چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)0%

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) نویسنده:
گروه: شخصیت های اسلامی

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

نویسنده: علي رباني خلخالي
گروه:

مشاهدات: 45222
دانلود: 4141


توضیحات:

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول) جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 88 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 45222 / دانلود: 4141
اندازه اندازه اندازه
چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

چهره درخشان قمر بنى هاشم (جلد اول)

نویسنده:
فارسی

٤٢.قدر زندان كشيدن بدون گناه را بدان !

آقاى فرج الله كرمى مرقوم داشته اند:

در سال ١٣٤٥ هجرى شمسى رد روستاى قمشه ، جزء دهستان ماهيدشت از توابع كرمانشاه ، يكى از خوانين شير خان به حقوق مردم تجاوز مى كرد.

پدرم كه شخصى مذهبى و متدين بود و ريش سفيد محل محسوب مى شد، بارها او را نصيحت نمود و از او تقاضا كرد كه دست از ظلم و تجاوز به مردم بردارد و نيز كمتر در ملاءعام مرتكب فسق و فجور و عياشى و باده گسارى بشود، ولى اصلا گوشش بدهكار نبود و به حرف امثال مرحوم پدر بنده وقعى نمى گذاشت حتى گاهى خشمگين هم مى شد و جسارتهايى مى كرد. خلاصه كلام انكه ، سرانجام بعضى از اشخاص غيور و شرافتمند كه از ظلم خان به تنگ آمده بودند با زمينه چينيهاى زياد موفق شدند شير خان ستمگر را به قتل و روح خبيثش را به درك واصل كنند. وراث اطرافيان خان ، چون بارها شاهد اعتراض پدر به تجاوزات خان بودند و از طرفى پدرم را نيز خيلى مسن و سالخورده مى ديدند، به خيال خودشان براى انتقام از پدرم بنده را كه نوجوانى هفده ساله بودم به قتل شيرخان متهم كردند و چون در دوائر دولتى خيلى نفوذ داشتند چند نفر آدم بى سر و پا را هم به عنوان شاهد عينى علم كردند. ملخص كلام : از آنجا كه نظام ستمشاهى با اشخاص مذهبى ميانه خوبى نداشت و بستگان خان هم اعمال نفوذ كرده بودند، دادگاه (يا بهتر بگويم ، بيدادگاه طاغوت ) طى يك محاكمه تشريفاتى حكم اعدام بنده را صادر كرد. بنده هم نوجوانى روستايى بودم ؛ نه سن و سال و پختگى يى داشتم كه بتوانم از حق خودم دفاع كنم و بى گناهيم را به اثبات برسانم و نه پول و پارتى يى داشتم كه اين و آن را ببينم ، پدرم هم پير مرد مذهبى كم بضاعتى بود كه هيچ كس حرفش را نمى خريد.

مدتها از ماجرا گذشت و من همچنانادر زندان به سر مى بردم و پرونده ام هم به اصطلاح در ديوان عالى كشور جريان تشريفات قانونى خود را مى گذراند و هر شب كه در زندان به سر مى بردم احتمال مى دادم كه سحر گاه همان شب حكم را به اجرا بگذارند و به اصطلاح ، سر بى گناه را بر فراز دار مى ديدم كه نظاره گر اين دنياى پر از ستم و تباهى حق كشى است .

از آنجا كه در دوران بچگى همراه پدرم چند بار به كربلا رفته بودم ، در يكى از شبهاى طولانى زمستان كه احتمال قوى مى دادم در سحرگاه آن اعدام خواهم شد و از تصور دلم سخت گرفته بود، سخت به ياد آن روزها افتادم كه بچه بودم و همراه پدرم ، وقت اذان صبح ، اول به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مشرف مى شديم و بعد از عرض ادب و زيارت مرقد آن بزرگوار به حرم حضرت سيدالشهدا عليه السلام مى رفتيم .

شب و بود و ساكت مرگبار زندان ، و همه زندانيها هم اطاقيم در خواب ، و فقط من بيدار بودم خيلى دلم شكسته بود. با تمام وجودم متوسل به حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام شدم ، همين طور ناخود آگاه يك برگ كاغذ از ميان دفترى كندم و شكايتى خطاب به ان بزرگوار نوشتم بعد از سلام و عرض ادب به محضر ايشان اظهار داشتم كه : اى ابوفاضل ، خودت مى دانى من بى گناهم ولى به طورى براى من صحنه سازى شده است كه راه نجاتى وجود ندارد و اميدم از همه جا قطع شده است ، به هر كس و هر مقامى شكايت مى كنم كسى گوش به حرفم نمى دهد، و اكنون تنها روزنه اميدم تويى و نجاتم را از تو مى خواهم .غربت و مظلوميت و تنهايى برادر بزرگوارش در ظهر عاشورا را ياد اورد و در خواست كردم كه عنايتى به من بكند.

