چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)0%

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

نویسنده: علي رباني خلخالي
گروه:

مشاهدات: 45221
دانلود: 4141


توضیحات:

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 88 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 45221 / دانلود: 4141
اندازه اندازه اندازه
چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

نویسنده:
فارسی

٣٣. يا ابوالفضل ، دست اين جوان را قطع كن !

حاج فضل الله ناظرى همچنين داستانى را نقل كردند كه در سالهاى ٥٤ - ٥٥ شمسى از يك كاظمينى بزار شنيده اند:

٣. جوانى از اهل كاظمين بود كه در بغداد شغل نجارى داشت. وى روزى براى ساختن درب و پنجره به منزل يك تاجر بغدادى رفته و در آنجا نگاهش به دختر تاجر مى افتد و عاشق او مى شود. چون به خانه مى آيد به پدر و عموهايش مى گويد برويد دختر تاجر را برايم خواستگارى نماييد.

آنها نزد تاجر مى روند، ولى او در جواب مى گويد: ما با شما معامله مان نمى شود.

در ايام اربعين حسين عليه السلام معمولا از شهرهاى عراق براى زيارت حضرت حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام مى روند. اين جوان اطلاع پيدا مى كند كه تاجر با زن و بچه اش در ايام اربعين براى زيارت به كربلا رفته است .

جوان هم در پى آنان به كربلا رفته آن خانواده را پيدا مى كند و به تعقيب آنها مى پردازد تا وارد حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى شوند. در آنجا يك دفعه متوجه مى شود كه دختر دست به ضريح مطهر گذاشته و با حضرت ابوالفضل العباس راز و نياز مى كند.

پسر نيز فرصت يافته دستش را بر روى دست دختر مى گذارد و عرض مى كند اباالفضل ، من اين دختر را از شما مى خواهم در همين اثنا دختر چون جسارت دست درازى در حرم مطهر حضرت را مى بيند، مى گويد: يا اباالفضل دست اين جوان را قطع كن !

اين دختر مقدارى طلا همراه داشته است يكدفعه متوجه مى شود كه طلاهايش نيست داد و فرياد راه مى اندازد. پدر و مادر دختر به دختر مى گويند كه چه شده است ؟

مى گويد: اين پسر طلاى مرا دزديده است پدر دختر به خدام اطلاع مى دهد، جوان را مى گيرند، و به شرطه خانه مى برند و از وى بازجويى مى شود. در يكى از سؤ ال و جوابها اشتباهى رخ مى دهد و جوان محكوم به قطع دست مى شود.

قاضى حكم مى كند كه بايد دست جوان دزد قطع بشود. دست وى را قطع مى كنند. مدتى از اين جريان مى گذرد. يك روز دختر در منزلشان مشغول جاروب كردن اطاقها بوده يكدفعه متوجه مى شود پايين پالتو سنگينى مى كند. دست مى زند مى بيند طلاهاى اوست .

دختر با پيدا كردن طلاها و تذكار خاطره حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام ، داد مى زند و غش مى كند و بى هوش مى افتد. وقتى پدر و مادر او را به هوش مى آورند، مى گويد طلاى من پيدا شد و من به خاطره آنها باعث قطع دست يك جوان شدم و نمى دانم كه جواب خدا را چه بايد بدهم ؟! پدرش مى گويد: من مى روم رضايت پسر را جلب مى كنم به قسمى كه كار تمام بشود. تاجر، همراه برادرش ، به دكان نجارى آن جوان در كاظمين رفته و با پدر آن جوان قضيه را در ميان مى گذارد و در خواست مى كند قضيه را فيصله پيدا كند. دختر از نظر وجدان ناراحت است پدر مى گويد: اشكالى ندراد، من بايد با پسرم در اين باره صحبت كنم و نظرش را به دست بياورم اما وقتى جريان را با پسر در ميان مى گذارد پسر در جواب مى گويد:

- رضايت دادن به دختر امكان ندارد، مگر آنكه دختر را به عقد من درآورند!

وقتى قضيه به پدر دختر گفته مى شود، او هم مى گويد من بايد از دخترم نظر خواهى بنمايم تا مسئله حل شود.

پدر دختر وقتى جريان را به دخترش مى گويد، در جواب مى گويد: حاضرم زن او بشوم تا پيش خدا و ائمه اطهار عليه السلام خجالت زده نباشم .

