سیری در سیره نبوی

سیری در سیره نبوی23%

سیری در سیره نبوی نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

سیری در سیره نبوی
  • شروع
  • قبلی
  • 21 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 15501 / دانلود: 3705
اندازه اندازه اندازه
سیری در سیره نبوی

سیری در سیره نبوی

نویسنده:
فارسی

1

2

۵ سيري در سيره نبوي جلسه پنجم

پاسخ به دو پرسش

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين و الصلوة و السلام على عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سيدنا و نبينا و مو لانا ابى القاسم محمد و آله الطيبين الطاهرين المعصومين اعوذ بالله من الشيطان الرجيم .

لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة لمن كان يرجوا الله و اليوم الاخر و ذكر الله كثيرا .

داستان داوود ( ع ) و مسئله استخدام وسيله

در موضوع استخدام وسيله كه براى دعوت و ارشاد به حق , از باطل نبايد استفاده كرد سؤال كردند : پس در داستان داوود و پيغمبر كه در قرآن كريم آمده است مطلب از چه قرار است ؟ ممكن است برخى با اين داستان سابقه نداشته باشند داستان آن مقدارش كه در قرآن آمده است همين قدر است كه مى فرمايد : داستان بنده ما داوود را ياد كن آنگاه كه در محراب بود و ناگاه از بالاى محراب , جمعى ( گروه متخاصم ) آمدند كه ظاهر اين است كه بيش از دو نفر بوده اند اگر چه در يك جا به زبان فرد مى گويد : ان هذا اخى ولى تعبيرهاى ديگر تعبيرهاى جمع است و مثل اينكه بيش از دو نفر بوده اند قرآن مطلب را به اين صورت طرح كرده است كه اين دو نفر آمدند نزد داوود ( و مى دانيد كه داوود از كسانى است كه هم پيغمبر خدا و هم ملك و پادشاه يعنى حاكم در ميان قوم خودش بوده است ) يكى از اين دو نفر از ديگرى شكايت كرد يا يكى از افراد به نمايندگى جمع از ديگرى شكايت كرد گفت : اين برادر من است ( حالا يا واقعا برادر صلبى بوده است يا برادر دينى ) نود و نه گوسفند دارد و من يكى بيشتر ندارم , در عين حال آمده از من همان يكى را هم با خشونت مطالبه مى كند فقال اكفلنيها و عزنى فى الخطاب ( ١ ) قرآن همين مقدار نقل مى فرمايد كه شاكى چنين اظهار داشت , و ديگر نقل نمى كند كه ديگرى از خودش دفاع كرد يا نكرد. بعد مى فرمايد كه داوود گفت : لقد ظلمك بسؤال نعجتك الى نعاجه و ان كثيرا من الخلطاء ليبغى بعضهم على بعض . او با اين كارش به تو ستم كرده است بله بسيارى از افراد , شركاء افرادى كه با يكديگر نزديك اند و اختلافى باهم دارند بعضى به بعضى ديگر ظلم مى كنند بعد قرآن مى گويد كه داوود ظن كه گفته اند به معناى علم است دانست كه اين از طرف ما امتحانى بوده است : و ظن داوود انما فتناه ( ٢ ) كه ما مورد ابتلا و امتحانش قرار داده ايم , پس افتاد به تضرع و توبه و استغفار , و خدا هم توبه او را پذيرفت قرآن بيش از اين مطلب را بيان نكرده است .

در اينجا دو سؤال مطرح است : يكى اينكه آنهايى كه آمدند نزد داوود كه بودند ؟ آيا واقعا انسانهايى بودند و اين داستان هم داستان واقعى بود ؟ واقعاانسانهايى بودند و يكى از آنها گوسفندان زيادى داشت و ديگرى يكى داشت و آن كه زياد داشت مى خواست مال آن ديگرى را هم ببرد و بعد او شكايت كرد و داوود قضاوت نمود ؟ يا نه , اينها اساسا انسان نبودند , فرشتگانى بودند كه خدا براى امتحان داوود فرستاد و چون فرشته بودند موضوع حقيقت نداشت , يعنى واقعا گوسفندى در كار نبود , دو برادرى نبودند , تعدى و تجاوزى نبود بلكه اينها به امر خدا آمدند اين صحنه را ساختند براى امتحان داوود و به تعبير آنها براى تنبه داوود , داوود هم ناگهان متوجه شد و افتاد به استغفار و اگر اينها فرشته بودند چرا آمدند تا سبب بيدارى داوود بشوند ؟

در اينجا رواياتى از اهل تسنن بالخصوص هست و نمى دانم در شيعه هم هست يا نه , ولى تفسير الميزان از مجمع البيان نقل مى كند ( كه خلاصه اينها را مجمع ذكر كرده و تكذيب و رد نموده است ) به هر حال روايت اگر ضعيف باشد فرق نمى كند مال شيعه باشد يا سنى در بعضى از روايات چنين آمده است كه اين داستان چنين بوده است كه داوود پيغمبر زنان متعددى در خانه داشت , در عين حال در يك جريانى شيفته زنى شد جريان اين بود كه داوود در محرابش عبادت مى كرد , شيطان ابتدا به صورت يك مرغ زيبا ظاهر شد , آمد در آن كوه يعنى روزنه اى كه در آن جايگاه عبادت وجود داشت آنچنان اين مرغ زيبا بود كه داوود نمازش را شكست رفت آن را بگيرد , آن طرف تر پريد , رفت بگيرد , پريد روى پشت بام , داوود هم دويد رفت پشت بام دارالعماره و دارالسلطنه اش اتفاقا زن يكى از سربازها به نام اروپا ( در خانه مجاور ) آبتنى مى كرد و زنى بود در نهايت جمال و زيبايى دل داوود را برد تحقيق كرد اين كيست ؟ اين زن فلان سرباز است آن سرباز كجاست ؟ در ميدان جنگ است نامه اى نوشت به سردار خودش كه هر جور هست اين سرباز را يك جايى بفرست كه جان سالم بدر نبرد و كشته شود او هم آن سرباز را به مقدم جبهه فرستاد و او كشته شد وقتى كه او كشته شد اين زن بلامانع شد , عده اش كه تمام شد داوود با او ازدواج كرد ملائكه اين صحنه ساختگى را براى اين ساختند كه به او بگويند : مثل تو مثل آدمى است كه نودونه گوسفند دارد و رفيقش يك گوسفند دارد , با اينكه خودش نودونه گوسفند دارد طمع به يك گوسفند ديگران هم بسته است آن وقت داوود تازه متوجه شد كه مرتكب گناه شده است كه توبه كرد و خدا هم توبه اش را قبول كرد .

حقيقت داستان

در عيون اخبار الرضا در مباحثاتى كه امام رضا عليه السلام با اصحاب ملل و مقالات يعنى با نمايندگان مذاهب مختلف غير اسلامى و بعضى مذاهب اسلامى , با يهوديها , نصرانيها , زردشتيها , ستاره پرستان و بعضى از علماى اهل تسنن انجام داده , روايت شده است كه در مجلسى كه مأمون تشكيل داده بود و امام مباحثه مى كرد , حضرت رضا از يكى از پيشوايان اهل تسنن سؤال كرد كه شما چه مى گوييد دربار ه داستان داوود كه اجمالش در قرآن آمده است ؟ او همين حرف را زد امام فرمود : سبحان الله ! چطور شما به پيغمبر خدا چنين نسبتى مى دهيد ؟ ! آخر اين چه پيغمبرى شد كه مشغول نماز باشد چشمش به يك كبوتر زيبا كه بيفتد آنچنان دستپاچه بشود كه نمازش را بشكند اين گناه اول , يعنى فسق تازه بعد از شكستن نمازش مثل بچه ها بدود دنبال كبوتر , در حالى كه هم پيغمبر است و هم پادشاه , و گويى كسى هم نبوده كه به او بگويد آن كبوتر را براى من بگير , برود تا پشت بام و آنجا يك كبوتر ديگر از نوع انسان برايش پيدا بشود , چشمش بيفتد به يك زن زيبا , اين دل هر جايى كه دنبال كبوتر بود كبوتر را رها كند و يك دل نه صد دل عاشق اين زن بشود اين گناه دوم تازه تحقيق كند كه اين زن شوهر دارد يا ندارد به او بگويند شوهر دارد زن كى است ؟ زن يك سرباز فداكار كه دارد در ميدان جنگ فداكارى مى كند دوز و كلك درست بكند كه اين سرباز كشته بشود براى اينكه با زن او همبستر بشود پس فسق هست , فجور هست , قتل نفس هست , نماز شكستن هست , عشق به زن شوهردار هست آخر اين چه پيغمبرى شد ؟ !

حالا ريشه قضيه چيست ؟ از امام سؤال كردند پس قضيه چيست ؟ فرمود : قرآن كه اصلا اين حرفها را طرح نكرده اين حرفها چيست كه از خودتان ساخته ايد ؟ ! قضيه اين است : روزى داوود - كه حكمتها و قضاوتهاى داوود ضرب المثل است - كوچكترين عجبى در قلبش پيدا شد كه اگر قضاوت هم هست قضاوت داوودى است , آنچنان صحيح در ميان مردم قضاوت مى كنم كه هيچ وقت يك ذره تخلف نمى شود مثل داستان يونس و داستان آدم و داستانهاى ديگر يك ذره عجب سبب مى شود كه خدا عنايت خودش را از بنده بگيرد تا بنده عجزش بر خودش ثابت بشود ما در دعاهايمان مى خوانيم و لا تكلنى الى نفسى طرفة عين ابدا . انسان در هر مقامى كه باشد هميشه بايد به خدا عرض كند : خدايا مرا يك چشم بر هم زدن به خودم وامگذار .

ام سلمه مى گويد : يك شب در دل شب بيدار شدم , ديدم پيغمبر در بستر نيست يك وقت متوجه شدم در گوشه اتاق مشغول عبادت است گوش كردم به سخنانش , ديدم مى گويد : الهى لا تشمت بى عدوى و لا تردنى الى كل سوء استنقذتنى منه . و لا تكلنى الى نفسى طرفة عين ابدا ( ٣ ) خدايا مرا به بديهايى كه از آنها رهانيده اى بر نگردان , خدايا مرا دشمن شاد نفرما . خدايا مرا يك لحظه , يك چشم به هم زدن به خودم وامگذار , يعنى عنايت و لطف خودت را از من مگير ( اين را پيغمبر آخر الزمان مى گويد ) به اينجا كه رسيد , ام سلمه بى اختيار شروع كرد هق هق گريه كردن و فرياد زدن دعاى نماز پيغمبر كه تمام مى شود مى فرمايد : ام سلمه چرا مى گريى ؟ عرض مى كند : يا رسول الله وقتى كه شما اين سخن را مى گوييد كه خدايا مرا يك چشم به هم زدن به خود وامگذار , پس واى به حال ما نفرمود من تعارف كردم ( العياذ بالله ) براى تعليم تو گفتم فرمود : البته همين است , برادرم يونس يك لحظه خدا او را به خود واگذاشت و آمد به سرش آنچه آمد .

حال چطور مى شود خدا عنايت خودش را بگيرد ؟ كوچكترين تصورى از منيت براى يك پيغمبر خدا پيش بيايد عنايت خدا گرفته مى شود و سقوطش همان .

امام رضا فرمود : در دل مقدس اين پيغمبر بزرگ اين عجب پيدا شد كه آيا از من بهتر قاضى هم در عالم هست ؟ تصور ( من) در قلب داوود پيدا شد داوود ! تو ديگر نبايد فكر ( من) تصور ( من) در ذهنت باشد خدا اين امتحان را پيش آورد عنايت خدا كه از داوود گرفته شد , در قضاوتش شتاب كرد حتى به صورت تقديرى , يعنى يادش رفت كه وقتى مدعى دعوى خودش را طرح مى كند قاضى نبايد يك كلمه حرف بزند ولو به صورت تقدير و فرض يك نفر آمده مى گويد : اين آقا كه مى بينيد مال بنده را برده است , با ثروت زيادى كه دارد - نودونه گوسفند دارد و من يكى دارم - به اين يك گوسفند من هم طمع كرده داوود تحت تأثير عواطف انساندوستى خودش قرار گرفت , صبر نكرد كه ببيند طرف چه مى گويد آخر او هم از خودش دفاعى دارد فورا گفت : در واقع شايد هم به صورت تقدير : اگر اين جور باشد او به تو ظلم كرده است تا چنين پيشدستى كرد يكمرتبه متوجه شد كه داوود ! شرط قضاوت اين نبود كه حرف ديگرى را نشنيده , سخن بگويى , قاضى بايد سكوت كند بگذارد ديگرى هم حرفش را بزند و از خودش دفاع بكند آن وقت حرفش را بزند اينجا بود كه داوود فهميد در امر قضاوت اشتباه كرده است , نه تنها فهميد در امر قضاوت اشتباه كرده , بلكه ريشه اشتباه خودش را هم فورا به دست آورد : داوود ! از كجا خوردى ؟ از آنجا كه فكر ( من) كردى , گفتى منم اين ضربه اى بود كه از آن ( م ن) خوردى در قرآن صحبت زنى نيست , صحبت اوريايى نيست , صحبت مرغى كه پريده باشد نيست , صحبت اين حرفها نيست .

ريشه پيدايش اين داستان

حال چطور شد كه اين داستان در بعضى از كتب ما مسلمين پيدا شد ؟ همين قدر به شما بگويم : امان از دست يهود كه بر سر دنيا از دست اينها چه آمد ؟ ! يكى از كارهايى كه قرآن به اينها نسبت مى دهد كه هنوز هم ادامه دارد مسئله تحريف و قلب حقايق است اينها شايد با هوش ترين مردم دنيا باشند , يك نژاد فوق العاده با هوش و متقلب اين نژاد با هوش متقلب هميشه دستش روى آن شاهرگهاى جامعه بشريت است , شاهرگهاى اقتصادى و شاهرگهاى فرهنگى اگر كسى بتواند تحريفهايى را كه اينها حتى در حال حاضر در تاريخهاى دنيا , در جغرافيها و در خبرهاى دنيا مى كنند ( جمعآورى كند , كار مفيدى است ) البته عده اى اين كار را كرده اند ولى نه به قدر كافى الان خبرگزاريهاى بزرگ دنيا كه يكى از آن شاهرگهاى خيلى حساس است به دست يهود مى چرخد , براى اينكه قضايا را تا حدى كه برايشان ممكن است آن طور كه خودشان مى خواهند به دنيا تبليغ كنند و برسانند در هر مملكتى اگر بتوانند آن شاهرگها را , وسائل به قول امروزيها ارتباط جمعى مثل مطبوعات و به طور كلى آن جاهايى كه فكرها را مى شود تغيير داد , تحريف كرد , تبليغ كرد و گرداند و نيز شاهرگهاى اقتصادى را ( در دست مى گيرند ) و اينها از قديم الايام كارشان اين بوده قرآن در يك جا مى فرمايد :

افتطمعون ان يومنوا لكم و قد كان فريق منهم يسمعون كلام الله ثم يحرفونه من بعد ما عقلوه و هم يعلمون ( ٤ ) .

مسلمين ! شما به ايمان اينها چشم بسته ايد ؟ ! آيا اينها را نمى شناسيد ؟ ! اينها همان كسانى هستند يعنى الان هم روح همان روح است و الا كسى اجدادش فاسد باشند دليل فساد حالايش نمى شود اينها همان روح اجداد خودشان را حفظ كرده اند كه با موسى هم كه بودند , سخن خدا را كه مى شنيدند , وقتى كه بر مى گشتند آن را مطابق ميل خودشان عوض مى كردند , نه از روى جهالت و نادانى , در كمال دانايى تحريف و قلب حقايق , يكى از كارهاى اساسى يهود است از چند هزار سال پيش تا امروز در ميان هر قومى در لباس و زى خود آن قوم ظاهر مى شوند و افكار و انديشه هاى خودشان را از زبان خود آن مردم پخش مى كنند , منويات خودشان را از زبان خود آن مردم مى گويند مثلا مى خواهند ميان شيعه و سنى اختلاف بياندازند نه اين طور است كه خودش حرف بزند يك سنى پيدا مى كند و او شروع مى كند آنچه كه مى تواند عليه شيعه تهمت مى زند و دروغ مى گويد البته دفاع از حقيقت به جاى خودش بايد دروغها را رد كرد , ولى گاهى اوقات افرادى را پيدا مى كنند نظير صاحب ( الخطوط العريضة) كه چهارتا دروغ هم او بيايد ببندد از زبان اين به آن دروغ مى بندند و از زبان آن به اين اينها تورات خودشان را پر از اين دروغها كردند و داستانها از امتهاى گذشته هست كه تورات به گونه اى نقل كرده است , قرآن به گونه ديگر , و بلكه قرآن به گونه اى نقل كرده است كه دروغ اينها را كه داستان را تحريف كرده و در تورات تحريف شده آورده اند آشكار مى كند و اينها براى اينكه قرآن را العياذ بالله تكذيب بكنند آمده اند يك سلسله روايات به نام پيغمبر يا ائمه و يا مثلا بعضى از صحابه پيغمبر جعل كرده اند به نفع آنچه در تورات آمده است ولى به گونه اى جعل كرده اند كه كسى نفهمد اينطور نيست از جمله كه شايد عبرت آموز باشد در داستان عمالقه كه همين بيت المقدس فعلى را اشغال كرده بودند و موسى به اينها مى گفت آنها به زور اينجا را اشغال كرده اند , بيائيد برويم آنجا , اينها حفظ جان مى كردند , مى گفتند :

يا موسى انا لن ندخلها ابدا ماداموا فيها فاذهب انت و ربك فقاتلا انا هيهنا قاعدون ( ٥ ) .

قرآن آبروى اينها را برده : هر چه موسى گفت : كمى غيرت داشته باشيد , هنر داشته باشيد , حقتان را بگيريد , گفتند : خير , آنها مردمى هستند زورمند , ما اينجا نشسته ايم , تو و خدايت دوتايى برويد آنجا بجنگيد عمالقه را بيرون كنيد , وقتى كه كارها تمام شد بيا ما را خبركن كه برويم وارد آنجا بشويم گفت :

گر به مغزم زنى و گردنبم كه من از جاى خود نمى جنبم

موسى دوباره آمد با اينها صحبت كرد كه اين حرفها يعنى چه ؟ ! به خدا توكل كنيد , در راه خدا جهاد كنيد اگر در راه خدا جهاد كنيد خدا شما را يارى مى كند , كه نشان مى دهد قضيه , قضيه عملى بوده است گفتند : نمى رويم كه نمى رويم در اينجا قرآن آبروى اينها را به اين صورت برده است كه مى گويد اينها مردمى بودند طماع و مى خواستند بدون آنكه زحمتى كشيده باشند سرزمين بيت المقدس مفت به چنگشان آمده باشد , كه در جنگ بدر ظاهرا مقداد اسود به پيغمبر عرض كرد : يا رسول الله ما آن حرف را نمى زنيم كه يهود به موسى گفتند كه تو با خدايت برو با آنها بجنگ , وقتى كه تصفيه كردى و مانع را برداشتى ما را خبر كن , ما مى گوييم كه تو هر چه امر بكنى همان را اطاعت مى كنيم , اگر امر كنى خودتان را به دريا بريزيد خودمان را به دريا مى ريزيم .

