چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)0%

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

نویسنده: علي رباني خلخالي
گروه:

مشاهدات: 44990
دانلود: 4111


توضیحات:

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 88 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 44990 / دانلود: 4111
اندازه اندازه اندازه
چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

نویسنده:
فارسی

به ياد وصيت پدر

بعضى نقل كرده اند: حضرت على بن ابى طالب عليه السلام در شب ٢١ رمضان سال چهلم هجرى (شب شهادت خويش ) ابوالفضل العباس عليه السلام را در اغوش گرفت و به سينه چسبانيد و فرمود: پسرم بزودى در روز قيامت به وسيله تو چشمم روشن مى گردد. آنگاه افزود:

ولدى ، اذا كان يوم عاشوراء و دخلت المشرعة ، اياك تشرب الماء و اءخوك الحسين عطشان ، پسرم هنگامى كه روز عاشورا فرا رسيد وبر شريعه آب وارد شدى ، مبادا آب بياشامى در حاليكه برادرت تشنه است (٢٣٥)

آرى ، عباس مشك را پر از آب كرد، ولى خود آب نياشاميد و خطاب به نفس خود گفت :

يا نفس ، من بعد الحسين هونى !

و بعده لا كنت اءن تكونى !

هذا الحسين وارد المنون

و تشربين بارد المعين ؟!

هيهات ! ما هذا فعال دينى

و لا فعال صادق اليقين

يعنى اى نفس ، بعد از حسين زندگى تو ارزشى ندارد و تو نبايد بعد از او باقى بمانى حسين لب تشنه است و در خطر مرگ قرار دارد و انگاه تو مى خواهى آب گوارا و خنك بياشامى ؟! سوگند به خدا كه دين من اجازه چنين كارى را نمى دهد

و به نقل بعضى ، فرمود: سوگند به خدا لب به آب نمى زنم ، در حاليكه آقايم حسين عليه السلام تشنه باشد: والله لا اءذوق الماء و سيدى الحسين عطشانا عقل سوداگر مى گويد: آب بياشام تا نيرو بگيرى و بتوانى خوب بجنگى ، ولى عشق و وفا و صفا مى گويد: برادرت و نور ديدگان برادرت تشنه اند، چگونه تو آب بنوشى و آنها تشنه باشند. (٢٣٦)

آمد به يادش از لب خشك برادرش

شد غيرت فرات دو چشم ز خون ترش

گفتا نخورده آب گلستان حيدرى

دارى تو ميل آب ؟ كجا شد برادرى ؟!

تشنه است آن نو گل باغ فتوت است

لب تر مكن ز آب كه دور از مروت است

پر كرد مشك و پس كفى از آب بر گرفت

مى خواست تا كه نوشد از آن آب خوشگوار

آمد به يادش از جگر تشنه حسين عليه السلام

چون اشك خويش ريخت ز كف آب خوشگوار

شد با لبان تشنه ز آب روان بيرون

دل پر ز جوش و مشك به دوش آن بزرگوار

كردند جمله حمله بر آن شبل مرتضى

يك شير در ميانه گرگان بى شمار!

يك تن كسى نديده چندين هزار تير

يك گل كسى نديده چندين هزار خار!

مشك را پر از آب ساخت و بر دوش راست افكند و از گودال شريعه بالا آمد. زمانى كه قمر بنى هاشم عليه السلام مشك را پر كرد و بر اسب سوار شد، آن درياى لشگر هجوم آوردند و چون سدى آهنين راه را بر او بستند و آن سلاله طيبين را هدف تير قرار دادند. چهار هزار تير انداز آنچنان بدن قمر بنى هاشم عليه السلام را آماج تير قرار دادند كه زره بر تن وى همچون پوست خارپشت مى نمود.

شير در ميان روبهان !

