته کار ساختمانی که در پیش است ، هرگز صلاح نیست هر سال این همه بازوی کاری را به عنوان خدمت در قشون به کارهایی واداشت که به سرمایه گذاری ملی ، کوچک ترین مددی نمی دهد در روزگاری که ما داریم ، نباید به عنوان سربازگیری دهات را این چنین از نیروی زنده ی کار خالی کرد که بیایند و در سربازخانه ها به آموختن فن حرب با دشمن نامعلوم آینده بپردازند .

نمی توان دست روی دست گذاشت و سالی دست کم سی صد هزار بازوی ورزیده را به کشیدن سلاح ها و تمرین اعمالی واداشت که از محاصره ی هرات به بعد در هیچ واقعه ای به هیچ درد ما نخورده است آن هم در زمانه ای که دفاع دسته جمعی ، سرلوحه ی برنامه ی حتی دولت های صنعتی و مترقی است .

در روزگاری که سرنوشت حکومت ها و مرزهای جهان را بر سر میز مذاکرات تعیین می کنند ، نه در میدانهای جنگ ، در چنین روزگاری دیگر از برد جدید توپ های اهدایی سخن گفتن مسخره است و با تانک در توپ خانه رژه رفتن و دسته های چترباز و کماندو پروردن نیز فقط به درد قلع و قمع تظاهرات جوانان دانشگاه می خورد یا خواباندن سر و صدای طلاب مدرسه ی فیضیه و برای خواباندن چنین بلواهای کوچکی ، هرگز به این همه سلاح و مرد احتیاجی نیست فارغ از حب و بغض ، توجه کنیم به ژاپن یا آلمان که فقط به ازای خلع سلاح اجباری پس از جنگ دوم ، قدرت این را یافتند که اقتصاد از بن ویران شده ی خود را از نو بسازند و چنان هم بسازند که پس از اندکی مانده به بیست سال زنگ خطر رقابت اقتصادی شان با دول فاتح اکنون بر سر تمام بازارهای جهان به صدا درآمده است اگر هر یک از این دو دولت می خواست همچو دوره های پیش از جنگ ، قسمت اعظم قدرت انسانی و اقتصادی خود را در راه تسلیحات به هرز بدهد ، آیا امروز به چنین تجدید سازمان و تجدید بنایی در اقتصاد و سیاست خود موفق شده بود ؟ در چنین روزگاری که آخرین دوای درد الجزایر پس از هشت سال جنگ و خونریزی ، واگذار کردن نفت صحرا و گرفتن استقلال بوده ، دیگر سرباز و سلاح به چه درد می خورد ؟ جز برادر کشی ؟ فرانسه با آن عظمت و با آن همه چترباز و کماندو ، آخر نتوانست ده میلیون الجزایری را سرکوبی کند و آن وقت ما با صد و پنجاه هزار سرباز با که طرف خواهیم شد ؟ صلاح ما در این است که از قوای تاءمینی تنها به پلیس و ژاندارمری اکتفا کنیم ، و اگر هم نمی توان فعلا به چنین طرح جسورانه ای تن در داد ، حتما و مؤ کدا باید همه ی سربازخانه ها را بدل کرد به مراکز آموزش فنون و حرفه هایی که روستا را آباد خواهد کرد برای آشنا کردن سربازان امروز - که روستاییان آینده اند - به آنچه از فن و تکنیک و تعلیمات عمومی و خصوصی در هر محل لازم است . (63)

نکته ی دیگری که در قلمرو امور سیاسی به چشم می خورد ، تظاهری است که به دموکراسی غربی می کنیم ، یعنی دموکراسی نمایی می کنیم از خود دموکراسی غربی و شرایط و موجباتش خبری نیست ، آزادی گفتار ، آزادی ابراز عقیده ، آزادی استفاده از وسایل تبلیغاتی که انحصارا دولتی است ، آزادی انتشار آرای مخالف با سلطه ی حکومت وقت ، هیچ کدام نیست ، ولی حکومت های ما دموکراسی نمایی را می کنند و فقط برای بستن دهان این یا آن حریف سیاسی خارجی که باید وام بدهد دیدیم که دموکراسی غربی متکی به احزاب است و احزاب تابع اقتصاد پیش افتاده اند ، وگرنه بدل می شوند به دسته بندی های حزب ، مانند ما اگر هم فرمایشی نباشد و چند روزه ، یا اگر برای رسیدن به آب و علف درست نشده باشند ، حتما از صورت یک فرقه بیرون نیستند فرقه ای که چون دست گشاده ای در عمل و در مبارزه ی سیاسی ندارد (کلوپ نیست ، روزنامه ی آزاد نیست ، اجازه ی اجتماعات حزبی و خیابانی نیست ) به خفیه بازی قناعت کرده است و به شهیدنمایی و این فرقه ها چه رنگ مذهبی داشته باشند چه رنگ سیاسی ، جز هسته ی مقاومتی نیستند که شاید روزی به کار آید چون با مردم بریده اند و دستشان در آتش نیست ، راه های ارتباطشان با مردم بسته است و ناله شان سرد است و حداکثر کاری که از این فرقه ها برمی آید ، آن است که مبنای حرکتی احتمالی باشند برای فلان سیاست خارجی که لازم دارد به کار خود زمینه ی محلی و ملی بدهد اغلب کودتاها و رفت و آمد تند حکومت ها ، در این گوشه ی شرق به نام همین فرقه هاست ، اگر به دست آن دسته بندی ها نباشد اما در حقیقت به کام فلان سیاست خارجی است به هر صورت آن چه مسلم است این که در چنین اوضاعی ما نمی توانیم ادای دموکراسی غربی را درآوریم نه مجاز به این تقلیدیم و نه در صلاح مان است تظاهر تنها به دموکراسی غربی ، خود یکی دیگر از نشانه های غربزدگی است اگر یک وقتی بود که مالک ها از دهات با کامیون و به اجبار ، راءی دهندگان را پای صندوق می بردند ، در 6 بهمن و انتخابات بعد از آن دیدیم که صندوق راءی شهرها را صاف دم در وزارتخانه ها و ادارات گذاشتند و بخشنامه کردند که حقوق ماه بعد با ارائه ی تعرفه ی انتخابات داده می شود ! درست حکایت ((تو بار گران را به نزد خر آر )) شده بود و به این طریق چه دعوی ها درباره ی آزادی انتخابات و کثرت جماعت راءی دهندگان !

فقط وقتی می توان در این مملکت دم از دموکراسی زد ، یعنی تنها وقتی راءی و اراده ی مردم ظاهر می تواند بشود که :

الف ) از قدرتهای بزرگ محلی و مالکان اراضی و بقایای خان خانی سلب اختیار و نفوذ شده باشد که مزاحم اعمال راءی آزاد مردمند .

ب ) وسایل انتشاراتی و تبلیغاتی نه در انحصار حکومتهای وقت ، بلکه نیز در اختیار مخالفان حکومتهای وقت گذاشته شده باشد .

ج ) احزاب به صورت واقعی و نه در لباس دسته بندی های حقیر سیاسی قدرت عمل پیدا کرده باشد و قلمرو وسیع یافته باشند .

د) از دخالت قوای تاءمینی و (سازمان امنیت ) در کارهای کشوری به شدت جلوگیری شده باشد .

یک وقتی بود که فریاد وانفسای همه از نبودن آزادی بلند بود ، چون آخرین نفری که راءی مردم را در دست داشت - صرف نظر از کدخدا و ژاندارم و حاکم و مالک و بخشدار - کسی بود که اجرت مدت بی کار شدن راءی دهنده را می داد تا او را نصف روزه پای صندوق ببرد و برگرداند ، اما حالا که صندوقها را یک جا سازمان امنیت پر می کند و فهرست نمایندگان را نیز هم او می دهد ، چه باید گفت ؟ حالا دیگر حتی فریاد زدن هم فایده ندارد ، هر چه روشنفکران مملکت شکست خوردند ، سازمان امنیت فاتح شد و هر چه آنها رشتند سر نخی شد به دست این مؤ سسه ی تازه درآمده ، که با ارعاب و تهدید و تطمیع و حبس و تبعید ترتیب کار را جوری بدهد که آب از آب تکان نخورد و درست سر موعد دو مجلس باز بشود ، عین دو دسته ی گل و آخر چرا چنین شده است ؟

چون مردم از مفهوم دموکراسی خبری نداشته اند - و اگر هم داشته اند از این همه مدعی آزادی خواهی خیری ندیده اند که چنین ساکت و آرام اکنون اختیار سرنوشت خود را به دست جانشینان روشنفکری داده اند - به هر ترتیب تا مفهوم دموکراسی با یک تعلیم و تربیت مداوم در عمق اجتماع نفوذ نکند و تا مردم به روش حزبی ، به معنای صحیح و دقیقش ، آشنا نشوند ، سخن از دموکراسی در این مملکت گفتن ، لایق ریش مجلسی از رجال است که خرشان از پل گذشته است و برای توجیه مقامات خود محتاج به آرای ملی اند .

11 : فرهنگ و دانشگاه چه می کنند ؟

قسمت اول

اکنون از دریچه ی فرهنگ نگاهی به اجتماع فعلی ایران بیفکنیم دریچه ای که نگاه من همیشه در چهارچوب آن بوده است .

