سياحت شرق

سياحت شرق0%

سياحت شرق نویسنده:
گروه: سایر کتابها

سياحت شرق

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سيد محمد حسن قوچانى
گروه: مشاهدات: 26338
دانلود: 2466

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 43 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 26338 / دانلود: 2466
اندازه اندازه اندازه
سياحت شرق

سياحت شرق

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

____________________________

پاورقی

١٢- پاسبان

١٣- هدر

١٤- گوسفندهائى كه براى تهيه گوشت زمستان نگهدارى مى نمايند و پرورش مى دهند.

١٥- يـعرب بن قحطان از بزرگان ملوك قحطانى و در فصاحت و بلاغت مشهور بوده گويند، نخستين كسى بوده كه به لغت عربى تكلم كرده است

١٦- لاف و گزاف

١٧- وضوى كامل يا ترتيبات مستحبى

١٨- زغال درخت مو

١٩- چرم دباغى نشده

٢٠- عـبـدالوهـاب مـايونى : منجم و مدرس و حكيم ، از شاگردان حاج ملاهادى سبزوارى ، متوفى ١٣٢٩ ه‍ق .(اتركنامه ص ٢٣٤)

٢١- مـيـرزا حـسـن شـيـرازى از علماء و از پيشوايان بزرگ عالم تشيع ، در سامره حوزه درس داشت در زمان ناصرالدين شاه به سال ١٣٠٩ ه‍ق كه امتياز انحصار دخانيات ايران بـه يـك كـمـپانى انگليسى داده شد ميرزاى شيرازى حكمى مبنى بر ترحيم دخانيات صادر كـرد كـه تـمام مردم سراسر ايران اطاعت كردند و در بعضى از شهرها نيز شورش برپا گرديد. عاقبت دولت مجبورشدامتياز را لغو كند.

٢٢- بالكن

ت- فصل اول : دوران كودكى

او خوابيده و من هم به گفته هاى او عمل كردم لكن به احتياط تامى كه مبادا خشى و صدايى بـلنـد شـود و در غير وقت بيدار شود. سماور كه جوش آمد برخاست چايى دم كرد و سينى استكان را نزد خودش گذاشت حوله كه از روى استكانها برداشت چنان برقى داشتند كه كانه تازه خريده شده

چـايى دم كشيد. دو استكان يكى را به طرف من گذاشت كه بخور و يكى را نزد خودش من بـه عـجـز تـمـام كه نمى خورم و چون عليلم براى من خوب نيست و عادى هم نيستم و علاوه پـدرم سـفـارش نـمـوده كـه چـايـى نـخـور. چـيـزى نـگـفـت چـايـى خـود را خـورد و مـال من را برداشت رفت به پيش طره ، چايى و قند او را ريخت ميان مدرسه باز آمد نشست و دو استكان ريخت باز يكى را طرف من گذاشت و يكى را نزد خود و زمخت و ساكت شد در اين مـرتـبـه اسـتـنـبـاط چـنان كردم كه عازم شده كه هر چه بگويم نمى خورم اين مى برد ميان مدرسه مى ريزد باز استكان چايى ديگر پيش خواهيد گذاشت تا آب سماور تمام شود. بعد از آن با اين لجاجت و غيظ معلوم نيست چه ها خواهد شد از خوف بابينى به خاك ماليده شـدگـى اسـتـكـان چـايـى را بـرداشـتـم خـوردم كـه اگـر زهـر قـاتـل را خـورده بـودم گـواراتـر بود با خود گفتم اين صورت را از كسى نديده و نشنيده بودم

طـرف عـصـر ديدم يك - دو نفر از محترمين شهر و يكى از ميرزاهاى شجاع الدوله آمدند باز دوره قـليـان و چـايـى گـرم شـد ايـنـهـا يـك - دو سـاعـت نـشـسـتـنـد و مـن متصل در حركت بودم براى زغال و آب سماور و بيرون بردن سماور و جوش آوردن و قليان كذايى را ساختن و بازار رفتن تا نيم به غروب آنها رفتند اجازه مرخصى گرفته آمدم و در دكان آشنا كه با او به خانه برويم گفت همان ماده گاو سياه شاخ كوتاه كه دو سه مـرتـبـه صـبح و شام در خانه مى ديدى او را به گوره(٢٣) فرستاده ايم برو زود در دروازه پـائيـن كـه حالا گوره مى آيد او را ببر خانه و اگر نشناختى از گورنچى بپرس وقـتـى كـه بروى ده - پانزده سير آرد جو بگيرد با كاه تريد بساز آخورش را پر كن و صـبـح هـم پيش از مدرسه ببر به در دروازه به گوره سر بده باز نيم به غروب برو بياور تريد كن براى شب و اين قاعده كليه است و كار همه روزه است