بارى ، بعد از چند روز وسايل عقد را مهيا كرده و دختر را به عقد آن جوان در مى آورند و براى جلب رضايت بيشتر جوان مذكور، شخص تاجر يك خانه مسكونى هم براى داماد تازه مى خرد.

٣٤. آن شب فراموش نشدنى كه من ديدم !

حجة الاسلام شيخ حسنعلى نجفى رهنانى مرقوم داشته اند:

در اواخر ماه صفر الخير سال ١٣٦٢ شمسى بود كه اين كرامت شگفت در شهر رهنان اصفهان واقع شد. شخصى به نام عقد الحسين نجفى ، فرزند محمد، كه جوانى ٣٥ ساله بود، دو مرتبه در جبهه زخمى شده بود. مرتبه اول زخمش سطحى بود، ولى مرتبه دوم دچار موج زدگى شده و به تشخيص اطبا، يك رگ يا دو رگ وى در قسمت ستون فقرات قطع شده بود. وى مبتلا به خونريزى شديد گرديده بود و پس از معاينات كه در اصفهان و تهران صورت گرفت ، تشخيص داده شد كه بايد روى او عمل جراحى انجام شود. دكتر اصفهانى گفته بود اگر عمل شد ناچار كمرش خميدگى پيدا مى كند و تا آخر عمر بايد خميده راه برود ولى دكتر تهرانى معتقد بود اينكه گفته اند خميدگى پيدا مى شود صحيح نيست لذا ايشان در بيمارستان اصفهان بسترى شدند و مورد عمل جراحى قرار گرفتند.

بعد از چند روز از بيمارستان مرخص شده و پس از آن ، در منزل مداوا مى كردند. مدت ٥٠ روز گذشت ، ولى اثرى از بهبودى احساس نشد. جوان رزمنده ، از شدت درد آرام و قرار نداشت و هر چه به بيمارستان مراجعه مى كرد، مى گفتند دكتر خصوصى كه او را جراحى كرده بود به مسافرت خارج از كشور رفته است بهر حال پس از آمدن دكتر از مسافرت و مراجعت ايشان ، وى براى مرحله دوم تشخيص داد كه يكى از رگها به كنار ستون فقرات چسبيده و بايد دو مرتبه عمل شود.

لذا يك نسخه نوشت كه در مدت ده روز استفاده كند و پس از آن بيايد بسترى شود تا عمل شود.

حدودا چند روز بيشتر از صدور نسخه مزبور نگذشته بد كه بنده از گچساران به اصفهان آمدم و براى ديدن ايشان به منزلشان رفتم حال خوبى نداشت هر كه براى عيادت مى آمد متاءثر مى شد. بهر حال دو سه روزى از ده روز باقى مانده بود كه در هيئت حضرت اباالفضل عليه السلام مورد لطف و عنايت قرار گرفت و حضرتش او را شفا مرحمت فرمود.

چگونگى ماجرا بدين قرار بود:

در هيئت مذكور، رفقا هر شب در منزلى جمع مى شدند و زنجير مى زدند. اين جانب هم در ان هيئت حضور داشتم براى شفاى او از هيئت تقاضا كردم يك شب هيئت را به منزل او بيندازند و در آنجا زنجير بزنند. شب دوشنبه اى بود، آمدند و زنجير زدند و بعد ان هم از من خواستند دعاى توسل بخوانم بنده هم اجابت كردم مجلس با حالى بود. همه دعا مى كردند، ليكن ان شب خبرى نشد.

در همسايگى منزل ايشان ، شخصى به نام ابراهيم موجودى ، كه خانمش در همان ايام در بيمارستان هزار تختخواب اصفهان بسترى بود. وى پس از خاتم جلسه آمد و گفت : يك شب هم در منزل ما بياييد. ما هم نذر كرده ايم و مريضه اى داريم برادران هيئت ، نظر به اينكه برنامه شب بعد را - كه شب سه شنبه باشد - قبلا اعلام كردند. اين شخص هم از من دعوت كرد كه حتما در جلسه اش شركت كنم بنده هم قبول كردم و گفتم ان شاء الله اگر عمرى باقى باشد حتما شركت مى كنم .