اما با وصف اين كه نيروهاى دشمن دايره وار او را در ميان گرفته بودند، اصلا از كثرت اعدا نينديشيد و حيدر وار بر آن گرگان آدمخوار حمله برد. همى سر و دست مى پرانيد و گردان و يلان را به خاك هلاك مى غلتانيد، كه ناگاه نوفل بن ازرق يزيد بن ورقاء جهنى از پشت نخلى بتاخت و به معاونت حكلم بن طفيل سنبسى دست راست آن حضرت را از تن جدا كرد. قرة العين على مرتضى عليه السلام جلدى كرد و مشك را به دوش چپ افكند و تيغ را به دست چپ گرفت و دشمن را همى دفع نمود و مى زد و مى كشت و مى انداخت و اين شعر را مى خواند:

والله ان قطعتم يمينى

انى احامى اءبدا عن دينى

و عن امام صادق اليقين

نجل النبى الطاهر الاءمين

بنى صدق جائنان بالدين

مصدقا بالواحد الاءمين

چو دست راست جداشد ز پيكر عباس

گريست عرش به حال برادر عباس

شكست پشت رسول از شكسته بازويش و

خميد قد على چون هلال ابرويش

جهان به ديده مظلوم كربلا شب شد

سپهر گفت اسيرى نصيب زينب شد

حكيم بن طفيل ديگر باره از پشت نخله بيرون آمد دست چپ آن زاده شير خدا را از پايان ساعد قطع كرد. قمر بنى هاشم عليه السلام مشك را به دندان گرفت و پياپى ركاب مى زد كه شايد خود را به خيمه گاه امام حسين عليه السلام برساند و اين اطفال خردسال را از زحمت تشنگى برهاند. در اين وقت نيز با نفس خود مى گفت :

يا نفس لا تخشى من الكفار

و اءبشرى برحمة الجبار

مع البنى سيد المختار

مع جملة السادات و الاءطهار

قد قطعوا ببغيهم يسارى

فاءصلهم يا رب حر النار

يعنى : اى نفس ، از هجوم و حمله كفار ترس و واهمه به خود راه مده و شاد و خرسند باش ‍ به ملاقات رحمت خداوند جبار در جوار پيغمبر بزرگوار سيد ابرار احمد مختار. اين گروه اشرار دست چپ مرا بريدند؛ پس اى پروردگار من ، ايشان را به آتش شرربار دوزخ افكن !

پس ملعونى از آن كافران اشرار، عمودى آهنين بر فرق مبارك آن بزرگوار زد كه به درجه شهادت رسيد.

چون امام حسين عليه السلام برادر شهيد و وفادار خود را در كنار نهر فرات كشته و به خون آغشته ديد، اشك حسرت بر رخسار مبارك جارى ساخت .

گويى در لحظات جانسوز، زبان دلش مترنم به اين ابيات بود:

الا اى پيك معراج سعادت

هماى رفرف اوج سعادت

كنون كز دست من افتاده شمشير

ز هر سو بسته بر من راه تدبير

شتابى كن كه وقت همت توست

گذشت از من ، زمان خدمت توست

خلاصم كن از اين انبوه لشگر

رسانم از وفا نزد برادر

سكينه منتظر از بهر آب است

ز سوز تشنگى بى صبر و تاب است

تا زمانى كه مشك سالم بود، قمر بنى هاشم عليه السلام با ركاب همى اسب را مى راند، بدان اميد كه از انبوه لشگر بيرون آيد. تا اينكه ناگاه تيرى بر مشك آمد و آب آن بر روى زمين ريخت ، و پيكان ديگرى بر سينه مباركش وارد شد؛ و نيز ملعونى از قبيله بنى دارم عمودى بر فرق قمر بنى هاشم عليه السلام فرود آورد و آن حضرت از روى اسب بر روى زمين افتاد، در اينجا بود كه ناله اش بلند شد: يا اءخاه اءدرك اءخاك امام حسين عليه السلام چون شهاب ثاقب بر سر او حاضر شد در آنجا، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را در كنار فرات تشنه و در خون آغشته و هر دو دست قطع شده بديد. آن بدن پاره پاره را همى نظاره مى كرد و با اواز بلند مى گريست و مى فرمود: الان انكسر ظهرى و قلت حيلتى و شمت بى عدوى .

