سياحت شرق

سياحت شرق0%

سياحت شرق نویسنده:
گروه: سایر کتابها

سياحت شرق

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سيد محمد حسن قوچانى
گروه: مشاهدات: 26265
دانلود: 2454

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 43 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 26265 / دانلود: 2454
اندازه اندازه اندازه
سياحت شرق

سياحت شرق

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

عـمـده چـيـزى كـه انـسـان را انـسـان حقيقى كند و صفاى باطن پيدا نمايد و چيز فهم گردد برحسب آنچه فهميدم و آنچه تجزيه حاصل شد دو چيز است يكى ابتلاآت بدنى و حيوانى و ديگر ابتلاآت باطنى و روحى

بـه عـبـارت اخـرى فـراق از مـشتيهات روحى و صبر آن ، و جد در اخفاء آن ، يعنى به رنگ جـمـاعـت بودن و از آنها نبودن يعنى مشتيهات خود را اظهار نكردن و از مردم نخواستن ، فقط در باطن از خدا خواستن ، بلكه از او هم نخواستن بلكه تسليم شدن و به لطمات چوگان اوگـوى بـودن ، يـعـنـى او را رب العـالمين دانستن و خواهش و اختيار خود را مسلوب ساختن و مـنتظر واردات بودن و به ماديات نظر نينداختن و ماءنوس به نصفه هاى شب كه خلوتگاه اسـت بـودن و ارتـكـازات و وجـدانـيـات را تـحـت التـفـات در آوردن و بـه حـيـطـه تصرف داخـل نـمـودن تا آن كه تكوين و اختيار يكى گردد فاذا اشرف الى سرالقدر استراح و لم يطلب(٩١)

طـلبـه بـايد هميشه به ياد خدا باشد و توفيق فهم از او بخواهد، غذاهاى غليظ نخورد و زيـاد نـخورد چنانكه گرسنه بماند صبر نمايد و بى خوراكى را نعمتى و توفيق جبرى بـدانـد كـه ايـن دهـان بـدن كـه بـسته شد دهان روح بازگردد و شكر خدا گويد كه چنين توفيقى به او داده

اگـر بـى خـوراكـى نـصـيب ما مى شد او را عزيز داشتيم و بر رفقا پوشيده مى داشتيم و اسـتـقـراض نـمـى كـرديـم مـگـر كـارد بـه اسـتـخـوان مـى رسـيـد يـعـنـى از حـال و قـوه مـى افـتـاديـم كـه ظـن بـه ضـرر و نـاخـوشـى و مـردن حـاصـل مى شد در آن صورت هم برحسب تكليف الهى استقراض مى نموديم كه اگر عذرى مـى آورد و نـمـى داد مـا خوشحال تر بوديم كه تكليف ساقط گرديد و گرسنگى باقى است و بايد طلبه مجد باشد در چيز فهميدن و رگ غيرت داشته باشد و به بالاتر از خود رشك ببرد.

مـن بسيار شده كه يك سطر عبارت را تا ساعت چهار از شب مطالعه نموده ام و اگر نفهميده ام مـرا گـريـه گـرفـتـه و بـا گـريـه بـه خـواب رفـتـه او سـحـر كـه بـرخـواسـتـم قـبـل از هـمـه چـيـز هـمـان سطر را نگاه كرده ام و به يك نظر كردن به خوبى فهميده ام و تـعـجـب از سـه ـ چـهـار ساعت سرشب داشتم كه در كدام وادى با وضوح مطلب كميت فكر را جـولان مـى داده ام معلوم است كه اين طور وقايع امتحاناتى براى طلبه اى كه عاشق مطلب فـهـمـى شـد امـتـحـان او بـه فـراق از مـعـشـوق اسـت بـايـد صـبـر نـمـود كـه زمـان وصال نزديك است ان رحمة الله قريب من المحسنين

تـفـكـر و چـيـز فـهـمـى سـيـر مـعـنـوى اسـت البـتـه بـايـد مـجـد در سـيـر گـرديـد مـثـل مـسـافـرتـهـاى جـسـمـانـى و اگـر جـديـت نـبـاشـد بـسـا بـاشـد كـه بـه هـلاكت بكشد مثل ريگ شتران در راه يزد اگر ما يك هفته خواب را بر خود حرام نكرده بوديم و شب و روز راه نـمـى رفـتـيم البته در آن بيابان قفر بى آبادى هلاك شده بوديم و در اين مسافرت روحى طلبه اى و هجرت الى الله نيز عقباتى و بيابانهاى قفرى پيدا مى شد در جلو راه

