چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)0%

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

نویسنده: علي رباني خلخالي
گروه:

مشاهدات: 45008
دانلود: 4113


توضیحات:

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 88 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 45008 / دانلود: 4113
اندازه اندازه اندازه
چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

نویسنده:
فارسی

14 ضمانت و شفاعت

١٩. ضمانت و شفاعت

در كتاب دار السلام مذكور است :

يكى از تلاميذ صاحب رياض گفت : والده يكى از اهل علم در تهران فوت كرده بود، جنازه اش را به كربلا آوردند تا دفن كنند. هنگامى كه وى جنازه مادر را ديد، متوجه شد كه دماغ او شكسته است چون از سبب آن سؤ ال كرد؟ گفتند: تابوت از بالاى اسب بر زمين افتاد و دماغ او شكست فورا جنازه را براى طواف به حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام اورد و عرض كرد: آقا نماز مادرم صحيح نبود، شما شفاعت كنيد كه او را عذاب نكنند، من ضامن هستم كه پنجاه سال نماز او را بدهم بخوانند. اين را گفت و جنازه را دفن نمود.

مدتى گذشت ، شبى در خواب ديد مادرش را بر درختى آويخته و مى زنند.

گفت : چرا مادر مرا مى زنيد؟!

گفتند: ابوالفضل العباس عليه السلام حكم فرموده است گفت آخر براى چه ؟!

گفتند: اگر مى خواهى وى نجات يابد فلان مبلغ را بده تا او را نزنيم چون از خواب بيدار شد و اجرت پنجاه سال نماز استيجارى را به قرار مرسوم آن زمان حساب كرد، ديد مطابق همان مبلغ است كه در خواب گفته اند! لذا آن وجه را به نزد صاحب رياض ، مرحوم آقا سيد على طباطبائى ، برد كه ايشان بدهند براى مادرش نماز خوانند. (٢٩٣)

در اين خواب ، عبرتى است براى توجه به حقوق الهى و ترك مسامحه در اداى آنها، براى هر كه به ديده اعتبار در آن نگرد. (٢٩٤)

٢٠. اميد است شفايش داده باشند!

جناب حجة الاسلام والمسلمين عالم متقى آقاى سيد محمد على ميلانى ، فرزند آيت الله العظمى آقاى حاج سيد محمد هادى ميلانى قدس سره (متوفى آخرين روز ماه رجب سال ١٣٩٥ ق ) طى نامه اى كه براى اينجانب على ربانى خلخالى ارسال داشته اند، كراماتى جالب را نقل كرده اند كه از اين سيد بزرگوار تشكر و سپاسگزارى مى كنم خداوند او و ما را از ياران حضرت مهدى قائم آل محمد عجل الله تعالى فرجه الشريف قرار دهد. ايشان مى نويسد:

١. اين جانب در دوران شير خوارگى به دل درد شديدى مبتلا شدم كه از درد آن بسيار گريه مى كردم ، به نحوى كه همه از گريه ام عاجز شده و به تنگ آمدند و اطبا هم از معالجه آن نااميد شدند. مادرم ، كه من برايش يك دانه و شايد در دانه بودم ، مرا از نجف اشرف به كربلا برده و در حرم مطهر حضرت ابوالفضل عليه السلام مى گذارد و كنار ضريح مطهر به حضرت عرض مى كند: آقا يا شفايش بدهيد يا ببريد!

پدرم مرحوم آيت الله العظمى ميلانى ، مرا بر مى دارند و به مادرم مى دهند و مى فرمايند اميد است شفايش داده باشند. به مجرد اينكه در آغوش مادر قرار مى گيرم ساكت مى شوم و دل دردم خوب مى شود.

٢١. بايد از زانو قطع شود

٢. ايضا، در سن تقريبا ده سالگى بودم كه پايم مى سوزد، ايام جنگ جهانى دوم بود و اطبا و دكترها را به جبهه برده بودند. يك حكيم باشى قديمى در معالجه پايم اشتباه مى كند و پايم چركين گرديده و در آن هواى كربلا گوشتهاى آن متعفن مى شود، به حدى كه كسى نمى توانست از بوى تعفن به منزل ما وارد و از من عيادت نمايد. مرا به بيمارستان مى برند. دكترهاى بخش جراحى مى گويند نه تنها گوشت و پوست فاسد شده بلكه بر استخوان پا هم اثر گذاشته و بايد از زانو قطع شود. خوب يادم است كه وقت عمل را هم براى دو روز ديگر معين نموده بودند. در خدمت پدرم ، مرحوم آيت الله العظمى ميلانى ، و مادرم بودم ، مرا سوار درشكه كرده و به خيابانى بردند كه در قبله صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بود.