و باءن الاءنكسار فى جبينه

فانكدب الجبال من حنينه

كافل اءهله و ساقى صبيته

و حامل اللواء بعالى همته

و كيف لا و هو جمال بهجته

و فى محياه سرور مهجته

امام حسين عليه السلام بر بالين برادر

اى كشته راه داور من

اى پشت و پناه لشگر من

اى نور دو ديده تر من

عباس جوان ، برادر من

برخيز كه من غريب و زارم

بى مونس و يار غمگسارم

برخيز گذر به خيمه ها كن

غمخوارى آل مصطفى كن

بر وعده خويشتن وفا كن

عباس جوان ، برادر من

ديدى كه فلك به ما چه ها كرد؟

ما را به غم تو مبتلى كرد

كى دست ترا ز تن جدا كرد

عباس جوان برادر من

گفتم كه در اين جهان فانى

شايد كه تو بعد من بمانى

زينب به سوى وطن رسانى

عباس جوان ، برادر من

در دمعة الساكبة گويد: حضرت سيدالشهدا عليه السلام از كثرت جراحات وارده بر بدن قمر بنى هاشم عليه السلام ممكن نشد آن بدن را از جاى خود حركت بدهد، لذا بدن را به حال خود گذارد و با چشم اشكبار و دل داغدار به سوى خيمه مراجعت نمود. سكينه سلام الله عليه پيش آمد و از حال عمو پرسيد. حضرت ناله اش بلند شد (٢٣٧) و فرمود: اكنون پشت من شكست و رشته تدبير و چاره ام از هم پاشيد و دشمن ديگر بر من چيره شد و بر من شماتت كرد و اين اشعار را قرائت كرد:

تعديتم يا شر قوم ببغيكم

و خالفتم دين النبى محمد

اءما كان خير الرسل اءوصاكم بنا

اءما نحن من نسل النبى المسدد

اءما كانت الزهراء امى دونكم

اءما كان من خير البرية احمد

لعنتم و اءخريتم بما قد جنيتم

فسوت تلاقوا حر نار توقد (٢٣٨)

يعنى اى بدترين مردم ، به جهت طغيان خود، به ما ظلم و ستم نموديد و با آيين رسول اكرم صلى الله عليه و آله مخالفت كرديد. مگر بهترين رسول خداوند عالميان ما را به شما سفارش نكرده و لزوم دوستى و يارى ما را به شما توصيه ننموده است ؟ مگر ما از نسل پيغمبر ارجمند مؤ يد و مسدد شما نيستيم ؟ مگر نمى دانيد كه فاطمه الزهرا عليه السلام مادر من است ، نه مادر شما؟ مگر احمد مختار بهترين اهل روزگار نبود؟ با يان كارها، از رحمت خداى متعال دور شده و خوار و زيانكار شديد، و زود باشد كه گرفتار حرارت آتش بر افروخته جهنم خواهيد گشت .

فخر الذاكرين ملا رضا رشتى ، متخلص به محزون ، گويد:

رسانيد خود را چو شهباز حق

به بالين وى ديد نيمى رمق

تنى ديد مانند جان در برش

مشك ، پريشان ، چو مغز سرش

برادر چه كردى لواى مرا؟!

بده گوش جانا نواى مرا

دگر از غمت طاقتم طاق شد

گلم رفت و گلشن پر از زاغ شد

تو سقا و، لب تشنه گشتى شهيد!

اميد بدى ؛ گشته ام نا اميد

مرا بى جمال تو عالم سياه

شده منخسف اى مرا مهر و ماه

كه بنوده دست تو از تن جدا؟

نبودش مگر خوف روز جزا؟!

وله ايضا

رسيد ناله در حرم به گوش شاه محترم

اخى بيا تو در برم نگر به حال مضطرم

شنيد آن امير حى به يك قدم نمود طى

بگفت آمدم ز پى فداى قامتت شوم

ز دل كشيد ناله اى به رخ فشاند هاله اى

ز اشك همچو لاله اى ، نمود سرخ دشت و يم

تمام بلبلان من تهى ز گلستان من

نه قاسم جوان من نه اكبر و نه جعفرم

تو هم شدى بخون طپان غمت مرا به دل نهان

زجاى خيز يك زمان به دست گير اين علم

سكينه در خيال تو مرا غم وصال تو

چگونه بى جمال تو به خيمه روى آورم

و له ايضا، در همين معنى و به همين وزن :

چوشد به خاك و خون طپان جمال ماه هاشمى

رسيد باز بر غم شه شهيد ماتمى

گرفت دست بر كمر كشيد ناله از جگر

اخى ز داغ تو مرا سياه گشته عالمى

تويى غرق بحر خون شدم غريب من كنون

دگر مرا نه مونس و نه غمگسار و همدمى

ببين تمام كودكان به خيمه العطش كنان بجز جوان پر ز تب (٢٣٩) نبد به خيمه محرمى .

