داستان زندگی پیامبر (صلی الله علیه و آله)

داستان زندگی پیامبر (صلی الله علیه و آله)18%

داستان زندگی پیامبر (صلی الله علیه و آله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

داستان زندگی پیامبر (صلی الله علیه و آله)
  • شروع
  • قبلی
  • 74 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 15017 / دانلود: 3628
اندازه اندازه اندازه
داستان زندگی پیامبر (صلی الله علیه و آله)

داستان زندگی پیامبر (صلی الله علیه و آله)

نویسنده:
فارسی

اهمّ كارهاى گروه قريش عليه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قبل و بعد از شهادت آن حضرت

هنگامى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، گروه قريش را به پيوستن به لشگر اسامه فرا خواند دشمنى ديرينه آنان با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اوج خود رسيد و كسانى كه آماده تسلّط بر حكومت بودند نتوانستند وصيّت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره علىعليه‌السلام را تحمّل كنند.

آراء و گفتار و كردار مخالفين پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در نمونه هاى ذيل مى توان مشاهده كرد:

١. گروه قريش از پيوستن به لشگر اسامه خوددارى كرد و در رأس آنها ابوبكر و عمر بودند. ابوبكر پس از آنكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مسموم شد به (سنح) رفت و همانا در كنار همسرش ماند و تنها هنگامى بازگشت كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به وسيله سمّ به شهادت رسيده بود.(٢٢٢)

نافرمانى ابوبكر از شركت در لشگر اسامه تا پس از شهادت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ادامه يافت و وى به هيچ وجه نه به عنوان فرمانده و نه به عنوان سرباز - عليرغم درخواست اسامه از او - به اين لشگر نپيوست.

عمر نيز پيوستن به لشگر اسامه را چه در زمان حيات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و چه در زمان حكومت ابوبكر - و عليرغم فرمان صريح پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - نپذيرفت و پا از اين فراتر نهاده و از ابوبكر خواست تا اسامه را از پست فرماندهى اش عزل كرده و با اين كار با فرمان الهى در خصوص نصب اسامه به فرماندهى لشگر مخالفت كند.

امّا همو - پس از آنكه مخالفت ابوبكر را با اين مسئله دريافت - در طول خلافت ابوبكر همواره اسامه را با لقب (امير) خطاب مى كرد!! ابن كثير در اينباره مى گويد:

(هر گاه عمر، اسامة بن زيد را ديدار مى كرد مى گفت: السّلام عليك يا امير!).(٢٢٣)

٢. عمر و گروه قريش در همان ايّام به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفتند كه او هذيان مى گويد(٢٢٤) و فرمايش او را كه تصريح فرموده بود - كتاب خدا و عترتم يعنى اهل بيتم - زير پا گذاشتند و نظريه خود را مبنى بر اينكه - كتاب خدا ما را كافى است - مطرح ساختند!(٢٢٥)

٣. زنان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در روز پنجشنبه خواستند كه به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كاغذ و دواتى داده شود امّا عمر به آنها گفت: ساكت شويد.(٢٢٦)

٤. عايشه از زبان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به پدرش دستور داد كه صبح روز دوشنبه با مردم نماز جماعت بخواند پس پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از اين دروغ خشمگين شد و در حاليكه به علىعليه‌السلام و قثم بن عبّاس تكيه كرده بود براى نماز بيرون آمد و با مردم نماز جماعت خواند.(٢٢٧)

٥. گروه قريش از دفن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در روزهاى دوشنبه و سه شنبه جلوگيرى كرد تا ابوبكر از ناحيه (سنح) باز گردد و عباس بن عبدالمطلب به آنها گفت: بدن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدبو مى شود.(٢٢٨)

٦. حسد و كينه گروه قريش نسبت به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بهتر آشكار شد هنگاميكه از حضور در مراسم غسل دادن و كفن كردن آن حضرت خوددارى كرده و به سقيفه بنى ساعده شتافتند تا بيعت با ابوبكر را سامان دهند.(٢٢٩)

٧. ابوعبيده جرّاح كه قبر كن قبور مهاجرين در مدينه بود از حفر قبر رسول خدا خوددارى كرد و به سقيفه بنى ساعده شتافت. ناچار اهل بيت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از ابى طلحه حفّار قبور انصار درخواست كردند تا براى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قبرى حفر كند.(٢٣٠)

در صحيح بخارى روايتى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمده كه در بخشى از آن مى فرمايد:

«... همچنان كه من ايستاده بودم ناگهان گروهى پيدا شدند و هنگامى كه آنها را شناختم مردى از بين من و آنان بيرون آمد و به ايشان گفت: بياييد.

گفتم: كجا؟

گفت: به خدا بسوى آتش.

گفتم: چه كرده اند؟

گفت: آنها پس از تو مرتد شده و به عقب بازگشتند.

سپس ناگهان گروهى ديگر پديد آمدند و وقتى آنها را شناختم مردى از بين من و آنها خارج شد و گفت: بياييد.

گفتم: كجا؟

گفت: بخدا قسم به سوى آتش.

گفتم: چه كرده اند؟

گفت: آنها پس از تو مرتد شده و به عقب (جاهليّت) بازگشتند.

پس نمى بينم كه كسى از ايشان (از آتش) خلاصى يابد مگر به اندازه شتران گمشده (كه بسيار كم از آنان بازگشته و پيدا مى شوند».(٢٣١)

٨. پس از آنكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در شب چهارشنبه دفن شد، گروه قريش در روز چهارشنبه و پس از انجام بيعت عمومى ابوبكر، به خانه فاطمه دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هجوم آوردند؛ هجومى كه سبب كشته شدن فاطمه و جنين او محسن گرديد.(٢٣٢)

اين مطالب به روشنى شدّت و ميزان آتش دشمنى و درگيرى بين گروه قريش و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نشان مى دهد. اين دشمنى به حدّى است كه هر لحظه انسان متوقّع است به حمّامى از خون منتهى گردد(٢٣٣) لكن عملاً با كشتن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدست آنها موقّتاً فروكش كرد.

