سياحت شرق

سياحت شرق0%

سياحت شرق نویسنده:
گروه: سایر کتابها

سياحت شرق

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سيد محمد حسن قوچانى
گروه: مشاهدات: 26363
دانلود: 2467

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 43 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 26363 / دانلود: 2467
اندازه اندازه اندازه
سياحت شرق

سياحت شرق

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

روز خـود را وعـده بـه شـب دادم و شـب را وعـده بـه روز، تـا يـك هـفـتـه بـر ايـن مـنـوال گـذشـت و نـان خشك هاى بغل(١٣٠) زده و سبز شده و گرد و خاك آلود كه لقمه لقـمـه در گـوشـه و كـنـار طـاقـچـه هـا از كـى مـانـده تـمـام شـد و فـرج و گـشـايـش حـاصـل گرديد كه بر من آشكار بود كه اين تضييقات از جانب حق است و از طرف من تسبيت اسـبـاب هـيچ وقت نبوده و من در فكر درس و بحث خود بودم و هيچ به فكر خوراك و لباس نـبـودم خـدا را وكـيـل خـرج خـود قـرار داده بـودم اگـر شـل مـى كـرد و اگـر سـفـت مـى كـرد و اگـر عـسـر بـود و اگـر يـسـر مـن مـثـل گـاو نـر بـه يـك حـال بـودم و خـوشـحـال بـودم در هـر حـال چـه ضـيـق و چه گشايش ، چون هر دو از جانب او بود و به من مربوط نبود. و اگر در صـدد تـسـبـيت اسباب مى بودم توهم مى شد ولو غلط كه از جانب خود است ، ولكن آن هم در نـاحـيـه مـن نـبـود. پـس واضح و يقين بود كه از اوست نه از من ، و هر بنده اى كه تقلبات درجـات او فـقـط و فـقـط از نـاحـيـه اوسـت كه صلاح بنده اش را چنين دانسته و ربوبيت او اقتضاء نموده عاشق آن واردات گردد چه در نظرهاى عامه بد باشد و يا خوب

چنان كه مولوى گويد:

عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد

اى عجب من عاشق اين هر دو ضد

و حقيقتا لطف در لطف است قهر نيست در اين مقام و اسم قهر بر يك نمره از الطاف گذاشتن فـقـط بـه اصـطـلاح عـامـه نـاس اسـت دواى تـلخ و شـور دادن پـدر و مـادر بـه طفل مريض حقيقتا لطف است ولو بچه خيال كند كه قهر است

بـاز نـوبـتـى ديـگـر چـنـيـن رخ داد، شـب پـنـجـشـنـبـه آمـدم بـه حـجـره بـدون غـذا و بـى پـول شدم و به قدر هفت ـ هشت سير لقمه نان خشكه در كناره هاى طاقچه جمع شده ، گفتم البـتـه خـدا تـا چـشـمـش به اينهاست كارى نخواهد كرد، چون اينها نگهبان حيات من هستند و ايـنـهـا را بـايـد زودتـر مـعـدوم كـرد. چـنـد لقـمـه اى در آن شـب سد رمق نمودم و صبح كه لبـاسـهاى ناشور را بردم به دريا كه بشورم نان خشكها نيز جمع كردم و با خود بردم بـه يـكـى از سـقـاهـا دادم كـه بـه الاغ خـود بـدهـد چـون مـاءكول آدميزاد نبود و لباسها را شستم و آمدم به حجره به خدا عرض كردم كه در حجره نان خشكه نيست كه كما فى السابق آسوده باشى حالا يا موت است و يا نان دادن

چـون بـالسـان انـبـيـاء و اوليـاء خـود فـرموده اى كه روزى بنده با حيات او همدوش و در عرض هم حركت مى كنند هيچكدام بر ديگرى سبقت نگيرند و از يكديگر عقب نيفتند. آن روز از طرف خدا خبرى نشد و شب را به شرح ايضا. صبح چايى گذاشتم ديدم قوه جاذبه از كار افتاده و ابدا ميل به چايى ندارم و دلم از چايى خوردن آشوب مى كند و جيگاره ايضا كشش نـدارد و ايـن دو چـيـز كانه دواى مقيئى شد، هر دو را ترك كردم و هوا گرم مى بود، گاهى كـه آب مـى خـوردم تا زير ناف سردى آب را احساس مى كردم و در آن وقت علفى و پوست خربزه و هندانه اى پيدا نمى شد كه سد رمق نمايم و معذلك قوه و رمق كماكان موجود بود، سـسـتى و كاهلى نگرفته بودم ، بلكه علاوه قلبم خيلى روشن بود. جمادات و در و ديوار كـانـه مـى خـواستند با من حرف بزنند، با آنها محرم و آشنا شده بودم و در اخفاى امر خود نـزد رفـقـاى مـنـزل جـديـت داشـتـم ، حـتـى در وقـت نـاهـار و شـام بـه مـنـزل نـمـى آمـدم كـه اگـر بـپـرسـند كجا نان خورده اى بگويم كجا يك وعده بودم و پلو خوبى خوردم و همين گفت و شنودها هم واقع شد.