اينها فكر كردند چكار كنند كه تورات را تأييد و قرآن را تكذيب بكنند ولى مسلمين هم نفهمند كه اينها دارند قرآن را تكذيب مى كنند آمدند افسانه ها براى عمالقه ساختند گفتند اين عمالقه كه در بيت المقدس بودند مى دانيد چه جور آدمهايى بودند ؟ ( مى خواستند بگويند اگر نژاد ما نرفت بجنگد حق داشت و قرآن العياذ بالله بيخود اعتراض كرده , جاى جنگيدن نبود ولى بسيارى از مسلمين اين مطلب را نفهميدند ) آن نژادى كه در آنجا بودند از اين نژادهاى آدمهاى معمولى نبودند كه بشود با آنها جنگيد البته اين را نگفتند ( كه بشود با آنها جنگيد) كه مسلمين بفهمند گفتند مردمى آنجا بودند از اولاد زنى به نام عناق , و عناق , زنى بود كه وقتى مى نشست ده جريب در ده جريب را مى گرفت , و پسرى داشت به نام عوج كه وقتى موسى با عصايش آمد كنار او ايستاد , با اينكه چهل ذراع قدش بود و چهل ذراع طول عصايش , و چهل ذراع از زمين جستن كرد , تازه عصاى او خورد به قوزك پاى عوج بن عناق جمعى از اينها آمده بودند در بيابان بيت المقدس موسى عده اى جاسوس فرستاد بود براى اينكه بروند خبر بياورند كه اينها چه مى كنند آدمهايى كه قدشان چند فرسخ بود و حتى ماهى را از دريا مى گرفتند مقابل خورشيد كباب مى كردند و مى خوردند و در صحرا آنطور راه مى رفتند , يك وقت يكى از آنها ديد يك چيزهايى روى زمين دارند مى جنبند ( كه همان افراد موسى بودند ) چند تا از آنها را گرفت , در آستينش ريخت و آمد نزد پادشاهشان , آنها را ريخت آنجا و گفت : اينها مى خواهند اينجا را از ما بگيرند اگر واقعا در بيت المقدس يك چنين نژادى بوده است پس موسى بيخود گفت برويد آنجا را بگيريد , حق با آنها بود كه مى گفتند كار , كار ما نيست , تو و خدايت برويد آنها را بيرون كنيد تا ما بعد بيابيم آنها كه آدم معمولى نبوده اند .

اينها براى آنكه انتقاد قرآن از قوم يهود را زيركانه رد كرده باشند آمدند اين داستانها را جعل كردند و در زبان خود مسلمين انداختند بعد خود مسلمين مى نشستند داستان عوج بن عناق را مى گفتند , از اهميت عمالقه مى گفتند و اينكه اگر قضيه اينجور باشد پس قرآن چه مى گويد به اينها ؟ !

در داستان داوود هم قضيه از اين قرار بود اين داستان مرغ و عاشق شدن داوود به زن اوريا و بعد به كشتن دادن داوود اوريا را يك داستان جعلى است و حتى بدترش را هم گفته اند كه هنوز اوريا كشته نشده بود كه داوود العياذبالله زن او را آورد به خانه خودش و با او زنا كرد و خيال كرد كار گذشته است ولى بعد از مدتى آن زن به او اطلاع داد كه من حامله شده ام , تكليف چيست ؟ وقتى كه داوود ديد اين زن از او حامله شده و فردا بچه متولد مى شود و مشتش باز مى گردد دستور داد كشته شود .

قرآن داستان داوود را به آن نزاهت و نظافت نقل كرده , و تورات تحريفى اين داستان را به اين كثافت نقل كرده بعد آمدند اين روايات مجعول را به زبان خود مسلمين هم انداختند ارزش ائمه در اينجا آشكار مى شود امام رضاست كه مىآيد دروغ اينها را روشن مى كند و مى گويد اين چرندها و مزخرفات چيست كه مى گويد ؟ ! اين نسبتها چيست كه به پيغمبر خدا مى دهيد ؟ ! در كجاى قرآن چنين مطلبى آمده است ؟ ! قرآن كه قضيه را بيش از اين نقل نمى كند كه افرادى آمدند ( نزد داوود و يكى از آنها از ديگرى شكايت كرد ( , و در مورد قضاوت نيز همين مقدار مى گويد كه داوود وقتى كه سخن مدعى را شنيد فورا حكم خودش را گفت , بعد يكدفعه متوجه شد كه اشتباه كرده و بعد استغفار كرد قضيه از اين قرار بوده و صحبت زنى مطرح نبوده است .

قضيه دو جنبه دارد : آيا اينها فرشته بودند يا انسان ؟ اگر انسان بودند پس قضيه , قضيه واقعى بوده و بنابراين خدا هم كه آن انسانها را فرستاد اصلا آنها نيامده بودند براى اينكه به اصطلاح داوود را متنبه كنند بلكه واقعا براى آنها داستانى پيش آمده بود , ولى وقتى كه داوود آن سرعت قضاوت را اعمال كرد خودش يكدفعه متوجه شد پس اينجا از يك وسيله غير جايز , از يك امر دروغ استفاده نشده است .

و اما اگر آنهايى كه آمده اند ملك باشند و براى تنبه داوود آمده باشند , اين سؤال مطرح مى شود كه آن ملكها چگونه آمدند يك صحنه ساختگى درست كردند براى بيدارى داوود ؟ ! و سؤالى كه از ما شد در واقع اين جهت بود كه چطور دوتا فرشته آمدند يك صحنه ساختگى خلق كردند ؟ ! البته هدفشان تنبه داوود , و مقدس بود ولى داستانى كه گفتند مجعول است .

پاسخ

اينجا من همان مطلبى را عرض مى كنم كه علامه طباطبايى در تفسير الميزان فرموده اند اگر چه چون بيانى كه ايشان كرده اند در يك سطح بالايى هست شايد نتوانم در اين جلسه بيان بكنم ايشان مى گويند : اولا قضيه مسلم نيست كه آنها فرشته بوده اند , و به فرض اينكه فرشته باشند , تمثل فرشتگان بوده است و تمثل فرشته غير از اين است كه در عالم مادى و عالم تكليف افرادى ( بر داوود وارد شوند و داستانى را به دروغ نقل كنند) كه برايشان جايز نيست به عبارت ديگر ايشان مى فرمايند : اين مسئله كه يك چيزى راست است يا دروغ و ما وظيفه داريم راست بگوئيم و دروغ نگوئيم مربوط به عالم مادى و عينى است اگر در عالم مادى و عينى دو موجود مىآمدند در مقابل داوود و سخنشان را مى گفتند و دروغ مى گفتند , اين داخل در اين قضيه بود ولى مسئله تمثل مسئله ديگرى است مسئله تمثل يعنى حقيقتى به صورت ديگر ظهور پيدا مى كند , نظير رؤياى صادقه رؤياى صادقه با اينكه تمثل است صدق و كذب به اين معنا در آن راه ندارد مثلا ( اين مثال را من ذكر مى كنم ) پيغمبر اكرم در عالم رؤيا مشاهده مى كند كه گروهى ميمون از منبر او بالا و پايين مى روند و امت او پاى منبر نشسته اند و در حالى كه روى آنها به منبر است به قهقرا مى روند يعنى به طرف عقب , از منبر دور مى شوند از خواب بيدار مى شود محزون حس مى كند كه اين نشانه يك ضربه اى است به عالم اسلام جبرائيل اين رؤيا را براى پيغمبر تفسير مى كند ( و ما جعلنا الرؤيا التى اريناك الا فتنة للناس و الشجرة الملعونة فى القرآن و نخوفهم فما يزيدهم الا طغيانا كبيرا ) ( ٦ ) كه اين رؤيا تعبير دارد و تعبيرش اين است كه بعد از تو بنى اميه بر امت تو مسلط مى شوند و بر همين منبر تو خواهند نشست و در حالى كه ظاهر اسلام را رعايت مى كنند و با نام اسلام سخن مى گويند و روى مردم هم به سوى اسلام است عملا مردم را از اسلام دور مى كنند اين خوابى است كه خدا به پيغمبر نمايانده است اين خواب دروغ است يا راست ؟ اگر بگوييم خواب راست خوابى است كه به همان شكلى كه انسان ديده ظاهر بشود , در اين صورت اين خواب دروغ است زيرا واقعا ميمونى نرفت بالاى منبر پيغمبر , و واقعا اين جور اتفاق نيفتاد كه مردم پاى منبر پيغمبر نشسته باشند و عملا به طرف عقب , از آن دور شوند ولى در عين حال اين خواب راست است چون صورتى از يك حقيقت است ميمونها تمثل بنى اميه هستند و اينكه مردم نشسته قهقرا مى روند , يعنى حفظ صورت اسلام و از بين رفتن معنا و حقيقت اسلام اگر ملائكه براى يك پيغمبر متمثل مى شوند يعنى در تمثلشان حقيقتى به آن صورت متمثل مى شود در آنجا مسئله راست و دروغ به اين شكل مطرح نيست راست و دروغ تمثل فرشتگان بر پيغمبر به اين است كه با يك حقيقت منطبق باشد يا نباشد كه با حقيقتى هم منطبق بود نه اينكه به همان صورتى كه متمثل شده بايد در عالم عينى واقع شده باشد , همان طور كه در رؤياى صادقه لازم نيست صورتى كه متمثل شده , در عالم عينى واقع بشود .

بنابراين به فرض اينكه اينها فرشته باشند اگر چه قطعى نيست كه فرشته بوده اند جواب اين سؤال كه چگونه براى يك حقيقت از چنين وسيله اى استفاده شده است همين است كه علامه طباطبايى داده اند و از نظر من هم جواب درست است گو اينكه نمى دانم توانستم مطلب را چنان كه بايد توضيح بدهم يا نتوانستم .

تصاحب كالاى كفار قريش و مسئله استخدام وسيله

سؤال ديگر كه من خودم آن را يك مقدار توسعه مى دهم اين بود كه اگر در اسلام جايز نيست از وسيله هاى نامشروع و فاسد براى هدف مشروع استفاده بشود چرا پيغمبر اجازه مى داد كه مسلمين بروند جلوى قافله مال التجاره كفار قريش را كه از شام به مكه مى رفت وقتى كه مىآمد از نزديك مدينه عبور كند بگيرند و كالاى آن را كه تصاحب كنند كه اروپائيها حتى تعبير زشت راهزنى را به كار برده اند آيا غير از اين بود كه اين كار براى هدف مقدسى بود ؟ من اين سؤال را توسعه مى دهم , مى گويم خود جهاد هم ممكن است كسى بگويد از همين قبيل است چون جهاد هم در نهايت امر يعنى كشتن انسانها ! بديهى است كشتن انسانها فى حد ذاته كار درستى نيست كارى كه فى حد ذاته درست نيست چرا اسلام اجازه مى دهد ؟ مى گوييد براى هدفى مقدس پس خود اجازه جهاد در اسلام , اجازه دادن اين است كه از وسايل نا مشروع براى هدف مشروع استفاده بشود .

مثالهاى ديگرى نيز در اين زمينه داريم : مگر فقه ما نمى گويد كه ( دروغ مصلحت آميز به از راست فتنه انگيز است) اين جمله مال سعدى است ولى فقه هم اين مطلب را اجازه مى دهد فقه هم مى گويد اگر در يك جايى يك دروغى به مصلحت اجتماع بود , اين دروغ گفته شود , به اين معنا كه اگر در يك جايى امر داير است مثلا ميان يك راست گفتن و نفس محترم يك شخص مؤمن بى گناهى را به كشتن دادن , و يا دروغ گفتن و يك بى گناهى را نجات دادن , در اينجا دروغ بگو و بى گناه را نجات بده اين همان دروغ مصلحت آميز است اين مگر غير از اين است كه ما از وسيله نامشروع , براى هدف مشروع استفاده مى كنيم ؟ جواب اين است : در بعضى از موارد حتى وسيله , نامشروع هم نيست در مورد جهاد و مال و ثروت قضيه از اين قرار است اين اشتباه است كه ما خيال بكنيم همين قدر كه انسان , انسان بيولوژيكى به اصطلاح شد ديگر جان و مالش محترم است , از نظر انسان بما هو انسان در هر شرايطى بود , بود اين طرز فكر فرنگيهاست كه مى گويندانسانها يعنى نوع آدم , انسان زيست شناسى , انسان بيولوژى , انسانى كه علم بيولوژى او را انسان مى داند , و البته انسانى كه علم بيولوژى او را انسان مى داند يعنى آن موجودى كه يك سر و دو گوش و دو دست به اين شكل خاص داشته باشد , ناخنهايش پهن باشد , مستقيم القامه باشد و روى دو پا راه برود موجودى با اين علائم , انسان بيولوژى است از نظر زيست شناسى و بيولوژى معاويه يك انسان است و ابوذر هم يك انسان , يعنى اين جور نيست كه مثلا بگوييم گروه خون ابوذر بر گروه خون معاويه از نظر بيولوژى ترجيح دارد از نظر بيولوژى موسى چمبه و لومومبا دو انسان هستند در يك حد .

ولى در باب انسان , سخن در انسان زيست شناسى نيست , سخن در انسانى است با معيارهاى انسانيت , و لهذا يك انسان ضد انسان از آب در مىآيد موسى چمبه انسان ضد انسان است , معاويه انسان ضد انسان است , شمر بن ذى الجوشن انسان ضد انسان است , يعنى ضد انسانيتها در آنجا ملاك , انسانيتهاست انسانيت اين نيست كه دندانهاى يك موجود به فلان شكل باشد انسانيت يعنى شرافت , فضيلت , تقوا , عدالت , آزاديخواهى , آزادمنشى , حلم , بردبارى , اينها كه معيارهاى انسانى است انسان بيولوژى , انسان بالقوه اجتماعى است نه انسان بالفعل اجتماعى اگر انسانى بر ضد انسانيت قيام بكند و به عبارت ديگر آن انسانى كه بر ضد آزادى قيام كرده , بر ضد توحيد قيام كرده , بر ضد عدالت قيام كرده , بر ضد راستى و درستى قيام كرده , بر ضد همه خوبيها قيام كرده , اين انسان از ابتدا احترام ندارد , خون و مالش احترام ندارد , نه اينكه خون و مالش احترام دارد و از بين بردن خون و مال او يك كار زشتى است ولى ما براى هدف مقدس اين كار زشت را انجام مى دهيم اصلا زشت نيست مسئله قصاص و قاتل را قصاص كردن به معنى اين نيست كه مع الاسف كار زشتى را مرتكب مى شويم به خاطر يك مصلحت عالى تر اگر انسانى رسيد به حدى كه انسانهاى ديگر را بدون تقصير كشت , يعنى حرمت خودش را ديگر از بين برد آن دستى كه به خيانت , عالما عامداو با ابلاغ دراز مى شود اين دست حرمت خودش را از بين برده است چه خوب گفت سيد مرتضى در جواب ابوالعلاى معرى ابوالعلا گفت : اين قانون اسلام را من نمى فهمم چطور است كه در يك جا ديه يك دست را مى گويد پانصد دينار , و در جاى ديگر مى گويد اگر دزدى كرد , حتى به خاطر ربع دينار بريده شود ارزشش چقدر است ؟ ربع دينار يا پانصد دينار ؟ چطور تا دو هزار درجه نوسان پيدا مى كند ؟ سيد مرتضى فرمود :

عز الامانة اغلاها و اركسها ذل الخيانة فافهم حكمة البارى

دست به معناى اين عضو گوشتى احترام ندارد اگر مى گويند ديه دست پانصد دينار است , دست امين احترام دارد احترام مال انسانيت و امانت است عزت امانت است كه قيمتش را بالا برده است , و ذلت خيانت و دزدى است كه اين قدر درجه را پايين مىآورد امانت ارزش را بالا مى برد , خيانت ارزش را پايين مىآورد انسانيت ارزش خون و مال را بالا مى برد , و در مقابل , آن معيارهاى دروغ و كذب و غيبت و آدم كشى و ظلم و تجاوز به حقوق مردم و آزاديها و غيره تمام ارزشها را پايين مىآورد كه از هر بى ارزشى بى ارزش تر مى شود .

كفار قريش كه تا آن وقت لااقل سيزده سال كارى نداشته اند جز اينكه حلقوم پيغمبر را بگيرند كه نداى حقيقت به مردم نرسد چون برضد منافع آنهاست , مسلمين را تعذيب بكنند , در زير شكنجه ها بكشند و از هيچ جنايتى خوددارى نكنند در حالى كه مى فهمند او دارد حق را مى گويد , باز ما بگوئيم مال اينها محترم است , مال التجاره شان محترم است ؟ ! اولا آن مال التجاره را از كجا به دست آورده اند ؟ به نص قرآن يك عده رباخوار بودند در مكه كه مالى هم كه به دست آورده بودند از دزدى و رباخوارى به دست آورده بودند آيا مال اينها محترم است ؟ !

پس اينطور نيست كه در عين اينكه اين مالها محترم است پيغمبر به آن دليل اجازه تصاحب آنها را داده است كه هدفش مقدس است بلكه اگر هدف مقدسى هم نبود اين مال احترام نداشت .

در موارد ديگر , مسئله از اين قبيل نيست , بلكه از قبيل اهم و مهم است كه فقها در باب مقدمه واجب بالخصوص مطرح كرده اند كه در اين مورد هم بايد توضيحى برايتان عرض بكنم :

سخن ما در اينكه هدف وسيله را مباح نمى كند و نيز سخن علامه طباطبايى در هدف نبوت اين بود كه ما در راه ايمان , براى حفظ و تقويت ايمان مردم , در راه دعوت مردم به حق و حقيقت و اسلام , از باطل نبايد استفاده كنيم , يعنى ايمان و دعوت به راه حق , طبيعتش يك طبيعتى است كه وسيله پوچ و باطل نمى پذيرد سخن ما در اينجا بود نه در جاى ديگر آيه قرآنى كه ايشان به آن استدلال مى كنند آيه بسيار عتاب آميزى نسبت به پيغمبر اكرم است :

و لولا ان ثبتناك لقد كدت تركن اليهم شيئا قليلا اذا لاذقناك ضعف الحياة و ضعف المماة ( ٧ ) .