فرداى آن شب نامه شكوائيه را در پاكتى گذاشتم و مخفيانه به آقاى فلاحتى ، پاسبان نگهبان داخله ، كه در ميان تمام پرسنل شهربانى تنها او را مى ديدم كه نماز مى خواند و شخصى سليم النفس بود، دادم و اين آدرس را روى پاكت نوشتم : عراق كربلا، حرم مطهر ابوالفضل العباس عليه السلام ، و به او گفتم اين نامه را تمبر بزن و پست كن ! آقاى فلاحى ، در حاليكه اشك توى چشمانش حلقه زده بود، نامه را از من گرفت و قول داد كه برايم پست كند.

درست يك هفته از اين تاريخ گذشته بود. شب جمعه ، كه اميد داشتم فرداى آن كسى از بستگان به ملاقات بياييد، خيلى نااميد و اندوهناك بودم قلبم سخت گرفته بود. به قدرى تنگدل بودم كه محال است بتوانم ميزان اندوه خودم را توصيف بكنم تا نزديكيهاى صبح خوابم نبرد و بى اختيار گيج و منگ شده بودم كه ، بين خواب و بيدارى براى يك لحظه احساس كردم تمام فضاى زندان خوشبو و عطر آگين شده است آن بوى خوش به قدرى دل انگيز كه وصفش را نمى توانم بكنم .

براى يك لحظه دست بلند و نورانى را ديدم كه از كتف بريده و جدا بود و همان نامه اى را كه نوشته بودم به دستم داد. نگاه كردم روى پاكت نامه ، تصوير گنبد حضرت ابوالفضل عليه السلام را ديدم .

پاكت را باز كردم ديدم به خط عربى نوشته شده است من آن وقتها با زبان عربى آشنا نبودم ، ولى در خواب ، ان عبارات زيبا را از فارسى هم راحت تر مى خواندم و بهتر متوجه مى شدم نوشته شده بود: قدر زندان كشيدن بدون گناه را بدان ! شكايتت رسيد دستور آزاديت را داده ام قبل از اينكه ماه به آخر برسد آزاد خواهى شد؛ و اين هم پدرت ، ببين چه مى گويد؟به آن طرف كه اشاره كرده بود نگاه كردم ، پدرم را ديدم كه سجاده اى پهن كرده و دو شيشه عطر پاش در دو طرف سجاده گذاشته است و يك مهر كربلا نيز در وسط انهاست به من گفت : پاشو اذان بگو!

به پدرم گفتم : من هيچ وقت مؤ ذن نبودهه ام و صداى خوبى هم ندارم پدرم گفت دستور حضرت است ؛ آن كسى كه به او شكايت كرده اى من بلند شدم و در حاليكه مى ترسيدم صدايم خوب نباشد شروع به اذان گفتن كردم صدايم به قدرى بلند و زيبا شده بود كه خودم عاشق صداى خودم شده بودم تا رسيدم به جمله حى على الفلاح كه از طنين صداى خوب خودم از خواب پريدم ديدم تازه سپيده صبح دميده و صداى اذان صبح از گلدسته مسجد عماد الدوله ، كه نزديك زندان بود، بلند است .

مخلص كلام : همان روز، ساعت ٩ صبح ، صدايم زدند. پدرم به ملاقاتم آمد و خيلى خوشحال بود و گفت : پرونده ات نقض شده و قاتل اصلى هم شناخته شده و دستگير گرديده است و درست بيست و نهم همان ماه بود كه مرا به دادگاه بردند و چند سؤ ال از من كردند كه مضمون آنها درست يادم نيست و ساعتى بعد هم حكم برائت مرا صادر كرده و با ماءمورين به زندان برگشتم حكم داستانى را به افسر زندان دادند و من از دوستان زندانيم خداحافظى كردم و بيرون آمدم ، و همه از تعجب هاج و واج شده بودند، چون مى دانستند كه محكوم به اعدام بودم و حالا آزاد شده ام !!

٤٣- طلا كارى درب سقا خانه رد آبادان به نام ابوالفضل عليه السلام

حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ موسى فخر روحانى در يادداشتهاى خويش ‍ آورده اند:

در سالهاى آخر عمر رژيم سابق ، مخلص از سوى حسينيه اصفهانيهاى مقيم آبادان ، براى سخنرانى دعوت مى شدم و گهگاه نامه هايى از اعضاى فريبخورده گروهكهاى وابسته به قدرتهاى خارجى مى رسيد كه به لحاظ ايرادهاى مندرج به اسلام غالب آنها، خود را موظف به پاسخگويى و رفع اشكال مى دانستم .