ايضا گويد:

شه لب تشنه چو اندر بر سقا آمد

ديد جانش به لب ، اندر لب دريا آمد

ديد بى دستى او؛ كرد چنان آه و فغان

كه مشوش به جنان نخله طوبى آمد

تنگ بگرفت قد سرو علمدارش را

كه تزلزل به طف عرصه غبر آمد

كرد از قامت او شور قيامت بر پا

كاندر آن دشت بلا، محشر كبرى آمد

ديد چون روى منيرش شده از خون گلگون

روز اندر نظرش چون شب يلدا آمد

مغز سر كوفته و دست جدا از بدنش

و اخا گفت دلش سير ز دنيا آمد

گفت : اى جان برادر كمرم بين شده خم

چه جراحت كه به اين قامت رعنا آمد

رو كنم بى تو چه سان جانب اين خيل زنان

خواهرت بهر اسيريش مهيا آمد

استاد الشعرا اختر طوسى گويد:

عباس ، شبل شير خداوند، كآفتاب

هر صبح بوسه اش به در آستان دهد

در ياى جود و بذل ، ابوالفضل ، كش رواق

خجلت ز فر خويش به قصر جنان دهد

چرخ جلال ماه بنى هاشم ، آن كو نور

از راى و رو به مهر و مه آسمان دهد

باب الحوائج است و، هر آن كو ز باب او

هر حاجتى كه كرد تمنا، همان دهد

اندر ره برادر خود غير او كسى

نشنيده ام كه تن به بلا در جهان دهد

سوى فرات آيد و شرم آيدش كز آب

تسكين تشنگى زبان در دهان دهد

دستش جدا شود ز تن ناتوان و باز

پهلو به رمح و پشت به گرز گران دهد

سقا كسى نديده بجز وى كه در جهان

جان ، تشنه كام ، در لب آب روان دهد

فصل هفتم : مصيبت بزرگ

بر ارباب بصيرت پوشيده نيست كه اگر كسى اندكى در چگونگى به ميدان رفتن و شهادت اين مظلوم روى نداده است ، و در اين باب همين بس ، كه پشت امام حسين عليه السلام ، كه خود ركن عظيم اسلام بود، از اين مصيبت شكست و چاره آن مظلوم ، كه پناه بيچارگان بود، از اين مصيبت شكست چاره آن خدا صلى الله عليه و آله و على مرتضى عليه السلام در اين واقعه حاضر مى بودند گريه نمى كردند؛ چنانكه امام حسين عليه السلام گريه كرد؟!

مگر نشنيده اى كه چون در جنگ مؤ ته ، دو دست جعفر بن ابى طالب عليه السلام را بريدند و او را شهيد كردند و خبر شهادت در مدينه به پيغمبر خداصلى الله عليه و آله رسيد، يا اينكه خودش به قدرت الهى خبر دار شد، اشك از چشمهاى حضرت جارى شد و فرمود: على مثل جعفر فليبك الباكية يعنى : بر مثل جعفر عليه السلام بايد چشمها بگريند. نيز حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليه از شنيدن اين خبر صدا به واعماة بلند كرد و گريست ، حال آنكه نود زخم بيشتر بر بدن جعفر عليه السلام نرسيده بود؛ پس اگر مى ديدند يا مى شنيدند كه گوشتهاى بدن حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را به سر نيزه ها بلند كرده و بعد از اينكه دو دستش را قطع كرده با شمشير و نيزه و خنجر تمام اعضايش را پاره پاره ساخته اند، چه مى كردند؟!

معلوم است كه حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليه همان گونه كه در مصيبت جعفر عليه السلام صداى خود را به واعماه بلند كرد، مصيبت حضرت عباس عليه السلام نيز ناله وا ولداه و واقرة عيناه از دل برمى كشد و شايد در كلام پيغمبر صلى الله عليه و آله كه فرمود: بر مثل جعفر عليه السلام بايد گريه كرد نيز اشارتى به همين باشد كه بر عباس ‍ عليه السلام بايد گريه كرد كه مصيبتش بزرگتر خواهد بود، چه او را مانند جعفر عليه السلام دو دستش را خواهند بريد.