طـلبـه بايد دامن همت به كمر زند صبر پيشه گيرد شيطان و يا رياست دنيا و يا چرب و شيرينى دنيا او را نفريبد كه هلاكت ابدى آورد و بديهى است كه طلبه اى كه لدنيا درس مى خواند تن خود را به زحمت ندهد و در فكر مطلب فهمى نباشد به چهار كلمه لفاظى و صناعى جهال را قانع كند مگر نبينى كه كسانى كه تقدس به خرج مى دهند و تدليس مى نـمـايند هيچ ادراك و علمى ندارند و همچنين كسانى كه جهت رياست آه و درد مى كشند و تسبيب اسباب مى كنند چون عالم واقعى به دنيا و مافيها نظرى ندارد تا حسرتى بكشد زيرا كه كمال واقعى در او جمع است او از خود و كمالاتش لذت دارد و در صدد زيادتى آن لذايذ است و دنـيـا ضـد آن لذايـذ اسـت يعنى به كام او تلخ است كدام عاقلى تلخى را بر شيرينى و نـاخـوشـى را بـر خـوشـى تـرجـيـح مـى دهـد و حـال او در دنـيـا گـويـاسـت ، آمـده ام مـال خـودم جـمـع كـنـم بـه در روم خـصـوصا كه مى داند حق فرموده روزى همه را در كسب و كوشش خودش قرار داده ام و روزى طلبه اى را من خود ضامنم پس آنچه حق مى دهد به همان قـانـع گـردد، تضييقات و توسعه هايى هم كه از او مى رسد هم با حكم و مصالح و محض ترتيب است الحمدلله رب العالمين و لا رب سواه

عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد

اى عجب من عاشق اين هر دو ضد

بل لا عجب فيه اذ قهره لطف و رحم باطنه و فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب كتب على نفسه الرحمه و رحمته و سعت كل شيئى(٩٢)

و بـسـيـارى كـوتـه نـظـر و پـسـت فـطـرت هـسـتـنـد كـسـانـى كـه عـلم را جـهـت دنـيـا تـحـصـيـل مـى كنند كغالب ابناء زماننا، اميرالمؤ منينعليه‌السلام حسرت داشت كه يك نفر طالب علم پيدا نمايد و پيدا نبود فرمود:

ان ههنا لعلما جما لو اصبت حملة

در اين سينه علوم كثيره است كاش حاملين آن را مى جستم و به آنها درس مى دادم

ارسـطـو را خـدمـت افـلاطـون بـردنـد كـه بـه شـاگـردى قبول كند و به او حكمت بياموزد او را قبول نكرد كه پست فطرت است ، به اصرار كسانش و شـاگـردان ، افـلاطـون او را قـبـول نـمـود تـا وقـتـى كـه ارسـطو به آن جربزه ذاتى تـبـديـل شـد و تا آن زمان كتاب تصنيف نمى كردند حكماء مگر مختصراتى به طور رمز و معما و عمده مطالب را از سينه به سينه انتقال مى دادند و كتاب مشروحشان نفس شان و روح شان بود.

اقراء كتابك و كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا.

ارسـطـو در مـحضر درس اظهار داشت كه خوب است كه قواعد حكمت و مطالب مبرهنه آن را در كتب مشروحا تدوين نماييم كه مردم عموما از آن مستفيض گردند، چون ممكن است وباى عامى و بـا امـر خـاصـى حـادث گـردد شـاگـرد و استاد همه تلف گردند و اين علوم حقيقتا از بين بـرود و افـلاطـون كـه ايـن حـرف را شـنـيـد رو بـه شـاگـردان كـرد كـه روز اول مـن قـبـول نـكـردم و امتناع ورزيدم و از تعليم ارسطو سرش اين بود كه مى خواهد اين جـواهـرات را كـه سـالهـا و ادوارى از دسـت نااهلان مصون و محروس مانده است مى خواهد بر روى كـاغـذ تـدويـن شـود كـه هـر خوب و بدى و دزد و نااهلى آنها را دريابد و آلت دنيا و قـلتـبـانـى خود قرار دهد و اين مضمون كلام علىعليه‌السلام هم هست : اللهم بلى اصيب لقنا يجعل الدين الة الدنيا.(٩٣)

پس مقام علم بسيار رفيع است كه نبايد به هر دنياپرست و داراى اخلاق ذميمه تعليم دادن كه دادن سلاح به دست ظلم اعانت بر ظلم است ، بلكه بدتر از بيع اسلحه است به كافر حربى ، بلكه اجازه اجتهاد به اين نمره اشخاص ولو واقعا مجتهد هم شده بباشد نيز حرام اسـت فـرضا آن كه هنوز مجتهد هم نيست ، بلكه عربى او هنوز ناتمام كه يك سطر عبارت عربى را بدون نقص در اعراب نمى تواند بخواند چنان كه از اين نمره طلاب زياده ديده ايـم و ايـن طـور رفـتـارهـا كه توهين مقام علم است در انظار عامه البته جالب يك نوع نقمت بزرگى است بر اهل علم ، بلكه رفتن علم است از ميان مردم ، فقط بعد از اين لايبقى منه الا اسمه چون علم حقيقى غيور است نخواهد گذاشت كه به اسم او هزار كج رويها و ضلالتها پـيـشـه گـيـرى شـود و عـمـل كـردن بـه عـلم شـكـر عـلم اسـت و عمل ناكردن كفران او است كفر، نعمت از كفت بيرون كند.