پيغمبر ! اگر عنايت الهى نبود نزديك بود لغزش بكنى , حالا لغزش پيغمبر چه بوده ؟ آنطور كه در تفاسير نوشته اند نه اين است كه پيغمبر لغزش كرده است , شايد تصوركى براى پيغمبر پيدا شده ولى فورا تصميم به خلافش گرفته قرآن در عين حال عتابش مى كند آنها گفتند يا رسول الله به ما اجازه بده براى اينكه اسلام اختيار بكنيم يك سال نماز نخوانيم , يا يك سال متعرض بتهاى ما نشو پيغمبر چنين تصميمى نگرفت ولى شايد در قلب او خطور كرد كه براى هدايت اينها و براى خدا يك مداهنه اى , يك سازشى , يك مماشاتى بكنم ( نظير آنچه كه از على ( ع ) مى خواستند كه براى خدا با معاويه مماشات كن ) نه , طبيعت ايمان اين مداهنه ها و اين مماشاتها را نمى پذيرد اگر مسئله ايمان و حقيقت مطرح نبود , مسئله حقوق اجتماعى و حقوق افراد مطرح بود مانعى نداشت مثلا براى نجات جان يك فرد چه مانعى دارد كه انسان دروغ هم بگويد , بعد هم كشف بشود كه او اين دروغ را براى نجات جان وى گفته است عيبى ندارد ولى من بخواهم مردم را دعوت به خدا بكنم , دليلى ذكر بكنم بى حقيقت و دروغ , بعد معلوم بشود كه اين دليلى كه من آوردم و راهى كه من طى كردم براى دعوت مردم به حقيقت , دروغ بوده و اصلا من با دروغ مردم را با ايمان كردم , اين ضربه اى به ايمان مى زند كه ديگر التيام پذير نيست پس سخن ما در موضوع تبليغ بود قبلا مثالى عرض كردم كه بعضى مى گويند در راه تقويت ايمان , تهمت هم به اهل بدعت بزنيد , و به عبارت ديگر براى تقويت ايمان , به اهل بدعت هر دروغى مى خواهيد ببنديد آنها مى خواستند يك چراغ سبز به اصطلاح بدهند , به بهانه اينكه هدف ما ايمان است و هر وقت هدف ايمان شد اسلام به ما چراغ سبز داده كه به دشمنان اسلام دروغ ببنديد گفتيم نه , هرگز اسلام براى ايمان و در راه دعوت به حق و حقيقت , دروغ را اجازه نمى دهد به هيچ شكلى و به هيچ نحوى ساير كارهاى مقدس هم از همين قبيل است .

جنایت برای همیشه زیر پرده نمی ماند

نارضایتی و دل آزردگی عمر منحصر به زمان ابوبکر نبوده، تا زمان خلافت خویش ادامه داشت. روی این اصل پس از آن که عمر به خلافت رسید، سهمیه خود را به صاحبان اولیه آن رد کرد و دایماً از خالد تنفر داشت، خالد نیز سعی می کرد خود را از نظر عمر دور نگاه دارد. راستی آیا علت این انزجار تمام نشدنی عمر در این امر (امری که شاید نظیر آن کراراً واقع می شد و عمر از خود عکس العملی نشان نمی داد) چه بود؟ آیا این انزجار از روی اعتقاد و ایمانی بود که داشت؟ یا از روی دلسوزی نسبت به یک نفر مسلمان، این طور دل آزرده شده بود؟ من اینها را نمی دانم و اگر بدانم هم قضاوت نخواهم کرد! فقط می گویم مالک، مقتولی که عمر این قدر نسبت به او اظهار علاقه می کرد و از قاتل وی خالد تا این اندازه بیزاری می جست، با عمر سابقه رفاقت داشت. یعنی در زمان جاهلیت حلیف، هم قسم، هم عهد او بود و تقریباً سمت برادر خواندگی با هم داشتند. دیگر داوری با خود شما!

{صفحه37}

بالاخره هرچه بود، این قدر مسلم است که این تیرگی همین طور ادامه داشت و داشت تا روزی که (طبق روایت بزرگان امامیه از طریق معصومین خدا خواست قدری از اسرار و رموزی که حتی از چشم طرفین مخفی بود، آشکار نماید. آن روز روزی بود که عمر، خالد را در بعضی از بستان های خارج مدینه ملاقات نمود. شاید با یک حسرت و اندوه نسبت به مالک و در عین حال با یک کینه و غضبی نسبت به خالد گفت: ای خالد! تو بودی که مالک را کشتی خالد در جواب گفت: آسوده باش که اگر من مالک را برای تیرگی روابطی که بین من و او بود کشتم، (ضمناً از این جواب سرّ این اقدام خائنانه خالد معلوم می شود) در مقابل نیز یکی از کسانی را که بین شما و او روابط گل آلودی بود کشتم.

عجب! آن شخص کیست که قضیه کشته شدن او باید حتی از نظر مثل عمر هم مخفی باشد؟! معلوم نیست عمر در مقابل، چه عکس العملی از خود نشان خواهد داد! آیا دیگر از خطاهای خالد خواهد گذشت؟ آیا حرارت مصنوعی یا آن حرارتی که از روی جهات غیر دینی برای او ایجاد شده بود، تمام می شود؟ اینها پرسش هایی است که پاسخ آنها بعد از نقل قضیه بر شما معلوم خواهد شد، پس این قدر بدانید که وقتی خالد نام مقتول (مقتولی که عمر از کشته شدن او دلشاد شده و تا آن روز قاتل او را نمی شناخت) را برد یعنی همین که گفت ای عمر «سعد بن عباده» را نیز کشتم، حالت غریبی به عمر دست داد. برق خرسندی از چشمانش جستن نمود و خالد، همان خالدی را که تا به حال رانده درگاه محسوب می شد، خالدی را که دشمن خدا به حساب می آورد، به سینه چسبانیده، چون پدر مهربان که بر سر شفقت و مهربانی با فرزند دلبند خود باشد، او را نوازش نموده بدو گفت: ای خالد! تویی شمشیر خدا، تویی شمشیر رسول خدا،

{صفحه38}

دیگر ورق برگشت. خالدِ مبغوض خدا، محبوبِ خدا شد. و از امروز در نزد همه به شمشیر خدا مشهور گشت. راستی اگر از حق نگذریم، اگر کمی با انصاف باشیم باید حق بزرگی را که عمر به این گونه کردارهای خود به گردن ما دارد هرگز فراموش نکنیم، باید تصدیق کنیم که اگر این تصادفات نمی شد و این امتحانات را عمر نمی داد، حق داشتیم که از تظاهرات و ظاهر سازی های او در شک بیفتیم و نتوانیم به آسانی پیرامون او و کارهای او داوری کنیم.

خوب، این سعد بن عباده مگر چه سمتی داشت و با عمر چه کرده بود و از چه رو دشمن و مانع پیشرفت مقاصد عمر می شد که باید این طور خبر قتلش عمر را عوض کند؟ و چرا باید این خبر تا به حال از نظر عمر مخفی باشد؟

سعد بن عباده از انصار و رئیس قوم خزرج بود، و او اول کسی بود که (به واسطه جهاتی) پس از فوت رسول خدا، بلافاصله مردم یعنی انصار را دور خود جمع نموده، از آنها برای خود تقاضای بیعت نموده، ولی چون کار از دست او بیرون شد و ابوبکر بر سر کار آمد، وی از بیعت با ابوبکر امتناع ورزیده و پس از این که زمام کار به دست عمر افتاد، با عمر نیز بیعت ننمود. نهایت این که چون صاحب عشیره بود و طایفه او با اهمیت بودند از ترس! هیچ کس متعرض او نمی شد. گرچه ابتدا او را آزاد گذاشتند، ولی چنان چه از پسر او نقل می کنند وقتی آهنگ الزام و اجبار سعد بن عباده را برای پذیرفتن خلافت ابوبکر و بیعت کردن با او نمودند، پسر وی «قیس» خطاب به جمعیت گفت: من از روی مهربانی به شما پندی می دهم آن را بپذیرید! پدر من سوگند یاد کرده که هرگز با شما بیعت نکند، و به طور قطع او نسبت به سوگند خود وفادار خواهد بود، و با شما دست بیعت نخواهد

{صفحه39}

داد، مگر این که کشته شود. و او را نمی توانید بکشید، مگر این که اول فرزندان و اهل بیت او را بکشید و کشتن ایشان نیز عملی نشود، مگر این که تمام قبیله اوس کشته شوند، و اوس از بین نمی روند مگر این که تمام خزرجی ها نابود گردند، و خزرجی ها نابود نخواهند شد مگر این که تمام طوایف یمن نیست و مضمحل گردند. پس بیایید و زحمات خود را پایمال این خواهش نابجای خود نکنید و نگذارید امری را که تازه سر و صورتی پیدا کرده و پایه های آن نزدیک است استوار گردد، دو مرتبه متزلزل شود، ایشان نیز این اندرز را پذیرفتند و دست از وی کشیده، او را آزاد گذاشتند. سعد نیز در کمال آسایش زندگی می کرد و هیچ کس متعرض او نمی شد، تا زمان خلافت عمر. که اتفاقاً وقتی سعد به قصد مسافرت به شام از مدینه خارج شد، در بین راه در یکی از قراء غسان که از بلاد دمشق بود و بعضی از کسان او در آنجا سکنی داشتند، توقف نموده. خالد بن ولید (همین خالد که اول دشمن خدا و بعد شمشیر خدا شد) که در این موقع در شام بود، از حال سعد آگاه شده به قصد از پا درآوردن سعد به جهت تخلف او از بیعت ابوبکر، به همراهی یکی از مردان قریش که مثل خود او در تیراندازی معروفیت به سزایی داشت از شام حرکت نموده، خود را به محلی که سعد آنجا بود رسانیدند. و شبانه با پیش بینی های قبلی در دو طرف همان راهی که مسیر سعد از آنجا بود، خود را در بین درخت های مو، که مشرف بر مسیر بود مخفی نمودند. همین که سعد بی خیال بر اسب خود سوار و از این راه می گذشت با دو چوب تیر او را به سزای همراهی نکردن با یک باطل رسانیده، او را از پا درآوردند.

ولی از نظر این که کشف این مطلب به قیمت جان خالد و به بهای خلافت خلیفه تمام می شد، خالد برای پوشاندن این جنایت نیرنگ و حیله

{صفحه40}

غریبی به کار برد. یعنی چون عرب سخت به جن و تصرفات وی بر علیه انسان معتقد بود و افسانه های زیادی از عملیات آنان در بین آنها شایع بود، قتل او را به جن نسبت داده، برای اثبات این مدعا، دو شعر زیر را که اغلب اشعار منسوب به جن بر همین وزن سروده شده) در بین عرب انتشار داد:

قد قتلنا السید الخزرج سعد بن عباده

فر میناه بسهمینفلم تخط فواده(1)

و انصافاً هم از این نقشه آن طور که باید نتیجه گرفت. زیرا هرچه انسان فکر می کند، می بیند گرچه امروز هم برای لاپوشی جنایات در تمام دستگاه های حاکمه راه های سرسام آوری در پیش دارند و به منظور اختناق افکار، نقشه های حیرت آوری کشیده اند؛ ولی در عین حال کمتر جنایتی شده که تا این حد، یعنی تا حدی که اگر خود قاتل اقرار نکند حتی آن کسی هم که این قتل اصلاً به خاطر مبارک وی واقع شده آگاه نگردد.

بالاخره مالک بن نویره را از روی بدعت به نام این که کافر و از دین خدا برگشته، با ظلم و ستم هرچه شدیدتر کشتند. و همان طوری که گفتیم چون نوبت به عمر رسید، افرادی که از عشیره مالک بن نویره مانده بودند، جمع آوری نموده و آنچه از اموال و فرزندان ایشان در نزد مسلمین بود، به آنها باز گردانیده، بلکه بعضی از اهل روایت چنین گفته اند که زنان آنان را نیز که به عنوان کنیزی در دست مسلمین بودند، از آنها باز پس گرفته، بعضی از آنها را با شکم های باردار به شوهرهای خودشان رد نمود.

اکنون وقت آن رسیده که اقدام ابوبکر و رفتار عمر را با یکدیگر مقایسه نموده، در اطراف آن دقت بیشتری به عمل آوریم. یعنی وقت آن رسیده که

1- به تحقیق که ما سید و رئیس خزرجی ها سعد بن عباده را کشتیم، (به این ترتیب که) او را هدف دو چوب? تیر قرار داده آن تیرها از قلب وی تخطی ننمود.

{صفحه41}

از دوستان و یاران و کسانی که سنگ حقانیت آنها را به سینه می زنند، سؤال کنیم: آیا این دو رفتار متضاد و این دو عمل متقابل، که هر یک بر خلاف دیگری انجام یافت، کدام مطابق واقع و پسندیده خدا - و کدام مخالف و برخلاف دستور اسلام بود؟ چون ممکن نیست هر دو را در عمل خود ذی حق بدانیم، یعنی ممکن نیست بگوییم غنایمی که گرفته شد، هم بر مسلمانان حلال بوده «چون ابوبکر گرفته» و هم حرام بود، «چون عمر آنها را به صاحبان خود برگردانید». زیرا محال است یک چیز هم حلال باشد، هم حرام. پس ناگزیر باید گفت: اگر عمل عمر بر حق بود، ابوبکر بنا حق عده ای از مسلمانان را کشت و اموال آنها را به حرام به خورد سایر مسلمین داد و فرزندان و زنان آنان را نیز بر خلاف دستور خدا بین مسلمین تقسیم نمود، و بدین وسیله ظلم و ستم عظیم و جبران ناپذیری را مرتکب شده، حقانیت خود را جهت مقام شامخ خلافت به ثبوت رسانید. و اگر ابوبکر در عمل خود به صواب بوده و حق داشته که گروهی از مسلمین را کشته و اموال آنها را به دیگران بدهد، و سایر مسلمین نیز که این اموال را گرفته بودند رسماً مالک شده بودند و زنان و فرزندان مقتولین از روی استحقاق زیر دست آنها قرار گرفته و به تصرفشان در آمده بودند، پس به یقین عمر در کار خود به خطا رفته و به ناحق اموال و زنان را از صاحبان شرعی آن گرفته و به حرام به دست دیگران سپرده؛ فقط محض تسلی خاطر عده ای موجب نشر حرام و به دنیا آمدن فرزندان ناپاک شده است، بدین وسیله لیاقت خود را بر همه ظاهر ساخت. پس ای کسانی که خود را دوستدار این پیشوایان و پشتیبان این علمداران می دانید، بیایید و به خاطر وجدان ذره ای انصاف داده خود، را از قید بند و عادت چندین صد ساله برهانید و از پرده پوشی و توجیه و تأویلاتی که در این قبیل کارهای ظاهر الفساد راه

{صفحه42}

ندارد، دست بردارید تا بتوانید میزان کار هر طایفه و حقانیت آنها را آن طور که هست، به دست آورده به پیروی از حق سعادتمند گردید.

بدعت سوّم

چنان چه گفته شد این تشکیلات فقط به رضای خاطر عده بخصوصی سر و صورتی به خود گرفت، و گروهی از این تشکیلات نارضا و بعضی رسماً مخالف بودند. در بین مخالفین کسی که بیش از همه مخالفتش مورد اهمیت بود و نظر عموم را به خود متوجه می کرد، مولی الموحدین علی امیرالمؤمنینعليه‌السلام بود.

بدیهی است مخالفت چنین شخصی که مجسمه حقیقت و درستی است و اسلام از زحمات او قوامی یافته و اساساً پیشرفت اسلام رهین خدمات و فتوحات و از خود گذشتگی های اوست، بسیار شایان توجه بوده و به طور قطع هم آن روز «جمیع امت» چشم به رفتار مولی دوخته، هریک به یک طور پیش بینی می نموده اند. عده ای رسماً انتظار مخالفت علنی را داشته، می خواستند از آب گل آلود به نفع خود ماهی بگیرند. و به عکس عده ای به منظور حفظ اسلام صلاح را در سکوت و آرامش دیده، هیچ مایل نبودند اسلام در آغاز سن و در آن وقتی که هنوز استخوان های لطیف او قوامی به خود نگرفته، دچار این مرض مهلک شود، و از این رو دائماً در صدد چاره جویی بوده، برای اصلاح واقعی نقشه ای عاقلانه طرح می کردند. گروهی هم از وقوع این مخالفت سخت بیمناک بوده، دائماً در فکر جلوگیری از غوغای احتمالی بوده، به همین منظور هر چه را سبب پیشرفت مخالفین می دیدند، و هرکس را مانع ترقیات خود می یافتند به هر وسیله بود، در برانداختن او می کوشیدند.

{صفحه43}

طبیعی است که برای انجام این نقشه و برای بی دست و پا کردن مخالفین حتی المقدور باید کوشید بزرگترین عامل و یگانه وسیله پیشرفت را از دست آنها بیرون آورد. یعنی باید کاری کرد که پول از آنها قطع شود و آنها را حتی به نان شب نیازمند نمود، تا فکر به چنگ آوردن روزی همه چیز را از خاطر آنها ببرد. یا اگر کسانی هم در بین آنها هوشیار و دلسوز یافت شوند، به واسطه احتیاج نتوانند کاری انجام دهند. روی همین اصل است که استعمار طلبان همیشه با مستعمراتی های ستمکش بدبخت همین روش را پیش گرفته، هرگز نمی گذارند فکر آنها از حدود احتیاجات شبانه روزی تجاوز نموده، به فکر استقلال و آزادی خود بیفتند و یا اگر هم به فکر افتادند آن قدر محصور و بیچاره باشند، که قدرت تکان خوردن نداشته باشند.

پس بالاخره باید نقشه ای ریخت که علیعليه‌السلام یگانه رقیب و دشمن این تجاوزات ناعادلانه تهی دست شود، و کسی گرد او را نگیرد، گرچه خود علیعليه‌السلام از مالیه دنیایی بهره ای ندارد، ولی چون همسر پاک او ثروتی دارد که برای پیشرفت مقاصد علیعليه‌السلام کمک خواهد بود، پس باید به هر قیمتی که هست و به هر اسمی که ممکن است آن را گرفت. گو این که خدا راضی نباشد! و به فرض این که این کار بدعت در دین و ظلم و ستم عظیمی باشد (هرچه باشد باشد)، مگر نه این است که باید از خدا نترسید؟ از وجدان شرم نداشت؟ مگر نه این است که فقط در راه استحکام ارکان هوی باید کوشید و برای حفظ مقام شخصی خود باید زحمت کشید؟ چرا! این اصل مسلم را نباید از دست داد و در راه رسیدن به آن از هیچ عملی نباید دریغ داشت. ولی چیزی که هست باید حتی المقدور مواظبت نمود که به اندام جنایت لباس پاکی پوشانید و خیانت را به یک ظاهر فریبنده ای آرایش

{صفحه44}

نمود، تا هرکس هرگز مطلب را درنیافته، جنایت کار و خیانت پیشه زیاد مورد تهاجم این و آن واقع نشود. پس باید برای گرفتن اموال همسر مولی، یعنی برای چپاول دارایی فدک دختر پیغمبر از طریق شرع وارد شد. باید گفت: ای دختر پیغمبر تو به تنهایی نمی توانی این اموال را تصاحب نمایی. این اموال صدقه و حق جمیع مسلمین است. چون خود پیغمبر فرموده ما پیغمبران از خود ارث به جای نگذاشته هرچه از ما بماند صدقه است.