و حديث ولا يوم كيوم الحسين عليه السلام برهانى آشكار بر اين حقيقت است كه مصيبت حضرت عباس عليه السلام از اعظم مصايب بوده :

كم هام عز و ايدا للسماح و كم

اقدام سبق بها طاعت طوائحه

چه بسيار سرهاى با عزت و دستهاى با جود و سخاوت و قدمهاى پيشرو در راه محبت كه حوادث عظيمه روز عاشورا انها را هلاك و نابود نمود.

لم ينس قط ولا الذكرى تجدده

اورى يزند الاسى للحشر فادحه

يعنى هرگز اين مصيبت فراموش نمى شود و ياد كردن آن موجب تازگى آن نمى گردد. چه يادآورى فرع فراموشى است و برافروزنده اين مصيبت چنان آن را بر افروخته است كه تا روز قيامت فراموش نمى شود و خاموش نمى گردد.

مصيبتها هر چند بزرگ باشند، همگى فراموش مى شوند، مگر مصيبتهاى صحراى كربلا. چه ، اين مصائبى است كه زبان از گفتنش قاصر و گوش از شنيدن آن عاجز است پس ‍ براستى ، فرزند فاطمه سلام الله عليه از مشاهده آنها چه حالتى داشت ؟!

در ان دم كانچنان صحراى خونخوار

ز خون ياورانش گشت گلزار

على اكبرش يكسره فتاده

ز سر تا پاش جوى خون گشاده

برادر زاده اش قاسم به خوارى

ز خون ، دست عروس او نگارى

علمدارش فتاده زار و مهجور

علم از دست و دست از پيكرش دور

به هر جا، غرق خون افتاده اى بود

برادر با برادر زاده اى بود. (٢٤٠)

به سكينه سلام الله عليه وعده آب داده ام

يكى از افاضل در مقتل خود آورده است كه : چون امام حسين عليه السلام بر سر نعش ‍ برادر مظلوم خود رسيد و آن بزرگوار وفادار را به آن حالت ديد، گريست و فرمود: وا اءخاه و اعباساه الان انكسر ظهرى وقلت حيلتى

زمانى كه خواست بدن زخمدار برادر وفادار خود را به سوى خيمه ها ببرد، ابوالفضل عليه السلام چشم حق بين خود را باز كرد و ديد برادر بزرگوارش در بالاى سر او ايستاده مى خواهد بدن او را از ميان خاك و خون بردارد. عرض كرد: اى برادر، چه اراده دارى ؟ فرمود: مى خواهم ترا به خيمه ها ببرم عرض كرد ترا به حق جدت قسم مى دهم كه مرا در همين جا بگذار و به سوى خيمه ها نبر!

حضرت امام حسين عليه السلام فرمود: به چه سبب پيكر ترا در اينجا بگذارم ؟ عرض كرد: به چند جهت ؛ اول آنكه به دخترت سكينه وعده آب داده بودم ، و چون نتوانستم به او آب برسانم از وى خجالت مى كشم ديگر آنكه ، من علمدار و سردار لشگر تو بوده ام ، چون اين گروه اشرار مرا كشته جراءت و جسارت ايشان بر تو زياد مى شود. حضرت فرمود: خدا ترا از جانب برادر خود جزاى خير بدهد، زيرا كه در حال حيات ممات خود مرا يارى كردى .

به روايت بعضى ، حضرت اين مرثيه را در بالاى سر حضرت عباس عليه السلام خواند:

اءخى يا نور عينى يا شقيفى

فلى قد كنت كالر كن الوثيق

اى برادر وفادار من واى نور ديده و پارع تن من ، تو براى من همچون ستونى استوار بودى .

اءيا ابن اءبى نصحت اءخاك حتى

سقاك الله كاءسا من رحيق

اى فرزند پدر من ، تو برادر خويش را يارى و نصرت نمودى تا اينكه خدا ترا با كاسه اى سرشار از شراب خوشگوار بهشت سيراب نمود.

اءيا قمرا منيرا كنت عونى

على كل النوائب فى المضيق

اى ماه درخشان و عالمتاب ، تو مرا در سختيها و تنگيها يار و ياور بودى .

فبعدك لا تطيب لنا حياة

سنجمع فى الغداة على الحقيق

پس ، بعد تو زندگى براى ما گوار نخواهد بود وبى هيچ شك و شبهه اى فردا (در بهشت نعمت حق ) گرد خواهيم آمد.

