چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)0%

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

نویسنده: علي رباني خلخالي
گروه:

مشاهدات: 45138
دانلود: 4134


توضیحات:

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 88 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 45138 / دانلود: 4134
اندازه اندازه اندازه
چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

نویسنده:
فارسی

بخش سوم : كرامات قمر بنى هاشم عليه السلام

قسمت اول : پاسخ به تضرع ، و پاداش ادب عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام به شيعيان ، اهل سنت ، مسيحيان ، كليميان و زردشتيان(شامل ٢٠٣ عنايت )

فصل اول : عنايات حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام به شيعيان(شامل ١٦٧ كرامت )

١. منم عباس بن على عليه السلام

آية الله ملا حبيب كاشانى (متوفى ٢٣ ج ٢ سال ١٣٤٠ ه‍ ق ) (٢٧٦) در تذكرة الشهداء (ص ٢٤٧) آورده است :

در عباس آباد هند جمعى از شيعيان در ايام عاشورا جمع شدند تا به اصطلاح شبيه حضرت عباس عليه السلام را درآورند. شخصى تنومند و رشيد باشد نيافتند، تا آنكه جوانى را پيدا كردند كه پدرش از دشمنان اهل بيت عليه السلام بود. او را شبيه كردند و چون شب شد و به خانه آمد و موضوع را با پدر در ميان گذاشت ، پدرش گفت : مگر عباس ‍ عليه السلام را دوست دارى ؟

گفت : آرى جانم به فداى او باد!

گفت : اگر چنين است ، بيا تا دستهاى تو را به ياد دست بريده عباس قطع كنم .

جوان دست خود را دراز كرد و پدر دستش را بريد. مادرش گريان شد و گفت : اى مرد چرا از فاطمه زهرا عليه السلام شرم نكردى !

آن مرد گفت : اگر فاطمه عليه السلام را دوست دارى بيا تا زبان تو را هم قطع نمايم پس ‍ زبان آن زن را هم بريد و در آن شب هر دو را از خانه بيرون كرد و گفت : برويد و شكوه مرا پيش عباس نماييد! پس آن دو به عباس آباد آمدند و در مسجد محل ، نزديك منبر، تا به سحر ناله كردند. آن زن مى گويد: چون صبح نزديك شد، زنانى چند را ديدم كه آثار بزرگى از جبهه ايشان ظاهر بود. يكى زا آنها آب دهان بر زخم زبان من ماليد و فى الحال زبانم التيام يافت دامنش را گرفتم و عرض كردم ، كه : جوانى دارم ، دستش بريده و بى هوش ‍ افتاده است ، بفريادش برس .

فرمود كه : آن هم صاحبى دارد.

گفتم : تو كيستى ؟

فرمود: من فاطمه ، مادر حسين عليه السلام اين بگفت و از نظرم غايب شد. پس به نزد فرزندم آمدم ديدم دستش خوب شده ، پرسيدم چگونه چنين شد؟

پسر گفت : در اثناى بى هوشى ، جوان نقابدارى را ديدم كه به بالينم آمد و به من فرمود: دستت را به جاى خودگذار. پس نظر كردم ، هيچ زخمى در آن نديدم .

گفتم : مى خواهم دست تو را ببوسم ناگاه اشكش جارى شد و فرمود: اى جوان معذورم دار كه دستم را كنار علقمه جدا كرده اند.

عرض كردم تو كيستى ؟ فرمود: منم عباس بن على عليه السلام سپس از نظرم غايب گرديد.

حكايتى عجيب در توسل به فاطمه زهرا سلام الله عليه

در جلد هفتم گنجينه دانشمندان () از مرحوم حجة الاسلام آخوند ملاعباس ‍ سيبويه يزدى شده است كه گفت :

من پسر عمويى به نام حاج شيخ على داشتم كه از علما و روحانيون يزد بود. يك سال آن مرحوم با چند نفر از دوستان يزدى براى تشرف به حج به كربلا مشرف شده و به منزل ما وارد شدند و پس از چند روز به مكه عزيمت نمودند. من بعد از انجام مراسم حج ، انتظار مراجعت پسر عمويم را داشتم ولى مدتها گذشت و خبرى نشد.

خيال كردم كه از مكه برگشته و به يزد رفته است تا اينكه روزى در حرم مطهر حضرت سيدالشهدا عليه السلام به دوستان و رفقاى خود او برخوردم و از آنان جوياى احوال او شدم ولى آنها جواب صريح به من ندادند، اصرار كردم مگر چه شده ، اگر فوت كرده است بگوييد.

گفتند: واقع قضيه اين است كه روزى حاج شيخ على به عزم طواف مستحبى و زيارت خانه خدا، از منزل بيرون رفت و ديگر نيامد. ما هر چه انتظار برديم و در باره او تجسس ‍ كرديم ، از او خبرى به دست نياورديم ماءيوس شده حركت نموديم و اينك اثاثيه او را با خود به يزد مى بريم كه به خانواده اش تحويل دهيم : احتمال مى دهيم كه اهل سنت او را هلاك كرده باشند. من از شنيدن اين خبر بسيار متاءثر شدم بعد از چند سال روزى ديدم در منزل را مى زنند. در را باز كردم ، ديدم پسر عموست بسيار تعجب كردم و پس از معانقه و رو بوسى گفتم : فلانى كجا بودى و از كجا مى آيى ؟

گفت : اكنون از يزد مى آيم .