خشم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر گروه قريش و سخنان او درباره آنها

پس از شدّت يافتن درگيرى بين پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و حزب قريش، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به شدّت گفتار و كردار قريش و در رأس آنها ابوبكر و عمر و عايشه و حفصه را بشرح ذيل رد كرد:

١. سرپيچى كنندگان از شركت در لشگر اسامه را لعن فرمود.(٢٣٤)

٢. در ردّ بر كلام سخيف ايشان در روز پنجشنبه كه گفتند (پيامبر هذيان مى گويد) و در جواب به كلام عمر كه به زن هاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفته بود (ساكت باشيد) در حاليكه در بين آنها بانوانى بزرگوار چون اُمّ سلمه و غيره حضور داشتند و نيز از اهل بيت رسول خدا حضرت فاطمه حضور داشت؛ رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: ايشان (همسران و فاطمه عليها السلام) از شما بهترند.(٢٣٥)

٣. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، عمر و يارانش را در روز پنجشنبه با گفتن كلمه (برخيزيد) از منزل اخراج فرمود.(٢٣٦)

٤. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عايشه و حفصه در صبح روز دوشنبه (روز وفاتش) و در ردّ بر كار آنها كه پدرانشان - ابوبكر و عمر - را براى نماز جماعت بدون اذن پيامبر به مسجد خوانده بودند، فرمود: شما چون زنان اطراف يوسف هستيد.(٢٣٧)

٥. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آرزومند مرگ سريع عايشه پيش از وفات خودش بود. عايشه گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرگ مرا آرزو كرد و به من فرمود:

دوست داشتم كه پيش بيايد تا زنده هستم بر تو نماز بخوانم و تو را دفن كنم.(٢٣٨)

يعنى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرگ عايشه را قبل از آنكه در قتل پيامبر شركت جويد و در فتنه تاريك افتد و مسير بصره را براى جنگ با علىعليه‌السلام پويد، آرزو مى فرمود.

٦. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره منزل عايشه مى فرمود: فتنه اينجاست، فتنه اينجاست، فتنه اينجاست؛از اينجاست كه شاخ شيطان بيرون مى آيد.(٢٣٩)

٧. پس از آنكه او را سمّ دادند، كار ايشان را عمل شيطانى ناميد.(٢٤٠)

٨. و بعد از مسموميّت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و قبل از وفاتش، عايشه مى گويد: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به بقيع رفت سپس رو به من كرد و فرمود: واى بر او (زن) اگر مى توانست انجام نمى داد.(٢٤١)

اين تصريح آشكارى است بر اقدام عايشه بر ارتكاب كارى مهّم - شبيه كار او در جنگ جمل - يعنى مسموم كردن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به نفع پدرش و گروه او كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از آن به عدم تسلّط عايشه بر هواى نفسش و اقدام او بر يك جنايت بزرگ تعبير كرد.

مالك بن أنس روايتى را نقل مى كند كه بيانگر واقعه اى ناشناخته و مهمّ از سوى ابوبكر است. وى مى گويد:

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به شهداى اُحُد فرمودند: من بر اينان گواهى مى دهم.

ابوبكر گفت: اى رسول خدا مگر ما برادران ايشان نيستيم؟ اسلام آورديم همچنان كه آنان اسلام آوردند و جهاد كرديم همانگونه كه آنان جهاد كردند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: آرى، امّا نمى دانم پس از من چه خواهيد كرد.

پس ابوبكر گريه كرد و گفت: آيا ما پس از تو زنده خواهيم بود.(٢٤٢)

اين از دلايل نبوّت است زيرا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به ابوبكر و عايشه از جنايت شان (قبل و بعد از اقدام آنها به مسموم كردن پيامبر صلى الله عليه وآله) و نيز وفات خود قبل از وفات آندو خبر داده است.

آيا گروه قريش كسى از مسلمانان را كشته است؟

رجال حزب قريشى بسيارى از مردم را با وسايل گوناگون و به ويژه با مكر و حيله، ترور كرده اند. يك روز پس از خاكسپارى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، عمر و پيروانش به دستور ابوبكر به خانه فاطمه هجوم بردند و عمر درب خانه را بر فاطمهعليها‌السلام كه پشت درب ايستاده بود فشار داده و بدون اجازه او به زور وارد خانه اش شدند.(٢٤٣)

آنان فاطمه را كشتند پس از آنكه پدرش را كشته بودند؛ بطوريكه تنها مدّت كوتاهى پس از آن حادثه زيست. يعقوبى مى گويد: فاطمه پس از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سى روز يا سى و پنج روز بيشتر زنده نبود و اين كمترين زمانى است كه در مورد مدّت زنده بودنش پس از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفته اند.(٢٤٤)

قول ديگر، چهل روز است و قول سوّم، هفتاد و پنج روز كه اين قولِ مشهور مى باشد.

قول چهارم، نود و پنج روز است كه قولِ قويترى است.(٢٤٥)

امام صادقعليه‌السلام فرموده است: او در سوّم جمادى الثّانى سال يازدهم هجرى درگذشت.(٢٤٦)

بانوى بانوان جهان از روزى كه پدرش كشته شد تا روزى كه خودش به شهادت رسيد از صحبت كردن با ابوبكر و عمر و عايشه و حفصه خوددارى ورزيد.(٢٤٧)

بعدها گروه قريش، بسيارى ديگر از صحابه را نيز از پاى درآورد از جمله: سعد بن عباده و خالد بن سعيد بن عاص و ابوذر و عبدالله بن مسعود(٢٤٨) را بى آنكه جرمى از قبيل ارتداد، زناى محصنه يا كشتن مؤمن را مرتكب شده باشند.

پس از آنكه حزب قريشى، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و دختر او فاطمه را به شهادت رساند، قدم جلو گذاشت تا بقيّه اهل بيت را نيز به قتل رسانده و سنّت نبوى را از جهات فرهنگى و سياسى و علمى حذف كند.

آنها گفتند: (حسبنا كتاب الله) يعنى كتاب خدا ما را كافى است و جلوى نوشتن سنّت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و تفسير قرآن را گرفتند؛ اين در حالى بود كه به كعب الأحبار يهودى و تميم دارى اجازه مى دادند كه در مسجد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پند و اندرز دينى بدهند!!(٢٤٩)

همچنين بعضى از افراد حزب قريشى براى به دست آوردن حكومت و حذف رقباى خود اقدام به قتل بعضى ديگر از افراد حزب نمودند چنانچه ابوبكر و دوست او عتاب بن اسيد اموى را مسموم و سپس پزشك اعراب (ابن كلده) كه موضوع قتل را افشاء كرده بود، كشتند.(٢٥٠)

و معاويه كه بخاطر بنى اميّه همه سرشناسان قريش از قبيل عبدالرحمن بن أبى بكر و عايشه و عبدالرحمن بن خالد بن وليد و سعد بن أبى وقّاص و امام حسن مجتبىعليه‌السلام و زياد بن أبيه را كُشت.(٢٥١)

فصل نهم: حقايقى تحريف شده

عايشه و حفصه همسران پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

براى آشنایى با شخصيّت ايندو، بهترست كه برخى از كارهاى ايشان را مرور كنيم:

بخارى دورى جستن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از زنانش يعنى طلاق عايشه و حفصه را ذكر كرده است.(٢٥٢)

مسلم نزول آيه( عَسى رَبُّهُ إِنْ طَلَّقكُنَّ أَنْ يُبْدِلُه أَزواجاً خَيراً مِنْكُنَّ مُسْلِمات مُؤمِنات ) اميد است كه اگر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شما را طلاق داد خدا به جاى شما زنانى بهتر از شما به او بدهد كه همه با مقام تسليم و ايمان باشند.(٢٥٣) (را درباره اين حادثه تأييد كرده است.

