سیری در سیره نبوی

سیری در سیره نبوی15%

سیری در سیره نبوی نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

سیری در سیره نبوی
  • شروع
  • قبلی
  • 21 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 15505 / دانلود: 3705
اندازه اندازه اندازه
سیری در سیره نبوی

سیری در سیره نبوی

نویسنده:
فارسی

1

2

3

4

۸ سيري در سيره نبوي جلسه هشتم سيره نبوى و گسترش سريع اسلام

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين و الصلاة و السلام على عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ رسالاته , سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد ( ص ) و آله الطيبين الطاهرين المعصومين اعوذ بالله من الشيطان الرجيم : فبما رحمة من الله لنت لهم , و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك فاعف عنهم , و استغفر لهم , و شاورهم فى الامر , فاذا عزمت فتوكل على الله ( ١ ) .

مسئله گسترش سريع اسلام يكى از مسائل مهم تاريخى جهان است كه درباره علل آن بحث و گفتگو مى شود البته مسيحيت و تا اندازه اى دين بودا هم از اديانى هستند كه در جهان گسترش يافته اند , مخصوصا مسيحيت كه مهد و سرزمينش بيت المقدس است ولى در غرب جهان بيش از شرق جهان گسترش يافته است همچنانكه مى دانيم اكثريت مردم اروپا و آمريكا مسيحى هستند گواينكه مسيحى بودن آنها اخيرا بيشتر جنبه اسلامى دارد نه رسمى و واقعى , ولى بالاخره منطقه آنها منطقه مسيحيت شمرده مى شود دين بودا هم دينى است كه ظهورش در هند بوده است بودا در هند ظهور كرد ولى گسترش دين او بيشتر در خارج هند مثلا در ژاپن و چين است و البته در خود هند هم پيروانى دارد دين يهود دينى است قومى و نژادى , محدود , و از يك قوم و نژاد خارج نشده است دين زردشت هم تقريبا دينى است محلى كه در داخل ايران ظهور كرد و حتى نتوانست همه مردم ايران را اقناع بكند , و به هر حال پا از ايران بيرون نگذاشت و اگر امروز مى بينيم زردشتيهايى در هند هستند كه به نام پارسيان هند معروفند , آنها هندى نيستند بلكه زردشتيهاى ايرانى هستند كه از ايران به هند مهاجرت كرده اند , و همينها كه از ايران به هند مهاجرت كرده اند نتوانسته اند يك هسته زنده اى را تشكيل بدهند و دين زردشت را در ميان ديگران گسترش بدهند .

اسلام از آن جهت كه از سرزمين خودش خارج شد و افقهاى ديگرى را گشود مانند مسيحيت است اسلام در جزيرة العرب ظهور كرد و امروز ما مى بينيم كه در آسيا , آفريقا , اروپا , آمريكا و در ميان نژادهاى مختلف دنيا پيروانى دارد و حتى عدد مسلمين گواينكه مسيحيها كوشش مى كنند كمتر از آنچه كه هست نشان بدهند و اغلب كتابهاى ما آمارشان را از فرنگيها مى گرفتند ولى طبق تحقيقى كه در اين زمينه به عمل آمده شايد از عدد مسيحيان بيشتر باشد و كمتر نباشد ولى در اسلام يك خصوصيتى هست از نظر گسترش كه در مسيحيت نيست و آن مسئله سرعت گسترش اسلام است مسيحيت خيلى كند پيشروى كرده است ولى اسلام فوق العاده سريع پيشروى كرده است چه در سرزمين عربستان و چه در خارج عربستان , چه در آسيا , چه در آفريقا و چه در جاهاى ديگر اين مسئله مطرح است كه چرا اسلام اين اندازه سريع پيشروى كرد ؟ حتى لامارتين شاعر معروف فرانسوى مى گويد : اگر سه چيز را در نظر بگيريم احدى به پايه پيغمبر اسلام نمى رسد يكى فقدان وسائل مادى : مردى ظهور مى كند و دعوتى مى كند در حالى كه هيچ نيرو و قدرتى ندارد و حتى نزديكترين افرادش و خاندان خودش با او به دشمنى بر مى خيزند , تك ظهور مى كند , هيچ همكار و همدستى ندارد , از خودش شروع مى شود , همسرش به او ايمان مىآورد , طفلى كه در خانه هست و پسر عموى اوست على ( ع ) ايمان مىآورد , تدريجا افراد ديگر ايمان مىآورند آن هم در چه سختيها و مشقتها ! و ديگر , سرعت پيشرفت يا عامل زمان , و سوم بزرگى هدف اگر اهميت هدف را با فقدان وسائل و با سرعتى كه با اين فقدان وسائل به آن هدف رسيده است در نظر بگيريم , پيغمبر اسلام به گفته لامارتين و درست مى گويد در دنيا شبيه و نظير ندارد مسيحيت اگر در دنيا نفوذ و پيشرفتى پيدا كرد , بعد از چند صد سال كه از رفع مسيح گذشته بود تا اندازه اى در جهان جايى براى خود پيدا كرد راجع به علل پيشرفت سريع اسلام , ما به تناسب بحث خودمان كه بحث در سيره نبوى است سخن مى گوييم قرآن اين مطلب را توضيح داده است و تاريخ هم همين مطلب را به وضوح تأييد مى كند كه يكى از آن علل و عوامل ( سيره نبوى) و روش پيغمبر اكرم يعنى خلق و خوى و رفتار و طرز دعوت و تبليغ پيغمبر اكرم است البته علل ديگرى هم در كار است خود قرآن كه معجزه پيغمبر است , آن زيبائى قرآن , آن عمق قرآن , آن شورانگيزى قرآن , آن جاذبه قرآن , بدون شك عامل اول است عامل اول براى نفوذ و توسعه اسلام در هر جا خود قرآن است و محتواى قرآن ولى از قرآن كه صرف نظر بكنيم , شخصيت رسول اكرم , خلق و خوى رسول اكرم , سيره رسول اكرم , طرز رفتار رسول اكرم , نوع رهبرى و مديريت رسول اكرم عامل دوم نفوذ و توسعه اسلام است و حتى بعد از وفات پيغمبر اكرم هم تاريخ زندگى پيغمبر اكرم يعنى سيره او كه بعد در تاريخ نقل شده است - خود اين سيره تاريخى - عامل بزرگى بوده است براى پيشرفت اسلام آيه اى كه در ابتداى سخنم تلاوت كردم مى فرمايد :

فبما رحمة من الله لنت لهم .

خدا به پيغمبرش خطاب مى كند : اى پيامبر گرامى ! به موجب رحمت الهى به تو , در پرتو لطف خدا تو نسبت به مسلمين اخلاق لين و نرم و بسيار ملايمى دارى , نرمش دارى , ملايم هستى , روحيه تو روحيه اى است كه با مسلمين هميشه در حال ملايمت و حلم و بردبارى و حسن خلق و حسن رفتار و تحمل و عفو و امثال اينها هستى .

و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك .

اگر اين خلق و خوى تو نبود , اگر به جاى اين اخلاق نرم و ملايم , اخلاق خشن و درشتى داشتى مسلمانان از دور تو پراكنده مى شدند , يعنى اين اخلاق تو خود يك عاملى است براى جذب مسلمين اين خودش نشان مى دهد كه رهبر , مدير و آنكه مردم را به اسلام دعوت مى كند و مى خواند يكى از شرائطش اين است كه در اخلاق شخصى و فردى نرم و ملايم باشد در اينجا توضيحاتى بايد بدهم كه جواب بعضى از سؤالاتى كه در ذهنها پيدا مى شود داده بشود .

نرمش در مسائل شخصى و صلابت در مسائل اصولى

اينكه عرض مى كنيم پيغمبر ملايم بود و بايد يك رهبر ملايم باشد , مقصود اين است كه پيغمبر در مسائل فردى و شخصى نرم و ملايم بود نه در مسائل اصولى و كلى در آنجا پيغمبر صد درصد صلابت داشت يعنى انعطاف ناپذير بود يكوقت كسى رفتار بدى مى كرد راجع به شخص پيغمبر , مثلا اهانت مى كرد به شخص پيغمبر اين , مسئله اى بود مربوط به شخص خودش , و يكوقت كسى قانون اسلام را نقض مى كرد , مثلا دزدى مى كرد آيا اينكه مى گوئيم پيغمبر نرم بود مقصود چيست ؟ آيا يعنى اگر كسى شرب خمر مى كرد پيغمبر مى گفت مهم نيست , تازيانه به او نزنيد , مجازاتش نكنيد ؟ ! آن ديگر مربوط به شخص پيغمبر نبود , مربوط به قانون اسلام بود آيا اگر كسى دزدى مى كرد باز پيغمبر مى گفت مهم نيست , لازم نيست مجازات بشود ؟ ابدا پيغمبر در سلوك فردى و در امور شخصى نرم و ملايم بود ولى در تعهدها و مسؤوليتهاى اجتماعى نهايت درجه صلابت داشت مثالى عرض مى كنم :

شخصى مىآيد در كوچه جلوى پيغمبر را مى گيرد , مدعى مى شود كه من از تو طلبكارم , طلب مرا الان بايد بدهى پيغمبر مى گويد اولا تو از من طلبكار نيستى و بيخود دارى ادعا مى كنى , و ثانيا الان پول همراهم نيست , اجازه بده بروم مى گويد يك قدم نمى گذارم آن طرف بروى ( پيغمبر هم مى خواهد برود براى نماز شركت كند ) همين جا بايد پول من را بدهى و دين مرا بپردازى هر چه پيغمبر با او نرمش نشان مى دهد او بيشتر خشونت مى ورزد تا آنجا كه با پيغمبر گلاويز مى شود و رداى پيغمبر را لوله مى كند , دور گردن ايشان مى پيچد و مى كشد كه اثر قرمزيش در گردن پيغمبر ظاهر مى شود مسلمين مىآيند كه چرا پيغمبر دير كرد , مى بينند يك يهودى چنين ادعايى دارد مى خواهند خشونت كنند , پيغمبر مى گويد كارى نداشته باشيد من خودم مى دانم با رفيقم چه بكنم آنقدر نرمش نشان مى دهد كه يهودى همان جا مى گويد : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انك رسول الله و مى گويد تو با چنين قدرتى كه دارى اينهمه تحمل نشان مى دهى ؟ ! اين تحمل , تحمل يك فرد عادى نيست , پيغمبرانه است .

ظاهرا در فتح مكه است : زنى از اشراف قريش دزدى كرده است به حكم قانون اسلام دست دزد بايد بريده شود وقتى قضيه ثابت و مسلم شد و زن اقرار كرد كه دزدى كرده ام , مى بايست حكم درباره او اجرا مى شد اينجا بود كه توصيه ها و وساطتها شروع شد يكى گفت : يا رسول الله ! اگر مى شود از مجازات صرف نظر كنيد , اين زن دختر فلان شخص است كه مى دانيد چقدر محترم است , آبروى يك فاميل محترم از بين مى رود پدرش آمد , برادرش آمد , ديگرى آمد كه آبروى يك فاميل محترم از بين مى رود هر چه گفتند , فرمود : محال ممتنع است , آيا مى گوئيد من قانون اسلام را معطل كنم ؟ ! اگر همين زن يك زن بى كس مى بود و وابسته به يك فاميل اشرافى نمى بود همه شما مى گفتيد بله دزد است بايد مجازات بشود آفتابه دزد مجازات بشود , يك فقير كه به علت فقرش مثلا دزدى كرده مجازات بشود , ولى اين زن به دليل اينكه وابسته به اشراف قريش است و به قول شما آبروى يك فاميل اشرافى از بين مى رود مجازات نشود ؟ ! قانون خدا تعطيل بردار نيست ابدا شفاعتها و وساطتها را نپذيرفت .

پس پيغمبر در مسائل اصولى هرگز نرمش نشان نمى داد در حالى كه در مسائل شخصى فوق العاده نرم و مهربان بود , و فوق العاده عفو داشت و با گذشت بود پس اينها با يكديگر اشتباه نشود .

على عليه السلام در مسائل فردى و شخصى , در نهايت درجه نرم و مهربان و خوشروست , ولى در مسائل اصولى يك ذره انعطاف نمى پذيرد دو نمونه را به عنوان دليل ذكر مى كنم على مردى بود بشاش برخلاف مقدس مابهاى ما كه هميشه از مردم ديگر بهاى مقدسى مى خواهند , هميشه چهره هاى عبوس و اخمهاى درهم كشيده دارند و هيچ وقت حاضر نيستند يك تبسم به لبشان بايد , گويى لازمه قدس و تقوا عبوس بودن است گفت :

صبا از من بگو يار عبوسا قمطريرا را نمى چسبى به دل زحمت مده صمغ و كتيرا را

چرا بايد اينجور بود و حال آنكه : المؤمن بشره فى وجهه و حزنه فى قلبه ( ٢ ) مؤمن بشاشتش در چهره اش است و اندوهش در دلش مؤمن اندوه خودش را در هر موردى : اندوه دنيا , اندوه آخرت , مربوط به زندگى فردى , مربوط به عالم آخرت , هر چه هست - در دلش نگه مى دارد و وقتى با مردم مواجه مى شود شادى اش را در چهره اش ظاهر مى كند على عليه السلام هميشه با مردم با بشاشت و با چهره بشاش روبرو مى شد مثل خود پيغمبر على با مردم مزاح مى كرد مادام كه به حد باطل نرسد , همچنانكه پيغمبر مزاج مى كرد رنود مولا يگانه عيبى كه به على گرفتند براى خلافت ( عيب واقعى كه نمى توانستند بگيرند ) اين بود كه گفتند : عيب على اين است كه خنده روست و مزاح مى كند , مردى بايد خليفه بشود كه عبوس باشد و مردم از او بترسند , وقتى به او نگاه مى كنند بى جهت هم شده از او بترسند پس چرا پيغمبر اينجور نبود ؟ خدا كه درباره پيغمبر مى فرمايد :

فبما رحمة من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك .

اگر تو آدم تندخو و خشن و سنگدلى مى بودى , نمى توانستى مسلمين را جذب كنى و مسلمين از دور تو مى رفتند پس سبك و متود و روش و منطقى كه اسلام در رهبرى و مديريت مى پسندد لين بودن و نرم بودن و خوشخو بودن و جذب كردن است نه عبوس بودن و خشن بودن آن طور كه على عليه السلام درباره خليفه دوم مى فرمايد :

فصيرها فى حوزة خشناء يغلظ كلمها و يخشن مسها و يكثر العثار فيها و الاعتذار منها ( ٣ ) .

ابوبكر خلافت را به شخصى داد داراى طبيعت و روحى خشن , مردم از او مى ترسيدند , عبوس ( مثل مقدسهاى ما ) و خشن كه ابن عباس مى گفت فلان مسئله را تا عمر زنده بود جرأت نكردم طرح كنم و گفتم : درة عمر اهيب من سيف حجاج تازيانه عمر هيبتش از شمشير حجاج بيشتر است چرا بايد اينجور باشد ؟ ! على در مسائل شخصى خوشخو و خنده رو بود و مزاح مى كرد ولى در مسائل اصولى انعطاف ناپذير بود برادرش عقيل چ ند روز بچه هايش را مخصوصا گرسنه نگه مى دارد , مى خواهد صحنه بسازد , آنچنان اين طفلكها را گرسنگى مى دهد كه چهره آنها از گرسنگى تيره مى شود كالعظلم ( ٤ ) بعد على را دعوت مى كند و به او مى گويد اين بچه هاى گرسنه برادرت را ببين , قرض دارم , گرسنه هستم , چيزى ندارم , به من كمك كن مى فرمايد : ( بسيار خوب , از حقوق خودم از بيت المال به تو مى دهم) برادر جان ! همه حقوق تو چه هست ؟ ! چقدرش خرج تو بشود و چقدرش به من برسد ؟ ! دستور بده از بيت المال بدهند على ( ع ) دستور مى دهد آهنى را داغ و قرمز مى كنند و جلوى عقيل كه كور بود مى گذارند و مى فرمايد : برادر ! بردار عقيل خيال كرد كيسه پول است تا دستش را دراز كرد سوخت خود عقيل مى گويد مثل يك گاو ناله كردم تا ناله كرد فرمود :

ثكلتك الثواكل يا عقيل اتئن من حديدة احميها انسانها للعبه و تجرنى الى نار سجرها جبارها لغضبه ( ٥ ) .

همان على يى كه در مسائل شخصى و فردى اينقدر نرم است , در مسائل اصولى , در آنچه كه مربوط به مقررات الهى و حقوق اجتماعى است تا اين اندازه صلابت دارد , و همان عمر كه در مسائل شخصى اينهمه خشونت داشت و با زنش با خشونت رفتار مى كرد , با پسرش با خشونت رفتار مى كرد , با معاشرانش با خشونت رفتار مى كرد , در مسائل اصولى تا حد زيادى نرمش نشان مى داد مسئله تبعيض در بيت المال از عمر شروع شد , كه سهام مسلمين را به تفاوت بدهند براساس يك نوع مصلحت بينى ها و سياستبازيها , يعنى برخلاف سيره پيغمبر در مسائل اصولى انعطاف داشتند و در مسائل فردى خشونت , و حال آنكه پيغمبر و على در مسائل فردى نرم بودند و در مسائل اصولى با صلابت قرآن مى فرمايد فبما رحمة من الله لنت لهم به موجب لطف پروردگار , تو رفتار شخصى و فرديت با مسلمين رفتار ملايم است و به همين جهت مسلمين را جذب كرده اى , و اگر تو آدم خشن و قسى القلبى مى بودى مسلمين از دور تو پراكنده مى شدند فاعف عنهم گذشت داشته باش , عفو كن , بگذر ( خود عفو داشتن از شؤون نرمى است ) و استغفر لهم براى مسلمين استغفار و طلب مغفرت كن , لغزشى مى كنند مىآيند پيش تو برايشان دعا و طلب و مغفرت كن آنچنان كه پيغمبر با مسلمين اخلاق نرمى داشت كه عجيب بود فريفتگى و شيفتگى مسلمين نسبت به پيغمبر فوق العاده است آنچنان پيغمبر اكرم با مسلمين يگانه است كه مثلا زنى كه بچه اش متولد شده بود مى دويد : يا رسول الله دلم مى خواهد به گوش اين بچه من اذان و اقامه بگويى, يا ديگرى بچه يكساله اش را مىآورد: يا رسول الله! دلم مى خواهد اين بچه مرا مقدارى روى زانوى خودت بنشانى و به او نگاه بكنى تا تبرك بشود , يا به بچه ام دعا بكنى , مى فرمود : بسيار خوب حديث دارد , شيعه و سنى روايت كرده اند كه گاهى اتفاق مى افتاد بچه در دامن پيغمبر ادرار مى كرد تا او ادرارش شروع مى شد , پدر و مادرها ناراحت و عصبانى مى دويدند كه بچه را از بغل پيغمبر بگيرند مى فرمود : لا تزرموا اين كار نكنيد , بچه است , ادرارش گرفته است , كارى نكنيد ادرار بچه قطع بشود كه موجب بيمارى مى شود , و اين مسئله اى است كه در طب و روانشناسى امروز ثابت شده كه اين كار بسيار اشتباه است : گاهى پدر و مادرهايى بچه شان را در جايى نشانده اند , اين بچه ادرار مى كند , براى اينكه جلوى ادرار بچه را بگيرند فورا او را با عصبانيت پرت مى كنند آن طرف يا به سرش فرياد مى كشند , و بسا هست كه اين بچه يك بيمارى پيدا مى كند كه تا آخر عمر اثرش از بين نمى رود , چون يك حالت هيجان و گمراهى پيدا مى كند از نظر بچه ادرار كردن يك امر طبيعى است , بعد مواجه مى شود با عكس العمل شديد پدر يا مادر طبيعت مى گويد ادرار كن , امر پدر يا مادر مى گويد ادرار نكن , در نتيجه دچار هيجان و اضطراب و آشفتگى روحى مى شود .

تا اين حد پيغمبر اكرم ملايم بود .

مشورت

و شاورهم فى الامر اين هم از شؤون اخلاق نرم و ملايم پيغمبر بود قرآن مى گويد پيغمبر ما , عزيز ما ! در كارها با مسلمين مشورت كن عجبا ! پيغمبر است , نيازى به مشورت ندارد , رهبرى مشورت مى كند كه نياز به مشورت دارد او نياز به امر مشورت ندارد ولى براى اينكه اين اصل را پايه گذارى نكند كه بعدها هر كس كه حاكم و رهبر شد , بگويند او مافوق ديگران است , او فقط بايد دستور بدهد ديگران بايد عمل بكنند و مشورت معنى ندارد , لهذا مشورت مى كرد على هم مشورت مى كرد , پيغمبر هم مشورت مى كرد آنها نيازى به مشورت نداشتند ولى مشورت مى كردند براى اينكه اولا ديگران ياد بگيرند , و ثانيا مشورت كردن شخصيت دادن به همراهان و پيروان است آن رهبرى كه مشورت نكرده - ولو صد در صد هم يقين داشته باشد - تصميم مى گيرد , اتباع او چه حس مى كنند ؟ مى گويند پس معلوم مى شود ما حكم ابزار را داريم , ابزارى بى روح و بى جان ولى وقتى خود آنها را در جريان گذاشتيد , روشن كرديد و در تصميم شريك نموديد احساس شخصيت مى كنند و در نتيجه بهتر پيروى مى كنند .

