داستان زندگی پیامبر (صلی الله علیه و آله)

داستان زندگی پیامبر (صلی الله علیه و آله)0%

داستان زندگی پیامبر (صلی الله علیه و آله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

داستان زندگی پیامبر (صلی الله علیه و آله)

نویسنده: نجاح الطائى
گروه:

مشاهدات: 13111
دانلود: 2938

توضیحات:

داستان زندگی پیامبر (صلی الله علیه و آله)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 74 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 13111 / دانلود: 2938
اندازه اندازه اندازه
داستان زندگی پیامبر (صلی الله علیه و آله)

داستان زندگی پیامبر (صلی الله علیه و آله)

نویسنده:
فارسی

روايت حذيفه در كتاب (المحلّى)

حذيفة بن يمان عَبْسى (همان كسى كه خليفه عُمر او را صاحب سِرّ يعنى رازدار پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خوانده است).(١٥٩) قضيّه تلاش بعضى از صحابه براى قتل رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در غزوه تبوك يعنى انداختن پيامبر از گردنه بين راه - را بيان كرده است.

ابن حَزم اندلسى (م ٤٥٦ هـ. ق) اين جريان را در كتابش (المُحلّى) آورده و مى گويد:

«امّا حديث حذيفه از اعتبار ساقط است زيرا آنرا از طريق وليد بن جميع نقل كرده و او (هالك)(١٦٠) است اگرچه جعل حديث از او نديده ايم. او اخبار زيادى را روايت كرده كه در آنها آمده است كه ابوبكر و عمر و عثمان و طلحه و سعد بن أبى وقّاص قصد داشته اند كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از گردنه تبوك پايين انداخته و به قتل برسانند و اين اخبار اگر صحّت داشته باشد هيچ شكّى باقى نمى ماند كه - همانطور كه قبلاً گفتيم - منافق بودن آنها صحيح است و آنها به توبه پناه جستند و عدم يقين حذيفه و ديگران از حقيقت امر آنها سبب شد تا از نماز خواندن بر جنازه ايشان اجتناب ورزند.»(١٦١)

وليد بن جميع همان وليد بن عبدالله بن جميع است.

در كتاب (ميزان الأعتدال)(١٦٢) ذهبى آمده است: وليد بن جُميع را ابن معين و عجلى ثقه دانسته اند و احمد و ابو زرعة گفته اند (ليس به بأس)(١٦٣) يعنى باكى بر او نيست و ابوحاتم گفته است: (صالح الحديث)(١٦٤) يعنى داراى حديث شايسته است.

و در كتاب (الجرح و التعديل)(١٦٥) رازى آمده است: اسحاق بن منصور از يحيى بن معين روايت كرده كه گفت: وليد بن جميع، ثقه است.

ابن حجر عسقلانى در كتاب (الأصابة) او را از جمله راويان حديث بر شمرده است.(١٦٦)

ابن كثير او را در كتاب (البداية والنّهاية) از جمله راويان ثقه آورده است.(١٦٧)

مُسلم او را در كتاب صحيح خود از جمله راويان حديث بر شمرده است.(١٦٨)

از آنجا كه حاكم بر حديث حذيفه از وليد بن عبدالله بن جُميع آگاه بوده گفته است: اگر مُسلم آنرا در كتاب صحيحش نمى آورد بهتر بود.(١٦٩)

اين مطلب نشان مى دهد كه وليد بن جميع در نظر حاكم ثقه است امّا حاكم به سبب حديث مزبور از او رويگردان است.

در واقع حاكم از او مى خواهد كه بعضى از احاديث را ذكر كرده و بعضى ديگر را پنهان دارد!

بنابراين بنابر نظر مُسلم، ذهبى، ابن معين، عجلى، أبى زرعه، أبى حاتم، رازى و ابن حجر سند حديث صحيح است و همگى اين افراد، حذيفه بن يمان و وليد بن جُميع را ثقه مى دانند.