گفتم : چنانچه نقل كردند تو در مكه مفقود شده بودى ، چطور از يزد مى آيى ؟!

گفت : پسر عمو، دستور بده قليان را حاضر كنند تا رفع خستگى كنم ، شرح حال خود را براى شما خواهم گفت .

بعد از صرف قليان و استراحت ، گفت : آرى روزى پس از انجام مراسم حج از منزل بيرون آمدم و به مسجد الحرام مشرف شدم طواف كرده و نماز طواف خواندم و به منزل بازگشتم در راه ، مردى را با ريش تراشيده و سيبيلهاى بلند ديدم كه با لباس افنديها ايستاده بود. تا مرا ديد قدرى به صورت من نگاه كرد و بعد جلو آمد و گفت : تو شيخ على يزدى نيستى ؟ گفتم : چرا.

گفت : سلام عليكم ، اهلا و مرحبا، و دست به گردن من انداخت و مرا بوسيد و دعوت كرد كه به منزلش بروم با آنكه وى را نمى شناختم ، با اصرار مرا به منزل خود برد و هر چه به او گفتم شما كيستيد، من شما را به جا نمى آورم ؛ گفت : خواهى شناخت ، مرا فراموش كردى ، من از دوستان و رفقاى شما هستم خلاصه ظهر شد. خواستم بيايم نگذاشت گفت : مكه همه جاى آن حرم است ، همين جا نماز بخوان و برايم ناهار آورد و من هر چه گفتم رفقايم نگران و ناراحت مى شوند گفت : چه نگرانى ؟ اينجا حرم امن خداست خلاصه شب شد و نگذاشت من بيايم .

بعد از نماز عشا ديدم افراد مختلفى به منزل مى آيند تا جماعتى شدند و آن شخص شروع كرد به بد گفتن و مذمت كردن شيعه ها. گفت : اين شيعه ها با شيخين ميانه خوبى ندارند، مخصوصا خليفه دوم ، و اينها شبى را در ماه ربيع الاول به نام عيدالزهرا سلام الله عليه دارند كه مراسمى را در آن شب انجام مى دهند و از وى برائت و تبرى مى جويند، و اين هم يكى از آنهاست - و اشاره به من نمود - و چندان مذمت از شيعه كرد و آنها را بر عليه من تحريك نمود كه همه آنها بر من خشمناك شده و بر قتل من متفق گرديدند. من هر چه مطالب او را انكار كردم ، وى بر اصرار خود افزود و در آخر گفت : شيخ على ، مدرسه مصلى يزد يادت رفته ؟! تا اين جمله را گفت به خاطرم آمد كه در زمان طلبگى در مدرسه مصلى همسايه اى به نام شيخ جابر كردستانى داشتم كه سنى بود و از ما تقيه مى كرد و در شب مذكور كه طلبه ها جلسه جشن داشتند او به حجره خود مى رفت و در را به روى خود مى بست ، ولى بعضى از طلبه ها مى رفتند و در حجره او را باز مى كردند و او را مى آوردند و در مقابل او شوخى مى كردند و بعضى حرفها را مى زدند و او چون تنها بود سكوت و تحمل مى كرد.

پس گفتم : تو شيخ جابر نيستى ؟

گفت : چرا شيخ جابرم !

گفتم : تو كه مى دانى من با آنها موافق نبودم .

گفت : بلى ، اما چون شيعه و رافضى هستى ، ما امشب از تو انتقام خواهيم گرفت هر چه التماس كردم و گفتم خدا مى فرمايد:من دخله كان آمنا ، گفت : جرم شما بزرگ است و تو ماءمون نيستى .

گفتم : خدا مى فرمايد: و ان احد من المشركين استجارك فاجره ، گفت : شما از مشركين بدتر هستيد! و خلاصه ، ديدم مشغول مذاكره درباره كيفيت قتل و كشتن من هستند، به شيخ جابر گفتم : حالا كه چنين است ، پس بگذار من دو ركعت نماز بخوانم گفت بخوان .

گفتم : در اينجا، با توطئه چينى شما براى قتل من ، حضور قلب ندارم .

گفت : هر كجا مى خواهى بخوان كه راه فرارى نيست !

آمدم در حياط كوچك منزل ، و دو ركعت نماز استغاثه به حضرت زهرا صديقه كبرى سلام الله عليه خواندم و بعد از نماز و تسبيح به سجده رفتم و چهار صد و ده مرتبه يا مولاتى يا فاطمة اغيثينى گفتم التماس كردم كه راضى نباشيد من در اين بلد غربت به دست دشمنان شما به وضع فجيع كشته شوم و اهل و عيالم در يزد چشم انتظار بمانند.

