سياحت شرق

سياحت شرق0%

سياحت شرق نویسنده:
گروه: سایر کتابها

سياحت شرق

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سيد محمد حسن قوچانى
گروه: مشاهدات: 26335
دانلود: 2466

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 43 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 26335 / دانلود: 2466
اندازه اندازه اندازه
سياحت شرق

سياحت شرق

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

فصل هفتم : آوازه مشروطيت در ايران

در ايـن زمان كه سنه هزار و سيصد و بيست و پنج بود آوازه مشروطه شدن ايران و هياهوى آن در نـجـف بـلنـد بود. بلى در برهه اى از زمان حضرت حق سنگ محكى و مايه امتحانى در مـيـان مـسـلمـانـان ايـجـاد نمايد، ليهلك من هلك عن بينه و يحيى من حى بينه و ليميز الله الخبيث من الطيب

و از زمـان غـيـبـت كـبـرى ، شـيـعه اثنى عشرى كه خود را ناجى مى دانند امتحان عمومى نشده بودند همچو سر بسته همه خوب بودند، يكى از رفقا مرا ديد كه مدتى است از ميان رفقا كـشـيـده شده نه به مشروطه كار دارى و نه به استبداد يعنى چه ؟ تو كه از عشاق آخوند بـودى ، گـفـتـم حـالا هم هستم اما حرف اولت را نفهميدم مگر با مشروطه و استبداد بايد چه كرد كه من نكرده ام ؟

گـفـت : هـيـچ شـنـيـده اى كـه مـشـروطـه هـم دو قـسـمـت شـده دمـوكـرات و اعتدال

گفتم : بلى شنيده ام البته معلوم است كه ديانت اسلام به جمهوريت انسب و اقرب است و هـمـچـنـيـن با سلطنت مشروطه نسبت به هر فردى از افراد بشر در او جوهرى عقلانى است و شـرع اسـلام او را آزاد خـواسـتـه كـه سـلطـانـى اسـت عـادل ، ظـلم روا نـدارد و قـبـيـح مـرتكب نشود، بلكه به جوهر ذاتش ‍ طالب معارف و اخلاق كـريـمـه و اعـمـال حـسـنه است و از اين جهت او را آزاد كرده است و جوهر ديگرى است كه نفس حـيـوانـى اسـت و در ديـن انـسانى سلطانى است ظالم و سفاك و متكبر و مستبد و شهوتران و شـريـعـت او را مقيد و مشروط خواسته است به آراء عقليه و قوانين حسنه شرعيه كه از آنها نبايد تخطى كند و به هواى خود نبايد رفتار نمايد كه هميشه در قيد اسارت احكام عقليه و شرعيه اسير و محبوس به حبس نظر است ، پس ديانت اسلام تاءسيس سلطنت مشروطه اى اسـت در وجـود هـر فـردى از افـراد بـشـر و حـقـيـقـت اوسـت پـس اسـم حريت و آزادى براى عـقـل اسـت و قـلم و زبـان از آن جهتى كه بيان اظهار مداركات عقلى را نمايند نيز بايد آزاد بـاشـنـد تـا آن كـه تـعـليـم و ارشـاد جـاهـل و هـدايـت گـمـراه بـه عمل آيد و اسم مشروطه براى نفس ‍ حيوانى است كه آزادى براى او موجب فساد و سفك دماء و بـالاخـره مـوجـب خـرابـى دنـيـا و آخـرت و هـلاكـت خـود اسـت و نـبـايـد آزاد بـاشد، بلكه در اعـمـال خـود مـقـيـد به حكم عقل و شرع باشد و از نتايج عظيمه اين اشتراط و حريت ارتفاع العـنـاد و النـفاق و حصول الاتحاد و الاتفاق است( لَوْ أَنفَقْتَ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا مَّا أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَلَـٰكِنَّ اللَّـهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ ) ، يا( يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ﴿ ٢٧ ﴾ ارْجِعِي إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَّرْضِيَّةً ﴿ ٢٨ ﴾ فَادْخُلِي فِي عِبَادِي ﴿ ٢٩ ﴾ وَادْخُلِي جَنَّتِي. )

و اگـر بـا تدبير به آيات قرآنی نظر نمايى و به مندوبات خدا نظر عبرت و استفاده نـمـايى ببينى مصالح دنيويه و درجات و ترقيات اخرويه منظور نظر فيض اثر مدير و مـعـمـار دنيا و آخرت است و اين اشتراط و حريت كه مقصود خاتم الانبياء و حقيقت ديانت اسلام است در بنى آدم كه حب دنيا و شهوترانى در او مستحكم و راسخ است ظهور ننمايد الا نادرى و بـعـض ‍ امـزجـه منزويه و ظهور نوعى با استبداد و بربريت و توحش است ولو به اسم الاشـتـراط و الحريت و لاكن نبايد ماءيوس و خاموش نشست كه حتى الامكان امر به معروف و نـهـى از مـنـكـر واجـب اسـت ولو تـاءثـيـرش نـادر و قـليـل بـاشـد، و قليل من عبادى الشكور.