در يكى از آنها، نويسنده پرسيده بود: چرا آن همه پول ، صرف طلا كارى درب سقا خانه حسينيه شد است ؟...

با توجه به وضع رقت آور فقرا و تهيدستان جامعه ، گفتم : بهتر است با هيئت امناى حسينيه در اين خصوص صحبت شود. يكى دوتاى از آنها در همان مجلس حضور داشتند. آنان پاسخ دادند: بهتر است با كسى كه اين درب را خريده و آورده است ، صحبت كنيد! اتفاقا بانى آن اقدام هم در مجلس بود. وقتى مشاراليه مورد سؤ ال قرار گرفت ، پاسخ داد:

من در يكى از سفرها به هنگام بازگشت به آبادان ، يكباره متوجه شدم كه بر اثر سرعت زياد اتومبيل ، لاستيك جلو تركيده است ، و اين در حالى بودم كه همه افراد خانواده ام با من در همان سوارى نشسته بودند. ماشين از كنترل من خارج شد و مى دانستم اكثرا خواهيم مرد. در همان حاليكه سوارى شروع به غلتيدن كرده بود، اين جمله در قلبم گذشت : يا ابوالفضل ، از قادر مطلق بخواه ما را از خطر حفظ كند، من هم درب سقا خانه حسينيه اصفهانيها را طلا كارى مى كنم .

ماشين چند بار غلطيد و به صورتى در آمد كه حاضر نشدم ان را با وسايل ممكن به آبادان ببرم و لذا همانجا رهايش كردم ؛ اما حتى يك نفر از سر نشينان آن هم خراشى برنداشت همه مى گفتند: چه شد كه بعد از آن همه غلطيدن و از بين رفتن اتومبيل ، هيچ كس طورى نشد؟!

لذا من هم به محض رسيدن به آبادان ، به حسينيه آمدم و با گرفتن اندازه ابعاد درب سقاخانه ، طرح عمل به نذر خود را شروع كردم و اين چيز ناقابل را تقديم اين سقا خانه كردم .

16

آقايى سراغ مريض شما را مى گرفت ٤٤. آقايى سراغ مريض شما را مى گرفت

آقاى جواد تبرائى ، معلم آموزش و پرورش قم ، طى مرقومه اى چنين نوشته اند:

سپاس بيكران خداوندى را كه ما را از نيستى به هستى آورد. اين بنده سراپا تقصير به پيشگاه ايزد منان ، جواد تبرائى ، معلم آموزش و پرورش شهرستان قم مى باشم مطالبى را كه در زير از نظر خوانندگان عزيز مى گذرد در مورد معجزه حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ، بزرگ پرچمدار صحراى كربلا، مى باشد، چون او يكى از بندگان بزرگ الهى است ، زيرا با مردانگى و شجاعت بى نظيرش نهال دين اسلام را در بدترين لحظات تاريخ آبيارى نمود.

اما مطلب مورد نظر: خانم اين جانب در مهر ماه ١٣٧٠ شمسى يك ناراحتى زنانه پيدا كرد كه مجبور شد عمل جراحى انجام دهد. عمل بخوبى انجام شد و پس از چند روز اقامت در بيمارستان به منزل آمد، ولى چند روزى از آمدن به منزل نگذشته بود كه يكمرتبه فرياد زد پايم سياه شده است بلا فاصله او را نزديك دكتر جراحش برديم ، ايشان گفتند: خون در پاى ايشان لخته شده و خطرناك است ، هر چه سريعتر او را به يك پزشك قلب برسانيد. فورا او را نزد دكتر قلب برديم و ايشان ، با فوريت پزشكى ، نامبرده را در بيمارستان شهيد بهشتى قم ، بخش سى ، سى ، يو بسترى نمود. ساعت ١٠ شب بود.

پس از بسترى شدن ، بنده به منزل آمدم ديدم بچه ها خيلى ناراحتند و گريه مى كنند. در دل توسلى به قمر بنى هاشم عليه السلام پيدا كردم و با خود گفتم كه در محرم آينده در هيئت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام (در محل خودمان در نطنز، كوى مزرعه خطير) شب تاسوعا شام مى دهم هنوز چند روز از اين قرار نگذشته بود كه ديدم از نطنز زنگ زدند و گفتند: يكى از بستگان ، خواب ديده است كه در خواب ، آقايى سراغ مريض شما را مى گرفت و آدرس مى خواست كه برود به او سر بزند.

خلاصه بعد از چند روزى دكتر مريض ما را مرخص نمود و روز بروز بهبودى حاصل ميشد تا روز وعده ما رسيد، يعنى محرم روز هشتم محرم سال ١٣٧١.