از طرفى ديگر خود ابن حزم اندلسى هم با قاطعيّت، حكم به عدم نماز خواندن حذيفه بر ابوبكر و عمر و عثمان مى كند؛ آنجا كه مى گويد:

«حذيفه و ديگران از حقيقت امر آنها اطّلاع و يقين پيدا نكردند و لذا از نماز خواندن بر جنازه ايشان اجتناب ورزيدند».(١٧٠)

همانطور كه قبلاً هم گفتيم حذيفه صاحب سِرّ رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود و هر گاه شخصى مى مُرد عمر دنبال حذيفه مى فرستاد و اگر حذيفه بر او نماز مى خواند عمر هم نماز مى خواند و اگر حذيفه بر او نماز نمى خواند عمر هم نماز نمى خواند(١٧١) زيرا قرآن از نماز خواندن بر منافقين نهى فرموده است:

( وَلا تُصَلِّ عَلى اَحَد مِنْهُم مات ابداً وَلا تَقُم عَلى قَبْره ) (١٧٢)

گفته شده كه آن كسى كه در زمان عمر و حذيفه مرد، ابوبكر بود و ابن حزم به نماز نخواندن حذيفه بر جنازه او يقين پيدا كرده است.

ابن عساكر صاحب تاريخ دمشق هم آورده است كه حذيفه بر فلان(١٧٣) يعنى ابوبكر نماز نخواند و اين كار حذيفه با شيخين يعنى ابوبكر و عمر، معروف است.

عمر خودش به دنبال حذيفه فرستاد تا بر ابوبكر نماز بخواند و هنگامى كه ديد حذيفه بر او نماز نمى خواند جا خورد و حيرت زده چشمهايش بيرون زد و از حذيفه پرسيد: آيا من هم از آن گروه هستم؟ يعنى از منافقين؟(١٧٤)

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم (١٧٥) و علىعليه‌السلام و عمر(١٧٦) به اينكه حذيفه نامهاى منافقين را مى داند تصريح كرده اند. علىعليه‌السلام فرموده است: او (حذيفه) مردى است كه مشكلات و تفصيلات (امور) و نامهاى منافقين را مى داند و اگر از او سؤال كنيد او را آگاه از آنها مى يابيد.(١٧٧)

حذيفه، نام منافقين را به كسى نمى گفت ولى بر آنها نماز نمى خواند و مقصود از منافقين در اينجا مجموعه مهاجمين به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در گردنه تبوك است.

حذيفه مى گويد: در مسجد نشسته بودم كه عمر بن خطاب بر من گذشت و به من گفت اى حذيفه فلانى(١٧٨) مرده پس (در مراسم تدفين او) حاضر شو.

پس عمر راه افتاد و رفت و نزديك بود كه از مسجد خارج شود كه روى خود را به طرف من برگرداند و وقتى ديد كه هنوز نشسته ام، فهميد و به نزد من بازگشت و گفت:

- اى حذيفه تو را به خدا قسم مى دهم آيا من هم جزو آن گروه هستم؟

در جواب گفتم: نه بخدا و من پس از تو هرگز كسى را تبرئه نخواهم كرد.

سپس ديدند كه چشمهاى عمر به اشك نشست.(١٧٩)

يعنى عمر فهميد كه حذيفه مايل نيست كه بر جنازه ابوبكر نماز بخواند.

و ابن عساكر روايت كرده است: عبدالرحمن بن عوف نزد امّ سلمه همسر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد. امّ سلمه فرمود: شنيدم از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه مى فرمود: بعضى از اصحاب من هستند كه بعد از مرگ من، مرا هرگز نخواهند ديد.

عبدالرحمن بن عوف هراسان از نزد او خارج شده و نزد عمر رفت و به او گفت: بشنو مادرت چه مى گويد.

عمر برخاست و نزد اُم سلمه آمد و از او سؤال كرد سپس گفت: تو را به خدا قسم آيا من هم از جمله آنان هستم؟

امّ سلمه فرمود: نه و من هرگز كسى را پس از تو تبرئه نخواهم كرد.(١٨٠)

ابن عوف و عمر از كسانى بودند كه در گردنه تبوك حضور داشتند.(١٨١)

واضح است كه عمر سخت از اين مسأله در وحشت بوده به طورى كه از حذيفه و امّ سلمه هر دو سؤال كرده است!

و امّ سلمه و حذيفه هر دو از اين سؤال عمر كه براى آن دو خطر جانى داشته و در فشار و محذور شديد قرار گرفته اند و اين فشار از پاسخى كه هر دو داده اند - هرگز پس از تو كسى را تبرئه نخواهيم كرد - به خوبى معلوم مى شود.