و البته راءى افلاطون در آن موضوع اقرب صواب است ، ائمه ما هم علوم خود را مخفى مى داشـتـنـد مـگـر نـادرى ، آن هـم بـه مـعـدودى زيـرا كـه فـاش نـمـودن عـلم و بـه دسـت نـااهـل رسـيد مفاسد آن معلوم شد وليكن دليل ارسطو كه براى لزوم و تدوين آورد مخدوش اسـت ، چـون بدون اجازه حق ، آن وباى عام همه علما را نخواهد گرفت چه سنت خود را تغيير نمى دهد و در قرآن فرموده :

( إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ ) .

و بـر فرض كه به خواست خدا باشد ارتفاع علم در برهه اى از ازمنه آن كتاب مدونه از عـلمـا زودتـر تـلف مـى شـود آنـهـا كه هزار رنگ وبا دارند از آب و آتش و موريانه و حكم عـمـربـن خطاب به احراق آنها كه از هر وبايى بدتر بود كه در متخيله ارسطو هم خطور نكرده بود كه كسى بيايد و عمدا آن كتب را آتش بزند.

و بـالجـمـله طـلبـه بـايـد اولا در تـغـسـيـل بـاطـن خـود جـديـت نـمـايـد و چـنـانـچـه در اول طـفـوليـت اسـت و بـاطـن او هـنوز چركين و نجس نشده مواظب باشد كه نجس نشود پس در اول وهـله ، تـقـليـدا هـم بـاشـد عـلم عـمـل و اخـلاق را دارا بـشـود پـس از آن بـه جـديـت مشغول تحصيل حقيقت علم برآيد لكونه مطلوبا و مرغوبا و مندوبا اليه لا لامر آخر.

و اساتيد نيز به فرض تربيت و هدايت داد ممتازى تلامذه باشند نه آن كه اسباب رياست و دوام عوام الناس قرار دهند.

به سوى عتبات

بـه فـكـر مـسـافـرت عـتـبـات افـتادم نه براى درس و ماندن آنجا، بلكه محض گردش و زيـارت و ايـن كه مگر فرجى و گشايشى از آن مضيقه و فشارهاى باطنى كه مرا سخت در رنج و تعب داشت حاصل گردد.

كـتـبـى كه داشتم فروختم الا دو ـ سه جلدى كه فارسى بود و به درد پدرم مى خورد با اثـاثـيـه مـخـتـصـرى كـه در حـجـره اى بـود آنـهـا را بـه جـنـاب رفـيـق سـپـردم و حاصل آن كتابها نه تومان گرديد.

و رفـيـق و ساير ماءنوسين تا نجف آباد به قصد مشايعت آمدند شب را در آنجا مانديم يكى از شـاگـردان كـه مطول نزد من مى خواند و اهل شيراز بود مسمى به ميرزا حسن آن هم كتاب خود را فروخته به سه تومان با من راهى گرديد.

آنـچـه نـصـيحت كردم كه با اين پول كم و مسافرت نكرده و پياده راه نرفته صلاح نيست كه با من بيايى ، گوش نكرد آن هم حركت نمود.

اثـاثيه سفر يك سماور حلبى و دو استكان و قورى و يك پتو جهت فرش و يك طاس كباب و يك كاسه بود.

در وقـت حـركت از نجف آباد و جدايى از رفيق يزدى ، بسيار گريه كرد و ديگران نيز به گريه در آورد، آنها ايستادند و من و ميرزا حسن كه رفيق راه گرديد به عجله تمام با اشك ريزان از نجف آباد و رفقا دور گرديديم و مى خواندم :

يقولون الموت صعب على الفتى

مفارقة الاحباب و الله اصعب(٩٤)

رفـتـيـم بـا رفـيـق راه مـيـرزا حـسن تا به تيرون رسيديم در آنجا شب مانديم صبح حركت نـمـوديـم چـون رفـيـق شـيـرازى در راه رفـتـن كـنـد بـود اثـاثـيـه راه را مـن حـمـل نـمـودم تـا رسيديم به منزل ديگر به قافله بزرگى از زوار از جهاتى از حيث راه بلدى و منازل آسوده و مطمئن گرديديم

گـوشـه اى مـنـزل گـزيـديـم هـوا خـوش بـود يـعـنـى در حـدود مـيـزان و اول مـاه جـمـادى آلاخـر بـود مـن كه آن راه دور و دراز يزد را ديده بودم و پياده بودم اين راه عـتـبـات كه منزل هاى او پنج ـ شش فرسخ بيش نبود كانه هواخورى و گردش و تفنن بود نـه مـسـافـرت لذا در گـوشـه اى بـه تـفـنـن چـايـى گـذارده مشغول عيش بوديم

شيرازى كه چند استكان چايى خورد حواسش جمع و خستگى رفع گرديد. گفت : در ميان اين زوار سيدى مى بينم اصلا شيرازى و روضه خوان و آشناست من بروم او را ديدن كنم

گفتم : برو كه آغور(٩٥) ما به خير خواهد بود، رفت و برگشت

گفت : سيد تو را مى خواهد. او نشست و من رفتم بعد از تعارفات رسمى گفت من تنهايم و از ايـن اصـفـهـانـى هـا تـا عـتبات قاطرى اجاره كرده ام و اسباب سفرم از فرش و اسباب و ظـروف پخت و پز و اسباب چايى كه چند نفر را كافى است مكملا دارم و خواهشمندم از شما دو نفر كه اهل علم هستيد و البته چون پياده هستيد اسباب سفر را مختصر گرفته ايد با هم رفـيـق ، و هـم خـرج گـرديم و در منازل كه مى رسيم به يكديگر ماءنوس و خوش تر مى گذرد.