مشغول تهيه شام شديم در ساعت ٥/٤ بعد از ظهر، وقتى مشغول پختن غذا بوديم ، يكى با روحيه اى ناراحت آمد و گفت : خانم شما پايش درد عجيبى گرفته است من سراسيمه به منزل آمدم ، ديدم درست است اما چون من خودم را يكى از نوكران اين خانواده هستم ، پيش ‍ خود گفتم امروز مى خواد يكى از مطالبى را كه خود گاهى در هئيت مى گويى برايت اتفاق بيفتد. به همسرم گفتم : شما ناراحت نباشيد، من مى روم تا بقيه غذا را آماده كنم .

در موقع برگشتن به جايگاه هيئت ، در بين راه به خداى توانا عرض كردم : خدايا، به بزرگ پرچمدار صحراى كربلا قسمت مى دهم كه نگذارى آبروى من و ايشان در خطر باشد. در راه اين زمزمه را داشتم ، تابه پاى ديگهاى غذا رسيدم پس از اتمام كار و تهيه غذا، مجددا به منزل برگشتم اذان مغرب را گفته بودند، ديدم همسرم بسيار خندان و خوشحال است گفت : شما برويد مشغول باشيد، الحمدالله حالم خوب شد و خودم نيز به هيئت مى آيم .

خدا را سپاس مى گويم كه از آن روز به بعد، با معجزه قمر بنى هاشم عليه السلام پاى ايشان شفا گرفته و ديگر هيچ گونه ناراحتى ندارد.

٤٥. معجزه ماه بنى هاشم عليه السلام را من به چشم خود ديدم !

آقاى تبرائى افزوده اند:

اما مطلب دوم ، كه در روز ١١ فروردين ماه سال ١٣٧٢ برايم اتفاق افتاد، بسيار جالب بود و در اين مرحله عينا معجزه ماه بنى هاشم عليه السلام را با چشم خود ديدم در ساعت ٥ بعد از ظهر روز مزبور از مسافرت ، به قم برگشتيم همه اعضاى خانواده ، جز پسر بزرگم ، همراه من بودند. وقتى به درب منزل رسيديم ، ديديم در بسته است و لذا به منزل پدر عيالم رفتيم آنها اصرار كردند شام را بايد اينجا بمانيد و ما هم قبول كرديم اما بعد از صرف شام ، يكمرتبه قلبم الهام شد زود به منزل مراجعه كنيد. از جا برخاستم و همراه خانواده ، به اتفاق آمديم به منزل .

وقتى درب حياط را باز كردم ، ديدم درب ساختمان باز است و همه برقها روشن مى باشد. به همسرم گفتم : مواظب بچه ها باش كه دزد داخل خانه است خلاصه ، پس از آماده شدن ، وارد ساختمان شدم كه ديدم دزد از داخل منزل به بيرون پريد. ناگهان فرياد زدم يا اباالفضل ، كه ديدم دزد سر جايش خشكش زد و بالافاصله تسليم شد و او را به آگاهى تحويل داديم بعدا معلوم شد وى تا پيش از سرقت خانه ما، پنجاه فقره دزدى داشته و هيچ جا بجز در منزل ما، گير نيفتاده است ، كه اين هم از الطاف الهى و به بركت نام قمر بنى هاشم عليه السلام بود.

اين دو جريان را نوشتم كه خوانندگان عزيز بدانند ما شيعيان مولا امير المؤ منين على عليه السلام هر چه داريم از خداوند به بركت خانواده نبوت و ولايت به ما عطا فرموده است و لذا بايد هميشه در تمام امور خدا را به يارى بطلبيم واز ائمه معصومين استمداد بجوييم .

٤٦. يا اباالفضل عليه السلام شفاى پسرم را از تو مى خواهم !

حجة الاسلام والمسلمين جناب آقاى شيخ ابوالفتح الهى نيا تهرانى در تاريخ ١٥/١١/٧٢ مرقوم داشته اند:

در سال ١٣٧٠ شمسى هجرى با عده اى به حج بيت الله الحرام مشرف شديم .

زائرى كه از نظر سر و وضع ظاهرى تناسبى با اين سفر نداشت توجه مرا به خود جلب كرد. با خود گفتم چرا به اين سفر آمده است ؟ پس از زيارت حضرت ختمى مرتبت و فاطمه زهرا و ائمه بقيع - صلوات الله عليهم اجمعين - و احرام و رسيدن به مكه معظمه و انجام عمره و تمتع ، ديدم آقا دگرگون شده است ؛ لاجرم انس بيشترى با هم پيدا كرديم وى كرامتى از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برايم نقل كرد كه ذيلا تحرير مى گردد. او گفت :

با اينكه پدر بزرگ بنده ژنرال كنسول رضا شاه در تفليس بود و زندگى مرفهى داشت ، ولى روزگار بازيگر زندگى پسر او را خراب كرد، به گونه اى كه ما با سه عمويم در يك خانه چهار اطاقه اجاره اى زندگى مى كرديم در ميان اين چهار خانوار، زندگى ما از همه بدتر بود. من از كسالت فتق رنج بسيار مى بردم و بدون فتق بند، هرگز يك قدم هم نمى توانستم راه بروم حتى در حمام وقتى فتق بندم را باز مى كردند ديگر قدرت نداشتم قدم از قدم بردارم فقر مادى همراه با اين كسالت ، خانواده مرا بسيار ناراحت كرده بود.