اءلا لله شكواى و صبرى

و ما اءلقاه من ظماء وضيق

از آنچه ، از تشنگى و سختى ، ديده و چشميده ام تنها به درگاه الهى شكايت مى برم و براى او صبر مى كنم

سپس بدن برادرش را همان جا گذاشت و در حالى كه قطرات اشك از ديده هاى مباركش ‍ جارى بود به خيمه باز گشت حضرت سكينه سلام الله عليه با مشاهده پدر بزرگوار خود از جاى برخواست و جلوى اسب آن حضرت را گرفت و عرض كرد: اى پدر مهربان ، آيا از عم بزرگوارم عباس عليه السلام خبرى دارى ؟ مى بينم در آمدن خود تاءخير كرد، او به من وعده آب داده بود و عادت او چنين نبود كه به وعده خود وفا نكند، آيا خودش آب خورد و حرارت دل خود را ساكت نمود و ما را فراموش كرد؟! يا مشغول كارزار دشمنان است ؟

چون امام حسين عليه السلام اين كلمات دلسوز حضرت سكينه سلام الله عليه را شنيد گريه بر آن حضرت مستولى شد و فرمود: اى دختر گرامى ، عمويت عباس عليه السلام كشته شد و روح او به سوى باغهاى بهشت پرواز نمود.

چون زينب كبرى سلام الله عليه اين خبر وحشت انگيز را شنيد صدا به ناله و زارى بلند نمود و گفت : وا اءخاه و اعباساه و اقلة ناصراه و اضيعتاه من بعدك واى بر كمى ياران و گرفتار شدن ما بعد از تو اى برادر. حضرت فرمود: بلى بر ضايع شدن ما بعد از كشته شدن عباس عليه السلام ، واى بر بريده شدن چاره ما و شكستن پشت ما بعد از شهادت عباس عليه السلام پس زنان اهل حرم صدا به گريه و زارى و نوحه و سوگوارى بلند نمودند و ان حضرت نيز با ايشان مشغول گريه گرديد. (٢٤١)

ابوالفرج گفته است : حضرت عباس عليه السلام جوانى بود خوش صورت ، نيكو رو، بلندقامت ، هنرمند و تنومند، كه اگر بر اسب بلند قامت و تنومند نيز سوار مى گشت پاهاى مباركش بر زمين كشيده مى شد. وى در بلندى قامت و حسن صباحت و نيكويى جمال و كثرت شجاعت و قوت از اهل روزگار ممتاز بود. آن بزرگوار را قمر بنى هاشم مى گفتند و علم شاه كم سپاه در آن عرصه بلا و بيابان كربلا در دست مبارك حضرت عباس ‍ عليه السلام بود و علمدار لشگر آن حضرت بود.

امام صادق عليه السلام فرموده است : زمانى كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام لشگر خود را براى قتال قوم خناس آماده كرد، ميمنه لشگر خود را به دست مبارك حضرت عباس عليه السلام داد و نيز از امام باقر عليه السلام روايت شده كه آن بزرگوار را زيدبن رقاد حرامزاده به كمك حكيم بن طفيل طائى زنازاده به درجه شهادت رساند. (٢٤٢)

ديده بگشاكه طبيبت سر بالين آمد

ديده بگشا كه حسين با دل خونين آمد

ديده بگشا تو اى صيد به خون غلطيده

كه نگويند حسين داغ برادر ديده

ديده بگشاى كه طفلان همه غوغا دارند

بردن آب روان از تو تمنا دارند

مادر قمر بنى هاشم عليه السلام مى باشد در اينجا مى آوريم :