گـفـتـم : خـوش گـذشـتـن در مـسـافـرت نـه فـقـط مـوجـب آن مـنـحـصـر بـه تـكـمـيـل اثـاثـيـه سـفـر بـاشـد، بـلكـه توافق اخلاق همراهان است و فعلا خواهش شما را قبول مى كنم ولكن :

لسنا من اهل بيت خدعة(٩٦)

تـا سـه روز خـيـار فـسـخ ايـن مـبـايعه و معاهده براى طرفين باشد همان خيار حيوانى كه پيغمبر قرار داده است

سـيـد خـنـديـد گـفـت انـشـاء الله فـسـخ نـمـى شـود حـيـوانـهـا بـى غل و غش اند و هم صنف و ماءنوس اند.

بعد از آن اثاثيه خود را نزد سيد كشيديم و روى فرش يكديگر نشستيم ، شديم سه نفر رفيق او سواره و ما پياده و دو سيد و يك آخوند دو شيرازى و يك خراسانى و دو طلبه و يك روضـه خـوان و مـن به منبر نطق بر آمدم و گفتم من خود چون خود از شما بيشتر مسافرت نـمـوده ام و سـختى هاى آن را ديدم به طورى كه كمتر از مسافرين ديگر ديده اند و وجدانا دريافته ام :

السـفـر قـطـعـة مـن السـقـر(٩٧) و فـى الاسـفـار يـعـرف جـواهـر الرجـال(٩٨) و مـن خـود را سـبـك روح تـر از شـمـاهـا مـى دانـم ، چـون حـال مـيـرزاحـسـن مـعلوم است ، آدمى است تنبل و زود خسته مى شود در اين منازلى كه فاصله آنـهـا بـيـش از پـنـج ـ شـش فـرسـخ راه نـخـواهـد بـود و مـن در بـيـن مـنـازل بـايـد فـقـط دارايـى مـيـرزا حـسـن را بـنـمـايـم و مـواظـب احـوال او بـاشـم و در خـود منازل خدمات آن منازل را پخت و پز و مقدمات آن و چايى و تهيه اسباب آن نيز به عهده من خواهد بود( لَّا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَىٰ. )

و فـقـط ايـن آقـاى روضـه خـوان بـعد از اين كه من از كارها فارغ و ايشان هم از كوفتگى سـوارى كـه بـه نـشـاط آمـدنـد چـند شعرى از مثنوى و يا حافظ تكيه به صوت براى ما بـخـوانـنـد صـداى احـسـنـت احـسـنـت از رفـقـا بـر ايـن نـطق بليغ ما بلند گرديد و انگشت قبول و اطاعت به ديده گذارده معلوم شد كه آن آقاى روضه خوان علاوه بر تنبلى كارى هم بلد نيستند و چون هوا خوش بود غالبا نصف شب حركت مى كردند و صبح سر آفتاب يك ـ دو ساعت از آفتاب گذشته به منزل مى رسيدند و اين مسافرت عتبات نسبت به مسافرت راه يـزد از حـيـث كـوتـاهـى مـنـازل و آبـادى زيـاد و آبـهـاى زيـاد و اسـتـراحت تمام روز در مـنـازل نسبتا بهشت به جهنم بود. به خوانسار وارد شديم كه در ميان دره واقع و قريب دو فـرسـخ باغات آن به طول راه مستطيل بود و حلواى گز اصفهان كه اين همه مرغوب شده گز او از خوانسار است

شـب از آنـجـا حركت نموديم تا باغات خوانسار تمام شد، با قافله بودم بعد از آن من جلو افـتـادم نـيـم فـرسـخـى دور شـدم ، از بـيـرون راه چـهـار ـ پـنـج نـفـر از لرهـا داخل راه شدند من به خود نياوردم روش راه رفتن خود را تغيير ندادم و همان طور به سرعت در مـيـان آن مى رفتم و مظنون بودم كه اينها بى دستبرد به من نخواهند بود، كم كم اينها عـلى التـبادل نزديك من مى شوند و زير و بالاى مرا مطالعه مى كردند و چون شب تاريك بـود در ايـن كـار خـود دقـت و كـمـال احـتـيـاط را مـرعـى داشـتـنـد و يـك يـك عـلى التـبـادل اطـراف و جـوانـب مـا را نـگـاه مـى كـردنـد مـا را يـقـيـن حـاصـل گـرديـد كه اينها بى خيال نيستند بعد از پنج ـ شش قدم ديگر يك مرتبه در كنار راه بى خيال به بهانه ادرار نشستم و اينها يك ـ دو مرتبه برگشتند به من نگاه كردند و مـرا مـشـغـول ديـدنـد و رفـتـنـد و مـن هـم مـانـدم و ادرار مـن طول كشيد تا آن كه زنگ قافله به گوش من رسيد، كم كم قافله نزديك و اينها دور شدند و من خلاص شدم

