سياحت شرق

سياحت شرق0%

سياحت شرق نویسنده:
گروه: سایر کتابها

سياحت شرق

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سيد محمد حسن قوچانى
گروه: مشاهدات: 26261
دانلود: 2453

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 43 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 26261 / دانلود: 2453
اندازه اندازه اندازه
سياحت شرق

سياحت شرق

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

الف- فصل پنجم : در محضر آخوند

كـاغـذ مـن كـه بـه اصـفـهـان رسـيـده بـود كـه رفـقـا را بـه نـجـف دعـوت نـمـوده بـودم ، سـال ديگر رفيق يزدى با چهار ـ پنج نفر از رفقاى اصفهان آمدند به نجف به هر طور بـود رفـيـق يـزدى را در هـمـان مـنـزل وقـفـى حـجـره اى جـهـتـش گـرفـتـم و از رسـايـل شـيـخ مـبـاحـثـه مـى كـرديـم و بـاقـى اصـفـهـانـى هـا در حـجـرات صـحـن منزل گرفتند و با رفيق يزدى به درس آخوند مى رفتيم

آن از درس آخـونـد خـوشـش آمـد و مـى گـفـت مـن ايـن طـور مـدرس تـا حـال نـديـده ام گـفـتـم ايـن تـعـريـفـى نـشـد كـه تـو مـثـل ايـن را نـديـده اى و مـن مـى گـويـم هـمـچـو مـدرسـى بـه ايـن طـور خـوش بـيـان و قـابـل اسـتـفـاده و تـرقـى نـمـودن بـراى شـاگـردهـا بـه زودى تـا بـه حال در اسلام پيدا نشده و تصديق نمود كه همين طور است ، بعد از آن گفت غير از درس آقا سـيـد مـحـمـد كـاظـم مى رفتم به واسطه اى كه مى گفتند فقه او بهتر است ، شش ـ هفت ماه رفـتـم ديـده چـنـگـى بـه دل نزد، رب مشهور لا اصل له ، حالا فعلا به درس آقاى شريعت اصـفـهـانـى مى روم و يك آقا شيخ محمد باقر اصطهباناتى است در منزلش هدايه ميبدى را به جهت چند نفرى مى گويد به درس او هم مى روم

گفت : رفتن به غير درس آخوند را بى فايده و حرام مى دانم صرف تضييع عمر است

گـفـتـم : هـمـيـن طـورهـاسـت ، لكـن بـه درس آقـا شـيـخ مـحـمـد بـاقـر بـيـا كـه مـعـقـول اسـت ولو نـطـق و بـيان ندارد، لكن بى فايده نيست گفت : من كه نمى آيم تو هم نـرو، از او نـه و از ما ها. تا چند روزى كه گذشت به آن درس آمد و اصفهانى ها هم آمدند و پنج ـ شش نفر ديگر هم آمدند، دو نفر شاگرد بعد از رفتن ما رسيد به بيست نفر.

وقتى كه من به نجف رفتم سه ـ چهار مدرسه محقر در نجف بيش نبود و غالب طلاب بى زن كـه بـايـسـت در مـدرسـه بـاشند منزل اجاره كرده بودند معذلك بر فقراء طلاب كه تمكن اجـاره نـداشـتـنـد از حـيـث مـكـان بـسـيـار ضـيـق و سـخـت بـود. هـنـديـهـا اول يـك مـدرسـه اى سـاخـتـنـد كـه هـنـدى و كـشـمـيـرى و بـعـض ديـگـر فـورا اشـغال نمودند و دوم مدرسه اى را يك ترك تاجر كه در خراسان متوطن بود و به زيارت آمـده بـود در مـدت دو سـه مـاه بنا نمود و من و دو نفر از رفقاى خراسانى به واسطه فى الجمله سبق آشنايى و خراسانى بودنمان سه حجره معين گرفتيم و هنوز طلبه ننشسته بود و بعضى كارهاى جزيى مانده بود، بعد از هفته اى رفتيم ببينيم تمام شده يا نه ، ديديم مـدرسـه غلغله روم است تمام حجره ها از طلاب فرش نموده و نشسته و هر كدام به كار خود مشغولند و حجره هاى ما سه نفر را نيز گرفته اند.

در حـجـره مـن سـيـد تركى نشسته بود، گفتم آقا با اجازه كى در اين حجره هستى اين حجره مـال مـن اسـت بـا آن حـنـجـره تـركـى مـهـيـب گـفـت مـدرسـه و حـجـره هـمـه مـال خـودمـان است تو چكاره اى گفتم : معلوم مى شود چكاره هستم ، به حجره يكى از آن دو نـفـر خـراسـانى رسيديم ديديم عربى سكنا گرفته و حجره سيم را آخوند تركى ساكن شده ، چيزى نگفتيم از مدرسه بيرون شديم

پـرسـيـديـم آن تـرك بـانـى كـجا رفت ؟ گفتند مراجعت به ايران نمود. پرسيديم متولى مـدرسـه را بـر كـه مـقـرر داشـت ؟ گـفـتند يكى از خدمه حرم را متولى قرار داد و او هم به مشايعت آن ترك تا كاظمين رفته و بر مى گردد.

