سياحت شرق

سياحت شرق0%

سياحت شرق نویسنده:
گروه: سایر کتابها

سياحت شرق

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سيد محمد حسن قوچانى
گروه: مشاهدات: 26361
دانلود: 2467

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 43 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 26361 / دانلود: 2467
اندازه اندازه اندازه
سياحت شرق

سياحت شرق

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

ت- فصل سوم : در اصفهان

و مـن بـه آقـاى قـوچانى نوشتم بعد از سلام و دعا و ثنا، چندى است فلانى پسر فلانى قـوچـانـى در ايـنجا اشتغال به تحصيل دارد و بر او سخت مى گذرد، سلام ما را به حكومت سـركـار شـجـاع الدوله بـرسـانـيد و ضمنا در خواست نماييد كه مقدار صد من كه ماليات ديوانى فلان پدر فلانى دارد ساليانه بر او تخفيف دهند كه مدد معاش پسرش گردد كه بـه آسـودگـى مـشـغول تحصيل و دعاگويى باشند. كاغذ را نزد آقا نجفى بردم و امضاء نموده سفارش نموده فرستادم و چند سالى ماليات را تخفيف دادند و بعد از آن همان يك ـ دو تـومـانـى كه در هر ماهى قبلا مى فرستاد قطع نمود مثلى است كه مرغ وقتى چاق مى شود كـونـش تـنـگ مـى شـود خـدا فـرمـوده : لا قـطـعـن امـل كل مؤ مل غيرى(٨٩)

با خود گفتم : خوب خودش كه آسوده مى شود اين هم كه يك نوع صله رحم محسوب است آن خـوش بـاشـد مـا هـم خـوشـيـم ، لابـد خيال كرده كه براى من اين طور نقشه ها بكشد براى خودش البته نانش ميان روغن است ، ترسيدم كه طمعش جوش بيايد او از من وظيفه بخواهد و حـال آن كـه انـسـان در تـوسـطـات بـراى غير كارهايى مى كند كه براى خود تاءنف دارد. نـزديـك شـب عيد نوروز بود على الرسم رفقاى نجف آبادى مصر بودند كه شب عيد را چند صـبـاحـى بـرويـم بـه نـجـف آبـاد بـه عـنـوان گـردش و تـفـرج مـا هـم قول داديم و ميل هم داشتيم شيخى ديگر لويى كه در نه فرسخى اصفهان واقع بود مصر شـد كـه بـايـد تـو فـقـط شـب عـيـد را بـيـايـى بـرويـم مـنـزل مـا در لوى آنـچـه گـفـتم ماءنوسين ما همه به نجف آباد مى روند من از آنها چطور جدا شـوم و راه ده شـمـا نـيـز خـيـلى دور است ، شما از اين مطلب بگذريد، گفت نمى شود، شما فقط سه روز در آنجا مى مانيد بعد از آنجا به نجف آباد نزد رفقا خواهيد رفت و دورى راه جهت شما كه پياده روى زياد نموده ايد اهميتى ندارد و بالاخره با آن شيخ رفتم به طرف لوى و رفيق با نجف آباديها به طرف نجف آباد رفتند.

مـا رفتيم بعد از شش ـ هفت فرسخ به دهى رسيديم كه از آنجا دو ـ سه فرسخ به مقصد مانده بود، شيخ گفت در برگشتن به اين ده كه رسيدى از اينجا راه نجف آباد جدا مى شود رو به طرف مغرب اين ده مى روى تا به رفقا برسى من آن ده را نشان كردم رفتيم شب رسـيـديـم بـه مـنـزلشـان و خـودش و پـدر و مـادرش به من عزت و احترام نمودند و بسيار مـسـرور و خـوشـوقـت گـرديـدنـد از ايـن كـه سـيـدى مـتـديـن در اول سال قدم به خانه آنها گذاشته كه با بركات و تاءمينات بر آن خانه ريزش خواهد نـمـود ولو من در نزد خدا قرب و منزلتى نداشتم ، لكن آنها بر حسب قصد و تفاءلات خود مى رسيدند به حوايج خود.

تـفـاءلو بـالخـيـر تـجـدوه و انـا عـنـد ظـن عـبـدى المـؤ مـن ان خـيـرا فـخـيـرا و ان شـرا فشرا.(٩٠)

روز سـيـم كـه بـنـا بود حركت نماييم ما را تا ناهار نگاه داشتند بعد از ظهر تنها از لوى حـركت نمودم غروب به آن ده بين راه رسيدم هوا سرد بود به همان ده رفتم و از مسجدشان گذشتم به قصد آن كه در منزل كسى كه اثاثيه موجود است در زير لحافى بخوابم كه با عبايى كه دارم سرما مى خورم

در مـيـان كـوچـه بـه شـخـصـى رسـيـدم كـه نـسـبـتـا سـر و لبـاسـش بـد نـبـود او را محل اميد خود قرار دادم به هزار خجالت گفتم امشب سرد است جا و منزلى مى خواهم كه سرما نخورم و زحمتى ديگر ندارم