شب موعود، كه شب چهارشنبه باشد، فرا رسيد. از صبح سه شنبه بنده مبتلا به سر درد شدم و رفته رفته بر سر دردم افزوده شد. اخوى ، كه مريض بود و به حالت خميدگى راه مى رفت و همه مردم محله او را ديده و مى شناختند، به منزل ما آمد و ظهر را با همديگر ناهار صرف كرديم وقتى ديد حال من بد است و مبتلا به سر درد شديد هستم ، گفت :: مى روم منزل ، اگر شب توانستى در آن مجلس شركت كنى به يك نفر از بچه ها خبر بده تا من هم شركت كنم بنده جواب دادم : اگر حالم به همين كيفيت باشد معلوم نيست بتوانم شركت كنم ، ولى اگر ان شاء الله حالم خوب شد چشم ، مى فرستم تا بيايى و در مجلس ‍ شركت كنى او رفت و درد سر من شدت گرفت ، به طورى كه قادر نبودم نماز ظهر و عصر را بخوانم تا نزديك غروب آفتاب نماز نخواندم و پس از آن از روى ناچارى اداى وظيفه كردم .

يكى ديگر از رفقا به نام احمد سهرابى به منزل آمد و گفت : ابراهيم موجودى ، كه بانى مجلس امشب است ، به من گفت برو و فلانى (يعنى بنده را) ببين و به او بگو، هر طورى هست بايد امشب به منزل ما تشريف بياورى به ايشان عرض كردم فعلا كه حالم مساعد نيست ، ان شاء الله اگر تا بعد از مغرب حالم مساعد شد حتما شركت مى كنم .

نمى دانم چه شد كه وقتى نماز مغرب و عشا را خواندم ، به خودم آمده متوجه شدم من كه مبتلا به سر دردى شديد بودم ، الان هيچ اثرى از سر درد حس نمى كنم ! لذا يكى از بچه ها را به دنبال اخوى فرستادم و پيغام دادم كه من حالم خوب شده و به منزل موجودى مى روم ، اگر حالش را دارى به هيئت بيا. بعد از نيم ساعت ديدم اخوى آمد. البته هر وقت حالش مساعد بود به هيئت مى آمد ولى كنارى مى نشست و به قول معروف تماشاچى بود. بارى ، برادران هيئت آمدند و مشغول زنجير زدن شدند.

تقريبا ساعت از يازده شب گذشته بود كه شخصى از طرف بانى آمد و گفت آقاى موجودى دلش مى خواهد كه شما يك دعاى توسل بخوانيد. بنده وقتى ساعت را ملاحظه كردم ديدم از ساعت يازده گذشته است و افراد جلسه هم همه كارگر و كاسب بودند، گفتم وقت گذشته ، به ايشان بگوييد اگر اجازه مى دهيد بنده يك مصيبت بخوانم و مجلس را ختم كنم رفت و برگشت و گفت ايشان مى گويند هر جور صلاح مى دانيد انجام دهيد. چراغها را خاموش كردند و ميكرفون را به دست اين جانب دادند.

گهگاهى كه بنده ذكر مصائب اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام را در هيئت مى نمودم به حالت نشسته بود؛ ولى آن شب - چه بگويم ؟! شبى كه هرگز فراموش شدن نيست ! - وقتى خواستم شروع كنم ايستادم ، لكن متحير كه كدام از مصائب را متذكر شوم ؟ همين كه عرض كردم السلام عليك يا اءبا عبدالله و على الاءرواح التى حلت بفنائك ناگهان به فكرم آمد كه مصيبت حضرت اباالفضل عليه السلام را بخوانم چراغها خاموش بود، عرض كردم : رفقا نمى دانستم چه مصيبتى را برايتان بخوانم ، ولى الان به نظرم آمد كه مصيبت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام را بخوانم از هيمن جا دلها را روانه نهر علقمه مى كنيم عرضه مى داريم السلام عليك ايها العبد الصالح المطيع لله و لرسوله و لاءمير المؤ منين