و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله .

اى پيغمبر ! ولى كار مشورتت به آنجا نكشد كه مثل آدمهاى دو دل باشى , قبل از اينكه تصميم بگيرى مشورت كن , ولى رهبر همين قدر كه تصميم گرفت تصميمش بايد قاطع باشد بعد از تصميم يكى مى گويد اگر اينجور بكنيم چطور است ؟ ديگرى مى گويد آنجور بكنيم چطور است ؟ بايد گفت : نه , ديگر تصميم گرفتيم و كار تمام شد قبل از تصميم مشورت , بعد از تصميم قاطعيت همين قدر كه تصميم گرفتى , به خدا توكل كن و كار خودت را شروع كن و از خداى متعال هم مدد بخواه اين مطلب را كه عرض كردم به مناسبت بحث دعوت و تبليغ بود كه يكى از اصول دعوت و تبليغ , رفق و نرمش

و ملايمت و پرهيز از هر گونه خشونت و اكراه و اجبار است خود مسئله رهبرى و مديريت مسئله مستقلى در سيره نبوى است كه اگر بخواهيم يك سيره تحليلى بيان كنيم يكى از مسائل آن روش پيغمبر اكرم در مديريت و اداره جامعه است كه مقدارى به تناسب عرض كردم كه پيغمبر اكرم در مديريتشان چگونه بودند و على عليه السلام هم همانطور , و به هر حال خود بحث و روش پيغمبر در مديريت بحث مستقلى است و ان شاء الله شايد در جلسه ديگرى بحث خودم را درباره سيره نبوى ادامه بدهم و قسمتهاى ديگرى از سيره نبوى را از جمله درباب رهبرى و مديريت عرض بكنم فعلا بحث ما در دعوت و تبليغ است .

پرهيز از خشونت در دعوت و تبليغ

دعوت نبايد توأم با خشونت باشد , و به عبارت ديگر دعوت و تبليغ نمى تواند توأم با اكراه و اجبار باشد مسئله اى است كه خيلى مى پرسند : آيا اساس دعوت اسلام بر زور و اجبار است ؟ يعنى ايمان اسلام اساسش بر اجبار است ؟ اين , چيزى است كه كشيشهاى مسيحى در دنيا روى آن فوق العاده تبليغ كرده اند اسم اسلام را گذاشته اند دين شمشير يعنى دينى كه منحصرا از شمشير استفاده مى كند شك ندارد كه اسلام دين شمشير هم هست و اين كمالى است در اسلام نه نقص در اسلام , ولى آنها كه مى گويند ( اسلام دين شمشير) مى خواهند بگويند اسلام در دعوت خودش ابزارى كه به كار مى برد شمشير است , يعنى چنانكه قرآن مى گويد : ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن ( ٦ ) .

آنها مى خواهند اينجور وانمود كنند كه دستور پيغمبر اسلام اين بوده : ادع بالسيف حالا كسى نيست بگويد پس چرا قرآن گفته : ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن و در عمل هم پيغمبر چنين بوده است يك نوع خلط مبحثى مى كنند بعد مى گويند اسلام دين ادع بالسيف است , دعوت و تبليغ كن با شمشير حتى در بعضى از كتابهايشان به پيغمبر اكرم اهانت مى كنند , كاريكاتور مردى را مى كشند كه در يك دستش قرآن است و در دست ديگرش شمشير , و بالاى سر افراد ايستاده كه يا بايد به اين قرآن ايمان بياورى و يا گردنت را مى زنم كشيشها از اين كارها در دنيا زياد كرده اند .

مال خديجه و شمشير على (ع)

اين را هم به شما عرض بكنم : گاهى خود ما مسلمانان حرفهايى مى زنيم كه نه با تاريخ منطبق است و نه با قرآن , با حرفهاى دشمنها منطبق است , يعنى حرفى را كه يك جنبه اش درست است به گونه اى تعبير مى كنيم كه اسلحه به دست دشمن مى دهيم , مثل اينكه برخى مى گويند : اسلام با دو چيز پيش رفت , با مال خديجه و شمشير على , يعنى با زر و زور اگر دينى با زر و زور پيش برود , آن چه دينى مى تواند باشد ؟ ! آيا قرآن در يك جا دارد كه دين اسلام با زر و زور پيش رفت ؟ ! آيا على ( ع ) يك جا گفت كه دين اسلام با زر و زور پيش رفت ؟ ! شك ندارد كه مال خديجه به درد مسلمين خورد , اما آيا مال خديجه صرف دعوت اسلام شد ؟ يعنى خديجه پول زيادى داشت , پول خديجه را به كسى دادند و گفتند بيا مسلمان شو ؟ آيا يك جا انسان در تاريخ چنين چيزى پيدا مى كند ؟ يا نه , در شرائطى كه مسلمين و پيغمبر اكرم در نهايت درجه سختى و تحت فشار بودند جناب خديجه مال و ثروت خودش را در اختيار پيغمبر گذاشت ولى نه براى اينكه پيغمبر العياذ بالله به كسى رشوه بدهد , و تاريخ نيز هيچگاه چنين چيزى نشان نمى دهد اين مال آنقدر هم زياد نبوده و اصلا در آن زمان , ثروت نمى توانسته اينقدر زياد باشد ثروت خديجه كه زياد بود , نسبت به ثروتى كه در آن روز در آن مناطق بود زياد بود نه در حد ثروت مثلا يكى از ميلياردهاى تهران كه بگوئيم او مثل يكى از سرمايه دارهاى تهران بود مكه شهر كوچكى بود , البته يك عده تاجر و بازرگان داشت , سرمايه دار هم داشت ولى سرمايه دارهاى مكه مثل سرمايه دارهاى نيشابور مثلا بودند نه مثل سرمايه دارهاى تهران يا اصفهان يا مشهد و از اين قبيل پس اگر مال خديجه نبود فقر و تنگدستى شايد مسلمين را از پا در مىآورد مال خديجه خدمت كرد اما نه خدمت رشوه دادن كه كسى را با پول مسلمان كرده باشد , بلكه خدمت به اين معنى كه مسلمانان گرسنه را نجات داد و مسلمانان با پول خديجه توانستند سد رمقى بكنند .

شمشير على بدون شك به اسلام خدمت كرد و اگر شمشير على نبود سرنوشت اسلام سرنوشت ديگرى بود اما نه اينكه شمشير على رفت بالاى سر كسى ايستاد و گفت يا بايد مسلمان بشوى يا گردنت را مى زنم , بلكه در شرايطى كه شمشير دشمن آمده بود ريشه اسلام را بكند على بود كه در مقابل دشمن ايستاد كافى است ما ( بدر) يا ( احد) و يا ( خندق) را در نظر بگيريم كه شمشير على در همين موارد به كار رفته است در ( خندق) مسلمين توسط كفار قريش و قبائل همدست آنها احاطه مى شوند , ده هزار نفر مسلح مدينه را احاطه مى كنند , مسلمين در شرايط بسيار سخت اجتماعى و اقتصادى قرار مى گيرند و به حسب ظاهر ديگر راه اميدى براى آنها باقى نمانده است كار به جايى مى رسد كه عمرو بن عبدود حتى آن خندقى را كه مسلمين به دور خود كشيده اند مى شكافد البته اين خندق در تمام دور مدينه نبوده است چون دور مدينه آنقدر كوه است كه خيلى جاهايش احتياجى به خندق ندارد يك خط موربى بوده است در شمال مدينه در همان بين راه احد كه مسلمين ميان دو كوه را كندند چون قريش هم از طرف شمال مدينه آمده بودند و چاره اى نداشتند جز اينكه از آنجا بيايند مسلمين اين طرف خندق بودند و آنها آن طرف خندق عمرو بن عبدود نقطه باريكترى را پيدا مى كند , اسب قويى دارد , خود او و چند نفر ديگر از آن خندق مى پرند و مىآيند به اين سو آنگاه مىآيد در مقابل مسلمين مى ايستد و صداى ( هل من مبارز) ش را بلند مى كند احدى از مسلمين جرأت نمى كند بيرون بيايد چون شك ندارد كه اگر بيايد با اين مرد مبارزه بكند كشته مى شود على بيست و چند ساله از جا بلند مى شود : يا رسول الله به من اجازه بده فرمود : على جان بنشين پيغمبر مى خواست اتمام حجت با همه اصحاب كامل بشود عمرو رفت و جولانى داد , اسبش را تاخت و آمد دوباره گفت : هل من مبارز ؟ يك نفر جواب نداد قدرتش را نداشتند چون مرد فوق العاده اى بود على از جا بلند شد : يا رسول الله ! من ! فرمود بنشين على جان بار سوم يا چهارم عمرو رجزى خواند كه تا استخوان مسلمين را آتش زد و همه را ناراحت كرد گفت :

و لقد بححت من النداء بجمعكم هل من مبارز و وقفت اذ جبن المشجع موقف القرن المناجز ان السماحة و الشجاعة فى الفتى خير الغرائز (٧)

گفت ديگر خفه شدم از بس گفتم ( هل من مبارز) يك مرد اينجا وجود ندارد ؟ ! آهاى مسلمين ! شما كه ادعا مى كنيد كشته هاى شما به بهشت مى روند و كشته هاى ما به جهنم , يك نفر پيدا بشود بيايد يا بكشد و بفرستد به جهنم و يا كشته بشود و برود به بهشت على از جا حركت كرد عمر براى اينكه عذر مسلمين را بخواهد گفت : يا رسول الله اگر كسى بلند نمى شود حق دارد اين مردى است كه با هزار نفر برابر است , هر كه با او روبرو بشود كشته مى شود كار به جايى مى رسد كه پيغمبر مى فرمايد : برز الاسلام كله الى الشرك كله ( ٨ ) تمام اسلام با تمام كفر روبرو شده است اينجاست كه على ( ع ) عمرو بن عبدود را كه از پا در مىآورد اسلام را نجات مى دهد .

پس وقتى مى گوييم اگر شمشير على نبود اسلامى نبود , معنايش اين نيست كه شمشير على آمد به زور مردم را مسلمان كرد معنايش اين است كه اگر شمشير على در دفاع از اسلام نبود دشمن ريشه اسلام را كنده بود همچنانكه اگر مال خديجه نبود فقر , مسلمين را از پا درآورده بود اين كجا و آن حرف مفت كجا ؟ !

دفاع از توحيد

اسلام دين شمشير است اما شمشيرش هميشه آماده دفاع است يا از جان مسلمين يا از مال مسلمين يا از سرزمين مسلمين و يا از توحيد اگر به خطر افتاده باشد كه علامه طباطبائى سلمه الله تعالى اين مطلب (دفاع از توحيد) را در تفسير الميزان چه در آيات قتال در سوره بقره و چه در آيه لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى عالى بحث كرده اند بله , اسلام يك مطلب را از آن بشريت مى داند , اسلام هر جا كه توحيد به خطر بيفتد براى نجات توحيد مى كوشد چون توحيد عزيزترين حقيقت انسانى است اين آقايانى كه راجع به آزادى بحث مى كنند نمى دانند كه توحيد لااقل در حد آزادى است اگر بالاتر نباشد و قطعا بالاتر است اين را من مكرر در مجالس گفته ام : اگر كسى از جان خودش دفاع بكند , آيا اين دفاع را صحيح مى دانيد يا غلط ؟ اگر جان شما مورد حمله قرار گرفت آيا مى گوييد بگذار او هر كار مى خواهد بكند , من نبايد به زور متوسل شوم , بگذار مرا بكشد ؟ نه همچنين مى گوئيم اگر ناموس كسى مورد تجاوز واقع شد بايد دفاع بكند , اگر مال و ثروت كسى مورد تجاوز قرار گرفت بايد دفاع بكند , اگر سرزمين مردمى مورد تجاوز واقع شد بايد دفاع بكنند تا اينجا كسى بحث ندارد مى گويم اگر جان يا مال و يا سرزمين مردمى مظلوم مورد تجاوز ظالمى قرار گرفت آيا براى يك شخص سوم شركت در دفاع از مظلوم كار صحيحى است يا نه ؟ نه تنها صحيح است بلكه بالاتر است از وقتى كه از خودش دفاع مى كند چون اگر انسان از آزادى خودش دفاع بكند از خودش دفاع كرده اما اگر از آزادى ديگرى دفاع بكند آزادى دفاع كرده كه خيلى مقدستر است اگر يك نفر مثلا از اورپا بلند شود برود به دفاع از ويتناميها و با آمريكائيها بجنگد شما او را صد درجه بيشتر تقديس مى كنيد از يك ويتنامى , و مى گوييد ببينيد اين چه مرد بزرگى است ! با اينكه خودش در خطر نيست , از مملكت خودش حركت كرده رفته به سرزمين ديگرى براى دفاع از آزادى ديگران , از جان ديگران , از مال ديگران و از سرزمين ديگران اين صد درجه بالاتر است چرا ؟ چون آزادى مقدس است اگر كسى براى دفاع از علم بجنگد چطور ؟ همين طور است ( در جايى علم به خطر افتاده , انسان به دليل اينكه علم كه يكى از مقدسات بشر است به خطر افتاده براى نجات علم بجنگد ) براى نجات صلح بجنگد چطور ؟ همين طور است توحيد حقيقتى است كه مال من و شما نيست , مال بشريت است اسلام اگر در جايى توحيد به خطر بيفتد - چون توحيد جزء فطرت انسان است و هيچوقت فكر بشر او را به ضد توحيد رهبرى نمى كند بلكه عامل ديگرى دخالت دارد - براى نجات توحيد دستور اقدام مى دهد , ولى اين معنايش اين نيست كه مى خواهد توحدى را به زور وارد قلب مردم كند بلكه عواملى را كه سبب شده است توحيد از بين برود از بين مى برد , عوامل كه از بين رفت فطرت انسان به سوى توحيد گرايش پيدا مى كند مثلا وقتى تقاليد , تلقينات , بتخانه ها و بتكده ها و چيزهايى را كه وجود آنها سبب مى شود كه انسان اصلا در توحيد فكر نكند از بين برد فكر مردم آزاد مى شود به تعبيرى كه قرآن درباره حضرت ابراهيم مى فرمايد مى گويد ابراهيم در روزى كه مردم از شهر خارج شده و شهر را خلوت كرده بودند و بتكده هم خلوت بود رفت بتها را شكست و تبر را به گردن بزرگترين بتها آويخت مردم كه شب برگشتند و رفتند نزد بتها براى عرض حاجت و اظهار اخلاص , ديدند بتى وجود ندارد , خرد و خمير شده اند , فقط بت بزرگ وجود دارد با تبر ظاهر امر حكايت مى كند كه اين بت بزرگ آمده اين كوچكها را زده و از بين برده , ولى فطرت بشر قبول نمى كند چه كسى چنين كرده است ؟ قالوا : سمعنا فتى يذكرهم يقال له ابراهيم سراغ ابراهيم مى روند ا انت فعلت هذا بالهتنا يا ابراهيم ؟ ابراهيم تو چنين كردى با محبوبهاى ما ؟ قال : بل فعله كبيرهم هذا فاسئلوهم ان كانوا ينطقون اين كار , كار آن بت بزرگ است , بايد از خودشان بپرسيد گفتند آنها كه نمى توا نند حرف بزنند گفت اگر نمى توانند حرف بزنند پس چه چيز را پرستش مى كنيد ؟ ! قرآن مى گويد : فرجعوا الى انفسهم ( ٩ ) اينجا بود كه به خود باز آمدند .

آزادى عقيده

من مكرر اين مطلب را گفته ام : آنهايى كه وارد بتخانه ها مى شوند به بهانه آزادى عقيده و يك كلمه حرف نمى زنند در واقع احترام به اسارت مى گزارند ملكه انگلستان رفت هندوستان , به خاطر احترام به عقايد هندوها اگر خود هندوها از در بتخانه كفشها را مى كندند او از سر كوچه كفشها را به احترام بتها كند كه بگويند عجب مردمى هستند ! چقدر براى عقايد مردم احترام قائلند ! آخر آن عقيده را كه فكر به انسان نمى دهد آن عقيده انعقاد است , تقليد است , تلقين است يعنى زنجيرى است كه وهم به دست و پاى بشر بسته است بشر را در اينجور عقايد آزاد گذاشتن يعنى زنجيرهاى اوهامى را كه خود بشر به دست و پاى خودش بسته است به همان حال باقى گذاشتن ولى اين , احترام به اسارت است نه احترام به آزادى احترام به آزادى اين است كه با اين عقايد كه فكر نيست بلكه عقيده است يعنى صرفا انعقاد است مبارزه شود عقيده ممكن است ناشى از تفكر باشد و ممكن است ناشى از تقليد يا وهم يا تلقين و يا هزاران چيز ديگر باشد عقايدى كه ناشى از عقل و فكر نيست , صرفا انعقاد روحى است يعنى بستگى و زنجير روحى است اسلام هرگز اجازه نمى دهد يك زنجير به دست و پاى كسى باشد ولو آن زنجير را خودش با دست مبارك خودش بسته باشد پس مسئله آزادى عقيده به معنى اعم يك مطلب است , مسئله آزادى فكر و آزادى ايمان به معنى اينكه هر كسى بايد ايمان خودش را از روى تحقيق و فكر به دست بياورد مطلب ديگر قرآن مى جنگد براى اينكه موانع آزاديهاى اجتماعى و فكرى را از بين ببرد مى پرسند چرا مسلمين به فلان مملكت هجوم بردند ؟ حتى در زمان خلفا ( من كار ندارم كه كارشان فى حد ذاته صحيح بوده يا صحيح نبوده است ) مسلمين كه هجوم بردند نرفتند به مردم بگويند بايد مسلمان بشويد حكومتهاى جبارى دست و پاى مردم را به زنجير بسته بودند , مسلمين با حكومتها جنگيدند ملتها را آزاد كردند اين دو را با همديگر اشتباه مى كنند مسلمين اگر با ايران يا روم جنگيدند , با دولتهاى جبار مى جنگيدند كه ملتهايى را آزاد كردند و به همين دليل ملتها با شوق و شعف مسلمين را پذيرفتند چرا تاريخ مى گويد وقتى كه سپاه مسلمين وارد مى شد مردم با دسته هاى گل به استقبالشان مى رفتند ؟ چون آنها را فرشته نجات مى دانستند اينها را برخى با يكديگر اشتباه مى كنند كه ( عجب ! مسلمين به ايران حمله كردند لابد وقتى به ايران حمله كردند به سراغ مردم رفتند و به آنها گفتند حتما بايد اسلام اختيار بكنيد) آنها به مردم كار نداشتند , با دولتهاى جبار كار داشتند دولتها را خرد كردند , بعد مردمى را كه همينقدر شائبه توحيد در آنها بود در ايمانشان آزاد گذاشتند كه اگر مسلمان بشويد عينا مثل ما هستيد و اگر مسلمان نشويد در شرايط ديگرى با شما قرارداد مى بنديم كه آن شرايط را شرايط ذمه مى گويند و شرايط ذمه مسلمين فوق العاده سهل و آسان و ساده بوده است .

پس اصل رفق , نرمى , ملايمت و پرهيز از خشونت و اكراه و اجبار راجع به خود ايمان ( نه راجع به موانع اجتماعى و فكرى ايمان كه آن حساب ديگرى دارد ) جزء اصول دعوت اسلامى است :

لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى ( ١٠ ) .

قرآن خلاصه منطقش اين است كه در امر دين اجبارى نيست , براى اينكه حقيقت روشن است , راه هدايت و رشد روشن , راه غى و ضلالت هم روشن , هر كس مى خواهد اين راه را انتخاب بكند , و هر كس مى خواهد آن راه را .