روز سـيـم بـود كـه غـيـر از آب غـذايـى بـه مـن نـرسـيـده بـود خـيـال آمـد كـه چـون بـاب اسـتـقـراض بـاز اسـت و اگـر بـه هـمـيـن حال بمانى و بميرى و يا مريض گردى معصيت كار خواهى بود و الآن بر من واجب است جهت دفـع ضـرر مـحـتمل كه از رفقا يك قران نيم قران قرض بخواهم ، به فكر اين شدم كه ايـن وجـوب را ساقط كنم بدون اينكه پولى به من برسد. به يك ـ دو نفر به طور بى اعتنايى و استغناء گفتم فلان يك ـ دو قران ندارى بدهى كه ما يك تاس ‍ كبابى بسازيم آنـها گفتند نه و من به زودى از نزد آنها رفتم كه تكليف تازه اى رخ ندهد و اولى هم كه وجـوب مـطـالبـه بـود سـاقـط گـرديـد و از طـرف ايـن خيال هم به خيال خود آسوده شدم

گفتم خدايا حالا چه مى گويى من نان دادن را منحصر به تو كرده ام و حاضرم براى همه قسم پيش آمد. تو فكر خود را داشته باش ظهر روز چهارم ديد از خودش لجبازتر هم هست دو تومان پول به توسط كسى فرستاد و شكم را از عزا بيرون نموديم و هيچ مرضى هم الحمد لله به ما نخورد.

و بـا ايـن گـرسـنـگـى هـا و ادبـار دنـيـا و رو آوردن دنـيا به طالبين آن فتورى در عزم و خـطـورى در خـاطـر كـه بـاعـث انـدوه شـود راه نـمـى يـافـت و مـجـدانـه اشـتـغـال بـه درس و بـحـث خـود داشـتـم و اگـرچـه در اوايـل پـنـج ـ شش ماهى به درس آقا سيد محمد كاظم يزدى رفتم و فقه درس مى گفت لكن نـپـسـنـديـدم و تـرك كـردم ، روز بـه روز شـوق مـن بـه درس فـقـه و اصـول آقـاى آخـونـد مـى افزود و خوب درس مى گفت حتى يك درس او را در كاغذى كه به رفـيـق يـزدى قـديمى كه اصفهان بود نوشتم ؛ نوشتم كه درس آخوند اين طور مختصر و مفيد است كه از هر كلمه اى هزار كلمه صحت و سقم آن معلوم مى شود و شما ملاحظه كنيد كه ايـن سـطـر عـبـارت كـه جـان مـطـلب را بـيـان كـرده آن هـمـه طول و تفضيل قوانين و فصول چه حال دارد كه از اين يك سطر همه آنها معلوم مى شود كه كـدام مـطـلب صـحيح و كدام فاسد است ، نه آنكه خود آخوند در درس به صحت و سقم آنها اشـاره كـنـد. بـلكـه شـاگـرد واضـح و آشـكارا مى فهمد. اگر چنانچه راستى راستى مى خـواهـيـد درس بـخـوانيد و چيز بفهميد بياييد نجف ، آن هم به درس آخوند كه درس خواندن منحصر به حوزه ايشان است و درس گفتن نيز منحصر به ايشان است

جـنـاب خـراسـانـى كـه از پـيرمردهاى دوره حاج ميرزا حبيب الله رشتى بود گفت به آخوند بـرخوردم محرمانه گفتم راست بگو از خدا چه مى خواهى ؟ گفت : فقط دو نفر شاگرد مى خـواهـم كـه حـرفـهـاى مـرا بـفـهـمـد، بـعـد از ايـن نـه دولت و نـه ريـاسـت و نـه مـريـد و امثال ذلك هيچيك را نمى خواهم

يـك نـفـر از فـضـلا مـى گـفـت سـابـقـهـا آخـونـد جـهـتـش پـول گـاهـى مـى آمـد و عـرض ‍ مـى كـرديـم كـه مـيـان شـاگـردهـا مـثـل ديـگران تقسيم كن ، مى گفت نمى كنم تا دو ـ سه سالى كه گذشت و طلاب به درس ايـشـان هـجوم آوردند فضلاء و مجتهدين از درسهاى ديگران كشيده شدند، يك روز فرمودند الآن مـعـلوم و مـسـلم شـده اسـت كـه بـيـن عـلمـا و فضلا كه مدرسى به اسم من سكه خورده و ديـگـرى در قـبـال نـسـيـت گـفتيم بلى و هم كلهم مسلمون و معترفون بذلك كالنار على المنار و الشمس فى رابعة النهار.