همين جا كه رسيدم صداى مهيبى را شنيدم كه كسى مى گفت : اباالفضل ! اباالفضل ! توجهى نكردم ، زيرا شبهاى ديگر هم بعضى از افراد در اين مجلس غش مى كردند. به خودم گفتم شايد يكى از برادران هيئتى است كه حالش منقلب شده است در همين اثنا آقايى به نام احمد سهرابى ، كه خداوند او را هم شفا مرحمت فرمايد زيرا ساليان سال است كه مبتلا به مرض قلب است و يك مرتبه هم عمل جراحى روى وى صورت گرفته و هنوز ناراحت است ، آمد و در گوشم آهسته گفت : ناراحت نباش ، برادرت عبدالحسين حالش منقلب شده و غش كرده است وقتى اين جمله را شيندم ديگر نتوانستم روضه بخوانم مجلس حالى داشت بالاخره ناچار شدند چراغها را روشن كردند. ديدم برادرم غش كرده و عزيزان دورش را گرفته اند و او را به هوش مى آورند. هيچ كس خبر نداشت چه شده ، اما همه گريه مى كردند. باور كنيد بچه ها، جوانها، پيرمردها - همه و همه - مى گريستند؛ معلوم بود عنايتى به مجلس شده است بعد از چند دقيقه برادرم چشمانش را باز كرد و با صداى خفيف گفت : رفت ، رفت ! از اين كلمه هيچ كس هيچ چيز نمى فهميد، ولى همه زدند زير گريه و بلند بلند گريه مى كردند.

خواهرم ، دامادى دارد به نام سهراب عليخانى كه هنگام مراجعه به اخوى به دكتر هميشه وى را همراهى مى كرد. وى از اينكه مى ديد اخوى به اين نحو روى زمين قرار گرفته ، ناراحت بود، زيرا مى گفت دكتر به او گفته ابدا نبايد روى زمين بنشينى ، پياپى مى گفت : عبد الحسين ، ان نحو نشستن برايت ضرر دارد! لكن او مدهوش بود و چيزى نمى فهميد.

پس از چند لحظه عبد الحسين به هوش آمد و گفت : برادران من خوب شدم ! سپس گفت : آقا ابوالفضل عليه السلام آمدند، هر چه كردم جلويش بلند شوم نتوانستم ، خودش را به من رساند و دستش را به سر شانه من زد و گفت : تو خوب شدى ، برو دنبال كسب و كارت ، ظاهرا شوكه شده بود. سپس بلا فاصله بلند شد و با قامت راست و گفت : دروغ نمى گويم ، من خوب شدم و شفا گرفتم وقتى برادرم گفت به نظرم آمده مصيبت آقا قمر بنى هاشم عليه السلام را بخوانم ، من در دلم گفتم آقا جان اگر امشب مرا شفا دادى فبها والا به خودت قسم از اين پس ديگر در جايى كه مجلس شما و برادرت حسين عليه السلام باشد پا نمى گذارم !

اين جمله را با صداى خفيف و با فاصله مى گفت و هر كلمه كه مى گفت بلند بلند گريه مى كردند. آرى ، اين كرامت آن شب فراموش نشدنى بود كه اين جانب شيخ حسنعلى نجفى رهنانى ، ساكن قم به چشم خود ديدم البته چنانچه بعضى از جملات از قلم افتاده باشد، به علت اين بود كه مى بايست همان روزهاى اول ماجرا را يادداشت مى كردم كه متاءسفانه موفق نشدم ، تا اينكه دوست بسيار عزيز و ارجمند، جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى از بنده خواستند كرامت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام را كه به سبب آن برادرم شفا يافته است بنويسم و بنده پس از اينكه مشاراليه را اذيت و آزار نمودم نوشتم و تسليم ايشان نمودم اميد وارم كه مشار اليه ما را از دعا فراموش نفرمايند و حلالمان كنند. البته تاءخير به جهت اين بود كه اخوى كويت بودند و بايد از كويت مى آمدند و من مى خواستم يك بار ديگر ايشان بيان كنند تا چيزى از قلم نيفتد، ولى متاءسفانه موفق نشدم ٢١/٧/٧٣.

--------------------------------------------

پاورقى ها :

٢٩٣-شخصيت ابوالفضل العباس عليه السلام : .

٢٩٤-دار السلام نورى : ترجمه آيت الله كمره اى ، جلد ٢ .

٢٩٥-جناب ميلانى كرامات ديگرى را نيز مرقوم داشته اند كه در صفحات آينده خواهيد خواند.

٢٩٦-حضرت آية الله لنگرودى ، با توجه به بيگناهى دوشيزه مزبور، احتمال مى دادند كه شايد در حمام ، نطفه به رحمش رفته و آبستن شده بوده است .