حاكم نيز گفته است: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عايشه و حفصه را طلاق داد امّا دوباره رجوع فرمود.(٢٥٤)

اين از چيزهايى است كه بداخلاقى، ناسازگارى و عدم محبّت ايندو را نسبت به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى رساند و نيز مبيّن خشم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نسبت به آندو مى باشد و آندو چون همسران نوح و لوط هستند.

خداوند متعال درباره آندو مى فرمايد:( ضَرَب اللهُ مثلاً لِلَّذينَ كَفَروا إِمرأة نوح وَامرأة لوط كانتا تحتَ عَبْدَينِ مِنْ عِبادِنا صالحَينِ فَخانَتاهُما ...) يعنى «خدا براى كافران، زن نوح و زن لوط را مثل آورد كه تحت فرمان دو بنده صالح ما بودند و به آنها خيانت ورزيدند...»(٢٥٥)

حفصه و عايشه عليه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و براى آزار او اتّفاق كرده بودند(٢٥٦) و آيه نازل شد كه:( إِنْ تَتُوبا إلى اللهِ فَقَد صَغَت قُلُوبكما وَإِنْ تَظاهَرا عليه ...) يعنى «حتّى اگر به درگاه الهى توبه كنيد (بدانيد) كه قلب هايتان لغزش يافته است و اگر بر آزار او اتّفاق كنيد...»(٢٥٧)

عايشه و حفصه آنقدر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را آزار مى دادند كه تمام آنروز را خشمگين سپرى مى كرد.(٢٥٨)

عمر بن خطاب به دخترش حفصه گفت: تو مى دانى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تو را دوست ندارد.(٢٥٩)

اينكه بخارى به اين مسأله اعتراف مى كند بيانگر آنست كه خبر آزار رساندن آندو به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ميان مردم شايع و متواتر شده بود.

خداوند متعال مى فرمايد:( مَنْ يأتِ مِنْكُنَّ بِفاحِشَة مُبَيِّنة يُضاعَف لَها العذاب ضعفين ...) يعنى «هر يك از شما - همسران پيامبر - كه به كار ناروائى آشكارا و دانسته اقدام كند او را دو برابر ديگران عذاب كنند.»(٢٦٠)

و ايندو همانهايى هستند كه به مليكه همسر جديد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفتند به پيامبر بگو (از تو به خدا پناه مى برم) كه او آن را دوست دارد. آن بيچاره نيز آنرا به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفت و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را طلاق داد.(٢٦١) و به همين روش سبب شدند تا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اسماء دختر نعمان را طلاق دهد كه بينوا از غصّه و دلتنگى دق كرد.(٢٦٢)

و اين پناه برندگان به خداى سبحان از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به تعليم عايشه و حفصه بيش از يكى دو مورد بوده اند.

و نيز عايشه در نسبت ابراهيم پسر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تشكيك كرد(٢٦٣) و از خديجهعليه‌السلام بد گفت.(٢٦٤)

همچنين عايشه و حفصه در زمان بيمارى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با او مخالفت كرده و هر كدام خواستند تا پدر خود را براى امامت نماز جماعت دعوت كنند كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آندو فرمود: شما چون زنان فتنه گر اطراف يوسفعليه‌السلام هستيد.(٢٦٥)

عايشه با كلام خداوند تبارك و تعالى كه مى فرمايد( وَقَرَن فِى بُيُوتِكُنَّ وَلا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِليَّة الأُولى ) يعنى «اى زنان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در خانه هايتان بنشينيد و آرام گيريد و مانند دوره جاهليّت پيشين آرايش و خودآرايى نكنيد.»(٢٦٦) (مخالفت آشكار كرده و راهى بصره گرديد.)

و سفارش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مبنى بر امتناع از جنگيدن با اميرمؤمنان على بن ابی طالبعليه‌السلام را نديده گرفت و آتش جنگ جمل را برافروخت و در آن با اميرمؤمنان جنگيد و حفصه نيز مى خواست در آن شركت جويد اما برادرش عبدالله جلوى او را گرفت.(٢٦٧)

زبيده همسر هارون الرشيد بهتر از عايشه به آيه قرآن عمل كرده است زيرا آمده است كه:

«هنگامى كه محمّد امين خليفه عباسى - فرزند زبيده - را كشتند خادمان زبيده به وى گفتند: چرا نشسته اى در حاليكه اميرالمؤمنين را كُشتند؟

زبيده گفت: واى بر شما مى گوييد چه كنم؟

گفتند: براى خون خواهى او خارج شويد همانطور كه عايشه براى خون خواهى عثمان خارج شد.

زبيده گفت: ساكت شو اى بى مادر، زنان را چه با خون خواهى و جنگ با مردان؟ سپس دستور داد تا لباس هايش را سياه كردند و لباسى خشنى از مو پوشيد.»(٢٦٨)

روزى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عايشه فرمود: آيا شيطانت ترا تسخير كرده است؟(٢٦٩)

و نيز درباره منزل عايشه فرمود: فتنه اينجاست، فتنه اينجاست، فتنه اينجاست. از اينجا شاخ شيطان بيرون مى آيد.(٢٧٠)

و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به كسى كه در خانه عايشه به او (پيامبر صلى الله عليه وآله) دارو (سمّ) نوشاند فرمود: اين (زن) از شيطان است.(٢٧١)

مخالفت هاى عايشه با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ادامه يافت چنانچه در مخالفت با فرمايش پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه فرموده بود: «فرزند، از آنِ صاحبِ بستر است و جزاى زناكار سنگ است» براى زياد بن أبيه نوشت: (زياد بن ابوسفيان).(٢٧٢)

عايشه و حفصه از قتل اميرمؤمنان على بن ابی طالبعليه‌السلام شاد شدند.(٢٧٣)

و در حاليكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده بود:«الحسن والحسين سيّدا شباب أهل الجنّة » يعنى «حسن و حسين دو سيّد جوانان اهل بهشتند»(٢٧٤) عايشه و مروان بن حكم از دفن امام حسن مجتبىعليه‌السلام در كنار جدّش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جلوگيرى كردند.(٢٧٥)

بنابراين عايشه و حفصه، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به خشم آورده و با وى مخالفت ورزيدند تا آنجا كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آندو را طلاق داد و نيز خاتم پيامبران را به همسران جديدش طورى معرفى كردند كه بايد از او به خدا پناه بُرد و در حديث به او دروغ بستند و عايشه با فتوا و شركت خود در جنگ و رهبرى آن سبب كشته شدن تعداد زيادى از مسلمانان گرديد.

در بصره نيز دستور قتل هفتاد نفر از نگهبانان بيت المال آنجا را صادر كرد تا بر اموال موجود در آن دست يابند.(٢٧٦)

هر كس مرتكب چنين كارهايى شود برايش آسان خواهد بود كه جنايتى ديگر را نيز مرتكب شود و اين تأييدى است بر اقدام او به قتل پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى ايجاد زمينه حكومت پدرش.