عموهايم عازم زيارت كربلا شدند، ما هم خواستيم همراه آنان حركت كنيم ولى به علت بى پولى مورد ملامت قرار گرفتيم مادرم هر طور بود با آنها همراه شد.

هنگام حركت ، پدرم گفت : پسر سه حاجت براى من از خدا بخواه ؛ پول و منزل و ماشين به هر حال ، با زحمات فراوان به كربلاى معلى رسيديم و پس از زيارت حرم مطهر، ابتدا مادرم فتق بند مرا باز كرد و با چشم گريان گفت : يا اباالفضل عليه السلام ، من ديگر اين فتق بند را نمى بندم و شفاى پسرم را از تو مى خواهم من متحير شدم و با كمال تعجب ديدم قادر به حركت هستم خودم را به كنار ضريح رساندم و با دستهاى كوچك شبكه هاى ضريح را گرفتم و سه حاجت پدرم را بيان نمودم ديگر بماند كه در كربلا هم به بى مهرى همراهان و توجه آن جناب مفتخر شديم .

وقتى به تهران برگشتيم ، ديدم پدرم ماشين خريده و پولدار شده ، به گونه اى كه ظرفهاى نقره تهيه كرده است حدود پنجاه سال ، قبل ماشين سوارى و رانندگى فقط مال اشراف مملكت بود كه پدرم به آن رسيده بود و اين از كرامات جناب ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام بود كه شامل حال من و خانواده ام گشت .

٤٧. با توسل نجات يافت

حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيد مهدى علوى بخشايشى ، صاحب تاءليفات كثيره و از علماى برجسته و مدرسين والامقام حوزه علميه قم ، نوشته اند:

حدود چهارده يا پانزده سالگى ، كه مشغول تحصيل علوم دينى و معارف اسلامى بودم ، در يك روز تعطيل با جمعى از دوستان براى آب تنى به رودخانه اى رفتيم .

دوستانم شنا بلد بودند و از اينرو به جاهاى گود و عميق مى رفتند و شنا مى كردند، اما من چون شنا بلد نبودم در كنار رودخانه - كه عمق آب كم بود - مشغول شستشوى خود بودم ، كه ناگهان احساس كردم زير پايم خالى شد و آب از سرم گذشت داشتم خفه مى شدم مرگ را در برابر چشمانم مى ديدم و فهميدم كه چند لحظه بعد خواهم مرد.

فكرم كار نمى كردم و نمى دانستم چكار كنم همچنان در آب غوطه ور بودم كه يكمرتبه به يادم قمر منير بنى هاشم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، افتادم به حضرتش ‍ متوسل شدم و عرض كردم : اى ابوالفضل ، من دارم غرق مى شوم ، به فريادم برس ! در اين هنگام احساس كردم كه سرم از آب بيرون آمد و ديگر فرو نرفتم به اطراف نگريستم و چون از ترس زبانم بند آمده بود، نتوانستم دوستانم را صدا كنم از اينرو با لكنت زبان و صداهاى بى معنى انان را متوجه كردم آنها آمدند و مرا از آب بيرون آوردند.

از حسن اتفاق ، نوشتن اين كرامت حضرت ابوالفضل عليه السلام مصادف با ولادت پرشكوه برترين بانوى دو جهان ، پاره تن و ميوه دل پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ، همسر مؤ منان و مادر والاى امامان معصوم ، فاطمه زهرا سلام الله عليه بود.

٤٨. مريض يرقان مزمن توسط حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شفا داده شد!

حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ حاج محمد على برهان طى نامه اى سه كرامت زير را مرقوم داشته اند:

١. خانواده اين حقير، مسمى به معصوم برهانى ، در سال ١٣٤٥ شمسى به مدت هفت ماه تمام به مرض يرقان مزمن مبتلا شده بودند، به طورى كه بارها به اطباى قديم و جديد مراجعه كرديم اما هر چقدر معالجه و مداوا نموديم بهبودى حاصل نشد و كسالت و مريضى او بشدت بيشتر گشت تا اينكه شبى خود اين حقير، بدون اطلاع همسر مريضم ، عريضه اى به حضرت ابوالفضل عليه السلام نوشتم و ان را در چشمه آب امامزاده محل در فريدن انداختم و شفاى او را از آن حضرت خواستم خيلى مضطرب بودم ، چون كه دو بچه خردسال داشتيم به هر حال ، خود مريضه مرقومه هم مكرر مى گفت : يا اباالفضل العباس عليه السلام ، تو به دادم برس و شفايم بده !