مادرم به حضرت عرض كرد: آيا راضى مى شويد من يك پسر داشته باشم و آن هم يك پا نداشته باشد؟!

مرا به منزل بردند. دو روز گذشت ، مجددا مرا به بيمارستان بردند. دكتر متخصص گفته بود: عجيب است ! پاى او دارد گوشت تازه مى آورد و از خطر مسلم نجات پيدا كرده است !

٢٢. دخترى به لطف حضرت عباس عليه السلام شفا گرفت

٣. صاحب قنادى مجلسى اصفهان ، دخترى داشت كه مبتلا به صرع و لغوه شديد بود. تمام بدن دختر مى لرزيد، به طورى كه حتى ديدگان او نيز آرام نداشت .

اطباى تهران و اصفهان از معالجه او عاجز شدند. دختر را براى استشفا به كربلا بردند.

روز عرفه بود، بسيار شلوغ و ازدحام جمعيت با زحمت زياد او را به صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برده پاى ايوان گذاردند. طولى نكشيد كه آن دختر پدر و مادرش را صدا زد، به سويش رفتند، ديدند تمام بدن و سر آرام گرفته و شفا يافته است !

زوار متوجه اين كرامت شدند بنا كردند به هلهله زدن و اطرافش جمع شده و تبرك مى جستند. زوار اصفهانى كمك كردند او را از ميان غوغاى جمعيت نجات داده و به منزلگاه اصفهانيها بردند كه تحت سرپرستى پدرم ، مرحوم آيت الله العظمى ميلانى تاءسيس شده بود. سه روز متوالى جشن گرفتند، از اطراف و اكناف زنهاى زائر و زوار مجاور كربلا براى ديدن او مى آمدند و اشك مى ريختند.

٢٣. خنجر ملوكانه ، تبرك مى يابد

٤. روزى ، همزمان با تعويض صندوق خاتم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، به حرم مطهر مشرف شده بودم ديدم افسرى وارد شد و خنجرى كه قاب آن از طلا نقره بود در دست داشت اظهار مى كرد بنا است ملك فيصل دوم تاجگذارى نمايد و بايد به رسم عربها خنجر به كمر ببندد. به من گفته اند اين خنجر را آورده و به صندوق حضرت ابوالفضل عليه السلام تبرك نمايم ، ملك فيصل از شر دشمنان و ديگر خطرات در امان باشد. تا آنجايى كه اين جانب خبر دارم ، موقعى كه ملك فيصل در خانه اش كشته شد آن خنجر مبارك به كمر او نبود!

٢٤. با تعجب گفت : چشمت خيلى خوب است !

٥. آقاى حاج يوسف حارس ، كه مردى اديب است و كتابخانه مهم خود را به مكتبه اميرالمؤ منين عليه السلام در نجف اهدا نموده و فعلا مسئول آن كتابخانه مى باشد، اين قضيه را برايم نقل كرد:

ايشان رفيقى دارد به نام عاد، فرزند عبد العباس ال مزهر، كه وكيل پايه يك دادگسترى در بغداد است و پدرانش از شيوخ مهم فرات الاءوسط مى باشند و در استقلال عراق نقش ‍ مهمى داشته اند. اين آقاى عاد چشم راستش نابينا شد و به اطباى بغداد مراجعه كرد. چون خللى در شبكه داخل چشم بود او را ماءيوس نمودند. براى معالجه عازم لندن گرديد.

آنجا به او گفتند احتمال شفا و معالجه ٥ درصد است و ما هيچ تعهدى براى معالجه به شما نمى دهيم ، اگر حاضريد به مسئوليت خودتان اقدام به عمل نموده و ورقه را امضاء كنيد، او امضا كرد. شبى كه صبح آن بنا بود عمل انجام شود، از روى تخت بيمارستان ، به حضرت ابى الفضل عليه السلام متوسل شده و بنا به رسم و عادت جارى ، ٥ عدد گوسفند هم براى حضرت عباس عليه السلام نذر كرد و با حالت اضطراب به خواب رفت .