٢٩٧-تكايا و عزادارى قم ، آقاى عباسى

15 آمده ام تو را شفا بدهم و بروم !

جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيد حسن على نجفى رهنانى پس از كرامت اخوى محترمشان كرامتى ديگر رسول اكرم كه از سوى قمر بنى هاشم عليه السلام به خانم آقاى موجودى شده است مرقوم داشته اند كه با هم مى خوانيم :

آن شب را در منزل اخوى خوابيدم بعد از ظهر ان روز، كه عصر چهارشنبه باشد، آقاى ابراهيم موجودى كه مريضه اى در بيمارستان داشت وسايل چاى و قليان را به منزل اخوى آورد. من ديدم ايشان مى لرزد.

گفتم : آقاى موجودى چرا مى لرزيد؟ گفت : همين الان از ملاقات خانم در بيمارستان مى آيم دكترها از بهبودى وى قطع اميد كرده و مى گفتند چند روزى ديگر بيشتر زنده نيست ، و ما با داشتن بچه هاى خردسال ، ناراحت اين قصه بوديم و همه اقوام نيز ناراحت بودند، به همين علت ما هيئت را دعوت به منزلمان كرديم تا عنايتى شود.

قبلا هر وقت به بيمارستان مى رفتم مى ديدم ايشان روى تخت خوابيده و هيچ حركتى ندارد. اما امروز ساعت ٢ بعد از ظهر كه به ملاقات وى رفتم ديدم ايشان دم درب ايستاده است تا چشمش به من افتاد زد زير گريه هر چه گفتم چرا گريه مى كنى ؟! گفت : ابراهيم ، برايم بگو بچه هايم چطور شده اند؟ هر چه گفتم بچه ها خوب هستند، ناراحتى ندارند، قبول نمى كرد.

گفتم : چرا اين سؤ ال را مى كنى ؟ گفت : بگو بدانم ديشب در منزلمان چه خبر بوده است ؟ گفتم براى چه اين سؤ ال را مى كنى ؟! گفت : ديشب پس از اينكه خوابم برد در عالم رؤ يا ديدم در فضايى باز قرار دارم كه همه اش سرسبز و خرم است و يك جوى آب از وسط سبزه ها مى گذرد. من بر لب آن جوى نشسته بودم ، ديدم آقايى سوار بر اسب از روبرو مى آمد. آمد و آمد تا به من رسيد. پس از آن به من گفت : بلند شو! گفتم : آقا مريض هستم ، توانايى ندارم ، دكترها از من قطع اميد كرده اند.

گفت : من مى گويم بلند شو! باز همان سخن را تكرار كردم مرتبه سوم گفت : من به تو مى گويم بلند شو! من هم اكنون از منزل شما مى آيم ، جوانى را آنجا شفا داده و آمده ام تو را هم شفا دهم و بروم .

از شنيدن اين سخن ، با خوشحالى ، از خواب پريده ، ديدم بر روى تخت بيمارستان خوابيده ام حركت كردم ، ديدم مى توانم حركت كنم ، اما ناراحت منزلمان بودم كه چه شده است ؟ صبح شد، دكتر معالج آمد بهبودى حالم را ديد، ولى به او چيزى نگفتم گفتم : آقاى دكتر، اجازه دهيد من از بيمارستان مرخص شوم گفت :

البته ، حالتان خوب به نظر مى آيد، مثل اينكه خوب شده ايد و ليكن براى اطمينان بايد يك مرتبه خونتان را آزمايش كنند. اگر حالتان بهبود يافته مرخص مى شويد.

آقاى موجودى افزود: و من الان از بيمارستان مى آيم .

بارى ، فردا كه روز پنجشنبه بود آن خانم هم از بيمارستان مرخص شد. وى الان موجود است و مى توان او را هم ديد، ولى خداوند به اين خانم و شوهر وى ، صبر جميل و اجر جزيل عنايت فرمايد؛ زيرا از وقتى كه من اين كرامت را به تحرير در آورده ام حدودا ٢٠ روز است كه جوان ٢٠ ساله اش در اثر تصادف كشته شده و به خاك رفته است خداوند او را با جوانان بهشتى مقرون و محشور فرمايد و ذخيره آخرت اين پدر و مادر قرار دهد. و السلام و على عبادالله الصالحين .