تـا آن كـه سـر آفـتاب رسيديم به گلپايگان به حمام رفته خود را نظيف نموده و تهيه نـاهـار و شـام را ديـده و اسـبـاب زنـدگـى هـر مـنـزل را بـه طـور كـامـل مرتب داشتم رفتيم به خمين و غالب شبها با ميرزا حسن جلو زوار مى رفتيم تا به منزل رسيديم

روزى اشتباها از منزلگاه زوار گذشته بوديم تا قريب به ظهرى رسيديم به دو ده پر باغاتى كه كشمشهاى خود را در بيابانها به آفتاب مى خشكانيدند. يكى از آن دو ده پرى بـود و ديگرى زنگنه و آن روز خسته شده بوديم به خانه مردى كه در كنار باغات بود نـزول اجـلال نـموده نان و انگور خورده پرسيديم منزلگاه زوار كجاست گفت دو فرسخ گـذشـته ايم نيم فرسخ ديگر برويد به آبادى مى رسيد كه از آنجا تا دولت آباد يك فرسخ و نيم است و منزل فردا و دولت آباد است مگر در آنجا زوار را ملاقات كنيد.

برخواستيم رفتيم تا به آن آبادى قهوه خانه بود يك ـ دو استكان چايى خورديم

بـه مـيـرزا حسن گفتم : اگر مى توانى يك دفعه برويم به دولت آباد شب را بخوابيم گـفـت اصـلا قـدرت بر حركت ندارم گفتم پس امشب را در همين قهوه خانه بايد بخوابيم و اثـاثـيـه مـا را هـم مكاريها(٩٩) بر روى قاطرهاى خود گذارده بودند. فقط يك فانوس فـنـرى پـرده اى كـوچـك با ما بود، در آنجا شب به قهوه چى گفتم شش ـ هفت تخم مرغ در مـيـان سماور جوشانيد شام خورده خوابيديم وقت نماز برخواستيم كه احتياج به آب افتاد از قهوه چى سؤ ال حمام نموده به نشانى هاى او مسافت زيادى را بلد شديم

بـه مـيـرزا حـسـن گـفتم فنر را با يك نصف شمعى كه در او بود روشن نمود در جلو من با عمامه و عباى كه داشت فنر كشيد من هم عبا به دوشت انداخته چوب دست سفر را عصا ساخته ، در شـب تـاريـك گـربـه سـمـور مـى نـمـايـد. يـك ـ دو نـفـر از اهل ده كه به ما برخوردند سلام غرايى داده خم شده و دست ما را بوسيدند و گذشتند.

گـفـتـم : مـيـرزا حـسـن يـك خرده با تاءنى برو كه در اين تاريكى ولو به غلط هم باشد ريـاسـتـى كـرده باشم و اين آرزو را با خود به قبر نبريم ، معلوم مى شود كه در اين ده رئيـسـى سـيـد و بـه هـيـكـل مـن مـوجـود اسـت تـا آن نـشـانـيـهاى قهوه چى كه از كسى سؤ ال راه حمام نكرده بوديم رياست كردم و خوب اوج گرفته بود، شش ـ هفت نفرى از رهگذرها دسـت مـا را بـوسـيـدنـد و بـر مـا سـخـت بـود كـه راه حـمـام را سـؤ ال نماييم چون معلوم بود كه به مجرد پرسيدن از اوج رياست به حضيض ذلت مى افتيم و مـقـدارى هـم بـخـت يـارى نـمـود كـه كـوچـه راسـت بـود مـحـتـاج بـه سـؤ ال نـبـود. بـخـت وقـتـى بـرگـشـت كـه دو ـ سـه شـعـبـه شـد مـتـحـيـر شـديـم كـه بـى سـوال در وادى حـيـرت و جـهـالت بـمـانـيـم و از ضـلالت بيرون شدن موقوف شده كه از رياست بگذريم

بـالاخـره بـه مـجـاهده و فكر در اين كه اگر سوال نكنيم چند دقيقه ديگر هوا روشن گردديَوْمَ ( تُبْلَى السَّرَائِرُ و الخزى الاكبر ) (١٠٠) برسد همه متفرعين ها را مفتضح نمايد پـس ايـن چـه فـايـده كـه بـه ذل سـوال راضـى نـشويم و علاوه بر آن افتضاح نماز بر لعل گردد و قافله زوار برسد و از اينجا بگذرد.

دل بـه دريـا زده از تفرعن چند دقيقه گذشته سوال نموده وارد حمام شديم و بيرون آمديم پـرسـيـديـم از حـمـامـى وجـه حـمام چه مى شود، پول خرده گفت ما هم خرده نداشتيم مقدارى مـعطل شديم و مقدارى از عمرو و زيد پرسيديم بعد از اين همه معطلى و گنگى و ذلت آخر كسى گفت آقا شما برويد من پول شما را مى دهم ، چنان خجالت كشيديم كه رياست نمودن ميان كوچه از دماغ بيرون شد.