چشمه خور در فلك چارمين

سوخت ز داغ دل ام البنين

آه دل پرده نشين حيا

برده دل از عيسى گردون نشين

دامنش از لخت جگر لاله زار

خون دل و ديده روان ز آستين

مرغ دلش زار چه مرغ هزار

داده ز كف چار جوان گزين

اءربعه مثل نسور الربى

سدره نشين از غمشان آتشين

كعبه توحيد از آن چهار تن

يافت ز هر ناحيه ركنى ركين

قائمه عرش از ايشان بپاى

قاعده عدل از آنها متين

نغمه داودى بانوى دهر

كرده بسى آب دل آهنين

زهره ز ساز غم او نوحه گر

مويه كنان ، موى كنان حور عين

ياد ابوالفضل كه سر حلقه بود

بود در آن حلقه ماتم نگين

اشكفشان ، سوخته جان ، همچو شمع

باغم آن شاهد زيبا قرين

ناله فرياد جهانسوز او

لرزه در افكنده به عرش برين

كاى قد و بالاى دلاراى تو

در چمن ناز بسى نازنين

غره غراى تو الله نور

نقش نخستين كتاب مبين

طره زيباى تو سر قدم

غيب مصون در خم او چين چين

همت والاى تو بيرون زوهم

خلوت ادناى تو در صدر زين

رفتى و از گلشن ياسين برفت

نو گلى از شاخ گل ياسمين

رفتى و رفت از افق معدلت

يك فلكى مهر رخ و مه جبين

كعبه فرو ريخت چه آسيب ديد

ركن يمانى ز شمال و يمين

زمزم اگر خون بفشاند رواست

از غم آن قبله اهل يقين

ريخت چه بال و پر از آن شاهباز

سوخت ز غم شهپر روح الاءمين

آه از آن سينه سينا مثال

داد ز بيدارى پيكان كين

طور تجلاى الهى شكافت

سر انا الله به خون شد دفين

تير كمانخانه بيداد زد

ديده حق بين ترا از كمين

عقل زرين تاب تحمل نداشت

آنچه تو ديدى ز عمود و زين

عاقبت از مشرق زين شد نگون

مهر جهانتاب به روى زمين

خرمن عمرم همه بر باد شد

ميوه دل طعمه هر خوشه چين

صبح من و شام غريبان سياه

روز من امروز چه روز پسين

چار جوان بود مرا دلفروز

واليوم اءصبحت و لا من بنين

لا خير فى الحياة من بعدهم

فكلهم اءمسى صريعا طعين

خون بشو اى دل كه جگر گوشگان

قد واصلوا الموت بقطع الوتين

نام جوان ، مادر گيتى مبر

تذكرينى بليوث العرين

چون كه دگر نيست جوانى مرا

لا تدعونى و يك ام البنين

(مفتقر) (٢٤٣) از ناله بانوى دهر

عالميان تا به قيامت غمين

نوحه سينه زنى

من زاده على مرتضايم

من شاهباز ملك لافتايم

فضل و شرف ، همين بس از برايم

كه خادمم به درگه حسينى

و الله اءن قطعتموا ايمينى

انى احامى اءبدا عن دينى

خدمتگزار زاده بتولم

من باغبان گلشن رسولم

ز افسردگى گلشنش ملولم

دارم دل شكسته و غمينى

والله ان قطعتوا يمينى ...

سقاى تشنگان بى پناهم

دشمن اگر چه گشته خار راهم

من ، يك تنه ، حريف اين سپاهم

انى احامى اءبدا عن دينى

والله ان قطعتموا يمينى ...

استاده ام كنار آب لغزان

پايم بر آب و قلب من فروزان

در آب و آتشم چو شمع سوزان

سوزم ز خاطرات آتشينى

والله ان قطعتموا يمينى ...

يا رب مدد كن اين فرس برانم

وين آب را به خيمه گه رسانم

ديگر چه غم ، كه بعد از آن نمانم

جانم فداى عشق نازنينى

ولله ان قطعتموا يمينى ...

تنها ميان تير دشمنانم

اى كاش نيزه ها خورد به جانم

در پيش كودكان خجل بمانم

اى تير اگر به مشك من نشينى

ولله ان قطعتموا يمينى

سقاى تشنگان كربلايم

اگر چه شد بريده دستهايم

با مركبم كنار خيمه آيم

تا حال زار من اخا ببينى

ولله ان قطعتموا يمينى ...

در خاك و خون دلم از اين غمين است

كه از عطش لب تو آتشين است

دستم جدا افتاده بر زمين است

در فرق من عمود آهنينى

ولله ان قطعتموا يمينى (٢٤٤)

بر سر نعشش رسيد سرش به دامن گرفت

به عرصه كربلا كفر چو طغيان گرفت

ظلم جهانگير گشت نقطه ايمان گرفت

گلبن گلزار دين خزان شد از باد كين

خار ستم سر به سر دامن بستان گرفت

بلبل دستانسرا رو به هزيمت نهاد

زاغ سيه روزگاه طرف گلستان گرفت

فغان لب تشنگان گذشت از كهكشان

حضرت عباس را سكينه دامن گرفت

گفت تو سقاى آب ما همه در پيچ قاب !