از نظر فرهنگ ، ما درست به علف خودرو می مانیم زمینی باشد و دانه ای از جایی دم باد یا بر منقار پرنده ای بر آن بیفتد و باران هم کمک بدهد تا چیزی بروید درست همین جور یک حیات نباتی ، آن هم به تصادف رها شده و خودرو مدرسه ای به هر طریق که بدانیم می سازیم ، برای بالا بردن قیمت اراضی اطراف مدرسه ، یا به قصد تظاهر ، یا به عنوان رد مظالم آن چه فلان قلدر در یک حادثه ی سیاسی به یغما برده ، یا به کوشش صادق اهالی یک آبادی ، یا به وقف ثلث اموال فلان مرحوم به هر صورت مدرسه که ساخته شد ، شاخه ای از شاخه های شکننده ی تشکیلات فرهنگ به آن می رسد آن هم با چه دوندگی ها و دردسرها هیچ نقشه ای از پیش نیست یا این که کجا چه نوع مدرسه ای لازم است و چه مدارسی تفننی است توجه به کمیت هنوز مسلط بر عقول فرهنگ است و هدف نهایی فرهنگ ؟ گفتم غرب زده پروردن یا سپردن اوراق غیر بهادار ، تعیین ارزش استخدامی تحصیلات به دست مردمی که فقط می توانند خوراک آینده ی تشکیلات اداری باشند و برای ارتقا به هر مقامی محتاج یک دیپلم اند هماهنگی در کار مدارس نیست مدارسی که از همه نوعش را داریم مذهبی اش را و اسلامی اش را و ایتالیایی اش را و آلمانی اش را مدارسی که نیمچه روحانی می پرورد و طلاب علوم دینی مدارس فنی داریم و حرفه ای داریم و خیلی انواع دیگر اما هیچ جا ثبت و ضبط نیست که حاصل این همه تنوع چیست ؟ و این همه مدارس چرا هست و چه می پرورد و پرورده های هر کدام پس از ده سال چه کاره اند ؟ نفس تنوع - اگر به معنی تقسیم کار و جواب دهنده به تنوع و ذوق و سلیقه و توانایی و درک مردم باشد - بسیار مفید است و خود آخرین علامت آزادی است اما تنوع کار مدارس ما نوعی خودرویی است همان یک دانه است که در هر زمینی جوری سبز می شود دولتی ها با ملی ها یک دنیا فرق دارند ، ولایتی ها با تهرانی ها همان برنامه است ، و مثلا همان معلم اما در این یکی ، کلاس ها هشتاد نفره است در آن دیگری بیست و پنج نفره ، و همین جور و تازه در برنامه ی مدارس هیچ اثری از تکیه به سنت ، هیچ جاپایی از فرهنگ گذشته ، هیچ ماده ای از مواد اخلاق یا فلسفه و هیچ خبری در آنها از ادبیات ، هیچ رابطه ای میان دیروز و فردا ، میان خانه و مدرسه ، میان شرق و غرب ، میان جمع و فرد ! سنتی که دیدیم چه طور بی جان افتاده ، چگونه می تواند در برنامه ی مدارس اثر کند ؟ و خانه ای که اساسش در حال فرو ریختن است ، چگونه م ɠ تواند شالوده ای برای مدارس باشد ؟ اما به هر صورت سالی در حدود بیست هزار دیپلمه داریم و بگرد تا بگرد ʙŠ . . خوراک آینده ی همه ی ناراحتی ها و عقده ها و بحران ها و احتمالا قیامها ، آدمهای بی ایمان ، خالی از شور و شوق ، آلت بی اراده ی حکومت ها ، همه سازش کار و ترسو و بی کاره ! شاید به همین دلایل است که مدارس دینی و اسلامی در این ده ساله ی اخیر ، یک مرتبه چنین رونقی گرفته است چون در این نوع مدرسه ها دست کم خطری برای دین و ایمان بچه ها احساس نمی شود که از خانواده های سخت مذهبی می آیند و هنوز به نفس مسموم غربزدگی سنگ نشده اند اما چه سود که تحجر محیطهای مذهبی ، ایشان را به صورت دیگر سنگ واره خواهد کرد و نیز چه فایده که این مشکل مذهب و لامذهبی و فرهنگ و بی فرهنگی فقط مشکل شهرها است یا از تفنن های شهرنشینی و از پنجاه هزار آبادی مملکت دست کم چهل هزارتای شان هنوز هیچ نوع مدرسه ای ندارند (64) و کاش آنها هم که دارند ، نمی داشتند چون در این صورت دست کم بلا یکی بود و همه جا هم یکسان بود اما اکنون بلا هزار تا است و هر جایی به نوعی مشکل های کتاب درسی ، کمبود معلم ، ازدحام کلاس ها ، اختلاف سن و هوش و زبان و مذهب شاگردان ، آموخته بودن و نبودن معلم ها به اصول آموزش و پرورش ، دخمه بودن مدارس ، بی تکلیفی ورزش و موسیقی در آنها و هزاران مشکل دیگر و مهمتر از همه ی اینها ، بی هدف بودن فرهنگ و بلبشوی برنامه ها هنوز معلوم نیست که دبستان را برای چه باید گذراند و به چه هدف و برای رسیدن به کدام کارآمدی ها ؟ و دبیرستان را ؟ و دانشگاه را ؟ و امان از این دانشگاه ! که باید مرکز زنده ترین و برجسته ترین تحقیقات علمی و فنی و ادبی باشد اجازه بدهید کمی به کار این دانشگاه برسیم .

دانشگاه تهران داریم ، دانشگاه ملی داریم و دانشگاه شیراز داریم و مال خراسان و مال جندی شاپور و همین جور . دانشگاه ملی که یک دکان است برای آن دسته از روشنفکران غربزده که از فرنگ و آمریکا برگشته اند و در زمینه ی سنت های به همین زودی متحجر شده ی دانشگاه تهران به آن حد اه و پیف شنیده اند که رفته اند و با تکیه به مقامات بالاتر دکانی برای خودشان باز کرده اند .

من حتی به زحمت می توانم اسم این مؤ سسه را دانشگاه بگذارم اما دانشکده ها یا دانشگاههای ولایات یک وقتی بود که پیشه وری در آذربایجان ، دانشگاه تبریز درست کرد به عنوان نشانه ی استقلال یا نشانه ی خودمختاری آن ولایت در حدود قانون انجمن های ایالتی و ولایتی (که دیگر هیچ خبری و اثری از آن نیست ) و بعد که غایله ی آذربایجان خوابید ، دیدند که این تنها میراث آن دستگاه را نمی توان مثل دیگر مواریث به طعن و لعن بست و نمی شود هم که نگهش داشت چون هر چه بود الباقی بساط ((دموکرات فرقه ی سی )) بود پس چه کنیم ؟ بیاییم و در دیگر ولایات هم دانشگاه درست کنیم . همین جوری بود که حالا این همه دانشگاه داریم و البته که چه خوب دست کم کاری پیدا شده است برای این همه کاندیدای استادی که از فرنگ برمی گردد ولی کار هر کدامشان چیست ؟ این را هنوز کسی نمی داند و تخصص هر کدام در چه رشته است ؟ و آب و هوای هر ولایت برای چه نوع رشته های تخصصی جان می دهد ؟ و کدام آنها بهتر از دیگران کار می کنند ؟ و محصول کارشان چیست ؟ . اینها همه سؤ الهایی است که جوابشان را خدا عالم است کی باید گرفت اما دانشگاه تهران با همه ی سابقه و اهمیتش و با همه ی سنن از بین رفته و استقلال درهم خرد شده اش ، هر چه هست گویا باید چنان که گذشت ، مرکز زنده ترین و برجسته ترین و عالی ترین تحقیقات باشد ولی آیا همین طور است ؟

آن قسمت از رشته های دانشگاهی که سر و کارش با تکنیک و فن و ماشین است (دانشکده های علوم فنی ) در آخرین مراحل تحصیلی ، فقط تعمیرکنندگان خوبی می سازد برای مصنوعات غربی نه تحقیق تازه ای ، نه کشفی ، نه اختراعی ، نه حل مشکلی و نه هیچ همان مرمت کنندگان یا به کاربرندگان یا راه اندازندگان ماشین و مصنوعات غربی و حساب کنندگان مقاومت مصالح و از این قزعبلات . و اگر تنها مختصر تحقیقی و تتبعی علمی در کار هست در کار مؤ سسه ی رازی است و انستیتوی پاستور که من نمی دانم به دانشگاه و دانشکده ی کشاورزی وابسته شان بدانم یا به وزارت بهداری یا به مرکز انستیتوی پاستور در پاریس شاید بتوان گفت که دانشکده ی طب ندارد ولی فورا بیفزایم که این رجحان خود ، مدیون نسبت بسیار بالای مرگ ومیر در این ولایت است دوست طبیبی دارم که در فرانسه درس می خوانده و موقع بحث در آثار بیماری بومی سالک استادش با تمام وردست ها ، هر چه گشته اند نتوانسته اند یک بیمار سالک گرفته پیدا کنند تا عاقبت خود آن دوست اثر سالک را روی صورت خودش نشان می دهد و به عنوان شناسایی این بیماری بومی به دیدن اثرش روی پوست صورت او بسنده می کنند؛ اما این جا زیر دست هر دانشجوی طب ، خدا عالم است چند لاشه ی بی صاحب افتاده است و به این ترتیب من حتم دارم که یک دانشجوی طب در تهران یا شیراز یا هر شهر دیگر ایران ، بسیار تجربه آموخته تر و جراحی کرده تر و کالبد شکافی کرده تر درمی آید ، از مثلا دانشجویان طب فرنگ یا امریکا و این خود نقطه ی قوتی است برای دانشجویان طب ایرانی که بر نقطه ی ضعفی پایه گذاری شده است که عبارت باشد از نسبت بالاتر از معمول مرگ و میر .

اما آن قسمت از رشته های دانشگاهی که با تکنیک و فن سر و کار ندارد یا با هنر سر و کار دارد و ادبیات ، مثل دانشکده ی هنرهای زیبا و دانشکده های ادبیات (تهران و ولایات ) ، یا با معارف اسلامی و فرهنگ ایرانی و تحقیق و تتبع در آن ها یک یک بشمارم :

دانشکده ی هنرهای زیبا با تنها دو رشته ی نقاشی و معماری ، تنها مؤ سسه ی دانشگاهی است که فی الجمله هنرمند می پرورد اگر بتوان هنرمند را پرورد اما یک نگاه سرسری به در و دیوار نمایشگاه های نقاشی که این روزها کم کم دارد باب می شود و نیز با گذر سریع از هر کوچه و خیابانی محصول کار این هنرمندان را می توان دید زد منهای چند استثنا ، نتیجه ی کار اغلب آن ها مصرف کردن رنگ و بوم و شیشه و آهن است باز یعنی مصرف کردن مصنوعات غرب به ندرت در میان نقاشان و معماران ایرانی کسانی را می شود یافت که مقلد غربیان نباشند و در کارشان آن مشخصه ای باشد که اصالت و نوآوری هنری است و به مجموعه ی کوشش هنری دنیا چیزی می افزاید حتی کار به جایی کشیده است که برای قضاوت در کار نقاشان ، قاضی و منتقد از فرنگ وارد می کنیم (65)

اما دانشکده های ادبیات چنین که برمی آید ، در این دانشکده ها نه تنها سخنی از ادبیات به معنی واقعی و دنیایی اش نیست ، بلکه حتی ادبیات معاصر فارسی در آن جا ندیده می ماند و نشناخته و هنوز طرز فکر مرحوم عباس اقبال بر این دانشکده ها مسلط است که خداش بیامرزاد ، می فرمود تا صد سال پیش را می توان دید و شناخت و قضاوت کرد؛ اما از آن به بعد را ؟ ابدا (66) و نتیجه ی چنین برخوردی با ادبیات این که فقط نبش قبرکن می پروریم و به این مناسبت دانشکده های ادبیات را نیز باید جزو آن دسته از دانشکده ها شمرد که سر و کارشان با حقوق و معارف اسلامی و فرهنگ ایران و تتبع و تحقیق در آن ها است یعنی دانشکده های حقوق و معقول و منقول .