نه تنها طفره و چند منزل يكى كردن محال است ، هر مرحله نيز به نوبه خود بايد به اوج و كـمـال خـود بـرسـد تـا بـه ضـد خـود تـبـديـل گـردد و در نـهـايـت امـر تـكـامل صورت گيرد. مثلا فئوداليسم يا كاپيتاليسم دوره اى دارد كه تدريجا بايد طى شـود تـا در يـك لحـظه خاص تاريخى دگرگون گردد. انتظار رسيدن يك مرحله پيش از رسـيـدن مـرحـله پـيـشـيـن بـه اوج خـود، مـانـنـد انـتـظـار تـولد نـوزاد اسـت قـبـل از آنـكـه جـنين مراحل جنينى خود را به پايان برساند كه البته نتيجه اش سقط جنين است نه تولد نوزادى سالم

ما سه نفر بعد از شور رفتيم به مقسم آخوند كه شيخ شاهرودى عرض ‍ شكايت نموديم و تـقـاضـا نـمـوديـم كه حجره هاى ما را تخليه نموده و به تصرف ما واگذارد، آن هم گفت صبر كنيد تا متولى بيايد فورا به او مى گوييم تخليه خواهد نمود. رفتيم سه ـ چهار روزى صـبـر نـمـوديـم بـاز هـر سـه قـدم زنـان تـا آن مـدرسـه رفـتيم كه بدانيم متولى بـرگـشـتـه يـا نه ، گفتند مشكل است تا يك ـ دو ماه ديگر برگردد و فعلا رفته اند به سـامـره مـن بـاز بـه در حـجـره خـود رسـيـدم ديـدم سـيـد تـرك مثل پلنگى كه در آغل خود متمكن باشد نشسته

گـفـتم : آقا سيد به اذن كه در حجره من ساكن شده اى به صداى كلفت گفت بله تو چكاره اى كه حجره را مال خود مى دانى ؟ باز گفتم انشاء الله معلوم مى شود.

رفـتـيـم از مـدرسـه بـيـرون در مـيـان كـوچـه ، گـفـتـم رفـقـا شـمـا چـه خيال داريد اين مرد كه تا دو ماه ديگر هم شايد نيايد، گفتند چاره چيست غير از اينكه صبر كـنـيـم تـا مـتولى بيايد. گفتم : بايد برگرديم استنقاذ حق مشروع خود را بنماييم و اين كـمال جبونى و بى غيرتى است كه اين ناكس ها و غاصبين بما بخروشند و صداى خود را كـلفـت كـنـنـد و مـا خاموش بايستيم تا وقتى كه متولى نكره بيايد و حرف ما را بشنود يا نـشـنـود و اگـر چـنانچه شما نياييد من بر مى گردم و حجره خود را تخليه مى كنم هر چه باداباد.

آن دو نـفـر بـا خنده و استهزايى گفتند مگر تو ديوانه شده اى ، يك مدرسه اى كه پر از تـرك مـتـهـور ديـوانه است ما مى توانيم چه كنيم غير از اين كه كتك زيادى بخوريم ما كه على ايحال بر نمى گرديم تو هم نبايد بروى و الا دور نيست كه كشته شوى

گفتم : پس خدا حافظ من كه مى روم هر چه پيش آمد خوش آمد و آن دو رفيق هم به طور خنده بـه سـرعـت رفـتـنـد كـه صـداى داد و بيداد تو را نشنويم گفتم : اذهبا الى جهنم و بئس المصير.