٣٦. آقا قمر بنى هاشم عليه السلام را به كمك طلبيديم

آقاى حاج حمزه برازنده ، از مؤ سسان بيت العباس گچساران ، برخى از كرامات باهره پرچمدار كربلا عليه السلام در ان بيت شريف را ثبت كرده اند كه به وسيله حجة الاسلام حاج شيخ عبد الاءمير صادقى به دفتر مكتب الحسين عليه السلام رسيده است ايشان نوشته اند:

بيان كرامات را از روز پايه گذارى ستونهاى فلزى ساختمان بيت العباس عليه السلام آغاز مى كنم :

١. اولين كرامت روز پايه گذارى ستونهاى فلزى و بتون ريزى بروز يافت ، به اين صورت كه چون استفاده از دستگاه مكانيزه بالا برنده ستونها، به علت كمى عرض كوچه مواجه شدن با خطر برق شبكه در اين مكان ، امكان پذير نبود، لذا نصب ستونها به وسيله طناب و نيروى انسانى انجام مى گرفت كه پس از بالا بردن و تماس با ورقه هاى فلزى كف ، جوشكارى و پس از اطمينان كامل طنابها باز و به ستون ديگرى انتقال داده مى شد يكى از ستونهاى فلزى در حين استقرار با كمى سست و محكم شدن طنابها از جا كنده شد و بر روى نگهبان مصالح ساختمانى بيت العباس عليه السلام به نام حمدالله كاويانى كه فعلا در قيد حيات نيست ، فرود آمد. ستون مزبور ٦ متر طول داشت و همگى ما كشته شدن او را حتمى مى دانستيم و لذا با حالتى مشوش و نگران ، از صميم قلب ، صاحب خانه (آقا قمر بنى هاشم عليه السلام ) را به كمك طلبيديم .

پس از فرود آمدن ستون و پرت شدن آقا كاويانى به سوى ديگر مشاهده كرديم كه حمدالله بجز كمى خراش در لاله گوش او هيچ گونه آسيبى به او وارد نشده است ! ما اين حيات مجدد او را، مديون عنايت و كرامت حضرت عباس عليه السلام مى دانيم كه دعاى اين حقيران مورد اجابت واقع شد و به شكرانه رفع فورا گوسفندى در محل ذبح ، و بين فقرا توزيع نموديم .

٣٧.يك قطعه چك ولى بدون امضا

٢. در سال ١٣٥٥، هنگامى كه صندوق نذورات نصب شده در جلوى بيت العباس ‍ عليه السلام را تخليه مى كرديم ، در بين وجوهات داخل صندوق ، يك قطعه چك به مبلغ ٦٠٠ تومان در عهده بانك صادرات ولى بدون امضاى صاحب حساب ، توجه ما را به خود جلب كرد. چون چك بدون امضا فاقد ارزش حقوقى مى باشد و از طرفى صادر كننده آن را نيز نمى شناختيم ، با توجه به حساب جارى ايشان به بانك مربوط مراجعه كرديم و از طريق بانك ، شخص مورد نظر با نشانى كامل محل سكونت براى ما مشخص گرديد.

پس از چند روز كه ايشان را ملاقات كرديم و جريان امتناع از امضاى چك را جويا شديم ، ضمن اظهار تشكر از ما گفتند:

باءبى اءنت و امى يا اباالفضل العباس عليه السلام كه ما هر چه داريم از اين خانواده با عظمت و كرامت است مسئله چك بدون امضاى بنده ، داستانى بس طويل دارد كه همه نشاءت گرفته از عنايات و توجهات آن حضرت مى باشد. شرح كامل ماجرا چنين است :

مدت چند ماه بود كه همسرم از ناحيه سينه اظهار ناراحتى مى نمود و بعضى از اوقات به خود مى پيچيد. به هر كدام از پزشكان و اطباى شهر مراجعه كرديم و عكس بردارى و نمونه بردارى و آزمايشات متعددى انجام شد، اما هيچ كدام مثمر ثمر واقع نگرديد. هر روز از روز پيش شدت درد بيشتر مى شد و قواى جسمانى او به تحليل مى رفت .