درست هم چون مدارس اسلامی که ذکرشان گذشت و دیدیم که گمان کرده اند تنها با تدریس و تبلیغ دین و اصول دینی می توان از خطر بی دینی که تنها یکی از عوارض غرب زدگی است ، جلو گرفت دانشکده های ادبیات و حقوق و معقول و منقول ما نیز گمان کرده اند که با پناه بردن به عربیت و ادبیت و عنعنات و سنن ، جلوی همین خطر را می توان گرفت این است که مثلا دانشکده های ادبیات با همه ی فضلای استادانش تمام هم و غم خود را مصروف نبش قبر می کند و غور در گذشته ها و به تحقیق در عن الفلان والفلان در این نوع دانشکده ها از طرفی عکس العمل مستقیم غرب زدگی را در این گریز به متن های کهن و مردان کهن و افتخارات مرده ی ادبی و رها کردن روز حی و حاضر می توان دید و از طرف دیگر بزرگ ترین نشانه ی زشت غرب زدگی را در استنادی که استادانش به اقوال شرق شناسان می کنند که ذکر خیرشان گذشت .

مرد سنت دیده و درس خوانده و دلسوزی که استاد این نوع دانشکده ها است و مشغله ی ذهنی اش ، رشته های ادبی و حقوقی و معارف اسلامی و ایرانی است ، وقتی می بیند که هجوم غرب و صنایع و فنون غربی چگونه دارد همه چیز را می روبد و می برد - به عنوان دفاعی و عرض وجودی - گمان می کند هر چه بیش تر آدم کلیله و دمنه ای بسازد بهتر این است که محصول بیست - سی سال اخیر تمام این نوع دانشکده ها چنین در اجتماع بی اثر مانده و چنین در قبال از فرنگ برگشته ها جا زده و وامانده است و خدا عمر بدهد به حضرات مستشرقان که از هر ((الهی نامه ))ای ، دایرة المعارفی ساخته اند و از هر ((ریش نامه ))ای ، فرهنگی ! تا این آدم های کلیله و دمنه ای را سرگرم نگه دارد به بحث در ماهیت و عرض یا در حدوث و قدم یا در اصل برائت و غیر آن . به استثنای بسیار ناچیزی ، محصول بیست - سی سال اخیر این دانشکده ها فحول علمایی است که همه لغت شناسند؛ همه مختصری از علم رجال می دانند ، همه وسواسی اند و حاشیه نویسند بر کتب دیگران ، همه کشف کننده ی غوامض لغوی یا تاریخی اند ، همه معین کننده ی قبرهای بی صاحبند یا شناسنده ی صاحبان بی قبر ، همه برملا کننده ی اسرار ((نحل )) و سرقت و اقتباس زید از عمروند منتها در هزار سال پیش ، و رساله نویسان درباره ی شعرای قرن دهم هجری اند که تعدادشان از انگشت های دو دست تجاوز نمی کند و بدتر از همه بیش ترشان دبیران ادبیاتند یا اداره کنندگان فرهنگ یا قضات دادگستری و باز صد رحمت به این آخری ها که اس و قسی به وزارت عدلیه داده اند و معنایی به استقلال قضات و اگر زمانه مجال شان بدهد ، حق را از باطل خوب می شناسند اما آن دیگران ؟ آخر چه خیر و برکتی از ایشان دیده ایم ؟ جز فرو رفتن بیش تر در غرب زدگی ؟ هر کدام از آن استادان و دست پروردگان شان با سنگینی گوش اصحاب کهف چنان در غار متون و نسخه بدل ها و اقوال ((شاذ)) و ((ندر)) فرو رفته اند که حتی بوق ماشین هم بیدارشان نخواهد کرد - که هیچ - حتی برای نشنیدن انکر الاصوات این بوق به همان نسخ خطی ، سوراخ گوش های خود را بسته اند سلطه ی زبان های بیگانه روز به روز دارد جای اهمیت و احتیاج به زبان مادری را می گیرد ، رشته های فنی و علمی دارد روز به روز از علاقمندان به این نوع رشته ها می کاهد و می برد و اصلا اخلاق و ادب و معارف ایرانی و اسلامی چنان که در سراسر دفتر دیدیم ، دارد روز به روز بی ارج تر و دورمانده تر می شود و آن وقت در چنین وضعی مرکز ادبیات و حقوق و معارف مملکت یعنی دانشکده های ادبیات و حقوق و معقول و منقول درست هم چون روحانیت که در قبال هجوم غرب به پیله ی تعصب و تحجر پناه برده است ، به پیله ی متون کهن پناه برده و به ملا نقطه یی پروردن قناعت کرده این روزها درست هم چنان که روحانیت در بند شک میان دو و سه و توضیح طهارات و نجاسات درمانده است ، این نوع مراکز ادب و حقوق و معرفت ایرانی و شرقی و اسلامی نیز دربند بای زینت مانده اند که باید بچسبد یا نه و ((واو)) معدوله که باید حذف شود یا نه حق هم همین است وقتی آدمی را از عالم کلیات اخراج کردند ، به دامن جزییات درخواهد آویخت بله ! وقتی خانه را سیل برد یا به زلزله فروریخت زیر آوارش دنبال لنگه ی دری می گردی تا جسد پوسیده ی عزیزی را بر آن به گورستان حمل کنی .

در زمینه ی مسایل فرهنگی و دانشگاهی یک مساءله ی بزرگ دیگر ، مشکل خیل فرنگ رفتگان است یا از آمریکا برگشتگان که هر یک دست کم کاندید وزارتی بازگشته اند و بیخ ریش تشکیلات مملکت مانده اند شک نیست که وجود هر کدام از این نوع تحصیل کردگان غنیمتی است لنگه کفشی است در بیابانی اما دقت کنید و ببینید که هر کدام از این غنیمت ها پس از بازگشتن و جایی در تشکیلاتی باز کردن و پایی به جایی بندکردن ، به صورت چه تفاله ای در می آیند ! چرا که نه قلمرو کار دارند و نه برش دارند و نه دست باز و نه دل گرم و نه اغلب حتی دل سوخته به خصوص که حتی این دسته نیز خود را و راءی خود را در مقابل مشاور و مستشار غربی که مسلط بر اوضاع است ، هیچ می بینند .

قسمت دوم

بر خلاف آن چه شهرت دارد و به گمان من هر چه خیل این از فرنگ برگشتگان بیش تر ، قدرت عمل شان کم تر و درماندگی و ناهماهنگی دستگاه هایی که نفوذ فرنگ رفته ها را پذیرفته اند بیش تر چون از طرفی هرگز نقشه ای نبوده است در فرستادن این جوانان به کجا و برای چه تخصص و چه حرفه و چه فنی این نوع جوانان هر یک به اختیار خود و به ابتکار و سلیقه ی خود به گوشه ای از دنیا رفته اند و چیزی خوانده اند و تجربه ای کرده اند ، کاملا متفاوت و متباین با تجربه ی دیگری و اکنون که برگشته اند و هر کدام باید فردی از دسته ای در تشکیلاتی باشند یا در سازمانی از سازمان های مملکت ، آن وقت معلوم می شود که چگونه ناهماهنگ اند و چگونه در اجرای هر کاری درمانده اند آن که تربیت فرانسوی دیده با آن که تربیت انگلیسی یا آلمانی یا امریکایی یافته ، هر کدام ساز را جور دیگری کوک می کنند و جور دیگری می نوازند اما این نکته را نیز همین جا بیفزایم که اگر من به آینده ی روشنفکران در ایران امیدوارم ، یکی هم به دلیل همین تنوع در روش تحصیلی و در ریشه و سرزمین تحصیلاتی فرنگ رفتگان ما است غنای محیط روشنفکری ایران از همین جا سرچشمه می گیرد محیط روشنفکری هند را بنگرید که با دسته ای اعظم آکسفورد دیدگانش چگونه انگلیسی مآب درآمده ! به هر صورت درباره ی این از فرنگ برگشته ها و امریکا دیده ها ، نکات فراوان هست بهتر است یک یک بشمارم :

نکته ی اول این که در شرایط فعلی مملکت ، این جوانان اغلب به این لاله های زیبا و نرگس و سنبل ها می مانند که پیازشان را از هلند می آوریم و در گل خانه های تهران ، بزرگ می کنیم و بعد که گل کردند یک گلدانش را به قیمت گزاف می خریم و برای این دوست یا آن آشنا به هدیه می بریم و با این که آن دوست در اتاقی گرم و برابر آفتاب هم می نهدشان ، یک هفته بیش تر دوام نمی کنند این گل های سرسبد اجتماع نیز در هوای این ولایت می پژمرند و اگر هم پژمرده نشوند در اغلب موارد ، هم رنگ جماعت می شوند برخلاف این همه تبلیغاتی که برای برگرداندن دانشجویان فرنگ رفته می شود ، من گمان نمی کنم تا وقتی که محیطی آماده ی کار آتی آن ها در این ولایت فراهم نشده است ، در بازگشت آن ها به وطن امید به خدمتی باشد و تازه این سؤ ال پیش می آید که پس این محیط را ، که باید آماده کند ؟ می بینید که مسایل بسیار است به گمان من محیط را در این زمهریر ، کسانی می توانند آماده کنند که هم در این کوره قوام آمده اند و به آب و هوای این سردخانه آموخته اند .