داخـل مـدرسـه شـدم بـه در حـجره ، گفتم سيد بيا از حجره بيرون شو، باز به طور بى اعـتـنـايـى و تـكـيـه بـه اثـاثـيـه خـود گـفـت : بـله چـكـاره اى ، كـه داخـل حجره شدم به فوريت يك قطعه حصير و فرش و اثاثيه مختصرى كه در حجره بود تـمـام را پـرانـدم ميان مدرسه و تا سيد از جاى خود حركت كرده حجره تخليه شد فقط يك قـطـعـه حـصـيـر و مـتكايى در زير خودش ماند و چون سيد بدنا و ريشا و هيكلا و سنا از من بزرگتر بود ماءيوس بودم از اين كه من بر او غالب شوم ، هم من بر اين شد كه نگذارم كه او بر من چيره شود و كتك بزند وقتى كه به طرف من بى محابا آمد من به جلدى هر دو آسـتين پيراهن او را گرفتم و به هم تابيدم و هر دو آستين او را به دست چپ محكم گرفتم و دسـت راست به همان لحاظ كه من نبايد او را بزنم چون ذولفقار على ، بيكار در پهلوى خـود يـله انـداختم جهت ذخيره روز مبادا و سيد هم آنچه تلاش نمود كه دو دست خود را از دست چـپ مـن كـه بـه مـنـزله غـل جـامـعـه بـود خـلاص ‍ كـنـد نـتـوانـسـت ديدم سيد قوتى ندارد، مـثـل جـوز پـوچ فـقـط صـداى كـلفـت و هـيكلى دارد و در اين بين دو نفر از تركها كه در آن مـدرسـه ريـاسـت و بـزرگـى داشـتـند، بلكه وزراى دست راست و چپ آقاى شرابيانى حجة الاسـلام بـودنـد كـه حـقـيـقتا آقايى داشت در بين علماى نجف و مظفرالدين شاه هم مقلدى او را داشـت وارد حـجره شدند. على الظاهر براى اصلاح و ما دو سيد را از يكديگر جدا كردن ، و چـون مـيـانـجيگرى نمودن آنها محتمل بود كه صورى باشد ما از ترس كه كتك نخوريم دو آسـتـيـن سـيد را رها نمى كرديم و در ميان مدرسه هم يك آخوند بربرى و يك سيد كشميرى كـه فـى الجـمـله مـعرفت به ما داشتند آنها هم باطنا به حمايت ما بودند ولكن على الظاهر بـه بـى طـرفـى ، تـركـهـا را تـهـديد مى كردند، دو نفرى كه يكى در لجاجت و تهور و اتـحـاد و حـمايت و مردانگى پدر تركها بود و ديگرى در حيله و شيطنت و آب زيركاه و اره نرم بر بودن استاد شيطان بود، كمرها را محكم بسته و پاشنه گيوه هاى خود را كشيده و عـبـاهـا را بـه حـجـره هاشان انداخته به هيئت قزاقى دور مدرسه قدم مى زنند و مى گويند آهاى طلبه ها اين يكى از ضعفاى خراسان است كه تنها به اين لشگر سلم و تور زده است ، واى بـه حـال ايـن مـدرسه و اهل آن كه اگر بقيه خراسانى ها خبر شوند پاره آجرى به اين مدرسه هم نخواهند گذاشت و اين حرف را در گوشه مدرسه مى ايستادند و مى گفتند و باز قدم مى زدند و ضمنا هم متوجه حال من بودند كه اگر غير از سيد، ديگرى با من طرف شـود آنـها هم بيايند و الا يك سيد مقابل خودشان از هم ديگر در مى روند و من در ميان حجره آنـچـه مـصـلحـيـن اصـرار داشـتـنـد كـه سـر بـدهـم احـتـيـاطـا رهـا نـمـى كـردم و از هـيـكـل و قـدم زدنـهـاى آن كـشميرى و بربرى در ميان مدرسه و رجز خوانى شان خنده ام مى گرفت و در اين بين سيد ترك بى شعور كه از دستهاى خود ماءيوس شد سرپايى به اسـافـل اعـضـاى مـا زد، دست راست كه براى همچو وقتى ذخيره بود بلند نمودم سه ـ چهار مشت به سرش زدم كه عمامه اش پيش چشمهايش را گرفت و در بين اين كه آن دو نفر ترك در تـلاش بـودنـد كـه سـيـد را از دسـت مـن خـلاص كـنـنـد و من هم چند مشتى به او نواختم و بـالاخـره خـلاص هـم نمودند رگهاى گردنشان كلفت شده رو به من كردند كه مگر زور است گويا كار زيرين سيد را ملتفت نشده بودند.

گفتم : آخوند مگر تو حالا ملتفت زور شده اى ، البته زور است تا چشمتان كور شود وقتى كـه حـجـره مـردم را زورا مـى گيريد نمى دانيد زور مى بينيد؟ هنوز آخوند كجاش ديده ايد، به خدا كه پدرتان را در مى آورم و همه را از مدرسه جاروب مى كنم

آن بربرى و كشميرى هم مقابل حجره ايستاده اند و از اين توپهاى عمومى من اظهار تعجب و پـخ پـخ مـى كنند كه ما نگفتيم يك دفعه سيد ترك از دست آن ترك خود را خلاص نموده بـادبـزنـى بـه دسـتـش افـتـاد بـه مـا حـمـله نـمـود بـا دم بـادبـزن را مـثـل تـيـر حـرمـله نـواخـت بـه نـافـگـاه و قـلب مـبـارك مـن ، ولكـن خـدا رحـم نـمـود در آن حال او را و مرا عقب كشيدند كه دم بادبزن با ناف عريان شده من فى الجمله تماسى پيدا نمود كه اگر من و او را عقب نبرده بودند دم بادبزن تا هم فيها خالدون رفته بود و رگ و تـين قطع و مدرسه صحراى كربلا شده بود و من در جوش و خروش كه خود را به سيد برسانم و قصاص قبل الجنايت را جارى سازم

تركها ديدند كه رجز خوانى هاى دورادور بربرى و كشميرى و جوش ‍ فحشهاى عمومى من كـه سخت سنبه پر زور است آن كه ريس بر همه بود جدا صلح طلب شد، به من گفت على ذمتى كه پس از سه روز سيد را از حجره بيرون كنم به نصيحت و موعظه يا زورا و قهرا، لكـن در ايـن دم نـقـد مـمـكـن نـمـى شود اسباب خود را كجا ببرد، شما اجازه دهيد كه اثاثيه مختصر او را در يك گوشه حجره بريزيم تا برود جايى پيدا كند و اسباب خود را ببرد و قضيه به آسانى بگذرد.