روايات صحيحه هم شركت او را در قتل رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تأييد مى كند.(٢٧٧)

و همانگونه كه اكثر مردان تروريست - از قبيل محمّد بن مسلمه(٢٧٨) - خودشان هم عاقبت ترور شدند عايشه نيز بدست معاويه بن ابوسفيان كشته شد.(٢٧٩)

همچنين روايات صحيحه بيانگر شركت حفصه در قتل رسول خداست و كارهاى او نيز مؤيد اين مسأله است.(٢٨٠)

و همان زمان كه عايشه و حفصه در سايه خلافت پدران خود در كمال راحتى و برخوردارى مى زيستند بانوى بانوان جهان، حضرت زهراى مرضيه جز اندوه و حرمان و كشته شدن نصيبى نداشت. چنانچه خود مى فرمود:

صُبَّت عَلىَّ مَصائبٌ لَوْ أَنَّها

صُبَّت عَلَى الأَيّام صرنَ ليالياً(٢٨١)

مصيبت هايى بر من فرو ريخته كه اگر بر روزها فرو مى ريخت، شب ظلمانى مى گرديدند.

البتّه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را براى استقبال از مشكلات و مظالم آماده كرده بود و اين نيز خود از علائم نبوّت است. او به فاطمهعليها‌السلام فرمود:

اى فاطمه بر تلخى دنيا شكيبا باش تا فردا به نعمت هاى آخرت دست يابى. آنگاه اين آيه كريمه نازل شد:( وَلَسَوفَ يُعْطيكَ رَبُّكَ فَتَرضى ) يعنى «و پروردگار تو به زودى به تو چندان عطا كند كه تو راضى شوى.»(٢٨٢)

يقين ابوطالب به ترور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از سوى قريش

عبدالمطلب به زندگى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اهميت فراوانى مى داد و در راه حفاظت از حيات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تا آنجا مى كوشيد كه از فدا كردن خود و اولاد و ساير بستگانش ابايى نداشت.

واقدى گفته است: بزرگان و سرشناسان قريش «يعنى عتبه و شيبه فرزندان ربيعه و اُبىّ بن خلف و أبوجهل و عاص بن وائل و مطعم و طعيمه فرزندان عدى و منبه و نبيه فرزندان حجاج و أخنس بن شريق ثقفى» با ابوطالب سخن گفتند و پيشنهاد دادند كه ابوطالب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به آنها بدهد و در عوض آنها عمّارة بن وليد مخزومى را تحويل او دهند.

ابوطالب برآشفت و گفت: شگفتا، برادر زاده ام را به شما بدهم تا بكشيد و فرزندتان را بگيرم تا او را بپرورم؟!

سران قريش گفتند: ظاهراً براى ما عاقبت خوشى ندارد كه اينگونه محمّد را بكشيم.

اتّفاقاً چون شب فرا رسيد، ابوطالب، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نيافت و ترسيد كه او را ترور كرده باشند لذا جوانان دلير بنى عبد مناف و بنى زهره و غيره را فراهم آورد و امر كرد تا هر يك شمشيرى با خود بردارند و همراه او به جستجوى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بپردازند.

چيزى نگذشت كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديد و گفت: برادرزاده كجا بودى؟ آيا سالمى؟!

پيامبر فرمود: آرى بحمدالله.

صبح فرا رسيد و ابوطالب همراه همان دليران به سراغ مجالس قريش رفت و گفت: به من چنين و چنان خبر داده اند. به خدا قسم اگر خراشى بر او وارد كنيد يكتن از شما را زنده نخواهم گذاشت.

و در تاريخ آمده است:

ابوطالب از پسران و وابستگان خود خواست تا هنگام صبحدم در مسجدالحرام بايستند و چنانچه صبح شد و خبرى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دست نيامد و يا خبر ناخوشايندى درباره اش شنيده شد به آنها اشاره خواهد كرد تا دست به كشتار قريش بگشايند.

آنها اطاعت كردند. امّا رسول خدا آمد و ابوطالب شاد شد و به پسران و وابستگان خود گفت: دستهايتان را از زير لباسهايتان بيرون آوريد. وقتى قريش چنين ديدند ترسيدند و از ابوطالب گِله كردند و درخواست نمودند كه با ايشان مداراى بيشترى كند امّا ابوطالب اهميّتى به آنها نداد.(٣٦)

سران قريش عذرخواهى كرده و گفتند: تو آقا و سرور ما و بهترين ما در ميان ما هستى.(٣٧)

تاريخ نويسان آورده اند:

ابوطالب در طول مدّت اقامت در شعب، هر شب از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى خواست تا در بستر خود بخوابد تا اگر كسى سوء قصدى نسبت به پيامبر دارد مكان او را شناسايى كند آنگاه وقتى مردم به خواب مى رفتند به يكى از فرزندان يا برادرزادگان يا عموزادگان خود امر مى كرد تا جاى خود را با پيامبر عوض كند و در بستر رسول خدا بخوابد و از رسول خدا هم مى خواست تا در بستر ديگرى استراحت كند. آنان در تمام سه سال پيوسته چنين مى كردند.(٣٨)

ابوطالب در اشعار مى گويد:

اَ لَمْ تَعْلَموا اَنَّ ابْنَنا لا مُكَذّبٌ

لَدَينا ولَمْ يَعْبَأ بِقول الأَباطيل

وَأَبيض يستسقي الغمام بوجهه

ثمال اليتامى عصمة لِلاَرامِل

آيا ندانسته ايد كه فرزند ما نزد ما تكذيب شده نيست و اهميّتى به سخنان باطل نمى دهد؟!

او آن زيبارويى است كه ابرها از چهره او طلب آب مى كنند. او پدر يتيمان و حامى بى سرپرستان است.

پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هنگام وفات ابوطالبعليه‌السلام فرمود:

اى عمو پيوند خويشاوندى را نيكو پاس داشتى؛ خدايت جزاى خير دهاد. هر آينه سرپرستى كردى و تحت تكفّل قرار دادى مرا هنگامى كه كودك بودم و تقويت و يارى كردى مرا هنگامى كه باليدم.

سپس روى مبارك با مردم كرد و فرمود:

به خدا قسم شفاعتى براى عمويم خواهم كرد كه جن وانس از آن به شگفت آيند.(٣٩)

و زمانى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره ابوطالب سؤال شد و آنحضرت فرمود:

براى او همه گونه خير از پروردگارم اميد دارم.(٤٠)

آرى چنين بود ابوطالب... هماره پاسدار حضرت رسول و مدافع او تا آنگاه كه پس از محاصره شعب به لقاى پروردگارش شتافت. او مسلمانى مجاهد در راه خدا بود كه زندگى افراد قبيله اش را براى حفظ و بقاى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مسلخ عشق برده بود.

تلاش براى كشتن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مكّه

از جمله تلاش هايى كه به منظور كشتن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مكّه صورت گرفت، تلاش عمربن خطاب است:

از أنس بن مالك نقل شده كه عمر شمشير برداشته و بيرون آمد و به مردى از بنى زهره برخورد آن مرد گفت: آهنگ كجا دارى اى عمر؟!