در اين حال روزنه اميدى به قلبم باز شد، به فكرم رسيد بالاى بام منزل رفته خود را به كوچه بيندازم و به دست آنها كشته نشوم شايد مولايم اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام با دست يداللهى خود، مرا بگيرد كه مصدوم نشوم پس فورا از پله ها بالا رفتم كه نقشه خود را عملى كنم به لب بام آمدم بامهاى مكه اطرافش قريب يك متر حريم و ديوارى دارد كه مانع سقوط اطفال و افراد است ديدم اين بام اطرافش ديوار ندارد. شب مهتابى بود. نگاهى به اطراف انداختم ، ديدم گويا شهر مكه نيست ، زيرا مكه شهرى كوهستانى بوده و اطرافش محصور به كوههاى ابوقبيس و حرا و نور است ولى اينجا فقط در جنوبش رشته كوهى نمايان است كه شبيه كوه طرزجان يزد است لب بام منزل آمدم كه ببينم نواصب چه مى كنند؟ با كمال تعجب ديدم اينجا منزل خودم در يزد مى باشد! گفتم : عجب !

خواب مى بينم ؟! من مكه بودم ، و اينجا يزد و خانه من است !

پس آهسته بچه ها و عيالم را كه در اطاق بودند صدا زدم آنها ترسيدند و به هم گفتند:

صديا بابا مى آيد. عيالم به آنها مى گفت : بابايتان مكه است ، چند ماه ديگر مى آيد. پس ‍ آرام آنها را صدا زدم گفتم : نترسيد، خودم هستم ، من خودم هستم ، بياييد در بام را باز كنيد. بچه ها دويدند و در را باز كردند. همه مات و مبهوت بودند.

گفتم : خدا را شكر نماييد كه مرا به بركت توسل به حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليه از كشته شدن نجات داد و به يك طرفة العين مرا از مكه به يزد آورد. سپس مشروح جريان را براى نقل كردم . (٢٧٧)

نماز استغاثه به حضرت بتول سلام الله عليه : پس از نقل اين كرامت شگفت از حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليه لازم دانستم دستور نماز حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليه را در اينجا بياورم تا علاقه مندان ، نماز اولين شهيده و مظلومه عالم اسلام را در گرفتاريها بخوانند و ان شاء الله نتيجه بگيرند و نگارنده را نيز دعا خير فراموش ننمايند.

مرحوم محدث قمى مى نويسد:

روايت شده كه هرگاه ترا حاجتى باشد به سوى حق تعالى و سينه ات از آن تنگ شده باشد، پس دو ركعت نماز بگذار و چون سلام نماز را گفتى سه مرتبه تكبير بگو و تسبيح حضرت فاطمه سس بخوان ، پس به سجده برو و بگو صد مرتبه يا مولاتى يا فاطمه اءغيثتنى ، پس جانب راست رو را بر زمين گذار و همين صد مرتبه بگو، پس به سجده برو و همين را صد مرتبه بگو پس به جانب چپ رو را بر زمين گذار و صد مرتبه بگو. پس باز به سجده برو و صد مرتبه بگو و حاجت خود را ياد كن به درستى كه خداوند بر مى آورد آن را ان شاء الله تعالى . (٢٧٨)

٢. شفاعت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام

آية الله حاج ميرزا هادى خراسانى در كتاب معجزات و كرامات مى نويسد:

چنين فرمود عالم ربانى شيخ مرتضى آشتيانى ، از حجة الاسلام استادش حاج ميرزا حسين خليلى طهرانى - اعلى الله مقامه - كه گفت : خبر داد ما را شيخ جليل و رفيق نبيل كه با همديگر در درس صاحب جواهر حاضر مى شديم ، كه يكى از تجار كه رئيس ‍ خانواده الكبه در زمان خود بود، پسرى دارد جوان خوش منظر و مؤ دب ، والده اش ‍ علويه محترمه اى است ، و منحصر است اولاد ايشان به همين جوان ، در كربلا مريض شد و شايد ناخوشى او حصبه تيفوس بوده و به قدرى سخت شد كه به حال مرگ و احتضار افتاد، بلكه فوت كرد و چشم و پاى او را بستند. پدرش از اندرون خانه به بيرونى رفته و بر سر و سينه مى زد. علويه محترمه مادر آن جوان ، به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مشرف و از كليددار آستانه خواهش كرد كه اجازه بدهد شب را تا صبح در حرم بماند. نخست كليددار قبول نمى كرد، ولى وقتى علويه خود را معرفى كرد و گفت : پسر من مختصر است و چاره اى جز توسل به حضرت باب الحوائج ندارم ، كليددرا قبول كرد و به مستخدمين دستور داد علويه را در حرم بگذارند بماند.