گـفـتـم : ولو مـن بـه حـرف شـمـا تـركـهـا مـطـمـئن نـيـسـتـم ، ولكـن مـحض تجربه از شما قـبـول كـردم و عـمـده اطـمـيـنـان بـه عزم خودم است كه به همان قوه و عزمى كه امروز او را بـيـرون مـى كنم بعد از سه روز هم با من هست و حالا حرف تو را نمى شكنم ، اسباب ها را بيار در آن گوشه به طور عاريه بگذار و فراموش ‍ نشود كه موعد مهلت سه روز است

نـائره حـرب فـرو نشست سيد را بردند بيرون كه بر او چه افسون بخوانند، حجره را مـتـصـرف شـدم عـمـده اثـاثـيـه خـود را كـشـيـدم نـزديـك مـغـرب ديـدم تـب كـرده ام در ايـن مـنـزل جـديـد اسـبـاب شوربايى هم ممكن نبود، عبا به سر كشيده با مقدارى اسباب رو به مـدرسـه و منزل جديد مى رفتم به دلم افتاد پنج ـ شش سير آب كله بى چربى گرفته بـخورم كه هم دوا و هم غذاى من باشد. گرفتم و خوردم و رفتم چراغ روشن نمودم و حجره را فـرش نـمـوده و نـشـسـتـم كه سيد آمد و گفت حالا كه حجره را غصب نموده اى يك طرف را غصب كن

فـرش خـود را بـه گـوشـه اى پـهـن نـمـوده و نـشـسـت مـرا از خـل بـودن سـيـد خـنـده گـرفـت ، سر پايين انداخته و با وجود تب ، شخ و پر باد نشسته بودم كه : بتجلدى لشامتين اريهم انى لريب الدهر لا اتضعضع

مخفى نماند كه در اول ، خيال اين مدرسه آمدن و حجره گرفتن در اينجا استخاره كرده بودم و بسيار بد آمده بود. و آيه استخاره اين بود:

( ا فامنوا ان ياتيهم باسنا بياتا و هم او ياتيهم باسنا ضحى و هم يلعبون ) .

و مـعـذلك بـس كه حجره مدرسه خصوصا نو عمارت عزيزالوجود بود و من هم اليف مدرسه بـودم و مـنـزل وقـفـى كـثـيـف و پرپشه و سرداب هم نداشت و از آنجا منزجر بودم با بدى اسـتـخـاره آمـديـم و حـجـره را گـرفـتـم و تـا بـه ايـنـجـا كـه نقل شد امر حجره گرفتن منجر گرديد.

شـب بـا حـال تـب و كـسـالت دراز كـشـيدم كه بخوابم و سيد هم نشسته بود از قرارى كه شـنيده بودم هيچ شب قبل بر آن مدرسه نيامده بود روزها نيز كمتر مى آمده و در عقب كلاشى بـوده و درسـخـوان و طـلبـه نـبـود و عـبـا و عـمـامـه و مـدرسـه را دام قـرار داده و حال اكثرى بر اين منوال بود و مرا خواب نبرد.

سـيد بعد از نيم ساعتى رفت به حجره آن تركى كه حجره يكى از رفقاى مرا غصب نموده بـود كـه در ايـن امـر بـا هم ، هم مسلك بودند و من در بين تب و خيالات آيه استخاره اى به يـادم آمـد كـه صـريـح در نـزول عـذاب بـود در شـب و حـالت نـوم و يـا در روز و در حال لعب فكر كردم كه در روز الحمد لله به خير گذشته كه اگر خدا يارى نكرده بود، دم بـادبزن كار مرا ساخته بود و همين تب هم شايد از جوش و خروش امروز است كه دست و پـاى مـن بـاز و هـوش ‍ و زور و بـازو بـه جـا بـود و امـا چـه كـنـم ، بـا نزول عذاب در شب و من به خواب غفلت باشم

و البـته آن سيد ترك متهور و ناطلبه كلاش با اين زورى كه امروز ديده و به عقيده خود مـظـلوم شده يقينا رفت به حجره هم مسلك خود كه در كيفيت كشتن من مشورت كنند و البته به واسطه كوتاهى افكار نوعا و از اين صنف جهال خصوصا راءى خواهند داد كه نيمه هاى شب مـرا بـكـشـنـد و چندى هم در بيرون نجف باشد و بيايد و به قسمى رفع تهمت بشود و آن كـيست كه در اين دار غربت ، ساعى در خونخواهى من باشد. پس مقتضى موجود و مانع مفقود، پـس امـشـب مـن مـظـنـون القتل هستم و در خوابيدن به اين حجره دفع الضرر المظنون واجب بـرخـواسـتـم و رفـتم به حجره سيد مقدسى از تركها كه سابقه آشنايى داشتم ، بيچاره فـورا بـرخواسـت دوشـكـى داشت جهت من پهن نمود و سماور را آتش كرد و لوازم احترام بجا آورد.