باری تمام این سخنان که باید گفته شود گفته شد، و تمام این نقشه ها عملی گشت. و بالاخره حضرت زهراعليها‌السلام ( از حق شخصی خود محروم شد. ولی بدیهی است مثل حضرت زهراعليها‌السلام ( هرگز به سادگی حاضر نیست حقوق خود را از دست داده و از حق خود دفاع نکند. یعنی هرگز ظلم را بر خود نمی خرد. اگرچه برای ما امروز اهمیتی ندارد که دیگران حقوق ما که سهل است، هستی ما را هم بخورند و ما به راحتی دست روی دست گذاشته بنشینم، و گو این که برای ما مانعی ندارد که برای رسیدن به مقام بی حقیقتی یا به خیال اندوخته کردن چرک دست دیگران، در راه نابود ساختن خود و ملتی با دشمنان خود کمک کنیم. ولی این معنا برای مثل حضرت زهراعليها‌السلام ( بسیار اهمیت دارد. باید هرگز راضی نشود کسی به ظلم و ستم، ذره ای از حق او را غضب کند. باید تا حد امکان با غاصب و ستمگر مبارزه فرماید. باید این لباس شرعی (پیغمبر ارث نمی گذارد) و فریبنده ای را که به اندام این جنایت پوشانده اند، تا آنجا که ممکن است با دلایل متقنه بیرون آورد...

از این رو آن حضرت «طبق روایت جمیع تابعین و یاران ابوبکر» در پاسخ این گفتار فرمود: پدرم رسول خدا فدک را به من اهدا نموده و بخشیده، یعنی به فرض این که این سخن ما پیغمبران ارث نمی گذاریم»

{صفحه45}

صحیح باشد، این زمین به ارث به من نرسیده و بخششی است که در زمان حیات رسول خدا به من شده.

خوب! آیا همین سخن برای اثبات مطلب کافی بود؟ آیا ابوبکر قول صدیقه طاهرهعليها‌السلام را پذیرفت یا «نعوذ بالله» گفتار حضرتش را بر دروغ حمل کرد؟ بدیهی است که اگر ابوبکر باطناً هم تصدیق داشته باشد و از اصل قضیه آگاه باشد، (کما این که بود) نباید به این سادگی، بلکه به هیچ وجه این سخن، سخنی را که با تمام نقشه های او مخالفت دارد بپذیرد. باید حتی المقدور اشکال تراشی کند تا به هر قیمتی که هست (ولو به قیمت حتک حرمت کسانی که خدا و رسول آنها را محترم شمرده اند) بر مقصود خود فایق گردد. این بود که از حضرت شاهد طلبید. حضرت ام ایمن را شاهد آورد. وی بر صدق امر گواهی داد، ولی باز ابوبکر نپذیرفته، گفت: ام ایمن زن است و شهادت زن در مقام قضاوت پذیرفته نیست و حال آنکه تمام راویان معترفند که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله فرموده: ام ایمن از اهل بهشت است. سپس مولی الموحدین علی ابن ابی طالبعليه‌السلام تشریف آورده. بر حقانیت این امر گواهی داد. ابوبکر این را هم نپذیرفت و گفت این شوهر تو است و به نفع خود گواهی می دهد و حق را به سوی خود می کشد و حال آنکه همه راویان عامه بر این اتفاق دارند.(1)

1- این حدیث را عده ای از حافظین احادیث و خبرنگاران عالی قدر از پیغمبر اکرم صلى‌الله‌عليه‌وآله روایت نموده برای اطمینان پاره ای از آنها را متذکر می شویم:

خطیب بغدادی در تاریخ، به طریق خود از ام سلمه (ج4 ص321)- حافظ هیثمی در مجمع الزوائد (ج7 ص236) که همان جا روایت آن را به بزار نسبت می دهد. حافظ ابن مردویه در مناقب و سمعانی در فضایل الصحابه، هر دو از عایشه نقل می کنند. باز ابن مردویه در مناقب و دیلمی در فردوسی از عایشه، نهایت به این عبارت که «الحق لن یزال مع علی و علی مع الحق لن یختلفا و لن یغترقا) (حق برای همیشه با علی و علی با حق بوده هرگز از هم جدا نخواهند شد) ابن قتیبه در الامامه والسیاسه (ج1 ص68) از محمد بن ابی بکر از عایشه بدین عبارت که علی مع الحق و الحق مع علی و زمخشری در بیع الابرار به این عبارت که علی مع الحق و القرآن، و الحق و القرآن مع علی ولن یفترقا حتی یراد علی الحوض) علی با حق و قرآن، و حق و قرآن با علی بوده تا هنگام وصول به حوض هرگز از یکدیگر جدا نخواهند شد. خوارزمی (قافله سالار خطباء) نیز در مناقب به همین عبارت از طریق ابن مردویه نقل می کند. شیخ الاسلام خوئی در فرائد المسمطین از طریق حافظ ابوبکر بیهقی و حاکم ابو عبدالله نیشابوری روایت می کند.

از عجایب روزگار این که با وجود این اخبار و با این همه طرق متعدده که در نقل این حدیث مشاهده شد، باز سلسله جنبان گمراهان «ابن تمیمه» در منهاج السنه خود (ص167- 168) گفته این حدیث بزرگترین دروغ ها و نادانی ها بوده. هیچ کس از پیغمبر نه به اسناد صحیح و نه به اسناد ضعیف نقل ننموده، بلکه این از سخنانی است که رسول خدا منزه تر است از این که بر زبان مبارکش جاری سازد.

{صفحه46}

که رسول خدا فرموده علی با حق و حق در همه جا با علی است و هرگز از هم جدایی ندارند، تا روز پاداش به حوض برسند. باری! ابوبکر شهادت علیعليه‌السلام را نپذیرفت و آن حضرت را بر خلاف گفته پیغمبر، مرد نادرست و هوا خواهی دانست. اینها همه به جای خود، به گفته خدا نیز که به طهارت و پاکی مولی علیعليه‌السلام و حضرت زهراعليها‌السلام گواهی داده، پشت پا زد و شهادت خدا را که فرموده(1) (فقط خدا می خواهد ناپاکی را از شما اهل بیت برده و شما را به یک پاکی با عظمتی پاک و پاکیزه بگرداند) تکذیب نموده.(2) خوب ای اهل انصاف، اکنون با این وصف، یعنی با این که رسول خدا به درستی علیعليه‌السلام گواهی می دهد و پس از آن که خدا به پاکی آن حضرت از هرگونه نادرستی شهادت خود را اظهار می دارد، دیگر جای آن هست که کسی آن حضرت را «نعوذ بالله» نادرست و ناپاک بداند. آیا اگر

*******

1- یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا.

2- زیرا تمام مفسرین اجماع دارند که منظور این آی? اهل بیت همان اهل بیتی که یقینا علیعليه‌السلام و فاطمهعليها‌السلام داخل در آن هستند، می باشند.

{صفحه47}

کسی چنین اعتقادی پیدا کند رسماً خدا را تکذیب ننموده است! آیا اگر کسی خدا را تکذیب نمود، بدون خلاف و بدون شک کافر نشده! چرا! به خدا اعتقاد چنین شخصی به اتفاق تمام فرق اسلام از حدود اعتقادات مسلمین خارج و به یقین کافر خواهد بود.

پس با این وصف، ما از چه رو این خلافت ها را به حق و این خلیفه ها را پاک بدانیم؟ با چه وجدان و با کدام شعوری از این ناپاکی ها، از این گناهان، از این کردارهای کفرآمیز اغماض و چشم پوشی کنیم؟ و تا چه حد در حق خود و جامعه ستم نماییم؟ آخر تعصب و عادت هم برای خود حدی دارد، تا کی باید نیروی عقل تسلیم این اهریمن نازیبا و مخوف شود؟ بگذریم.

بالاخره چون بنای ابوبکر بر ایراد گرفتن و نپذیرفتن بود، کوشش حضرت زهرا سودی نبخشید و یقین شد که دیگر سخن گفتن با چنین شخصی نتیجه پذیر نیست، و مسلّم شد که اگر خدا هم به صدق این گفتار گواهی بدهد (کما این که داد) فایده ای ندارد. (چنانچه فایده ای هم نداشت.) پس آیا هنوز جا دارد که حضرت شاهد دیگری بیاورد؟ و باز برای استرداد حق خود دست و پاکند؟ نه به طور قطع اگر تمام مسلمین هم به این مطلب گواهی می دادند، ابوبکر هر یک را به نوبه خود به بهانه ای رد می نمود، زیرا کسی که شهادت خدا را رد کند، از مخلوق اندیشه ای ندارد! از این رو حضرت زهرا سخت برآشفت و با حالتی غضب آلود مجلس را ترک فرموده، قسم یاد کرد که دیگر با او و با رفیق او (عمر) سخن نگوید، تا وقتی که پدر بزرگوار خود را ملاقات نموده، شکایت این عمل جابرانه را به وی بنماید. باری این ظلم جراحت مهلکی بر قلب آن حضرت وارد ساخت و غمی و افسردگی پایان ناپذیری در دل داغدار حضرتش به وجود

{صفحه48}

آورد، و سرانجام از این ماتمکده اش رهایی بخشید.

این روایت شهرت دارد که حضرت را کسی بعد از فوت رسول خدا تا زمان مرگ خندان و دلشاد ندیدند، ولی درست معلوم نیست که آیا این افسردگی ممتد فقط مولود فقدان اسفناک پیغمبر عالمیان بوده؟ یا در اثر این غضب حق (خلافت از علیعليه‌السلام و فدک از حضرت زهراعليها‌السلام غصب حقی که نتیجه مستقیم آن ابطال زحمات چندین ساله پیغمبر بود، به وجود آمد؟ یا هر دو باعث پیدایش این نگرانی شدند؟ هیچ یک از این ها به طوری که شک را از بین ببرد معلوم نیست. ولی این معنی مسلم است که این غصب مفرط و این چشم آرام نشدنی آخرین اثر خود را به صورت یک وصیت جانگدازی ظاهر نمود و به شکلی که تا اندازه ای پرده ابهام را از روی دردهای درونی حضرت زهرا برمی داشت، آشکار ساخت. یعنی این افسردگی کار را به جایی رسانید که دخت پیغمبر به مولی المتقین وصیت کرد که جسد پاکش را شبانه به خاک بسپارد، تا هیچ یک از این غاصبین موفق به نماز گذاردن بر جنازه اطهرش نشوند. روی این اصل حضرت مولی آخرین شعاع خیره کننده ای را که از رسول خدا به جای مانده بود، در آن ظلمت شب و در آن تاریکی موحش در خاک، و در مقابل غم و غصه های عالم را در دل خود پنهان نمود و امانتی را که در دست داشت، با صدها خون جگر به صاحبش رد فرمود.

صبح آن شب مردمی که تازه به پرسش از حال دختر پیغمبر آمده بودند، برخلاف انتظار از دفن پنهانی آن حضرت آگاه شده، بر مولی اعتراض نموده، گفتند: چه باعث شد که چنین کردی؟ حضرت در پاسخ آنها فرمود: وی به من چنین وصیت نموده من هم حاضر نبودم بر خلاف وصیت او رفتار نمایم. زیرا رسول خدا فرمود: (این روایت از زبان تمام راویان شیعه

{صفحه49}

و سنی شنیده می شود) «فاطمهعليها‌السلام پاره جگر من است، کسی که او را اذیت نموده(1) [من را اذیت کرده است] پس من روا نداشتم با سرپیچی از این وصیت، رسول خدا را اذیت کرده، با او مخالفت ورزیده باشم! از این جواب احوال مردم دگرگون شده، گروهی در آتش مصیبت و حرمان از موفقیت به نماز گذاردن می سوختند، و جمعی از عاقبت وخیم این وصیت هراسناک بوده و بر خجلت و شرمساری و سرشکستگی خود در نزد رسول خدا اندیشه می کردند. پاره ای از مردم (یعنی آن مردمی که خدا را هم راستگو نمی دانستند!) تا اندازه ای این کار را مستند به مولی الکاملین دانسته، از وی مکدر و رنجیده خاطر شدند و در اندیشه جبران افتادند. از این رو عمر که فرد شاخص این عده محسوب می شد، به مردم دستور داد جستجو کنید تا قبر آن حضرت را پیدا نموده آن را نبش کنیم و بر آن حضرت نماز بگذاریم. ولی ایشان هرچه جستند کمتر یافتند، هرچه کوشیدند به حیرت بیشتری دچار شدند، بالاخره قبر برای همیشه از نظرها پنهان شد و تمام جنایات را به پنهانی خود آشکار ساخت. مجهول ماند و به مجهول ماندن خود تمام جنایتکارها را معروف ساخت. از دیدها غایب شد و به غیبت خود تمام حقایق و رموز و اسراری را که دیروز و امروز و فردا در اطراف آن صحبت ها شده و خواهد شد، ظاهر نمود. راستی (همان طوری که در جواب یکی از دوستان از سرّ پنهان شدن قبر حضرت زهرا سؤال می نمود گفتم) اگر این قبر از دیده ها پنهان نمی شد و امروز ما محل آن را به خوبی می دانستیم، از کجا به دردهای کشنده ای که آن حضرت در

1- این حدیث از جهت معنی از احادیث متواتره اهل سنت بوده، مهمترین خبرنگاران آنها در باب مناقب آن حضرت ضبط نموده اند. بخاری. مسلم. ترمذی. احمد. ابوداود از صاحبان صحاح و ابن حجر در وصواعق کنجی در کفایه الطالب.

{صفحه50}

کانون سینه مبارکش در زیر پرده های صبر مخفی نموده و سرانجام موجب غروب نمودن آن شمس خاندان رسالت شد، می رسیدیم؟! از چه راهی می توانستم تعیین کنیم که حضرت از تشکیلات آن زمان نارضا بود و از آن جا به ما مسلّم می شد که حق آن حضرت را غصب نموده؟ از کجا ظلم و سمت آنها نسبت به پاره جگر رسول خدا بر ما واضح می شد؟! از کجا به طور مسلم از نقشه ها و کارها و دسیسه بازی ها و حقه و نیرنگ های این خلفا اطلاع حاصل می کردیم؟! چون اگر قبر پنهان نمی شد، علاوه بر این که ممکن بود با هزاران دوز و کلک روی جنایتهای خود را بپوشانند و با اخبار جعلی حاکی از خشنودی حضرت زهرا، امر را مشتبه کنند، علاوه بر این اگر چند روایتی هم از طریق شیعه بعضی حقایق را می گفت (نه تنها نمی توانست طرف را قانع کند بلکه) برای خود ما هم یقین آور نبود. ولی اکنون هر فرد مسلمان نه! بلکه هرکسی که از پنهان شدن این قبر آگاه می شود، فوراً از خود سرّ این مطلب را جویا شده، می پرسد چرا باید قبر نوع مسلمین صدر اسلام که شاید اغلب آنها معروفیتی هم نداشتند یا اگر هم داشتند معروفیت آنها طرف مقایسه با شهرت دخت پیغمبر نبود، (چرا باید قبر آنها) معلوم باشد و قبر یگانه فرزندی که خدا او را مدح نموده و رسول خدا آن قدر به او اظهار علاقه می فرمود، از نظرها غایب باشد؟ چرا باید مسلمین که آن قدر به نگهداری آثار گذشتگان خود علاقمند بودند، از این معنی آگاه نباشند؟ مسلماً این امر یک امر عادی که بتوان به سادگی آن را تلقی نمود نیست، حتماً باید یک جهت مهمی داشته باشد. این پرسشها همین طور ادامه دارد تا بالاخره اگر شخص، اندکی کنجکاو باشد برای پاسخ این سؤالات خود از پا ننشسته و نه تنها سر این مطلب، بلکه در خلال این پژوهش، اسراری بر او مشکوف خواهد شد. باری! شمه ای از

جنایات مسلم آن دو بزرگوار!! گفته شد! و قدری از کردارهای کفرآمیز اینان بیان گشت. ولی چون ممکن است هنوز کسانی پیدا شود که این بیانات آنها را قانع ننموده باشد، از این رو می گوییم با در نظر گرفتن خبر پیش گفته «هرکس فاطمهعليها‌السلام را اذیت کند مرا اذیت نموده و هرکس مرا اذیت کند خدا را اذیت کرده» و باتوجه به روایت مروی از عامه که «یا فاطمه پروردگار عالم به موجب خشم تو خشمگین و به خرسندی تو خرسند می شود»(1) و با پیجویی از علل پنهان ماندن قبر صدیقه کبری و به عبارت ساده تر با اعتراف به این که حضرت زهرا به واسطه ستم ها و جفاهایی که از این جفاکاران نسبت به حضرتش شده بود، راضی نشد اینها بر جنازه اش نماز بگذارند و حاضر نشد حتی از قبر او هم اطلاعی حاصل نمایند، (با وجود اینها) دیگر جای شبهه نیست که ایشان مغضوب خدا بوده و با این کردار زشت به یقین رسول خدا و خدا را اذیت نموده اند. جای هیچ سخن نیست که اینها همان کسانی هستند که پروردگار عالم در دفتر محاسبات خود صفحه روشنی برای رسیدگی به حالشان باز نموده، در آن دفتر پاداش اینها یعنی این کسانی را که به خدا و پیغمبر اذیت نموده اند این طور بیان می کند که:«ان الذین یوذون الله و رسوله لعنهم الله فی الدنیا و الاخره و اعد لهم عذابا مهینا» یعنی به طور مسلم، کسانی که خدا و رسول او را اذیت نموده اند، خدای در دنیا و آخرت آنان را لعنت نموده و عذاب نکبت آور و خوار کننده ای برای ایشان مهیا ساخته است. پس با این وصف دیگر گمان نمی رود کسی، مگر کسانی که تصمیم دارند با

*******

1- این روایت را ابن حجر العسقلانی در اصابه در ترجمه حضرت فاطمه سلام الله علیها نقل نموده و نبهانی در الشرف الموئد ص 59 روایت آن را به طبرانی و غیر آن از رجال (به اسناد حسن) نسبت می دهد.

{صفحه52}

خرد و داوری آن سخت دشمنی نموده و همه جا نیروی حقیقت برانداز و حق کش عادت را بر آن ترجیح دهند، قادر باشد راه اصلاحی برای سرو صورت دادن به ستمکاری این ستمگران پیدا نماید.