شيخ جليل مى فرمايد: همان شب من مشرف به كربلا شدم و ابدا از جريان حال تاجر الكبه و بيمارى فرزندش اطلاعى نداشتم در همان شب ، خواب ديدم كه مشرف به حرم حضرت سيدالشهدا عليه السلام گشتم ، از طرف مرقد حبيب بن مظاهر وارد شدم ، ديدم فضاى بالا سر حرم از زمين و آسمان و فضا تمام مملو از ملائكه است و در مسجد بالا سر تخت گذاشته اند حضرت رسالت مآب عليه السلام و حضرت شاه ولايت امير المؤ منين على عليه السلام بر تخت نشسته اند. در كنار اثنا ملكى پيش رفت عرض كرد: السلام عليك يا رسول الله ، السلام عليك يا خاتم النبيين ، پس عرض كرد حضرت باب الحوائج ابى الفضل عليه السلام عرض مى كند حضرت باب الحوائج ابى الفضل عليه السلام عرض مى كند: يا رسول الله ، علويه ، عيال حاجى الكبه ، پسرش ‍ مريض است به من متوسل شده ، شما به درگاه الهى دعا كنيد كه حق - سبحاته تعالى - او را شفا عطا فرمايد. حضرت ختمى مرتبت دست به دعا برداشتند. بعد از لحظه اى فرمودند: موت اين جوان مقدر است ملك برگشت .

بعد از لحظه اى ديگر، ملك ديگر آمد و سلام كرد و پيغامى به همان قسم آورد.

دو مرتبه ، حضرت رسالت مآب دست به دعا ورودى به درگاه حضرت باريتعالى كردند. پس از لحظه اى سر فرود آوردند، فرمودند: مردن اين جوان مقدر است .

ملك برگشت شيخ فرمود: ناگاه ديدم ملائكه حاضرين در حرم يك مرتبه به جنبش در آمدند، ولوله و زلزله در آنها افتاد. گفتم : چه خبر شده ؟! چون نظر كردم ، ديدم حضرت ابى الفضل عليه السلام خودشان تشريف آوردند، با همان حالت وقت شهادت در كربلا!

مؤ لف مى گويد: جهت اضطراب ملائكه همين است كه تاب ديدار آن حالت را نداشتند. حضرت عباس پيش آمد و عرض كرد:

السلام عليك يا رسول الله ، السلام عليك يا خير المرسلين ، علويه فلانه توسل به من (پيدا) كرده و شفاى فرزندش را از من مى خواهد. شما به درگاه كبريائى عرض ‍ نماييد كه ، يا اين جوان را شفا عنايت فرمايد، و يا آنكه مرا باب الحوائج نگويند و اين لقب را از من بردارند!

چون آن سرور، اين سخن را به خدمت پيغمبر اطهر صلى الله عليه و آله عرض داشت ، ناگاه چشم مبارك آن حضرت پر از اشك شد و روى مبارك به حضرت امير عليه السلام نمود و فرمود: يا على تو هم با من در دعا همراهى كن هر دو بزرگوار، روى به آسمان و دست به دعا برداشتند. بعد از لحظه اى ملكى از آسمان نازل گرديد و به خدمت حضرت رسالت مآب مشرف (گشته ) سلام نمود و سلام حق - سبحانه و تعالى - را ابلاغ نمود، عرض كرد حق متعال مى فرمايد: باب الحوائج را از عباس نمى گيريم ؛ و جوان را شفا عطا فرموديم .

شيخ راوى كه اين خبر را ديده ، مى گويد: فورا از خواب بيدار شدم ، چون اصلا خبرى از اين قضيه بهيچوجه نداشتم بسيار تعجب نمودم گفتم : البته اين خواب صدق و صحيح است و در آن اسرارى هست برخاستم ديدم الآن سحر است و يك ساعت به صبح مانده است فصل تابستان بود. به سمت خانه حاجى الكبه روانه شدم .

مؤ لف گويد: گوينده قصه ، آدرس خانه حاجى مذكور را - كه در مقابل درب صحن سلطانى مى باشد - گفتند و مرحوم علامه العلماء، حاج محمد حسن كبه ، برادر مرحوم حاج مصطفى كبه ، اولاد مرحوم حاج صالح كبه كه بزرگترين تاجر شيعه در بغداد و صاحب خيرات و مبرات بودند، در همان خانه منزل مى كردند و اين جانب در همانجا به ديدن مرحوم علامه مذكور رفتم سالهاى متمادى در بحث مرحوم استاد حجة الاسلام تقى الدين شيرازى با آن مرحوم كمال انس را داشتيم .

شيخ گوينده گفت : چون وارد خانه شدم ، پدر آن جوان را ديدم ميان خانه راه مى رود و بر سر و صورت مى زند، و جوان را در اطاقى تنها گذاشته اند زيرا مرگش محقق و محسوس ‍ بود و چشم و انگشت پاهاى او را بسته بودند. به حاجى گفتم تو را چه مى شود؟ گفت : ديگر چه مى خواهى بشود؟! دست او را گرفتم ، گفتم آرام بگير و بيا همراه من ، پسرت كجاست ، حق تعالى او را شفا داد و ديگر خوفى و خطرى در او نيست تعجب كرد، مرا برد در اطاق بيمارى كه مى پنداشتند چند لحظه ديگر زنده نخواهد بود و يا آنكه چند دقيقه بود كه مرگ او را ربوده بود. وارد شديم ديدم به قدرت كامله الهيه جوان نشسته است و مشغول باز كردن چشم خود مى باشد! پدرش ، كه اين حالت را ديد، دويد او را بغل گرفت جوان فريادش بر آمد كه گرسنه ام خوراك بياوريد. چنان مزاجش رو به بهبودى مى رفت كه گويا ابدا مريض و المى او را عارض نگرديده بود.