در شأن نزول اين آيه چند چيز نوشته اند كه نزديك يكديگر است و همه مى تواند در آن واحد درست باشد وقتى كه بنى النظير كه هم پيمان مسلمين بودند خيانت كردند , پيغمبر اكرم دستور به جلاى وطن داد كه از اينجا بايد بيرون برويد عده اى از فرزندان مسلمين در ميان آنها بودند كه يهودى بودند حال چرا يهودى بودند ؟ قبل از ظهور اسلام يهوديها فرهنگ و ثقافت بالاترى از اعراب حجاز داشتند اعراب حجاز مردمى بودند فوق العاده بى سواد و بى اطلاع يهوديها كه اهل كتاب بودند سواد و معلومات بيشترى داشتند و لهذا فكر خودشان را به آنها تحميل مى كردند طورى بود كه حتى بت پرستان به اينها عقيده مى ورزيدند ابن عباس مى گويد در ميان زنان اهل مدينه گاهى اتفاق مى افتاد بعضى زنها كه بچه دار نمى شدند نذر مى كردند كه اگر بچه اى پيدا كنند او را بفرستند در ميان يهوديها يهودى بشود اين اعتقاد را داشتند چون حس مى كردند مذهب آنها از مذهب خودشان كه بت پرستى است بالاتر است و گاهى بچه هاى شيرخوارشان را مى فرستادند نزد يهوديها تا به آنها شير بدهند آن بچه هايى كه اينها نذر كرده بودند يهودى بشوند بديهى است يهودى مى شدند و مى رفتند در ميان يهوديها بچه هايى هم كه يهوديها به آنها شير مى دادند قهرا اخلاق يهوديها را مى گرفتند , مادر و برادر و خواهر رضاعى پيدا مى كردند و آشنا مى شدند و برخى از آنها يهودى مى شدند به هر حال يك عده بچه يهودى كه پدر و مادرهايشان از انصار و از اوس و خزرج بودند وجود داشتند وقتى كه قرار شد بنى النضير بروند , مسلمين گفتند ما نمى گذاريم بچه هايمان بروند عده اى از بچه ها كه به دين يهود بودند گفتند ما با همدينانمان مى رويم مسئله اى براى مسلمين شد مسلمين گفتند ما هرگز نمى گذاريم اينها بچه هايمان را با خودشان ببرند و يهودى باقى بمانند , ولى خود بچه ها برخى گفتند ما مى خواهيم با همدينانمان برويم آمدند خدمت پيغمبر اكرم : يا رسول الله ! ما نمى خواهيم بگذاريم بچه هايمان بروند ( آيه ظاهرا در آنجا نازل شد ) پيغمبر اكرم فرمود : اجبارى در كار نيست بچه هاى شما دلشان مى خواهد , اسلام اختيار بكنند , اگر نمى خواهند , اختيار با خودشان , مى خواهند بروند بروند , دين امر اجبارى نيست لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى چون طبيعت ايمان اجبار و اكراه و خشونت را به هيچ شكل نمى پذيرد .

فذكر انما انت مذكر ٠ لست عليهم بمصيطر ٠ الا من تولى و كفر ٠ فيعذبه الله العذاب الاكبر .

اى پيامبر ! به مردم تذكر بده ( قبلا معنى تذكر را عرض كردم ) مردم را از خواب غفلت بيدار كن , به مردم بيدارى بده , به مردم آگاهى بده , مردم را از راه بيدارى و آگاهى شان به سوى دين بخوان انما انت مذكر تو شأنى غير از مذكر بودن ندارى , تو مصيطر نيستى, يعنى خدا تو را اينجور قرار نداده كه به زور بخواهى كارى بكنى الا من تولى و كفر آيا ( الا من تولى و كفر) استثناى از ( لست عليهم بمصيطر) است يا استثناى از ( فذكر انما انت مذكر) ؟ در تفسير الميزان مى فرمايد و دلايل ذكر مى كند - كه استثناى از ( فذكر انما انت مذكر) است : تذكر بده الا من تولى و كفر مگر افرادى كه تو به آنها تذكر داده اى , با اينكه تذكر داده اى معذلك اعراض كرده اند و ديگر تذكر بعد از تذكر فايده ندارد فيعذبه الله العذاب الاكبر پس خدا او را عذاب مى كند عذاب اكبر كه عذاب جهنم است .

على (ع) و رحلت زهرا (س)

شب آخر است و مخصوصا بايد ذكر مصيبت بشود و طبق معمول و خصوصا با تناسب ايام بايد ذكر مصيبت حضرت زهرا سلام الله عليها بشود .

مصيبت زهرا بر على فوق العاده سخت و دشوار است حضرت زهرا حالشان نا مساعد بود و در بستر بودند على عليه السلام بالاى سر زهرا نشسته بود زهرا شروع كرد به سخن گفتن متواضعانه جمله هايى فرمود كه على عليه السلام از اين تواضع فوق العاده زهرا رقت كرد و گريست مضمون تعبير حضرت اين است : على جان ! دوران زندگى ما دارد به پايان مى رسد , من دارم از دنيا مى روم , من در خانه تو هميشه كوشش كرده ام چنين و چنان باشم , امر تو را هميشه اطاعت بكنم , من هرگز امر تو را مخالفت نكردم , و تعبيراتى از اين قبيل آنچنان على را متأثر كرد كه فورا زهرا را در آغوش گرفت , سر زهرا را به سينه چسبانيد و گريست : دختر پيغمبر ! تو والاتر از اين سخنان هستى , تو والاتر از اين هستى كه اساسا اين سخنان از سوى تو صحيح باشد كه گفته بشود , يعنى چرا اينقدر تواضع مى كنى ؟ ! من از اين تواضع زياد تو ناراحت مى شوم محبت فوق العاده اى ميان على و زهرا حكمفرماست كه قابل توصيف نيست , و لهذا مى توانيم بفهميم كه تنهايى على بعد از زهرا با على چه مى كند فقط چند جمله اى را كه خود مولاى متقيان على عليه السلام روى قبر زهرا فرمود كه جزء كلمات ايشان در نهج البلاغه است عرض مى كنم .

زهرا وصيت كرده بود : ( على جان ! خودت مرا غسل بده و تجهيز و دفن كن شب مرا دفن كن , نمى خواهم كسانى كه به من ظلم كرده اند در تشييع جنازه من شركت كنند) تاريخ كارش هميشه لوث است افرادى جنايتى را مرتكب مى شوند و بعد خودشان در قيافه يك دلسوز ظاهر مى شوند براى اينكه تاريخ را لوث بكنند , عين كارى كه مأمون كرد : امام رضا را شهيد مى كند , بعد خودش بيش از همه مشت به سرش مى زند و فرياد مى كند و مرثيه سرايى مى نمايد , و لهذا تاريخ را در ابهام باقى گذاشته كه عده اى نمى توانند باور كنند كه مأمون بوده است كه امام رضا را شهيد كرده است اين لوث تاريخ است زهرا براى اينكه تاريخ لوث نشود فرمود مرا شب دفن كن لااقل اين علامت استفهام در تاريخ بماند : پيغمبر يك دختر كه بيشتر نداشت , چرا بايد اين يك دختر شبانه دفن بشود و چرا بايد قبرش مجهول بماند ؟ ! اين بزرگترين سياستى است كه زهراى مرضيه اعمال كرد كه اين در را به روى تاريخ باز بگذارد كه بعد از هزار سال هم كه شده بيايند و بگويند :

ولاى الامور تدفن ليلا

بضعة المصطفى و يعفى ثراها

تاريخ بگويد : سبحان الله ! چرا دختر پيغمبر را در شب دفن بكنند ؟ ! مگر تشييع جنازه يك امر مستحبى نيست آن هم مستحب مؤكد , و آن هم تشييع جنازه دختر پيغمبر ؟ ! چرا بايد افرادى معدود به او نماز بخوانند ؟ ! و چرا اصلا محل قبرش مجهول بماند و كسى نداند زهرا را در كجا دفن كرده اند ؟ !

على زهرا را دفن كرد زهرا همچنين وصيت كرده بود : على جان ! بعد كه مرا به خاك سپردى و قبر مرا پوشانيدى , لحظه اى روى قبر من بايست و دور نشو كه اين , لحظه اى است كه من به تو نياز دارم على در آن شب تاريك تمام وصاياى زهرا را مو به مو اجرا مى كند حالا بر على چه مى گذرد من نمى توانم توصيف بكنم : زهراى خود را با دست خود دفن كند و با دست خود قبر او را بپوشاند , ولى اينقدر مى دانم كه تاريخ مى گويد :

فلما نفض يده من تراب القبر هاج به الحزن ( ١١ ) .

على قبر زهرا را پوشاند و گرد و خاك لباسهايش را تكان داد تا آن لحظه مشغول كار بود و اشتغال به يك كار قهرا تا حدى براى انسان انصراف ايجاد مى كند كارش تمام شد حالا مى خواهد وصيت زهرا را اجرا كند يعنى بماند تا به اين مرحله رسيد غمهاى دنيا بر دل على رو آورد احساس مى كند نياز به درد دل دارد گاهى على درد دلهاى خودش را با چاه مى گفت , سرش را در چاه فرو مى برد , ولى براى درد دلى كه در زمينه زهرا دارد فكر مى كند هيچكس از پيغمبر بهتر نيست , رو مى كند به قبر مقدس پيغمبر اكرم :

السلام عليك يا رسول الله عنى و عن ابنتك النازلة فى جوارك و السريعة اللحاق بك قل يا رسول الله عن صفيتك صبرى ( ١٢ ) .

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين .

پي نوشت ها :

١. سوره آل عمران , آيه ١٥٩ .

٢. نهج البلاغه , حكمت ٣٣٣ .

٣. نهج البلاغه , خطبه ٣ : شقشقيه .

٤ مانند نيل .

٥ نهج البلاغه , خطبه ٢١٥ عقيل ! داغديدگان به عزايت بنشينند ! آيا از آهنى كه يك انسان از روى بازى و شوخى داغ نموده فرياد مى كنى , و مرا به سوى آتشى مى كشى كه خداوند جبار از روى خشم خود آنرا برافروخته است ؟ ! .

٦ سوره نحل , آيه ١٢٥ .

٧ بحار الانوار , ج ٢٠ , ص ٢٠٣ .

٨ بحار الانوار , ج ٢٠ , ص ٢١٥ .

٩و١٠ سوره انبياء , آيات ٦٠ و ٦٢ تا ٦٤ .

١١ بيت الاحزان , ص ١٥٥ .

١٢ نهج البلاغه فيض الاسلام , خطبه ١٩٣ .

۹ سيري در سيره نبوي ضميمه ١

تاريخچه زندگانى پيامبر ( ص ) و تحليل سخنانى از آن حضرت

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين و الصلوة و السلام على عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ رسالاته , سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد و آله الطيبين الطاهرين المعصومين اعوذ بالله من الشيطان الرجيم لقد جائكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين رؤوف رحيم ( ١ ) .

روز ولادت رسول اكرم ( ص ) و همچنين روز ولادت امام ششم , امام صادق ( ع ) است امروز براى ما شيعيان قهرا روزى است كه عيد مضاعف است چون دو عيد است , دو ولادت بزرگ در اين روز واقع شده است ولى يك گلايه از خودمان نمى شود نكردو آن اينكه با اينكه از نظر ما از آن جهت كه مسلمان هستيم , اين روز , روز ولادت پيغمبر اكرم است , و از آن جهت كه مسلمان شيعه هستيم , روز ولادت امام صادق است , ولى ابراز احساساتى كه ما مردم شيعه در اين روز به خرج مى دهيم نه با ابراز احساساتى كه مسيحيان در ولادت مسيح به خرج مى دهند برابرى مى كند ( و بلكه تناسب هم ندارد ) و نه با ابراز احساساتى كه دنياى تسنن در همين روزها به مناسبت ولادت رسول اكرم مى كند مى دانيد كه دنياى مسيحيت , در ولادت مسيح , چندين روز عيد رسمى خود را مى گيرد به طورى كه آثارش در ميان ما مسلمين هم ظاهر مى شود , و دنياى تسنن هم طولانى ترين عيدى كه براى خود مى گيرد كه تقريبا با عيد نوروز ما ايرانيها برابرى مى كند , همان ولادت رسول اكرم است كه تعطيل چند روزه دارند و عيد چند روزه است البته آنها روز دوازدهم ربيع الاول يعنى پنج روز قبل از روز هفدهم را كه ما عيد مى گيريم روز ولادت رسول اكرم مى دانند , ولى عيد آنها از روز دوازدهم هم شروع مى شود و ظاهرا تا پنج روز بعد از هفدهم ادامه پيدا مى كند آنچه براى ما عيد نوروز يعنى يك عيد عمومى طولانى است , در دنياى تسنن همان ايام ولادت رسول خداست ولى در ميان ما شيعيان كه عرض كردم اين گله را از خودمان نمى شود نكرد - ولادت رسول خدا مىآيد و مى گذرد و بسيارى از مردم ما احساس نمى كنند كه چنين روزى هم بر آنها گذشت و اگر تنها , مسئله تعطيل رسمى و تعطيل شدن بانكها و بيكار شدن كارمندان ادارى نبود , اساسا كوچكترين احساسى در جامعه ما رخ نمى داد , با اينكه عيد مضاعف است حالا اسم اين را چه مى شود گذاشت , من نمى دانم .

امروز من قصد دارم يك بحث خيلى مختصر درباره تاريخچه رسول اكرم در حدى كه براى جوانان دانش آموز و احيانا بعضى دانشجويان كه در اين زمينه اطلاعات كمى دارند مفيد باشد بكنم , بعد سخن خودم را اختصاص بدهم به قسمتى از كلمات رسول اكرم و تفسير بعضى از سخنان آن بزرگوار .

ولادت و دوران كودكى

ولادت پيغمبر اكرم به اتفاق شيعه و سنى در ماه ربيع الاول است , گو اينكه اهل تسنن بيشتر روز دوازدهم را گفته اند و شيعه بيشتر روز هفدهم را , به استثناى شيخ كلينى صاحب كتاب كافى كه ايشان هم روز دوازدهم را روز ولادت مى دانند رسول خدا در چه فصلى از سال متولد شده است ؟ در فصل بهار در السيرة الحلبية مى نويسد : ولد فى فصل الربيع در فصل ربيع به دنيا آمد بعضى از دانشمندان امروز حساب كرده اند تا ببينند روز ولادت رسول اكرم با چه روزى از ايام ماههاى شمسى منطبق مى شود , به اين نتيجه رسيده اند كه دوازدهم ربيع آن سال مطابق مى شود با بيستم آوريل , و بيستم آوريل مطابق است با سى و يكم فروردين و قهرا هفدهم ربيع مطابق مى شود با پنجم ارديبهشت پس قدر مسلم اين است كه رسول اكرم در فصل بهار به دنيا آمده است حال يا سى و يكم فروردين يا پنجم ارديبهشت در چه روزى از ايام هفته به دنيا آمده است ؟ شيعه معتقد است كه در روز جمعه به دنيا آمده اند , اهل تسنن بيشتر گفته اند در روز دوشنبه در چه ساعتى از شبانه روز به دنيا آمده اند ؟ شايد اتفاق نظر باشد كه بعد از طلوع فجر به دنيا آمده اند , در بين الطلوعين .

تاريخچه رسول اكرم , تاريخچه عجيبى است پدر بزرگوارشان عبدالله بن عبدالمطلب است او پسر بسيار رشيد و برازنده اى است كه حالا داستان آن مسئله نذر ذبحش و اين حرفها بماند عبدالله جوان , جوانى بود كه در همه مكه مى درخشيد جوانى بود بسيار زيبا , بسيار رشيد , بسيار مؤدب , بسيار معقول كه دختران مكه آرزوى همسرى او را داشتند او با مخدره آمنه دختر وهب كه از فاميل نزديك آنها به شمار مىآيد , ازدواج مى كند در حدود چهل روز بيشتر از زفافش نمى گذرد كه به عزم مسافرت به شام و سوريه از مكه خارج مى شود و ظاهرا سفر , سفر بازرگانى بوده است در برگشتن مىآيد به مدينه كه خويشاوندان مادر او در آنجا بودند , و در مدينه وفات مى كند عبدالله در وقتى وفات مى كند كه پيغمبر اكرم هنوز در رحم مادر است محمد ( ص ) يتيم به دنيا مىآيد يعنى پدر از سرش رفته است به رسم آن وقت عرب , براى تربيت كودك لازم مى دانستند كه بچه را به مرضعه بدهند تا به باديه ببرد و در آنجا به او شير بدهد حليمه سعديه ( حليمه , زنى از قبيله بنى سعد ) از باديه مىآيد به مدينه كه آن هم داستان مفصلى دارد اين طفل نصيب او مى شود كه خود حليمه و شوهرش داستانها نقل مى كنند كه از روزى كه اين كودك پا به خانه ما گذاشت , گويى بركت , از زمين و آسمان بر خانه ما مى باريد اين كودك تا سن چهار سالگى دور از مادر و دور از جد و خويشاوندان و دور از شهر مكه , در باديه در ميان باديه نشينان , پيش دايه زندگى مى كند در سن چهار سالگى او را از دايه مى گيرند مادر مهربان , اين بچه را در دامن خود مى گيرد شما حالا آمنه را در نظر بگيريد , زنى كه شوهرى محبوب و به اصطلاح شوهر ايده عالى داشته است به نام عبدالله كه آن شبى كه با او ازدواج مى كند به همه دختران مكه افتخار مى كند كه اين افتخار بزرگ نصيب من شده است هنوز بچه در رحمش است كه اين شوهر را از دست مى دهد براى زنى كه علاقه وافر به شوهر خود دارد , بديهى است كه بچه براى او يك يادگار بسيار بزرگ از شوهر عزيز و محبوبش است , خصوصا اگر اين بچه پسر باشد آمنه تمام آرزوهاى خود در عبدالله را , اين كودك خردسال مى بيند او هم كه ديگر شوهر نمى كند جناب عبدالمطلب پدر بزرگ رسول خدا , علاوه بر آمنه , متكفل اين كودك كوچك هم هست قوم و خويشهاى آمنه در مدينه بودند آمنه از عبدالمطلب اجازه مى گيرد كه سفرى براى ديدار خويشاوندانش به مدينه برود و اين كودك را هم با خودش ببرد همراه كنيزى كه داشت به نام ام ايمن با قافله حركت مى كند مى رود به مدينه ديدار دوستان را انجام مى دهد ( سفرى كه پيغمبر اكرم در كودكى كرده , همين سفر است كه در سن پنج سالگى , از مكه رفته به مدينه ) محمد ( ص ) با مادر و كنيز مادر بر مى گردد در بين راه مكه و مدينه , در منزلى به نام ابواء كه الان هم هست , مادر او مريض مى شود , به تدريج ناتوان مى گردد و قدرت حركت را از دست مى دهد در همان جا وفات مى كند اين كودك خردسال مرگ مادر را در خلال مسافرت , به چشم مى بيند مادر را در همانجا دفن مى كنند و همراه ام ايمن , اين كنيز بسيار بسيار با وفا - كه بعدها زن آزاد شده اى بود و تا آخر عمر خدمت رسول خدا و على و فاطمه و حسن و حسين را از دست نداد , و آن روايت معروف را حضرت زينب از همين ام ايمن روايت مى كند , و در خانه اهل بيت پيامبر پيرزن مجلله اى بود بر مى گردد به مكه تقريبا پنجاه سال از اين قضيه گذشته بود , حدود سال سوم هجرت بود كه پيغمبر اكرم در يكى از سفرها آمد از همين منزل ابواء عبور كند , پائين آمد اصحاب ديدند پيغمبر بدون اينكه با كسى حرف بزند , به طرفى روانه شد بعضى در خدمتش رفتند تا ببينند كجا مى رود ديدند رفت و رفت , به نقطه اى كه رسيد , در آنجا نشست و شروع كرد به خواندن دعا و حمد و قل هو الله و . ولى ديدند در تأمل عميقى فرو رفت و به همان نقطه زمين توجه خاصى دارد و در حالى كه با خودش مى خواند كم كم اشكهاى نازنينش از گوشه چشمانش جارى شد پرسيدند : يا رسول الله ! چرا مى گرييد ؟ فرمود : اينجا قبر مادر من است , پنجاه سال پيش من مادرم را در اينجا دفن كردم .

عبدالمطلب ديگر بعد از مرگ اين مادر , تمام زندگيش شده بود رسول اكرم , و بعد از مرگ عبدالله و عروسش آمنه , اين كودك را فوق العاده عزيز مى داشت و به فرزندانش مى گفت كه او با ديگران خيلى فرق دارد , او از طرف خدا آينده اى دارد و شما نمى دانيد وقتى كه مى خواست از دنيا برود , ابوطالب كه پسر ارشد و بزرگتر و شريفتر از همه فرزندان باقيمانده اش بود ديد پدرش يك حالت اضطرابى دارد عبدالمطلب خطاب به ابوطالب گفت : من هيچ نگرانى از مردن ندارم جز يك چيز و آن , سرنوشت اين كودك است اين كودك را به چه كسى بسپارم ؟ آيا تو مى پذيرى ؟ تعهد مى كنى از ناحيه من كه كفالت او را به عهده بگيرى ؟ عرض كرد : بله پدر ! من قول مى دهم , و كرد بعد از آن , جناب ابوطالب , پدر بزرگوار اميرالمؤمنين على ( ع ) متكفل بزرگ كردن پيغمبر اكرم بود .