گفت : برو به خانه دايى خود. از غيظ پر شدم و چوب بيدى هم به دست داشتم غضب آلود گـفـتـم چه گفتى ؟ گفت بابا منزل درستى ندارم با خود گفتم همين يك نفر بس است من آدم نـمـى شـوم گـوش بـه حـرف حـق نـمـى كـنـم و لا قـطـعـن امل كل مؤ مل غيرى

اگر از اول به مسجد رفته بودم دور نبود همين پست فطرت و يا ديگرى مرا مى برد به خـانـه اش حـالا مـى تـرسـم خـدا هـم به خانه اش راه ندهد لجوج كه هستم خواهى نخواهى بـرگـشـتـم ، آمـدم به مسجد، ايوانى داشت و از ميان ايوان درى داشت به مسجد مسقف ، يعنى شـبـسـتـان در را بـاز كردم ديدم دو پله گودى دارد اين شبستان گرم است و خوب جايى ، امشب بى لحاف هم سرما نمى خورم در بين نماز حس نمودم كه چند نفرى وارد مسجد شدند اما نـفس زنان كانه چيز سنگينى حمل دارند. به ركوع رفتم و سر از ركوع برداشتم ديدم از جلوى روى من تابوت جنازه گذراندند و به زمين گذاردند.

يـكـى گـفـت كـدام يك نزد جنازه امشب مى ايستد، ديگرى گفت كسى لازم نيست اين آقا كه امشب ايـنـجـاست كافى است و رفتند بيرون و من نماز را تمام كردم حالا خوب تاريك شده ، امشب بـا ايـن جـنـازه چـه كـنـم مـرا وحـشـت گـرفـت و خـنـده هـم گـرفـت كـه از اول حدس زدم كه خدا در خانه اش دور نيست راه ندهد.

بـرخواسـتـم بـيرون شدم و در شبستان را زنجير كردم و در ايوان روى حصير كهنه نشستم نـان خـوردم و چـپـق كشيدم ، گاهى لميدم خواب نرفتم از سرما با چپق كشيدم تا ساعت چهار ـ پـنـج از شب و در حياط مسجد به طرف كوچه باز بود ديدم ده ـ پانزده سگ هر كدام چون شـيـرى به هم پريده و در جنگ و گريز ريختند ميان مسجد، محشر كبرايى به پا شد و من قـبـل از ايـن كه ملتفت شوند كه من غريبم يا اهلى هستم عبا را به دست لوله كرده چون سپر در جـلو گـرفـتم كه مرا نشناسند و چوب را به دست ديگر، به سگها حمله شديد نمودم و ايـنـهـا را از مـيـان مـسـجـد بيرون نمودم و در حياط را به دورى خود زنجير نمودم كه ثانيا نيايند و آمدم نشستم چپق كشيدم و احتياطا تا صبح نخوابيدم هم از سرما و هم از ترس سگها كـه ثـانـيـا به مسجد نيايند، چون ديوار طرف مسجد بسيار كوتاه بود. غرض ، تا صبح شـب اول قـبـر آن جـنـازه بـر مـن گـذشـت ، وقت اذن نماز صبح را خواندم از آن ده خراب شده بـيـرون شـدم قـريـب بـه ظـهـر در نـجـف آبـاد بـه سر ناهار رفقا حاضر شدم ، مسرور و مستريح شديم

بـعـد از آمـدن بـه شهر شبى در خواب ديدم صورت مرگ را به صورت حيوانى ، دهان او بـاز مـثـال دهـان شـتـر و دنـدانـهـا هـمـان طـور و گـردن نـداشـت مـثـل خنزير و پوست بدنش خاكسترى رنگ و شكم بسيار بزرگ كانه شكم گاوى است كه يونجه زياد خورده دم كرده و دست و پايش بسيار كوتاه به قدر يك وجب با ناخنهاى بلند و در مـيـان هـوا پـرواز مـى كـند بدون اين كه پر داشته باشد به بزرگى گوساله يك سـاله و سه ـ چهار بچه او نيز از عقب او در هوا سير مى كنند از خودش كوچكترند و در بين سيرشان در هوا از روى منزل ما كه در قوچان بود گذشتند، فقط يكى از بچه هاى او روى ديوار منزل ما نشست

مـن بـه پـدرم نوشتم كه حال خود را جهت من بنويسد كه حواسم از طرف شما آسوده نيست هـنـوز كاغذ به ايشان نرسيده ، نوشته پدرم رسيد كه عيالش مرحومه شده است و نوشته بـود كـه قـرض دوازده تـومـان كـه ده سـال قـبل براى سفر عتبات قرض نموده بودم به واسطه نزول ، رسيده به هشتاد تومان و تمام دارايى پدرم هشتاد تومان نمى شد.