نکته ی دوم این که اغلب این جوانان تا در فرنگ یا امریکا به سر می برند به تبعیت از محیطها و اجتماعات آزاد یا نسبت های مختلف ، کما بیش خبری از آزادی دارند و جنب و جوشی در اتحادیه های دانشجویی خود می کنند و اغلب داغند و پرجوش و خروشند و حرفی و فعالیتی و تظاهراتی و انتشاراتی اما هم چو که برگشتند و دست شان در این جا به دم گاوی بند شد همه ی آن عوالم فراموش می شود بله شاید گذشتن سنین جوانی که شور و التهاب را به همراه دارد ، خود یکی از علل این فراموشی باشد ولی گمان نمی کنید که چون این جا حکومت ها آن حرف و سخن ها را نمی طلبند و جوازی برای چنان آزادی هایی نیست ، چنین بازگشتی رخ می دهد ؟ علت هر چه باشد به هر صورت ، من خود یک دوره تسبیح از این نوع جوانان سراغ دارم که پس از بازگشت هر کدام از گوشه ای فرا رفته اند و به هر چه از این خوان یغما به ایشان رسیده رضایت داده اند و انگار نه انگار که روزی شوری هم بوده است و آزادگی هایی زن و زندگی و فرزندان هم که همیشه بهانه های حاضر و آماده اند به خصوص که زن هم فرنگی باشد .

و نکته ی سوم ، خود همین قضیه است همین که عده ی قابل توجهی از این نوع جوانان با زن فرنگی یا امریکایی برمی گردند و عده ی بسیار کمی هم از دختران که با مرد فرنگی و امریکایی برمی گردند و گمان نمی کنید که این نیز خود مشکلی بر همه ی مشکلات افزوده است ؟ وقتی اساس خانواده ی ایرانی با زن و مرد هم خون و دم خور و آشنا در حال پاشیدن است ، البته که تکلیف این نوع خانواده های ناهم رنگ روشن است کبوتر دو برجه یعنی همین جوانان با خانواده شان محصولات انسانی دست اول غرب زدگی حل مشکلات داخلی این نوع خانواده ها خود به اندازه ی کافی ، امر قابل توجهی هست که این دسته از جوانان دیگر توانی و حوصله ای برای حل مشکلات خارجی یعنی اجتماعی نداشته باشند این نوع جوانان از دو سه دسته بیرون نیستند :

الف ) آن هایی که از خانواده های فقیر برخاسته اند و به زحمت خود را به فرنگ رسانده اند و درسی خوانده اند برای این دسته زن یا مرد فرنگی یا امریکایی داشتن ، وسیله ی بریدن با اصل و نسب است که دیگر محیط تنفس یک حضرت از فرنگ برگشته نیست و نردبانی است تا خود را از مدارج آن به طبقات برتر اجتماعی بالا بکشند عواقب وخیم چنین نوع ازدواج هایی از روز روشن تر است (67)

ب ) آن هایی که به علت قیود و مقررات متحجر و کمرشکن ازدواج در ایران به زن یا مرد فرنگی رضایت داده اند و حالا که با داشتن معلومات و دیپلم ها و دانستن زبان های فرنگی برگشته اند ، می بینند همه ی آن قیود شکسته و گویا بیهوده زن یا مرد فرنگی به سوغات آورده اند عواقب چنین وضعی با مقایسه هایی که بعد برای شان پیش می آید ، نیز معلوم است .

ج ) آن هایی که (چه دختر و چه پسر) بکارت شان در فرنگ و امریکا برداشته می شود و زن شناسی یا مردشناسی را با زن و مرد فرنگی شروع می کنند و بعد که با زوج خارجی برمی گردند یا دیگر هیچ خدایی را بنده نیستند و هیچ آدمی را قابل نمی دانند و یا متوجه می شوند که چه گهی خورده اند و از این قبیل . .

به هر یک از این صور یا دیگر صورت ها ، وقتی یک جوان تحصیل کرده ی ایرانی با یک فرنگی یا امریکایی ازدواج می کند ، جوابی به این دو سه نکته داده :

یا به این دلیل با خارجی ازدواج کرده که محیط آن خارجی یا آن محیط خارجی او را پذیرفته (به علت کمبود مرد مثلا در آلمان بعد از جنگ به همین مناسبت ، نسبت زن های آلمانی به ایرانی شوهر کرده بیش از همه ی زن های خارجی است ) و این پذیرفته شدن در یک محیط خارجی و به وسیله ی زن خارجی ، آیا در حقیقت مساوی با کنده شدن از محیط بومی نیست ؟ و آیا این خود موجب نوعی فقدان مزمن نیروی انسانی برای ما نخواهد شد ؟ آن هم نیروی انسانی پرورده و فرهنگ دیده ؟ به هر صورت این فقدان در مورد دخترانی که شوهر خارجی می کنند کم تر استثنا دارد .

یا به این دلیل که جوان ایرانی تحصیل کرده در فرنگ یا امریکا خواسته جبران کند درد حقارتی را که در مقایسه ی همه جانبه ی ایران با فرنگ و امریکا در خود سراغ دیده و در محیط خود و در آداب خود و الخ . سربسته بگویم و بگذرم (68)

با این تفاصیل گمان نمی کنید که زوج یا زوجه ی فرنگی گرفتن خود یکی از حادترین صورت های بروز غرب زدگی باشد ؟ و اگر چنین باشد به گمان من اکنون دیگر رسیده است وقت آن که برای تحصیلات عالی با یک نقشه ی مرتب و مناسب با احتیاجات فنی و علمی مملکت برای یک مدت مثلا بیست ساله ، شاگرد فقط به هند یا ژاپن بفرستیم و نه به هیچ جای دیگر از فرنگ یا امریکا و اگر فقط به این دو مملکت می گویم به این دلیل است تا بدانیم که آخر آن ها با ماشین چگونه کنار آمدند و چگونه تکنولوژی را اخذ کردند (به خصوص ژاپن ) و چگونه با مشکلاتی که ما فعلا دچارش هستیم کنار آمدند ؟ به گمان من فقط در صورتی که چنین طرحی عملی بشود یا طرح هایی از این قبیل ، ممکت است با ایجاد توازنی میان شرق زدگی ( ! ) آسیادیدگان آتی و غرب زدگی از فرنگ برگشتگان فعلی ، به آینده ی فرهنگ امیدوار بود .

12 : کمی هم از ماشین زدگی

قسمت اول

عوامل مهمی که یک دوره برزخ اجتماعی را با بحران های خاص آن مشخص می کند از یک طرف پیشرفت علم است و از طرف دیگر تحول تکنیک و فن و ماشین ؛ و از یک طرف دیگر امکان بحث درباره ی دموکراسی های غربی (69) و ما با آن چه گذشت از این هر سه عامل (پیشرفت علم ، تحول تکنیک ، امکان بحث درباره ی آزادی ) فقط ما به ازایی در ظاهر داریم نمونه ای داریم برای خودنمایی و اگر قرار باشد که سرعت تحول ماشین و تکنیک از نظر کمی ، مولد بحران های اجتماعی بشود (70) ما که در این زمینه در خم کوچه ی اولیم و پس از این حتی مجبور به پیمودن گام های دویست ساله ایم ، کارمان سخت خراب تر از آن است که می پنداریم و تب هذیانی بحران هامان سخت مداوم تر و نومیدکننده تر خواهد بود از آن چه در ممالک مشابه پیش آمده است .

با این همه آمدیم و همین فردا صبح ما نیز شدیم هم چو سوییس یا سوئد یا فرانسه یا آمریکا - فرض محال که محال نیست - ببینیم آن وقت چگونه ایم ؟ آیا تازه دچار مشکلاتی نخواهیم شد که در غرب مدت ها است به آن رسیده اند ؟ و با این مشکلات مجدد چه خواهیم کرد ؟ پیش از این که به یکی دو نوع از این مشکلات اشاره کنم ، بیفزایم که غرض از این همه ، آن است تا بدانیم که چه مشکلاتی به قوه ی دو داریم و چه راه درازی برای پیمودن و چه گودال عمیقی برای پر کردن .

یک مشکل اساسی تمدن غرب - در خود ممالک غربی - هشداری است که باید در متن لیبرالیسم قرن نوزدهمی دایما در مقابل نطفه های فاشیسم بدهد در فرانسه که حضرت دوگل را داریم و مشکل الجزایر را پیش پای او (71) افراطیون دست راست نظامی و غیر نظامی را هم داریم به سرکردگی بخو بریده های ((لژیون اترانژر)) که هر روز کوچه های پاریس و الجزایر را به خون طرفداران حل مشکل الجزایر رنگین می کنند و در ایتالیا و آلمان باقی مانده های پیراهن قهوه ای ها را داریم و در امریکا تشکیلات جدید ((پرچ سوسایتی )) را که حتی حضرت آیزنهاور را کمونیست می دانند و در انگلستان نهضت استقلال طلبی اسکاتلند را و در هر جای دیگر کرمی از خود درخت و درست به همان قد و قامت و این ((لژیون اترانژر)) خودش یکی از همین نوع مشکلات اروپایی است می دانیم که هر قداره بند و جانی و تبعید شده و دست کم هر ماجراجویی از اهالی اروپا ، وقتی عرصه برش تنگ شد و دیگر نتوانست در زاد و بوم خود بماند ، اجبارا می رود و داوطلب ((لژیون )) می شود البته اگر نرود کارمند فلان کمپانی طلا و عاج و الماس نشود و در جنگل های افریقا (مراجعه کنید به ((سفر به آخر شب )) به قلم لویی فردینان سلین ، نویسنده ی معاصر و فقید فرانسوی ) (72) به این طریق بندر عباس بلژیکی ها ، کنگو بوده است و جزیره ی قشم فرانسوی ها ، الجزایر یا جیبوتی و ماداگاسکار و مال ایتالیایی ها ، سومالی و لیبی ، و مال پرتقالی ها ، آنگولا و موزامبیک و مال هلندی ها (بویرهایی که مسلط بر افریقای جنوبی اند در اصل هلندی بوده اند) آفریقای جنوبی یا اندونزی و این لژیون مگر چیست ؟ چیزی شبیه عساکر مزدور عهود باستان ( Mercenaire ) و کارش ؟ سرکوبی آزادی در هر جا که لازم باشد ، خدمت به کمپانی های نفت و طلا در هر جا که زبان اهالی دراز شده باشد و چاقوکشی موتوریزه ( ! ) به نفع هر قلدری که پول بیشتر بدهد از اسپانیا گرفته در 1936 تا الجزایر و کنگو و آنگولا در همین اواخر ، همه ی صحنه های ترکتازی همین نوع حضرات بوده است و همه زیر چکمه ی این قالتاق های فرنگی خونین و مالین شده اند و آن وقت مساءله تنها این نیست که اروپا همراه صدور ماشین ، قداره بند هم صادر می کند ، (73) بلکه مهم تر این است که به قیمت سلب آزادی از دولت های مستعمره و عقب افتاده است که اروپا امنیت و سلامت شهرها و موزه ها و تآترهای خود را حفظ می کند و حالا که ملل مستعمره یکی بعد از دیگری دارند آزاد می شوند ، ببینیم اروپا با این مال بدی که بیخ ریش صاحبش خواهد چسبید ، چه خواهد کرد ؟ ناچار باید منتظر نابسامانی های فراوان در داخله ی اروپا بود ولی این طور که از وجنات امر پیداست گویا هنوز ((آنگولا)) و ((موزامبیک )) و ((افریقای جنوبی )) ، تکیه گاه و پایگاه اصلی این نوع ((لژیون اترانژر))ای ها است و بعد هم تصور نمی کنید که حضرات لباس عوض خواهند کرد و به صورت مشاور و مستشار و کارشناس بغل دست شیخ کویت خواهند نشست و یا وزیر شیخ قطر خواهند شد و حتی در ولایت خود ما ؟ . بگذرم .