باری! تا به حال خطا و گناه ابوبکر را در این شناختیم که وی در این قضاوت خود حضرت را راستگو ندانسته و حضرت امیر را خود خواه و دروغگو تصور کرده و خدا را نیز تکذیب نموده؛ ولی هیچ از این صحبت نشد که آیا ابوبکر صرف نظر از این که حضرت زهرا طرف مخاصمه او بودند و صرف نظر از این که آن حضرت راستگو بوده و دیگر جا از برای تقاضای شاهد از ایشان نبود، صرف نظر از اینها (به طوری که اگر به فرض یک نفر آمد دروغگو و ناپاکی چنین ادعایی را بر ابوبکر می کرد) آیا ابوبکر حق داشت از او شاهد بخواهد؟ آیا حق داشت این ادعا را نپذیرد؟ یا نه!

این پرسش مربوط به یک مسأله قضایی است که وظیفه قاضی را هنگام ترافع تعیین نموده، معلوم می نماید که قاضی باید از کدام یک از طرفین گواه خواسته و کدام یک را ملزم به سوگند خوردن بنماید. همین مسأله را چنانچه علمای شیعه روایت می کنند مولی به طور دلپذیری پس از آنکه ابوبکر شهادت آن حضرت را نپذیرفت، با ابوبکر مطرح فرموده به سادگی خطای منکر او را بر او هویدا ساخت، به وی فرمود:

علیعليها‌السلام : ای ابوبکر آنچه از تو می پرسم به راستی پاسخ گوی.

ابوبکر: بگو

علیعليها‌السلام : ای ابوبکر اگر دو نفر ترا در نزاعی که بین آنها بر سر چیزی واقع شده، حاکم قرار دادند، در صورتی که آن مال مورد نزاع در دست یکی از آنها بوده، دیگری بر آن هیچ گونه تسلطی نداشته باشد، آیا تو قبل از آن که طرفین سخنان خود را بگویند و قبل از آن که حقیقت امر مکشوف

{صفحه53}

شود و قبل از آن که صاحب حقیقی آن معلوم گردد، این مال را از آن کسی که اکنون در دست دارد خارج می کنی و به دیگری می دهی؟

ابوبکر: نه

علیعليها‌السلام : خوب از کدام یک گواه و شاهد تقاضا نموده، بر کدام یک سوگند مقرر می کنی.

ابوبکر: از آن کسی که مدعی مالکیت این مال است شاهد خواسته و آن دیگری را که تکذیب این ادعا را نموده و مدعی را دروغگو می داند، به سوگند خوردن الزام می نمایم. چه این که رسول خدا فرمود، وظیفه مدعی شاهد آوردن و وظیفه منکر قسم خوردن است.

علیعليها‌السلام ای ابوبکر پس چرا بین ما و دیگران در مقام داوری خود فرق می نهی؟! از چه رو نسبت به آنها حکمی می نمایی و برای ما برخلاف آن رفتار می کنی؟!

ابوبکر؟ چطور؟ از کجا؟ چگونه فرق گذاشته ام؟

علیعليه‌السلام در پاسخ ابوبکر فرمایشی فرمود که: توضیح آن نیازمند به دانستن یک مسأله قضا نیست. اما آن مسأله اگر دو نفر (مثلاً حسن و محمود) به شرکت مالک مالی بودند. سپس شخص دیگری (مثلاً احمد) در سهمیه حسن تصرف نمود و خود را صاحب حق دانست، به طوری که حسن برای رفع مزاحمت احمد ناگزیر باید شاهد بیاورد، در این صورت حسن نمیتواند شریک خود محمود را شاهد بگیرد و به طور خلاصه هیچ شریکی نمی تواند بر صدق شریک خود در آن مال مشترک گواه باشد و همچنین هیچ کس نمی تواند بر ادعای خودش شهادت بدهد. اکنون جواب مولی و نتیجه این گفتگو:

علیعليها‌السلام تو با وجود این که گواهی شریک را بر نفع شریک جایز

{صفحه54}

نمی دانی، با این وصف در این قضاوت پذیرفتی، زیرا آن کسانی که گمان می کنند رسول خدا فرموده این مال صدقه است، با تو (به فرض این که این گمان واقعیت داشته باشد) در این صدقه شرکت دارند. با این وصف شهادت آنها یعنی شرکا را پذیرفتی و قضیه را به نفع خود خاتمه دادی و علاوه بر این آنچه از رسول خدا مانده به حکم قانون اسلامی (که نسبت به همه یکسان است) باید تا وقتی دلیلی بر خلاف آن نرسیده، در دست ما باشد. گذشته از این ها ما با کسی نزاعی نداریم و مدعی نیستیم تا در اثبات حق خود محتاج به شاهد آوردن باشیم. چون این مال قانوناً در دست ما است و اگر کسی با ما ادعایی دارد باید برای اثبات دعوی خود شاهد، شاهدی که خود در این مال نصیب و بهره ای نداشته باشد، شاهدی که بر فرض قبول شهادت او، بهره و نفعی عاید او نگردد، چنین شاهدی آورده و ما که منکریم (همان طور که قبلاً گفته شد) برای اثبات انکار خود باید سوگند یاد کنیم.

پس ای ابوبکر به راستی که از گفته خدا و رسول او سرپیچی نمودی. شهادت کسانی را که از این مال نصیب می بردند، و این شهادت به سود آنها تمام می شد و به عبارت کوتاه تر شهادت گروهی را که به نفع خود و به سود شریک خود شهادت دادند و به حکم قانون اسلام و طبق اقرار تو، شهادت آنان مقبول نیست، پذیرفتی و از ما که منکر بودیم تقاضای شاهد نمودی، پس آیا این عمل تو جز ستم و زورگویی چیز دیگری بود؟!- پس مولی به منظور این که پرده حقه و نیرنگی را که ایشان بر روی تبه کاری های خود کشیده بودند بالا زده، گناه کاری های آنان را بیش از پیش برملا نماید، فرمود ای ابوبکر آیا اگر چند نفر شاهد عادل عمل خلاف عفت را نعوذ بالله به حضرت طاهره کبری نسبت داده و بر آن گواهی دهند، چه ترتیب

{صفحه55}

اثری بر گفته های ایشان می دهدی؟

ابوبکر: به خدا قسم اگر شهودی چنین شهادت دهد من زهرا را حد خواهم زد.

علیعليها‌السلام : بنابراین ای ابوبکر تو از دین خدا و رسول او خارج می شوی.

ابوبکر: چرا؟

علیعليها‌السلام زیرا تو شهادت خالق«انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس» (جز این نیست که خدا خواسته پلیدی و نادرستی را از شما ببرد) را زیر پا نهاده مخلوق ناچیز او را تصدیق می نماییم. یعنی خدا که فرموده ناپاکی را از فاطمه دور نموده ام دروغگو می پنداری. و گفته کسانی را که به ناپاکی آن حضرت نعوذ بالله گواهی می دهند می پذیری.

ابوبکر: چون از پاسخ علیعليه‌السلام عاجز ماند، تاب مقاومت در مقابل حق نیاورد، آخرین جواب و آخرین دفاع خود را در این دید که از مجلس برخواسته برود و علی را با حق تنها گذارد.

اکنون ای اهل انصاف، شما را به خدا لحظه ای غبار تعصب از دیده عقل خود پاک کنید و دقیقه ای این تبه کاری ها را آن طوری که هست بنگرید و خود داوری کنید:

آیا ظلم و ستم از این بدتر و جنایت از این ننگین تر که کسی از بازماندگان رسول خدا برای ارثی که به حکم خدا و طبق قانون اسلام در دست آنها است شاهد تقاضا کند؟ آیا بدعت از این بالاتر که اهل بیتی را که خدا به پاکی آنها گواهی داده ناپاک بداند؟ آیا جفا از این بیشتر که این مجسمه های عدالت و درستی را این قدر ظالم و نادرست معرفی کند که حتی به خود اجازه بدهد یک چنین تهمت شرم آوری به آنها بسته، بگوید آنچه را شما درخواست می کنید صدقه (صدقه ای که به حکم رسول خدا)

{صفحه56}

«بر ما اهل بیت صدقه حلال نیست» بر آنها حرام بوده) می باشد. یعنی شما این قدر سودخواه و دنیاپرست و بی اعتنا به دین هستید که حتی باک از آنچه بر شما حرام شده ندارید.

نه بدعت از آن فضیح تر ممکن نیست، که نص گفته خدا و صریح فرمایشات پیغمبر او را زیر پا نهاده، به منظور رسیدن به آمال خائنانه خود با بی شرمی تمام آن پاکان را غاصب و خاین بداند.

بالاخره خلاصه، حساب ابوبکر در این جا این شد که یا واقعاً این مال را صدق و حق مسلمین می دانسته و حضرت زهراعليها‌السلام را در این دعوی بر خلاف حق می دیده، بنابراین تکذیب خدا نموده و کافر شده. و یا این که ایشان را در این دعوی به حق می دانسته و با این وصف حق آنها را غضب کرده و ایشان را از حقوق خود محروم نموده، در این صورت چون به فاطمهعليها‌السلام ستم نموده به خدا ستم کرده (و طبق خبر و آیه پیش گفته) مستحق لعنت ایزدی گشته.

شاید از این که ما در پیرامون این خبر: (ما پیغمبران ارث نمی گذاریم) که ابوبکر برای اسکات خاندان رسالت نقل نمود، صحبت نکردیم، بعضی به اشتباه آن را صحیح تلقی کرده، از این که حضرت زهراعليها‌السلام با در دست داشتن یک چنین خبری باز مدعی ارث بوده دچار حیرت و تردید شوند؛ ولی ما به ایشان اطمینان می دهیم که بیدادگران این قدر به قرآن نادان بودند (یا خدا برای رسوا کردن آنها به طوری چشم و گوش آنها را کور و کر نموده بود) که ندانستند این خبر با صریح قرآن مخالفت دارد، یعنی ندانسته و از روی جهل با وجود این که خداوند فرموده«ورث سلیمان داود» یعنی سلیمان از داود ارث برد و با وصف این که از زکریا خبر می دهد که او گفته«فهب لی من لدنک ولیا یرثنی وارث من آل یعقوب و اجعله رب

{صفحه57}

رضیا» خداوند یک جانشین، جانشینی که از من و از آل یعقوب ارث ببرد، به من ببخش و او را خدای من! مطیع و فرمانبر قرار ده، با این همه باز گفتند رسول خدا فرموده«نحن معاشر الانبیاء لانورث» ما گروه پیغمبران از خود ارث نمی گذاریم.

خوشبختانه، با وجود این که ممکن بود طوری خبر را جعل کنند که حتی دانشمندان را به شبهه بیندازند یعنی با این که ممکن بود در عوض «ما گروه پیغمبران» و نسبت دادن آن به تمام انبیاء - فقط نسبت به خاتم الانبیاء داده «انا لااورث» من «پیغمبر شما» ارث نمی گذارم، می گفتند که هم مدعای خود را ثابت نموده و هم با قرآن مخالفت صریحی نداشته باشد، (با این که اینها همه ممکن بود) باز از آن راهی که خدا نمی خواست حق پوشیده بماند، ایشان طوری خبر را جعل کردند که هرکسی می تواند به سادگی به رسوایی ایشان پی ببرد.

بلی حق پوشیده نشد و راه وصول به آن برای همه همان طور بلامانع ماند. ولی کسانی که مایل نبوده و نیستند گوش به حق فرا دارند، بلکه حق پوشی و ژاژخواهی را وظیفه اولیه خود قرار داده اند، ناچار به این حد قانع نشده توجیهات خنده آوری برای وفق دادن این خبر به قرآن نموده گفته اند:

مقصود این دو آیه که از ارث گذاردن دو پیغمبر خبر می دهد، این است که سلیمان از داود و یحیی از زکریا نبوت را به ارث برده اند والا آنها بالاتر از این بودند که زخارف دنیایی را برای پیغمبری چون خود به ارث بگذارند. راستی این توجیه کار هرکس نیست و این بیان از هر دانشمندی ساخته نیست بلکه این تحقیق فیلسوفانه و این بیان محققانه یک حماقت زیاد و یک نادانی فوق العاده ای احتیاج دارد که در هرکسی این دو نعمت

{صفحه58}

یافت نمی شود. شاید این لهجه ما باعث تعجب شما بشود ولی یقین بدانید که حمایت نا به جا باید بیش از اینها مورد استهزا واقع گردد. زیرا معلوم نیست اینان تا چه اندازه با فکر دشمن و تا چه پایه از عقل بیگانه بودند که این قدر حاضر نشدند فکر کنند که اگر نبوت هم مانند سایر چیزها ارثی می بود، باید (با در نظر گرفتن تقسیمات ارث) حضرت آدم پیغمبری خود را به ارث در تمام فرزندان خود گذاشته و روی این حساب الان هرکدام از ماها یک پیغمبر مستقلی باشیم؛ زیرا به طور قطع اگر قرار شد نبوت ارثی باشد هیچ کس نمی تواند ادعا کند که خدا این ارث را به میل خود به بعضی داده و بعضی را از آن محروم نموده وگرنه دیگر آن را ارث نباید نامید. باید گفت این هم یک تفضلی است خدا داد که مربوط به مسأله ارث (یعنی بهره بردن بازماندگان از میت طبق میزان معین) نمی باشد. این بود شمه ای از گواهی هایی که خود این خبر بر نادرستی و مجعول بودن خود می داد؛ ولی خوشبختانه یا بدبختانه این شواهد تمام شدنی نبوده و این اعتراضات خاتمه پذیر نیست. بلکه از بس امر ناحق و نادرست باطن شومی دارد هر چه انسان زیادتر به آن بپردازد به نادرستی های دنباله دارتری برخورد می نماید، و هرچه بخواهد سر و ته مطلب را به هم بیاورد به یک رخنه های مرمت ناپذیر دیگری که نمی تواند از آنها بگذرد مواجه می گردد. مسلم غیر از این هم نباید از امر ناحق انتظار داشته باشیم. زیرا ناحق با همه چیز ناسازگار و از هر طرف که به آن بنگریم سراسر کژی و قامت نازیبای آن سراپا مورد انتقاد است، گو این که چنانچه امروز به چشم خود می بینیم همین ناحق هم ممکن است برای مدت کوتاهی مورد توجه عده ای از نادرستان قرار گرفته و هواخواهانی چند در حفظ آن تلاش نمایند. ولی باید خرسند بود که تنها گردش روزگار به سرعت هرچه تمام تر ناپایداری

{صفحه59}

این هواخواهی و سستی این هواخواهان سودپرست را ظاهر نموده و به اندک مدتی یعنی همین که این ستمگران از میان رفتند، یا دستشان از انجام مقاصد شوم خود کوتاه شد، کم کم پرده های خائنانه و مکارانه ای

که با مهارت هرچه تمام تر روی این کثافات انداخته بودند، بالا زده و آن جنایات پوشیده را کاملاً عریان نموده، با دست غیبی یک صفحه تیره و تاریک و ننگ آور تاریخ را ورق می زند...

اینها همه مقدمه این بود که اگر ما سر سخن را از راه دیگری باز نموده برای حلاجی پنبه تیره رنگ کردار ابوبکر یک وسایل تازه ای به میدان آوردیم، شما اظهار کسالت و ملالت ننموده در این پیچ و خم های راه انتقاد دست از دامن ما نکشیده و به اشتیاق رسیدن به منزلگه مقصود قدم به قدم ما را مشایعت کنید. زیرا ما می خواهیم بگوییم اگر از تمام اشکالات صرف نظر نموده، و خبر را صحیح و ابوبکر را عادل و قضاوت او را بی اشکال بدانیم، باز گفتگوی ما با او انجام نپذیرفته، باید از ابوبکر بپرسیم ای ابوبکر! اگر زیر کاسه نیم کاسه ای نبود و اگر خبر صحیح و شما هم واقعاً منظورتان اصلاح و رفتار بر طبق گفته رسول خدا بود، چرا سایر ماترک و اموالی را که از رسول خدا در دست علیعليه‌السلام بود نگرفتی، چرا (همان طوری که ناقلین اخبار معترفند) شمشیر و استر و عمامه و زره آن حضرت (همان زره ای که هنگام فوت رسول خدا در گرو بوده، مولی آن را از گرو درآورد) را از علیعليه‌السلام مطالبه ننمودی؟! اگر واقعاً اموال رسول خدا صدقه و حق جمیع مسلمین بود پس چرا آن را در دست کسی که با جماع صدقه بر او حرام است باقی نهادی؟ اگر بگویی علیعليه‌السلام به زور آنها را تصاحب کرده، خواهیم گفت: بنابراین کشتن علیعليه‌السلام از نظر این که آنچه طبق (ضرورت دین) بر وی حرام بود حلال دانسته، بنا به فرمایش رسول خدا که من غیر

{صفحه60}

دینه فاقتلوه (هرکس دین خود را تغییر داد باید او را بکشید)، (قتل او) بر تمام مسلمین واجب بوده ایشان نیز از جهت مباح دانستن این واجب مسلم و قطعی و تغییر دادن این حکم خدا، مرتد و از دین خارج شدیم روی این میزان تمام (حتی شما ای ابوبکر) واجب القتل شده اید. اینجا جایی است که باید به خدا پناه برد.

باز اگر کسی با این همه افتضاحات دست از طرف داری نکشیده، برای تبرئه ابوبکر سلاح دیگری به خود بسته گفت: ممکن است حضرت رسول این اموال را در زمان خود به علیعليه‌السلام بخشیده و روی این اصل ابوبکر از آنها چشم پوشی نمود؛ خواهیم گفت:

اولاً: برای پذیرفتن یک چنین ادعایی به دلیل روشنی که شما فاقد آن هستید نیازمندیم.

ثانیاً: اگر چنین بود چرا آن موقعی که عباس عموی پیغمبر حضرت امیر را به نزد ابوبکر آورده، به گمان این که این اموال حق اوست و او از این میراث بر علی مقدم است زره و استر و شمشیر و عمامه را مطالبه می نمود، چرا مولی در جواب او نفرموده این اموال را رسول خدا به من بخشیده و تو بر آن حقی نداری؟ چرا برای اثبات حقانیت به دلیل دیگری متمسک شده پس مسلم و مسلم، ابوبکر از این غصب فدک منظور دیگری داشت و همه کوشش او برای خانه نشین کردن رقیب خود بود. نهایت این که برای ماست مالی نمودن جنایت خود خبری که سرانجام مشت او را باز نمود، خبری که نیرنگ و حقه بازی او را هویدا ساخت، جعل نموده، از راه شرعی و مقدس مأبی وارد میدان شد. ولی سپاس خدای را که طبق وعده خود نور حق را از لابلای خروارها ظلمت تابان نموده، راه را بر حقیقت پژوهان سهل و ساده و هموار کرد.