تا اينكه يك روز صبح كه براى خواندن نماز بيدار شدم ، ديدم به خواب رفته است و ديگر صداى ناله و ضجه و خلاصه صدايى همانند شبهاى قبل از او به گوش نمى رسد. پس از اداى نماز صبح ، مريضه نامبرده بيدار شد و مكرر صلوات مى فرستاد و مى گفت : قربان حضرت ابوالفضل عليه السلام بشوم كه شفايم داد. آثار يرقان بكلى از جسم او محو شده بود. آرى با سلامت كامل بلند شد و مشغول امور خانه دارى و سرپرستى بچه ها گرديد و غذا را با كمال ميل خورد.

از او پرسيدم : چطور شد كه شفا گرفتى ؟ جواب داد: ديشب با نهايت اضطراب ، پى در پى صدا مى زدم يا اباالفضل العباس عليه السلام به دادم برس ، تا آنكه خوابم برد. در عالم خواب ديدم در بيابانى وسيع هستم كه منتهى مى شد به كنار دجله آبى كه نهرى عريض و نهرى عريض و طويل بود و نخلهاى خرمايى هم در كنار آن ديده مى شد و افزون بر اين همه ، يك ساختمان خيلى بزرگ و عالى به چشم مى خورد كه دو طبقه بود و هر طبقه آن چندين اطاق داشت و عده زيادى جمعيت به دنبال يكديگر، يا اباالفضل گويان ، به سوى آن قصر باشكوه مى رفتند. من از آنها سؤ ال كردم كه شما كيستيد و كجا مى رويد و اين قصر از چه كسى است ؟ در پاسخ من گفتند: ما همه مريضيم و حاجتمنديم و گرفتارى داريم ، و اين قصر باشكوه هم شفا خانه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام است الان هم خود آن حضرت به قصر تشريف آورده اند، و ما مى رويم دست به دامن آن حضرت بشويم من هم در پى آن جمعيت به طرف آن قصر با شكوه به راه افتادم به ايوان قصر كه رسيدم ، متحير و خسته حال و با شدت مرضى كه داشتم ، پيش خود گفتم : آيا آقا اباالفضل عليه السلام در اين طبقه پايين تشريف دارند يا در طبقه بالا؟ و باز مكرر مى گفتم : اى مولا و اى آقاى بزرگوار، اباالفضل ، يك نگاهى و توجهى هم به جانب من بفرماييد. من كه نمى دانم در كدام يك از اطاقهاى اين عمارت هستيد.

بارى ، سرپله اى نشستم ، كه ديدم از ايوان طبقه دوم يك آقاى معمم و نورانى داراى عمامه سبز، از سر نرده هاى طبقه بالا خم شد و فرمود: من خودم اباالفضلم ، بيا از پله هعا بالا و به اطاق اول دست راست برو، يك خانم بزرگوارى هم انجا هست ، خدمت او باش تا بيايم شفاى ترا هم از خدا بخواهم .

من از پله ها بالا رفته وارد طبقه دوم شدم و داخل همان اطاق اول كه فرموده بود گشتم ديدم خانمى مجلله و نورانى در آنجا نشسته است به من فرمود: بيا داخل اطاق ، بنشين به آن خانم سلام كردم و نشستم و عرض كردم : اى بى بى ، شما كيستيد؟ فرمودند: من ام البنين مادر اباالفضلم چند روز است پسرم را نديده ام ، از بس كه مردم مريض و گرفتار به او مراجعه مى كنند. تو هم غصه مخور، همين حالا پسرم عباس مى آيد و ترا هم به اذن خدا شفا مى دهد.

چيزى نگذشت كه ديدم كه آن آقاى بزرگوار، يعنى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، تشريف آوردند و به مادرشان سلام كردند و فرمودند: مادر، نگران نباشيد كه چند روز است نزد شما نيامده ام ، از بس شيعيانمان گرفتارند و به من در خانه خدا متوسل مى شوند، من هم از جدم رسول الله صلى الله عليه و آله و پدرم على عليه السلام و مادرم فاطمه زهرا سلام الله عليه و برادرانم امام حسن و امام حسين عليه السلام در جلسات متعدد دعوت مى كنم تشريف مى آورند و براى شفاى مريضها و نجات گرفتاران و حاجتمندان دعا مى كنيم و خداوند متعال هم دعاهاى ما را در حق متوسلين به ما خانواده اجابت مى كند، و گرفتاريهاى آنها رفع مى شود و مريضها را شفا عطا مى فرمايد. سپس رو به من كرد و فرمود: بريا شما هم اى خانم (يعنى به مريضه اى كه عرض شد) در جلسه امروز دعا شد و خداوند به شما هم شفا عطا فرمود، نگران نباشيد!