گفت: مى خواهم محمّد را بكشم.

مرد گفت: فرضاً محمّد را به قتل رساندى چگونه از شمشيرهاى بنى هاشم و بنى زهره جان سالم به در خواهى برد؟!

عمر گفت: مى بينم متمايل شده و آئينى را كه بر آن بودى، رها كرده اى؟

مرد گفت: اى عمر نمى خواهى امر عجيبى را به تو نشان دهم؟ شوهر خواهر و خواهرت به اسلام متمايل شده و آئينى كه تو بر آنى را رها كرده اند.

و از ابن عبّاس نقل شده است كه عمر گفت: به خانه - ارقم بن أبى الأرقم - آمدم. حمزه و يارانش در آن بودند و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هم در خانه بود. در زدم. كسانى كه آنجا بودند ترسيدند.

حمزه گفت: شما را چه مى شود؟

گفتند: عمربن خطاب است.

حمزه گفت: عمر باشد. در را باز كنيد. اگر به دين ما گرويد، او را مى پذيريم و اگر روى برگرداند، او را مى كشيم.

رسول خدا صداى آنان را شنيد و فرمود: شما را چه مى شود؟

گفتند: عمر بن خطاب است.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيرون آمد و با دست مقدارى از لباس مرا چنگ زده و مرا به تندى عقب زد به طوريكه تعادل خود را از دست داده و روى زمين افتادم. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: بس نمى كنى يا عمر؟!

گفتم: اشهد ان لا اله الاّ الله وحده لا شريك له وأشهد اَنَّ محمّداً عبده ورسوله.(٤١)

يعنى عمر شمشير به كمر بسته و خارج شده و گفته مى خواهم محمّد را بكشم و پس از زدن خواهرش، شمشير از خود دور نكرده و با همان حال نزد رسول خدا رفته تا او را بكشد زيرا آمده است كه:

وقتى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جلوى عمر قرار گرفت گوشه اى از لباس ها و حمايل شمشير عمر را گرفت و فرمود:

آيا بس نمى كنى اى عمر تا اينكه خداوند رسوايى و خوارى بر تو فرود آورد همانند آنچه درباره وليدبن مغيره نازل فرمود؟(٤٢)

از اين نصّ به وضوح مى توان دريافت كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و حمزه يقين داشتند كه آمدن عمر براى قتل پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده است. همچنين به زودى با دليل مى بينيد كه عمر پيش از اسلام و بعد از آن سعى داشت كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از بين ببرد. ابن اسحاق آورده است كه: به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خبر رسيد كه عمر در پى اوست تا او را به قتل رساند.(٤٣)

عمر در مكّه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بسيار آزار مى داد تا جائيكه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او فرمود: اى عمر، نه شب و نه روز دست از آزار من بر نمى دارى؟!(٤٤)

و جاى ديگر به او فرمود: آيا بس نمى كنى اى عمر؟!(٤٥)

در اينجا سؤالى مطرح است و آن اينكه چه كسى عمر را فرستاده تا پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بكشد؟.

محمّد بن اسحاق مى نويسد كه قريش، عمربن خطاب را فرستاد تا پيامبر را بكشد و او هم شمشيرش را برداشت.(٤٦)

و ابن عساكر مى گويد: عمربن خطاب در مكّه و ايّام جاهليّت كوشيد تا پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به امر قريش به قتل رساند ولى شكست خورد.(٤٧)

تلاش نمايندگان قبائل قريش براى ترور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مكّه

پس از تلاش ناموفق عمر، قريش همچنان به نقشه هاى خود براى ترور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ادامه داد؛ آمده است كه:

«قريش بر ترور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مصمّم شد و گفتند: امروز ديگر كسى نيست كه او را يارى كند - ابوطالب درگذشته بود - پس همگى هم رأى شدند كه از هر قبيله اى جوانى چالاك بياورند و دسته جمعى بر او هجوم برده او را آماج شمشيرهايشان سازند تا بنى هاشم نتواند با همه قبائل درگير شوند.

چون اين خبر به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد كه عليه او توطئه كرده اند در تاريكى همان شب از مكّه خارج شد».

همان شب، پروردگار به جبرئيل و ميكائيل وحى فرمود كه من مرگ را بر يكى از شما دو نفر مقدّر كردم؛ كدام يك از شما ايثار كرده، دوستش را بر خود ترجيح داده و مرگ را انتخاب خواهد كرد؟! امّا هر دو زندگى را انتخاب كردند.

خداوند به آن دو وحى فرمود: چرا چون على بن ابي طالب نيستيد كه بين او و محمّد پيمان برادرى افكندم و زندگى يكى را از ديگرى طولانى تر ساختم و على مرگ را برگزيد و زندگى اش را براى محمّد، ايثار كرد و اينك در بستر او خفته است. فرود آئيد و او را از دشمن حفظ كنيد.

جبرئيل و ميكائيل فرود آمدند و يكى بالاى سر و ديگرى كنار پاى او قرار گرفتند تا از او در برابر دشمنانش پاسدارى كرده و آسيب سنگ هايى كه مى افكندند را از او بگردانند. جبرئيل در اين حال مى گفت:

مبارك باد بر تو اى پسر ابوطالب. چه كسى مانند توست. خداوند به وجود تو بر فرشتگان هفت آسمان مباهات مى فرمايد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم على را در مكّه جانشين خود قرار داد تا امانتهايى را كه نزد آنحضرت بود به صاحبانش باز گرداند و خود به غار رفت و در آنجا مخفى شد.

قريش چون به سراغ بستر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد.

تنها على را يافت و چون پرسيدند كه محمّد كجاست؟ على گفت: به او گفتيد از پيش ما برو و او نيز از نزد شما رفت. قريش در پى ردّپاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شتافت امّا او را نيافت. خداوند ديدگانشان را از ديدن ردّپاى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بازداشت و آنان بر در غار ايستادند.

گفتند: هيچ كس در اين غار نيست، و رفتند.

پيامبر نيز به سمت مدينه حركت فرمود و در راه به امّ معبد خزاعى برخورد و نزد او مهمان شد.

سپس بى آنكه توقّف نمايد يكسره طى طريق فرمود تا به قبا نزديك مدينه رسيد. همه اقامت آنحضرت در مكّه از بعثت تا هجرت، سيزده سال بود.

بعضى روايت كرده اند كه: قريش نمى دانست كه پيامبر به كجا رفته است تا آنكه ندائى از فراز كوههاى مكّه شنيدند كه مى گفت:

فَإِن يُسْلِمِ السَّعدانِ يُصبح محمّدٌ

بِمَكَّة لايَخشى خلافَ المخالِفِ

هر گاه دو (سعد) اسلام بياورند ديگر محمّد در مكّه بيمى از مخالفت مخالفين خود نخواهد داشت.

ابوسفيان گفت: از (سعد) ها، يكى سعد هذيم است و ديگرى سعد تميم و سوّمى سعد بكر.