فرمود يا على اگر يك نفر به واسطه تو هدايت شود بهتر است از انفاق و تصديق آنچه آفتاب بر او بتابد از نقود و جواهر و اگر روحيات اسلام و سياسات آن به جريان افتد و موازين عدل و داد در معاملات در محل هاى خود منصوب و بر پا گردد و در غير منصوصات شـرع بـه مـقتضاى وقت بعد المشورة معمول گردد بهتر از اين چه مى شود سنت مسنوته و طريقه ماءمونة

ولكـن مـا تـفـوه بـه الافـواه و تدور به الالسن دورا و تمور مورا مشوب بالا غراض و مـخـلوط بالامراض لا يطلع صافيه و لا ينبع من منابع تقية طاهرة فيخشى ان يكون و بالا عليهم فى الدنيا و الآخرة(١٥١)

نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست

كلاه دارى و آيين قيصرى داند

نـه هـر كـه مـشـروطـه خـواه شد حقيقت باشد و غلبه با مستبدين و خودپرستان است و ان شـيـاطـيـنـهـم عـلى الاحـرار لبالمرصاد و اگر از همه جهات دستشان از معارضه كوتاه گـرديـد اول پـيشقدم در اين حوزه و گل سرخ در اين روضه همان شياطين خواهند بود و به اسـم مـشـروطـيـت و حـريت ظلمها و شهوترانيها خود را رواج دهند، چنانكه بنى اميه در صدر اول نـسـبـت به اسلام كردند و گفته شد قتل حسين بن على بسيف جده يعنى بر حسب آن دستورى كه فرموده است من خرج على امامه زمانه فدمه هدر چنان كه ابن زياد از علماء وقت خود به اين طور فتوى گرفت .و ايـن كار بزرگى است كه فلك به عهده آخوند انداخته و عباى سنگينى است كه به قامت او دوخته ، بلكه لباس پيغمبرى است لكل نبى حواريون و انا من حوارى الآخوند فلى ما له و على ما عليه و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم

شـيـخ گـفـت : حـال كـه تـو از حـواريين آخوندى ، آخوند مشروطه اعتدالى است نه انقلاب و دموكراتيك و ظاهر بيان شما الميل الى الدموكرات

گـفـتـم : آقـاى آخـونـد اجـل شـانـا از اين است كه در حقوق مدينه تقديم اشراف نمايد و حق رنـجـبـر و كـارگـر را ضايع نمايد و اعتصاب نمايد مع تو غله فى العلم و الفقاهه و تحققه بالحكمة و النباهه نعم قيل من مرامات تلك الطائفه التفكيك بين القوة القضائيه و الروحـانـيـه فـانـكـره دام ظـله لكـونـه بـمـعـزل عـن الحـق و مـرصـى بـعـيـد و نـحـن اهـل المـعـنـى غـيـر مـقـيـديـن بـالاسـامـى و الافـاظ المـسـتـحـدثـه بل قيد طوع كريمة انما المؤ منون اخوة و المواسات و المساوات من لوازم الاخوة و نحن شيعة عـلى امـيـر البـررة عـلى انـفـسـهـم ولو كـان بـهـم خـصـاصـة و الذى قال لا افسد نفسى باصلاح الناس

يك ـ دو قرائت خانه تشكيل شد در نجف كه مجموع كتب علميه و روزنامه جات و مجلات بود و من كه بى كتاب و علف خودرو بيابانى بودم در مدرسه در آن كتابخانه و يا قرائت خانه پـلاس بـودم و روزنـامـه هـا و مجلات را نيز بى نصيب نمى گذاشتم و طلاب و فضلاء و بـى عـلاقـه هـاى بـه دنيا و زيركان و با ذوقها و بواطن صافيه مشروطه خواه بودند و بـه دور آخـونـد طـواف مـى كـردنـد و الذيـن فـى قلوبهم مرض با امراض و زادهم الله مرضا خود پرست و مستبد بودند يحومون حوم مركز الاستبداد و يسجدون لرب نوعهم و جامع جمعهم يوم التناد.