{صفحه61}

سپس ای کسانی که مدعی هستید رسول خدا فرموده ما پیغمبران ارث نگذاشته، آنچه از ما باقی مانده صدقه است. از شما می پرسیم آیا این فرمایش را به اهل بیت خود گوشزد نموده یا نه، اگر بگویید به آنها گفته و با این وصف یعنی با وجود این که صدقه بر آنان حرام بوده و رسول خدا نیز آنها را نهی نموده بود، باز به حکم خدا بی اعتنایی نموده، حرامی را تقاضا می نمودند به طور قطع خدا را تکذیب نموده اید، و اگر بگویید رسول خدا «پناه به خدا» حیله ای به کار بسته، این حکم یعنی حکمی که مخصوص به اهل بیت بوده از آنها پوشانیده، کاری کرد که ایشان از روی نادانی قیام ناحقی کرده، برای به دست آوردن حرامی تلاش نموده خود را رسوا ساخته، بدون تردید به رسول خدا و احکام آن کافر شده از دین خارج شده اید. پس چاره ای نیست جز این که تصدیق کنید؛ این حق کشی، و این بدعت یکی از خدمات شایانی بوده که خلیفه اول در زمان خلافت خود انجام داده و عالمی را رهین منت خود نمود!...

جنایت برای همیشه زیر پرده نمی ماند

نارضایتی و دل آزردگی عمر منحصر به زمان ابوبکر نبوده، تا زمان خلافت خویش ادامه داشت. روی این اصل پس از آن که عمر به خلافت رسید، سهمیه خود را به صاحبان اولیه آن رد کرد و دایماً از خالد تنفر داشت، خالد نیز سعی می کرد خود را از نظر عمر دور نگاه دارد. راستی آیا علت این انزجار تمام نشدنی عمر در این امر (امری که شاید نظیر آن کراراً واقع می شد و عمر از خود عکس العملی نشان نمی داد) چه بود؟ آیا این انزجار از روی اعتقاد و ایمانی بود که داشت؟ یا از روی دلسوزی نسبت به یک نفر مسلمان، این طور دل آزرده شده بود؟ من اینها را نمی دانم و اگر بدانم هم قضاوت نخواهم کرد! فقط می گویم مالک، مقتولی که عمر این قدر نسبت به او اظهار علاقه می کرد و از قاتل وی خالد تا این اندازه بیزاری می جست، با عمر سابقه رفاقت داشت. یعنی در زمان جاهلیت حلیف، هم قسم، هم عهد او بود و تقریباً سمت برادر خواندگی با هم داشتند. دیگر داوری با خود شما!

{صفحه37}

بالاخره هرچه بود، این قدر مسلم است که این تیرگی همین طور ادامه داشت و داشت تا روزی که (طبق روایت بزرگان امامیه از طریق معصومین خدا خواست قدری از اسرار و رموزی که حتی از چشم طرفین مخفی بود، آشکار نماید. آن روز روزی بود که عمر، خالد را در بعضی از بستان های خارج مدینه ملاقات نمود. شاید با یک حسرت و اندوه نسبت به مالک و در عین حال با یک کینه و غضبی نسبت به خالد گفت: ای خالد! تو بودی که مالک را کشتی خالد در جواب گفت: آسوده باش که اگر من مالک را برای تیرگی روابطی که بین من و او بود کشتم، (ضمناً از این جواب سرّ این اقدام خائنانه خالد معلوم می شود) در مقابل نیز یکی از کسانی را که بین شما و او روابط گل آلودی بود کشتم.

عجب! آن شخص کیست که قضیه کشته شدن او باید حتی از نظر مثل عمر هم مخفی باشد؟! معلوم نیست عمر در مقابل، چه عکس العملی از خود نشان خواهد داد! آیا دیگر از خطاهای خالد خواهد گذشت؟ آیا حرارت مصنوعی یا آن حرارتی که از روی جهات غیر دینی برای او ایجاد شده بود، تمام می شود؟ اینها پرسش هایی است که پاسخ آنها بعد از نقل قضیه بر شما معلوم خواهد شد، پس این قدر بدانید که وقتی خالد نام مقتول (مقتولی که عمر از کشته شدن او دلشاد شده و تا آن روز قاتل او را نمی شناخت) را برد یعنی همین که گفت ای عمر «سعد بن عباده» را نیز کشتم، حالت غریبی به عمر دست داد. برق خرسندی از چشمانش جستن نمود و خالد، همان خالدی را که تا به حال رانده درگاه محسوب می شد، خالدی را که دشمن خدا به حساب می آورد، به سینه چسبانیده، چون پدر مهربان که بر سر شفقت و مهربانی با فرزند دلبند خود باشد، او را نوازش نموده بدو گفت: ای خالد! تویی شمشیر خدا، تویی شمشیر رسول خدا،

{صفحه38}

دیگر ورق برگشت. خالدِ مبغوض خدا، محبوبِ خدا شد. و از امروز در نزد همه به شمشیر خدا مشهور گشت. راستی اگر از حق نگذریم، اگر کمی با انصاف باشیم باید حق بزرگی را که عمر به این گونه کردارهای خود به گردن ما دارد هرگز فراموش نکنیم، باید تصدیق کنیم که اگر این تصادفات نمی شد و این امتحانات را عمر نمی داد، حق داشتیم که از تظاهرات و ظاهر سازی های او در شک بیفتیم و نتوانیم به آسانی پیرامون او و کارهای او داوری کنیم.

خوب، این سعد بن عباده مگر چه سمتی داشت و با عمر چه کرده بود و از چه رو دشمن و مانع پیشرفت مقاصد عمر می شد که باید این طور خبر قتلش عمر را عوض کند؟ و چرا باید این خبر تا به حال از نظر عمر مخفی باشد؟

سعد بن عباده از انصار و رئیس قوم خزرج بود، و او اول کسی بود که (به واسطه جهاتی) پس از فوت رسول خدا، بلافاصله مردم یعنی انصار را دور خود جمع نموده، از آنها برای خود تقاضای بیعت نموده، ولی چون کار از دست او بیرون شد و ابوبکر بر سر کار آمد، وی از بیعت با ابوبکر امتناع ورزیده و پس از این که زمام کار به دست عمر افتاد، با عمر نیز بیعت ننمود. نهایت این که چون صاحب عشیره بود و طایفه او با اهمیت بودند از ترس! هیچ کس متعرض او نمی شد. گرچه ابتدا او را آزاد گذاشتند، ولی چنان چه از پسر او نقل می کنند وقتی آهنگ الزام و اجبار سعد بن عباده را برای پذیرفتن خلافت ابوبکر و بیعت کردن با او نمودند، پسر وی «قیس» خطاب به جمعیت گفت: من از روی مهربانی به شما پندی می دهم آن را بپذیرید! پدر من سوگند یاد کرده که هرگز با شما بیعت نکند، و به طور قطع او نسبت به سوگند خود وفادار خواهد بود، و با شما دست بیعت نخواهد

{صفحه39}

داد، مگر این که کشته شود. و او را نمی توانید بکشید، مگر این که اول فرزندان و اهل بیت او را بکشید و کشتن ایشان نیز عملی نشود، مگر این که تمام قبیله اوس کشته شوند، و اوس از بین نمی روند مگر این که تمام خزرجی ها نابود گردند، و خزرجی ها نابود نخواهند شد مگر این که تمام طوایف یمن نیست و مضمحل گردند. پس بیایید و زحمات خود را پایمال این خواهش نابجای خود نکنید و نگذارید امری را که تازه سر و صورتی پیدا کرده و پایه های آن نزدیک است استوار گردد، دو مرتبه متزلزل شود، ایشان نیز این اندرز را پذیرفتند و دست از وی کشیده، او را آزاد گذاشتند. سعد نیز در کمال آسایش زندگی می کرد و هیچ کس متعرض او نمی شد، تا زمان خلافت عمر. که اتفاقاً وقتی سعد به قصد مسافرت به شام از مدینه خارج شد، در بین راه در یکی از قراء غسان که از بلاد دمشق بود و بعضی از کسان او در آنجا سکنی داشتند، توقف نموده. خالد بن ولید (همین خالد که اول دشمن خدا و بعد شمشیر خدا شد) که در این موقع در شام بود، از حال سعد آگاه شده به قصد از پا درآوردن سعد به جهت تخلف او از بیعت ابوبکر، به همراهی یکی از مردان قریش که مثل خود او در تیراندازی معروفیت به سزایی داشت از شام حرکت نموده، خود را به محلی که سعد آنجا بود رسانیدند. و شبانه با پیش بینی های قبلی در دو طرف همان راهی که مسیر سعد از آنجا بود، خود را در بین درخت های مو، که مشرف بر مسیر بود مخفی نمودند. همین که سعد بی خیال بر اسب خود سوار و از این راه می گذشت با دو چوب تیر او را به سزای همراهی نکردن با یک باطل رسانیده، او را از پا درآوردند.

ولی از نظر این که کشف این مطلب به قیمت جان خالد و به بهای خلافت خلیفه تمام می شد، خالد برای پوشاندن این جنایت نیرنگ و حیله

{صفحه40}

غریبی به کار برد. یعنی چون عرب سخت به جن و تصرفات وی بر علیه انسان معتقد بود و افسانه های زیادی از عملیات آنان در بین آنها شایع بود، قتل او را به جن نسبت داده، برای اثبات این مدعا، دو شعر زیر را که اغلب اشعار منسوب به جن بر همین وزن سروده شده) در بین عرب انتشار داد:

قد قتلنا السید الخزرج سعد بن عباده

فر میناه بسهمینفلم تخط فواده(1)

و انصافاً هم از این نقشه آن طور که باید نتیجه گرفت. زیرا هرچه انسان فکر می کند، می بیند گرچه امروز هم برای لاپوشی جنایات در تمام دستگاه های حاکمه راه های سرسام آوری در پیش دارند و به منظور اختناق افکار، نقشه های حیرت آوری کشیده اند؛ ولی در عین حال کمتر جنایتی شده که تا این حد، یعنی تا حدی که اگر خود قاتل اقرار نکند حتی آن کسی هم که این قتل اصلاً به خاطر مبارک وی واقع شده آگاه نگردد.

بالاخره مالک بن نویره را از روی بدعت به نام این که کافر و از دین خدا برگشته، با ظلم و ستم هرچه شدیدتر کشتند. و همان طوری که گفتیم چون نوبت به عمر رسید، افرادی که از عشیره مالک بن نویره مانده بودند، جمع آوری نموده و آنچه از اموال و فرزندان ایشان در نزد مسلمین بود، به آنها باز گردانیده، بلکه بعضی از اهل روایت چنین گفته اند که زنان آنان را نیز که به عنوان کنیزی در دست مسلمین بودند، از آنها باز پس گرفته، بعضی از آنها را با شکم های باردار به شوهرهای خودشان رد نمود.

اکنون وقت آن رسیده که اقدام ابوبکر و رفتار عمر را با یکدیگر مقایسه نموده، در اطراف آن دقت بیشتری به عمل آوریم. یعنی وقت آن رسیده که

1- به تحقیق که ما سید و رئیس خزرجی ها سعد بن عباده را کشتیم، (به این ترتیب که) او را هدف دو چوب? تیر قرار داده آن تیرها از قلب وی تخطی ننمود.

{صفحه41}

از دوستان و یاران و کسانی که سنگ حقانیت آنها را به سینه می زنند، سؤال کنیم: آیا این دو رفتار متضاد و این دو عمل متقابل، که هر یک بر خلاف دیگری انجام یافت، کدام مطابق واقع و پسندیده خدا - و کدام مخالف و برخلاف دستور اسلام بود؟ چون ممکن نیست هر دو را در عمل خود ذی حق بدانیم، یعنی ممکن نیست بگوییم غنایمی که گرفته شد، هم بر مسلمانان حلال بوده «چون ابوبکر گرفته» و هم حرام بود، «چون عمر آنها را به صاحبان خود برگردانید». زیرا محال است یک چیز هم حلال باشد، هم حرام. پس ناگزیر باید گفت: اگر عمل عمر بر حق بود، ابوبکر بنا حق عده ای از مسلمانان را کشت و اموال آنها را به حرام به خورد سایر مسلمین داد و فرزندان و زنان آنان را نیز بر خلاف دستور خدا بین مسلمین تقسیم نمود، و بدین وسیله ظلم و ستم عظیم و جبران ناپذیری را مرتکب شده، حقانیت خود را جهت مقام شامخ خلافت به ثبوت رسانید. و اگر ابوبکر در عمل خود به صواب بوده و حق داشته که گروهی از مسلمین را کشته و اموال آنها را به دیگران بدهد، و سایر مسلمین نیز که این اموال را گرفته بودند رسماً مالک شده بودند و زنان و فرزندان مقتولین از روی استحقاق زیر دست آنها قرار گرفته و به تصرفشان در آمده بودند، پس به یقین عمر در کار خود به خطا رفته و به ناحق اموال و زنان را از صاحبان شرعی آن گرفته و به حرام به دست دیگران سپرده؛ فقط محض تسلی خاطر عده ای موجب نشر حرام و به دنیا آمدن فرزندان ناپاک شده است، بدین وسیله لیاقت خود را بر همه ظاهر ساخت. پس ای کسانی که خود را دوستدار این پیشوایان و پشتیبان این علمداران می دانید، بیایید و به خاطر وجدان ذره ای انصاف داده خود، را از قید بند و عادت چندین صد ساله برهانید و از پرده پوشی و توجیه و تأویلاتی که در این قبیل کارهای ظاهر الفساد راه

{صفحه42}

ندارد، دست بردارید تا بتوانید میزان کار هر طایفه و حقانیت آنها را آن طور که هست، به دست آورده به پیروی از حق سعادتمند گردید.

بدعت سوّم

چنان چه گفته شد این تشکیلات فقط به رضای خاطر عده بخصوصی سر و صورتی به خود گرفت، و گروهی از این تشکیلات نارضا و بعضی رسماً مخالف بودند. در بین مخالفین کسی که بیش از همه مخالفتش مورد اهمیت بود و نظر عموم را به خود متوجه می کرد، مولی الموحدین علی امیرالمؤمنینعليه‌السلام بود.

بدیهی است مخالفت چنین شخصی که مجسمه حقیقت و درستی است و اسلام از زحمات او قوامی یافته و اساساً پیشرفت اسلام رهین خدمات و فتوحات و از خود گذشتگی های اوست، بسیار شایان توجه بوده و به طور قطع هم آن روز «جمیع امت» چشم به رفتار مولی دوخته، هریک به یک طور پیش بینی می نموده اند. عده ای رسماً انتظار مخالفت علنی را داشته، می خواستند از آب گل آلود به نفع خود ماهی بگیرند. و به عکس عده ای به منظور حفظ اسلام صلاح را در سکوت و آرامش دیده، هیچ مایل نبودند اسلام در آغاز سن و در آن وقتی که هنوز استخوان های لطیف او قوامی به خود نگرفته، دچار این مرض مهلک شود، و از این رو دائماً در صدد چاره جویی بوده، برای اصلاح واقعی نقشه ای عاقلانه طرح می کردند. گروهی هم از وقوع این مخالفت سخت بیمناک بوده، دائماً در فکر جلوگیری از غوغای احتمالی بوده، به همین منظور هر چه را سبب پیشرفت مخالفین می دیدند، و هرکس را مانع ترقیات خود می یافتند به هر وسیله بود، در برانداختن او می کوشیدند.

{صفحه43}

طبیعی است که برای انجام این نقشه و برای بی دست و پا کردن مخالفین حتی المقدور باید کوشید بزرگترین عامل و یگانه وسیله پیشرفت را از دست آنها بیرون آورد. یعنی باید کاری کرد که پول از آنها قطع شود و آنها را حتی به نان شب نیازمند نمود، تا فکر به چنگ آوردن روزی همه چیز را از خاطر آنها ببرد. یا اگر کسانی هم در بین آنها هوشیار و دلسوز یافت شوند، به واسطه احتیاج نتوانند کاری انجام دهند. روی همین اصل است که استعمار طلبان همیشه با مستعمراتی های ستمکش بدبخت همین روش را پیش گرفته، هرگز نمی گذارند فکر آنها از حدود احتیاجات شبانه روزی تجاوز نموده، به فکر استقلال و آزادی خود بیفتند و یا اگر هم به فکر افتادند آن قدر محصور و بیچاره باشند، که قدرت تکان خوردن نداشته باشند.

پس بالاخره باید نقشه ای ریخت که علیعليه‌السلام یگانه رقیب و دشمن این تجاوزات ناعادلانه تهی دست شود، و کسی گرد او را نگیرد، گرچه خود علیعليه‌السلام از مالیه دنیایی بهره ای ندارد، ولی چون همسر پاک او ثروتی دارد که برای پیشرفت مقاصد علیعليه‌السلام کمک خواهد بود، پس باید به هر قیمتی که هست و به هر اسمی که ممکن است آن را گرفت. گو این که خدا راضی نباشد! و به فرض این که این کار بدعت در دین و ظلم و ستم عظیمی باشد (هرچه باشد باشد)، مگر نه این است که باید از خدا نترسید؟ از وجدان شرم نداشت؟ مگر نه این است که فقط در راه استحکام ارکان هوی باید کوشید و برای حفظ مقام شخصی خود باید زحمت کشید؟ چرا! این اصل مسلم را نباید از دست داد و در راه رسیدن به آن از هیچ عملی نباید دریغ داشت. ولی چیزی که هست باید حتی المقدور مواظبت نمود که به اندام جنایت لباس پاکی پوشانید و خیانت را به یک ظاهر فریبنده ای آرایش

{صفحه44}

نمود، تا هرکس هرگز مطلب را درنیافته، جنایت کار و خیانت پیشه زیاد مورد تهاجم این و آن واقع نشود. پس باید برای گرفتن اموال همسر مولی، یعنی برای چپاول دارایی فدک دختر پیغمبر از طریق شرع وارد شد. باید گفت: ای دختر پیغمبر تو به تنهایی نمی توانی این اموال را تصاحب نمایی. این اموال صدقه و حق جمیع مسلمین است. چون خود پیغمبر فرموده ما پیغمبران از خود ارث به جای نگذاشته هرچه از ما بماند صدقه است.

باری تمام این سخنان که باید گفته شود گفته شد، و تمام این نقشه ها عملی گشت. و بالاخره حضرت زهراعليها‌السلام ( از حق شخصی خود محروم شد. ولی بدیهی است مثل حضرت زهراعليها‌السلام ( هرگز به سادگی حاضر نیست حقوق خود را از دست داده و از حق خود دفاع نکند. یعنی هرگز ظلم را بر خود نمی خرد. اگرچه برای ما امروز اهمیتی ندارد که دیگران حقوق ما که سهل است، هستی ما را هم بخورند و ما به راحتی دست روی دست گذاشته بنشینم، و گو این که برای ما مانعی ندارد که برای رسیدن به مقام بی حقیقتی یا به خیال اندوخته کردن چرک دست دیگران، در راه نابود ساختن خود و ملتی با دشمنان خود کمک کنیم. ولی این معنا برای مثل حضرت زهراعليها‌السلام ( بسیار اهمیت دارد. باید هرگز راضی نشود کسی به ظلم و ستم، ذره ای از حق او را غضب کند. باید تا حد امکان با غاصب و ستمگر مبارزه فرماید. باید این لباس شرعی (پیغمبر ارث نمی گذارد) و فریبنده ای را که به اندام این جنایت پوشانده اند، تا آنجا که ممکن است با دلایل متقنه بیرون آورد...