در عالم رؤ يا، به محضر اباالفضل عليه السلام شرفياب شد، به وى فرمودند:

- نگران نباش ، چشمت خوب مى شود و من گوسفند نمى خواهم ، فقط چيزى كه از تو مى خواهم اين است كه پس از بازگشت به بغداد، از خانه ات به كربلا مى روى ؛ به قصد زيارت حضرت سيدالشهدا عليه السلام به نيابت من ، و چون به حرم رسيدى مى گويى : آقا، ابا عبد الله ، مرا حضرت اباالفضل فرستاده كه شما را از طرف ايشان زيارت كنم .

عمل جراحى انجام شد. روز بعد، وقتى پروفسور جراح ، كه چشم او را عمل نموده بود، چشم او را باز نمود و فهميد كه چشمش خيلى خوب عمل شده ، خوشحال و با تعجب گفت : چشمت خيلى خوب است ! مريض قصه خواب خود را براى او نقل كرد. دكتر متحير ماند و بر تعجبش افزوده گرديد.

اين مختصرى بود از كرامات حضرت اباالفضل ، باب الحوائج عليه السلام ، اميد است خدمات شما مورد قبول درگاهش گردد. سيد محمد على ميلانى غره رجب ١٤١٤ هجرى قمرى (٢٩٥)

٢٥. بى گناهى زن و توسل او به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام

حضرت آية الله سيد محمد مهدى مرتضوى لنگرودى (عبدالصاحب ) از مدافعين حريم ولايت در حوزه علميه قم ، مرقوم داشته اند:

بعد الحمد و الصلاة ، بنا به تقاضاى دانشمند محترم ، علم الاعلام ، حجة الاسلام جناب مستطاب حاج آقا شيخ على ربانى خلخالى - دامت افضاته العاليه - به نقل دو واقعه كه از كرامات باهره علمدار كربلا، قمر بنى هاشم ، حضرت ابى الفضل العباس عليه السلام است و اين جانب هر كدام را به يك واسطه از موثقين شنيده ام ، پرداخته و آن دو واقعه را كاملا به رشته تحرير در آورم :

١. واقعه اول را از شخصى موثق و مورد اعتماد، جناب مستطاب شيخ الاسلام فاضل بنانى ، در بيست سال پيش شنيده ام و نمى دانم اكنون آن مرد بزرگوار زنده است يا مرده ، اگر زنده است خداوند او را مؤ يد و منصور بدارد و اگر مرده است خدا او را غريق رحمت واسعه اش بفرمايد.

وى گفت : روزى در صحن مطهر حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام بودم ، مشاهده كردم دو مرد، يك زن را با ذلت و خوارى به سوى حرم مطهر حضرت عباس عليه السلام مى برند. نزديك شدم و سؤ ال كردم كه شما چه نسبتى با اين زن داريد و قضيه از چه قرار است كه او را با اين ذلت و خوارى به سوى حرم مى بريد؟!

يكى از آن دو نفر گفت : من پدر اين زن هستم ، و اين شخص برادر اوست در قبيله ما رسم چنين است ، اگر دخترى هنوز به خانه شوهر نرفته آبستن شود او را مى كشيم (٢٩٦) اين دختر من آبستن شده شكمش بالا آمده ، خواستيم كه او را بكشيم ، دختر گفت من بى گناهم ، من زنا نداده ام ، مرا به حرم مطهر ابوفاضل ببريد، در انجا بر شما معلوم خواهد شد كه ادعاى من درست است يا نه ؟ اكنون او را به حرم مطهر ابو فاضل عليه السلام مى بريم تا بر ما معلوم شود قضيه از چه قرار است .

فاضل بنانى گفت : من با آنان وارد حرم مطهر حضرت ابى الفضل العباس عليه السلام شدم ، زن به ضريح مطهر متوسل شده و آه جانسوزى از دل بركشيد. وى چون ابر بهارى اشك مى ريخت و صداى دلخراشش گاه در فضاى حرم طنين انداز مى شد، به طورى كه توجه اهل حرم را به سوى خود جلب مى نمود. ناگاه ضريح مطهر به حركت در آمد و همه اهل حرم دانستند كه كرامتى خواهد شد. سكوت مطلق در حرم حكم فرما شده بود. در آن وقت صدايى از شكم آن زن به گوش همه اهل حرم رسيد. آن صدا چه بود؟

صدا اين بود: امى ليست زانية سه مرتبه اين صدا به گوش اهل حرم رسيد.