و چرا چنین است ؟ چرا در متن تمدن غربی چنین مشکلاتی هر روز سنگی پیش پای هر تحولی است ؟ به گمان من برای این که ماجراجویی و عصیان علیه مردم و قوانین و انواع قداره بندی های فکری و عملی ، خود محصولات دست دوم به صف کشیده شدن مردم (رژیمانتاسیون ) پای ماشین است محصولات دست اول مصنوعات غربی است و محصولات دست دوم این ها و این ((رژیمانته )) کردن مردم خود یکی از ملزومات ماشین هم هست عامل و معمول با هم متحد الشکل بودن در قبال ماشین و به صف کشیده شدن در کارخانه و سر ساعت رفتن و آمدن و یک عمر یک نوع کار کسالت آور کردن ، عادت ثانوی می شود برای همه ی آدم هایی که با ماشین سر و کار دارند حضور در حزب و در اتحادیه که لباس و ادا و سلام و فکر واحد می خواهد نیز عادت ثالثی است تابع همان ماشین پس متحدالشکل بودن در کارخانه منجر به متحد الشکل شدن در حزب و اتحادیه می شود و این نیز منجر می شود به متحدالشکل بودن در سربازخانه یعنی پای ماشین جنگ ! چه فرق می کند ؟ ماشین ، ماشین است منتها یکی بطری شیر می سازد برای بچه ها و دیگری خمپاره می ریزد برای کوچک و بزرگ و صغیر و کبیر و این اتحاد شکل و لباس و فکر در خدمت گزاری به ماشین (که چارلی چاپلین آن را سخت کوبیده است و اگر ارزش برای او قایلیم برای این است که زودتر از همه او به خطر گوسفند وار به سلاخ خانه ی ماشین رفتن ، پی برد) بعد در اتحادیه و کلوپ و حزب و بعد در سربازخانه است که به اتحاد شکل و فکر و لباس پیراهن سیاهان و پیراهن قهوه ای ها می کشد که هر بیست سال یک بار همان ممالک غرب را چنان که دیده ایم ، به خون می کشاند و دنیا را به جنگ می خواند و این همه عواقب از خود به یادگار می گذارد ، صریح تر بگویم جنگ طلبی - صرف نظر از این که دنباله ی توسعه ی صنعتی شدید و در جست و جوی بازارهای جدید برای صدور کالا به ظهور می رسد - اصلا آداب و رسوم خود را از ماشین اخذ می کند از ماشین که خود محصول ((پراگماتیسم )) و ((سیانتیسم )) و ((پوزیتیویسم )) و ایسم های دیگر از این دست است این روزها حتی بچه ها هم می دانند که ماشین وقتی به مرحله ی اضافه تولید رسید و قدرت صادر کردن مصنوعات خود را یافت ، آن وقت صاحبان ماشین (کمپانی ها) بر سر کسب انحصار بازارهای صادرات با رقبای خود از در مخاصمه در می آیند (74)

علاوه بر این ها توجه کنیم به این نکته که احزاب در یک اجتماع دموکرات غربی ، منبرهایی هستند برای ارضای عواطف مالیخولیایی آدم های نامتعادل و بیمارگونه - از نظر روحی - که به صف کشیده شدن روزانه پای ماشین و سر ساعت برخاستن و سر کار به موقع رسیدن و تراموای را از دست ندادن ، فرصت هر نوع تظاهر اراده ی فردی را از آنان گرفته است و نیز به خصوص اگر توجه کنیم که احزاب فاشیست و انواع دیگر دسته های غلو کننده در اصول و تعصب ورز در فروع ، نهایت درجه ی دقت را می کنند در ارضای بیماری های همین آدم ها ، از رنگی که سرخ سرخ برای پرچم هاشان انتخاب می کنند تا علامت ها و نشانه ها و سمبل هایی که دارند ، از عقاب و شیر و ببر ، که همه در حقیقت ((توتم ))های توحش قرن بیستمی اند ! ، و آدابی که برای ورود به جرگه ی خود و اخراج از آن دارند و رسومی که به جا می آورند ، آن وقت متوجه علت العلل این بیماری ها و طرز مداوای آن ها یا مزمن نگه داشتن آن ها می شویم این ها هر کدام مشکلی از مشکلات غرب و اجتماعات مترقی ماشین زده است که حل آن با خود عقلای آن اقوام !

ولی ما این مایی که نه از دموکراسی خبری دارد و نه از ماشین تا از ((رژیمانتاسیون )) اجباری آن درکی واقعی داشته باشد ، خوش مزه این است که این ما ، حزب و اجتماع فرمایشی هم دارد ! ما به جای این که از راه ماشین به صف کشیده بشویم و بعد به حزب و اجتماع (دموکراسی ) سوق داده بشویم و بعد همان صف ها را در سربازخانه ها بیاراییم ، درست از ته شروع کرده ایم ، یعنی اول از راه سربازخانه ها (که تازه هرگز به کار جنگ نمی آیند ، مگر جنگ های خیابانی ) به صف بستن و صف کشیدن و متحد الشکل بودن عادت می کنیم تا ماشین که رسید کارمان لنگ نماند ، یعنی ماشین لنگ نماند ، و این نجیبانه ترین توضیحی است که من از واقعیت روزگارمان می دهم در غرب از ماشین و تکنولوژی به رژیمانتاسیون و حزب و سربازخانه و جنگ رسیدند و ما این جا درست برعکس از سربازخانه و تمرین جنگ های خیابانی به صف بستن ، بعد به حزبی بودن و شدن و بعد به خدمتکاری ماشین می رسیم یعنی می خواهیم برسیم سربسته بگویم و بگذرم .

نکته ی دیگر از مشکلات ممالک و اجتماعات غربی این که غرب در اوان برخورد استعماری خود با شرق و آسیا و افریقا و امریکای جنوبی وضع و موقعیتی دیگر داشت و امروز وضعی دیگر مرد غربی قرن نوزدهمی که به دنبال اولین مصنوعات ماشینی به این سوهای عالم می آمد ، فعال مایشاء بود وردست خان و امیر و حاکم بود مشیر و مشار بود سفارت خانه اش به طرفداران مشروطه پناه می داد در تهران و بیرقش بر بام هر خانه ای که در ((شیراز)) افراشته می شد ، آن خانه ((بست )) بود و در امان ؛ در بلوای قوام و قشقایی ها اما حالا که حتی مرد بدوی کنگویی از ملی شدن نفت و کانال سوئز و کمپانی های شکر کوبا ، درس ها آموخته و دیگر یاد گرفته است که خارجی را در هر لباس بشناسد و نه چندان به مهمان نوازی بدرقه کند ، حالا دیگر مرد غربی پوست عوض کرده است .

شکلک تازه ای بر صورت گذاشته تا شناخته نشود اگر مرد غربی به شرق و آسیا آمده - در آن اوایل امر ارباب بود یا ((صاحب )) و زنش ((مم صاحب )) امروز مستشار است و مشاور است و وابسته ی یونسکو است و گرچه به همان ماءموریت ها آمده است یا شبیه آن ها ، اما به هر صورت لباس مقبول تری پوشیده ، و دیگر کلاه آفتابی مستعمراتی (کولونیال ) به سر نمی گذارد و حفظ ظاهر می کند . اما خود ما شرقی ها و آسیایی ها هنوز به این نکته پی نبرده ایم که مرد غربی فهمیده است که در نیمه ی دوم قرن بیستم دیگر نمی توان دویست سال به عقب برگشت ما هنوز نفهمیده ایم که آن مولوی قرن نوزدهمی همان دیگ به سر بود که پیش از این دیدیم .

گذشته از این ها غربی مستعمره طلب ، در کاروان خود گاه گداری ((گوگن )) نقاش را هم داشته است یا ((ژوزف کنراد)) نویسنده را یا ((ژرار دونروال )) و ((پیر لوییس )) را و در همین اواخر ((آندره ژید)) را و ((آلبر کامو)) را . این ها هر کدام دلی به گوشه ای از زیبایی ها و بکارت های شرق بستند و دربندی ماندند که اساس ملاک های قضاوت غربی را در زندگی و هنر و سیاست لرزاند ((گوگن )) عصاره ی آفتاب و رنگ را در تابلوهای خود به فرنگ برد و چنان تکانی به نقاشی تیره و تار ((فلاماند)) داد که امروز دیگر اداهای ((پیکاسو)) و ((دالی )) هم کهنه شده است و ژید در 1943 با سفرنامه های کنگو ، رسوایی کمپانی های عاج و طلا را بر سر بازار جهان کوفت و ((مالرو)) خبر از تمدن های جنوب شرقی آسیا (خمرز) داد که بسی دیرزی تر و کهنه تر از چهار تا ستون ((فوروم )) رم یا ((آکروپول )) آتن هستند . و دیگرانی که هر یک با جستن راه و رسم زندگی دیگری در شرق و آسیا یا امریکای جنوبی به عوالمی پی بردند که در چهار دیواری اروپا و غرب از آن بی خبر بودند بگذریم از موسیقی جاز که خود داستان دیگری دارد و بوق دیگری یعنی در این قضیه اکنون سیاه افریقایی است که دارد زیر آسمان نیویورک نعره می کشد همان سیاهی که روزگاری از افریقا به غلامی رفت تا برای اشرافیت تازه به دوران رسیده ی امریکا و برای کمپانی های غربی تر در ((نیوجرزی )) و ((می سی سی پی )) پنبه بکارد و اکنون طاق ((کارنگی هال )) را از شیپور و طبل خود به لرزه درآورده است و چیزی نمانده که به زیر سقف کلیساهای گوتیک نیز راه بیابد که تا پیش از جنگ دوم بین الملل جز به ((باخ )) و ((مندلسون )) جواز ورود نمی دادند .