گفتم : خداوند! راستى راستى كه رياست طلبى نداشتيم ما شبيه در آورده بوديم اين همه خجالت و رنگ زردى لازم نبود ديدم به دلم افتاده كه من تشبه بقوم فهو منهم(١٠١) در آن چـنـد دقـيـقـه شـبـيه فرعون شدى اين همه خوارى و ذلت كشيده اى ، چنان كه مسخره چى فرعون چند دقيقه شبيه موسى شد از غرق نجات يافت

آمـديم كه مصادف با زوار شديم و با آنها وارد دولت آباد شديم شب مانده صبح نزديك آفـتـاب حـركـت نـمـودنـد مـن بـاز مـحـتـاج بـه آب شـده بـودم و مـجـال حـمـام نـيـافـتـم بـا تیـمـم نـمـاز خـوانـده روانـه شـديـم در نـزديـكـى مـنـزل كـه فـقـط كـاروانـسـرا جـوى آبـى بـرق مـى زنـد خـيـال كـرديـم كـه بـعـد ورود بـه مـنـزل در آن جـوى آب تـطـهـيـر و غسل نمايم وارد به كاروانسرا شديم چايى و ناهار صرف گرديد بنا شد رفقا بخوابند مـن بـه خـيـال آن آب رفـتـيم به آن آب رسيدم ديدم ده خيلى نزديك است و رفتن به ميان آب سـرد جـهـت پـيـاده رو ولو هـوا گـرم بـاشـد بـى احـتمال ضرر نخواهد بود و دفع ضرر محتمل عقلا واجب است

پـس بـه طـرف ده رفـتـم كـه در حـمـام آنـجـا نـمـايـم بـه اول كـوچـه آن ده كـه رسـيـدم مـحض آن كه از سگهاى آن ده محفوظ بمانم پسرى پنج ـ شش ساله ديدم ، دو پول به او دادم كه مرا به حمام ده برسان ، يك ـ دو قدم سگى ديگر حمله كـرد بـاز آن بـچـه مانع شد ولكن منع بچه تاثيرش همين قدر بود كه سگها از صدا مى افـتـادند ولكن همه از عقب مى آمدند و ما را آزاد نگذاشتند. و تابه در حمام شماره نمودم هفده سگ از عقب آمده اند و مجتمعا دورتر از من به چند قدمى صف كشيده اند. بچه حمام را نشان داد و مـنـزل حـمامى در آن نزديكى بود او را اطلاع داد و خود عقب كار خود رفت زن حمامى آمد كه حـمـام زنـانـه است قدرى بنشين تا بيرون شوند من در سايه حمام تكيه به ديوار نشستم سـگـهـا در چند قدمى به نظام صف كشيده گاهى كه حركتى از ما سر مى زد به ما حمله مى كـردنـد، بـعـد از آن به صف خود بر مى گشتند و چون من نشستم آنها در صف خود به زمين خـوابـيـدنـد و چـشـمـهـاشـان را به من دوخته بودن كه مبادا حركتى از ما سرزند و ما جرات نداشتيم كه دست به بغل نموده بدن خود را بخارانيم و الا همگى حمله ور مى شدند.

به قدر نيم ساعت در آن سايه معطل نشستيم و سگها نيز در جلو صف بودند، لكن آنها به فـكـر بـودنـد ديـدنـد و فهميدند كه من گدا و درويش و قلندر و حقه باز و معركه گير و مارگير نيستم كه براى آنها ضرورى داشته باشم و روزى آنها را كم كم و نيز دزد مخفى و خـمـس و زكـات جـمع كن ضرورى به صاحبان آنها داشته باشم ، فقط بنده خدا هستم كه پـول داده ام بـه حـمـام بـروم خـوش ذاتـهـاى سـگها كم كم يكى يكى دو تا دوتا رفتند و رفـتـنـد. تا آن كه يكى از آنها سياه و بدهيكل و مريخ وش لجوج و عنود بود باقى ماند و در حمام نيز يك زن باقى مانده بود كه بيرون نمى شد.

بـالاخره زن حمامى رفت از منزل آن بچه شيره(١٠٢) كه داشت آورد به سر حمام انداخت و ناله بچه بلند شد و زن را اطلاع داد كه بچه ات هلاك شد و خود آمد بيرون

با خود گفتم اين زن بايد زن رئيس ده باشد يا زن كدخداست و يا خان زاده است كه نه خدا و نـه پـيـغـمـبـر و نه زوار كربلا مى شناسد. بالاخره آن زن بيرون شد ديدم همان طورى اسـت كـه مـن خيال كرده ام و حمام خلوت شد و من داخل شدم ديدم پنج ـ شش تومان پولى كه دارم بـا خـود آورده ام به فكر اين شدم كه مايه زندگانى خود را چطور محفوظ دارم ، بس كـه عـجـله هـم داشـتـم هوشم نرسيد كه كيسه پول خود را با خود ببرم به گوشه ديوار خزينه بگذارم