فـرمـودنـد: حـال كـه ايـن مـطـلب بـه مـفـت قـبـول و مـسـلم شـده اسـت فـلان مـبـلغ پـول نـزد فـلان اسـت به طلاب عموما تقسيم نماييد. و در زمان ما وجوهى چندان به آخوند نـمـى رسـيد و تقسيمى هم نداشت در ميان طلاب مگر به خراسانى و اصفهانى كه افقر از هـمه بودند كه علاوه بر نان سالى به هر نفر در ماه رجب سه تومان مى داد و همچنين به خانواده هاى محترم كه دسترسى به جايى نداشتند.

ولكـن بـه مـن نه از پول مى رسيد، يعنى بارها رفقا گفتند يادآورى نماييم ، اجازه ندادم چـون خـود آخـونـد را هـم خيلى دوست داشتم ، چون او را متدين واقعى شناخته بودم ، مدلس و طـالب دنـيـا بـه هـيـچ وجـه نـبـود، فـقـط مـى خـواسـت درس بـگـويـد و تـعـطـيـل هـم كـم داشـت و چـنـانـچـه تـعـطـيـل مـى شـد از هـمـه تـعـطـيـل مى شد، ولو از مقدمات خوانها باشد و روزى كه شروع مى شد از همه شروع مى شـد و تـدريـس او بـه مـنـزله قـطـب تدريس نجف شده بود و من بس كه خوشم مى آمد و مى فـهـمـيـدم مـطـالب او را دلم مـى خـواسـت در مـيـان درس بـرقـصـم و در نوشتن درس فقه و اصـول آخـونـد نـيـز عـشـق غـريـبـى داشـتـم بـا فـكـر و تاءمل مى نوشتم

در تابستان كه شبها كوتاهتر بود به هر دو درس نمى رسيدم بنويسم ، صبح زود بعد از درس يـك ـ دو سـاعـت از آفـتـاب گـذشـتـه اگر نانى داشتم مى خوردم و به سرداب مى خوابيدم تا اول ظهر كه طلاب تازه فرش و دوشك خود را برداشته به سرداب مى رفتند و مـن از سـرداب بـالا مـى آمـدم بـه حـجـره داخـل مـى شـدم ، مـدرسه هم خلوت است چايى مى گـذاشـتـم و نماز مى خواندم و مشغول نوشتن بودم اگر عرق هم اذيت مى كرد پيراهن را مى كندم فقط همان زير جامه به پايم مى ماند و سرم هم برهنه بود تا وقتى كه طلبه ها از سـرداب سـاعـت نـه و ده(١٣١) بـيرون مى آمدند من از نوشتن و مطالعه و چايى خوردن و نماز خواندن همه فارغ شده بودم

يـك شـب درس آخوند كه ساعت ٢ (از شب گذشته ) تمام مى شد آمدم به حجره ، اجزاى طبخ را بـه تـاس كـبـاب نـمـودم از برنج و آب و نمك و روغن و به دورى كوره آتش گذاردم و مـشـغـول نـوشـتن شدم كه جزوه را روى كتاب مى گذاشتم و دو زانو مى نشستم و بازوها را بـه روى زمـيـن سـتـون مـى كـردم و خـم مـى شـدم و مـى نـوشـتـم و بـه هـمـيـن هـيـكـل مـشـغـول مـى شـدم و گـاهـى كـه فـكـر مـى كـردم جـيـگـاره اى در حال فكر مى كشيدم

در شـبى از شبها همين طور نوشتم و فكر كردم تا درس را تمام كردم ، سربلند كردم كه طـبـيـخ بـخـورم ديـدم آفـتاب از سوراخ پنجره به حجره افتاده ، آمدم بيرون كه يك ساعت زيـادتـر از آفـتـاب گـذشـتـه طبيخ جوشيده و سرد شده متحير ماندم كه طبيخ بخورم و يا چايى بگذارم على الرسم و يا بخوابم

حـالا قـواى ادراكيه متوجه نوشتن بوده و خواب نيامده ، زانو چرا به درد نيامده ؟ ادرار چرا نيامده با آن كه شبى تا ساعت چهار يك ـ دو مرتبه ادرار مى كردم و سحر هم همين طور.

ميرزاى قمى كه اين همه فكور بوده و يك مرتبه چنين قضيه رخ داده داستانها مى گويند و ايـن مـعـجزه ها از روى عشق است كه به درس و فكر در آن و نوشتن او را داشتم و عشق قواى طبيعيه را نيز از كار مى اندازد، مى گويند:

جـذبـة الهـيـه بـل هـو تـجرد النفس و انسلاخها عن المود الظلمانيه و القوى الحيوانيه و دخولها الى عالم النور: الله ولى الذين آمنو يخرجهم من الظلمات الى النور.