رك رك است اين آب شيرين آب شور

در خلائق مى رود تا نفخ صور

نوريان مر نوريان را طالبند

ناريان مر ناريان را جاذبند

و بـعـضـى از مـسـتـبـديـن مـعـمـم كـه از خـر مـقدسين و مدلسين بودند شيطنتها و سياستها و پـوليـكـاتـى بـر ضـد مـشـروطـيـيـن مـعـمـول مـى داشـتـنـد كـه مـال و جـان و عـرض و آبـروى بـيـچـارگـان را در مـخاطره انداخته بودند و از هيچ تهمت و بـهـتان و نسبت بابيت و ارتداد فروگذار نمى كردند و به آقاى آخوند نسبت مى دادند كه اصـلا فـرنگى است و ختنه نشده است و قرنطينه هاى عراق كه موجب بس اذيت و آزار بلكه هـلاكـت زوار شده است به امر آخوند گذاشته شده است و از اتهامات به نوع آخوندها يكى آن كه اينها بابى شده اند...

و ايـن اشـتـهـار فقط در نجف نبود، بلكه به تمام عراق و عشاير مى رسيد به حدى كه از اعـراب بـاديـه طـلاب در اذيـت و آزار بودند و در خود نجف نيز ماءمون نبودند و به طورى سـخت شد در بيرون ها كه طلاب يك سال به زيارت كربلا نرفتند و به كوفه جهت هوا خورى و يا بيتوته در كوفه و سهله نتوانستند از خوف جان بروند و در چهار حصار نجف محبوس بودند و خود نجف هم مثل جاهاى ديگر بود. لكن بعد از اعلان مشروطيت عثمانى ، حكم شـد بـر ايـن كـه طلاب نجف بايد محترم و ماءمون باشند، لذا نجف بهتر بود و خر مقدسين مـشـغـول تـزريـقـات اهـل بـاديـه گـشـتـنـد و آنـهـا در صـدد قـتـل بـودنـد كـه در هـر جـا طـلبـه ايـرانى مى ديدند و خلوت بود مى كشتند. اين بود كه مـسـافـرت بـه كـربلا و كوفه جهت عبادات موظفه بر طلاب نجف حرام گرديده بود. همان زيـارتـى كـه مـقـابـل نـود حـج و عـمـره پـيـامـبـر است ، ولكن من بلكه كليه سادات از اين گرفتارى ها معاف بوديم

در همين اوان در زيارت عرفه من از راه شور پياده به كربلا رفتم ، يكى از رفقاى نجفى را كـه اصـلا دامغانى بود و آخوند هم بود و از راه آب به كربلا مشرف شده بود ملاقات نمودم

گـفـت : چـرا نـمـى پـرسـى كـه مـن چـطـور آمـده ام گـفـتـم سـؤ ال مـورد نـدارد، مـثل هميشه آمده اى گفت خير مثل هميشه نيامده ام ، گفتم بگو، گفت از كوفه بـه طـراده نشستم كه تمامى اهل آن از اعراب باديه و اواسط عراق كه بيست ـ سى فرسخ از كـوفـه دور بـودنـد در آن نـشسته بودند و فقط دور شديم يك ساعت به غروب مانده ، اعراب موضوع سخنشان در بين خودشان اين شد در شيوخ نجف بابى زياد پيدا شده و در صـدد قتل سيد(١٥٢) بر آمده اند. يكى كه اين اظهار را نمود بقيه قولا واحدا هم تصديق نمودند كه هاى حچايه صدك موبى خلاف احنا سمعنا.(١٥٣)