٣-پس از چهل سال درس خواندن ، به اندازه اين بچه معدان ...؟!

مرحوم شيخ عبدالرحيم دزفولى ، همشهرى شيخ انصارى ، كه مردى عالم مورد وثوق بوده است ، نقل مى كند:

من دو حاجت مهم داشتم كه كسى از آنها آگاه نبود و در درگاه احديت ، قضا و اجابت آن را التماس مى كردم و همراه حضرت امير المؤ منين عليه السلام و حضرت ابوالفضل عليه السلام را شفيع قرار مى دادم تا اينكه در يكى از زيارات مخصوصه از نجف به كربلا رفتم و باز در حرم شريف ، آن دو مطلب را درخواست نمودم ، ولى اثرى نبخشيد.

روزى در حرم مطهر ابوالفضل عليه السلام جمعيت بسيارى را ديدم از قضيه سؤ ال كردم ، گفتند: پسر يكى از اعراب صحرانشين ، مدتى است فلج شده ، او را به قصد شفا به اين حرم شريف آورده اند و مشمول الطاف آن بزرگوار واقع شده و شفا يافته است ، اينك مردم لباسهاى او را پاره كرده و براى تبرك مى برند.

مى گويد: من از اين واقعه حالم دگرگون شد، آه سرد از نهاد بركشيدم و به ضريح مطهر نزديك رفته عرضه داشتم :

يا اباالفضل ، مرا دو حاجت مشروع بود كه مكرر نزد پدر و برادر و خودت عرض كردم و اعتنا نكرديد، ولى اين بچه معدان (ياد نشين ) به محض اينكه دخيل آورد اجابت نموديد، واز اين معامله چنين فهميدم كه پس از چهل سال زيارت و مجاورت و اشتغال به علم ، به قدر يك بچه معدان در نظر شما ارزش ندارم ، لذا ديگر در اين بلاد نمانده و به ايران مهاجرت مى كنم اين سخن بگفتم و در حرم حضرت ابى عبدالله عليه السلام نيز، مانند كسى كه از آقاى خود قهر باشد، سلام مختصرى عرض كرده و به منزل بازگشتم و مختصر اسبابى را كه داشتم گرفته و روانه نجف اشرف شدم ، به اين قصد كه عيال و اسباب خود را برداشته و شهر خويش برگردم .

چون به نجف رسيدم از راه صحن مطهر به سوى خانه روانه شدم ، در صحن ملا رحمة الله خادم شيخ (انصارى ) - را ديدم و با همه مصافحه و معانقه نموديم .

گفت : شيخ تو را مى خواهند.

گفتم : شيخ از كجا مى دانست كه حالا وارد مى شوم .

گفت : نمى دانم ، اين قدر مى دانم كه به من فرمود: برو در صحن ، شيخ عبدالرحيم از كربلا مى آيد، او را نزد من بياور!

چون اين را شنيدم ، با خود گفتم شايد به ملاحظه اينكه مجاورين فرداى روز زيارت مخصوصه در كربلا(از آن شهر) خارج و فرداى آن روز به نجف مى رسند و اغلب هم از راه صحن وارد مى شوند، از اين جهت به ملا رحمة الله فرموده كه مرا در صحن ببيند. در هر صورت به خانه شيخ روانه شديم چون وارد بيرونى شديم ، كسى نبود.

ملا درب اندرونى را كوبيد. شيخ صدا زد كسيتى ؟ ملا رحمة الله عرض كرد: شيخ عبدالرحيم را آوردم .

شيخ تشريف آوردند و به ملا فرمودند تو برو، چون او رفت به من فرمود: شما فلان فلان حاجت را دارى ؟ به آنها تصريح فرمود؛ در صورتيكه به احدى اظهار نكرده بودم عرض ‍ كردم : آرى چنين است .

فرمود: اما فلان حاجت را من بر مى آورم و ديگرى را خودت استخاره كن اگر خوب آمد مقدمات آن را فراهم مى نمايم و خود آن را به جا بياور. من نيز رفتم و استخاره كردم خوب آمد، نتيجه را به شيخ عرض كردم ، انجام داده شد. (٢٧٩)

٤. ظهور كرامت باهره از حضرت ابوالفضل عليه السلام در بلده اردبيل

مرحوم خيابانى در كتاب وقايع الاءيام ، بخش مربوط به محرم الحرام مى نويسد:

چون مقارن اختتام اين كتاب مستطاب ، كرامت باهره اى از حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام در بلده اردبيل ظاهر شد كه خصوصيت و اهميت تمامى دارد، لذا ديدم كه (داستان آن ) براى روشنى چشم مؤ منين و مزيد اميدوارى محبين اهل بيت طاهرين عليه السلام در اين نسخه نفيسه درج شود.