مسافرتها

رسول اكرم , به خارج عربستان فقط دو مسافرت كرده است كه هر دو قبل از دوره رسالت و به سوريه بوده است يك سفر در دوازده سالگى همراه عمويش ابوطالب , و سفر ديگر در بيست و پنج سالگى به عنوان عامل تجارت براى زنى بيوه به نام خديجه كه از خودش پانزده سال بزرگتر بود و بعدها با او ازدواج كرد البته به بعد از رسالت , در داخل عربستان مسافرتهايى كرده اند مثلا به طائف رفته اند , به خيبر كه شصت فرسخ تا مكه فاصله دارد و در شمال مكه است رفته اند , به تبوك كه تقريبا مرز سوريه است و صد فرسخ تا مدينه فاصله دارد رفته اند , ولى در ايام رسالت از جزيرة العرب هيچ خارج نشده اند .

شغلها

پيغمبر اكرم چه شغلهايى داشته است ؟ جز شبانى و بازرگانى , شغل و كار ديگرى را ما از ايشان سراغ نداريم بسيارى از پيغمبران در دوران قبل از رسالتشان شبانى مى كرده اند ( حالا اين چه از الهى اى دارد , ما درست نمى دانيم ) همچنانكه موسى شبانى كرده است پيغمبر اكرم هم قدر مسلم اين است كه شبانى مى كرده است گوسفندانى را با خودش به صحرا مى برده است , رعايت مى كرده و مى چرانيده و بر مى گشته است بازرگانى هم كه كرده است با اينكه يك سفر , سفر اولى بود كه خودش مى رفت به بازرگانى ( فقط يك سفر در دوازده سالگى همراه عمويش رفته بود ) آن سفر را با چنان مهارتى انجام داد كه موجب تعجب همگان شد .

سوابق

سوابق قبل از رسالت پيغمبر اكرم چه بوده است ؟ در ميان همه پيغمبران جهان , پيغمبر اكرم يگانه پيغمبرى است كه تاريخ كاملا مشخصى دارد يكى از سوابق بسيار مشخص پيغمبر اكرم اين است كه امى بود , يعنى مكتب نرفته و درس نخوانده بود كه در قرآن هم از اين نكته ياد شده است اكثر مردم آن منطقه در آن زمان , امى بودند يكى ديگر اين است كه در همه آن چهل سال قبل از بعثت , در آن محيط كه فقط و فقط محيط بت پرستى بود , او هرگز بتى را سجده نكرد البته عده قليلى بوده اند معروف به ( حنفا) كه آنها هم از سجده كردن بتها احتراز داشته اند ولى نه اينكه از اول تا آخر عمرشان , بلكه بعدا اين فكر برايشان پيدا شد كه اين كار , كار غلطى است و از سجده كردن بتها اعراض كردند و بعضى از آنها مسيحى شدند اما پيغمبر اكرم در همه عمرش , از اول كودكى تا آخر , هرگز اعتنائى به بت و سجده بت نكرد اين , يكى از مشخصات ايشان است و اگر يك بار كوچكترين تواضعى در مقابل بتى كرده بود , در دوره اى كه با بتها مبارزه مى كرد به او مى گفتند : تو خودت بودى كه يك روز آمدى اينجا مقابل لات و هبل تواضع كردى نه تنها بتى را سجده نكرد , بلكه در تمام دوران كودكى و جوانى , در مكه كه شهر لهو و لعب بود , به اين امور آلوده نشد مكه دو خصوصيت داشت : يكى اينكه مركز بت پرستى عربستان بود و ديگر اينكه مركز تجارت و بازرگانى بود و سرمايه داران عرب در مكه خفته بودند و برده داران عرب در مكه بودند اينها برده ها و كنيزها را خريد و فروش مى كردند در نتيجه مركز عيش و نوش اعيان و اشراف هم همين شهر بود انواع لهو و لعبها , شرابخواريها , نواختنها , رقاصى ها , به طورى كه مى رفتند كنيزهاى سپيد و زيبا را از روم از همين شام و سوريه ) مى خريدند و مىآمدند در مكه به اصطلاح عشرتكده درست مى كردند و از اين عشرتكده ها استفاده مالى مى كردند كه يكى از چيزهايى كه قرآن به خاطر آن سخت به اينها مى تازد , همين است , مى فرمايد:

و لا تكرهوا فتياتكم على البغاء ان اردن تحصنا ( ٢ ) .

آن بيچاره هاى بدبخت ( كنيزها ) مى خواستند عفاف خودشان را حفظ كنند , ولى اينها به اجبار اين بيچاره ها را وادار به زنا مى كردند و در مقابل , پولى مى گرفتند خانه هاى مكه در دو قسمت بود , در بالا و پائين شهر بود بالاها را اعيان و اشراف هميشه صداى تار و تنبور و بزن و بكوب و بنوش بلند بود پيغمبر اكرم در تمام عمرش هرگز در هيچ مجلسى از اين مجالس دائر مكه شركت نكرد .

در دوران قبل از رسالت , به صداقت و امانت و عقل و فطانت معروف و مشهور بود او را به نام محمد امين مى خواندند به صداقت و امانتش اعتماد فراوان داشتند در بسيارى از كارها به عقل او اتكا مى كردند عقل و صداقت و امانت از صفاتى بود كه پيغمبر اكرم سخت به آنها مشهور بود به طورى كه در زمان رسالت وقتى كه فرمود آيا شما تاكنون از من سخن خلافى شنيده ايد , همه گفتند : ابدا , ما تو را به صدق و امانت مى شناسيم .

يكى از جريانهايى كه نشان دهنده عقل و فطانت ايشان است , اين است كه وقتى خانه خدا را خراب كردند ( ديوارهاى آن را برداشتند ) تا دو مرتبه بسازند , حجر الاسود را نيز برداشتند هنگامى كه مى خواستند دو مرتبه آنرا نصب كنند , اين قبيله مى گفت من بايد نصب كنم , آن قبيله مى گفت من بايد نصب كنم , و عنقريب بود كه زد و خورد شديدى روى دهد پيغمبر اكرم آمد قضيه را به شكل خيلى ساده اى حل كرد قضيه , معروف است , ديگر نمى خواهم وقت شما را بگيرم .

مسئله ديگرى كه باز در دوران قبل از رسالت ايشان هست , مسئله احساس تأييدات الهى است پيغمبر اكرم بعدها در دوره رسالت , از كودكى خودش فرمود از جمله فرمود من در كارهاى اينها شركت نمى كردم . گاهى هم احساس مى كردم كه گويى يك نيروى غيبى مرا تأييد مى كند مى گويد من هفت سالم بيشتر نبود , عبدالله بن جدعان كه يكى از اشراف مكه بود , عمارتى مى ساخت بچه هاى مكه به عنوان كار ذوقى و كمك دادن به او مى رفتند از نقطه اى به نقطه ديگر سنگ حمل مى كردند من هم مى رفتم همين كار را مى كردم آنها سنگها را در دامنشان مى ريختند , دامنشان را بالا مى زدند و چون شلوار نداشتند كشف عورت مى شد من يك دفعه تا رفتم سنگ را گذاشتم در دامنم , مثل اينكه احساس كردم كه دستى آمد و زد دامن را از دستم انداخت , حس كردم كه من نبايد اين كار را بكنم , با اينكه كودكى هفت ساله بودم امام باقر ( ع ) در رواياتى , و نيز اميرالمؤمنين - در نهج البلاغه - اين مطلب را كاملا تأييد مى كنند :

و لقد قرن الله به من لدن ان كان فطيما اعظم ملك من ملائكته , يسلك به طريق المكارم و محاسن اخلاق العالم ( ٣ ) .

امام باقر ( ع ) مى فرمايد : بودند فرشتگانى الهى كه از كودكى او را همراهى مى كردند پيامبر مى فرمود من گاهى سلام مى شنيدم , يك كسى به من مى گفت السلام عليك يا محمد ! نگاه مى كردم , كسى را نمى ديدم گاهى با خودم فكر مى كردم شايد اين سنگ يا درخت است كه دارد به من سلام مى دهد , بعد فهميدم فرشته الهى بوده كه به من سلام مى داده است .

از جمله قضاياى قبل از رسالت ايشان , به اصطلاح متكلمين ( ارهاصات) است كه همين داستان ملك هم جزء ارهاصات به شمار مىآيد رؤياهاى فوق العاده عجيبى بوده كه پيغمبر اكرم مخصوصا در ايام نزديك به رسالتش مى ديده است مى گويد من خوابهايى مى ديدم كه : يأتى مثل فلق الصبح مثل فجر , مثل صبح صادق , صادق و مطابق بود , اينچنين خوابهاى روشن مى ديدم چون بعضى از رؤياها از همان نوع وحى و الهام است , نه هر رؤيايى , نه رؤيايى كه از معده انسان بر مى خيزد , نه رؤيايى كه محصول عقده ها , خيالات و توهمات پيشين است جزء اولين مراحلى كه پيغمبر اكرم براى الهام و وحى الهى در دوران قبل از رسالت طى مى كرد , ديدن رؤياهايى بود كه به تعبير خودشان مانند صبح صادق ظهور مى كرد , چون گاهى خود خواب براى انسان روشن نيست , پراكنده است , و گاهى خواب روشن است ولى تعبيرش صادق نيست , اما گاه خواب در نهايت روشنى است , هيچ ابهام و تاريكى و به اصطلاح آشفتگى ندارد , و بعد هم تعبيرش در نهايت وضوح و روشنايى است .

از سوابق ديگر قبل از رسالت رسول اكرم يعنى در فاصله ولادت تا بعثت , اين است كه - عرض كرديم - تا سن بيست و پنج سالگى دو بار به خارج عربستان مسافرت كرد .

پيغمبر فقير بود , از خودش نداشت يعنى به اصطلاح يك سرمايه دار نبود هم يتيم بود , هم فقير و هم تنها يتيم بود , خوب معلوم است , بلكه به قول ( نصا ب) لطيم هم بود يعنى پدر و مادر هر دو از سرش رفته بودند فقير بود , براى اينكه يك شخص سرمايه دارى نبود , خودش شخصا كار مى كرد و زندگى مى نمود , و تنها بود وقتى انسان روحى پيدا مى كند و به مرحله اى از فكر و افق فكرى و احساسات روحى و معنويات مى رسد كه خواه ناخواه ديگر با مردم زمانش تجانس ندارد , تنها مى ماند تنهايى روحى از تنهايى جسمى صد درجه بدتر است اگر چه اين مثال خيلى رسا نيست , ولى مطلب را روشن مى كند : شما يك عالم بسيار عالم و بسيار با ايمانى را در ميان مردمى جاهل و بى ايمان قرار بدهيد ولو آن افراد , پدر و مادر و برادران و اقوام نزديكش باشند , او تنهاست يعنى پيوند جسمانى نمى تواند او را با اينها پيوند بدهد او از نظر روحى در يك افق زندگى مى كند و اينها در افق ديگرى گفت : ( چندان كه نادان را از دانا وحشت است , دانا را صد چندان از نادان نفرت است) پيغمبر اكرم در ميان قوم خودش تنها بود , همفكر نداشت بعد از سى سالگى در حالى كه خودش با خديجه زندگى و عائله تشكيل داده است , كودكى را در دو سالگى از پدرش مى گيرد و مىآورد در خانه خودش كودك , على بن ابى طالب است تا وقتى كه مبعوث مى شود به رسالت و تنهائيش با مصاحبت وحى الهى تقريبا از بين مى رود , يعنى تا حدود دوازده سالگى اين كودك , مصاحب و همراهش فقط اين كودك است يعنى در ميان همه مردم مكه كسى كه لياقت همفكرى و همروحى و هم افقى او را داشته باشد , غير از اين كودك نيست خود على ( ع ) نقل مى كند كه من بچه بودم , پيغمبر وقتى به صحرا مى رفت , مرا روى دوش خود سوار مى كرد و مى برد .

در بيست و پنج سالگى , معنى خديجه از او خواستگارى مى كند البته مردم بايد خواستگارى بكند ولى اين زن شيفته خلق و خوى و معنويت و زيبايى و همه چيز حضرت رسول است خودش افرادى را تحريك مى كند كه اين جوان را وادار كنيد كه بيايد از من خواستگارى كند مىآيند , مى فرمايد آخر من چيزى ندارم خلاصه به او مى گويند تو غصه اين چيزها را نخور و به او مى فهمانند كه خديجه اى كه تو مى گويى اشراف و اعيان و رجال و شخصيتها از او خواستگارى كرده اند و حاضر نشده است , خودش مى خواهد تا بالاخره داستان خواستگارى و ازدواج رخ مى دهد عجيب اين است : حالا كه همسر يك زن بازرگان و ثروتمند شده است , ديگر دنبال كار بازرگانى نمى رود تازه دوره وحدت يعنى دوره انزوا , دوره خلوت , دوره تحنف و دوره عبادتش شروع مى شود آن حالت تنهايى يعنى آن فاصله روحى اى كه او با قوم خودش پيدا كرده است , روز بروز زيادتر مى شود ديگر اين مكه و اجتماع مكه , گويى روحش را مى خورد حركت مى كند تنها در كوههاى اطراف مكه ( ٤ ) راه مى رود , تفكر و تدبر مى كند خدا مى داند كه چه عالمى دارد , ما كه نمى توانيم بفهميم در همين وقت است كه غير از آن كودك يعنى على ( ع ) كس ديگر , همراه و مصاحب او نيست .

ماه رمضان كه مى شود در يكى از همين كوههاى اطراف مكه - كه در شمال شرقى اين شهر است و از سلسله كوههاى مكه مجزا و مخروطى شكل است - به نام كوه ( حرا) كه بعد از آن دوره اسمش را گذاشتند جبل النور ( كوه نور ) خلوت مى گزيند شايد خيلى از شما كه به حج مشرف شده ايد اين توفيق را پيدا كرده ايد كه به كوه حرا و غار حرا برويد و من دو بار اين توفيق نصيبم شده است و جزء آرزوهايم اين است كه مكرر در مكرر اين توفيق براى من نصيب بشود براى يك آدم متوسط حداقل يك ساعت طول مى كشد كه از پائين دامنه اين كوه برسد به قله آن , و حدود سه ربع هم طول مى كشد تا پائين بيايد .

ماه رمضان كه مى شود اصلا به كلى مكه را رها مى كند و حتى از خديجه هم دورى مى گزيند يك توشه خيلى مختصر , آبى , نانى با خودش بر مى دارد و مى رود به كوه حرا و ظاهرا خديجه هر چند روز يك مرتبه كسى را مى فرستاد تا مقدارى آب و نان برايش ببرد تمام اين ماه را به تنهايى در خلوت مى گذراند البته گاهى فقط على ( ع ) در آنجا حضور داشته و شايد هميشه على ( ع ) بوده , اين را من الان نمى دانم قدر مسلم اين است كه گاهى على ( ع ) بوده است , چون مى فرمايد :

و لقد جاورت رسول الله ( ص ) بحراء حبن نزول الوحى .

آن ساعتى كه وحى نزول پيدا كرد من آنجا بودم .

از آن كوه پائين نمىآمد و در آنجا خداى خودش را عبادت مى كرد اينكه چگونه تفكر مى كرد , چگونه به خداى خودش عشق مى ورزيد و چه عوالمى را در آنجا طى مى كرد , براى ما قابل تصور نيست على ( ع ) در اين وقت بچه اى است حداكثر دوازده ساله در آن ساعتى كه بر پيغمبر اكرم وحى نازل مى شود , او آنجا حاضر است پيغمبر يك عالم ديگرى را دارد طى مى كند هزارها مثل ما اگر در آنجا مى بودند چيزى را در اطراف خود احساس نمى كردند ولى على ( ع ) يك دگرگونيهايى را احساس مى كند قسمتهاى زيادى از عوالم پيغمبر را درك مى كرده است , چون مى گويد :

و لقد سمعت رنة الشيطان حين نزول الوحى .

من صداى ناله شيطان را در هنگام نزول وحى شنيدم .

مثل شاگرد معنوى كه حالات روحى خودش را به استادش عرضه مى دارد , به پيغمبر عرض كرد : يا رسول الله ! آن ساعتى كه وحى داشت بر شما نازل مى شد , من صداى ناله اين ملعون را شنيدم فرمود بله على جان !

انك تسمع ما اسمع و ترى ما ارى و لكنك لست بنبى .

شاگرد من ! تو آنها كه من مى شنوم , مى شنوى و آنها كه من مى بينم , مى بينى ولى تو پيغمبر نيستى .

اين , مختصرى بود از قضاياى مربوط به قبل از رسالت پيغمبر اكرم كه لازم مى ديدم براى شما عرض بكنم .

سيرى در سخنان رسول اكرم

چند تا از سخنان اين شخصيت بزرگوار را براى شما نقل مى كنم كه خود سخنان پيغمبر معجزه است ( قرآن كه سخن خداست به جاى خود ) مخصوصا با توجه به سوابقى كه عرض كردم كودكى كه سرنوشت , او را يتيم قرارداد در وقتى كه در رحم مادر بود , و لتيم قرارداد در سن پنج سالگى , دوران شيرخوارگيش در باديه گذشته است و در مكه سرزمين اميت و بيسوادى بزرگ شده و زير دست هيچ معلم و مربى اى كار نكرده است , مسافرتهايش محدود بوده به دو سفر كوچك , آن هم سفر بازرگانى به خارج جزيرة العرب , و با هيچ فيلسوفى , حكيمى , دانشمندى برخورد نداشته است , معذلك قرآن به زبان او جارى مى شود و بر قلب مقدس او نازل مى گردد , و بعد هم سخنانى خود او مى گويد , و اين سخنان آنچنان حكيمانه است كه با سخنان تمام حكماى عالم نه تنها برابرى مى كند بلكه بر آنها برترى دارد حالا اينكه ما مسلمانها اينقدرها عرضه اين كارها را نداريم كه سخنان او را جمع بكنيم و درست پخش و تشريح بكنيم , مسئله ديگرى است .

كلمات پيغمبر را در جاهاى مختلف نقل كرده اند من مخصوصا از قديم ترين منابع , قسمتى را نقل مى كنم از قديمترين منابعى كه در دست است يالااقل من در دست داشته ام كتاب ( البيان و التبيين) جاحظ است جاحظ در نيمه دوم قرن سوم مى زيسته است , يعنى اين سخنان تقريبا در نيمه اول قرن سوم نوشته شده است اين كتاب حتى از نظر فرنگيها و مستشرقين جزء كتابهاى بسيار معتبر است اينها سخنانى نيست كه بگوئيد بعدها نقل كرده اند , نه , در قرن سوم به صورت يك كتاب در آمده است كه البته قبل از قرن سوم هم بوده است , چون جاحظ اينها را با سند نقل مى كند مثلا شما ببينيد در زمينه مسؤليتهاى اجتماعى , اين شخصيت بزرگ چگونه سخن مى گويد ؟ مى فرمايد : مردمى سوار كشتى شدند و دريايى پهناور را طى مى كردند يك نفر را ديدند كه دارد جاى خودش را نقر مى كند يعنى سوراخ مى كند يك نفر از اينها نرفت دست او را بگيرد چون دستش را نگرفتند آب وارد كشتى شد و همه آنها غرق شدند , و اينچنين است فساد .

توضيح اينكه : يك نفر در جامعه مشغول فساد مى شود , مرتكب منكرات مى شود يكى نگاه مى كند مى گويد به من چه , ديگرى مى گويد من و او را كه در يك قبر دفن نمى كنند فكر نمى كند كه مثل جامعه , مثل كشتى است اگر در يك كشتى آب وارد بشود , ولو از جايگاه يك فرد وارد بشود , تنها آن فرد را غرق نمى كند بلكه همه مسافرين را يكجا غرق مى كند .

آيا درباره مساوات افراد بنى آدم , سخنى از اين بالاتر مى توان گفت الناس سواء كاسنان المشط (٥) ( حالا من نمى دانم شانه اى را هم درآورد يا نه ؟ ) شانه را نگاه كنيد , دندانه هاى آن را ببينيد ببينيد آيا يكى از دندانه هاى آن از دندانه ديگر بلندتر هست ؟ نه انسانها مانند دندانه هاى شانه برابر يكديگرند ببينيد در آن محيط و در آن زمان , انسانى اينچنين درباره مساوات انسانها سخن مى گويد كه بعد از هزار و چهارصد سال هنوز كسى به اين خوبى سخن نگفته است !

در حجة الوداع فرياد مى زند :

ايها الناس ! ان ربكم واحد و ان اباكم واحد كلكم لادم وآدم من تراب , لا فضل لعربى على عجمى الا بالتقوى ( ٦ ) .