گفتم خوب ، به عجله رفتم گاو را آوردم نيم ساعت از شب از طويله كاهدان بيرون شدم

آشـنـا گـفـت بيا اين قران را بگير، يك شيشيه هم داد كه از دكان عطارى ده سير نفت بگير رفتم عطار گفت به يك قران ده سير نمى دهم ، گفتم ده سير چند مى شود گفت يك قران و پنج شاهى

گـفتم به قدر يك قران بده داد؛ لكن شيشه پر شد آوردم آشنا گفت آوردى ، ده سير است ، گـفـتـم شـايـد زيـادتـر هـم بـاشـد. شـيـشـه خـيـلى پـر شـده احـمـق هـم خـوشـحـال شـد كـه ارزان خريده ام گفت من خودم قيمت كرده ام ، ده سير را يك قران و پنج شاهى كمتر نكردند، پس تو هر وقت نفت تمام شد برو از همانجا بگير. گفت حالا برو هفت - هـشـت دلو آب بـكـش كـوزه هـا و دو ديگ و آفتابه ها پركن براى خوردن و غيره كه زنها نـمـى تـوانـنـد. گـفـتـم خـيـلى خـوب گـفـت هـر شـب آب كـشـيـدن مـنـزل بـه عـهـده تـو اسـت گفتم حالا كه برف انبار شده عيب ندارد. ساعت سه از شب غذا خورديم و يك ساعتى هم با بچه هاى كوچك بازى كرديم و خوابيديم با خود گفتم ، چقدر خوب درس ‍ مى خوانم حالا پدر بيچاره خوشحال است كه چند صباح ديگر مجتهد مى شوم

غـرض بـعـد از پـنـج روز سـيـد اسـتـاد، عـوامـل بـه مـا درس داد بـاز يـك روز دو روز تـرك مـى كـرد و جـراءت نداشتم از جاى ديگر درس بـگـيـرم و يـا اشـتـبـاه بـپـرسـم و خـودش هـم فـهـمـى نـداشـت ولو مـعـالم و مطول مى خواند لكن همان اسم بود و بواسطه پيوند با بزرگان و رفت و آمد با آنها و تـقـدس ، مـعزز و محترم بود و پول هم به او زياد داده مى شد و در ميان مدرسه خوب خرج مى كرد.

در زمـسـتـان اول پـيـچ يـعـنـى بـخـارى فـرنـگـى گـذاشـت و حـال آن كـه در آن وقـت فـقط شجاع الدوله داشت ساير خانه ها كرسى و اجاق هاى معمولى بـود مـن روزى دو بـار كـنـده بـه انـدازه بـخـارى كـه خيلى كوچك بود كنده خشك و تر مى شـكـسـتـم و شبانه روز متصل اين بخار سرخ بود. حجره را رفقاى خودش ‍ قهوه خانه اسم گـذاشـتـه بودند و من هم قهوه چى و شاگرد قهوه چى و نوكر بازار رو همه چيز بودم و در خانه هم روز به روز كارها و توقعات زياد. شب تا ساعت پنج چونه ترياك را لوله و بـه كـاغـذ مـى پـيـچـيـدم و پـنـجـشـنـبـه و جـمـعـه كـه بـيـكـار بـودم از مـنـزل دورى دو - سـه پـشـتـه بـوتـه هـيـمـه بـراى تـنـور هـفـتـگـى بـه مـنـزل آشـنـا مـى بـردم در ايـن اواخـر بـه قـاعـده و مـسـتـقـلا عـلافى مى كردم تا قريب يك سـال رسـيد به شرح قطر و چند ورقى كه گفت و طفره هم خيلى داشت معلوم شد كه درست از عهده برنمى آيد.