نافع بن جبير بن مطعم مى گويد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نام هاى منافقينى كه در آن شب تبوك به وى حملهور شدند را به هيچ كس جز حذيفه نفرمود و آنها دوازده نفر بودند.(١٨٢)

تحقيق نشان مى دهد كه بر حديث ابن عساكر مطلبى افزوده اند كه در اصل حديث وجود نداشته و آن اينكه (در ميان آنها - يعنى منافقين - هيچ قريشى وجود نداشت بلكه همه از انصار يا از هم پيمانان انصار بودند!) اين كار را كردند تا شبهه را از قريش دور كرده و بر گردن انصار بيندازند. همانطور كه در بسيارى از حوادث - از جمله سقيفه - چنين كرده اند.

آنجا هم به دروغ سعد بن عباده را متّهم كردند كه براى غصب خلافت تلاش كرده است و جاى ديگر عباس بن عبدالمطلب را متهم كردند كه شربت مسموم به پيامبر خورانده است. اين در حالى است كه خودشان در هنگام تلاش براى غصب خلافت بر پيامبر سمّ كشنده نوشاندند.(١٨٣)

حذيفه مى گفت: اگر بر كنار نهرى باشم و دست دراز كنم تا مشتى آب برگيرم و بنوشم و در همانحال با شما از آنچه اطّلاع دارم سخن بگويم قبل از آنكه دستم به دهانم برسد مرا خواهند كشت.(١٨٤)

يعنى اگر حذيفه نام منافقان - زنده يا مرده - را افشاء مى كرد او را به سرعت مى كشتند. به همين دليل است كه در زمان حكومت ابوبكر و عمر نام آنان را نمى گفت اما بر جنازه منافقان، نماز نمى خواند و اينگونه آنان را افشاء مى كرد امّا در زمان حكومت عثمان و علىعليه‌السلام نام منافقان را علناً مى گفت و به احتمال قوى همانطور كه پيش بينى كرده بود او را كشتند!

از حذيفه نقل شده كه مى گفت: از ما فرا بگيريد كه ما براى شما ثقه و محل اطمينان هستيم و پس از ما از كسانى فرا بگيريد كه آنها از ما فرا گرفته اند و آنها نيز براى شما ثقه هستند امّا از آنان كه پس از ايشان مى آيند نگيريد.

گفتند: چرا؟

حذيفه گفت: چون آنان سخن شيرين را مى گيرند و تلخ آن را وا مى گذارند در حالى كه شيرين آن جز با تلخ آن اصلاح نمى پذيرد.(١٨٥)

و حذيفه گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برايم از حوادثى كه تا روز قيامت اتفاق خواهد افتاد برايم سخن گفت امّا من از او سؤال نكردم كه چه چيزى اهل مدينه را از آن خارج خواهد كرد.(١٨٦)

آيا ابو موسى اشعرى از منافقين است؟

گفتار و كردار ابو موسى اشعرى پسنديده نبود و بزرگان صحابه او را به نفاق متّهم كرده اند. از جمله آنها حذيفه است كه ابوموسى اشعرى را در زمره منافقين گردنه تبوك نام برده است.

در روايت آمده است كه از عمّار ياسر درباره ابوموسى سؤال شد. عمّار گفت: درباره او از حذيفه سخن بزرگى شنيدم؛ شنيدم كه مى گويد: صاحب بالاپوش كلاه دار سياه. سپس طورى چهره درهم كشيد كه دانستم ابو موسى در شب گردنه تبوك در بين منافقين بوده است.

در مسند حذيفه بن يمان از ابوالطّفيل روايت شده كه گفت:

بين حذيفه و مردى از گروه گردنه تبوك، كدورتى چون آنچه بين مردم اتفاق مى افتد پيش آمد، حذيفه به او گفت: تو را به خدا قسم بگو افراد گردنه تبوك چند نفر بودند؟

ابو موسى اشعرى گفت: به ما گفته اند چهارده نفر بوده اند.

حذيفه گفت: در اين صورت چون تو هم از زمره آنانى، ايشان پانزده نفر بوده اند. شهادت مى دهم كه دوازده نفر از ايشان دشمن خدا و رسول در دنيا و آخرت (روزى كه گواهان بر مى خيزند) مى باشند.(١٨٧)

مسلم و ابن كثير اين روايت را ذكر كرده اند.(١٨٨)

در تمام كتابهاى سيره رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز آمده است كه گروه منافقين گردنه تبوك، دشمن خدا و رسول او هستند.(١٨٩)

ابن عدى در كتاب (الكامل) و ابن عساكر در كتاب (تاريخ) بنابر آنچه در منتخب (كنز العمّال) آمده به اسناد خود از أبى نجاد حكيم روايت كرده اند كه گفت: با عمّار نشسته بودم كه ابو موسى اشعرى آمد و گفت: من و تو را چه مى شود (يعنى چرا بين ما كدورت است؟) آيا من برادر دينى تو نيستم؟

عمّار گفت: نمى دانم ولى شنيدم از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه در شب گردنه تبوك تو را لعن مى كرد.