ديـگـرى اظهار نمود كه يك نفر از آن بابيها در ميان ما موجود است و لابد ان نقتله و نذب بـالشـط قـربـة الى الله(١٥٤) و آب از آب هم نجنبيد. ديگرى اظهار نمود اگر مى خـواهـيـد بـكـشيد اين ملعون الو الدين را و آب از آب نجنبد بگذاريد تا آفتاب غروب كند و تاريكى ساتر شود و انگيزش فتنه نكند، ديگران بالاتفاق تحسين و تصويب اين راءى را نـمـودنـد و صـداها بلند گرديد كه هاى خوش حچايه جوانى از ميان جماعت برخواست و گـفت انا اقتله بها الخنجر و خنجرى براق از غلاف كشيد و ارائه داد، باز همگى بالاتفاق گفتند زين زين اقعد الساعة حتى تغرب الشمس ، آن جوان خنجر را به غلاف نمود و روى تـخـتـهـاى طـراده چندك زد منتظر غروب آفتاب شد و من همه قراردادهاى آنها را كه به لسـان خـودشـان بـود شنيده و فهميده ، سر پايين انداخته سكوت اختيار نموده خود را به نفهمى و كوچه حسن چپ زده بودم ، لكن در باطن بدن مرتعش و دهان خشكيده و بيابان خلوت و در طـراده مـحبوس و يقين به مردن حاصل ، به يك اضطراب فوق العاده ، گاهى به خدا مـتـوجـه كـه امـن يـجـيـب المـضـطـر و گـاهـى بـه حـضـرت حـجـت مـتـوسـل كـه يـا حـجـة بـن الحـسـن ادركـنـى ، ادركـنـى ، اردكـنـى ، العـجـل ، العـجـل ، العـجـل عـربـى در پهلوى من نشسته بود ديد كه من آسوده ام گفت شما فهميديد كه چه گفته است ، گفتم نه ، گفت مى خواهد شما را بكشد و يذبك بالشط و من خـنـده جـعـلى بـه روى او نـمـوده تـعجبا گفتم من مسلمان و اينها مسلمان و زوار، تو دروغ مى گـويـى و اشـاره بـه گـنـبد نجف نموده ، گفت و حق هذا المؤ منين الساعه مى كشد شما را و يـذبـوك بـالشـط و مـن روى از او گـردانـيـدم و گـفـتـم تـو دروغ مـى گـويـى بـاز مـشـغـول بـه تـوسـلات خـالصـانـه خـود شـدم كـه هـيـچ وقـت چـنـيـن متوسل و منقلب خود را نديده بودم و هر چه آفتاب نزديك تر به افق مى شد اضطراب در من بيشتر مى شد به حدى كه رمق از اعضا رفته و از حس حركت باز مانده و نفس به شماره افتاد كانه مشغول به جان كندن بودم كه يك مرتبه صداى رعد آسايى از كنار شط بلند گرديد كه ابو طراده جدم من و اهل طراده هول خورده ، متوجه شديم ديديم عرب درازبالايى ، ضـخـيـم انـدامى ، سيه چرده اى ، سبيل از بناگوش گذشته ، ريش تراشيده ، تفنگ به دسـت گـرفـتـه ، قـطـار فشنگ به كمر بسته و بر روى سينه نيز آويخته ، ببر هيبتى ، مريخ صولتى ، عزراييل وشى ، شير غرشى ، ابو طراده فورا جدم نموده جست ميان طراده فرمان داد كه برو اهل طراده چنان هول خورده و رنگ پريده و ماست به كيسه انداخته و شش بيستى را خورده كرده كه كانه عزراييل حاضر شده براى قبض ارواح اين جماعت و آن جوان كـه مـهـيـاى قـتـل مـن بـود از روى چـوبـهـاى طـراده بـه مـيـان خـوره خـزيـده از آن خيال منصرف و به فكر خلاصى خود افتاد، آن عرب هم روى عرشه طراده تفنگ خود را به دسـت گـرفته روى سر اهل طراده به هياءت اقعاء(١٥٥) و نشستن سگ چندك زده و فقط من از ميان اين جماعت مى خواهم به قربانش شوم كه فعلا كشتن من به تعويق افتاده تا بعدها چه شود.

بـه قـدر ده دقـيـقـه سكوت و حال بهت بر اهل طراده حكم فرما بود، بعد از آن پيرمردى از آنـهـا كـه سرد و گرم دنيا را ديده و تلخ و شور دنيا را چشيده و تجربه ها كرده و پخته گـشـتـه و جـراءت كـرده قـدم جـلادت پيش نهاده ، گفت آقاتى لوين تروح(١٥٦) با آن صداى خشنى كه داشت گفت شى يخصك ملعون الوالدين انا لوين ارواح(١٥٧)

ديگران كه ديدند جواب پيرمرد را چنين داد و قرى براى او نگذاشت ، حساب خود را نموده و از مـن بـكـلى مـنـصـرف شـدنـد و تـاريكى عالم را فرا گرفته و صم بكم عمى لميدند و بـتـمـرگـيـدنـد و من تا صبح به خواب نرفتم و هر وقت چشم باز كردم ديدم او همان طور نـشـسـتـه و تـفنگ به دست گرفته به اطراف آسمان نظر مى كند، هر چه بود من از كشته شـدن آسـوده شـدم صـبح يك ساعت از آفتاب گذشته نزديك به آبادى طويرج رسيديم باز همان عزراييل گفت ابو طراده جدم

او هـم كـنـار برده با تفنگش جست بيرون و طراده چى گفت اقاتى كروه(١٥٨) يك دفعه فشنگى به تفنگ نموده و سر تفنگ را حواله سينه طراده چى نمود گفت ماكو عندى الا چيله تريد هاك(١٥٩)

طـراده چـى بـه عجله عرض نمود رح دعة الله(١٦٠) و رفت و چيزى از او نفهميديم الا آن كـه مـا خـلاص شـديـم و مـمـكـن اسـت كـه بـه مـنـزلش مـى رفـتـه ، خـدا مـيـل او را بـه طـراده نـشـسـتـن نـمـوده كـه شـيـخ دامـغـانـى خـلاص شـود. و اگـر از اول بـه دل عـربـهـا كشتن شيخ اخطار نمى كرد شايد به آوردن آن عرب محتاج نمى شد و اخـطـار جـهـت تـخـويـف شـيـخ شـايد مجازات تقصيرى بوده كه از او سر زده و چنانچه خدا شـهـوت آن تـقـصـيـر را نـداده بـود الآن ايـن اخـطـار واقـع نـمـى شـد. و هـو فعال لما يشاء و لا يشاء ما يشاء عبثا و لا جزافا.(١٦١)