در اين موقع چراغهاى مخصوص كرامت علمدار كربلا روشن شده ، مرد و زن هلهله كردند.

از طرف كليد دار حرم يك چادر و يك پيراهن به آن زن داده شد و سپس چادر و پيراهن آن زن گرفته قطعه قطعه نموده و به عنوان تبرك به مردم دادند.

فاضل بنانى فرمود: يك قطعه از چادر به اينجانب رسيد. وى افزود: مشاهده نمودم كه پدر و برادر آن زن ، اين بار با احترامات فائقه ، آن زن را به سوى خانه اش هدايت مى كردند.

٢٦. حق نداريد درختها را قطع كنيد

٢. واقعه دوم را چندين نفر از موثقين ، مخصوصا سيد والاتبار كه اكنون نامش را فراموش ‍ كرده ام ، براى من نقل كردند. آنان گفتند:

در مازندران جنگلى است مشهور به جنگل نظر كرده حضرت عباس عليه السلام همه آنان آن واقعه را براى بنده با مضنونى واحد اينچنين نقل فرمودند:

در مازندران جنگلى بود كه اهل مازندران از دور و نزديك در فصل پاييز مى آمدند و با اره و تبر و داس از هيزم آن جنگل براى زمستان خود استفاده مى كردند. عده اى دزد و غارتگر ديدند اگر كار به همين منوال پيش برود، تمام درختان اين جنگل از بين مى رود و چيزى نصيب آنان نخواهد شد. لذا با هم توطئه كردند و توطئه اين بود كه در ميان مردم مازندران معروف نماينده اين جنگل نظر كرده حضرت ابى الفضل عليه العباس عليه السلام است و كسى حق ندارد از اين درختان اين جنگل استفاده نمايد. از اين رو شبها چند چراغ بغدادى در گوشه و كنار جنگل روشن مى نمودند و آنها را به مردم نشان داده و مى گفتند: به آن نورها توجه كنيد و بدانيد كه حضرت عباس عليه السلام نظر به اين جنگل نموده است ! مردم ساده و با ايمان منطقه ، همينكه آن منظره را در شب مشاهده مى نمودند، مى گفتند قربان آقا ابوالفضل ، و دست از بريدن درختان جنگل برمى داشتند.

مدتى كه از اين واقعه گذشت و آن توطئه گران ديدند ديگر كسى به سوى جنگل نمى آيد و از درختان جنگل استفاده نمى كند، در يك شب ، با اره هاى برقى و كاميونهاى متعدد، به سوى جنگل روانه مى شوند. ولى همينكه مى خواهند درختان را اره كنند، مشاهده مى نمايند شخصى سوار بر اسب ، كه نور از سر و صورت وى ساطع و لامع است ، جلوى آنان قرار گرفته و به انان مى فرمايد: بهيچوجه حق نداريد حتى يك درخت از اين جنگل را قطع نماييد، اگر تجاوز نماييد، مانند مجسمه سنگ شده و نقش بر زمين خواهيد گشت يكى از آنان گفت : آقا شما كه هستيد؟

فرمود: من ابوالفضل العباس هستم وى گفت : اين مطلب را كه جنگل نظر كرده حضرت عباس عليه السلام است خود ما جعل نموده ايم و واقعيت ندارد.

حضرت فرمود: آرى ، ولى چون اين جنگل را به ما نسبت داده ايد، اكنون اگر بخواهيد تجاوز كنيد اعتقاد مردم نسبت به ما سست خواهد شد و بنابراين حق قطع نمودن درختان را نداريد. يكى از آنان ، جسورانه و گستاخانه ، به يكى از درختان نزديك شد و همينكه خواست با اره درخت را قطع كند، به صورت سنگ در آمده ، نقش بر زمين شد! ديگران حساب خود را كرده ، و پا به فرار گذاردند. و اكنون هم آن جنگل برقرار بوده و به جنگل نظر كرده حضرت عباس عليه السلام مشهور است .