ابو موسى گفت: او براى من استغفار مى كرد.

عمّار گفت: من شاهد لعن كردن او بودم ولى شاهد استغفار نبودم.(١٩٠)

در روايت ديگرى، حذيفه بن يمان از ابو موسى اشعرى در زمره منافقين نام مى برد. دانشمند اندلسى، ابن عبدالبرّ در كتابش الأستيعاب مى گويد: بدرستى كه درباره ابوموسى سخنى روايت شده كه خوش ندارم آنرا ذكر كنم و خداوند او را مى آمرزد.(١٩١)

و در روايت ديگرى، جرير بن عبدالحميد ضبى از أعمش از شقيق أبى وائل از حذيفه بن يمان روايت كرده است كه گفت:

«بخدا قسم در تمام اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كسى به اندازه من منافقين را نمى شناسد و من شهادت مى دهم كه ابوموسى اشعرى منافق است.»(١٩٢)

اين مطلب به گوش عبدالله بن عمر رسيد امّا او به ابى برده پسر ابوموسى اشعرى گفت: پدر تو بهتر از من بود.(١٩٣)

حذيفه و مالك اشتر درباره ابوموسى اشعرى گفتند: او از منافقين است.(١٩٤) يعنى از مهاجمين به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در شب گردنه تبوك!

و از شقيق روايت شده كه گفت: با حذيفه نشسته بوديم كه عبدالله بن عباس و ابوموسى اشعرى وارد مسجد شدند. حذيفه گفت: يكى از اين دو منافق است. سپس گفت: شبيه ترين مردم به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از حيث قربانى و تواضع و هيئت و شمايل عبدالله بن عباس است.(١٩٥)

و عقيل بن ابى طالب كه داناترين فرد به أنساب عرب بود درباره ابوموسى اشعرى گفته است: او فرزندى است دزديده شده.(١٩٦) و معاويه نيز از ابوموسى با عنوان حرامزاده طائفه اشعرى ها ياد كرده است.(١٩٧)

ابوموسى اشعرى در سال چهل و دو هجرى قمرى درگذشت.(١٩٨)

بعضى از مهاجمين به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در گردنه تبوك عبارتند از: ابوبكر، عمر، عثمان، طلحه، سعد بن ابى وقّاص، ابوسفيان و ابوموسى اشعرى.

و صاحب كتاب (منتخب التواريخ)، عبدالله بن عوف و ابو عبيدة بن الجرّاح و معاويه بن ابوسفيان و عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه و أوس بن حدثان و أبوهريره و ابوطلحة الأنصارى را نيز از گروه منافقين فوق مى داند.(١٩٩)

ابوموسى اشعرى در حزب قريش از جناح عمر بود به همين خاطر عمر خيلى نسبت به او سفارش مى كرد چنانچه مجاهد از شعبى روايت كرده است: عمر در وصيّت خود نوشت: (هيچ كارگزارى بيش از يك سال براى من نمى ماند)؛ ولى ابوموسى اشعرى را چهار سال والى بصره گذاشت.(٢٠٠)

متقابلاً ابوموسى اشعرى به حمايت از عمر و اولاد او دشمنى با اهل بيت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كمر همّت بست. وى در جنگ جمل مردم را از پيوستن به اميرمؤمنان على بن ابی طالبعليه‌السلام باز مى داشت و در جريان حكميّت در جنگ صفين، على بن ابی طالب را از خلافت خلع و پيشنهاد داد كه عبدالله بن عمر خليفه شود!