گـفـتـم : جـنـاب آقا! امشب از اين سيد مى ترسم گفت : بايد بترسى و بر تو حرام است خـوابـيـدن در آنـجـا و به جدت يقينا امشب كشته مى شوى و امشب به مدرسه نيامده است مگر براى كشتن تو و تو نمى شناسى اين را و شخص ‍ اين سيد در ولايت در سر خرمنها رفته خـمـس بگيرد چند جهت دو من گندم كشته و يك معنى گريخته و آمده است و امروز دست نيافته كـه سالم مانده و بعضى از تركها كه او را مى شناسند و تو را امشب آنجا ديده بودند در اول شب ترحما به حال تو مى گفتند بايد سيد بيچاره را به طورى ملتفت نمود كه آنجا نخوابد و من على ايحال تو را رها نمى كنم امشب بايد در اينجا بخوابى و حجره هم الحمد لله وسـيـع اسـت و لحـاف و بـالاپـوش هم زياد است همين جا آسوده و مستريح بخواب تا صبح شود.

گـفتم : امشب اينجا مى خوابم ولى سياست من مقتضى است بروم يك كلمه به سيد بگويم و برگردم

آمدم كه سيد از حجره هم مسلك خود آمده و چراغ را خاموش نموده و خوابيده و در حجره را باز گـذاشـتـه ، بـه صـداى كلفت گفتم : آقا سيد من را فلانى به اصرار در حجره خود نگاه داشته ، دور نيست تا صبح نيايم و تو در حجره را باز انداخته اى ، خوب نيست در را ببند و بخواب شايد كسى بيايد و اسباب مرا ببرد.

گفت : برو آسوده باش كدام پدر سوخته اى مى تواند از اين حجره دزدى كند.

گـفـتـم : آقـا سـيـد مـن خوب و بد اهل اين مدرسه را نمى شناسم ، به خدا اگر انبرى از من برود پوست تو را مى كنم و از تو به اضعاف غرامت مى گيرم

به خنده گفت : برو و از من غرامت بگير.

بـرگـشـتـم ، شـب را بـه حـجـره سـيـد مـقـدس خـوابـيـدم ، وقـت اذان سـيـد در حـجـره را قـفـل زده بـود بـيـرون رفـتـه بـود، نيم ساعتى همهمه ميان طلاب افتاد كه سيد خراسانى كشته شده تا آن كه مرا ديده همهمه خاموش شد. بعد از سه روز سيد اسباب خود را بيرون بـرد و مـن در حـجـره خـود كه به منزله مملكت سلطانى است دست اجانب را كوتاه نموده ساز اسـتـقـلال زدم ، خـوشـحـال و خـرم بـودم ، ولكـن قـطـع عـلاقـه از منزل وقفى نكرده بودم ، به سبب ترديدى كه از آن استخاره پيدا كرده بودم

رفـتـم نـزد آقـاى آخـوند، مدرسه بزرگ كه تازه بنايى مى كردند و خود آقاى آخوند هر روز يك ساعتى به آن مدرسه مى رفت و گوشه اى مى نشست و به كار عمله و بنا تماشا مـى كـرد و خـوشـش مـى آمد، بلكه نوعا تماشاى تعميرات خصوصا خيريه كه يك نوع از صدقات جاريه است خوش آيند است

و نزديك بود طبقه اول آن مدرسه تمام شود، عرض كردم از اين مدرسه به من حجره اى داده مـى شود؟ فرمودند پس به جهت كه بنا مى شود؟ ميرزا مهدى(١٣٢) هر حجره كه آقا مى خواهد به ايشان بده و به اسم ايشان ثبت كن

آقا ميرزا مهدى گفت : كدام را مى خواهى و من حجره اى كه در گوشه واقع بود تعيين نمودم ، فـرمـودنـد هـمه از اين حجره ها كه فضاى مدرسه در نظراندازشان است تعيين مى كنند و تو خيلى ساده هستى كه گوشه مستور را تعيين مى كنى گفتم من حجره مى خواهم كه در آن درس بخوانم و افكارم مرتب باشد نه براى تماشا كه خوش منظره باشد و الا اين قدرها هـم مـن شـعـور دارم كـه آنـهـا بـهـتـر اسـت امـا نـه بـراى طـلبـه ، بـلكـه بـراى مـثـل شـمـا خـوب اسـت گـفتم كى اثاثيه خود را بكشيم و طلبه نشين مى شود؟ گفت دو ماه ديـگـر. گـفـتـم بـدقـول نـبـاشـى و خـلف وعـده نكنى كه فعلا حجره اى كه دارم مى خواهم عروسش كنم و به غير بدهم

گـفـت : ولو من زياد درس نخواندم و از طلبگى ممنوع شدم ، ولكن باز هم فهميده ام كه خدا مى فرمايد:

( يـا ايـها الذين آمنو اوفوا بالعقود يا ايها الذين آمنو لم تقولون ملا تفعلون و انه كان صادق الوعد رجال صدقوا ما عاهدو الله عليه )