ايها الناس ! پروردگار همه مردم يكى است , پدر همه مردم يكى است , همه تان فرزند آدم هستيد , آدم هم از خاك آفريده شده است جايى باقى نمى ماند كه كسى به نژاد خودش , به نسب خودش , به قوميت خودش و به اينجور حرفها افتخار بكند همه از خاك هستيم , خاك كه افتخار ندارد پس افتخار , به فضيلتهاى روحى و معنوى است , به تقواست ملاك فضيلت فقط تقوا است و غير از اين چيز ديگرى نيست .

اين حديث را كه از رسول اكرم است , از كافى نقل مى كنم :

ثلاث لا يغل عليهن قلب امرء مسلم : اخلاص العمل لله و النصيحة لائمة المسلمين , و اللزوم لجماعتهم ( ٧ )

سه چيز است كه هرگز دل مؤمن نسبت به آنها جز اخلاص , چيز ديگرى نمى ورزد , يعنى در آن سه چيز محال است خيانت بكند يكى اخلاص عمل براى خدا يك مؤمن در عملش ريا نمى ورزد ديگر , خيرخواهى براى پيشوايان واقعى مسلمين , يعنى خيرخواهى در جهت خير مسلمين , ارشاد و هدايت پيشوايان در جهت خير مسلمين سوم مسئله وحدت و اتفاق مسلمين , يعنى نفاق نورزيدن , شق عصاى مسلمين نكردن , جماعت مسلمين را متفرق نكردن .

اين جمله ها را مكرر شنيده ايد :

كلكم راع و كلكم مسؤول عن رعيته ( ٨ ) .

المسلم من سلم المسلمون من لسانه و يده ( ٩ ) .

لن تقدس امة حتى يؤخذ للضعيف فيها حقه من القوى غير متعتع (١٠) .

هيچ ملتى به مقام قداست نمى رسد مگر آنگاه كه افراد ضعيفش بتوانند حقوقشان را از اقويا مطالبه كنند بدون لكنت زبان .

ببينيد سيرت چيست و چه مى كند ؟ ! اصحابش نقل كرده اند كه در دوره رسالت , در سفرى خدمتشان بوديم , در منزلى پائين آمده بوديم و قرار بود كه در آنجا غذايى تهيه شود گوسفندى آماده شده بود تا جماعت آن را ذبح كنند و از گوشت آن مثلا آبگوشتى بسازند و تغذيه كنند يكى از اصحاب به ديگران مى گويد سر بريدن گوسفند با من , ديگرى مى گويد پوست كندن آن با من , سومى مثلا مى گويد پخت آن با من و . پيغمبر اكرم مى فرمايد جمع كردن هيزم از صحرا با من اصحاب عرض كردند : يا رسول الله ما خودمان افتخار اين خدمت را داريم , شما سر جاى خودتان بنشينيد , ما خودمان همه كارها را انجام مى دهيم فرمود بله , مى دانم , من نگفتم كه شما انجام نمى دهيد ولى مطلب چيز ديگرى است بعد جمله اى گفت , فرمود :

ان الله يكره من عبده ان يراه متميزا بين اصحابه ( ١١ ) .

خدا دوست نمى دارد كه بنده اى را ببيند در ميان بندگان ديگر كه براى خود امتياز قائل شده است من اگر اينجا بنشينم و فقط شما برويد كار بكنيد , پس براى خودم نسبت به شما امتياز قائل شده ام خدا دوست ندارد كه بنده اى خودش را در چنين وضعى در بياورد ( ١٢ ) ببينيد چقدر عميق است !

اين مسئله به اصطلاح امروز ( اعتماد به نفس) در مقابل اعتماد به انسانهاى ديگر حرف درستى است , البته نه در مقابل اعتماد به خدا اعتماد به نفس سخن بسيار درستى است , يعنى اتكال به انسان ديگر نداشتن , كار خود را تا جايى كه ممكن است خود انجام دادن و از احدى تقاضا نكردن ببينيد اين تربيتها چقدر عالى است ! اين بعثت لاتمم مكارم الاخلاق معنيش چيست ؟ باز اصحابش نقل كرده اند ( ١٣ ) كه در يكى از مسافرتها در منزلى فرود آمديم همه متفرق شدند براى اينكه تجديد وضويى بكنند و آماده نماز بشوند ديديم كه پيغمبر اكرم بعد از آنكه از مركب پائين آمد , طرفى را گرفت و رفت مقداريكه دور شد , ناگهان برگشت اصحاب با خود فكر مى كنند كه پيغمبر براى چه بازگشت ؟ آيا از تصميم اينكه امروز اينجا بمانيم منصرف شده است ؟ همه منتظرند ببينند آيا فرمان مى دهد كه حركت كنيد برويم ؟ ولى مى بينيد پيامبر چيزى نمى گويد تا مىآيد مى رسد به مركبش بعد از آن خورجين يا توبره روى آن , زانو بند شتر را در مىآورد , زانوى شترش را مى بندد و باز دو مرتبه راه مى افتد به همان طرف اصحاب با تعجب گفتند : پيامبر براى چنين كارى آمد ؟ ! اين كه كار كوچكى بود ! اگر از آنجا صدا مى زد : آرى فلان كس ! برو زانوى شتر مرا ببند , همه با سر مى دويدند گفتند يا رسول الله ! مى خواستيد به ما امر بفرمائيد , به هر كدام ما امر مى فرموديد , با كمال افتخار اين كار را انجام مى داد ببينيد سخن , در چه موقع و در چه محل و چقدر عالى است ! فرمود : لا يستعن احدكم من غيره و لو بقضمة من سواك تا مى توانيد در كارها از ديگران كمك نگيريد ولو براى خواستن يك مسواك آن كارى را كه خودت مى توانى انجام بدهى , خودت انجام بده نمى گويد كمك نگير و از ديگران استمداد نكن ولو در كارى كه نمى توانى انجام بدهى , خودت انجام بده نمى گويد كمك نگير و از ديگران استمداد نكن ولو در كارى كه نمى توانى انجام بدهى نه , آنجا جاى استمداد .است .

اگر كسى اين توفيق را پيدا بكند كه سخنان رسول اكرم را از متون كتب معتبر جمع آورى كند و هم توفيق پيدا كند كه سيره پيغمبر اكرم را به سبك سيره تحليلى از روى مدارك معتبر جمع و تجزيه و تحليل بكند , آنوقت معلوم مى شود كه در همه جهان , شخصيتى مانند اين شخص بزرگوار ظهور نكرده است تمام وجود پيغمبر اعجاز است نه فقط قرآنش اعجاز است , بلكه تمام وجودش اعجاز است عرايض خودم را با چند كلمه دعا خاتمه مى دهم .

باسمك العظيم الاعظم الاعز الاجل الاكرم يا الله . .

پروردگارادلهاى ما را به نور ايمان منور بگردان انوار معرفت و محبت خودت را بر دلهاى ما بتابان ما را شناساى ذات مقدس خودت قرار بده ما را شناساى پيغمبر بزرگوارت قرار بده انوار محبت پيغمبر اكرمت را در دلهاى همه ما قرار بده انوار محبت و معرفت اهل بيت پيغمبر را در دلهاى همه ما قرار بده ما را آشنا با سيرت پيغمبر خودت و ائمه اطهار قرار بده ما را قدردان اسلام و قرآن و اين وجودات مقدسه بفرما اموات ما را مشمول عنايات و رحمت خود بفرما .

و عجل فى فرج مولانا صاحب الزمان

پي نوشت ها :

١ سوره توبه , آيه ١٢٨ .

٢ سوره نور , آيه ٣٣ .

٣ نهج البلاغه , خطبه ٢٣٤ : قاصعه و همانا خداوند از آغاز كودكى حضرت بزرگترين فرشته از فرشتگان خود را مأمور وى ساخته بود كه او را به راه مكارم و محاسن اخلاق عالم مى برد .

٤ كسانى كه مشرف شده اند مى دانند اطراف مكه همه كوه است .

٥ تحف العقول , ص ٣٦٨ , از امام صادق عليه السلام .

٦ تاريخ يعقوبى , ج ٢ , ص ١١٠ با كمى اختلاف .

٧ اصول كافى , ج ١ , ص ٤٠٣ .

٨ الجامع الصغير , ص ٩٥ .

٩ اصول كافى , ج ٢ , ص ٢٣٤ .

١٠ نهج البلاغه , نامه ٥٣ .

١١ هدية الاحباب , ص ٢٧٧ .

١٢ اين داستان در كتب شيعه هست مرحوم حاج شيخ عباس قمى رضوان الله عليه آن را در چندين كتاب خودش نقل كرده است .

١٣ اين را هم مرحوم حاج شيخ عباس قمى رضوان الله عليه نقل كرده است البته ديگران هم نقل كرده اند .

۱۰

سيري در سيره نبوي ضميمه ٢ صد سخن از كلمات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

از كلمات كوتاه حضرت رسول (ص) (١)

١ هر چه فرزند آدم پيرتر مى شود , دو صفت در او جوانتر مى گردد : حرص و آرزو .

٢ دو گروه از امت من هستند كه اگر صلاح يابند , امت من صلاح مى يابد و اگر فاسد شوند , امت من فاسد مى شود : علما و حكام .

٣ شما همه شبان و مسؤول نگاهبانى يكديگريد .

٤ نمى توان همه را به مال راضى كرد اما به حسن خلق , مى توان .

٥ نادارى بلاست , از آن بدتر , بيمارى تن , و از بيمارى تن دشوارتر , بيمارى دل .

٦ مؤمن , همواره در جستجوى حكمت است .

٧ از نشر دانش نمى توان جلو گرفت .

٨ دل انسانى همچو پرى است كه در بيابان به شاخه درختى آويزان باشد , از وزش بادها دائم در انقلاب است و زير و رو مى شود .

٩ مسلمان آن است كه مسلمانان از دست و زبان او در آسايش باشند .

١٠ رهنماى به كار نيك , خود كننده آن كار است .

١١ هر دل سوخته اى را عاقبت پاداشى است .

١٢ بهشت زير قدمهاى مادران است .

١٣ در رفتار با زنان , از خدا بترسيد و آنچه درباره آنان شايد , از نيكى دريغ ننمائيد .

١٤ پروردگار همه يكى است و پدر همه يكى همه فرزند آدميد و آدم از خاك است گرامى ترين شما نزد خداوند , پرهيزكارترين شماست .

١٥ از لجاج بپرهيزيد كه انگيزه آن , نادانى و حاصل آن , پشيمانى است .

١٦ بدترين مردم كسى است كه گناه را نبخشد و از لغزش چشم نپوشد و باز از او بدتر كسى است كه مردم از گزند او در امان و به نيكى او اميدوار نباشند .

١٧ خشم مگير و اگر گرفتى , لختى در قدرت كردگار بينديش .

١٨ چون تو را ستايش كنند , بگو اى خدا مرا بهتر از آنچه گمان دارند بساز و آنچه را از من نمى دانند بر من ببخش و مرا مسؤول آنچه مى گويند قرار مده .

١٩ به صورت متملقين , خاك بپاشيد .

٢٠ اگر خدا خير بنده اى را اراده كند , نفس او را واعظ و رهبر او قرار مى دهد .

٢١ صبح و شامى بر مؤمن نمى گذرد مگر آنكه بر خود گمان خطا ببرد .

٢٢ سخت ترين دشمن تو , همانا نفس اماره است كه در ميان دو پهلوى تو جا دارد .

٢٣ دلاورترين مردم آن است كه بر هواى نفس , غالب آيد .

٢٤ با هواى نفس خود نبرد كنيد تا مالك وجود خود گرديد .

٢٥ خوشا به حال كسى كه توجه به عيوب خود , او را از توجه به عيوب ديگران باز دارد .

٢٦ راستى به دل آرامش مى بخشد و از دروغ , شك و پريشانى مى زايد .

٢٧ مؤمن آسان انس مى گيرد و مأنوس ديگران مى شود .

٢٨ مؤمنين همچو اجزاء يك بنا , همديگر را نگاه مى دارند .

٢٩ مثل مؤمنين در دوستى و علقه به يكديگر , مثل پيكرى است كه چون عضوى از آن به درد بيايد , باقى اعضا به تب و بى خوابى دچار مى شوند .

٣٠ مردم مانند دندانه هاى شانه , با هم برابرند .

٣١ دانش جوئى بر هر مسلمانى واجب است .

٣٢ فقرى سخت تر از نادانى و ثروتى بالاتر از خردمندى و عبادتى والاتر از تفكر نيست .

٣٣ از گهواره تا به گور , دانشجو باشيد .

٣٤ دانش بجوئيد گرچه به چين باشد .

٣٥ شرافت مؤمن در شب زنده دارى و عزت او در بى نيازى از ديگران است .

٣٦ دانشمندان , تشنه آموختن اند .

٣٧ دلباختگى , كر و كور مى كند .

٣٨ دست خدا با جماعت است .

٣٩ پرهيزكارى , جان و تن را آسايش مى بخشد .

٤٠ هر كس چهل روز به خاطر خدا زندگى كند , چشمه حكمت از دلش به زبان جارى خواهد شد .

٤١ با خانواده خود بسر بردن , از گوشه مسجد گرفتن , نزد خداوند پسنديده تر است .

٤٢ بهترين دوست شما آن است كه معايب شما را به شما بنمايد .

٤٣ دانش را به بند نوشتن در آوريد .

٤٤ تا دل درست نشود , ايمان درست نخواهد شد و تا زبان درست نشود , دل درست نخواهد بود .

٤٥ تا عقل كسى را نيازموده ايد , به اسلام آوردن او واقعى نگذاريد .

٤٦ تنها به عقل مى توان به نيكيها رسيد آنكه عقل ندارد از اين تهى است .

٤٧ زيان نادانان , بيش از ضررى است كه تبهكاران به دين مى رسانند .

٤٨ هر صاحب خردى از امت مرا چهار چيز ضرورى است : گوش دادن به علم , به خاطر سپردن و منتشر ساختن دانش و بدان عمل كردن .

٤٩ مؤمن از يك سوراخ , دوبار گزيده نمى شود .

٥٠ من براى امت خود , از بى تدبيرى بيم دارم نه از فقر .

٥١ خداوند زيباست و زيبائى را دوست مى دارد .

٥٢ خداوند , مؤمن صاحب حرفه را دوست دارد .

٥٣ تملق , خوى مؤمن نيست .

٥٤ نيرومندى به زور بازو نيست , نيرومند كسى است كه بر خشم خود غالب آيد .

٥٥ بهترين مردم , سودمندترين آنان به حال ديگرانند .

٥٦ بهترين خانه شما آن است كه يتيمى در آن به عزت زندگى كند .

٥٧ چه خوب است ثروت حلال در دست مرد نيك .

٥٨ رشته عمل , از مرگ بريده مى شود مگر به سه وسيله : خيراتى كه مستمر باشد , علمى كه همواره منفعت برساند , فرزند صالحى كه براى والدين دعاى خير كند .

٥٩ پرستش كنندگان خدا سه گروهند : يكى آنان كه از ترس , عبادت مى كنند و اين عبادت بردگان است , ديگر آنان كه به طمع پاداش , عبادت مى كنند و اين عبادت مزدوران است , گروه سوم آنان كه به خاطر عشق و محبت , عبادت مى كنند و اين عبادت آزادگان است .

٦٠ سه چيز نشانه ايمان است : دستگيرى با وجود تنگدستى , از حق خود به نفع ديگرى گذاشتن , به دانشجو علم آموختن .

٦١ دوستى خود را به دوست ظاهر كن تا رشته محبت محكمتر شود .

٦٢ آفت دين سه چيز است : فقيه بدكار , پيشواى ظالم , مقدس نادان .

٦٣ مردم را از دوستانشان بشناسيد , چه , انسان همخوى خود را به دوستى مى گيرد .

٦٤ گناه پنهان , به صاحب گناه زيان مى رساند , گناه آشكار , به جامعه .

٦٥ در بهبودى كار دنيا بكوشيد اما در كار آخرت چنان كنيد كه گوئى فردا رفتنى باشيد .

٦٦ روزى را در قعر زمين بجوئيد .

٦٧ چه بسا كه از خودستائى , از قدر خود مى كاهند و از فروتنى , بر مقام خود مى افزايند .

٦٨ خدايا ! فراخترين روزى مرا در پيرى و پايان زندگى كرامت فرما .

٦٩ از جمله حقوق فرزند بر پدر اين است كه نام نيكو بر او بگذارد و نوشتن به او بياموزد و چون بالغ شد , او را همسر انتخاب كند .

٧٠ صاحب قدرت , آن را به نفع خود به كار مى برد .

٧١ سنگين ترين چيزى كه در ترازوى اعمال گذارده مى شود , خوشخوئى است .

٧٢ سه امر , شايسته توجه خردمند است : بهبودى زندگانى , توشه آخرت , عيش حلال .

٧٣ خوشا كسى كه زيادى مال را به ديگران ببخشد و زيادى سخن را براى خود نگاهدارد .

٧٤ مرگ , ما را از هر ناصحى بى نياز مى كند .

٧٥ اينهمه حرص حكومت و رياست و اينهمه رنج و پشيمانى در عاقبت ! .

٧٦ عالم فاسد , بدترين مردم است .

٧٧ هر جا كه بدكاران حكمروا باشند و نابخردان را گرامى بدارند , بايد منتظر بلائى بود .

٧٨ نفرين باد بر كسى كه بار خود را به دوش ديگران بگذارد .

٧٩ زيبائى شخص , در گفتار اوست .

٨٠ عبادت , هفت گونه است كه از همه والاتر , طلب روزى حلال است .

٨١ نشانه خوشنودى خدا از مردمى , ارزانى قيمتها و عدالت حكومت آنهاست .

٨٢ هر قومى شايسته حكومتى است كه دارد .

٨٣ از ناسزا گفتن , بجز كينه مردم , سودى نمى برى .

٨٤ پس از بت پرستيدن , آنچه به من نهى كرده اند , در افتادن با مردم است .

٨٥ كارى كه نسنجيده انجام شود , بسا كه احتمال زيان دارد .

٨٦ آنكه از نعمت سازش با مردم محروم است , از نيكيها يكسره محروم خواهد بود .

٨٧ از ديگران چيزى نخواهيد گرچه يك چوب مسواك باشد .

٨٨ خداوند دوست ندارد كه بنده اى را بين يارانش , با امتياز مخصوص ببيند .

٨٩ مؤمن , خنده رو و شوخ است , و منافق , عبوس و خشمناك .

٩٠ اگر فال بد زدى , به كار خود ادامه بده و اگر گمان بد بردى , فراموش كن و اگر حسود شدى , خوددار باش .

٩١ دست يكديگر را به دوستى بفشاريد كه كينه را از دل مى برد .

٩٢ هر كه صبح كند و به فكر اصلاح كار مسلمانان نباشد , مسلمان نيست .

٩٣ خوشروئى كينه را از دل مى برد .

٩٤ مبادا كه ترس از مردم , شما را از گفتن حقيقت باز دارد ! .

٩٥ خردمندترين مردم , كسى است كه با ديگران بهتر بسازد .

٩٦ در يك سطح زندگى كنيد تا دلهاى شما در يك سطح قرار بگيرد با يكديگر در تماس باشيد تا بهم مهربان شويد .

٩٧ هنگام مرگ , مردمان مى پرسند از ثروت چه باقى گذاشته ؟ فرشتگان مى پرسند از عمل نيك چه پيش فرستاده ؟ .

٩٨ منفورترين حلالها نزد خداوند , طلاق است .

٩٩ بهترين كار خير , اصلاح بين مردم است .

١٠٠ خدايا مرا به دانش , توانگر ساز و به بردبارى , زينت بخش و به پرهيزكاري , گرامي بدار و به تندرستي , زيبايي ده.