اين در حالى است كه در حديث صحيح از پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روايت شده است: (اى على دوست ندارد تو را مگر مؤمن و دشمن نمى دارد تو را مگر منافق).(٢٠١)

فصل هشتم: لشگر أسامه

خبر دادن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از وفات قريب الوقوع خود

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از وفات قريب الوقوع خود در سال ١١ هجرى خبر داده بود و دلائل آن از قرار زير است:

١. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يك ماه قبل از رحلت خود از آن خبر داده بود.(٢٠٢)

٢. روزى ابوسفيان بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد شد و گفت: اى رسول خدا مى خواهم از شما چيزى بپرسم.

پيامبر فرمود: اگر بخواهى، پيش از آنكه بپرسى تو را از آن باخبر خواهم كرد.

ابوسفيان گفت: خبر كن!

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: مى خواهى از مقدار عمر من سؤال كنى.

گفت: آرى اى رسول خدا.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: من شصت و سه سال خواهم زيست.

گفت: گواهى مى دهم كه تو راستگو هستى.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اينرا از سر زبانت مى گويى نه با قلبت.(٢٠٣)

٣. رسول خدا بر منبر برآمد تا با اهل دين و دنيا وداع گويد در حالى كه مى فرمود: آگاه باشيد هر كس از سوى محمّد بر او ستمى شده است برخيزد و هم اكنون قصاص كند.(٢٠٤)

٤. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يك شب پيش از رحلت خود به أبى مويهبه فرمود: كليدهاى خزائن دنيا و جاودانگى در آن و بهشت بر من عرضه گرديد و سپس بين آنها ولقاى پروردگار و بهشت مخيّر شدم. نه بخدا قسم اى ابو مويهبه (بدان) كه من لقاى پروردگارم را اختيار كردم.(٢٠٥)

٥. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حجة الوداع و در برابر مسلمانان آن زمان فرمود: جبرئيل هر سال يك بار قرآن را بر من عرضه مى داشت و امسال دوبار آن را بر من عرضه كرد جز آن نيست كه اجل من فرا رسيده است.(٢٠٦)

٦. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در غدير خم در برابر اجتماع مسلمين اعلام فرمود: اى مردم نزديك است كه (از سوى خداوند فرا خوانده شوم) و دعوت حق را اجابت كنم. من مسئولم و شما نيز مسئوليد؛ حالا چه مى گوييد؟(٢٠٧)

٧. يك شب عبّاس بن عبدالمطلب (عموى پيامبر) در خواب ديد كه ماه از زمين به آسمان برده شد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او فرمود: آن ماهى كه در خواب ديدى برادر زاده ات مى باشد. عباس گفت: دانستيم كه بقاى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در بين ما اندك خواهد بود.(٢٠٨)

٨. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: آيا گمان مى كنيد من آخرين نفر شما از حيث وفات هستم، چنين نيست آگاه باشيد كه من قبل از شما وفات خواهم كرد.(٢٠٩)

در اين صورت مسلمانان و به ويژه مسلمانان مدينه از نزديك بودن وفات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آگاه بودند و اين نكته اى است كه واجب است هر كه جريانات سقيفه و قبل و بعد آن را مى خواند يا درباره آن مى انديشد آن را فراموش نكند.

٩. عايشه را از وفات قريب الوقوع خود چنين آگاه فرمود: مرا با گريه و صدا و فرياد آزار نده.(٢١٠)

١٠. عبدالله بن مسعود مى گويد: حبيب ما پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خبر رحلت خود را يك ماه پيش از وفاتش به ما داد وقتى هنگام فراق نزديك شد ما را در خانه مادرمان عايشه جمع كرد سپس نگاهى عميق به ما كرد و چشمانش به اشك نشست و فرمود:

خوش آمديد، خداوند شما را رحمت كند، خداوند شما را پناه دهد، خداوند شما را حفظ فرمايد، خداوند شما را بلند مرتبه گرداند، خداوند به شما نفع و سود رساند، خداوند شما را توفيق دهد، خداوند شما را يارى رساند، خداوند شما را سالم دارد، خداوند شما را بپذيرد، شما را به تقواى الهى سفارش مى كنم و به خداوند براى شما توصيه مى كنم و از او مى خواهم پس از من امورتان را سرپرستى كند و شما را به او مى سپارم. من برايتان بيم دهنده و بشارت دهنده ام. بر خدا در ميان بندگانش و سرزمين هايش برترى مجوييد زيرا خداوند به من و شما فرموده:

( تِلكَ الدّارُ الآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذينَ لا يُريدونَ عُلوّاً فِى الأَرضِ وَلا فَساداً وَالعاقِبَةُ لِلْمُتَّقين ) «آن سراى آخرت (بهشت ابدى) را براى كسانى قرار داده ايم كه سركشى و فساد در زمين نمى كنند و عاقبت نيكو خاص تقوا پيشگان است.»