مـن بـنـا گـذاشـتـم كه چهل روز زيارت عاشورا روى بام مسجد شاه بخوانم و سه حاجت در نـظر داشتم يكى قرض پدر ادا شود و يكى مغفرت و يكى علم زياد و درجه اجتهاد. پيش از ظـهـر شـروع مـى كـردم و ظـهـر نـشـده تـمـام مـى شـد، از اول تـا بـه آخـر دو سـاعـت طول مى كشيد، هنوز چهل روز تمام شد. يك ماه نگذشت كه پدرم نـوشـته بود كه قرض مرا موسى بن جعفر ادا نمود من به او نوشتم ، بلكه سيدالشهداء ادا كرد. و كلهم نور واحد، يا ايهاالذين آمنوا صلوا عليه و سلموا تسليما.

و چـون ايـن زيـارت عـاشـورا به زودى مؤ ثر شد كه برحسب اسباب ظاهرى غير ممكن بود قـوى دل شـده در مـاه مـحـرم و صـفـر جـهـت مـطـلبـى كـه اهـم مـطـالب بـود در نـظـرم چـهـل روز زيـارت عـاشـورا روى بـام مـسـجـد شـام خـوانـدم بـا اهـتـمـام تـمـام و كـمـال احـتـيـاط بـه ايـن مـعـنـى كـه در آن دو سـاعـت هـمـه را رو بـه قـبـله سـرپـا در مقابل آفتاب ايستاده بودم تا تمام مى شد.

جهد مى كن چون كه مطلب شد بزرگ

گرد گله توتياى چشم گرگ

چـهـل روز خـتـم مـاه تـمـام شـد بـعد از آن خوابى ديدم كه مطلب برآورده است ، لكن بعد از مـدتـى و نيز يك روز خواب ديدم كه رفته ام نجف مقبره مرحوم ميرزاى شيرازى كه در آنجا چـنـد اطـاقـى بـود كـه طـلاب مـى نـشـسـتـنـد و يـكـى از آقـايـان قـوچـان كـه قـبـل از مـا بـه نـجـف رفـتـه بـود در يـكـى از حـجـرات آنـجـا مـنـزل داشـت بعدا رفتيم مسجد طوسى ديدم آخوند در زير سقف روى منبر درس مى گويد ولكـن پـنـج ـ شـش نـفر بيش از طلاب پاى منبرش نبودند. من يك دوره دور مسجد راه رفتم و مـسجد را سياحت مى نمودم بعد از آن رفتم پاى درس پهلوى آن آقاى قوچانى بنشستم آن آقـا اظـهـار داشـت كـه درس آخوند تمام شد چرا مى نشينى ما مى خواهيم برخيزيم من گوش نـكـردم و نـشـسـتـم بـعـد از آن گـفـتـم تقرير اول تمام شد، تقرير دوم كه مانده است به خيال آن كه مثل درسهاى اصفهان است آن شيخ گفت آخوند تقرير دوم ندارد بعد از آن خود را در سـراشـيـبـى سـورتـمه كه رو به پايين به طرف در مسجد هندى مى روم همان طور كه پـايـيـن آمـدم بـه رودخـانـه اى كه در ده ماه بود واقع شدم كه از سركوهى كه در آنجاست پـايـيـن آمـده ام تـا بـه رودخـانـه رسـيده ام و چون نجف را نديده بودم چندان به اين خواب اهميتى ندادم الان همان يك كلمه كه شيخ قوچانى گفت كه آخوند تقرير دوم ندارد.

او را از نجفى ها پرسيدم ، گفتند همين طور است آخوند و غير آخوند هم هيچ كدام تقرير دوم نـدارند فقط يك مرتبه درس را تقرير مى كند من اين را که شنيدم ماءيوس شدم از فهميدن درس آخـونـد چون غالب مجتهدينى كه از نجف مى آمدند همه مى گفتند ما نزد آخوند درس مى خوانديم درس به اين مشكلى آن هم يك تقرير انالله و انا اليه راجعون

لكـن بـعـد كـه بـه نـجـف رفـتـم تـا تـمـام آن خـواب را مـطـابـق يـافـتـم و هـيـچ وقـت در خيال نجف نبودم ، بواسطه بى بضاعتى و بى همزبانى و مشكلى درسها و دورى از وطن چـون تـمـام نـقـاط ايـران كـه غـالبـا يـك زبـان هـسـتـنـد كـانـه خـود انـسـان اسـت سـهـل بـود رفـتن از طرفى به طرفى و هم بواسطه وحدت جامعه هياءت دولت و ملت يك انس ارتكازى بود بين افراد ولو ملتفت اليه افراد نبود.

و در آن صـبـحـى كـه شـب خـواب ديدم بعد از زيارت عاشورا كه آن مطلب مهم برآورده است حال طربى دست داده اين چند شعر را گفتم

زمان قبض گذشت انبساط جلوه گر آمد

درخت صبر قوى گشت باز پرثمر آمد

چـو گـوى شـو سـر تـسـليـم پـيـش و راضـى شـو

به لطمه شب و روز فلك كه ماه

برآمد