قبل از اينكه اين كرامت در تبريز معروف و منتشر شود، جمعى از اكابر تجار در مجلسى از براى حقير تفضيل را نقل كردند. بنده منتظر شدم تا مكاتيب متواتر و در مجامع مذكور و منتشر گرديد و حقير بعضى از آن مكاتيب را كه از موثقين تجار از اردبيل ايفاد داشته بودند خواستم كه بعد از اتمام كتاب در اختتام ثبت كنم از حسن اتفاق ، سه نفر از سادات عظام و آقايان ذوى العزة الاحترام : جناب سليل الطياب آقا سيد حسين آقا، ولد آقا ميرزا زين العابدين ، برادر مرحوم عالم جليل حاجى سيد كاظم آقاى خلخالى كه سابقا در تبريز ساكن و چندى قبل در نجف اشرف به رحمت حق پيوست ، و آقا سيد جواد و آقا سيد ابراهيم ، پسران همين سيد معظم (قدس سره ) كه هر سه از مشتغلين و محصلين مدرسه ملا ابراهيم هستند، از اردبيل وارد تبريز شدند كه خودشان حاضر واقعه و شاهد اين كرامت باهره بودند و جناب سدى حسين آقا زبانا (كذا) در مجلس عمومى و براى حقير در مجلس خصوصى ، اين كرامت را نقل فرمود، حقير به اين قناعت نكرده عرض كردم كه چون بنده در صدد ثبت اين كرامت هستم مى خواهم به خط خود مرقوم فرماييد تا اضبط و اوقع باشد.

آقا سيد حسين آقا قبول فرموده تفضيل كرامت را به خط خود مرقوم داشتند. حال مرقومه اش به اين نحو است :

روز هشتم شوال از سنه ١٣٤١ طرف عصر در بلده اردبيل ، در مدرسه ملا ابراهيم نشسته بودم ، ديدم كه اهل شهر با اضطراب از هر طرف مى دوند. گفتم : چه واقع شده ؟! گفتند: حضرت ابوالفضل عليه السلام به كسى غضب كرده تحقيق كردم كه قضيه چطور است گفتند.

در شهر مالگيرى است ، دو نفر پليس به حكم نظميه به خانه ضعيفه اى رفته اند كه پنج و شش صغيرى داشته و معاش آنها منحصر به يك اسبى بوده است اسب را از طويله كشيده اند كه ببرند، ضعيفه آمده با كمال عجز التجا نموده و حضرت ابوالفضل عليه السلام را شفيع آورده ، و پليس دست كشيده خارج شدند. در اين حال پليس خبيثى ، احمد نام ، رسيده به اين دو نفر گفته كه اينجا چه كار مى كنيد؟ گفتند در اين خانه اسبى هست خواستيم بياوريم ، ضعيفه حضرت ابوالفضل عليه السلام را شفيع آورده ، آن خبيث گفته حضرت ابوالفضل عليه السلام مردى بود در سابق مرده و گذشته ، اگر مى داند بيايد اسب را از من بگيرد و به تو بدهد! ضعيفه گفته يا اباالفضضل عليه السلام ، خودت مى دانى كه اين چه مى گويد، ديگر چاره از دست من رفته خودت حكم كن در اين حال ، پسر مجيد خان ، همسايه ضعيفه ، آمد چهار هزار به احمد پليس داده كه از اسب دست بكش ، قبول نكرده را از خانه بيرون آورده تقريبا بيست قدم ، مجيدخان خود مصادف شده چهارهزار علاوه كرده هشت قران مى دهد. آن خبيث قبول نكرده ، به يكى از آن دو پليس گفته بيا سوار شو و اسب را ببر.

چون آن شخص خواست كه سوار شود، احمد به او گفت : چرا من اين طور شدم ؟! عطسه نمود و دو مرتبه سرفه كرده ، فى الفور روى او سياه شده و بر زمين افتاده به درك واصل گرديد. آن دو پليس حال را بدين منوال ديدند، فرار كرده به نظميه خبر دادند. نظميه حكم كرد قضيه را پنهان كنيد و مخفى او را غسل داده دفن نماييد. پليسها آمدند و خلق را، كه براى تماشا ازدحام كرده بودند، كنار نموده نعش آن خبيث را به خانه بردند كه غسل دهند. رئيس قزاق مطلع شده حكم كرد كه برويد جنازه او را بگيريد مردم ببينند و تماشا كنند. قزاقها آمده در مقابل مقبره (شيخ صفى الدين اردبيلى ) با پليسها تصادف كردند كه مى خواستند جنازه را در مقبره شيخ صفى دفن كنند، قزاقها مانع شده نعش او را گرفتند و كفنش را پاره كردند كه مردم نگاه كنند. آقا سيد حسين آقا گويد كه : بنده و آقا سيد جواد و آقا سدى ابراهيم در مدرسه در منزل بوديم كه گفتند نعش او را قزاقها آورده در ميدان عالى قاپو در مقابل شيخ انداخته اند كه مردم تماشا كنند. ما هم رفتيم كه ببينيم جمعيت زيادى بود با صعوبت و زحمت تمام خود را سر نعش آن خبيث رسانيديم ، ديدم كه صورت نحس او سياه شده به رنگ آلبالو و از كثرت تعفن و شدن رايحه منتنه آن خبيث زياده از يك دقيقه نتوانستيم توقف بكنيم .