و نيز فرمود:( أَ لَيسَ فى جَهنَّمَ مَثْوَى لِلْمُتَكبِّرينَ ) آيا جايگاه متكبّران دوزخ نيست؟

گفتيم اى رسول خدا، اجل تو چه هنگام است؟

فرمود: فراق نزديك شده است و بازگشت به سوى خدا و به سوى سدرة المُنتهى است.

گفتيم: چه كسى تو را غسل خواهد داد اى پيامبر خدا؟

فرمود: از اهل بيتم هر كه (به من) نزديكتر است و در صورت نبودن وى آنكه پس از او نزديكتر است.

گفتيم: در چه چيز تو را كفن كنيم اى پيامبر خدا؟

فرمود: اگر خواستيد در همين لباسم يا در پارچه سفيد مصرى يا در جامه اى يمنى.

گفتيم: چه كسى بر تو نماز خواهد خواند؟

فرمود: آرام باشيد، خداوند شما را بيامرزد و شما را از سوى پيامبرتان جزاى خير دهد. پس گريستيم و پيامبر گريست و فرمود: هنگامى كه مرا غسل داديد و كفن كرديد مرا بر همين بسترم، در خانه ام و برلبه قبرم قرار دهيد سپس مدّتى از نزد من بيرون رويد كه همانا اوّلين كسى كه بر من نماز خواهد خواند همنشين و دوستم جبرئيل است آنگاه ميكائيل و سپس اسرافيل و پس از او ملك الموت (عزرائيل) با تمامى فرشتگان.

سپس فوج فوج بر من وارد شويد و نماز بخوانيد و سلام دهيد و مرا با گريه و فرياد و ضجّه آزار ندهيد و ابتدا مردان اهل بيتم بر من نماز خوانند سپس زنان ايشان و بعد از آنها شما...)(٢١١)

١١. و هنگام بيمارى دردناكش به فاطمهعليها‌السلام خبر رحلتش را داد.(٢١٢)

در قرآن كريم نيز آياتى در تأييد وفات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمده است از جمله:

( وَما مُحَمّدٌ اِلاّ رسولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ ماتَ اَوْ قُتِلَ إِنْقَلَبْتُم عَلى أَعْقابِكُمْ ) و محمّد نيست مگر پيامبرى (از سوى خدا) كه قبل از او نيز پيامبرانى بوده اند آيا اگر او وفات كند يا كشته شود به جاهليّت باز مى گرديد؟(٢١٣)

و( كُلُّ نَفْس ذائِقَةُ المَوْتِ ) هر نَفْسى شربت مرگ را خواهد چشيد.(٢١٤)

و( اِنَّكَ مَيِّتٌ و اِنَّهُمْ مَيِّتونَ ) تو مى ميرى و آنان نيز مى ميرند.(٢١٥)

آيا ممكن است پس از اين همه دلايل قرآنى و حديثى، عمر بن خطّاب و عثمان، مرگ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را انكار كنند؟!

فرا خوانده شدن گروه قريش براى شركت در لشگر أسامه

پس از بازگشت از حجّة الوداع و رسيدن به غدير خم، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اميرمؤمنان على بن ابی طالبعليه‌السلام را به خلافت خود منصوب فرمود و او را به عنوان امام و پيشواى مردم معرفى نمود و مردم با علىعليه‌السلام بيعت كردند.

آنگاه پيامبر، در مدينه مردم را به رفتن براى جنگ با روميان بسيج كرد و از بيشتر صحابه اش خواست تا در آن لشگر حضور يابند. مهمترين كتب حديثى و تاريخى وجود ابوبكر، عمر، عثمان و ابو عبيده جرّاح را در ميان آنان كه براى حمله به شام فرا خوانده شده بودند، ذكر مى كنند.