در اينحال همان صدا را شنيدند كه مى گفت:

فيا سعدُ سعدَ الأوس كن أنت ناصراً

وَيا سعدُ سعدَ الخزرجين الغطارفِ

اى سعدِ أَوس و اى سعدِ خزرجى ها قهرمان او را ياور باشيد.

به سوى راهنماى هدايت باز آييد و از خداوند، آگاهانه بهشت را درخواست كنيد.

در اينجا بود كه قريش دانست كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به سوى شهر يثرب رفته است.

چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آب هاى (بنى مدلج) رسيد، سراقة بن جشعم مدلجى او را تعقيب كردو چون به نزديك آنحضرت رسيد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: خداوندا شرّ (سراقه) را بگردان.

بلافاصله چهار دست و پاى اسب سراقه در شن هاى صحرا فرو رفت. سراقه فرياد زد اسب مرا نجات دهد. به جانم سوگند كه اگر چنين كنيد اگر خير من به او نرسد قطعاً شرّ من نيز به او نخواهد رسيد.

پيامبر دعا كرد و سراقه به مكّه بازگشت و جريان را به قريش باز گفت امّا آنها او را تكذيب كردند و دروغگو خواندند و كسى كه بيش از همه او را تكذيب مى كرد، ابوجهل بود. سراقه خطاب به او گفت:

ابا حَكم والله لو كنتَ شاهداً

لاِمرِ جوادى حيث ساخت قوائمهُ

علمتَ ولَمْ تشكُكْ بِأَنَّ محمّداً

رسولٌ و برهانٌ فَمَنْ ذا يُكاتِمهُ(٤٨)

اى ابو حَكَم (لقب ابوجهل) بخدا قسم اگر ناظر ماجراى اسبم بودى كه چگونه دست و پايش در زمين فرو رفت.

مى دانستى و شك نمى آوردى كه محمّد رسول و برهان خداوند است. و هيچ كس نمى تواند اين مطلب را بپوشاند.

كسانى كه به خانه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هجوم آوردند عبارتند از:

ابوجهل، حكم بن أبى العاص، عقبة بن أبى معيط، نضر بن حارث، اميّة بن خلف، ابن غيطله، زمعة بن أسود، طعيمة بن عدى، ابولهب، أبىّ بن خلف و نبيه و منبه پسران حجاج.(٤٩)

ترور و كُشتن، آسان ترين روش ستمكارانه اى است كه تبهكاران براى رسيدن به اهداف پليد خود به كار مى گيرند و سريع ترين روش براى خاموش كردن صداى حق و عدالت نيز هست.

طرح و برنامه قريش براى پايان دادن به زندگى رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شبيه طرح و برنامه يهوديان براى پايان دادن به زندگى عيسى بن مريمعليه‌السلام است. بلكه دقيقاً همان طرح خيانت كارانه يهود جزيرة العرب است.

فصل سوم: تلاشهائى كه براى ترور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مدينه صورت گرفت

تلاش ابو سفيان براى ترور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

ابوسفيان در رأس ستم پيشگان كافرى بود كه قبل و بعد از فتح مكّه تلاش مى كردند نور اسلام را خاموش كنند؛ امّا پس از اعلام مسلمانى خود، وسايل و روشهاى او براى كشتار مردم و اشاعه كفر، تغيير چهره داد و اگر تا ديروز به صراحت و آشكار جنايت مى كرد امروز امّا به پنهانكارى و دسيسه هاى مخفيانه، توطئه می ورزيد.

كوشش او براى ترور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مكّه و تلاش او براى كشتن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مدينه، مؤيّد نقش او در تلاشهاى پياپى براى قتل رسول خدا در عقبه و در مدينه است و دخالت او در عمليات ترور ابوبكر براى حفظ مصالح عثمان را نيز تأييد مى كند.

وى عملا توانست در طرح بنى اميّه در ترور ابوبكر و رساندن عثمان بن عفان به خلافت - روى حساب ابو عبيده جراح كه كانديداى خلافت پس از عمر بن خطاب بود - موفّق شود.(٥٠)

بيهقى آورده است كه:

«ابوسفيان بن حرب به يكى از قريشيان در مكّه گفته بود: آيا كسى محمّد را ترور نمى كند تا ما به خونخواهى خود برسيم. او در بازارها به آسودگى راه مى رود.

مردى اعرابى بر ابوسفيان وارد شد و گفت: اگر مرا تقويت كنى مى روم و او را ترور مى كنم من به راهها بسيار واردم و همراهم خنجرى است كه چون چنگال عقاب تيز است.

ابوسفيان گفت: تو يار ما هستى. بعد يك شتر و مقدارى زاد و توشه به او داد و گفت: امر خود را پوشيده دار زيرا مطمئن نيستم كه كسى آنرا بشنود و به محمّد خبر ندهد.

اعرابى گفت: هيچ كس از آن مطّلع نخواهد شد.

شب هنگام اعرابى بر شتر خود نشست و پس از طى پنج روز راه در صبح روز ششم به پشت وادى (حَرّه) در مدينه رسيد. پس در حاليكه از اين و آن سراغ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مى گرفت وارد مصلّى شد.

كسى به او گفت: رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به سوى قبيله بنى عبدالأشهل رفته است. اعرابى شترش را به طرف آن قبيله راند و در آنجا شترش را خواباند و در حاليكه با چشم خود رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مى جست او را در جمع اصحابش يافت كه در مسجد براى آنها سخن مى گفت.

همينكه اعرابى وارد شد و چشم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر او افتاد به اصحابش فرمود: اين مرد در صدد حيله است ولى خداوند بين او و آنچه مى خواهد مانع خواهد شد.

اعرابى جلو آمد و گفت: كداميك از شما فرزند عبدالمطلب است؟ رسول خدا فرمود: من فرزند عبدالمطلب هستم. اعرابى پيش آمد و روى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خم شد مانند آنكه مى خواهد رازى را با وى در ميان بگذارد. اسيد بن حضير او را گرفت و بسوى خود كشيد و گفت: از رسول خدا دور شو و در همانحال دستش به داخل لباس او خورد و متوجّه خنجر شد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اين حيله گر و خائن است. اعرابى خود را باخت و شروع كرد به التماس كردن: خونم را نريز، خونم را ببخش اى محمّد و اسيد بن حضير همچنان به او آويخته بود.

پيامبر فرمود: به من راست بگو، كيستى؟ و براى چه آمده اى؟ اگر راست بگويى، راستگويى ات به تو فايده خواهد داد و اگر دروغ بگویى، من از قصد تو باخبرم.

اعرابى گفت: آيا در امان هستم؟

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: (آرى) تو در امانى.

اعرابى قضيه ابوسفيان و مقدارى كه از او دريافت كرده بود همه را براى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بازگو كرد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم امر فرمود تا او را نزد أسيد بن حضير زندانى كردند و فرداى آنروز او را خواست و به وى فرمود: به تو امان داده ام، يا به هر كجا كه مى خواهى برو يا يك چيز بهتر از آن...