از ايـنـجـا آسـوده شـديـم رفـتـم نـزد رفـقـا اصـفـهـانـى كـه در حـجـرات صـحـن مـنـزل داشـتـنـد. گـفـتم من حجره مدرسه تركها را مصفى نموده ام و مى خواهم بدهم به شما مـشـروط بـه اين كه تابستانها اگر خواستم ، بيايم كه در سردابهايش كه نظيف و سرد اسـت بـخـوابـم گـفـتـنـد ما قبول داريم ولو همه وقت آنجا باشى و يك هفته با آنها در آن حـجـره رفـت و آمـد داشـتـم و سـال اول بـه سـرداب آنـجـا خـوابـيـدم كـم كـم مـنـتـقـل شـدم بـه مـدرسـه آخـونـد و بـه جـديـت تـمـام مشغول به درس و بحث و نوشتن شدم

و بـه درس مـعـقول آقا شيخ محمد باقر اصطهبانانى چنان كه سابقا ذكر شد مى رفتم و روز بـه روز بـر شاگردان ايشان افزوده مى شد و ايشان از شاگردان مرحوم ميرزا حسن شـيرازى بودند و غالب همدوشهاى ايشان مشهور و مروج بودند الا آن بيچاره كه منزوى و مـقـروض و مـفلوك مانده بود تا همين زمانى كه ما به درس او رفتيم و كم كم هم شاگرد او زيـاد شـد و هـم اسـم او در ميان طلاب به ملايى بلند شد و مشاراليه عقيده نموده بود كه اين اندازه از زاويه انزوا خارج شدن به سعى و ترويج من بوده ، به من محبت پيدا نموده و محرم راز شدم

يـك روز قـريـب بـه مـاه مـبـارك و تـعطيلى بود و من و رفيق يزدى و دو سه نفر از رفقاى اصـفـهـان در خـدمـتـش بـوديـم فـرمـودند خوب است كه در ماه مبارك معاد بگوييم از خارج و مـطالب ملا صدرا(١٣٣) يدا به يد من رسيده و مراد آن مرحوم معلوم شود كه حق بوده نه آن طورى است كه از ظاهر كلماتش ‍ توهم رفته و موجب تكفير شده و حق مطالب منحصر است به من و شما اگر اقدام بنمايد خوب مطالبى است

گـفتيم : ما براى فهم واقعيات خصوص معادى كه در جلو ما و رهگذر ماست ، تشنه اين و از تشنه سئوال نمودن كه آب سرد و خوشگوار مى خواهى بيجاست البته شروع نماييد كه به جان و دل حاضريم و مايليم كميل المريض الى الشفاء.

گفت : وقتش و مكانش در كجا و كى باشد؟

گفتم : اگر از من مى پرسى غالب اساتيد چون به مسئله اى در اين تعطيلى شروع خواهند نمود، محض آن زمان و مكان را اشغال نكنند يك شب پيش ‍ از ماه در مقبره ميرزا حسن ساعت دو يا سه از شب تشريف ببريد و به منبر شروع بنماييد و ما هم از حالا به رفقا اطلاع و اعلان مـى دهـيـم ، هـمـان قـدر مـكـان و زمـانـش مـعـيـن و حـيـازت شـد بـقـيـه سهل است

هـمـيـن طـور مـقـرر شـد و مـا بـه طـلاب اشـاعـه داديـم كـه هـر كـس مـعـاد و سرمنزل خود را نمى داند بيايد به درس آقا كه كوركورانه در اين راه قدم زدن موجب هزار خـطـر اسـت و طـلاب نـجـف هـم از مـعـقـولات و عـقـايـد حـقـه و كـيـفـيـت استدلال و اقامه برهان موجب كفر و ضلالت است و لذا ما كه در اين مطالب پيشقدم و مروج بوديم از خود گذشته و فدايى محسوب بوديم

و عـلى الجـمـله آقـاى شـيـخ مـحـمـد بـاقـر كـه در عـمـرش تخيل نكرده بود كه به عرشه تدريس برآيد و حوزه مكملى پيدا كند شبهاى ماه مبارك به عـرشـه منبر برآمد و چون طلاب بيكار و مسئله وجود و مهية و تشكيك در آن و حركت در جوهر، مـيـوه هـاى نـوبـر و از مسموعات تازه بود هجوم آور شدند. آن مسجد و مقبره و صحن و مسجد مـمـلو و مـطـروس از فـضلاء مى گرديد، تا شبهاى احياء تدريس نمودند و رياست و حوزه گـرم گـرديـد و بـعـد از درس ‍ جـمـعـى از مـا و ديـگـران تـا در مـنزل در پشت سرش مى رفتيم و شبهات پرسيده مى شد و من ملتفت بودم كه پيرمرد خيلى كيف مى كند از همچو رياست و شهرتى كه به خواب هم نديده بود.