و گويد: بعضى از موثقين تجار گفتند كه ، ديديم فك اسفل او عقب رفته و فك اعلا پايين آمده ، و دهانش مثل دهن سگ شده بود!

در مكتوب ديگر نوشته بودند كه ، تمام مرد و زن و بزرگ و كوچك آمده تماشا كردند و جنازه او را به سنگ مى زدند. الى عصر ماند، بعد به پايش ريسمان انداختند تمامى بازار و محلات را بگردانيدند، وقت غروب بدن نحس او را برده در كنار شهر در صحرا به چاه انداختند خاك ريختند. تا حال به اين آشكارى كرامتى ظاهر نشده بود. از دو شنبه هشتم شوال الى امروز، هفت شبانه روز است بازار و دكان و كوچه ها چراغانى و شب و روز در بازار و محلات روضه خوانى است .(٢٨٠)

--------------------------------------------

پاورقى ها :

٢٧٢-مسير طالبى : ميرزا ابوطالب خان ، .

٢٧٣-مدينة الحسين : سلسله ١٢٨٣.

٢٧٤-شهر حسين عليه السلام محمد باقر مدرس : ٣٥٣٣٦٧

٢٧٥-ترجمه زيارتنامه ها را از مفاتيح الجنان ترجمه مرحوم استاد الهى قمشه اى برگرفته ايم .

٢٧٦-ريحانة الاءدب : ج ٥ ص ١٩.

٢٧٧-اختران تابناك : مرحوم محلاتى جلد ٢، ...

٢٧٨-مفاتيح الجنان : ص ٤٦٠ از انتشارات كتابفروشى و چاپخانه محمد على علمى .

٢٧٩-زندگانى و شخصيت شيخ انصارى : .

٢٨٠-وقايع الاءيام خيابانى : جلد محرم الحرام ؛ الكلام يجر الكلام : آيت الله حاج سيد احمد زنجانى (قدس سره ).

ناگاه دستى پيدا شد و او را از غرق شدن نجات داد! ٥. حضرت ابوالفضل العباس و على اكبر عليه السلام به فرمان امام حسين عليه السلام به استقبال قزوينى مى روند.

مرحوم عراقى در دارالسلام ، مكاشفه آخوند ملا عبدالحميد قزوينى را چنين نقل كرده است :

مى فرمايد: از اول اوقات مجاورت تا حال زيارات مخصوصه حسينيه را مداومت نموده و ترك نكرده ام ، مگر آن شب را كه مصمم به بيتوته اربعين مسجد سهله گرديدم و جميع آنها را پياده رفته و غالب آنها را هم با زوار نبوده ام بلكه بى راه رفته ام و در شب آخر، وقت عصر بيرون رفته و فردا را در كربلا بده ام و در ورود آنجا هم غالبا منزل درست معينى نداشته ام ، بلكه در ايوان حجرات صحن مطهر يا در خود صحن يا در توابع آن ، منزل نمودم ، چون بضاعتى نداشتم و متمكن از مخارج و كرايه منزل نبوده ام .

اتفاقا روزى به اراده كربلا بيرون رفتم ، چون به بلندى وادى السلام رسيدم جمعى از اعزه واعيان را ديدم كه از براى مشايعت آقا زاده اى بيرون آمده اند، پس او را با كمال احترام سوار كجاوه كردند و دعاى سفر در گوش او خواندند و قدرى با او همراه شدند، پس وداع كردند و اذان در عقب و ساير آداب و آقايى را با او به جا آوردند و او هم با نوكر و بنه و ساير لوازم سفر روانه گرديد.

چون اين عزت را ديدم و ذلت خود را هم مشاهده كردم ، ملول و خجل شدم و با خود گفتم كه اين دفعه هم كه بيرون آمده ام مى روم ، لكن بعد از اين اگر اسباب مساعدت كرد كه بر وجه ذلت نباشد مى روم والا نمى روم و آنكه تا به حال رفته ام كفايت مى كند! پس اين دفعه را رفتم و برگرديدم و بعد از آن عازم شدم كه ديگر به طريق مذلت نروم ، و بر همان اراده بودم تا آنكه وقت زيارت مخصوصه ديگر رسيد و چند نفر از طلاب آمده پرسيدند كه چه روز اراده زيارت دارى كه ما هم با تو بياييم ؟ گفتم من اراده ندارم ، زيرا كه خرج منزل و كرايه ندارم پياده هم نمى روم گفتند كه تو هميشه پياده مى رفتى گفتم : ديگر نمى روم گفتند: اين دفعه را كه ما اراده پياده رفتن داريم برو، كه ما هم از راه باز نمانيم ، بعد را خود مى دانى .