نيز ديدم آن خانم بزرگوار، كه فرمود: من ام البنين سلام الله عليه هستم ، مثل پروانه به دور آن حضرت مى گرديد و از ملاقات با فرزندش اظهار خوشحالى مى كرد و مى فرمود: بله ، خداوند به بركت پسرم همه مريضها را كه با خلوص نيت و به او متوسل مى شوند شفا مى دهد؛ و در همان حال از نظرم محو شدند و من از خواب بيدار شدم ، به بركات و عنايات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خود را سالم و شفا يافته ديدم .

٤٩. نذر حضرت ابوالفضل عليه السلام

٢. حقير در خرداد ١٣٤٢ هجرى شمسى ، كه مصادف با ايام محرم بود، در تهران منبر مى رفتم يكى از اين جلسات كه در آن منبر مى رفتم ، از ساعت ١٠ آغاز و در ساعت ١٢ ختم مى شد. در ميان اعضا و كارگردانهاى هيئت مزبور، شخصى به نام محمد بود كه نام خانوادگى او در خاطرم نيست ، وى كه اهل فريدن و مقيم تهران بود، خيلى عاشق امام حسين عليه السلام بود و علاقه زيادى به اقامه عزادارى براى حضرت سيدالشهداء عليه السلام داشت بيشتر مرد و زن شيعه مقيم آن محل ، نذوراتى را كه براى عزادارى امام حسين عليه السلام داشتند به همو، كه مورد علاقه آنان بود، تحويل مى دادند.

شخص مذكور نقل مى كرد كه در يكى از قراى فريدن ، شخصى بود كه همه ساله يك گوسفند نر دوساله نذر حضرت ابوالفضل عليه السلام داشت و آن را ايام تاسوعا و عاشورا ذبح كرده و مردم عزادار را اطعام مى نمود. در يكى از سالها، گرگهاى گرسنه به گله گوسفندهاى آن قريه حمله مى كنند و چند گوسفند را مى درند و چند تا را هم با خود مى برند و چوپان نمى تواند جلوى گرگها را بگيرد. از جمله گوسفندهايى كه گرگها برده بودند يكى نيز همان قوچ ٢ ساله نذرى وى بوده است .

زمان مى گذرد و پس از ٤ ماه از ان تاريخ محرم الحرام فرا مى رسد. با كمال شگفتى در همان غروب روز هشتم محرم اهالى روستا مى بينند گوسفند نذر مذكور، چاق و فربه و سالم ، با شتاب از سمت بيابان به درب خانه صاحب خود مى آيد و داخل جايگاه گوسفندان مى شود! با اينكه از پيدا شدن آن حيوان ماءيوس شده و هر چقدر هم گشته بودند نتيجه نگرفته بودند! سرانجام ، همان شب تاسوعا گوسفند را ذبح كردند و به نذرشان عمل كردند.

٥٠. حضرت ابوالفضل عليه السلام به ديدن شماها تشريف آورده اند!

٣. اين حقير در سال ١٣٣٦ يا ٣٧ شمسى ، كه جواز سفر به عتبات مقدسه مبلغ پانزده تومان بود، بعد از دهه محرم به اتفاق يك نفر زائر از طريق خرمشهر با موتور آبى به حله و از آنجا به نجف اشرف و ساير اعتاب مقدسه (كربلا، كاظمين ، سامرا) مشرف شديم مدتى را به قصد زيارت ، خصوصا در كربلاى معلى ، مانديم و پس از زيارت امام حسين عليه السلام يا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام به نماز جماعت مرحوم آيت الله العظمى آقاى آميرزا مهدى شيرازى - طاب ثراه - و هكذا به نماز جماعت مرحوم آية الله زاهد آقاى شيخ محمد على سيبويه - رحمة الله - حاضر شديم يك روز كتابى را كه تاءليف مرحوم آقاى سيبويه بود مطالعه مى كردم ، ديدم ايشان مرقوم فرموده اند كه :

كاروانى از ايران به قصد زيارت به كربلا آمده بود كه يك نفر روحانى نيز به نام ملا عباس ‍ آن را همراهى مى كرد. ملا عباس ، كه خيلى اهل ولاء و داراى خلوص نيت بود، نقل كرد كه ، در همان روزى كه به كربلا وارد شديم و به زيارت حضرت امام حسين عليه السلام و حضرت ابوالفضل عليه السلام رفتيم ، شب آن روز در عالم رؤ يا ديدم آقايى با نوكر و نفرات دارند به اطاق ما تشريف مى آورند. پرسيدم اين آقا كه جلو همه مى آيند و آن قدر نورانى هستند كيستند؟ ديدم يكى از همراهانش ، كه گويا از اصحاب امام حسين عليه السلام بودند، گفت : اين آقا همه كاره دربار امام حسين عليه السلام ، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام هستند كه به ديدن شماها تشريف آورده اند.