از این رو آن حضرت «طبق روایت جمیع تابعین و یاران ابوبکر» در پاسخ این گفتار فرمود: پدرم رسول خدا فدک را به من اهدا نموده و بخشیده، یعنی به فرض این که این سخن ما پیغمبران ارث نمی گذاریم»

{صفحه45}

صحیح باشد، این زمین به ارث به من نرسیده و بخششی است که در زمان حیات رسول خدا به من شده.

خوب! آیا همین سخن برای اثبات مطلب کافی بود؟ آیا ابوبکر قول صدیقه طاهرهعليها‌السلام را پذیرفت یا «نعوذ بالله» گفتار حضرتش را بر دروغ حمل کرد؟ بدیهی است که اگر ابوبکر باطناً هم تصدیق داشته باشد و از اصل قضیه آگاه باشد، (کما این که بود) نباید به این سادگی، بلکه به هیچ وجه این سخن، سخنی را که با تمام نقشه های او مخالفت دارد بپذیرد. باید حتی المقدور اشکال تراشی کند تا به هر قیمتی که هست (ولو به قیمت حتک حرمت کسانی که خدا و رسول آنها را محترم شمرده اند) بر مقصود خود فایق گردد. این بود که از حضرت شاهد طلبید. حضرت ام ایمن را شاهد آورد. وی بر صدق امر گواهی داد، ولی باز ابوبکر نپذیرفته، گفت: ام ایمن زن است و شهادت زن در مقام قضاوت پذیرفته نیست و حال آنکه تمام راویان معترفند که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله فرموده: ام ایمن از اهل بهشت است. سپس مولی الموحدین علی ابن ابی طالبعليه‌السلام تشریف آورده. بر حقانیت این امر گواهی داد. ابوبکر این را هم نپذیرفت و گفت این شوهر تو است و به نفع خود گواهی می دهد و حق را به سوی خود می کشد و حال آنکه همه راویان عامه بر این اتفاق دارند.(1)

1- این حدیث را عده ای از حافظین احادیث و خبرنگاران عالی قدر از پیغمبر اکرم صلى‌الله‌عليه‌وآله روایت نموده برای اطمینان پاره ای از آنها را متذکر می شویم:

خطیب بغدادی در تاریخ، به طریق خود از ام سلمه (ج4 ص321)- حافظ هیثمی در مجمع الزوائد (ج7 ص236) که همان جا روایت آن را به بزار نسبت می دهد. حافظ ابن مردویه در مناقب و سمعانی در فضایل الصحابه، هر دو از عایشه نقل می کنند. باز ابن مردویه در مناقب و دیلمی در فردوسی از عایشه، نهایت به این عبارت که «الحق لن یزال مع علی و علی مع الحق لن یختلفا و لن یغترقا) (حق برای همیشه با علی و علی با حق بوده هرگز از هم جدا نخواهند شد) ابن قتیبه در الامامه والسیاسه (ج1 ص68) از محمد بن ابی بکر از عایشه بدین عبارت که علی مع الحق و الحق مع علی و زمخشری در بیع الابرار به این عبارت که علی مع الحق و القرآن، و الحق و القرآن مع علی ولن یفترقا حتی یراد علی الحوض) علی با حق و قرآن، و حق و قرآن با علی بوده تا هنگام وصول به حوض هرگز از یکدیگر جدا نخواهند شد. خوارزمی (قافله سالار خطباء) نیز در مناقب به همین عبارت از طریق ابن مردویه نقل می کند. شیخ الاسلام خوئی در فرائد المسمطین از طریق حافظ ابوبکر بیهقی و حاکم ابو عبدالله نیشابوری روایت می کند.

از عجایب روزگار این که با وجود این اخبار و با این همه طرق متعدده که در نقل این حدیث مشاهده شد، باز سلسله جنبان گمراهان «ابن تمیمه» در منهاج السنه خود (ص167- 168) گفته این حدیث بزرگترین دروغ ها و نادانی ها بوده. هیچ کس از پیغمبر نه به اسناد صحیح و نه به اسناد ضعیف نقل ننموده، بلکه این از سخنانی است که رسول خدا منزه تر است از این که بر زبان مبارکش جاری سازد.

{صفحه46}

که رسول خدا فرموده علی با حق و حق در همه جا با علی است و هرگز از هم جدایی ندارند، تا روز پاداش به حوض برسند. باری! ابوبکر شهادت علیعليه‌السلام را نپذیرفت و آن حضرت را بر خلاف گفته پیغمبر، مرد نادرست و هوا خواهی دانست. اینها همه به جای خود، به گفته خدا نیز که به طهارت و پاکی مولی علیعليه‌السلام و حضرت زهراعليها‌السلام گواهی داده، پشت پا زد و شهادت خدا را که فرموده(1) (فقط خدا می خواهد ناپاکی را از شما اهل بیت برده و شما را به یک پاکی با عظمتی پاک و پاکیزه بگرداند) تکذیب نموده.(2) خوب ای اهل انصاف، اکنون با این وصف، یعنی با این که رسول خدا به درستی علیعليه‌السلام گواهی می دهد و پس از آن که خدا به پاکی آن حضرت از هرگونه نادرستی شهادت خود را اظهار می دارد، دیگر جای آن هست که کسی آن حضرت را «نعوذ بالله» نادرست و ناپاک بداند. آیا اگر

*******

1- یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا.

2- زیرا تمام مفسرین اجماع دارند که منظور این آی? اهل بیت همان اهل بیتی که یقینا علیعليه‌السلام و فاطمهعليها‌السلام داخل در آن هستند، می باشند.

{صفحه47}

کسی چنین اعتقادی پیدا کند رسماً خدا را تکذیب ننموده است! آیا اگر کسی خدا را تکذیب نمود، بدون خلاف و بدون شک کافر نشده! چرا! به خدا اعتقاد چنین شخصی به اتفاق تمام فرق اسلام از حدود اعتقادات مسلمین خارج و به یقین کافر خواهد بود.

پس با این وصف، ما از چه رو این خلافت ها را به حق و این خلیفه ها را پاک بدانیم؟ با چه وجدان و با کدام شعوری از این ناپاکی ها، از این گناهان، از این کردارهای کفرآمیز اغماض و چشم پوشی کنیم؟ و تا چه حد در حق خود و جامعه ستم نماییم؟ آخر تعصب و عادت هم برای خود حدی دارد، تا کی باید نیروی عقل تسلیم این اهریمن نازیبا و مخوف شود؟ بگذریم.

بالاخره چون بنای ابوبکر بر ایراد گرفتن و نپذیرفتن بود، کوشش حضرت زهرا سودی نبخشید و یقین شد که دیگر سخن گفتن با چنین شخصی نتیجه پذیر نیست، و مسلّم شد که اگر خدا هم به صدق این گفتار گواهی بدهد (کما این که داد) فایده ای ندارد. (چنانچه فایده ای هم نداشت.) پس آیا هنوز جا دارد که حضرت شاهد دیگری بیاورد؟ و باز برای استرداد حق خود دست و پاکند؟ نه به طور قطع اگر تمام مسلمین هم به این مطلب گواهی می دادند، ابوبکر هر یک را به نوبه خود به بهانه ای رد می نمود، زیرا کسی که شهادت خدا را رد کند، از مخلوق اندیشه ای ندارد! از این رو حضرت زهرا سخت برآشفت و با حالتی غضب آلود مجلس را ترک فرموده، قسم یاد کرد که دیگر با او و با رفیق او (عمر) سخن نگوید، تا وقتی که پدر بزرگوار خود را ملاقات نموده، شکایت این عمل جابرانه را به وی بنماید. باری این ظلم جراحت مهلکی بر قلب آن حضرت وارد ساخت و غمی و افسردگی پایان ناپذیری در دل داغدار حضرتش به وجود

{صفحه48}

آورد، و سرانجام از این ماتمکده اش رهایی بخشید.

این روایت شهرت دارد که حضرت را کسی بعد از فوت رسول خدا تا زمان مرگ خندان و دلشاد ندیدند، ولی درست معلوم نیست که آیا این افسردگی ممتد فقط مولود فقدان اسفناک پیغمبر عالمیان بوده؟ یا در اثر این غضب حق (خلافت از علیعليه‌السلام و فدک از حضرت زهراعليها‌السلام غصب حقی که نتیجه مستقیم آن ابطال زحمات چندین ساله پیغمبر بود، به وجود آمد؟ یا هر دو باعث پیدایش این نگرانی شدند؟ هیچ یک از این ها به طوری که شک را از بین ببرد معلوم نیست. ولی این معنی مسلم است که این غصب مفرط و این چشم آرام نشدنی آخرین اثر خود را به صورت یک وصیت جانگدازی ظاهر نمود و به شکلی که تا اندازه ای پرده ابهام را از روی دردهای درونی حضرت زهرا برمی داشت، آشکار ساخت. یعنی این افسردگی کار را به جایی رسانید که دخت پیغمبر به مولی المتقین وصیت کرد که جسد پاکش را شبانه به خاک بسپارد، تا هیچ یک از این غاصبین موفق به نماز گذاردن بر جنازه اطهرش نشوند. روی این اصل حضرت مولی آخرین شعاع خیره کننده ای را که از رسول خدا به جای مانده بود، در آن ظلمت شب و در آن تاریکی موحش در خاک، و در مقابل غم و غصه های عالم را در دل خود پنهان نمود و امانتی را که در دست داشت، با صدها خون جگر به صاحبش رد فرمود.

صبح آن شب مردمی که تازه به پرسش از حال دختر پیغمبر آمده بودند، برخلاف انتظار از دفن پنهانی آن حضرت آگاه شده، بر مولی اعتراض نموده، گفتند: چه باعث شد که چنین کردی؟ حضرت در پاسخ آنها فرمود: وی به من چنین وصیت نموده من هم حاضر نبودم بر خلاف وصیت او رفتار نمایم. زیرا رسول خدا فرمود: (این روایت از زبان تمام راویان شیعه

{صفحه49}

و سنی شنیده می شود) «فاطمهعليها‌السلام پاره جگر من است، کسی که او را اذیت نموده(1) [من را اذیت کرده است] پس من روا نداشتم با سرپیچی از این وصیت، رسول خدا را اذیت کرده، با او مخالفت ورزیده باشم! از این جواب احوال مردم دگرگون شده، گروهی در آتش مصیبت و حرمان از موفقیت به نماز گذاردن می سوختند، و جمعی از عاقبت وخیم این وصیت هراسناک بوده و بر خجلت و شرمساری و سرشکستگی خود در نزد رسول خدا اندیشه می کردند. پاره ای از مردم (یعنی آن مردمی که خدا را هم راستگو نمی دانستند!) تا اندازه ای این کار را مستند به مولی الکاملین دانسته، از وی مکدر و رنجیده خاطر شدند و در اندیشه جبران افتادند. از این رو عمر که فرد شاخص این عده محسوب می شد، به مردم دستور داد جستجو کنید تا قبر آن حضرت را پیدا نموده آن را نبش کنیم و بر آن حضرت نماز بگذاریم. ولی ایشان هرچه جستند کمتر یافتند، هرچه کوشیدند به حیرت بیشتری دچار شدند، بالاخره قبر برای همیشه از نظرها پنهان شد و تمام جنایات را به پنهانی خود آشکار ساخت. مجهول ماند و به مجهول ماندن خود تمام جنایتکارها را معروف ساخت. از دیدها غایب شد و به غیبت خود تمام حقایق و رموز و اسراری را که دیروز و امروز و فردا در اطراف آن صحبت ها شده و خواهد شد، ظاهر نمود. راستی (همان طوری که در جواب یکی از دوستان از سرّ پنهان شدن قبر حضرت زهرا سؤال می نمود گفتم) اگر این قبر از دیده ها پنهان نمی شد و امروز ما محل آن را به خوبی می دانستیم، از کجا به دردهای کشنده ای که آن حضرت در

1- این حدیث از جهت معنی از احادیث متواتره اهل سنت بوده، مهمترین خبرنگاران آنها در باب مناقب آن حضرت ضبط نموده اند. بخاری. مسلم. ترمذی. احمد. ابوداود از صاحبان صحاح و ابن حجر در وصواعق کنجی در کفایه الطالب.

{صفحه50}

کانون سینه مبارکش در زیر پرده های صبر مخفی نموده و سرانجام موجب غروب نمودن آن شمس خاندان رسالت شد، می رسیدیم؟! از چه راهی می توانستم تعیین کنیم که حضرت از تشکیلات آن زمان نارضا بود و از آن جا به ما مسلّم می شد که حق آن حضرت را غصب نموده؟ از کجا ظلم و سمت آنها نسبت به پاره جگر رسول خدا بر ما واضح می شد؟! از کجا به طور مسلم از نقشه ها و کارها و دسیسه بازی ها و حقه و نیرنگ های این خلفا اطلاع حاصل می کردیم؟! چون اگر قبر پنهان نمی شد، علاوه بر این که ممکن بود با هزاران دوز و کلک روی جنایتهای خود را بپوشانند و با اخبار جعلی حاکی از خشنودی حضرت زهرا، امر را مشتبه کنند، علاوه بر این اگر چند روایتی هم از طریق شیعه بعضی حقایق را می گفت (نه تنها نمی توانست طرف را قانع کند بلکه) برای خود ما هم یقین آور نبود. ولی اکنون هر فرد مسلمان نه! بلکه هرکسی که از پنهان شدن این قبر آگاه می شود، فوراً از خود سرّ این مطلب را جویا شده، می پرسد چرا باید قبر نوع مسلمین صدر اسلام که شاید اغلب آنها معروفیتی هم نداشتند یا اگر هم داشتند معروفیت آنها طرف مقایسه با شهرت دخت پیغمبر نبود، (چرا باید قبر آنها) معلوم باشد و قبر یگانه فرزندی که خدا او را مدح نموده و رسول خدا آن قدر به او اظهار علاقه می فرمود، از نظرها غایب باشد؟ چرا باید مسلمین که آن قدر به نگهداری آثار گذشتگان خود علاقمند بودند، از این معنی آگاه نباشند؟ مسلماً این امر یک امر عادی که بتوان به سادگی آن را تلقی نمود نیست، حتماً باید یک جهت مهمی داشته باشد. این پرسشها همین طور ادامه دارد تا بالاخره اگر شخص، اندکی کنجکاو باشد برای پاسخ این سؤالات خود از پا ننشسته و نه تنها سر این مطلب، بلکه در خلال این پژوهش، اسراری بر او مشکوف خواهد شد. باری! شمه ای از

جنایات مسلم آن دو بزرگوار!! گفته شد! و قدری از کردارهای کفرآمیز اینان بیان گشت. ولی چون ممکن است هنوز کسانی پیدا شود که این بیانات آنها را قانع ننموده باشد، از این رو می گوییم با در نظر گرفتن خبر پیش گفته «هرکس فاطمهعليها‌السلام را اذیت کند مرا اذیت نموده و هرکس مرا اذیت کند خدا را اذیت کرده» و باتوجه به روایت مروی از عامه که «یا فاطمه پروردگار عالم به موجب خشم تو خشمگین و به خرسندی تو خرسند می شود»(1) و با پیجویی از علل پنهان ماندن قبر صدیقه کبری و به عبارت ساده تر با اعتراف به این که حضرت زهرا به واسطه ستم ها و جفاهایی که از این جفاکاران نسبت به حضرتش شده بود، راضی نشد اینها بر جنازه اش نماز بگذارند و حاضر نشد حتی از قبر او هم اطلاعی حاصل نمایند، (با وجود اینها) دیگر جای شبهه نیست که ایشان مغضوب خدا بوده و با این کردار زشت به یقین رسول خدا و خدا را اذیت نموده اند. جای هیچ سخن نیست که اینها همان کسانی هستند که پروردگار عالم در دفتر محاسبات خود صفحه روشنی برای رسیدگی به حالشان باز نموده، در آن دفتر پاداش اینها یعنی این کسانی را که به خدا و پیغمبر اذیت نموده اند این طور بیان می کند که:«ان الذین یوذون الله و رسوله لعنهم الله فی الدنیا و الاخره و اعد لهم عذابا مهینا» یعنی به طور مسلم، کسانی که خدا و رسول او را اذیت نموده اند، خدای در دنیا و آخرت آنان را لعنت نموده و عذاب نکبت آور و خوار کننده ای برای ایشان مهیا ساخته است. پس با این وصف دیگر گمان نمی رود کسی، مگر کسانی که تصمیم دارند با

*******

1- این روایت را ابن حجر العسقلانی در اصابه در ترجمه حضرت فاطمه سلام الله علیها نقل نموده و نبهانی در الشرف الموئد ص 59 روایت آن را به طبرانی و غیر آن از رجال (به اسناد حسن) نسبت می دهد.

{صفحه52}

خرد و داوری آن سخت دشمنی نموده و همه جا نیروی حقیقت برانداز و حق کش عادت را بر آن ترجیح دهند، قادر باشد راه اصلاحی برای سرو صورت دادن به ستمکاری این ستمگران پیدا نماید.

باری! تا به حال خطا و گناه ابوبکر را در این شناختیم که وی در این قضاوت خود حضرت را راستگو ندانسته و حضرت امیر را خود خواه و دروغگو تصور کرده و خدا را نیز تکذیب نموده؛ ولی هیچ از این صحبت نشد که آیا ابوبکر صرف نظر از این که حضرت زهرا طرف مخاصمه او بودند و صرف نظر از این که آن حضرت راستگو بوده و دیگر جا از برای تقاضای شاهد از ایشان نبود، صرف نظر از اینها (به طوری که اگر به فرض یک نفر آمد دروغگو و ناپاکی چنین ادعایی را بر ابوبکر می کرد) آیا ابوبکر حق داشت از او شاهد بخواهد؟ آیا حق داشت این ادعا را نپذیرد؟ یا نه!

این پرسش مربوط به یک مسأله قضایی است که وظیفه قاضی را هنگام ترافع تعیین نموده، معلوم می نماید که قاضی باید از کدام یک از طرفین گواه خواسته و کدام یک را ملزم به سوگند خوردن بنماید. همین مسأله را چنانچه علمای شیعه روایت می کنند مولی به طور دلپذیری پس از آنکه ابوبکر شهادت آن حضرت را نپذیرفت، با ابوبکر مطرح فرموده به سادگی خطای منکر او را بر او هویدا ساخت، به وی فرمود:

علیعليها‌السلام : ای ابوبکر آنچه از تو می پرسم به راستی پاسخ گوی.