آخـونـد گـفـت : رسـيـديـم بـه طـويـرج مـن بـه قـهـوه خـانـه رفـتـم و دو ـ سـه نـفـر از اهـل طـراده نـيـز آمـدنـد. مـن بـه قهوه چى فرمان دادم كه چايى به آنها بدهد از آن كه فى الجـمـله فـارسى مى دانست پرسيدم راست بگو حرفى كه ديشب گفتى راست بود و گمان ندارم كه راست مى گفتى

_____________________________

پاورقي

١٤٦- زن و فرزند مرده

١٤٧- پـرودگـارا بين ما الفت و مهربانى قرار ده همانگونه كه بين آدم و حوا الفت قرار دادى

١٤٨- زمين خشك و بى حاصل و آسمان سر مخالفت داشت

١٤٩- همتش آب و نان بود و جز چيز ديگرى را نمى شناخت

١٥٠- پيامبر فرمود: هلاكت مرد در آخر زمان به دست زنش باشد.

١٥١- ولى آنـچـه از دهانها بيرون مى آيد و بر زبانها مى گذرد با غرضها آميخته اسـت و از دل پـاك وسـرچـشـمـه پـاكيزه بيرون نمى آيد بيم آن است كه اين گفتارها مايه خسران دنيا و آخرت باشد.

١٥٢- سيد محمد كاظم يزدى

١٥٣- سخن شما كاملا صحيح است ، ما هم آن را شنيديم

١٥٤- بايستى او را بكشيم و جسدش را قربة الى الله در رودخانه بيفكنيم

١٥٥- مربع نشستن

١٥٦- سرورم ، كجا مى روى ؟

١٥٧- لعنت بر پدر و مادر تو باد، به تو چه كه كجا مى روم ؟

١٥٨- آقا، لطفا كرايه اتان را بدهيد.

١٥٩- چيزى غير از يك فشنگ ندارم ، آن را مى خواهى ؟ بفرما.

١٦٠- برو به سلامت

١٦١- خدا هر چه را بخواهد مى كند و آنچه را كه بخواهد بيهوده و گزاف نيست

گـفت : به حق اميرالمؤ منين اگر آن عرب نيامده بود تو را كشته بودند و به شط انداخته بـودند و حالا خوراك ماهى ها شده بودى گفتم اولا از كجا در نجف بابى پيدا شده باشد و بـه قـصـد قـتل سيد باشد و على فرض تسليم ، از كجا محرز شده كه من از آن بابيها باشم ، بلكه شايد از مخلصين آقا باشم و آنها كه براى سيد اين همه سنگ به سينه مى زنند، شايد داغ مرا به جگر او زده بودند.

گـفـت : جـنـاب شـيـخ اين بابيه و براى سيد كشتن بهانه و لقلقه لسان است مقصود از كـشـتـن تـو فـقـط بـيـعـارى و لعبى بود كه خدا بر تو رحم نمود و الا خداى سيد را نمى شناسند تا چه رسد به سيد.

و از ايـن طـور قـضـاياى ظالمانه جانسوز بر فضلاء و مجتهدين زياد وارد مى نمودند و من اگـرچـه فـى حـد نـفـسـه مـعـاف بـودم ، لكـن آدم غـيـور نـمـى تـوانـد تـحـمـل اين همه ظلم بر هم مسلكانش ببيند، ولكن چون از خودمان بر خودمان بود مى بايست سوخت و ساخت

من از بيگانگان هرگز ننالم

كه با من هر چه كرد آن آشنا كرد

و چون روس غالبا عساگر خود را به ايران سوق داده و تعديات جابرانه مى نمود آقاى آخـونـد بـه عـزم جـهـاد و دفاع و بيرون نمودن روس و سركوبى محمد على ميرزا(١٦٢) حـركـت نـمـود و مـن هم با آخوند و تمام طلاب و مجتهدين ديگر حتى آقاى آقا سيد محمد كاظم حـركـت نـمـوديـم و چـون آتـش ‍ مـن تـنـدتـر بـود بـا چـنـد نـفـرى يـك روز قـبـل از حـركـت آخـونـد رفـتـيـم بـه كـاظـمـيـن ديـديـم اهـالى بـغـداد از هـمـه مـذاهـب جـهـت اسـتـقـبال و اظهار همدردى تا يك فرسخى بيرون شده بودند، يعنى تا يك فرسخ طناب خـيـمـه هـا بـه همديگر وصل بود و در جلو خيمه روى ميزها اسباب چايى و قهوه و تنگ هاى بـلور شـربـت خـورى بـه اضـعـاف شـربـت هـا كـه هـر خـيـمـه و دسـتـگـاهـى مـال صـنـفـى از اصـنـاف بـود و آفـتاب كه بر اين اثاثيه و ظرفهاى بلور تابيده بود كانه زمين آسمان پر ستاره بود و جمعيت نيز از هر رقم موج مى زد.