می خواهم بگویم ، درست است که غرب در آغاز امر استعمار ، فقط به صورت زالویی خون شرق را می مکید که عاج بود و نفت و ابریشم و ادویه و دیگر کالاهای مادی ؛ اما بعد کم کم دریافت که شرق سوای کالاهای مادی و آن چه موزه ها و کارخانه ها را راه می برد از معنویات هم کالاهای فراوان دارد آن چه دانشگاه ها و آزمایشگاه ها را به کار می اندازد و این چنین بود که دیدیم اساس مردم شناسی و اساطیرشناسی و لهجه شناسی و هزار فلان شناسی دیگر بر اساس گرد آورده های همین سوی عالم ، در آن سو نهاده شد و اکنون علاوه بر این همه ، کالای معنوی شرق و آسیا و افریقا و امریکای جنوبی دارد مشغله ی ذهنی مرد غربی فهمیده و درس خوانده می شود ، که در مجسمه سازی به بدویت (پری میتیف ) افریقا پناه می برد و در موسیقی به جازش ، و در ادب به ((اوپانیشاد)) و ((تاگور)) و ((تائوئیسم )) و ((ذن Zen )) بودا و مگر یک ((توماس مان )) کیست ؟ یا یک ((هرمان هسه )) ؟ یا مگر اگزیستانسیالیسم چه می گوید ؟ باغ ژاپنی ساختن و غذای هندی بر سر سفره داشتن و چای به سبک چین خوردن که دیگر تفنن هر جوان سر از تخم درآورده ی غربی است .

این پناه بردن مرد غربی به ملاک های شرقی و افریقایی در هنر و ادب و در زندگی و اخلاق (که از طرفی نمودار بیزاری و دست کم خستگی مرد غربی است از محیط خود و آداب خود و هنر خود ، و از طرف دیگر نمودار دنیا گیر شدن هنر و ادب و فرهنگ است ، از هر جا که می خواهد باشد و البته که نمودار بسیار زیبایی نیز هست ) دارد کم کم به قلمرو سیاست نیز می کشد و آیا به این طریق فکر نمی کنید که پس از توجه غرب به هنر شرقی اکنون مرحله ی توجه غرب به سیاست شرقی رسیده باشد ؟ بله فرار از ماشین زدگی چنین می طلبد ترس از جنگ اتمی چنین حکم می کند .

و آن وقت ما غرب زدگان درست در همین روزگار است که موسیقی خودمان را نشناخته رها می کنیم و آن را ((زرزر)) بیهوده می دانیم و دم از ((سمفونی )) و ((راپسودی )) می زنیم و نقاشی ایرانی را در شمایل سازی و مینیاتور اصلا نمی شناسیم و به تقلید از ((بی انال )) و نیز حتی ((فوویسم )) و ((کوبیسم )) را هم کهنه شده می پنداریم و معماری ایرانی را کنار گذاشته ایم با قرینه سازی هایش و حوض و فواره اش و باغچه و زیرزمین و حوض خانه اش و ارسی و پنجره ی مشبکش و . در زورخانه را بسته ایم و چوگان را فراموش کرده ایم و با چهار تا کشتی گیر به المپیاد می رویم که اساسش بر دوش دوی ((ماراتون )) (75) است که خود کنایه ای است به شکست نطربوقی در عهد دقیانوس که آخر معلوم نشد چرا از این سوی عالم به آن سو لشکر کشید ؟ ! . .

و آخر چرا ملل شرق نباید به دارایی خویش بیدار و بینا شوند ؟ و چرا فقط به این عنوان که ماشین غربی است و ما از اقتباسش ناچاریم ، تمام دیگر ملاک های زندگی غربی را نیز بگیرند و جانشین ملاک های زندگی و ادب و هنر خود کنند ؟ چرا علامت اختصاری یونسکو باید به شکل ستون های یونانی آکروپول باشد ؟ و نه مثلا به صورت گاو بال دار آشوری یا ستون معابد ((کارناک )) و ((ابوسنبل )) مصر ؟ یا چرا نباید ملل شرقی آداب خود را بر مجامع بین المللی عرضه کنند ؟ مثلا بازی های ملی خود را در المپیادها ؟ مثل رقص و تیراندازی و ریاضت (به آن معنی که در ((یوگا)) هست ) . بگذرم .

قسمت دوم

مشکل دیگر از مشکلات اجتماعات غربی این که علاوه بر آدم های سر به زیر و پا به راه که می سازد - به قصد خدمتکاری ماشین - آدم های نوع جدیدی هم می سازد که می توان ((قهرمان های از پیش ساخته )) به ایشان گفت ، عین خانه های از پیش ساخته در وجود ذی جود ستارگان سینما ، یا در سرنشینان موشک های فضانورد و این البته منطقی هم هست وقتی همه ی مردم را سر و ته یک کرباس کردی که هیچ کدام هیچ سر و گردنی از دیگران برتری ندارند ، چاره ای نیست جز این که گاه به گاه با یک قهرمان از پیش ساخته این یک دستی در ابتذال بشری را بشکنی و نمونه ای بدهی تا نومیدی یک سره نباشد این است که در عین حال که مثلا کمپانی ((فورد)) به فلان دانشکده ی امریکایی سفارش سالی فلان قدر نفر متخصص برق و مکانیک می دهد ، با فلان مشخصات فلان کارخانه ی فیلم برداری هم کار خودش را می کند یعنی قهرمان سازی طبق نقشه اش را اگر یک وقتی بود که فلان شجاعت معین (که به قول افلاطون یکی از فضیلت های چهارگانه بود) و نه با قرار قبلی از کسی سر می زد و آن کس قهرمان می شد و شاعران در مدحش سخن می راندند ، حالا فلان کمپانی فیلم بردار کسی را می خواند که ادای فلان شجاعت تاریخی یا افسانه ای را برای فلان فیلم در بیاورد و بیا و ببین که روزنامه ها چه داد سخن می دهند و رادیوها و تلویزیون ها و کمپانی که به هر صورت تجارتش را می کند ، چه پولها خرج تبلیغات می کند و برای قهرمانان خود چه واقعه تراشی ها می کند و ازدواج و طلاق شان را و دزدیدن بچه شان را و شرکت شان را در مبارزه ی سیاه و سفید و رقصیدن شان را در فلان شب با فلان ملکه ی مطلقه و الخ . از یکی دو سال پیش از این که فیلم آماده بشود ، مدام در روزنامه و رادیو و تله ویزیون می گذارد و می گذارد تا به حدی که خبرش از مسیر ((رویتر)) و ((آسوشیتد پرس )) حتی به گوش وسایل انتشاراتی تهران و سنگاپور و خرطوم هم می رسد آن وقت نوبت استفاده است و فیلم با ابهت و جبروت و شب افتتاح واحد در پانزده پایتخت جهان و شرکت رجال و غیره بر پرده می افتد و نتیجه ؟ یک قهرمان دیگر به صف قهرمانان روی پرده افزوده شده است ؛ یعنی در حقیقت از یک قهرمان تاریخی و افسانه ای دیگر سلب حیثیت و اعتبار شده است .

نمونه ی دیگر این آدم سازی نوع جدید - یعنی از آدم عادی ، قهرمان روی پرده ساختن - سرنشینان موشک های فضا پیما هستند که تا دیروز زن هاشان هم جدی نمی گرفتندشان یا حتی شوهر هم نکرده بودند ، اما امروز شهره ی آفاق اند و در چه حال ؟ در حالی که دانشمندان سازنده ی خود موشک ها و کشف کنندگان اصلی سوخت های جدید ، برای فضا پیمایی در گمنامی صرف به سر می برند هم در روسیه ، هم در امریکا و چرا ؟ چون اسم و رسم سازندگان موشک ها ، حتی وجود بشری ایشان از اسرار نظامی است و فاش کردنی نیست اما آن که موشک را سوار می شود ؟ البته که از اسرار نیست بلکه وسیله ی تحمیق خلایق است شکافی است در یک جایی در این پهنه ی یک دست و مبتذل که سرنوشت توده های وسیع است تا امیدی در دل ایشان بیفروزد که بله تو هم می توانسته ای سرنشین موشک باشی و الخ . و آن وقت چه عکس و تفصیل ها ، چه تمبرها ، چه پیام ها و چه پیزرها ! و با چه مقدماتی و چه تمهیداتی ! غافل از این که او هم آدمی است مثل همه ی آدم ها با اندکی شجاعت بیش تر یا اندکی شانس بیش تر چون از سرنوشت آن ها که در فضا سر به نیست شده اند ، بی خبریم آخر از اسرار نظامی است ! و به هر صورت ، آیا گمان نمی کنید که فلان فضانورد در عین حال که آدمی است مثل همه ی آدم ها و با تمام حقوق آدمی در این تجربه ی فضانوردی چیزی یا شییی شده است در حدود یک خرگوش آزمایشگاه ؟ این است کاهش بشری ! خود حضرات هم پوشیده نمی کنند که بله فلان فضانورد چنین و چنان شجاع و الخ و ((آماده ی این که جان خود را در راه بشریت فدا کند ! )) و من می گویم در راه ترقی تکنیک ! آخر یک وقتی بود و حضرت ابراهیمی که پسرش را به قصد قربانی در راه حق می برد ، اما امروز آدمی را به قصد قربانی در راه تکنیک و ماشین فدا می کنند و پز هم می دهند ! و با چنان بوق و کرنایی که برای فضانوردان ، از دو سمت ، زده اند فراوان می بینی در هر ده کوره ای از سیبری یا آلاسکا ، آدم هایی را که به قصد این فداکاری نام نویسی می کنند یا کردند و آیا این خود نوعی فرار از ابتذالی نیست که ماشین به آدمی تحمیل کرده است ؟ به هر صورت این است آخرین دست درازی ماشین به حوزه ی بشریت !