اعرابى گفت: آن چيست؟

فرمود: اينكه شهادت بدهى كه خدايى جز خداوند يكتا نيست و من رسول خدايم.

اعرابى گفت: شهادت مى دهم كه خدايى جز خداى يكتا نيست و تو رسول خدايى. بخدا قسم اى محمّد بين مردان تو هيچ فرقى نمى ديدم امّا همينكه چشمم به سيماى تو در بين آنان افتاد، حيران شده و ناتوانى، جانم را در نَورديد، بعد هم از ماجراى من كه هيچكس از آن آگاه نبود، مطّلع شدى. اين بود كه دانستم تو حمايت شده و بر حقّ هستى و حزب ابوسفيان، حزب شيطان است. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تبسّم فرمود.

سپس چند روزى ماند و بعد از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اجازه گرفت و از نزد آنحضرت خارج شد و ديگر خبرى از او شنيده نشد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عمر بن اميه ضمرى و سلمة بن أسلم بن حريش فرمود به طرف ابوسفيان برويد و اگر او را غافل يافتيد بكشيد. عمرو مى گويد: من و همراهم تا بطن (يأجج)(٥١) رفتيم و شترهاى خود را بستيم. دوستم گفت: اى عمرو دوست دارى به مكّه برويم و هفت دور طواف كرده و دو ركعت نماز بخوانيم؟

به او گفتم: اسب سياه و سفيد مرا در مكّه مى شناسند و اگر مرا ببينند خواهند شناخت و من هم اهل مكّه را مى شناسم وقتى كه عصر مى شود جلوى در خانه هايشان مى نشينند. دوستم قبول نكرد، ناچار به اتّفاق به مكّه رفتيم و هفت بار طواف كرديم و دو ركعت نماز خوانديم همينكه خارج شديم با معاويه بن ابى سفيان روبرو شديم و او مرا شناخت و فرياد زد: عمر بن اميه (واحزناه) سپس پدرش را خبر كرد و مردم مكّه را صدا زد.

گفتند: عمرو براى امر خير نيامده است - عمرو در جاهليّت مردى بى باك و خونريز بود - اهل مكّه جمع شدند و عمرو و سلمه گريختند.

مردم مكّه براى يافتن آنها سخت در كوهها به جستجو پرداختند. من داخل غارى شدم و از چشم آنها مخفى گرديدم. صبح شد و آنها تمام شب را در كوه به دنبال ما مى گشتند و انگار خداوند سبحان چشم هاى آنها را از ديدن شترهاى ما در راه مدينه نابينا كرده بود.

فردا ظهر عثمان بن مالك بن عبيدالله تيمى را ديديم كه داشت براى اسبش علف جمع مى كرد. به سلمه بن اسلم گفتم: اگر ما را ببيند به اهل مكّه خبر خواهد داد. اهل مكّه از ما نااميد شده بودند. عثمان به در غار نزديك و نزديكتر مى شد تا جايى كه روبروى ما قرار گرفت. بيرون پريدم و يك ضربه محكم به شكمش زدم. او فرياد زد و افتاد. مردم مكّه كه پراكنده شده بودند صدايش را شنيده و دوباره جمع شدند. داخل غار شدم و به رفيقم گفتم: حركت نكن. اهل مكّه آمدند تا به عثمان بن مالك رسيدند و گفتند: چه كسى تو را زد؟

به زحمت گفت: عمرو بن اميّه.

ابوسفيان گفت: مى دانستم كه امر خير، عمرو بن اميه را به اينجا نياورده است.

عثمان بن مالك نتوانست به آنها بگويد كه ما كجا هستيم زيرا فقط رمقى برايش مانده بود و سپس مرد. اهل مكّه هم به جاى گشتن به دنبال ما مشغول حمل جسد او شدند.(٥٢)

تلاش صفوان بن اُميّه براى ترور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره اهل بيت خود فرموده است: «اهل بيت مرا دوست نمى دارد مگر كسى كه جدّ او اهل سعادت و حلال زاده باشد و دشمن نمى دارد مگر كسى كه جدّ او اهل شقاوت و حرامزاده باشد.»(٥٣) به شهادت تاريخ، اين كلام الهى درباره آنان كه براى ترور رسول خدا و اهل بيت او مى كوشيدند، صادق است.

دسيسه هاى قريش عليه خاتم پيامبران به همان شكل و شدّت كه در مكّه يا قبل از جنگ بدر بود، ادامه داشت و همه سران ستمگر قريش در آنها شركت داشتند.

ابن اسحاق مى گويد: محمد بن جعفر بن زبير از عروة بن زبير روايت كرده كه گفت:

عميربن وهب جمحى با صفوان بن اميّه كنار حجرالأسود نشسته بودند و اين اندكى پس از شكست قريش در جنگ بدر بود.

عمير بن وهب، شيطانى از شياطين قريش و از كسانى بود كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اصحاب او را در مكّه مى آزرد. پسر او وهب بن عمير از اسراى جنگ بدر بود.

ابن هشام گفته است: مردى از قبيله بنى زريق بنام رفاعة بن رافع او را اسير كرد.

عمير از كسانى ياد كرد كه پس از كشته شدن در چاه (قليب) ريخته شدند و مصيبت آنان را يادآور شد.

صفوان(٥٤) گفت: پس از آنها خيرى در زندگى نيست.

عمير گفت: بخدا راست گفتى. اگر به خاطر وامى كه بر عهده دارم و نمى توانم پرداخت كنم و اهل و عيالم كه بعد از خودم بر نابودى آنان بيمناكم نبود، سوار مى شدم و مى رفتم تا محمّد را بكشم چرا كه من از آنها زخم خورده ام و فرزندم در دست آنها اسير است.

صفوان اين فرصت را غنيمت شمرد و گفت:

وام تو بر عهده من و من آن را ادا خواهم كرد و خانواده ات را نيز چون خانواده خودم تا زمانى كه زنده اند نگهدارى خواهم كرد. چيزى در توانم نخواهد بود مگر آنكه آنها از آن برخوردار خواهند بود.

عمير گفت: پس اين مسأله را بين من و خودت مخفى نگهدار.

صفوان گفت: قبول است.

عمير دستور داد تا شمشيرش را تيز كرده و به سمّ آغشته نمايند. سپس راهى شد تا به مدينه وارد گرديد و چون به نزديك پيامبر رسيد گفت: صبحگاهان در نعمت باشيد (اين سلام در زمان جاهليت بين اعراب متداول بود).

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: خداوند به سلامى بهتر از سلام تو ما را اكرام فرموده است؛ به سلام اهل بهشت.