رفـتـم در حـمـام را بـه روى خـود بـسـتـم و مـشـغـول كـنـدن لبـاسـهـا شـدم بـاز خـيـال كـردم كـه شـايـد كـسـى به حمام بخواند بيايد در حمام را حمامى باز مى كند و اين پول باز در محل خطر است ، پول را از جيب بيرون نمودم انداختم زير كهنه حصيرى كه در آنـجـا بود و لباسها را به روى حصير انداختم با با اين احتياط تام و ترس از دزد بدن آن رفتم ميان آب جون بديهى است كه پول در دنيا نظر دين و عملهاى صالح است در عالم آخـرت هـمـچـنـان كـه در آن عـالم مـعـاش و حـيـات آن مـنـوط بـه اعـمـال صـالحـه اسـت هـمـچـنين پول در دنيا، استر ذهابك و ذهبك و مذهبك(١٠٣) ذهب و مذهب همدوش هستند، لكن يكى در دنيا و ديگرى در آخرت

پـول در دنـيـا نـعـمت بزرگى است ، شخص پولدار همه چيز دارد و رفع حوايج مى كند و آنـچـه بـخـواهـى بجا بياورد، دور را نزديك كند و پياده را سوار مى كند و آنچه بخواهى بجا بياورد، دور را نـزديـك كـند و پياده را سوار مى كند، گرسنه را سير مى كند، برهنه را مى پوشاند، به مردمان منصب مى دهد و عزت مى دهد و به رياست مى دهد و زن مى دهد، بلكه آخرت را مى شود به پول گرفت

الدنيا نعم العون على الاخرة(١٠٤) قال حريرى و حق مولى ابدعته فطرتة (؟) لو لا التقى لقلت جلت قدرته

مـيـزان مـعـامـلات و مـبـادلات سـوقيه و رافع خصوصيات بين انام كه فى حد نفسه ناظم و مـصـلح تـمـام اخـتـلافـات اسـت بـه طـور عـدالت و مـديـر دنـيـا اسـت ، بـلكـه سـلطـان عـادل و قـاضـى عادل و مقسم بالسوبه و العادل فى الرعيه و از اين رو كنز نمودن آن و دفينه ساختن آن از محرمات شديده است

( وَالَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ وَلَا يُنفِقُونَهَا فِي سَبِيلِ اللَّـهِ ) الخ

چون كنز حقيقت حبس اين سلطان عادل است و از كار انداختن ميزان و ناظم امور بندگان خداست در دنـيـا و آخـرت مـثـلا يـك نـفـر مـسـتـطـيـع اسـت مـى خـواهـد حـج بـگـذارد و بـه اقـل مـا يـقـنـع زاد و تـوشـه جـهـت مـسافرت بر دارد تا مراجعت يك بار شتر آرد و يك بار برنج و روغن و يك بار آب در جاهايى كه آب پيدا نيست و يك ـ دو ـ سه بار هيمه پخت پز در بـيـابـانـهـايـى كـه هـيـمـه پـيـدا نـمـى شـود و يـك مـال سـوارى و يـك نـفـر مـعـاون و يـك مـال سـوراى بـاى او و خـوراكـى ايـن مـالهـا كـه حـامـل آذوقـه و سـوارى ايـن دو نـفـرنـد از آب و كـاه و آرد و جـو بـايـد سـه مـقـابـل آن قـطـار اول باشد پس حامل هر خوراك هر شترى سه شتر لازم دارد و هلم جرا. ممكن نـيـسـت ايـن طـور مسافرت ، بلكه هيچ مسافرتى ممكن نيست نه براى تجارت و نه براى چـيـز ديـگـر و رشـتـه نـظـام مـعـاش و مـعـاد عـبـاد از هـم گـسـيـخـتـه گـردد و بـه پـول هـمـه مـنـظـم و سـهـل و آسـان گـردد هـمـه حـوايـج مـرتـفـع گـردد و بـه آرزوهـاى مـشكل رسيده شود. عاشق به معشوق برسد، طبيب از راه دور بر سر مريض حاضر گردد و مـعذلك خودش به هيچ كار نخورد نه لباس مى شود و نه خوراكى و چنانچه ظروف از او بسازند پيغمبر نيز او را حرام فرموده زيرا كه آن هم يك نوع حبس است

و ايـن پـول را يـعـنـى طلا و نقره را خدا عزت داده و آزاد قرار داده كه هر خانه داده و در هر مـمـلكـتـى بـايـد سـايـر بـاشـد كـه حوايج همه را برآورد و دستگير درماندگان باشد و گـرسـنـه را سـيـر كـنـد و بـرهنه ها را بپوشاند و پيادگان را سوارى كند و ميزان تمام معاملات و داد و سندها گردد و ارتباط و اتحاد بين بشر ايجاد نمايد.