در اوایل کار ، موشک های فضا پیما به مسخره مطالبی نوشتند و خواندیم که بله مسیح را به خاطر یک ستون در آسمان چهارم نگه داشتند و اکنون موشک ها هفت آسمان را در می نوردند و از این قبیل . و این مسخرگی می خواست این حقیقت را بپوشاند که دیگر آسمان ها نیز جای ملکوت نیست و همه ناسوت است ناسوتی که اگر به خدمت ماشین در آمد از فلک نیز برتر خواهد رفت و دیگر تبلیغات اما غافل از این که در این گردش لاهوتی ، سگ ها و میمون ها بر این بشریت کاهش یافته ، فضل سبق داشتند به هر صورت می بینید که در ممالک صنعتی ، دیگر تنها بحث از این نیست که ماشین آدم های سر به زیر و پا به راه می خواهد با فلان نوع مشخصات بلکه بحث از این است که به خرج چنین قربانی های بشری ، ماشین دارد ، آدم نوع تازه ای می سازد در فرمان برداری هم دوش چهارپایان ، یعنی از آدمیت سلب حیثیت می کند و من در متن این خبر که ((فلان علیا مخدره ی موشک پیما با فلان جوان رعنای ایضا موشک پیما ازدواج کرد)) و خبر بعدی : ((علیا مخدره اکنون حامله است و )) و خبر بعدی : ((زن و شوی فضا پیما صاحب فرزند شدند )) نفس بشریت را به بازی گرفته شده می بینیم ((پراگماتیسم )) و ((سیانتیسم )) تا آن حد پیش رفته که دو موجود بشری را مثل دو موش به تجربه های سخت می گذارند و بعد به لقاح و بعد به زاد و ولد و . تا چه ؟ تا ثابت شود که آدمی در ورای جو نیز می تواند بزید و زاد و ولد کند و آن وقت که چه ؟ سؤ ال این جا است ! . بگذرم به هر صورت این ها مشکلات جامعه های پیش افتاده است همین که بدانیم کافی است ولی ما ، که نه ماشین داریم و نه جامعه ای مترقی هستیم و نه باید دچار این عواقب باشیم که بر شمردم و نه اجباری در ساختن آدم های سر به زیر و پا به راه و یک جور داریم ، و نه احتیاجی به قهرمان های از پیش ساخته شده ، بیا و ببین که چه ها که نمی کنیم ! همان ادای قهرمان سازی را در کار برندگان جوایز در می آوردیم یا در کار انتخاب نمایندگان مجلسین ، یا در کار انتخاب فلان دهاتی که باید در فلان مراسم شعر بخواند و از این قبیل . و بدتر از همه این که بر نخستین صفحه ی هر برنامه ای از برنامه های مدون فرهنگ می خوانیم ، همان آدم متعادل پروردن را و دیگر اباطیل را . البته داد می زند که این هم یکی دیگر از علامات غرب زدگی است ، اما آیا کافی است که فقط روی درد اسم بگذاریم ؟ من درباره ی این خطرناک ترین اثر ماشین زدگی که در فرهنگ رخ داده است ، اندکی به تفصیل سخن خواهم گفت .

اگر بتوان نقشی برای فرهنگ ما قایل شد ، کشف شخصیت های برجسته است که بتوانند در این نابسامانی اجتماعی ناشی از بحران غرب زدگی ، عاقبت این کاروان را به جایی برسانند هدف فرهنگ ما چنین که هست نباید و نمی تواند هم دست کردن و همسان کردن و سر و ته یک کرباس کردن آدم ها باشد تا همه وضع موجود را تحمل کنند و با آن کنار بیایند به خصوص برای برای ما که در این روزگار تحول و بحران به سر می بریم و در چنین دوره ای از برزخ اجتماعی که ما می گذرانیم فقط به کمک آدم های فداکار و از جان گذشته و اصولی (که در عرف عوامانه ی روان شناسی ایشان را ناسازگار ، کله شق ، نامتعادل می خوانند) می توان بار این همه تحول و بحران را کشید و سامانی به این درهم ریختگی اجتماعی داد که در این دفتر دیدیم .

اگر روزگاری بود که در مملکت ما و با تعلیم و تربیت اشرافی اش ، فقط رهبر برای مملکت می ساختند هم چون دوره ی صفوی یا قاجار یا پیش از آن ها و تعلیم و تربیت درست به نسبت دستگاه رهبری جمع و جور بود و گسترده نبود و معدودی بدان راه داشتند (76) . امروز که رهبری مملکت برخلاف انتظار زمانه ، هنوز به سبک عهد شاه وزوزک در اختیار خاندان های معدود فئودال ها و اشراف و نم کردگان دربار و آن دویست فامیل است و این رهبری خود زایده اعوری است از قدرت های بزرگ سیاسی و اقتصادی بیگانه ، و از طرف دیگر تعلیم و تربیت وسعت عظیم یافته و در طبقات گسترده و قشرهای عمیق تری از اجتماع رسوخ کرده است و محصول بیش تری می دهد و فقط پشت میزنشین هم می دهد ، یعنی ناچار کاندیداهای بی شمارتری برای رهبری می سازد ، در چنین وضعی تعلیم و تربیت ما هر مشخصه ی احتمالی دیگری که داشته باشد و هر حسن و عیب دیگری ، این یک مشخصه را حتما دارد که روز به روز بر خیل ناراضی ها خواهد افزود که به قصد کارمندی و رهبری اداری درس خوانده اند تا پشت دیوار رهبری رسیده اند ، اما راهی به رهبری مملکت ندارند چون نه به قدرت های مالی و سیاسی وابسته اند و نه از آن دویست خانوارند ، نه مالک عمده ی اموال منقول .

در وضع فعلی که ما در فرهنگ داریم از طرفی ، صف تربیت شدگان در مدارس و دانشگاه و فرنگ با همه ی عیوبی که ممکن است داشته باشند روز به روز درازتر می شود؛ یعنی امکان ایجاد محیط گسترده ی روشنفکری بیش تر می شود و از طرف دیگر دستگاه رهبری مملکت روز به روز محدودتر و بسته تر و منحصرتر می شود و غربال سازمان امنیت سخت گیرتر با این تضاد چه می کنیم ؟ می بینید که زمانه ی ما ، زمانه ی تشدید اختلافات اجتماعی است و در چنین شرایطی آدم متعادل و سر به زیر پروردن و ترمز کردن قدرت های تند و سرکش انسانی ، خطرناک ترین و خفه کننده ترین قدمی است که می توان برداشت و این قدم را فرهنگ به کمک سازمان امنیت و ارتش دارد برمی دارد با این سپاه دانش فعلی و سپاه بهداشت آتی !

وظیفه ی فرهنگ و سیاست مملکت در این روزگار کمک دادن است به مشخص شدن اختلافات و تضادها به اختلاف میان نسل ها ، میان طبقات ، میان طرز تفکرها تا بتوان دست کم دانست که چه مشکلاتی در راه است و مشکلات که روشن شد ، البته که راه حل ها نیز یافته خواهد شد وظیفه ی فرهنگ به خصوص مدد دادن است به شکستن دیوار هر مانعی که مرکز فرماندهی و رهبری مملکت را در حصار گرفته است و آن را انحصاری کرده است غرضم ((دموکراتیزه )) کردن رهبری مملکت است ؛ یعنی آن را از انحصار این و آن کس یا خانواده در آوردن بیش از این نمی توان صراحت داشت وظیفه ی فرهنگ ریختن و شکستن هر دیواری است که پیش پای ترقی و تکامل افراشته و مدد دادن است به آن طرف معادله های ذهنی و واقعی و انسانی که از آینده است نه به آن طرفی که در حال زوال است و در خور روزگار ما نیست فرهنگ و سیاست ما باید از قدرت های جوان و تند و محرک به عنوان اهرمی استفاده کنند که تاءسیسات کهن را به همه ی سنگین باری شان به طرفة العینی از جا برکند و از آن ها هم چو مصالحی برای ساختن دنیایی دیگر استفاده کند .

در این دوران تحول ، ما محتاج به آدم هایی هستیم با شخصیت و متخصص و تندرو و اصولی نه به آدم هایی غرب زده از آن نوع که بر شمردم نه به آدم هایی که انبان معلومات بشری اند یا همه کاره اند و هیچ کاره ، یا تنها مرد نیکند و آدم خوب یا سر به زیر و پا به راه ، یا آدم های سازش کار و آرام یا جنت مکان و حرف شنو ! این آدم ها بوده اند که تاریخ ما را تاکنون چنین نوشته اند دیگر بس مان است .

خوشبختی غرب در این است که از وقتی دایرة المعارف نویسانش کار خود را تمام کردند ، دیگر احتیاجی به وجود این نوع حشرات که برشمردم ، ندارد یعنی دیگر نیازی ندارد به وجود عقل کل ها و معلم اول ها و انبان های متحرک معلومات بشری هم به این مناسبت بود که در آن جا تقسیم کار پیش آمد و آن وقت متخصص ها پیدا شدند اما تخصصی که غربی می پرورد ، شخصیت به همراه ندارد و ما درست از همین جا باید شروع کنیم یعنی از این جا که متخصص با شخصیت بپروریم آیا فرهنگ ما قادر به تربیت چنین آدم هایی هست ؟ و اگر نیست چرا ؟ و عیب کار از کجاست ؟ همان را باید جست و برطرف کرد .

به این طریق اگر در غرب به اجبار تکنولوژی (و سرمایه داری ) یعنی بر اثر ماشین زدگی ، تخصص را جانشین شخصیت کرده اند ، ما به اجبار غرب زدگی به جای شخصیت و تخصص هر دو ، هرهری مآبی را گذاشته ایم و غرب زده پروردن را تکرار می کنم که مدارس ما و فرهنگ و دانشگاه ما یا به عمد یا به جبر ، ناآگاه زمانه همین نوع آدم ها را می پرورند و تحویل رهبری مملکت می دهند آدم های غرب زده ای پا در هوایی که به هر مبنای ایمانی ، بی ایمانند نه حزب دارند نه آمال بشری و نه سنن و نه اساطیر پناه برنده به یک نوع ابیقوری مآبی عوامانه و منحرف و خنگ شده به لذات جسمی و چشم دوخته با اسافل اعضا و به ظواهر گذرا نه در بند فردا و همه در بند امروز و همه ی اینها به کمک رادیو و مطبوعات و کتب درسی و لابراتوارهای دربسته و غرب زدگی رهبران و کج فکری از فرنگ برگشته ها و کلیله و دمنه مآبی ادبیات دیده های نبش قبر کن ! و آن وقت حکومت های ما که حتی به کمک تمام قدرت خود ، نمی توانند آرایشی حتی در ظاهر به این وضع بدهند ، هر روز برای ایجاد غفلت و به خواب کردن مردم به ملم تازه ای دست می زنند و این ملم ها هر چه باشد از سه نوع خارج نیست یعنی از سه مالیخولیای زیر به در نیست :

اول مالیخولیای بزرگ نمایی چون هر مرد کوچکی ، بزرگی خود را در بزرگی هایی که به دروغ به او نسبت می دهند ، می بیند در بزرگی تظاهرات ملی و جشن های ولخرج و طاق نصرت های پرپری و جواهرات بانک ملی و سر و لباس و زین و یراق سواران ! و منگوله های فرماندهان نظامی و ساختمان های عظیم و سدهای عظیم تر که خیلی حرف و سخن ها درباره ی اسراف سرمایه ملی در ساختن آن ها می گویند . . و خلاصه در آن چه ، چشم پرکن است چشم آدم کوچک را پرکن ، تا خودش را بزرگ بپندارد !