ابوبکر: بگو

علیعليها‌السلام : ای ابوبکر اگر دو نفر ترا در نزاعی که بین آنها بر سر چیزی واقع شده، حاکم قرار دادند، در صورتی که آن مال مورد نزاع در دست یکی از آنها بوده، دیگری بر آن هیچ گونه تسلطی نداشته باشد، آیا تو قبل از آن که طرفین سخنان خود را بگویند و قبل از آن که حقیقت امر مکشوف

{صفحه53}

شود و قبل از آن که صاحب حقیقی آن معلوم گردد، این مال را از آن کسی که اکنون در دست دارد خارج می کنی و به دیگری می دهی؟

ابوبکر: نه

علیعليها‌السلام : خوب از کدام یک گواه و شاهد تقاضا نموده، بر کدام یک سوگند مقرر می کنی.

ابوبکر: از آن کسی که مدعی مالکیت این مال است شاهد خواسته و آن دیگری را که تکذیب این ادعا را نموده و مدعی را دروغگو می داند، به سوگند خوردن الزام می نمایم. چه این که رسول خدا فرمود، وظیفه مدعی شاهد آوردن و وظیفه منکر قسم خوردن است.

علیعليها‌السلام ای ابوبکر پس چرا بین ما و دیگران در مقام داوری خود فرق می نهی؟! از چه رو نسبت به آنها حکمی می نمایی و برای ما برخلاف آن رفتار می کنی؟!

ابوبکر؟ چطور؟ از کجا؟ چگونه فرق گذاشته ام؟

علیعليه‌السلام در پاسخ ابوبکر فرمایشی فرمود که: توضیح آن نیازمند به دانستن یک مسأله قضا نیست. اما آن مسأله اگر دو نفر (مثلاً حسن و محمود) به شرکت مالک مالی بودند. سپس شخص دیگری (مثلاً احمد) در سهمیه حسن تصرف نمود و خود را صاحب حق دانست، به طوری که حسن برای رفع مزاحمت احمد ناگزیر باید شاهد بیاورد، در این صورت حسن نمیتواند شریک خود محمود را شاهد بگیرد و به طور خلاصه هیچ شریکی نمی تواند بر صدق شریک خود در آن مال مشترک گواه باشد و همچنین هیچ کس نمی تواند بر ادعای خودش شهادت بدهد. اکنون جواب مولی و نتیجه این گفتگو:

علیعليها‌السلام تو با وجود این که گواهی شریک را بر نفع شریک جایز

{صفحه54}

نمی دانی، با این وصف در این قضاوت پذیرفتی، زیرا آن کسانی که گمان می کنند رسول خدا فرموده این مال صدقه است، با تو (به فرض این که این گمان واقعیت داشته باشد) در این صدقه شرکت دارند. با این وصف شهادت آنها یعنی شرکا را پذیرفتی و قضیه را به نفع خود خاتمه دادی و علاوه بر این آنچه از رسول خدا مانده به حکم قانون اسلامی (که نسبت به همه یکسان است) باید تا وقتی دلیلی بر خلاف آن نرسیده، در دست ما باشد. گذشته از این ها ما با کسی نزاعی نداریم و مدعی نیستیم تا در اثبات حق خود محتاج به شاهد آوردن باشیم. چون این مال قانوناً در دست ما است و اگر کسی با ما ادعایی دارد باید برای اثبات دعوی خود شاهد، شاهدی که خود در این مال نصیب و بهره ای نداشته باشد، شاهدی که بر فرض قبول شهادت او، بهره و نفعی عاید او نگردد، چنین شاهدی آورده و ما که منکریم (همان طور که قبلاً گفته شد) برای اثبات انکار خود باید سوگند یاد کنیم.

پس ای ابوبکر به راستی که از گفته خدا و رسول او سرپیچی نمودی. شهادت کسانی را که از این مال نصیب می بردند، و این شهادت به سود آنها تمام می شد و به عبارت کوتاه تر شهادت گروهی را که به نفع خود و به سود شریک خود شهادت دادند و به حکم قانون اسلام و طبق اقرار تو، شهادت آنان مقبول نیست، پذیرفتی و از ما که منکر بودیم تقاضای شاهد نمودی، پس آیا این عمل تو جز ستم و زورگویی چیز دیگری بود؟!- پس مولی به منظور این که پرده حقه و نیرنگی را که ایشان بر روی تبه کاری های خود کشیده بودند بالا زده، گناه کاری های آنان را بیش از پیش برملا نماید، فرمود ای ابوبکر آیا اگر چند نفر شاهد عادل عمل خلاف عفت را نعوذ بالله به حضرت طاهره کبری نسبت داده و بر آن گواهی دهند، چه ترتیب

{صفحه55}

اثری بر گفته های ایشان می دهدی؟

ابوبکر: به خدا قسم اگر شهودی چنین شهادت دهد من زهرا را حد خواهم زد.

علیعليها‌السلام : بنابراین ای ابوبکر تو از دین خدا و رسول او خارج می شوی.

ابوبکر: چرا؟

علیعليها‌السلام زیرا تو شهادت خالق«انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس» (جز این نیست که خدا خواسته پلیدی و نادرستی را از شما ببرد) را زیر پا نهاده مخلوق ناچیز او را تصدیق می نماییم. یعنی خدا که فرموده ناپاکی را از فاطمه دور نموده ام دروغگو می پنداری. و گفته کسانی را که به ناپاکی آن حضرت نعوذ بالله گواهی می دهند می پذیری.

ابوبکر: چون از پاسخ علیعليه‌السلام عاجز ماند، تاب مقاومت در مقابل حق نیاورد، آخرین جواب و آخرین دفاع خود را در این دید که از مجلس برخواسته برود و علی را با حق تنها گذارد.

اکنون ای اهل انصاف، شما را به خدا لحظه ای غبار تعصب از دیده عقل خود پاک کنید و دقیقه ای این تبه کاری ها را آن طوری که هست بنگرید و خود داوری کنید:

آیا ظلم و ستم از این بدتر و جنایت از این ننگین تر که کسی از بازماندگان رسول خدا برای ارثی که به حکم خدا و طبق قانون اسلام در دست آنها است شاهد تقاضا کند؟ آیا بدعت از این بالاتر که اهل بیتی را که خدا به پاکی آنها گواهی داده ناپاک بداند؟ آیا جفا از این بیشتر که این مجسمه های عدالت و درستی را این قدر ظالم و نادرست معرفی کند که حتی به خود اجازه بدهد یک چنین تهمت شرم آوری به آنها بسته، بگوید آنچه را شما درخواست می کنید صدقه (صدقه ای که به حکم رسول خدا)

{صفحه56}

«بر ما اهل بیت صدقه حلال نیست» بر آنها حرام بوده) می باشد. یعنی شما این قدر سودخواه و دنیاپرست و بی اعتنا به دین هستید که حتی باک از آنچه بر شما حرام شده ندارید.

نه بدعت از آن فضیح تر ممکن نیست، که نص گفته خدا و صریح فرمایشات پیغمبر او را زیر پا نهاده، به منظور رسیدن به آمال خائنانه خود با بی شرمی تمام آن پاکان را غاصب و خاین بداند.

بالاخره خلاصه، حساب ابوبکر در این جا این شد که یا واقعاً این مال را صدق و حق مسلمین می دانسته و حضرت زهراعليها‌السلام را در این دعوی بر خلاف حق می دیده، بنابراین تکذیب خدا نموده و کافر شده. و یا این که ایشان را در این دعوی به حق می دانسته و با این وصف حق آنها را غضب کرده و ایشان را از حقوق خود محروم نموده، در این صورت چون به فاطمهعليها‌السلام ستم نموده به خدا ستم کرده (و طبق خبر و آیه پیش گفته) مستحق لعنت ایزدی گشته.

شاید از این که ما در پیرامون این خبر: (ما پیغمبران ارث نمی گذاریم) که ابوبکر برای اسکات خاندان رسالت نقل نمود، صحبت نکردیم، بعضی به اشتباه آن را صحیح تلقی کرده، از این که حضرت زهراعليها‌السلام با در دست داشتن یک چنین خبری باز مدعی ارث بوده دچار حیرت و تردید شوند؛ ولی ما به ایشان اطمینان می دهیم که بیدادگران این قدر به قرآن نادان بودند (یا خدا برای رسوا کردن آنها به طوری چشم و گوش آنها را کور و کر نموده بود) که ندانستند این خبر با صریح قرآن مخالفت دارد، یعنی ندانسته و از روی جهل با وجود این که خداوند فرموده«ورث سلیمان داود» یعنی سلیمان از داود ارث برد و با وصف این که از زکریا خبر می دهد که او گفته«فهب لی من لدنک ولیا یرثنی وارث من آل یعقوب و اجعله رب

{صفحه57}

رضیا» خداوند یک جانشین، جانشینی که از من و از آل یعقوب ارث ببرد، به من ببخش و او را خدای من! مطیع و فرمانبر قرار ده، با این همه باز گفتند رسول خدا فرموده«نحن معاشر الانبیاء لانورث» ما گروه پیغمبران از خود ارث نمی گذاریم.

خوشبختانه، با وجود این که ممکن بود طوری خبر را جعل کنند که حتی دانشمندان را به شبهه بیندازند یعنی با این که ممکن بود در عوض «ما گروه پیغمبران» و نسبت دادن آن به تمام انبیاء - فقط نسبت به خاتم الانبیاء داده «انا لااورث» من «پیغمبر شما» ارث نمی گذارم، می گفتند که هم مدعای خود را ثابت نموده و هم با قرآن مخالفت صریحی نداشته باشد، (با این که اینها همه ممکن بود) باز از آن راهی که خدا نمی خواست حق پوشیده بماند، ایشان طوری خبر را جعل کردند که هرکسی می تواند به سادگی به رسوایی ایشان پی ببرد.

بلی حق پوشیده نشد و راه وصول به آن برای همه همان طور بلامانع ماند. ولی کسانی که مایل نبوده و نیستند گوش به حق فرا دارند، بلکه حق پوشی و ژاژخواهی را وظیفه اولیه خود قرار داده اند، ناچار به این حد قانع نشده توجیهات خنده آوری برای وفق دادن این خبر به قرآن نموده گفته اند:

مقصود این دو آیه که از ارث گذاردن دو پیغمبر خبر می دهد، این است که سلیمان از داود و یحیی از زکریا نبوت را به ارث برده اند والا آنها بالاتر از این بودند که زخارف دنیایی را برای پیغمبری چون خود به ارث بگذارند. راستی این توجیه کار هرکس نیست و این بیان از هر دانشمندی ساخته نیست بلکه این تحقیق فیلسوفانه و این بیان محققانه یک حماقت زیاد و یک نادانی فوق العاده ای احتیاج دارد که در هرکسی این دو نعمت

{صفحه58}

یافت نمی شود. شاید این لهجه ما باعث تعجب شما بشود ولی یقین بدانید که حمایت نا به جا باید بیش از اینها مورد استهزا واقع گردد. زیرا معلوم نیست اینان تا چه اندازه با فکر دشمن و تا چه پایه از عقل بیگانه بودند که این قدر حاضر نشدند فکر کنند که اگر نبوت هم مانند سایر چیزها ارثی می بود، باید (با در نظر گرفتن تقسیمات ارث) حضرت آدم پیغمبری خود را به ارث در تمام فرزندان خود گذاشته و روی این حساب الان هرکدام از ماها یک پیغمبر مستقلی باشیم؛ زیرا به طور قطع اگر قرار شد نبوت ارثی باشد هیچ کس نمی تواند ادعا کند که خدا این ارث را به میل خود به بعضی داده و بعضی را از آن محروم نموده وگرنه دیگر آن را ارث نباید نامید. باید گفت این هم یک تفضلی است خدا داد که مربوط به مسأله ارث (یعنی بهره بردن بازماندگان از میت طبق میزان معین) نمی باشد. این بود شمه ای از گواهی هایی که خود این خبر بر نادرستی و مجعول بودن خود می داد؛ ولی خوشبختانه یا بدبختانه این شواهد تمام شدنی نبوده و این اعتراضات خاتمه پذیر نیست. بلکه از بس امر ناحق و نادرست باطن شومی دارد هر چه انسان زیادتر به آن بپردازد به نادرستی های دنباله دارتری برخورد می نماید، و هرچه بخواهد سر و ته مطلب را به هم بیاورد به یک رخنه های مرمت ناپذیر دیگری که نمی تواند از آنها بگذرد مواجه می گردد. مسلم غیر از این هم نباید از امر ناحق انتظار داشته باشیم. زیرا ناحق با همه چیز ناسازگار و از هر طرف که به آن بنگریم سراسر کژی و قامت نازیبای آن سراپا مورد انتقاد است، گو این که چنانچه امروز به چشم خود می بینیم همین ناحق هم ممکن است برای مدت کوتاهی مورد توجه عده ای از نادرستان قرار گرفته و هواخواهانی چند در حفظ آن تلاش نمایند. ولی باید خرسند بود که تنها گردش روزگار به سرعت هرچه تمام تر ناپایداری

{صفحه59}

این هواخواهی و سستی این هواخواهان سودپرست را ظاهر نموده و به اندک مدتی یعنی همین که این ستمگران از میان رفتند، یا دستشان از انجام مقاصد شوم خود کوتاه شد، کم کم پرده های خائنانه و مکارانه ای

که با مهارت هرچه تمام تر روی این کثافات انداخته بودند، بالا زده و آن جنایات پوشیده را کاملاً عریان نموده، با دست غیبی یک صفحه تیره و تاریک و ننگ آور تاریخ را ورق می زند...

اینها همه مقدمه این بود که اگر ما سر سخن را از راه دیگری باز نموده برای حلاجی پنبه تیره رنگ کردار ابوبکر یک وسایل تازه ای به میدان آوردیم، شما اظهار کسالت و ملالت ننموده در این پیچ و خم های راه انتقاد دست از دامن ما نکشیده و به اشتیاق رسیدن به منزلگه مقصود قدم به قدم ما را مشایعت کنید. زیرا ما می خواهیم بگوییم اگر از تمام اشکالات صرف نظر نموده، و خبر را صحیح و ابوبکر را عادل و قضاوت او را بی اشکال بدانیم، باز گفتگوی ما با او انجام نپذیرفته، باید از ابوبکر بپرسیم ای ابوبکر! اگر زیر کاسه نیم کاسه ای نبود و اگر خبر صحیح و شما هم واقعاً منظورتان اصلاح و رفتار بر طبق گفته رسول خدا بود، چرا سایر ماترک و اموالی را که از رسول خدا در دست علیعليه‌السلام بود نگرفتی، چرا (همان طوری که ناقلین اخبار معترفند) شمشیر و استر و عمامه و زره آن حضرت (همان زره ای که هنگام فوت رسول خدا در گرو بوده، مولی آن را از گرو درآورد) را از علیعليه‌السلام مطالبه ننمودی؟! اگر واقعاً اموال رسول خدا صدقه و حق جمیع مسلمین بود پس چرا آن را در دست کسی که با جماع صدقه بر او حرام است باقی نهادی؟ اگر بگویی علیعليه‌السلام به زور آنها را تصاحب کرده، خواهیم گفت: بنابراین کشتن علیعليه‌السلام از نظر این که آنچه طبق (ضرورت دین) بر وی حرام بود حلال دانسته، بنا به فرمایش رسول خدا که من غیر

{صفحه60}

دینه فاقتلوه (هرکس دین خود را تغییر داد باید او را بکشید)، (قتل او) بر تمام مسلمین واجب بوده ایشان نیز از جهت مباح دانستن این واجب مسلم و قطعی و تغییر دادن این حکم خدا، مرتد و از دین خارج شدیم روی این میزان تمام (حتی شما ای ابوبکر) واجب القتل شده اید. اینجا جایی است که باید به خدا پناه برد.

باز اگر کسی با این همه افتضاحات دست از طرف داری نکشیده، برای تبرئه ابوبکر سلاح دیگری به خود بسته گفت: ممکن است حضرت رسول این اموال را در زمان خود به علیعليه‌السلام بخشیده و روی این اصل ابوبکر از آنها چشم پوشی نمود؛ خواهیم گفت:

اولاً: برای پذیرفتن یک چنین ادعایی به دلیل روشنی که شما فاقد آن هستید نیازمندیم.

ثانیاً: اگر چنین بود چرا آن موقعی که عباس عموی پیغمبر حضرت امیر را به نزد ابوبکر آورده، به گمان این که این اموال حق اوست و او از این میراث بر علی مقدم است زره و استر و شمشیر و عمامه را مطالبه می نمود، چرا مولی در جواب او نفرموده این اموال را رسول خدا به من بخشیده و تو بر آن حقی نداری؟ چرا برای اثبات حقانیت به دلیل دیگری متمسک شده پس مسلم و مسلم، ابوبکر از این غصب فدک منظور دیگری داشت و همه کوشش او برای خانه نشین کردن رقیب خود بود. نهایت این که برای ماست مالی نمودن جنایت خود خبری که سرانجام مشت او را باز نمود، خبری که نیرنگ و حقه بازی او را هویدا ساخت، جعل نموده، از راه شرعی و مقدس مأبی وارد میدان شد. ولی سپاس خدای را که طبق وعده خود نور حق را از لابلای خروارها ظلمت تابان نموده، راه را بر حقیقت پژوهان سهل و ساده و هموار کرد.

{صفحه61}

سپس ای کسانی که مدعی هستید رسول خدا فرموده ما پیغمبران ارث نگذاشته، آنچه از ما باقی مانده صدقه است. از شما می پرسیم آیا این فرمایش را به اهل بیت خود گوشزد نموده یا نه، اگر بگویید به آنها گفته و با این وصف یعنی با وجود این که صدقه بر آنان حرام بوده و رسول خدا نیز آنها را نهی نموده بود، باز به حکم خدا بی اعتنایی نموده، حرامی را تقاضا می نمودند به طور قطع خدا را تکذیب نموده اید، و اگر بگویید رسول خدا «پناه به خدا» حیله ای به کار بسته، این حکم یعنی حکمی که مخصوص به اهل بیت بوده از آنها پوشانیده، کاری کرد که ایشان از روی نادانی قیام ناحقی کرده، برای به دست آوردن حرامی تلاش نموده خود را رسوا ساخته، بدون تردید به رسول خدا و احکام آن کافر شده از دین خارج شده اید. پس چاره ای نیست جز این که تصدیق کنید؛ این حق کشی، و این بدعت یکی از خدمات شایانی بوده که خلیفه اول در زمان خلافت خود انجام داده و عالمی را رهین منت خود نمود!...


6

7

8

9

10

11

12

13