بالاخره ، پس از اصرار و انكار، رفتند و از براى توشه راه خريدارى كردند و مرا با اصرار برداشتند و بيرون آمده با ايشان روانه شديم و چون وقت رفتن تنگ شده و فرداى آن روز، روز زيارت بود صبح را بيرون رفتيم كه ظهر را در كاروانسراى شور بخوابيم و شب را به كربلا برسيم پس با همراهان ، كه دو نفر بودند، چون شب زيارتى بود و از زوار كسى نبود و چونكه اوقات كاروانسرا مخروبه بود و هوا هم گرم بود و خانوارى هم در كاروانسرا نبود كسى نمى ماند. به علاوه آنكه ، كاروانسرا مردم را برهنه مى كردند و احيانا اگر از طلاب و مجاورين وارد مى شدند و استعدادى نداشتند، از خوف عرب اسباب و لباس خود را در زير زباله مستور مى كردند. ما بعد از ورود چون اسباب قابلى نداشتيم در داخله طويله صفه بزرگ مسقفى بود و در آن منزل كرديم و پس از صرف غذا بخوابيم .

اتفاقا من از همراهان زودتر بيدار شدم و ابريق را برداشته از براى وضو بيرون آمدم و بعد از مقدمات وضو، بر صفه اى كه در وسط كاروانسرا بود بالا رفتم و بر لب آن صفه رو به كاروانسرا نشسته مشغول وضو شدم در اثناى وضو كه مشغول مسح پا بودم شخصى را ديدم كه در زى لباس اعراب ، پياده از درب كاروانسرا داخل گرديد، وى با سرعت تمام نزد من آمد كه گمان كردم كه او از اعراب بيابان است و اراده آن كرده كه مرا برهنه كند، لكن چون قابلى با خود نداشتم چندان خوفى نكردم و مسح پا را تمام نمودم .

چون نزديك آمد، متوجه من گرديد گفت :

- ملا عبدالحميد قزوينى تو هستى ؟

چون بدون سابقه آشنايى نام مرا ذكر نمود، تعجب كردم و گفتم : آرى منم آن كه گويى گفت : تويى كه مى گفتى كه من به اين ذلت و خوارى ديگر به كربلا نمى روم ، مگر آنكه به طريق عزت متمكن و قادر شوم ؟ قدرى تاءمل كردم كه اين شخص اين واقعه را از كجا مى دانست ، باز در جواب گفتم : آرى .

گفت : اينك آماده شو كه مولاى تو ابوالفضل العباس عليه السلام و آقاى تو على بن الحسين به استقبال تو آمده اند كه قدر خود را بدانى و به اعتبارات بى اعتبار دنيا افسرده و مهموم نگردى چون اين سخن شنيدم ، متحير ماندم و مبهوت گرديدم كه اين شخص چه مى گويد؟! ناگاه ديدم كه دو نفر سواره با شمايل آن دو بزرگوار، كه شنيده و در كتب اخبار و مصيبت ديده بوديم ، با آلات و اسلحه حرب - حضرت ابوالفضل عليه السلام در جلو و على اكبر عليه السلام از دنبال - از باب كاروانسرا داخل صحن آن گرديدند. چون اين واقعه را ديدم ، بى اختيار خود را از بالاى آن صفه پايين انداخته دويدم و خود را به پاى اسبهاى ايشان انداخته بوسيدم و به دور اسبهاى ايشان گرديدم و زانو و ركاب پايشان را بوسيدم .

بعد از آن با خود خيال كردم كه خوب است كه رفقا راهم اعلام كنم و از خواب بيدار نمايم كه به خدمت دو فرزند حيدر كرار برسند. پس با سرعت به نزد ايشان رفتم و بر بالين يكى از آنها كه ملا محمد جعفر نام داشت نشستم و با دست او را حركت دادم و گفتم :

ملا محمد جعفر، برخيز كه حضرت عباس عليه السلام و على اكبر عليه السلام با استقبال آمده اند، بيا به خدمت ايشان شرفياب شو.

ملا محمد جعفر چون اين سخن بشنيد گفت : آخوند چه مى گويى ، مزاح و شوخى مى كنى ؟!

گفتم : نه والله ، راست مى گويم ، بيا ببين هر دو تشريف دارند. چون اين حالت و اصرار را از من ديد دانست كه چيزى هست برخاست و به زودى دويد. چون رفتيم كسى را نديديم ، واز كاروانسرا هم بيرون رفته و اطراف صحرا را، كه هموار و راه آن تا مسافت بسيار ديده مى شود، مشاهده كرديم و اثرى يا غبارى از ان پياده و دو سوار نديديم پس تاءسف و متحير برگرديديم ، از عزم و اراده سابق برگرديده تائب و نادم شده و عازم بر آن گرديدم كه زيارت آن مظلوم را ترك نكنم ، اگر چه بر وجه ذلت و زحمت باشد و اگر عذر شرعى عارض شود تدارك و قضا كنم ، والى الآن ترك نشده و مادام الحياة هم ترك نخواهد شد، ان شاء الله تعالى (٢٨١)