و بـالجـمـله نـظـام معاش و معاد را ايجاد نمايد و البته همچو ناظم مقتدرى را اگر كسى در زيـر زمـين دفن نمايد و يا آن كه از او ظروف و اوانى بسازد علاوه بر آن كه بر خود اين عـزيـز الوجـود ظـلم نموده و مثل اين است كه امام و پيغمبر و سلطان عادلى را به كسب تون تابى(١٠٥) موقوف ساخته ، چه سنگ هاى بى فايده در زير زمين مدفون است و مسهاى پـسـت فـطـرت در مـطـبـخ خـانـه هـا هـمـان كـار اوانـى را شـاغـل انـد علاوه بر اين بر بندگان خدا نيز ظلم نموده زيرا كه مبلغ محبوس را اگر به حبس نرود البته كارهاى بزرگ بكند به داد درماندگان بيشتر برسد.

و تـعـجـب ايـنجاست كه با آن كه خود به نفسه هيچ فايده اى ندارد كه از خاك و سنگ بى فايده تر است معذلك همه افراد بشر عاشق او هستند، بلكه از جان خود عزيزتر دارند اين از كـجا و چرا، چون مطلوبيت ذاتى ندارد يقينا زيرا كه در ذات او موجب مطلوبيت نيست ، پس مـطـلوبـيـت و عـزت او عـارضى است و آن عزت نه به واسطه ترتب آن فوايد است بر او چـون تـرتب اين فوايد به واسطه آن عزت و محبوبيت است و اگر عزت و محبوبيت او نيز بـه لحـاظ آن فوايد باشد دور است و محال و معذلك تخلف هم دارد چون موش و بعضى از افـراد بـشـر از افـراد او را دوسـت و مـحـتـرم دارنـد بدون آن كه فايده از او منظور داشته باشند.

و بـنـابراين تو هم نرود كه ذاتى است و عارضى نيست ، چون به سبر(١٠٦) و تقسيم مـعـلوم مـى شـود كـه مـحـبـوبـيـت ذاتـى نـدارد و الا بـايـد سـبـب ، ثـقـل او بـاشـد و يـا رنـگ او بـاشـد و يـا طـعـم او و يـا بـوى او و يـا شـكـل او و يـا آواز او و يـا مزاج و تركيب او و يا صفاى او و اين امور يا مفقود است در طلا و نـقـره و يـا مـشـتـرك فـيـه اسـت بـيـن ايـنـهـا و اجـسـام ديـگـر عـلل از مـعاليل خود لايتخلف است پس در ذات او ملاك محبوبيت نيست پس از طرف رب العزه اسـت( وَتُعِزُّ مَن تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَن تَشَاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ) فـهـو المـسـهـل الامـور و المـفـيـض للخـيـرات و فاعل الحسنات

از حـمـام بـيـرون آمـدم در بـيـن راه در اين افكار بودم تا به رفقا رسيدم طرف عصر بود رفـيـق را در خـواب يـافـتم چايى گذاردم و آنها بيدار شدند و نماز خواندند و نشئه تخت گرديد.

____________________________

پاورقی

٨٩- البته آرزوى آن كس را كه بغير من اميد داشته باشد قطع مى كنم

٩٠- بـه خـيـر فـال زنيد تا آن را بيابيد. من نزد گمان بنده مؤ منم اگر خير از من انتظار داشته باشد، پس خير به او خواهد رسيد و اگر گمان شر به من برد شر به او خواهد رسيد.

٩١- پـس آنـگـاه كـه بـنـده بر راز تقدير الهى آگاه گردد، آسوده مى شود و ديگر چيزى نمى طلبد.

٩٢- بـلكه شگفتى در آن گونه تفكر نيست زيرا قهر خدا باطنش رحم و لطف است كه در ظاهر از ناحيه او عذاب نمود مى كند، خداوند برخويشتن رحمت را لازم فرموده است و رحمت او به همه جا و همه چيز رسيده است (تركيبى از آيات قران )

٩٣- بـر مـى خـورم بـه شـخـصـى كه مطلب را مى فهمد ولى امين نيست و دين را آلت مقاصد دنيا قرار مى دهد.

٩٤- شـعـرى اسـت كه اميرالمؤ منانعليه‌السلام بر بالين عمار ياسر در جنگ صفين بـه وقـت شـهـادت عـمـار فـرمـوده انـد: (مـى گـويـنـد مـرگ بـر جـوان بـسـيـار مشكل است ، جدايى دوستان به خدا سخت تر است ).

٩٥- يمن ، سعادت ، خير

٩٦- ما خانواده فريب نيستيم

٩٧- مسافرت بخشى از دوزخ است

٩٨- در مسافرتهاست كه گوهر مردان شناخته مى شود.

٩٩- كسى كه اسب و شتر و ساير چهارپايان را كرايه مى دهد.

١٠٠- روزى كه پنهانى ها آشكار شود.

١٠١- هر كسى خود را به گرووهى شبيه ساخت از ايشان محسوب مى گردد.

١٠٢- بچه شيره خوار

١٠٣- راه خودت را و پول خودت را و مرام و مقصودت را پوشيده بدار.(حديث مروى از امام صادقعليه‌السلام است ).

١٠٤- دنيا بهترين ياور براى امر آخرت است

١٠٥- آتش انداز

١٠٦- تاءمل كردن