پـنـجـاه هـزار قـشـون و رجـال دولت عـثـمـانـى و سـفـرا دول تماما حاضر بودند براى تماشا قوت و شوكت اسلام آن وقت من فهميدم و سفير روس ترسان و لرزان بود.

مـا در حسينيه كاظمين كه مدرسه كوچكى است منزل نموديم و از عشاير اطراف كاظمين نيز ده هزار با اسلحه و حوسه كنان به استقبال تا محموديه رفتند و اين قوت و شوكت اسلامى با آن اوج گرفتنش يك دفعه خاموش و مستقبلين خائبا مراجعت نمودند كه آخوند در سر موعد نيامد و نخواهد آمد.

خدايا! اين چه بخت سياهى است كه داريم ، اين چرا چنين شد، اى داد، اى بيداد... چه خيالاتى به كله ما جا گرفت و چه فحشهايى به روس صورت مى گرفت ، يارب ، چه باعث شده كه آخوند نيامد مگر زهرش دادند، مگر از گارى افتاد.

در ايـن خـيـالات گـونـاگـون بـودم كـه بـعـضـى از رفـقـا اظـهـار داشـتـنـد كـه خوب است حـال كه تا اينجا آمده ايم برويم زيارت سامره گفتم خوب است عوض ‍ سامره به گور مى رفتيم ، من كه بر مى گردم به كربلا، فردا با يك نفر از رفقا به كربلا رسيديم ، پـرسيديم چرا چنين شد؟ گفتند كه سيم تلگراف از طهران صدا نمود كه قضى الامر و استوت على الجودى و قيل بعدا للقوم الظالمين

يـعـنـى طـهـران مفتوح و محمد على ميرزا معزول و مخلوع شد و كشتى سلطنت بر جودى كوچك احـمدى قرار گرفت و محمد على ميرزا و من تبعه تبعيد شدند. همين كه اين تلگراف رسيد رفـتـند نزد آقا شيخ عبدالله و گفتند بديهى است كه تعديات روس به ايران به اشاره مـحـمـد عـلى مـيـرزا بـوده و خـلع او مـلازم اسـت با رفتن روس از ايران و اگر چنانچه ما از كـربـلا تـا كـاظـمـيـن حـركـت نـمـايـيـم بـه قـصـد اخـراج روس و حال آن كه خودش هم خواهد رفت مثل اين است كه سگ ديوانه و هارى همراه خود مى رود و ما هم از عـقـب تـعـاقـب نـمـوده سنگ به او بپرانيم و الساعه شما بايد آخوند را از حركت مانع و مـتـقـاعـد فـرماييد كه حركت در اين زمينه با آن كه هيچ فايده ندارد اسباب مخاطره اسلام و مسلمين است و ما هم در خدمت شما مى آييم كه تاءييد شما را نماييم

دسـت و پـاى آخـونـد سـسـت گرديد و آثار مغلوبيت در ناصيه اش هويدا گرديد و شياطين انـسـى خـوشـحـال و خـرم بـرخواستند و رفتند. روز جمعه بود على الرسم رفتيم به حرم مـشـغـول زيـارت عـاشـورا شـديم جهت تعجيل در ظهور حق دولت حقه تا آن وقت نفرين هاى دعاى علقمه را به دشمن امام و شيطان حواله مى كردم و از امروز عبارت نفرين را ارجاع به روس نـمـودم و چـون كـربلايى ها غالبا عالم و عامى شان مستبد بودند حتى در فوت حاج مـيـرزا حـسـين حاج ميرزا خليل كه از مجتهدين بزرگ بود چون امضاى مشروطيت را نموده جشن گرفتند و چراغانى نمودند و شربت و شيرينى گذاردند.

در ايـن ايـام كـه طـلاب از جـوش و خروش افتادند و از حركت تا كاظمين منصرف و جند الله مـتـفـرق شـدنـد بـسـيـار از دوسـت و دشـمـن كـربـلايـى ها سرزنش و استهزاء مى شنيديم ، مـتـصل مشغول به همز و لمز و سخريه بودند. يكى از پيشنمازان كه پيرمرد هندى بود و بـه واسـطـه خـويشان كربلايى من با او آشنا و دوست شده بودم و مشروطه را مساواق با كـفـر و آخوند را كافر مى دانست ، ولو در نزد من اظهار نمى كرد و از طرف ديگر هميشه از انگليس تمجيد و تعريف مى كرد و اگر مى گفتيم كه انگليس مشروطه است بسيار فحاشى مـى نـمـود كه خدا نكند انگليس مشروطه باشد، انگليس ‍ پارلمان دارد و بواسطه پارلمان نـظـام احسنى را اتخاذ نموده و رعيت در امن و رفاه است و مشروطه بلايى است كه فقط بر عـثـمـانـى و ايرانى نازل شده الغرض همين پيشنماز اين طور به ما سرزنش و سركوفت مـى زد كـه رفـتـيـد بـا قـلم تـراشـهـاى خـود گـردن روس را مـثـل گـردن مـرغ بـريـديـد و او را بـه پـرپـر انـداخـتـيـد حـالا بـرويـد بـه آسـودگـى مشغول درس و بحث خود بشويد، خدايا زين معما پرده بردار.