ابن سعد در اينباره مى نويسد:

وقتى صبح روز پنجشنبه شد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با دست خود پرچمى براى أسامه بست و سپس فرمود: به نام خدا و در راه خدا غزوه كن و با كسانى كه به خدا كافرند بجنگ. أسامه خارج شد و در (جرف) اردو زد و هيچكس از بزرگان مهاجرين و انصار باقى نماند الاّ اينكه به پيوستن به اين لشگر فراخوانده شدند از جمله ابوبكر، عمر، ابوعبيده جرّاح، سعد بن ابى وقّاص و سعيد بن زيد و غير آنها...(٢١٦)

پس از درگذشت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، ابوبكر از أسامه خواست تا اجازه دهد كه عمر بن خطاب در مدينه بماند و رخصت دهد تا او در حمله شام شركت نجويد.(٢١٧) همچنين بقيّه سران حزب قريشى نيز به اين جنگ نرفتند.

بنابراين با دليل قاطع و نص متواتر ثابت مى شود كه ابوبكر، عمر، عثمان و ابوعبيده جرّاح در لشگر أسامه بوده اند.

مخالفت گروه قريش با حمله أسامه به شام

پس از آنكه فراخوانى گروه قريش و از جمله آنها ابوبكر، عمر، عثمان و ابو عبيده جرّاح را به لشگر أسامه بن زيد ثابت كرديم، اينك ناخشنودى آنها از اين حمله و مخالفت شان با آن و خوددارى آنها از پيوستن به افراد زير پرچم أسامه چه در زمان حيات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و چه در زمان خلافت ابوبكر را بيان مى كنيم.

اثبات اين مطلب، روشن مى كند كه گروه قريش به شدّت خواستار مرگ زود هنگام پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودند تا با لشگر أسامه به شام نروند زيرا مى ترسيدند كه به جنگ روميان در شام بروند و خلافت به على بن ابی طالبعليه‌السلام انتقال يابد.

خاطره هاى جنگ مؤته هنوز در اذهان ايشان حضور داشت؛ جايى كه جعفر بن ابی طالب و زيد بن حارثه و عبدالله بن رواحه شهيد شدند.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روز دوشنبه، ابوبكر، عمر و جمعى از مسلمانانى كه در مسجد حاضر شده بودند را طلبيد و فرمود: مگر دستور ندادم كه لشگر أسامه را روانه كنيد؟

گفتند: بله اى رسول خدا.

فرمود: پس چرا در فرمان تعلّل كرديد؟

ابوبكر گفت: من بيرون رفتم و دوباره برگشتم تا عهد خويش را با تو تجديد كنم.

و عمر گفت: يا رسول الله من خارج نشدم زيرا دوست نداشتم كه احوال تو را از سواران (رهگذر) سؤال كنم.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: لشگر أسامه را روانه كنيد. و سه بار آن را تكرار كرد.(٢١٨)

عمر مخالفت با حمله أسامه را حتّى در زمان ابوبكر هم ادامه داد تا آنجا كه به ابوبكر گفت:

انصار از من خواسته اند تا به تو بگويم كه آنها از تو مى خواهند مردى مسن تر از أسامه را به فرماندهى بگمارى.

ابوبكر كه نشسته بود از جا جَست و ريش عمر را گرفت و گفت: مادرت به عزايت بنشيند اى پسر خطّاب، به من امر مى كنى او را كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به كار گماشته عزل كنم.(٢١٩)

عمر عليرغم فرمايش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همچنان بر مخالفت خود با حمله أسامه پاى مى فشرد چنانچه از پيوستن به لشگر اسامه خوددارى كرد و ابوبكر براى او از اسامه اجازه گرفت تا در مدينه بماند؛ آمده است:

ابوبكر به اسامه دستور داد تا لشگر را روانه كند و از او خواست تا عمر را واگذارد تا ياور وى در كارهايش باشد. اسامه گفت: درباره خودت چه مى گويى؟ ابوبكر يكى از افراد لشگريان اسامه به شمار مى رفت. ابوبكر گفت: برادرزاده! ديدى كه مردم چه كردند، پس عمر را برايم بگذار و يكسره روانه شو. پس اسامه با مردم خارج شد.(٢٢٠)

و به همين ترتيب ابوبكر و عمر و عثمان و عبدالرحمان بن عوف و غيره از پيوستن به لشگر اسامه در زمان حيات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و در زمان حكومت ابوبكر خوددارى كردند.

اين پافشارى گروه قريش را بر نافرمانى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشان مى دهد و نيز هراس آنان از شركت در جنگ خونين با روم را.

يكى از صفات بارز افراد حزب قريشى در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و در زمان خلفاى پس از او عدم شركت در جنگها يا فرار از جنگها به هر وسيله ممكن است!(٢٢١)