من از جا بلند شدم و به استقبالشان رفتم و عرض كردم : آقا، ما چه قابليتى داريم كه شخصيتى مثل شما بزرگوار و همراهان محترمتان به ديدن ما بياييد و زحمت بكشيد؟! فرمودند: شما شيعيان و محبين ما هستيد و خيلى در نزد ما احترام داريد. من و اين اصحاب برادرم ، به امر برادرم امام حسين عليه السلام به ديدن زوارمان مى آييم و سر چهار فرسخى كه مى خواهند به سرزمين كربلا وارد بشوند، حر بن يزيد رياحى را به استقبالشان مى فرستيم .

من از شدت خوشحالى و گريه شوق از خواب بيدار شدم و به رفقايم گفتم : ما بايد خيلى قدردانى كنيم از عنايات الهى كه نعمت ولايت و دوستى اهل بيت عليه السلام ، بويژه توفيق زيارت ائمه عراق عليه السلام و باالاءخص زيارت حضرت امام حسين عليه السلام و برادر رشيد و با وفايش حضرت ابوالفضل عليه السلام را به ما عطا فرموده است و قدر خودمان را هم بدانيم .

٥١. يا اباالفضل من بچه ام را از تو مى خواهم !

حجة الاسلام والمسلمين ، حاج شيخ عبد الكريم شرعى ، خطيب تواناى حوزه علميه قم ، طى يادداشتى دو مورد از كرامات حضرت ابوالفضل عليه السلام را ذكر كرده اند:

١. اين كرامت حضرت ابوالفضل باب الحوائج عليه السلام را از مرحوم حجة الاسلام والمسلمين حاج شيخ على اكبر تربتى ، واعظ پر سوز و با اخلاص ، شنيدم و زمانى كه خود اين جانب آن را در كاشان بر سر منبر نقل كردم ، بعضى از پيرمردان كه مستمع بودند تاءييد كردند و گفتند ما هم حضور داشتيم مرحوم تربتى نقل مى فرمود:

در كاشان خيابانى را جديدا احداث كرده بودند و هنوز كف خيابان آماده نشده بود. دبستانى در آن منطقه تعطيل شد و بچه ها از آن خيابان عبور مى كردند. ناگهان نقطه اى فرو رفت و يكى از بچه ها زير خاك مدفون شد.

بچه هاى ديگر رفتند منزل آن مفقود را يافتند و خبر دادند. مادر بچه تا شنيد كه فرزندش به زير زمين فرو رفته ، نگاهى به پرچم هيئت اباالفضل ، كه درب منزل نصب شده بود انداخت و با دل سوخته اى گفت : يا اباالفضل ، من بچه ام را از تو مى خواهم (در شهر كاشان هيئت اباالفضلى عليه السلام زياد است و قرار بوده آن شب هيئت به منزل آنها بيايد)

تا بزرگترها و سايل لازم را آماده كرده و به كند و كاو و جستجو پرداختند مدت زيادى طول كشيد. احتمال آنكه بچه در چاهى افتاده باشد يا زير آوار جان داده باشد زياد بود. اما پس ‍ از مدتى كند و كاو و خاكبردارى ، ديدند بچه زير زمين در حفره اى مانند زير پله اى سالم نشسته است ! بيرونش آوردند و از او پرسيدند چه شد؟ گفت :

وقتى در زمين فرو رفتم ، نفس كشيدن برايم مشكل بود، چون خاك و غبار در حلقم رفته بود. فضا تاريك بود و وحشت مرا گرفته بود؛ داشتم مى مردم ناگهان آقا و خانمى در نظرم ظاهر شدند؛ آقايى نورانى با لباسى كه روى دوش انداخته بود به من گفتند: پسرم نترس ، ما نزد تو هستيم تا پدر و مادرت ترا بيرون بياورند.

همچنين پرسيدند: چيزى نمى خواهى ؟ گفتم : بسيار تشنه ام آقا از آن خانم خواستند به : آب داد به لبم چيزى كشيد و تشنگيم برطرف شد (ترديد از نويسنده است ) تشنگيم رفع شد، قلبم آرام گرفت ، ترسم برطرف شد، نفسم آزاد شد. با خود فكر كردم چرا آقا خودش به من آب نداد؟

جناب شرعى در خاتمه افزوده اند:

من مى گويم اگر اين آقا پسر از آقا همين مطلب را مى پرسيد، آقا چه جوابش مى دادند؟ لابد مى گفتند: پسرجان ! من دستهايم را در راه امام حسين عليه السلام داده ام .