ه اصل سادگى در زندگى و دورى از ارعاب

يكى ديگر از اصولى كه از يك نظر مطلق است اگر چه از يك نظر بايد گفت نسبى است , اصل سادگى در زندگى است انتخاب سادگى در زندگى براى پيغمبر اكرم ما منابع زيادى داريم ما از زبان على ( ع ) سيره پيغمبر را شنيده ايم , از زبان امام صادق شنيده ايم , از زبان ائمه ديگر شنيده ايم , از زبان بسيارى از صحابه شنيده ايم , مخصوصا دو روايت در اين باب هست , و روايتى كه از همه مفصل تر است روايتى است كه راوى آن امام حسن مجتبى عليه السلام است از دايى ناتنى شان شايد كمتر شنيده باشيد كه امام حسن مجتبى يك دايى ناتنى داشته اند دايى ناتنى حضرت مردى است به نام هند ابن ابى هاله او فرزند خوانده پيغمبر اكرم بود و در واقع برادر ناتنى حضرت زهرا به شمار مى رفت , يعنى فرزند خديجه بود از شوهر قبل از رسول اكرم هند مثل اسامة بن زيد كه مادرش زينب بنت جحش بود پسر خوانده پيغمبر بود ولى اسامه كوچكتر است و فقط دوران مدينه پيغمبر را درك كرده است , اما هند چون بزرگتر بوده در آن سيزده سال مكه هم در خدمت پيغمبر بوده و در ده سال مدينه هم بوده , و حتى در خانه پيغمبر و مثل فرزند پيغمبر بوده است جزئيات احوال پيغمبر را اين مرد گفته است و امام حسن نقل كرده اند در روايات ماست كه امام حسن عليه السلام بچه بود , به هند گفت : هند ! جدم پيغمبر را آنچنان كه ديدى براى من توصيف كن , و هند براى امام حسن كوچك توصيف كرده است و امام حسن هر چه را كه هند گفته عينا براى ديگران نقل كرده و در روايات ما هست آقايان اگر بخواهند مطالعه كنند , در تفسير الميزان , جلد ششم اين جمله ها هست كه شايد به اندازه دو ورق يعنى چهار صفحه باشد جزئيات زندگى پيغمبر را اين مرد نقل كرده است و ديگران هم نقل كرده است يكى از صحابه معروف حضرت است كه خيال مى كنم ابوسعيد خدرى باشد يكى از جمله هايى كه تقريبا همه گفته اند اين است ( ولى اين تعبير مال يكى از آنهاست ) :

كان رسول الله صلى الله عليه و آله خفيف المؤونة .

پيغمبر اكرم در زندگى , روش سادگى را انتخاب كرده بود در همه چيز : در خوراك , در پوشاك , در مسكن , و در معاشرت و برخورد با افراد روشش سادگى بود , در تمام خصوصيات از اصل سادگى و سبك بودن مؤونه استفاده مى كرد و اين اصلى بود در زندگى آن حضرت پيغمبر از به كار بردن روش ارعاب كه خودش يك روشى است اجتناب مى كرد اغلب , قدرتمندان عالم از روش ارعاب استفاده مى كنند , و برخى روش ارعاب را به حدى رسانده اند كه مى گويند كسى فكر هم نبايد بكند .

در كتابى كه چند سال پيش ( ميلوان) . . نوشته بود خواندم و در تاريخ ديگرى نخواندم كه محمد خان قاجار در وقتى كه در كرمان بود و آن قتل عام ها ر ا كرد و آنهمه مردم را كور كرد و آنهمه قناتها را پر كرد و آنهمه خرابكارى كرد كه واقعا عجيب است , روزى يكى از سربازها آمد به او گزارش داد كه فلان سرباز يا افسر تصميم دارد تو را به قتل برساند دستور داد تحقيق كنند وقتى تحقيق كردند معلوم شد كه دروغ است , بين اين سرباز و آن سرباز يا افسر سر يك دختر رقابتى بوده و آن سرباز يا افسر آن دختر را گرفته و اين براى اينكه بتواند از او انتقام بگيرد آمده چنين گزارش غلطى داده است فتحعلى شاه كه اسم كوچكش باباخان است در آن زمان وليعهدش بود ( خودش كه بچه نداشت , برادر زاده اش است ) به فتحعلى شاه يعنى به باباخان آن وقت گفت : باباخان ! برو در اين قضيه تحقيق كن وقتى رفت تحقيق كرد ديد قضيه از اين قرار و دروغ است محمدخان گفت : حالا به عقيده تو ما چه بكنيم ؟ گفت : معلوم است , اين بابا گزارش دروغ داده بايد مجازات بشود گفت آنچه تو مى گويى , با منطق عدالت حرف درستى است ولى با منطق سياست درست نيست از نظر منطق عدالت , همين حرف درست است , او مقصر است و بايد مجازات بشود ولى هيچ فكر كرده اى در اين چند روز كه تو دارى در اطراف اين قضيه تحقيق مى كنى همه اش سخن از كشتن محمدخان قاجار است , همه اش صحبت از كشتن من است , اين مى گويد تو قصد داشتى بكشى , آن مى گويد من قصد نداشتم بكشم , شاهدها آمدند شهادت دادند كه نه , قصد كشتن در كار نبوده , چند شبانه روز است كه در فكر اينها تصور كشتن من هست , در فكر شاهدها هست , در فكر متهم هست , در فكر آن كسى هم كه اتهام زده هست مردمى كه چند شبانه روز در مغز خودشان فكر كشتن من را راه داده باشند يك روز هم به فكر كشتن مى افتد مصلحت نيست كسانى كه چند روز تصور كشتن من را كرده اند زنده باشند همه اينها را , اتهام زن , متهم و حتى شاهدها را دستور دادم يكجا بكشند چون چند روز اين فكر در مغزشان آمده .

چنگيز چكار مى كرد ؟ تيمور چكار مى كرد ؟ درجه كوچكش اين است كه لااقل از اوهام مردم استفاده بكنند يعنى دبدبه ها و طنطنه ها ايجاد بكنند براى اينكه مردم تحت تأثير آن قرار بگيرند .

بيان على (ع)

على عليه السلام در نهج البلاغه جمله اى دارد كه سيره پيغمبر اكرم را تفسير مى كند و عجيب هم هست من وقتى كه به اين نكته برخورد كردم به قدرى تحت تأثير آن قرار گرفتم كه حد ندارد داستان رفتن موسى و هارون به پيشگاه فرعون براى دعوت فرعون را نقل مى كند مى فرمايد اينها وقتى مأمور شدند , در لباس چوپانى مانند دو تا چوپان ( تعبير چوپان از من است ) بر فرعون وارد شدند و عليهما مدارع الصوف هر دو جامه هاى پشمينه پوشيده بودند كه ساده ترين جامه ها بوده , و بايديهما العصى و هركدام يك عصا به دست گرفته بودند و تمام سرمايه اين دو نفر همين بود حالا فرعون با آن جلال و شوكت , دو نفر با لباسهاى مندرس پشمينه و دو تا عصا آمده اند نزد او ( ٨ ) و با كمال قدرت و توانايى روحى دارند به او خطاب مى كنند كه ما پيامى داريم , رسالتى داريم , آمده ايم اين رسالت را تبليغ بكنيم اصل مطلب را مسلم گرفته اند كه ما در اين رسالت خودمان پيروزيم , آمده ايم با تو اتمام حجت بكنيم مى گويند : اول آمديم پيش خودت كه اگر از فرعون مابى خودت دست بردارى و واقعا اسلام بياورى ( ٩ ) ما عزت و ملك را براى تو تضمين مى كنيم ولى در مدار اسلام فرعون نگاهى به اطرافش مى كند و مى گويد : الا ترون هذين ؟ اين دو تا را نمى بينيد با اين لباسهاى كهنه مندرسشان و با اين دو تا چوب خشك كه به دست گرفته اند ؟ ! اصل مسئله برايشان مسلم است كه اينها پيروزند , تازه آمده اند با من شرط مى كنند كه اگر مى خواهى بعد هم عزيز باشى و به خاك مذلت نيافتى بيا اسلام بياور .

حال منطق فرعون چيست ؟ فهلا القى عليهما اساورة من ذهب اينها اگر به راستى چنين آينده اى دارند پس اين سرو وضعشان چيست ؟ پس كو طلا و جواهرهاشان ؟ پس كو تشكيلات و تشريفاتشان ؟ على مى گويد : اعظاما للذهب و جمعه و احتقارا للصوف و لبسه .

به نظرش پول خيلى بزرگ آمده و لباس ساده كوچك آمده با خودش فكر مى كند اين اگر راست مى گويد و با يك مبدأ الهى ارتباط دارد , آن خدايش بيايد به او ده برابر ما گنج و جواهر و دبدبه بدهد پس چرا ندارد ؟ على ( ع ) بعد اشاره مى كند به فلسفه اينكه چرا خدا پيغمبران را اينگونه مبعوث مى كند و همراه آنها از اين تجهيزات ظاهرى و تشكيلات و قدرتهاى برو و بيا و پول و جواهر نمى دهد ؟ مى گويد : اگر اينها را خدا بدهد ديگر اختيار در واقع از بين مى رود اگر ايمان جبرى در كار باشد همه مردم مىآيند ايمان مىآورند ولى آن ديگر ايمان نيست ايمان آن است كه مردم از روى حقيقت و اختيار گرايش پيدا كنند و الا ( تعبير خود اميرالمؤمنين است ) خدا مى تواند حيوانات را مسخر اينها قرار بدهد كه به طور نمونه براى سليمان پيغمبر اين كار را كرد مرغها را مسخر اينها قرار بدهد و وقتى كه اين دو نفر مىآيند نزد فرعون مرغها از بالاى سرشان حركت بكنند , حيوانها آنها را تعظيم بكنند تا ديگر هيچ شكى براى مردم باقى نماند و اصلا اختيار به كلى از بين برود مى فرمايد در اين صورت لا لزمت الاسماء معانيها اين ايمان ديگر ايمان نيست ايمان آن ايمانى است كه هيچ نوع جبرى در كار نباشد معجزه و كرامت هم در حد اينكه دليل باشد اعمال مى شود وقتى تا حد دليل است قرآن مى گويد آيه , معجزه اما اگر از حد دليل بيشتر بخواهند , مى گويد پيغمبر كارخانه معجزه سازى نياورده او آمده است ايمان خودش را بر مردم عرضه بدارد , و براى اينكه شاهد و گواهى هم بر صدق نبوت و رسالتش باشد , خدا به دست او معجزه هم ظاهر مى كند همين قدر كه اتمام حجت شد ديگر در معجزه سازى بسته مى شود نه اينكه يك معجزه اينجا , يك معجزه آنجا , او بگويد فلان معجزه را انجام بده , بسيار خوب آن يكى پيشنهاد ديگر بكند , بسيار خوب مثل اين معركه گيرها يكى بگويد كه من مى گويم آن آدم را سوسك كن , ديگرى بگويد من مى خواهم كه اين الاغ را تبديل به اسب بكنى بديهى است كه مسئله اين نيست على ( ع ) مى گويد اگر اين جور مى بود , ديگر ايمانها ايمان نبود جمله بعدش كه محل شاهد من است اين است كه مى گويد : خدا از اين جور تشريفات و تشكيلات و دبدبه ها و طنطنه ها هرگز به پيغمبرش نمى دهد , اين جور نيروها كه واهمه مردم را تحت تأثير قرار بدهد خدا به پيغمبران نمى دهد و پيغمبران هم از اين روش پيروى نمى كنند و لكن الله سبحانه جعل رسله اولى قوة فى عزائمهم خدا هر نيرويى كه به پيغمبران داده , در همتشان داده , در اراده شان داده , در عزمشان داده , در روحشان داده كه مىآيد با آن لباس پشمى و عصاى چوبى به دست در مقابل فرعونى مى ايستد و با چنان قدرتى سخن مى گويد و ضعفة فيما ترى الاعين من حالاتهم ( ١٠ ) بعد مى فرمايد : مع قناعة تملا القلوب و العيون غنى , و خصاصة تملا الابصار و الاسماع اذى ( ١١ ) .

( شايد نتوانم اين تعبير را براى شما تفسير و ترجمه بكنم ولى دلم مى خواهد بتوانم و شما هم درست درك بكنيد ) خدا به آنها در درونشان نيروى عزم و تصميم و اراده داد با يك قناعتى كه دلها و چشمها را از نظر بى نيازى پر مى كند يك كسى شما مى بينيد با ( داشتن) كه چى دارم و چى دارم مى خواهد چشمها را پر بكند يك كسى با ( ندارم ولى بى نيازم و اعتنا ندارم) چشمها را پر مى كند على ( ع ) مى گويد پيغمبران هم چشمها را پر مى كردند ولى با ( ندارم و بى نيازم) نه با اينكه اين باغ را دارم , اين خانه را دارم , اين قدر اسب پشت سر من حركت مى كند , اين قدر نوكر پشت سر من حركت مى كند , اين جلال و جبروت و برو و بيا را دارم هيچ از اين برو و بياها به خودشان نمى بستند در نهايت سادگى , ولى همان سادگى , آن جلال و جبروتها وحشمتها را خرد مى كرد .

اسكندر و ديوژن

حكيم معروفى است از حكماى كلبى كه البته اينها در اين كارها افراط مى كردند , يعنى مردمان به اصطلاح زاهد پيشه به شكل عجيبى بودند و به مال و ابزار دنيا هيچ اعتنا نداشتند او حتى خانه و زندگى هم نداشت مردى است به نام ديوژن كه مسلمين به او مى گفتند ديوجانس , و آن شعر معروف مولوى در ديوان شمس اشاره به اوست :

دى شيخ با چراغ همى گشت گرد شهر كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست گفتند يافت مى نشود گشته ايم ما گفت آنچه يافت مى نشود آنم آرزوست

داستان مربوط به همين ديوژن است كه مى گويند در روز چراغ به دست گرفته بود و راه مى رفت گفتند چرا چراغ به دست گرفته اى ؟ گفت دنبال يك چيزى مى گردم گفتند دنبال چه مى گردى ؟ گفت دنبال آدم .

اسكندر بعد از آن كه ايران را فتح كرد و فتوحات زيادى نصيبش شد , همه آمدند در مقابلش كرنش و تواضع كردند , ديوژن نيامد و به او اعتنا نكرد آخر دل اسكندر طاقت نياورد , گفت ما مى رويم سراغ ديوژن رفت در بيابان سراغ ديوژن او هم به قول امروزيها حمام آفتاب گرفته بود اسكندر مىآمد آن نزديكيها كه سر و صداى اسبها و غيره بلند شد او كمى بلند شد , نگاهى كرد و ديگر اعتنا نكرد , دو مرتبه خوابيد تا وقتى كه اسكندر با اسبش رسيد بالاى سرش همان جا ايستاد گفت : بلند شو دو سه كلمه با او حرف زد و او جواب داد در آخر اسكندر به او گفت : يك چيزى از من بخواه گفت فقط يك چيز مى خواهم گفت : چى ؟ گفت : سايه ات را از سر من كم كن من اينجا آفتاب گرفته بودم , آمدى سايه انداختى و جلوى آفتاب را گرفتى وقتى كه اسكندر با سران سپاه خودش برگشت , سران گفتند عجب آدم پستى بود , عجب آدم حقيرى ! آدم يعنى اين قدر پست ! دولت عالم به او رو آورده , او مى توانست همه چيز بخواهد ولى اسكندر در مقابل روح ديوژن خرد شده بود جمله اى گفته كه در تاريخ مانده است گفت : ( اگر اسكندر نبودم دوست داشتم ديوژن باشم ) ولى در حالى كه اسكندر هم بود باز دوست داشت ديوژن باشد اين كه گفت ( اگر اسكندر نبودم) براى اين بود كه جاى به اصطلاح عريضه خالى نباشد .

على عليه السلام مى گويد پيغمبران در زى قناعت و سادگى بودند و اين سياستشان بود , سياست الهى آنها هم دلها را پر مى كردند ولى نه با جلال و دبدبه هاى ظاهرى , بلكه با جلال معنوى كه توأم با سادگيها بود به قدرى پيغمبر اكرم از اين جلال و حشمتها تنفر داشت كه سراسر زندگى او پر از اين قضيه است اگر يك جا مى خواست راه بيفتد , چنانچه عده اى مى خواستند پشت سرش حركت كنند اجازه نمى داد اگر سواره بود و يك پياده مى خواست با او بيايد مى گفت : برادر ! يكى از اين كارها را بايد انتخاب بكنى : يا تو جلو برو من از پشت سرت مىآيم , يا من مى روم تو بعد بيا يا احيانا اگر ممكن بود كه دو نفرى سوار بشوند مى فرمود : بيا دو نفرى با همديگر سوار مى شويم من سواره باشم تو پياده , اين جور در نمىآيد محال بود اجازه بدهد او سواره حركت بكند و يك نفر پياده در مجلس كه مى نشست مى گفت به شكل حلقه بنشينيم كه مجلس ما بالا و پايين نداشته باشد اگر من در صدر مجلس بنشينم و شما در اطراف , شما مى شويد جزء جلال و دبدبه من , و من چنين چيزى را نمى خواهم پيغمبر تا زنده بود از اين اصل تجاوز نكرد , مخصوصا از يك نظر اين را براى يك رهبر ضرورى و لازم مى دانست و لهذا ما مى بينيم على عليه السلام هم در زمان خلافت خودش , در نهايت درجه اين اصل را رعايت مى كند يك رهبر مخصوصا اگر جنبه معنوى و روحانى هم داشته باشد هرگز اسلام به او اجازه نمى دهد كه براى خودش جلال و جبروت قائل بشود اصلا جلال و جبروتش در همان معنويتش است , در همان قناعتش است , در روحش است نه در جسمش و نه در تشكيلات ظاهريش اميرالمؤمنين در زمان خلافت وقتى كه آمدند به مدائن كه نزديك بغداد است و قصر قديم انوشيروان يعنى قصر مدائن در آنجا بود , رفتند داخل اين قصر و آن را تماشا مى كردند شخصى شروع كرد به خواندن يك شعر عربى در بى وفايى دنيا كه رفتند و . فرمود اينها چيست ؟ ! آيه قرآن بخوان :

كم تركوا من جنات و عيون و زروع و مقام كريم و نعمة كانوا فيها فاكهين ( ١٢ ) .

وقتى كه حضرت وارد سرزمين ايران شدند و ايرانيها خبردار شدند كه على عليه السلام مىآيد , يك عده از دهاقين ( ١٣ ) , عده اى از سران كشاورزان آمدند به استقبال حضرت , و شروع كردند در جلوى ايشان دويدن حضرت صدايشان كرد و فرمود : چكار مى كنيد ؟ گفتند اين احترامى است كه ما براى بزرگان خود بجا مىآوريم كه در ركابش در جلويش مى دويم به احترام شما چنين كارى مى كنيم فرمود شما با اين كارتان خودتان را حقير و پست مى كنيد , به آن بزرگ هم يك ذره سود نمى رسد اين كارها چيست ؟ ! من از اين تشريفات برى و مبرا هستم انسان هستيد و آزاد من بشرى هستم شما هم بشرى .

اين است كه يكى از اصول زندگى رسول اكرم و از اصول روشهاى پيغمبر اكرم اصل سادگى بود كه كان رسول الله خفيف المؤونة و تا آخر عمر اين اصل را رعايت كرد در يكى از احاديث نقل كرده اند ( اهل تسنن هم نقل كرده اند ) كه عمر بن الخطاب وارد مى شود به اتاق پيغمبر اكرم , در آن جريانى كه حضرت از زنهايشان اعراض كردند و آنها را مخير نمودند ميان طلاق و يا صبر كردن به زندگى ساده عده اى از زنها گفتند آخر ما وضعمان خيلى ساده است , ما هم زر و زيور مى خواهيم , از غنائم به ما هم بدهيد فرمود : زندگى من زندگى ساده است من حاضرم شما را طلاق بدهم و طبق معمول كه يك زن مطلقه را به تعبير قرآن بايد ت سريح كرد , يعنى بايد مجهز كرد و يك چيزى هم به او داد , حاضرم چيزى هم به شما بدهم اگر به زندگى ساده من مى سازيد بسازيد , و اگر مى خواهيد رهايتان كنم رهايتان بكنم البته همه شان گفتند خير , ما به زندگى ساده مى سازيم , كه جريان مفصل است نوشته اند عمر بن الخطاب وقتى كه اطلاع پيدا كرد حضرت از زنهايشان ناراحت شده اند , رفت كه با حضرت صحبت بكند مى گويد يك سياهى بود آنجا كه در واقع به منزله دربان بود كه حضرت به او سپرده بودند كسى نيايد تا رفتم آنجا , گفتم به حضرت بگو كه عمر است رفت و آمد گفت : جوابى ندادند من رفتم و دو مرتبه آمدم , اجازه خواستم بازهم به من جواب نداد دفعه سوم گفت : بيا , وقتى رفتم , ديدم پيغمبر در يك اتاقى كه فقط فرشى كه گويى از ليف خرماست در آن افتاده استراحت كرده , و وقتى من رفتم مثل اينكه حضرت كمى از جا حركت كردند , ديدم خشونت اين فرش روى بدن مباركش اثر گذاشته خيلى ناراحت شدم بعد مى گويد ( و شايد با گريه ) : يا رسول الله چرا بايد اين جور باشد ؟ چرا كسرى ها و قيصرها غرق در تنعم باشند و تو كه پيغمبر خدا هستى چنين وضعى داشته باشى ؟ حضرت مثل اينكه ناراحت مى شود , از جا بلند مى شود و مى فرمايد : چه مى گويى تو ؟ اين مهملات چيست كه مى بافى ؟ تو خيلى به نظرت جلوه كرده , خيال كرده اى من كه اينها را ندارم , اين محروميتى است براى من ؟ و خيال كرده اى آن نعمت است براى آنها ؟ به خدا قسم كه تمام آنها نصيب مسلمين مى شود , ولى اينها براى كسى افتخار نيست .