بعد از شبهاى احياء گفتيم بفرماييد درس بگوييد. گفت نمى گويم

گـفتم : اصل نتيجه مانده است و گفتن مقدمات و بيان نكردن نتيجه لغو و بى فايده است و كانه هيچ ، بلكه در گمراهى افتادن است چون هر كس ‍ طورى حدس مى زند از اين مقدمات ، بـلكـه لااقـل از تـحـيـر و رفـتـن همان علم تقليدى پدر و مادر است از دستشان معقولات را خصوصا كه از اصول ديانت است نمى شود ناتمام و ناقص گذاشت

مسايل فقهيه و اصول علميه نيست كه هر طور شد، شد. اجتهاد نشد تقليد خواهد بود.

گفت : طلبه ها استعداد ندارند.

گـفـتم : عمده استعداد در فهم مقدمات لازم است و تفريع نتيجه استعدادى نمى خواهد و اگر چـنانچه اين طور بود شروع نمى كردى و مقدمات را هم نگفته بودى بهتر بود، با آن كه مـن كـه چـنـدان بـه فـهـم خـود مـغـرور نـيـسـتـم نـتـيـجـه ايـن مـقـدمـات را حـدس زده ام قـبـل از بـيـان شما چه جسم معاد تشخص او به روح و فعليات روح است پس هم عين بدن دنـيوى است و هم غير او، عين اوست صورة و فعلية و غير اوست كه ماده هيولوى و لوازم ماده را ندارد.

بـه عـبـارت اخـرى جسم در دنيا مركب از هيولى و صورت است نه به ماده مبهمه ، پس بدن اخروى عين حقيقت بدن دنيوى است نظير صورت مرئيه در نوم و در آيينه كه اگر جوهر حى فرض شود.

گفت : نتيجه همين است كه گفتى

گـفـتـم : پس يك استعداد زايدى نمى خواهد كه سركار، محض بى استعدادى شاگرد ترك درس مى كنيد.

گـفـت : عـمـده نـظـر مـن بـه ايـن اسـت كـه بـعـد از مـاه مـبـارك شـروع بـه فـقـه و اصـول نـمـايـيـم ، مـشـروط بـر ايـنـكـه شـمـا هـمـتـى بـنـمـايـيـد و مـن از ايـن مـعقول گفتن شهرت گرفته ام به حكيم كه تالى مرتبه لاابالى گرى و بى ديانتى و بى علمى است و از اين رو سالها در گوشه انزوا به فقر و فلاكت و قرض دارى مبتلايم و حـال آن كه من در فقه و اصول لااقل از اين كه همدوش اين آقايان هستم اگر بهتر نباشم مثل آخوند و آقا سيد محمد كاظم و غير هما كه هر كدام داراى مقاماتى هستند و اين نيست مگر از تـرك فـقـه و اصـول و چـون مـعـروف بـه حـكـيـم هـسـتـم كـسـى بـه درس اصـول مـن حـاضـر نـمـى شـود، مـگـر بـه هـمـت و زحـمـت شـمـا چـنـان كـه در درس معقول دو نفر را به دويست نفر رسانديد و از شما خواهش دارم كه بعد از ماه مبارك در همان مـقـبـره مـيـرزا مـبـاحـثـه اصـولى فـعـلا داشـتـه بـاشـيـم ، بـلكـه ايـن بـچـه هـاى مـن لااقـل بـعـد از مـن زيـاد بـه خـوارى نـيـفـتـنـد و مـن جـهـت تعطيل وجه الاجاره اثاثيه ام ميان كوچه ريخته نشود.

بزك نمير بهار مياد دانه دانه انار مياد گـفـتـم : قـد فـاتـتـك الفـرضـة حـيـن ما اتتك القرضة و فى الصيف ضيعت اللبن و لا يصليها الا واحد بعد واحد و لا يردها الا واردها بعد وارد، بعد از پيرى معركه گيرى

و عـلى الظـاهـر گـفـتـم عـجـب توقعى از ما دارى ، روزگارها و چرخ فلك ها و كواكب منتشره نـيـريـن مـتـحيره و الارضين الاسبع و السموات السبع و جن و انس و ملك و فلك و خداى رب العـالمـيـن همت كرده اند تا آنها به نوايى رسيده اند. و ما كه يك نفر خراسانى و يك نفر يـزدى و يـك نـفـر اصـفـهـانـى كـه هـر كـدام عـيـبـى هـم داريـم در قـبال اين همه موجودات و علل و مقدمات تازه همت كنيم كه بينوايى به نوايى برسد و اين از قـوه مـا خـارج ، بـلكـه هـفـت جـد مـا هـم نـمـى تـوانـد و گـرد ايـن خيال نگردد كه همين چند نفرى هم كه مجتمع اند مى پاشند.