لاجرم او را به شيراز اعزام نمودم در آنجا هم پس از چند روز معطلى و آزمايشات مجدد او را بسترى كردند و تحت درمان و نظارت مستقيم بيمارستان قرار گرفت اندكى بعد متخصص مربوط، بنده را احضار و به طور خصوصى اظهار داشت كه خانم شما مبتلا به سرطان پستان مى باشد و بهبودى او با خداست ، ولى از نظر ما ٢٠ درصد احتمال بهبودى وجود دارد، لذا براى اطمينان بيشتر و نيز انجام آزمايشات مجدد و استفاده از داروهاى مفيد تا نتيجه كلى حداقل بايد دو ماه در اين بيمارستان بسترى شود.

من حالتى مضطرب داشتم ، روحم در آسمانها مشغول پرواز و جسمم در اطاق نزد دكتر بود. هر كلمه صحبت او مانند پتكى بر مغز استخوانم فرو مى امد و نفهميدم چه موقع و چه ساعتى اطاق را ترك كرده و ماءيوسانه به نيت وداع آخر مجددا نزد عيال باز گشتم ، ولى البته بر حسب ظاهر او را دلدارى داده و باعث تقويت روحى او شدم پس از ساعتى به او گفتم : من براى تهيه پول و سركشى به بچه ها به گچساران مى روم ولى زود برمى گردم همسرم با كمال ياءس و نااميدى گفت : از نزد من دور نشو، چون من مرگ را نزديك مى بينم ، اگر مى روى چون اين ملاقات ممكن است آخرين ديدار ما باشد مرا حلال كن و پس از من ، از بچه ها هم مانند مادر و پدر، مواظبت كن و نيز اگر سرپرستى براى خانه انتخاب نمودى سعى كن زين عفيفه و محجبه و متدينه باشد تا با ديندارى و داشتن ايمان كمتر موجبات آزار و اذيت بچه ها را فراهم كند.

من بر خلاف غوغاى درونى خود، كه تمام وجودم در غم و اندوه بود، با خنده هايى مصنوعى و حالتى اميدوار كننده به تمام تقاضاى او مهر تاءييد مى زدم تا بتوانم اين حالت ياءس را از خاطر او محو كنم .

سرانجام او را ترك كرده و با اتوبوس به مقصد گچساران به راه افتادم در اين فاصله زمانى ، ٥ ساعت تمام افكار خود را به چه كنم ، چه نكنم به چه كسى پناه بياورم ؟ و آخر چه خواهد شد؟! مشغول داشته و نهايتا به اين نتيجه رسيدم كه بايد از معصومين عليه السلام يارى بطلبم تا با معجزه اى عيسى گونه حيات از دست رفته مجددا به اين كالبد اعطا شود. در يك لحظه به نظرم مى رسيد كه پس از بازگشت به شيراز، او را از بيمارستان مرخص كرده به پابوسى و زيارت يكايك امامزاده ها ببرم و لحظه اى بعد با خود مى گفتم چگونه ممكن است با زنى عليل كه حمل و نقل او مشكل است بتوانم اين اعمال را انجام دهم ؟ و تصميمم عوض مى شد.

اضطراب خاطر و نداشتن تصميمى راسخ ، مرا عذاب مى داد تا بالاءخره به گچسارران رسيدم و در انجا، در حاليكه از خود بيخود بودم ، ناگهان متوجه شدم كه در كوچه بيت العباس به سوى منزلم در حركتم ! با خود گفتم من هم چند روز در اوايل بناى اين ساختمان ، كارهاى جوشكارى آن را انجام داده ام ، پس چه بهتر كه از صاحب بيت ، باب الحوائج آقا قمر بنى هاشم عليه السلام ، مدد جسته و به وى التجا نمايم ، تا مرحمت آن حضرت عايدم شود. اين را گفتم و دست در جيب بردم ، و پول قابل توجهى نديدم ولى دسته چك را يافتم و با اينكه وجهى در حسابم نبود مع هذا يك فقره چك به مبلغ ٦٠٠ تومان به عنوان گروگان وصول نتيجه ، بدون امضاء، به صندوق تقديم كردم و پس از راز و نياز و گريه زياد به منزل خود رسيدم .