در ايـن سـفـر، كـربلا بر ما از زندان بدتر شده بود از اين پيشامد ناگوار و استهزاء و مسخره نمودن اهالى كربلا كه اغلب خيلى رذالت مآب هستند و غالبا هم عجم هستند يكى مى گـفـت هـر دزدى و مـال مردم خورى و آدم كشى كه نتوانست در ايران زندگى كند رفته آنجا متوطن شده ، اين است كه مجمع الرذايل گشته

على الجمله آمديم كه زن و بچه را حركت بدهيم به نجف ، گفتند هنوز دوستانمان و خويشان خـود را درست نديده ايم شما اگر چند صباحى ما را مهلت دهيد به موقع است گفتم من كه در ايـن مـحـنـت سـرا طاقت ندارم من مى روم شما بعدا بياييد. مادر زن ما گفت ما مرد دلسوزى نـداريـم خـانـه مـا را مـدتى است چند نفر زن عرب كه مرد هم ندارند تصاحب نموده و در آن سـكـنـى نـمـوده انـد، اگر گاهى گفتيم بيرون رويد، هزار فحش و ناسزا گفته اند، چون كـليـه عـربها به عجمها بدبين و به چشم حقارت نظر مى كنند و آنها را آدم نمى دانند با آن كه معاش اهالى مشاهد مشرفه از اهالى ايران است چه به رضا و معاملات و چه به دزدى و اجبار.

گـفـتـم : بـدبـينى آنها شنشته اعرفها من اخزم وصاياى عمربن الخطاب است كه در خميره اينها داخل است ، برخيز برويم خانه را به من نشان بده

رفـتـيـم بـه در مـنـزل ، گـفـتـم : ايـتها النسوه العربية و النبطية البدوية و السليطة السلقلقيه ان كنتن تردن اللطف و الكرامة فاخرجن بالسلامة و الا.

به يك مرتبه صدا به صدا انداختند و حمام زنانه ساختند ما نفهميديم كه چه گفتند، آخر حرفشان اين بود كه رح ، رح ان ابننا من الاولاد السطان

چون پسرشان را به نظام وظيفه برده بودند و قزاق به حكم اولاد سلطان بود به همان مفتخر و مغرور شده بودند كه اموال ضعفا را بلكه بچاپند.

گـفـتـم : قـد انذرتكم فاعذرتكم فاذا حل الغضب فساء صبح المنذرين(١٦٣) به مادر زن گفتم طاپوى خانه را بده يعنى قباله رسمى را. آمدم ميان بازار دو قران دادم به كـاتـب كه عريضه اى به فلان مضمون به متصرف كربلا نوشت ، رفتم به دارالحكومت بـعـد از سـلام عـريـضـه را روى مـيـز گذاشتم برداشت خواند دو كلمه در پشت آن نوشت و اشاره كرد كه بردار برو و عريضه را برداشتم ، رفتم به اطاق دفتر عريضه را داديم ، خـوانـد و پـشـت عريضه را نيز خواند دست دراز نمود گفت طاپو، طاپو را دادم دفترى را بـرداشـت بـعـد از ورق زدن مـطـابقه نمود، چيزى باز در پشت عريضه نوشت ، عريضه و ورقـه طـاپـو را داد و اشـاره كـرد برو بيرون رفتم به اطاق اجراء عريضه را دادم رييس اجـرا كـه در اين اطاق جمعى از مريخ صولتان بر صندليها جلوس داشتند. به دو نفر از آنـهـا اشـاره شـد، بـرخـواستند و به من گفتند آقا بيا برويم ، آمديم ميان ميدان كربلا كه اداره نظميه و محبس آنجا بود.

گـفـتـنـد: آقا تو همين جا بنشين تا ما بياييم گفتم شايد خانه را بلد نباشند، گفتند بلد هـسـتـيـم ، رفـتند بعد از يك ساعت ، چهار ـ پنج زن را جلو انداخته آوردند، گفتند اينها نيز مجازات دارند و آن هم به اختيار شماست و خانه خالى است ، برويد تصرف نماييد.