گـفـت : ايـن طـور نـيـسـت ، هـيـچ كـارى نـشـد نـدارد و هـر كـار بـزرگـى اول بـه هـمـت نـادرى بـوده الا و ان هـمـم الرجـال لتـقـلع الجبال ، اگر شما همت كنيد ممكن است

گـفـتـم : آقـايـان طـلاب حـكـم گـوسـفند را دارند، يكى كه از جوى گذشت بقيه هم خواهى نـخـواهـى مـى گذرند اگر چه چوپان جامه بر تن درد هيچى سد سديدى مانع نگردد الآن سـر وجـهـه ايـن گـله ، سراشيب به طرف آخوند است با آن سحر بيانى كه دارد و ثانى اثـنـيـن دم عـيـسـوى اسـت از قـوه مـا خـارج اسـت كـه در قـبـال عرض اندام كنيم و اين كه ديدى دو نفر به دويست نفر رسيد، جهات ديگرى هم داشت يـكـى انـحـصـار درس و بـحـث بـود بـه جـنـابـعـالى و از قبيل ميوه نورس و موجود تازه اى بود درس معقول در نجف و البته مطلوبيت ذاتى دارد.

اذا لكـل جـديـد لذة و ديـگـر آن كـه زمـان بـيـكـارى و رفـع كلال نفس بود.

كـمـا قـيل تكن النفوس كما تكل الابدان فاحملوها بظرائف الحكم و اين هجوم عام محض اراحه بوده و نه براى ازاحه

فـاقـنـع بـحـدك و لا تـتـعـد طـورك تـا نـرسـد بـه تـو آنـچـه رسـيـد بـه اهل الطمع

مدعى خواست كه آيد به تماشاگه راز

دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد

بـاز گـفـت : نـه ايـن طـور نـيـسـت ، گـفتگوى شما مبنى بر ظواهر اسباب است كه خالى از شائبه شرك نيست

و الله من ورائهم محيط و هل يياءس من روح الله الا القوم الضالون قلت نعم ولكن نحن ماءمورون فى دارالاسباب و قد ابى الله ان يجرى الامور الا باسبابها.

و هيمنه استادى نگذاشت كه بيش از اين در صدد طرد و منع درآيم

حـركـت كـرديـم و از خـدمـتـش بـيـرون رفتيم در بين راه رفقا گفتند در اين پيشنهاد در چه انديشه ايد؟

گفتم : من كه نيستم دور من را خط بگيريد و يا رقم نه بر من كشد.

اصفهانى گفت : من هم به شرح ايضا.

يـزدى گـفـت : مـن بـر خـلاف شـمـايم و كوشش و جديت خود دريغ ندارم ترويج اين عالم بـزرگ بـى اجر و مزد نخواهد بود، بلكه هم خود به فيض ‍ مى رسيم كه در دانايى به رويمان گشاده مى شود و هم دستگيرى افتاده اى و نصرت مظلوم بى ناصرى نموده ايم

چـه خـوش بـود كـه بـرآيـد بـه يـك كـرشمه دو كار

زيارت شه عبدالعظيم و ديدن يار

گـفـتـم : آخـونـد تـو هـمـان نـبـودى كه مى گفتى رفتن به درس غير آخوند حرام و صرف تـضـيـيـع عـمـر اسـت كـه مـن بـه زور و لطـائف الحـيـل تـو را بـه ايـن حـوزه داخـل كـردم ، حالا چطور شده است كه كاسه ، از آش گرمتر شده است ؟ خنديد و گفت كاسه مسى است يعنى يزدى است

گـفـتـم : مـن بارها از لجاجت كاريهاى تو گفته ام كه تو بايد شكر خدا را كنى كه نطفه تـو بـه تشيع منعقد شد و قهرا شيعه شدى و از هم جدا شديم تا ماه مبارك اخلاص گردد. از حسن اتفاق در بين اين كه ما به فكر اندر بوديم كه بعد از ماه مبارك چه بهانه و عذر بياريم كه به درس اصول جناب شيخ نرويم كه در واقع نان جو پر سبوس خوردن است از سفره اى كه در او پلو مزعفر موجود است

بـعـد از مـاه مـبـارك مـرا تب عارض شد نه به طورى كه مرا بياندازد، ولكن عمدا من خود را انداختم و از رفيق يزدى پرسيدم كه درس را جناب شيخ شروع نمود، گفت بلى ، ولكن از شما پرسيد گفتم تب نموده و خيلى دعا نمود كه شما شفا يابيد و دور نيست كه اگر فردا شما حركت نكرديد و به درس نرفتيد به عيادت شما بيايد.

________________________________

پاورقي

١٣٠- كپك

١٣١- چون در آن زمان ساعتها را به اصطلاح غروب كوك مى گفتند ساعت ٩ ـ و ١٠ آن روز ٣ و ٤ بعد از ظهر امروز مى شد.

١٣٢- فرزند آخوند ملا محمد كاظم خراسانى

١٣٣- مـحـمـد بـن ابـراهـيم ملقب به ملاصدرا و معروف به صدرا يا ملاصدرا از مردم شـيـراز و ازمـعـروف تـريـن دانـشـمندان و فلاسفه ايران در دوره صفويه در جوانى به اصفهان رفت و از مجالس درس شيخ بهايى و ميرداماد و مير فندرسكى استفاده كرد، مدتى در قـم بـه تـدريـس پـرداخـت ودر سال ١٠٥٠ ه‍ ق هنگام بازگشت از حج در بصره وفات يافت و در همان شهر دفن شد.