نتوان يك جرعه آب ز بهر طفلان گرفت ؟!

عباس با حال زار كشيدش اندر كنار

غبار غم از رخ آن گل پژمان گرفت

وعده آب روان داد به آن خسته جان

اذن كه تا آرد آب از شه عطشان گرفت

گفت كه اى نور عين نو گل باغ حسين

به نرخ گيرم آب اگر كه بتوان گرفت

به ديده اشگبار گشت به مركب سوار

مشك تهى آب را به دوش ز احسان گرفت

تيغ مشعشع كشيد زهره عدوان دريد

پهلوى كردان شكافت عرصه ميدان گرفت

راه فرار از نبرد بست به بهمن ز فن

تيغ گران از كف رستم دستان گرفت

از تف تيغش فتاد لرزه بر اندام خصم

خال خدنگش هدف چهره كيوان گرفت

از دم تيغش يكى روى به دوزخ نمود

ز آتش قهرش يكى جان بخ نيران گرفت

ز الحذر و الحذر به گوش فلك گشت كر

زالفرار الفرار سينه گردون گرفت

در ظلمات سيه سد سكندر شكست

بار دگر همچو خضر چشمه حيوان گرفت

ديد كه آب فرات موج زنان مى رود

چشمه چشمش ز اشك صورت عمان گرفت

گفت الا اى فرات چشمه آب حيات

كناره كى تا كنون كسى ز مهمان گرفت ؟!

ما زعطش در تعب ، تو مى روى خشك لب

مشك پر از آب كرد به كف و سر و جان گرفت

تير به چشمش زدند سينه سپر ساخت او

دست ز جسمش فتاد مشك به دندان گرفت

تير زدندش به مشك دست ز هستى كشيد

ريخت چو آبش به خاك سر به گريبان گرفت

گفت كه اى بينوا مى روى اندر كجا؟

چون ز تو در خيمه ها سكينه پيمان گرفت

ز ضرب تيغ و سنان گشت تنش غرقه خون

به خاك ، از زين ، مكان آن مه تابان گرفت

ناله اءدرك اخا رسيد در خيمه ها

غبار غم دامن شاه شهيدان گرفت

رخت به ميدان كشيد جامه طاقت دريد

بر سر نعشش رسيد سر به دامن گرفت

ديد تنش غرق خون ماه رخش لاله گون

خون زد و چشم ترس به چشم گريان گرفت

گفت علمدار من ، مونس و غمخوار من

گشتى عمر ترا ورطه طوفان گرفت ؟!

خيز كه در خيمه ها سكينه با اشك و آه

كنون دامن زينب نالان گرفت

زين غم عظمى شر فتاد در بحر و بر سينه (خبا را آتشش سوزان گرفت

از فلك كجمدار، چشم توقع مدار

چون دل اين بد شعار، كينه خوبان گرفت (٢٤٥)

ملاقات ام البنين با زينب كبرى عليه السلام

آورده اند: وقتى كه اهل بيت عليه السلام وارد مدينه شدند، ام البنين عليه السلام كنار قبر پيامبر صلى الله عليه و آله با زينب كبرى عليه السلام ملاقات كرد و به وى گفت : اى دختر اميرالمؤ منين ، از پسرانم چه خبر؟

زينب كبرى عليه السلام فرمود: همگى كشته شدند.

ام البنين عرض كرد: جان همه به فداى حسين عليه السلام ، بگو از حسين عليه السلام چه خبر؟

زينب فرمود: حسين عليه السلام را با لب تشنه كشتند.

ام البنين تا اين سخن را شنيد، دستهاى خود را بر سر كوفت و با صداى بلند و حال گريان گفت : وا حسيناه !

زينب عليه السلام فرمود: اى ام البنين ، از پسرت عباس يك يادگارى آورده ام .

ام البنين گفت : آن يادگار چيست ؟

زينب عليه السلام سپر خونين عباس عليه السلام را از زير چادر بيرون آورد، و ام البنين عليه السلام تا آن را ديد، آنچنان دلش سوخت كه نتوانست تحمل كند و بيهوش به زمين افتاد. (٢٤٦)