دوم مالیخولیای افتخار به گذشته های باستانی ! گرچه این نیز دنباله ی مالیخولیای بزرگ نمایی است ؛ ولی چون بیش تر با گوش کار دارد جدا آوردمش این نوع مالیخولیا را بیش تر می شنوی لاف در غربت زدن ، تفاخرات تخرخرانگیز ، کوروش و داریوش ، من آنم که رستم یلی بود در سیستان ، و آن چه تمام رادیوهای مملکت را پر می کند و از آن راه مطبوعات را این مالیخولیا نیز گوش پرکن است کارگر جوان خسته ای را دیده اید که شبی تاریک از کوچه ای خلوت می گذرد ؟ لابد شنیده اید که اغلب آواز می خواند ؟ و می دانید چرا ؟ چون از تنهایی می ترسد با صدای خودش ، گوش خودش را پر می کند و از این راه ترس را می راند و نمی دانم توجه کرده اید یا نه که رادیو درست همین نقش را دارد رادیو همه جا باز است ، فقط برای این که صدایی بکند گوش را پر کند .

سوم مالیخولیای تعاقب مداوم است این که هر روز دشمنی تازه و خیالی برای مردم بی گناه بسازی و مطبوعات و رادیو را از آن ها بینباری تا مردم را بترسانی و بیش تر از پیش سر در گریبان فروشان کنی و واداری شان که به آن چه دارند ، شکر کنند این تعاقب مداوم صور گوناگون دارد یک روز کشف شبکه ی حزب توده بود ، روز دیگر مبارزه با تریاک ، معبد مبارزه با هرویین ، بعد قضیه ی بحرین یا دعوای با عراق سر شط العرب ، (77) بعد داستان آدم های بچه دزد ، بعد همین رعبی که از سازمان امنیت در دل ها افکنده اند . .

13 : اقتربت الساعه

اکنون دیگر نوبت قلم در کشیدن است پس به ذکر خبری از بزرگان تمام کنم و به پیش گویی مانندی که پیش گویی نیست ، بلکه نقطه ی ختام متحتم راهی است که ما را و بشریت را در آن می برند .

((آلبرکامو)) نویسنده ی فقید فرانسوی کتابی دارد به اسم ((طاعون )) شاید شاهکارش باشد داستان شهری است در شمال افریقا که معلوم نیست چرا و از کجا طاعون در آن رخنه می کند درست هم چو چیزی شبیه به تقدیر شاید هم از خود آسمان اول موش های بیمار وحشت زده از سوراخ های خود بیرون می ریزند و در کوچه ها و راهروها و خیابان ها آفتابی می شوند و یک روزه هر زباله دانی از اجساد کوچک آن ها ، با لکه ی سرخی بر کنار دهان هر کدام ، انباشته می شود و بعد مردم می گیرند و می گیرند و می گیرند و بعد می میرند و می میرند و می میرند تا آن جا که زنگ ماشین های نعش کش یک دم فرو نمی نشیند و نعش مردگان را برای آهک سود کردن باید به زور سرنیزه از بازماندگان شان گرفت و به گورستان برد ناچار شهربندان می کنند و در درون آن حصار طاعون زده هر یک از اهالی شهر برای خود تکاپویی دارد یکی در جست و جوی چاره ی سرطان است یک در جست و جوی مفری است یکی در جست و جوی مخدرات است و یکی هم به دنبال بازار آشفته می گردد در چنان شهری گذشته از سلطه ی مرگ و کوشش نومیدانه ی بشری برای فرار از آن و غمی که هم چو غباری در فضا است ، آن چه بیش از همه به چشم می آید این است که حضور طاعون - این عفریت بوار - فقط ضربان گام هر کس را در هر راهی که پیش از آن می رفته ، سریع تر کرده است اگر به حق بوده یا نا به حق و اگر اخلاقی بوده یا ضد اخلاق - حضور طاعون هیچ کس را از راهی که تاکنون می رفته باز نداشته که هیچ - او را در همان راه به دو افکنده است . .

عین ما که به طاعون غرب زدگی دچاریم و فقط ضربان فسادمان تندتر شده است .

کتاب طاعون که در آمد کسانی از منقدان (دست راستی هاشان ) گفتند که کامو شهر طاعون زده را رمزی از اجتماع شوروی گرفته است دیگران (دست چپی هاشان ) گفتند که در آن کتاب نطفه ی نهضت الجزایر را نشانده است و دیگران بسی حرف های دیگر زدند که نه به یادم مانده و نه این جا مناسبتی دارد . اما خود من - نه به علت این اشاره ها که برای کشف حرف اصلی نویسنده - دست به ترجمه اش زدم و کار ترجمه به یک سوم که رسید ، فهمیدم یعنی دیدم حرف نویسنده را و مطلب که روشن شد ، ترجمه را رها کردم دیدم که ((طاعون )) از نظر آلبرکامو ((ماشینیسم )) است این کشنده ی زیبایی ها و شعر و بشریت و آسمان .

این قضایا بود و بود تا نمایش نامه ی ((اوژن یونسکو)) فرانسوی در آمد به اسم ((کرگدن )) باز شهری است و مردمش و همه بی خیال همان زندگی عادی شان را می کنند ولی یک مرتبه مرضی در شهر شایع می شود متوجه باشید که مثل طاعون (و مثل غرب زدگی = وبازدگی ) ، باز هم سخن از یک بیماری مسری است و چه باشد این مرض ؟ ، کرگدن شدن ! اول تب می آید ، بعد صدا بر می گردد و کلفت و نخراشیده می شود ، بعد شاخی روی پیشانی در می آید و بعد قدرت تکلم بدل می شود به قدرت نعره های حیوانی کشیدن و بعد پوست کلفت می شود و الخ . و همه می گیرند خانم خانه دار ، بقال سر گذر ، رییس بانک ، معشوقه ی فلانی و همین جور و همه سر به خیابان می گذارند و شهر را و تمدن را و زیبایی را لگدکوب می کنند البته برای فهمیدن حرف این نویسنده دیگر احتیاجی نبود به این که کتابش را ترجمه کنم (78) امام همیشه در این خیال بوده ام که روزی این نمایش نامه را به فارسی در آوردم و در حاشیه اش گله به گله نشان بدهم که همشهری های محترم ما نیز چه طوری روز به روز دارند به طرف کرگدن شدن می روند که آخرین راه حل مقاومت در برابر ماشین است .

و باز این قضایا بود تا در این اواخر (سال 1340) فیلم ((مهر هفتم )) را در تهران دیدیم اثر ((اینگمار برگمن )) سوئدی فیلم سازی از منتهاالیه شمالی دنیای غرب آدمی درست از جوار شب های قطبی داستان فیلم در قرون وسطی می گذرد در سرزمینی باز هم طاعون زده شوالیه ای خسته و شکست خورده و وازده از جنگ صلیبی به وطن بازگشته است درست توجه کنید از جنگ های صلیبی برگشته که در آن هرگز به جستن حقیقت دست نیافته است چون در اراضی قدس همان چیزهایی را دیده است که امروز بازماندگان فرنگی او در دنیای استعمارزده ی شرق و افریقا می بینند و این شوالیه برخلاف فرنگیان امروز ، در سفر خود به شرق به جست و جوی نفت و ادویه و ابریشم نیامده است به جست و جوی حق آمده آن هم حق الیقین یعنی می خواسته در اراضی مقدس فلسطین خدا را ببیند و لمس کند درست هم چو حواریون مسیح که چون گمان کردند خدا را دیده اند کرنای بشارت مسیحی را در چهارگوشه ی عالم زدند این شوالیه ی سوئدی هم که از جوار شب های دراز قطبی تا متن روشنایی خیره کننده ی آفتاب شرق آمده است ، خدا را می جوید اما به جای او هر دم شیطان پیش پای اوست گاهی در لباس حریف شطرنج ، گاهی در لباس مردم کلیسایی ، و همیشه در سیمای عزراییل که تخم طاعون را در آن سرزمین پاشیده و اکنون درو کننده ی جان آدمیان است و در متن چنین روزگاری که شوالیه ی ما خسته از جست و جوی حق بازگشته ، کلیسا آیه ی عذاب می خواند و وعید روز قیامت را می دهد و نزدیک شدن ساعت را اشاره به این که زمانه ی ایمان که سر آمد ، دوره ی عذاب است زمانه ی اعتقاد که به سر رسید ، دوران تجربه است و تجربه هم به بمب اتم می کشد این ها اشارات او است یا دریافت من از اشارات او .

و اکنون من کم ترین - نه به عنوان یک شرقی - بلکه درست به عنوان یک مسلمان صدر اول که به وحی آسمانی معتقد بود و گمان می کرد که پیش از مرگ خود در صحرای محشر ، ناظر بر رستاخیز عالمیان خواهد بود ، می بینم که ((آلبرکامو)) و ((اوژن یونسکو)) و ((اینگمار برگمن )) و بسی دیگر از هنرمندان و همه از خود عالم غرب ، مبشر همین رستاخیزند همه دل شسته از عاقبت کار بشریت اند ((اروسترات )) سارتر چشم بسته ، رو به مردم کوچه هفت تیر می کشد و قهرمان ((نابوکوف )) رو به مردم ماشین می راند و ((مورسو))ی بیگانه ، فقط به علت شدت سوزش آفتاب ، آدم می کشد و این عاقبت های داستانی همه برگردانی اند از عاقبت واقعی بشریت بشریتی که اگر نخواهد زیر پای ماشین له بشود ، باید حتما در پوست کرگدن برود و من می بینم که همه ی این عاقبت های داستانی وعید ساعت آخر را می دهند که به دست دیو ماشین (اگر مهارش نکنیم و جانش را در شیشه نکنیم ) در پایان راه بشریت ، بمب ئیدروژن نهاده است !

به همین مناسبت قلم خود را به این آیه تطهیر می کنم که فرمود : اقتربت الساعة و انشق القمر . .

پایان