ببينيد زندگى پيغمبر چگونه بود وقتى كه مرد از خودش چه باقى گذاشت ؟ وقتى كه على مرد از خودش چه باقى گذاشت ؟ پيغمبر وقتى كه از دنيا مى رود يك دختر بيشتر ندارد طبق معمول , هر انسانى طبق عاطفه بشرى و اگر از اين معيارها پيروى بكند , بالاخره دخترش است , دلش مى خواهد برايش يك ذخيرهايى مثلا خانه و زندگى تهيه كند ولى برعكس , يك روز وارد خانه فاطمه مى شود , مى بيند فاطمه دستبندى از نقره به دست دارد و يك پرده الوان هم آويخته است با آن علاقه مفرطى كه به حضرت زهرا دارد , بدون اينكه حرفى بزند بر مى گردد حضرت زهرا احساس مى كند كه پدرش اين مقدار را هم براى او نمى پسندد چرا ؟ زيرا دوره اهل صفه است زهرا كه هميشه اهل ايثار بوده است و آنچه از مال دنيا دارد به ديگران مى بخشد , تا پيغمبر بر مى گردد فورا آن دستبند نقره را از دستش بيرون مى كند , آن پرده الوان را هم مى كند و همراه كسى مى فرستد خدمت رسول اكرم , يا رسول الله دخترتان فرستاده است و عرض مى كند اين را به هر مصرف خيرى كه مى دانيد برسانيد آن وقت است كه چهره پيغمبر مى شكفد و جمله اى از اين قبيل مى فرمايد : اى پدرش به قربانش .

شب عروسى زهرا است براى زهرا فقط يك پيراهن نو خريده اند به عنوان پيراهن شب زفاف , و يك پيراهن قبلى هم داشته است مسائلى در شب زفاف مىآيد در خانه زهرا صدا مى كند : من عريانم , كسى نيست مرا بپوشاند ؟ ديگران متوجه اين سائل نمى شوند كه چيزى به او بدهند زهرا كه عروس اين خانه است و به اصطلاح معروف عروسى است كه به تخت است مى بيند كسى متوجه نيست , فورا تنها حركت مى كند مى رود در خلوت , اين لباس نو را از تنش مى كند و لباس كهنه خودش را مى پوشد و لباس نو را تقديم سائل مى كند وقتى مىآيد , مى پرسند پيراهنت كو ؟ مى گويد د ر راه خدا دادم براى زهرا اينها چه عظمتى و چه اهميتى دارد ؟ ! لباس يعنى چه ؟ ! تشكيلات و دبدبه يعنى چه ؟ ! زهرا اگر دنبال فدك مى رود از باب اين است كه اسلام احقاق حق را واجب مى داند و الا فدك چه ارزشى دارد ؟ ! چون اگر نمى رفت د نبال فدك , تن به ظلم داده بود و انظلام بود , والا صد مثل فدك را آنها در راه خدا مى دادند چون انظلام نبايد كرد زهرا حق خودش را مطالبه مى كند , يعنى ارزش فدك براى حضرت زهرا از جنبه حقوقى بود نه از جنبه اقتصادى و مادى از جنبه اقتصادى و مادى ارزشش فقط اين قدر بود كه اگر فدك داشته باشم , به ديگران بتوانم برسم .

آرى , زهرا چنين شب عروسيى داشت ولى زهرا قبل از وفات مخصوصا لباس پاكيزه اى پوشيد كه احضارش در آن حالت باشد اسماء بنت عميس گفت : يك روز حال يا هفتاد و پنج روز و يا نود و پنج روز بعد از وفات رسول اكرم ديدم مثل اينكه حال بى بى بهتر است , از جا حركت كرد و نشست , سپس حركت كرد و غسل نمود و بعد فرمود اسماء ! آن لباسهاى پاكيزه مرا بياور ( ١٤ ) اسماء مى گويد من خيلى خوشحال شدم كه الحمد لله مثل اينكه حال بى بى بهتر است ولى يك جمله اى بى بى گفت كه تمام اميدهاى اسماء به باد رفت فرمود : اسماء ! من الان رو به قبله مى خوابم , تو هنيئه اى , لحظه اى , لحظاتى با من حرف نزن , همينكه مدتى گذشت مرا صدا كن , اگر ديدى جواب ندادم بدان كه لحظه مرگ من است اينجا بود كه تمام اميدهاى اسماء به باد رفت طولى نكشيد كه اسماء فرياد كشيد و به سراغ على رفت , و على را از مسجد صدا كرد و حسنين آمدند .

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين .

باسمك العظيم الاعظم الاجل الاكرم يا الله . .

خدايا ما را قدردان اسلام و قرآن قرار بده , توفيق عمل و خلوص نيت به همه ما كرامت بفرما , انوار محبت و معرفت خودت در دلهاى ما قرار بده , نور محبت و معرفت پيغمبر و آل پيغمبرت را در دلهاى ما بتابان اموات ما مشمول عنايت و رحمت خودت بفرما .

و عجل فى فرج مولانا صاحب الزمان .

--------------------------------------------

پي نوشت ها :

١ البته توجه داشته باشيد وقتى مى گويم سيره رسول اكرم نگوييد سيره امام حسين هم همين جور است , سيره حضرت على هم همين جور است البته همين جور است ولى ما فعلا از زاويه وجود پيغمبر اكرم داريم بحث مى كنيم و الا فرقى نمى كند .

٢ سوره توبه , آيه ٧ .

٣ نهج البلاغه فيض الاسلام , ص ١٠٢٧ , فرمان مالك اشتر .

٤ سوره بقره , آيه ١٩٠ .

٥ سوره مائده , آيه ٨ .

٦ سوره انفال , آيه ٦٠ .

٧ نهج البلاغه فيض الاسلام , خطبه ١٤٠ , ص ٤٢٨ .

٨ اين جهت در اينجا نيامده كه چقدر معطل شدند تا آخر فرصت پيدا كردند خودشان را به او برسانند .

٩ اسلام يعنى همان دين حق كه در همه زمانها بوده و به دست پيغمبر اكرم به حد كمال خودش رسيده قرآن همه را اسلام مى داند و تعبير آن اسلام است .

١٠ ترجمه : و در حالاتشان كه به چشم ديگران مىآيد ضعيف و ناتوان قرارشان داده است .

١١ نهج البلاغه , خطبه ١٩٠ .

١٢ سوره دخان , آيات ٢٥ تا ٢٧ ترجمه : چه باغستانها و چشمه ها و زراعتها و مجالس نيكو و عيش و نوشهاى فراوانى را كه در آنها دلخوش بودند , رها نمودند .

١٣ دهاقين جمع دهقان است كه معرب دهگان است , و اصل معنى دهقان يعنى كه خدا نه كشاورز عادى .

١٤ اسماء , كلفت و اين حرفها نبوده او به اصطلاح جارى قبلى حضرت زهرا بوده يعنى قبلا زن جناب جعفر بود كه آن وقت مى شد جارى حضرت زهرا بعد از جناب جعفر زن ابوبكر شد كه محمد بن ابى بكر كه بسيار مرد شريفى است از همين اسماء به دنيا آمد بعد از ابوبكر حضرت امير با اسماء ازدواج كردند كه محمد بن ابى بكر پسر خوانده اميرالمؤمنين شد و تربيت شده اميرالمؤمنين است و ولاء اميرالمؤمنين را دارد و با پدرش ارتباطى ندارد غرض اين است كه اسماء زن مجلله اى است همان وقت هم كه همسر ابوبكر است , ولاءش با على ( ع ) است , دوست على است و ارادتمند به خاندان على نه به خاندان شوهرش .

4 سيري در سيره نبوي جلسه چهارم

كيفيت استخدام وسيله

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين و الصلاة و السلام على عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد و على آله الطيبين الطاهرين المعصومين اعوذ بالله من الشيطان الرجيم .

لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة لمن كان يرجوا الله و اليوم الاخر و ذكر الله كثيرا .

يكى از مسائلى كه از سيره رسول الله صلى الله عليه و آله بايد آموخت ( كيفيت استخدام وسيله) است انسان اولا بايد در اهداف خودش يعنى در هدفها مسلمان باشد يعنى هدفش مقدس و عالى و الهى باشد , و ثانيا بايد در استخدام وسيله براى همان هدفها هم واقعا مسلمان باشد بعضى از مردم از نظر هدف مسلمان نيستند يعنى در زندگى هدفى جز خورد و خوراك و پوشاك و لذت گرايى ندارند , تنها هدفى كه درباره آن فكر مى كنند اين است كه چگونه زندگى بكنند كه بيشتر تن آسانى كرده باشند در حقيقت هدفهاى اينها از حد هدف يك حيوان تجاوز نمى كند نه تنها مسلمان به اينها نمى شود گفت , انسان هم به اينها نمى شود گفت يك انسان از آن جهت كه انسان است بايد ايده اى بالاتر از حدود شهوات حيوانى داشته باشد , و اگر انسان واقعا مسلمان باشد تمام هدفها در يك كلمه خلاصه مى شود و آن خداست و رضاى حق .

در مرحله بعد انسان براى هدفهاى پاك و مقدس و عالى خودش ناچار از وسائلى بايد استفاده بكند مسئله اى كه مطرح است اين است كه آيا همين كافى است كه هدف , انسانى باشد و بالاتر اينكه هدف الهى باشد ؟ اگر هدف الهى بود ديگر وسيله فرق نمى كند و از هر وسيله اى براى آن هدف مقدس مى توان استفاده كرد ؟ فرض اين است كه هدف ما هدف مقدسى است آيا براى هدف مقدس از هر وسيله ولو وسائل نامقدس و پليد مى توان استفاده كرد ؟ يا نه , براى هدف مقدس از وسيله مقدس بايد استفاده كرد نه از وسيله نامقدس و پليد حال مثالهايى ذكر مى كنيم تا مطلب روشن بشود .

استفاده از وسيله نامشروع در تبليغ دين

هدف ما تبليغ دين است ديگر از اين بهتر كه نمى شود يك وقت هدف من در يك كارى شخص خودم هست , يك كارى را براى خودم مى خواهم بكند , براى رفاه و منفعت خودم مى خواهم انجام بدهم آنجا محرز است ولى اگر من بخواهم كارى را نه براى خودم بلكه براى دين انجام بدهم , در اين صورت آيا جايز است از هر وسيله اى استفاده بكنم ؟ اگر من بخواهم براى منافع خودم كار بكنم , مثلا وقتى كار من گير پولى يا ادارى بيايم پيش شما كه مى توانيد مشكل مراحل بكنيد چهارتا در وغ جعل بكنم براى اينكه مشكلم حل بشود , در اينجا همه مرا ملامت مى كنند , مى گويند اين را ببين , براى اينكه مشكلش حل بشود تملق مى گويد , چاپلوسى مى كند , دروغ مى گويد , تهمت مى زند ولى يك وقت هدف چيز ديگر است من مى خواهم يك مسجد بسازم براى خودم كه نمى خواهم بسازم واقعا هم در مسجد ساختن هدف نامقدسى ندارم من جزء كسانى هستم كه بانى شده ايم در فلان محل كه مسجد ندارد مسجدى ساخته بشود , بچه ها بيايند دستورهاى دين را ياد بگيرند و جلساتى باشد اين مسجد مصالح مى خواهد , گرفتاريهاى ديگر دارد , اشكالات ادارى ممكن است پيدا كند , و از مردم نيز بايد پول گرفت حالا يك آدم اهل خير پاشنه گيوه را ور كشيده براى اينكه كار اين مسجد را درست بكند مى رود پيش كسى , يك حرفى مى زند كه هر جور هست از او پول در بياورد , چهارتا دروغ مى گويد ولى بالاخره پنج هزار تومان پول در مىآورد براى مسجد دوتا دروغ به يك نفر ديگر مى گويد , چهارتا تملق و چاپلوسى نسبت به ديگرى مى كند كه شما چنين هستيد , چنان هستيد , ما به شما از قديم از قديم ارادت داريم , خواب ديدم مثلا كه داشتيد در بهشت كله معلق مى زديد , حتما همچنين چيزى هست ده هزار تومان هم از اين مى گيرد پنجاه هزار تومان از يكى ديگر مى گيرد حال اين را ما چه مى گوييم ؟ شايد بسيارى از مردم اين عمل را تقديس و نوعى فداكارى تلقى مى كنند , مى گويند ببين اين بيچاره براى خودش كه كار نمى كند , از صبح تا غروب پاشنه گيوه را ور كشيده فقط براى مسجد ببين براى اين كار , ديگر چه نمى كند اين آدم ؟ ! به هر كس مى رسد , به هر وسيله شده بالاخره اين پول را براى اين مسجد در مىآورد , واقعا مرد فداكار و با گذشتى است .

آيا اين كار درست است يا درست نيست ؟ مسئلة .

جعل حديث

ديگرى - كه اينها در تاريخ رخ داده است - براى اينكه مردم را هدايت و راهنمايى كند , مىآيد حديثى از پيغمبر يا امام جعل مى كند در حالى كه غرض شخصى ندارد بلكه غرضش هدايت مردم است ولى فكر مى كند كه اگر چنين حديثى از پيغمبر يا امام براى مردم نقل بكند مردم بهتر مى پذيرند مثلا با خود مى گويد مردمى كه اين قدر غيبت مى كنند و حرف لغو مى زنند , خوب است براى اينكه غيبت نكنند و حرف لغو نگويند من بيايم حديثى جعل بكنم در فضيلت فلان دعا كه اين حديث را مردم بخوانند و بجاى حرف لغو و بيهوده و غيبت بروند دعا بخوانند , يا در ثواب قرآن بگويم فلان سوره قرآن را اگر چهل بار پشت سر يكديگر بخوانيد فلان اثر را دارد .

آيا اين كار خوبى است ؟ مسئلة : هدف مقدس است ولى يك كسى مى خواهد با دروغ و جعل اين هدف مقدس را تأمين بكند آيا اين درست است يا درست نيست ؟ در تاريخ , خيليها بوده اند كه چنين كارى كرده اند حديثى است كه در اغلب كتب تفسير نوشته اند , ظاهرا در مقدمه مجمع البيان هم هست و من مكرر در كتابها خوانده ام اين حديث را از ابى بن كعب نقل مى كنند در فضائل مخصوص قرائت سوره هاى قرآن , مثلا براى خواندن سوره سبح اسم فضيلت خاصى ذكر مى كنند , سوره هل اتيك حديث الغاشية فضيلت و ثواب ديگرى , سوره لم يكن الذين كفروا ثواب ديگرى , سوره بقره ثواب ديگرى , سوره آل عمران ثواب ديگرى , براى هر كدام يك چيزى گفته اند همه هم از پيغمبر روايت شده شخصى رفت از آن كسى كه اين حديث را روايت مى كرد پرسيد : آخر چطور است كه فقط تو اين حديث را روايت مى كنى و يك نفر ديگر غير از تو روايت نكرده ؟ گفت : راستش را بخواهيد اين حديث را من براى رضاى خدا جعل كردم من ديدم مردم در مجالس كه مى نشينند شروع مى كنند به افسانه ها و تاريخ جاهليت را نقل كردن و اشعار جاهليت را خواندن ديدم وقت مردم دارد بيهوده تلف مى شود براى اينكه به جاى اين كار بيهوده , مردم را وادار كنم به تلاوت قرآن , آمدم اين حديث را از زبان پيغمبر گفتم , اينكه عيبى ندارد !

ديگرى مىآيد براى فلان مقصد يك خواب جعل مى كند , و فكر مى كند با اين خواب مردم را هدايت مى كند .

آيا اين كارها درست است كه انسان براى هدف مقدس , از وسائل نامقدس استفاده بكند ؟ نه , اين كار غلط است .

اين مطلب قبلا در ذهن خودم مكرر آمده بود , همين امروز كه باز تفسير الميزان را در همين زمينه مطالعه مى كردم ديدم ايشان ادب تبليغ نبوت را كه از قرآن استنباط كرده اند كه به طور كلى چه آدابى را همه انبياء و از جمله رسول اكرم رعايت مى كردند از جمله همين مطلب را ذكر كرده اند كه هرگز انبياء در سيره و روش خودشان , براى رسيدن به حق , از باطل استفاده نمى كنند , براى رسيدن به حق هم از خود حق استفاده مى كنند .

آيا داستانهاى قرآن حقيقت ندارد ؟

بعضى از مصريها يك حرف مفتى زده اند كه گاهى در كلمات غير مصريها هم ديده مى شود راجع به بعضى قصص قرآن كه فلان داستان در تواريخ دنيا پيدا نشده است خوب پيدا نشده باشد مگر تمام قضايايى كه در دنيا واقع شده در كتب تاريخ هست ؟ ! كتب تاريخى كه ما الان داريم , از حدود سه هزار سال پيش است يعنى از حدود هزار و چهارصد سال پيش از دوره اسلام به اين طرف مى شود گفت تاريخ دنيا تا حدى روشن است , از آن جلوتر اصلا ما تاريخ درستى در دنيا نداريم از چهار پنج هزار سال قبل به آن طرف را اساسا مى گويند : ازمنه ماقبل تاريخ .

بعضيها راجع به بعضى از قصص قرآن گفته اند كه قرآن هدفش مقدس است , قصص را نقل مى كند براى پند و عبرت گرفتن , قرآن كه كتاب تاريخ نيست كه بخواهد وقايع نگارى بكند , وقايع را قرآن براى پندها ذكر مى كند , وقتى كه هدف پند است ديگر فرق نمى كند كه آن واقعه اى كه نقل مى كند واقعا واقع شده باشد , يا آن را به صورت يك داستان نقل بكند كه نتيجه بگيرد مگر نيست كه بسيارى از حكيمان دنيا پندهاى بسيار بزرگ را از زبان حيوانات بيان كرده اند كه همه مردم مى دانند كه اينها واقعيت ندارد , مثل داستانهاى كليله و دمنه كه خرگوش مثلا چنين گفت , روباه چنين گفت , شير چنين گفت , شير آمد با روباه چنين سخن گفت , بعد خرگوش مأموريت پيدا كرد . و وقتى مى خواهد بگويد كه انسان بايد عاقل و فتن باشد و هيكل و زور نمى تواند با عقل و فكر و هوش برابرى بكند , مى گويد خرگوش به اين كوچكى و كم قوه اى , شير به آن بزرگى و زورمندى را آخر معلق مى كند در چاه اين را براى پند و اندرز مى گويد والا داستانى واقع نشده كه واقعا شيرى باشد و روباهى و خرگوشى و با همديگر حرف زده باشند بعضى خواسته اند چنين حرفى العياذ بالله بگويند كه اصلا ضرورتى ندارد ما در باب قصص قرآن , راجع به اين جهتش فكر بكنيم كه آيا قصص قرآن تاريخ است يا تمثيل است براى پند و اندرز .

ولى اين حرف , بسيار حرف مفتى است محال است كه انبياء , در منطق نبوت , براى يك حقيقت , العياذ بالله يك امر واقع نشده و يك دروغ را ولو به صورت تمثيل بيان بكنند در ادبيات دنيا از اين حرفها زياد است غير از آنهايى كه از زبان حيوانات گفته اند , آنهايى هم كه از زبان حيوانات نگفته اند از تمثيل استفاده كرده اند حتى همين داستانهاى سعدى كه در گلستان و بوستان و غيره آمده هيچ معلوم نيست كه ارزش تاريخى داشته باشد و خيلى از آنها مسلم شبهه ندارد , به جهت اينكه اصلا داستان , خودش را نقض مى كند مثلا مى گويد در هندوستان كه بودم رفتم در بتخانه سومنات آنجا زند و پازند مى خواندند بعد زدم بتها را شكستم , چنين كردم , چنان كردم اصلا معلوم نيست سعدى به عمرش رفته باشد به آنجا و به علاوه اگر در بتخانه سومنات رفته , آنجا زند و پازند چكار مى كرده است ؟ ! يا مى گويد : در كاشغر كه بودم بچه اى را ديدم كه داشت فلان كتاب نحو را مى خواند , من به او چنين گفتم و او به من چنين جواب داد نه او هدفش آن اندرزى است كه مى خواهد بدهد از زبان سلطان محمود و اياز حرفهايى مى گويد اينها واقعيتى ندارد .

قرآن , پيغمبر , ائمه و كسانى كه تربيت شده اين مكتب هستند محال است كه براى هدف مقدس , از يك امر نامقدس , مثلا از يك امر پوچ , از يك امر باطل , از يك امر بى حقيقت ولو يك تمثيل استفاده كنند اين است كه ما شك نداريم كه تمام قصص قرآن همان جور كه قرآن نقل كرده است عين واقعيت است داستانى كه قرآن نقل مى كند , ما بعد از نقل قرآن احتياجى نداريم كه تأييدى از تواريخ دنيا پيدا بكنيم تواريخ دنيا بايد از قرآن تأييد بگيرند ايشان ( علامه طباطبائى ) در تفسير الميزان اين اصل را با ادله اى از آيات قرآن ثابت مى كنند كه اساسا در سيره انبيا چنين چيزى وجود نداشته كه حتى براى هدف مقدسشان از يك امر نامقدس استفاده بكنند.