گـفـتـم : چـون مـرا نـشـنـاخـتـه بـودنـد ايـن دفـعـه را بـخـشـيـدم و حـال گـذشـت مـن از شـمـا فـقـط جـهـت زن بـودن شـمـاسـت كـه لا تقابل المراءة الا المراءة(١٦٤) و اگر بچه تان كه اولاد سلطان شده مى بود معلوم مـى شـد كـه چـه كـاره ايد. اذهبوا فانتم الطلقاء كلام جدى لاجدادكم(١٦٥) خانه را بـه تـصـرف مـادر زن دادم خـائبـا و خـاسـرا پـر و بال شكسته به نجف آمديم

چـيـزى نـگـذشـت كـه سلطان عبدالحميد(١٦٦) تبعا لمحمد على ميرزا و اغترارا بما فى نـفـسـه مـن القـوة و العـظـمـة بـيـرق مـخـالفـت بـلنـد، بـنـاى وكيل كشى و خرابى مجلس مبعوثان گذاشت باز طلاب و آقايان نجف از اشرار و گرگان عـراق و مستبدين بى حيا كه از هر درنده اى به زخم لسانى بدتر بودند در اضطراب و در تـب و تـاب افـتـادنـد و تـا آن وقـت مـن حـقـيـقـة مـا اوذى نـبـى مثل ما اوذيت را نفهميده بودم كه در آن وقت فهميدم

گـفـتـم : در قـرن مـا عـجـب شـورهـايـى بـرپـاسـت و وكـلاى اسـلامبـول كـارى كـه كـرده بودند دو تلگراف يكى به سلانيك و يكى به آقاى آخوند نمودند كه ما را دريابيد، بلكه اسلام را، كه ما رفتيم به ديار عدم

آقـاى آخـوند تلگرافى تهديدآميز به سلطان عبدالحميد نمود كه بوى مخالفت با قرآن كـريـم از آن نـاحـيـه مـى رسـد البته در صورت صدق بايد جبران و ترميم شود و الا از عـرش خـلافـت تو را سرنگون خواهيم نمود، چنان كه نسبت به سلطان ايران نموديم اين صـورت تـلگراف را كه عربها شنيدند شيوخ عرب ترسيده و لرزيده و با رنگ پريده دور آخـونـد مـجـتـمـع شـدنـد كه جناب شيخ چه كرديد، اين تلگراف جالب توپهاى قلعه كـوب اسـت بـراى بـقـعه مطهره ، شما خيال كرديد كه اين سلطان عجم است ، اين هفتاد هزار ارمـنـى را بـه يـك شـليـك و يـك اشـاره مـعـدوم نـمـود، بـاز خـواسـت كـه نـمـودنـد با تمام دول اعـلان جـنـگ داد، در بـيـن دول ، مـعـروف بـه قـصـاب اسـت جـان و مـال چـهل هزار نفوس نجف به جهنم كه نجف و اين بقعه مطهر قاعا صف صف(١٦٧) خواهيد كرد. شما به چه اطمينان اين تلگراف را نموديد. هاى اشلون قضيه ، هاى اشلون قضيه بليه(١٦٨) اناالله و انا اليه راجعون

آخـونـد گـفـت : يـا جماعة لا تخافوا و لا تلومو انى فقد استخرت الله فخار لى ذلك و انـه و انـه مـعـنـا و سـيـنـصـرنـا على قوم الكافرين فطيبوا انفسكم و خافو الله فانه من ورائهم محيط.(١٦٩)

ولكـن سـلانـيـك هـا جـواب فـعـلى دادنـد شـش سـاعـتـه از بـر و بـحـر وارد اسـلامبـول ، پـس از جـنـگ مـخـتـصـرى سـلطـان عـبـدالحـمـيـد را معزول و به كشتى انداخته به سلانيك در تحت نظر گرفتند و محمد رشاد به تخت نشست و به توسط تلگراف محمود شاه و شيخ الاسلام عثمانى تشكرات خود را به آقاى آخوند تـقـديـم نـمـودنـد و حـفـظ مقامات آقايان و طلاب را از ايالت بغداد جدا خواستار و امر اكيد فرمودند.

هر دم از اين باغ برى مى رسد

تازه تر از تازه ترى مى رسد

فان لكل عسر يسرا و ان لكل عسر يسرا.

ولكـن عـثمانى ها از ايرانى ها در اين قضيه زرنگ تر بودند چون اگر محمد على ميرزا را در تـحت نظر مى گرفتند و تبعيد نمى كردند به دوخه هاى(١٧٠) بعد گرفتار نمى شدند.

و جـدا مـشـغول درس و بحث شديم ، درس شب در تنبيهات استصحاب بود و دوره دوم من بود كـه مـحـض تـسـمـع و تـبـرك بـود رفـتـن مـن و الا دوره اول با تعمق و تدبر همه را نوشته بودم و آنچه را كه قوه بود دريغ نكرده بودم