عمير گفت: بخدا قسم اى محمّد من به سلام و تحيّت شما تازه آشنا شده ام.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: براى چه كارى آمده اى اى عمير؟

عمير گفت: بخاطر اين اسير كه در دست هاى شماست؛ در حقّ او نيكى كنيد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: پس آن شمشير كه حمايل كرده اى چيست؟

عمير گفت: خدا چهره شمشيرها را زشت گرداند - يعنى آنها را نابود سازد - آيا در چيزى ما را بى نياز كرده است؟

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: به من راست بگو، براى چه كار آمده اى؟

عمير گفت: جز براى همان كه گفتم نيامده ام.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: چنين نيست بلكه تو و صفوان بن اميّه در كنار حجرالأسود نشسته بوديد و ياد كشتگان فرو افتاده در چاه (قليب) كرديد و تو گفتى:

اگر وام بر عهده ام نبود و اگر عيالم نبود مى رفتم تا محمّد را بكشم. صفوان پرداخت وام و نگهدارى عيالت را به عهده گرفت تا تو بيايى و مرا به قتل رسانى.. امّا خداوند بين تو و خواسته ات حايل گرديده است.

عمير گفت: شهادت مى دهم كه تو رسول خدايى. پيش از اين تو را درباره اخبار آسمانى و وحى الهى تكذيب مى كرديم امّا اين موضوع فقط بين من و صفوان اتّفاق افتاد و هيچ كس از آن خبر نداشت. بخدا قسم حالا مى فهمم كه جز خدا آنرا به تو خبر نداده است. خدا را سپاس كه مرا به اسلام هدايت كرد و به اين راه سوق داد. سپس كلمه شهادتين را بر زبان راند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: برادرتان را به امور دينى اش آشنا كنيد و قرآن برايش بخوانيد و اسيرش را نيز آزاد كنيد. اصحاب آنحضرت چنين كردند.

عمير عرضه داشت: يا رسول الله، پيش از اين من بسيار براى خاموش كردن نور خدا مى كوشيدم و هر كه را كه بر دين خداى عزّ و جل بود بسيار مى آزردم؛ حالا مى خواهم اجازه فرمايى به مكّه بروم و مردم را به خداى متعال و رسول او و اسلام دعوت كنم شايد خداوند آنها را هدايت كند وگرنه آنها را آزار خواهم كرد همانطور كه اصحاب تو را آزار مى دادم.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او اجازه داد و او به مكّه بازگشت.

صفوان بن اميّه هنگاميكه عمير بن وهب از مكّه خارج شد به مردم گفت: مژده مى دهم شما را به حادثه اى كه همين روزها خبرش به شما مى رسد و تلخى واقعه بدر را از خاطرتان خواهد بُرد.

صفوان پيوسته از سوارانى كه از راه مى رسيدند سراغ عمير را مى گرفت تا اينكه سوارى آمد و خبر اسلام آوردن عمير را آورد. صفوان قسم خورد كه هرگز با او سخن نگويد و هيچ سودى به او نرساند.

ابن اسحاق مى گويد: عمير به مكّه بازگشت و در مكّه ماند و به اسلام دعوت مى كرد و هر كه مخالفت مى كرد او را شديداً مى آزرد و مردم زيادى به دست او مسلمان شدند.

ابن اسحاق مى نويسد: عمير بن وهب برايم نقل كرد كه ابليس را هنگام شكست جنگ بدر ديده كه مى گريخت. به او گفتم: كجا اى سراقه؟

خداوند تبارك نيز در اينباره اين آيه را نازل فرموده:

( واذ زين لهم الشيطان اعمالهم وقال لا غالب لكم اليوم من النّاس وانّي جار لكم ) (٥٥)

و يادآور - اى پيامبر - وقتى را كه شيطان كردار زشت ايشان را در نظرشان بياراست و گفت: امروز احدى بر شما غلبه نخواهد كرد و من هنگام سختى ياور شما خواهم بود.

در اين آيات به نحوه همراهى گام به گام ابليس با كفّار و شباهت او به سراقة بن مالك اشاره شده است.(٥٦)

صفوان بن اميّه همچنان دشمن خدا و رسول باقى ماند تا آنكه در فتح مكّه به اجبار مانند ابوسفيان و معاويه و حكيم بن حزام و غيره تن به اسلام داد.

بعدها امويان كوشيدند تا فضايلى را براى سركردگان كافر قريش ساخته و پرداخته كرده و آنان را از مسلمانان مهاجر، برتر جلوه دهند؛ آنها رواياتى مجعول پديد آوردند كه از ريشه و اساس دروغ بوده و هيچ مبنايى ندارد خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد:( اِنَّ الله لا يهدى القوم الظالمين ) (٥٧)

«همانا خداوند قوم ستمكار را هدايت نمى كند.»

آرى اينان همان كسانى هستند كه پس از اسلام آوردن اجبارى شان، منافقانه اقدام به كشاندن مسلمانان به فرار و شكست در جنگ حنين كردند.(٥٨)

تلاشهاى ديگر براى قتل پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

در قرآن كريم آمده است:

( وما أرسلنا من رسول الاّ لِيُطاعَ بِإِذن الله ولو أَ نّهم اذ ظلموا أنفسهم جاءُوك فاستغفروا الله واستغفر لهم الرّسول لوجدوا الله توّاباً رحيماً ) (٥٩)

و هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر آنكه به توفيق الهى از او فرمانبردارى شود و اگر هنگامى كه به خويشتن ستم كردند به نزد تو مى آمدند و از خداوند آمرزش مى خواستند و پيامبر هم براى ايشان آمرزش مى خواست، خداوند را توبه پذير مهربان مى يافتند.

ابوبكر أصم درباره شأن نزول اين آيه گفته است:

«گروهى با هم همدست شدند تا در حقّ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حيله اى بكار برند و بر رسول خد وارد شدند جبرئيل نزد پيامبر آمده و او را باخبر ساخت.»

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: گروهى آمده اند و هدفى را مى جويند كه به آن دست نمى يابند پس برخيزند و از خدا آمرزش طلبند تا من هم برايشان آمرزش خواهم. امّا كسى بلند نشد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: آيا بر نمى خيزيد؟ باز هم برنخاستند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: بلند شو اى فلانى.. بلند شو اى فلانى.. و تا دوازده نفر را برشمرد.

آنها برخاستند و گفتند: ما تصميم بر آنچه گفتى داشتيم امّا از ستمى كه برخود كرده ايم به نزد خداوند توبه مى كنيم تو نيز براى ما استغفار كن.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اكنون برويد، من به آمرزش خواهى در آغاز نزديكتر بودم و خدا نيز به استجابت دعا نزديكتر بود. از پيش من خارج شويد.(٦٠)

از اين متن به خوبى روشن است كه كسانى كه اينجا در تلاش براى كشتن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شركت داشتند از ستون هاى حزب قريش بودند به طوريكه راوى يا ناشر، نامهاى آنها را به جاى ابوبكر و عمر و عثمان به فلان و فلان و فلان تغيير داده است. اين گروه، همان گروه عقبه است و اين حادثه پس از جريان عقبه اتّفاق افتاده است.


3

4

5

6

7

8

9

10

11