العبد الفانى السيد مهدى المرتضى اللنگرودى عبد الصاحب

٢٧. فردا عروسى اين دختر است !

حجة الاسلام والمسلمين ، خطيب بزرگوار، آقاى سيد ابوالفضل يثربى طى يادداشتى براى مؤ لف اين كتاب چند كرامت از حضرت ابوالفضائل عباس بن على عليه السلام را چنين نقل كرده است :

١. در سال ١٣٤٥ شمسى به حرم حضرت عباس عليه السلام در كربلاى معلى مشرف شدم در حين تشرف ناگهان دختر خانمى را در حال رعشه و پريشان حال به حرم آوردند. خانم ديگرى كه بعدا معلوم شد مادر اوست ، خطاب به حضرت ابوالفضل عليه السلام كرده و عرضه داشت : فردا عروسى اين دختر است ، جواب خانواده شوهرش را چه بگويم خواننده خواهد فهميد كه چه منظره منقلب كننده اى براى زائرين حاصل شده است بارى ، من مشغول زيارت پيش روى مبارك شدم و بعد عازم زيارت كوتاه بالا سر شدم ناگهان صداى هلهله و شادى همراه با به هوا ريختن نقل بلند شد. مشاهده كردم كه دختر خانمى به حالت ارتعاش در حاليكه به اطراف خود توجهى نداشت زير چادر خويش مخفى شده است ، تا خدمه حضرت براى وى چادر آورند. آن را به سر انداخت او و همراهانش با وقار و حجاب تمام با روضه منور صاحب سخاوت و فتوت واسعه شفعاء عندالله ، ابوالفضل العباس عليه السلام وداع نمودند.

٢٨. يكى از خدمه ، زنجير را به ضريح قفل زد

٢. در همان تشرف ، ديدم چند نفر از افراد قوى هيكل ، جوان قوى و رشيدى را كه ديوانه شده بود، براى بستن به ضريح مطهر حضرت ابوالفضل عليه السلام به حرم آوردند با زنجير به ضريح بستند و يكى از خدمه زنجير او را به ضريح قفل كرد. كسى جراءت نمى كرد به قسمت بالا سر حضرت رود، چون حتى با دندانهاى خود پنجره هاى ضريح را فشار مى داد. ناگهان مشاهده كرديم كه زنجير باز شده و آن فرد ديوانه متوسل ، سر به زير انداخته و با يك دنيا تعادل و اطمينان عقب عقب گام بر مى دارد تا پشتش به ضريح نباشد!

به يكى از خدمه گفتم : او، زنجير را پاره كرد! خادم گفت : نه ، شفا گرفته است ! شخص ‍ متوسل هم ، با حالتى پر شكوه و معنوى ، قطرات اشك بر گونه جارى مى ساخت خداوند عالم ، توفيق متوسل مؤ ثر، به همه محبين عطا فرمايد.

٢٩. يا ابوالفضل امروز ما هم فلج آورده ايم !

٣. هيئت محترم قمر بنى هاشم عليه السلام كه قريب ١٠٠ سال از تاءسيس آن در شهر مقدس قم مى گذرد و در حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله عليه عرض ادب مى نمايند، همه ساله روز تاسوعا به نخل امامزاده حمزه رفته و در آنجا عزادارى با شكوه و وصف ناپذيرى دارند، به طورى كه مورد توجه اقشار مختلف واقع شده و حتى از ساير محلات قم در آن شركت مى كنند. و به همين مناسبت هم كسانى مورد عنايت خاص واقع شده و كراماتى ديده اند. اين جانب ، كه در سالهاى اخير از طرف مرحوم والد، حجة الاسلام والمسلمين حاج سيد زين العابدين يشربى رحمة الله عليه ، و اهالى محل براى خوش آمد گويى به عزاداران به حالت ايستاده در روى منبر نسبت به ساخت قدس ‍ ابو الفضل عليه السلام عرض ادب مى كردم ، مشاهداتى داشته ام كه به يكى دو مورد از آنها اشاره مى كنم :