دو سخن باطل شايع ميان متجددين و متقدمين

در اين زمينه يك حرفى در ميان متجددين ما پيدا شده و يك حرفى در ميان بعضى از متقدمين ما , و هر دوى اينها آنچنان به حقيقت ضربه زده اند كه خدا مى داند اما آنچه كه در ميان متجددين به اصطلاح طرح شده و خيلى هم رويش تكيه مى شود , از فرنگيها گرفته شده است و مصريها با اين قاعده و به اين تعبير بيان مى كنند : الغايات تبرر المبادى يعنى هدف وسيله را مباح مى كند پس كوشش كن هدفت مقدس باشد براى هدف مقدست از هر وسيله ولو نامقدس مى توانى استفاده بكنى و آنچه كه در ميان بعضى از متقدمين ما تا حدى معمول شده اين است كه يك حديثى نقل مى كنند كه البته اين حديث هست و حتى شيخ انصارى رضوان الله عليه در ( مكاسب محرمه) آن را نقل كرده و در دو جا هم نقل كرده , در يك جا تفسير نمى كند ولى در جاى ديگر تفسير مى كند آن حديث اين است كه اگر اهل بدعت را ديديد يعنى اگر افرادى را ديدند كه در دين بدعت ايجاد مى كنند فباهتوهم (١) .( آنهايى كه در دين بدعت ايجاد مى كنند) يعنى افرادى كه در دين چيزهايى جعل مى كنند و مىآورند كه جزء دين نيست ( ادخال ما ليس فى الدين فى الدين) را بدعت مى گويند , يعنى كسى بيايد چيزى را كه جزء دين نيست به نام دين وارد دين بكند به طورى كه مردم خيال كنند اين جزء دين است عكسش هم هست : چيزى را كه جزء دين هست كارى بكند كه مردم خيال كنند اين جزء دين نيست هر دو صورتش بدعت است در اينجا قبل از توضيح اين حديث , ذكر يك نكته ضرورى است .

بدعت و نوآورى

امروز ( نوآورى) را مى گويند ( بدعت) نوآورى در غير امر دين عيبى ندارد يك كسى در شعر مى خواهد نوآور باشد , يك كسى در هنر مى خواهد نوآور باشد , يك كسى در فلسفه مى خواهد نوآور باشد اين مانعى ندارد ولى در دين , نوآورى معنى ندارد چون آورنده دين ما نيستيم حتى امام هم آورنده دين نيست امام وصى پيغمبر و خزانه علم اوست آنچه كه پيغمبر گفته است او بيان مى كند خود پيغمبر هم آورنده دين نيست خدا به وسيله ملك و گاهى بدون وسيله ملك دين را به پيغمبر وحى مى كند , پيغمبر به مردم ابلاغ مى كند و همه اش را يكجا براى امام بيان مى كند آورنده دين حتى پيغمبر هم نيست در دين نوآورى غلط است , بدعت است و حرام بله , نو استنباط كردن درست است كه آن نوآورى نيست اخباريين اجتهاد را خيال مى كنند نوآورى است مى گويند اجتهادها همه بدعت است اشتباه مى كنند اجتهاد يعنى حسن استنباط ممكن است مجتهدى مطلبى را از نو استنباط بكند كه قبلا خود او يا ديگران جور ديگر استنباط مى كرده اند اين , مسئله استنباط است نه آورندگى امروز , مطلق نوآورى را بدعت مى نامند و از بدعت حمايت مى كنند و مثلا مى گويند فلان كس بدعت آور است ولى ما نبايد اشتباه بكنيم اصلا اين اصطلاح غلط است در ميان ما از قديم ( بدعت) يعنى نوآورى در دين , ادخال فى الدين ماليس فى الدين نبايد چيز ديگر را بدعت بناميم بعد كم كم بگوييم پس بدعت اشكالى ندارد اين را خواستم بگويم كه بعضى از جوانها اشتباه نكنند اگر امروز نوآورى را مى گويند بدعت , اين بدعت اگر در مسائل هنرى , شعرى , فلسفى يا علمى است نه فقط عيب نيست بلكه كمال است , ولى در دين آن هم به معناى آوردن نه به معنى اجتهاد , يعنى چيزى را كه در دين نيست از خود جعل كردن , در حد بزرگترين گناهان است حتى حديث است :

من زار مبدعا ( مبتدعا ) فقد خرب الدين .

اگر كسى به ديدن يك اهل بدعت برود دين را خراب كرده است يعنى اگر كسى بدعتى در دين ايجاد مى كند , بر ديگران حرام است كه با او ديد و بازديد بكنند ديد و بازديدش هم حرام است .

بارى , در زمينه اهل بدعت , حديثى داريم كه در ضمن آن آمده است كه هرگاه اهل بدعت را ديديد فباهتوهم ( باهتوهم) از ماده بهت است و اين ماده در دو مورد به كار برده مى شود , يكى در مورد مبهوت كردن , محكوم كردن و متحير ساختن كه در خود قرآن آمده است كه حضرت ابراهيم با آن جبار زمان خودش كه مباحثه كرد , در نهايت امر فبهت الذى كفر او در مقابل منطق ابراهيم درماند , مبهوت شد , محكوم شد , مفتضح شد , و ديگر در مورد بهتان يعنى دروغ جعل كردن كه مى دانيم در آيه سبحانك هذا بهتان عظيم , بهتان عظيم يعنى دروغ بزرگ شيخ انصارى تصريح مى كند كه معناى اينكه اگر با اهل بدعت روبرو شديد باهتوهم يعنى با منطقى قوى با آنها روبرو بشويد , مبهوتشان بكنيد آنچنانكه ابراهيم با جبار زمان خودش نمرود مباحثه كرد و مبهوتش نمود فبهت الذى كفر بر اهل بدعت با منطق وارد بشويد تا مردم بفهمند اينها اهل بدعت هستند و دروغ مى گويند با آنها مباحثه كنيد و محكومشان نمائيد .

عده اى آمده اند از اين حديث اين جور استفاده كرده اند كه اگر اهل بدعت را ديديد , ديگر دروغ گفتن جايز است , هر نسبتى مى خواهيد به اينها بدهيد , هر دروغى مى خواهيد ببنديد , يعنى براى كوباندن اهل بدعت كه يك هدف مقدس است از اين وسيله نامقدس يعنى دروغ بستن استفاده بكنيد , كه اين امر دايره اش وسيعتر هم مى شود آدمهاى حسابى هرگز چنين حرفى را نمى زنند آدمهاى ناحسابى گاهى دنبال بهانه اند .

مكائد نفس عجيب است ! مكرهاى نفس اماره عجيب است ! انسان گاهى نفسش آنچنان مكرر مى كند كه خودش هم نمى فهمد مثلا شب ولادت پيغمبر است , مى خواهد جشن بگيرد شب سرور است , حالا كه شب سرور است فسق و فجور به جا مىآورد و مى گويد شب سرور است , شب ولادت پيغمبر , مگر اشكال دارد ؟ ! من به خاطر پيغمبر چنين كارى مى كنم !

داستانى است مربوط به آن زمانى كه يك ( شاهى) ارزش داشت گفتند يك نفر رفت دم دكان عرق فروشى و به فروشنده گفت يك شاهى عرق بده عرق فروش گفت يك شاهى كه عرق نمى شود گفت : هر چه مى شود , بالاخره يك شاهى هم يك چيزى مى شود او اصرار مى كرد كه نمى شود گفت اگر يك قران عرق مى شود آن را تقسيم بر بيست كن همان را به من بده گفت اين معنايش اين است كه ته يك استكان هم مثلا پر نشود گفت همان را بده گفت مردم عرق مى خورند كه مست بشوند , فايده اش چيست كه آن را به تو بدهم ؟ گفت تو همان را بده , بد مستى اش با خودم .

بعضى از مردم دنبال بهانه هستند براى بد مستى , ديگر بد مستى اش با آنها كافى است يك بهانه پيدا بكند براى هرزگى كردن و بد مستى گفته اند : اجازه داده اند هر دروغى كه دلمان بخواهد , براى اهل بدعت جعل بكنيم بعد با هر كسى كه كينه شخصى پيدا مى كند فورا به او يك نسبتى مى دهد , يك تهمتى مى زند و بعد مى گويد او اهل بدعت است شروع مى كند به جعل كردن , دروغ گفتن و تهمت زدن چرا ؟ مى گويد به ما اجازه داده اند آن وقت شما ببينيد بر سر دين چه مىآيد ؟ ! فرنگى ماب ما مى گويد الغايات تبرر المبادى هدف بايد خوب باشد , هدف كه خوب بود وسيله هر چه شد شد متقدم ماب ما هم مى گويد به ما گفته اند باهتوهم , حق داريم هر چه دلمان بخواهد بگوئيم و مى گوئيم هر چه دل خودمان بخواهد آن وقت ببينيد به سر دين چه مىآيد ؟ !

ابوهريره و پياز فروش

زمانى كه ابوهريره از سوى معاويه حاكم مكه بود مردى مقدارى پياز از عكه ( همين عكاى فعلى ) آورده بود به مكه تا بفروشد كسى نخريد پيازها ماند , امكان بردن به جاى ديگر هم نبود و داشت در هواى گرم مى گنديد رفت پيش ابوهريره و گفت : ابوهريره ! يك ثواب مى توانى بكنى ؟ گفت : چه ثوابى ؟ گفت من يك مسلمانم , به من گفته اند در مكه پياز پيدا نمى شود و مردم مكه پياز مى خواهند , من هر چه مال التجاره داشتم همه را پياز خريدم و آوردم اينجا , حالا هيچكس نمى خرد و دارد از بين مى رود تو دارى يك مؤمنى را نجات مى دهى , يك نفسي را احياء مى كنى آيا مى توانى كارى بكنى يا نه ؟ گفت بسيار خوب , روز جمعه كه نماز جمعه خوانده مى شود پيازها را در يك جاى معين حاضر كن , آن وقت من مى دانم آن روز وقتى كه مردم همه جمع شدند , گفت : ايها الناس سمعت من حبيبى رسول الله شنيدم از حبيبم پيغمبر كه فرمود : من اكل بصل عكة فى مكة وجبت له الجنة هر كس پياز عكه را در مكه ( ٢ ) بخورد بهشت بر او واجب است يكساعته تمام پيازها را مردم خريدند خيلى هم آقاى ابوهريره در وجدانش راضى بود كه من مؤمنى را نجات دادم , تاجر مسلمانى را از ورشكستگى نجات دادم اى خدا مرگت بدهد , مگر حديث پيغمبر بايد وسيله اين جور چيزها باشد ؟ بعدها در همين زمينه ها چه حرفها كه نگفته اند ! شايد صدى نود و پنج خبرها و حديثهايى كه در فضيلت شهرها گفته اند , چيزهايى بوده كه افراد به نفع خودشان خواسته اند بگويند مثلا گفته اند پيغمبر فرمود : خير القرى بيهق ( قرى به معنى اعم از ده و شهر است ) بهترين جاها بيهق است , همين نزديك سبزوار پيغمبر به بيهق چه كار داشت كه حالا بيايد از ميان اينهمه جا بگويد : خير القرى بيهق چرا ؟ چون فلان آقاى بيهقى مى خواسته براى خودش وسيله درست بكند و امثال اينها كه اگر بخواهم برايش مثال ذكر بكنم الى ماشاءالله هست كه نمى خواهم ذكر بكنم ولى اين قدر بدانيد كه دين را اين چيزها خراب كرده است و حال آن كه همين طورى كه ايشان ( علامه طباطبائى ) مى فرمايند جزء آداب نبوت و جزء سيره كلى همه انبياء اين بوده است كه هرگز براى هدف مقدس يعنى براى حق از باطل استفاده نكردند .

على (ع) و استخدام وسيله

سياست على چرا انعطاف نمى پذيرفت ؟ شك نيست كه هدفش مقدس بود پيشنهاد ابن عباس ها مگر چه بود ؟ پيشنهاد مغيرة بن شعبه ها مگر چه بود ؟ همين مغيرة بن شعبه عليه ما عليه كه بعدها جزء اصحاب خاص معاويه و از دشمنان على ( ع ) شد در آغاز خلافت اميرالمؤمنين آمد با حضرت صحبت كرد , ابتدا سياستمدارانه به حضرت پيشنهاد كرد كه من عقيده ام اين است كه شما فعلا درباره معاويه يك كلمه حرف نزنيد و حتى تثبيتش كنيد يعنى او را هم مانند افراد ديگر كه لايق حكومت هستند فعلا تثبيت كنيد بگذاريد خيالش راحت بشود , همينكه اوضاع برقرار شد يكمرتبه از كار بركنار كنيد حضرت فرمود من چنين كارى نمى كنم براى اينكه اگر بخواهم معاويه را ولو براى مدت موقت تثبيت بكنم معنايش اين است كه من معاويه را ولو در اين مدت موقت صالح مى دانم , و من او را صالح نمى دانم , و در اين زمينه به مردم دروغ هم نمى گويم , تحميل هم نمى كنم وقتى ديد حرفش اثر نمى كند گفت من هم فكر كردم ديدم كه همين كار را بايد بكنيد , حق با شماست اين را گفت و رفت ابن عباس گفت : اول كه آن نظر را داد عقيده اش بود ولى دوم كه اين را گفت عقيده اش نبود مغيره اين را گفت , بعد هم رفت پيش معاويه چرا على قبول نمى كرد ؟ براى اينكه ادامه دهنده راه و روش انبياء بود و آن سياستبازيها و سياست پيشگيها را نداشت اينكه گفته اند ابوبكر نابغه بود , عمر نابغه بود , آن نابغه بودنها همين بود كه از هر وسيله اى براى آن هدفى كه داشتند استفاده مى كردند چرا عده اى نمى خواهند سياست على را بپذيرند ؟ چون مى بينند يك سياست انعطاف ناپذيرى دارد , هدفى دارد و وسيله هايى , حق را او هدف ديده , وقتى مى خواهد به آن حق برسد در هر گام از وسيله اى كه حق باشد استفاده مى كند تا برسد به آن هدف حق ولى ديگران اگر هم هدفشان فرض كنيم حق است , ديگر به وسائل اهميت نمى دهند , مى گويند هدف درست باشد .

رسول اكرم و استخدام وسيله

عده اى از قبيله ثقيف آمدند خدمت رسول اكرم : يا رسول الله ما مى خواهيم مسلمان بشويم ولى سه تا شرط داريم , اين شرطها را بپذير يكى اينكه اجازه بده يك سال ديگر ما اين بتها را پرستش بكنيم ( مثل آنهايى كه مى گويند بگذار ما يك شكم سيرى بخوريم ) بگذار يك سال ديگر ما خوب اينها را پرستش بكنيم كه ديگر شكمى از عزا در آورده باشيم دوم اينكه اين نماز خيلى بر ما سخت و ناگوار است ( عرب آن تكبرش اجازه نمى داد ركوع و سجود كند , چون تمام نماز خضوع و خشوع است و از اين جهت بر طبيعت اينها گران بود ) سوم اينكه بت بزرگمان را به ما نگو به دست خودتان نشكنيد فرمود از اين سه پيشنهادى كه مى كنيد پيشنهاد آخرتان كه فلان بت را به دست خودتان نشكنيد مانعى ندارد , من يك نفر ديگر را مى فرستم اما آنهاى ديگر , محال است چنين چيزى يعنى پيغمبر هرگز چنين فكر نكرد كه يك قبيله آمده مسلمان بشود , او كه چهل سال بت را پرستيده , بگذار يك سال ديگر هم پرستش بكند , بعد از يك سال بيايد مسلمان بشود زيرا اين يعنى صحه گذاشتن روى بت پرستى نه فقط يك سال بلكه اگر مى گفتند يا رسول الله ما با تو قرارداد مى بنديم كه يك شبانه روز بت پرستيم و بعد از آن مسلمان بشويم كه اين يك شبانه روز را پيغمبر طبق قرارداد پذيرفته باشد محال بود بپذيرد اگر مى گفتند يا رسول الله اجازه بده كه ما يك شبانه روز نماز نخوانيم بعد مسلمان بشويم و نماز بخوانيم - كه آن يك شبانه روز نماز نخواندن طبق قرارداد و امضاى پيغمبر باشد - محال بود پيغمبر اجازه بدهد از هر وسيله اى استفاده نمى كرد .

استفاده از جهالت مردم به نفع دين

از همه عجيبتر به نظر من اين است : از وسيله نامقدس استفاده كردن يك مطلب است , مطلب ديگر كه از اين هم رقيق تر و دقيق تر است اين است كه آيا از خواب مردم , براى حق مى شود استفاده كرد يا نه ؟ مسئله اى است : از خواب غفلت مردم , از جهالت و نادانى مردم به نفع دين استفاده كردن به نظر مى رسد كمتر كسى بگويد اين كار مانعى دارد مى گويند اين بيچاره آدم جاهلى است , آدم نادانى است , آدم بى خبرى است , در همان عالم بى خبرى و جهالت و نادانى خودش يك اعتقادهايى پيدا كرده فلان كس از راه بى بى شهربانو مثلا يك عقيده و ايمانى پيدا كرده حالا ما چكار داريم كه او را از خوابش بيدار كنيم , او بالاخره از همين راه اعتقاد پيدا كرده كه واقعا شهربانو مادر حضرت سجاد در كربلا بوده است و بعد كه امام حسين شهيد شده است , يكمرتبه سوار اسبى كه در آنجا بسته بوده شده و شلاق زده به اين اسب و بعد هم اتباع عمر سعد او را تعقيب كرده اند , او فرار كرده و آنها آمده اند حالا اگر بگوئيم اسب بى بى شهربانو نظر كرده بوده ناچار بايد بگوييم اسبهاى لشكر عمر سعد هم نظر كرده بوده اند كه صد و پنجاه فرسخ يك نفس آمدند , و تازه آنها نظر كرده تر بوده اند چون بى بى شهربانو به آن كوه كه رسيد ديگر اسبش داشت از راه مى ماند , آنها داشتند مى رسيدند , وقتى داشتند او را مى گرفتند , مى خواست بگويد ( ياهو) مرا بگير , اشتباه كرد گفت ( ياكوه) مرا بگير و كوه هم گرفت !

عجيب است گفت : حسن و حسين دختران معاويه تاريخ و حديث به ما مى گويد والده مكرمه حضرت سجاد سلام الله عليه در نفاس يعنى بعد از وضع حمل از دنيا رفت و اساسا در زمين كربلا وجود نداشت يك مقتل را شما نمى بينيد كه گفته باشد والده حضرت سجاد حالا يا بى بى شهربانو يا هر كس ديگر اصلا در كربلا وجود داشته است افسانه اى است كه افسانه سازها جعل كرده اند يك عده هم به آن اعتقاد داشته اند عده اى مى گويند حالا ما چكار داريم به اين حرف , دروغ است كه دروغ باشد , ولى مردم از همين راه بالاخره يك ايمان و اعتقادى پيدا كرده اند .

اين درست است يا نه ؟ يعنى از خواب غفلت , از جهالت و نادانى , از يك سلسله خرافات , مردم بالاخره به يك عقيده صحيحى رسيده اند آيا ما حق داريم اينها را تثبيت و امضاء بكنيم يا نه ؟ نه .

در كلام اميرالمؤمنين كه قبلا خواندم نكته اى بود كه يادم رفت عرض بكنم آنجا كه مى فرمايد :

طبيب دوار بطبه قد احكم مراهمه و احمى مواسمه .

بعد ذيلش مى فرمايد :

يضع من ذلك حيث الحاجة اليه من قلوب عمى و آذان صم و السنة بكم ( ٤ ) .

پيغمبر ابزار و وسائلى كه به كار مى برد , يك جا قدرت و ميسم به كار مى برد , يك جا مرهم , يك جا با خشونت و صلابت رفتار مى كرد يك جا با نرمى , ولى مواردش را مى شناخت و بعد اين طور تعبير مى كند : در همه جا , از اين وسائل كه استفاده مى كرد , در جهت بيدارى و آگاهى مردم استفاده مى كرد شمشير را جايى مى زد كه مردم را بيدار كند نه به خواب كند اخلاق را در جايى به كار مى برد كه سبب آگاهى و بيدارى مى شد شمشير را در جايى به كار مى برد كه دل كورى را بينا مى كرد , گوش كرى را شنوا مى كرد , چشم كورى را باز مى كرد , زبان گنگى را گويا مى كرد يعنى تمام وسائلى كه پيغمبر به كار مى برد در جهت بيدارى مردم بود .


7

8

9

10

11

12

13