بچه ها، به محض مشاهده من ، مانند حلقه انگشتر دور من جمع شده و احوال مادر را جويا شدند. آنها را نوازش كرده و تسكين خاطر دادم و خوار بار و مواد غذايى لازم را براى چند روز انها تهيه نمودم در خلوت از غم بى سرپرستى و بى مادرى بچه ها به گريه و راز و نياز و التماس با خدا مى پرداختم و چون بهيچوجه نمى توانستم در مورد تقاضاى بچه ها مبنى بر ملاقات مادرشان جواب رد دهم ، هفته بعد يك روز كه به مناسبتى تعطيل رسمى بود بچه ها را به شيراز بردم و آنها از نزديك مادرشان را لمس و ديدارى تازه كردند. من هم سراغ متخصص مربوط مربوطه كشيك شب بيمارستان بود رفتم و جوياى احوال بيمار شدم اظهار داشت :

فقط يك نوع آزمايش مانده بود كه امروز انجام شد، و نتيجه فردا مشخص خواهد شد. اگر نتيجه مثبت بود روز شنبه به منزل برده و هزينه و خسارت ديگرى را متحمل نشويد، و افزود: خواه ناخواه ، انسان روزى به دنيا مى آيد و روزى هم از دنيا خواهد رفت .

ان شب و آن روز آرام و قرار نداشتم و خواب به چشمانم راه نيافت غم و اندوه تمام وجودم را فرا گرفته بود؛ مخصوصا مشاهده صحنه اى كه مادر فرزندانش را نوازش و محبت مى كرد و با يكايك آنها وداع مى گفت دلم را آتش مى زد.

دقايق و لحظات به كندى سپرى مى شد و من منتظر يك معجزه بودم ، تا اينكه پرستارى مرا صدا زد و گفت : دكتر تو را احضار كرده است در ميان راهرو ساعت ديوارى را ديدم كه عقربه هاى آن ساعت ٤ را اعلام مى كرد. با قدمهاى لرزان ، كه توان تحمل جسمم را نداشتند، و در حالتى بين خوف و رجا به طرف اطاق دكتر حركت كردم پس از عرض ‍ سلام ، كه با صداى مرتعش صورت گرفت ، ملاحظه كردم كه دكتر با صورتى بشاش و لبانى خندان رو به من كرد و اظهار داشت :

آقاى محترم ، در نهايت خوشحالى و مسرت به شما مژده مى دهم كه نتيجه نهايى آزمايش بيمار شما، پس از تاءييد ٣ مركز مهم آزمايشگاهى دانشگاه پزشكى ، مطلوب بوده و ما اينك ٥٠ درصد به بهبودى كامل ايشان اميدوار شده ايم مگر شما در اين مدت چه كار نيك و خيرى انجام داده ايد كه تمام معادلات پزشكى ما را در اين مدت به هم ريخته است ؟!

در حاليكه از خوشحالى بغض گلويم را فشار مى داد و اشك شوق در چشمانم حلقه زده بود، گفتم : آقاى دكتر، من كار نيكى كه مهم باشد انجام نداده ام ولى از متخصصترين متخصص عالم ، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، تقاضا كردم كه به پاس آبرو و مقام رفيعى كه نزد خدا دارد، شفاى عاجل اين مريضه را از درگاه الهى در خواست كند. اكنوهن هم خداوند قادر منان از سر ترحم به حال اين اطفال بى سرپرست ، خواسته مرا اجابت فرموده اند.

بنا به دستور دكتر مبنى بر خلوت بودن مكان استراحت بيماران ، فرداى آن روز بچه ها را توسط يكى از بستگان به گچساران فرستادم و يك هفته ديگر در شيراز ماندم الحمد الله رب العالمين ، تا كنون كه ٦ ماه از آن ماجرا مى گذرد هر ماه كه از بيمار تستهاى آزمايشگاهى به عمل مى آيد وضع او رضايتبخش بوده و هيچ گونه آثار سرطانى در وى وجود ندارد و وضع مزاجيش از روز قبل از بيمارى هم بهتر و شادابتر مى باشد.

در خاتمه با حلتى محزون گفت : ما هر چه داريم از ولايت آقا اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام و فرزندان بلافصل اوست اگر همين قدر كه به دكتر و دارو و قرص و شربت اعتقاد داريم ، با نيتى پاك و قلبى شكسته اين بزرگواران را به كمك طلبيم و آنان را در درگاه خداوند سبب ساز و سبب سوز شفيع سازيم ، هرگز نياز به دارو و درمان نخواهيم داشت ،يا من اسمه داواء و ذكر شفاء