قريب هجده سال قبل در تاريخ ١٣٥٥ شمسى ، در حاليكه هيئت عزادار مذكور وارد صحن امامزاده حمزه مى شد و مرحوم سالة السادات حاج سيد تقى كمالى قمى با خلوص مخصوص به خود، فرياد مظلوم واى بر مى كشيد، پسر بچه فلجى را كه پدرش بالاى سر او ايستاده بود مشاهده كردم كه وسط درب صحن نشسته بود. پدرش ‍ حاج غلامرضا يزدان دوست ، گوسفندى را قربانى كرده و از خون گوسفند قربانى به پيشانى او پاشيده بود. منظره تاءثر انگيزى بود. حقير هم على المعمول در حال عزيمت به منبر بودم كه والد محترم او، كه در ارادت به خاندان عصمت و طهارت معروف است ، به بنده التماس دعا گفت رفتم منبر و داستان مخيلف (يكى از شيوخ فلجى كه با توسل به حضرت عباس شفا گرفته است ) را به عنوان مقدمه توسل مطرح كردم سپس در حاليكه جمعيت در صحن و پشت بامها ناظر جريان بودند، طفل فلج را بر روى دست گرفته و عرض كردم :

يا اباالفضل ، امروز ما هم فلج آورده ايم !

صداى شيون و زارى از زن و مرد بلند شد. كودك دقايقى روى دست من بود، وقتى او را زمين گذاردم روى پاى خويش ايستاد اين نوع كرامات مشهود همگان بوده مورد توجه بيشتر مردم به اين مجلس سالانه شده است ، به طورى كه همه ساله از ساير محلات براى عرض اخلاص و توسل در روز تاسوعا به محل امامزاده حمزه مى آيند. خداوند عالم به بركت اولياى عظيم الشاءن اسلام و حضرت ابوالفضل عليه السلام همه بلاد مسلمين ، به خصوص اين كشور امام زمان عجل الله تعالى فرجه شريف را، حفظ فرمايد.

٣٠. شفاى حاج حسن ترابيان از قم

٤. قريب سه سال قبل ، در تاريخ ١٣٧٠ شمسى ، قريب ٢ ساعت بود كه هيئت مذكور در روز تاسوعا مشغول عزادارى بودند. من كه با پاى برهنه دوان دوان از مجلس بيت مرحوم آيت الله العظمى گلپايگانى ره مى آمدم تا به مجلس مذكور رسيده و تشريف حضور يابم ، يكى از اهالى به نام آقاى حاج حسين ترابيان را، كه هم اكنون نانوايى محل سفيداب را دارد، ديدم كه به سرعت خود را به من رسانده و گفت : يثربى ، من التماس دعا دارم ، پس فردا قرار است عمل جراحى روى من انجام شود. عرض كردم : چشم ، و با عجله به طرف منبر رفتم ناگهان متوجه شدم ، با التهاب خاصى ، از عقب سر دويد و مرا در بغل گرفت و فرياد زد: بايد شفاى مرا بگيرى ، فرزندان من يتيم مى شوند!

حالت ايشان ، من و اطرافيان را منقلب كرد. من هم در منبر خواسته او را مطرح و دعا كردم .

روز دوازدهم محرم ، موعد عمل جراحى بود. به مناسبت برگزارى مجلس ترحيم يكى از اقوام دم درب مسجد ايستاده بودم ، كه مشاهده كردم حاج حسن ترابيان روبروى من كنار ديوار ايستاده است و آرام آرام اشك مى ريزد! با صداى بلند گتفم : مگر مرد هم در برابر درد و عارضه اين قدر بى تابى مى كند؟! ناگهان عقده دلش باز شد و فرياد زد: نه ! نه ! از درد نيست ، گريه شوق و توسل است ، من خوب شده و شفا گرفتم !

سپس مرا بغل كرد، و در حاليكه مى بوسيد، گفت : فلانى ، روز تاسوعا به خانه رفتم و بعد از ظهر خوابيدم در عالم رؤ يا ديدم يك آقاى بزرگوار وارد منزل ما شدند - شما هم با حال احترام همراه بوديد - و نزديك اطاق من آمدند. به آن آقا گفتند: آن مريض ، ايشان است (و اشاره به من كردند) فرمودند: بسيار خوب ، برخيز! از شدت خوشحالى برخاستم و مشاهده كردم اثرى از درد تورم و غيره نيست به جراح مخصوص مراجعه كردم ، گفت : نه ، الحمدالله شفا گرفته اى !