گفت : سيوطى برو نزد فلان طلبه بخوان وقتى كه اين اجازه را داد كانه عالم را به من داد چـه بـسيار وقتها از درس نخواندم در خلوت گريه مى كردم و خيلى غصه مى خوردم از ايـن جـهـت و جهات ديگر تا آن كه يك ثلث از شرح قطر مانده بود كه ترك كرد. گفت در نـزد فـلانى برو و جامى را بخوان در سيوطى عقالم(٢٤) باز شد و در جامى لجام از سـرم بـرداشـت ولكـن در حـجـره او بـودم و تـمـام خـدمات را باحسن مايكون انجام مى دادم و خـوشـحـال بـودم بـا آن كه همان آب خوردنى كه از سر طويله شجاع الدوله مى آوردم كه فـقط در همان جا يك ـ دو سوراخ كرده بودند و آب برمى داشتند والا در هيچ منزلى روى آن آب بـاز نـبود معذالك پاكيزگى آقا، گل كرد و مدتى بود كه روز دو مرتبه اى با كوزه دو مـنـى از بيرون دروازه بالا از دهن فره(٢٥) آن قنات آب مى آوردم كه خيلى بكر بود. بعد هم زن گرفت شب و روز غالبا جهت خدمات در خانه او بودم يك كمى به مدرسه بودم و خدمات بيش از مدرسه بود تا ناخوش و به مرض استسقا مبتلا و بالاخره رفت به قلعه بالكليه من آزاد شدم

حـرص غريبى به درس داشتم چون كه همدوشان من با اين كه من از آنها باهوش تر بودم از مـن گـذشـتـه بـودنـد. جـامـى بـه سـه ماه خوانده شد چون شب به قدر سه ـ چهار ورق مـطـالعـه مـى كـردم فـردا بـه اسـتـاد گـفـتـم تـو فـقـط عـبـارت بـخـوان و مـعـطـل تفسير مباش و من موارد نفهميده خود را نشان كرده ام آنجا تو را اعلام مى كنم و شرح نـظـام را بـه سـه هفته و حاشيه ملاعبدالله را به شرح ايضا از مغنى درس گرفتم چندى گـذشـت وبـا آمـد. اگـر چـه در قوچان سبك بود لكن در مشهد و اطراف شورش داشت سيد استاد هم در قلعه مرحوم شد و من بالكليه آزاد و آسوده شدم بس كه به درس تشنه بودم با آن كه طلاب متفرق شدند از ترس وبا من ابدا به ياد وبا نبودم

شـجـاع الدوله(٢٦) رفـت كـه فـيـروزه را تـسـليـم روس كند.(٢٧) در چهار فرسخى قـوچـان اسـب او را كـشـت و مـا تـا بـيـرون دروازه بـا اسـتـقـبـال جـنـازه رفـتيم ، آوردند و بردند به مشهد. از آنجايى كه تقادير خداوند خواهى نـخـواهـى جـريـان مـى كند صبج پنجشنبه طلاب گفتند برويم به روضه ، ما چون بيكار بوديم رفتيم ، ديدم مجلس فاتحه و قرآن خوانى است و من از قديم از غذاى سيم مرده بدم مى آمد نشد كه برخيزم سفره را انداختند دورى غذا كه گذاشته اند محض رفع خجالت خود را مـشـغـول نـمـوديـم جـاذبـه معده لقمه را جذب نكرد به زور افشره خواستم او را فرو بـريـم قـلب بـه تـزلزل افـتـاد از آن مـجـلس بـرخـواسـتـه رو به دكان آشنا كه از اين ناخوشى مى ترسم گفت پسر خبرى نيست بى جهت مى ترسى ولكن اگر مى ترسى الاغ فلان را سوار شو برو. من هم فورا لحاف مدرسه را روى الاغ فلان انداختم جزيى اسباب ديـگـر را تـرك كـردم و رفـتـم ده - بيست روزى به ده ماندم ، كاغذى از هم مباحثه ام آمد كه ناخوشى نيست و طلاب جمع شده اند و درسها شروع شده زود بيا.

من هم چون زمستان نزديك بود يك ـ دو بار كنده از سر شاخه هاى درختان فراهم نمودم بار بـسـتـم كـه فـردا حـركـت كـنـم عـصـرى بـود مـيـان مـحـوطـه اى كـه نـزديـك مـنـزل بـود و بـه تـازگـى پـدرم او را مـيـم(٢٨) كـاشـت رفـتـم و بـيـل را بـرداشـتـم نعلى به كف پا بستم دو ـ سه كوچه اى كندم كه نمى دانم چطور شد نـعـلى از كـف پـايـش رفـت و گـوش بـيـل از كـف پايم درانيد تا پشت پا و مقدار كبابى از گوشت و پوست از پشت پا آويخته شد من قبل از همه چيز آن قطعه گوشت را خواستم بكنم كـه آويـخته نباشد هر چه كشيدم مثل پى به قدر وجبى كشش پيدا نمود و كنده نشد بندهاى نعلى را از پا باز كردم و دويدم رو به خانه همان طور سر پا ايستادم تا مادرم كهنه نيم سوخته كرد روى جراحت گذاشت و او را بست به قدر پنج سير خون جريان پيدا كرده بود تـا سـه شـنـبـه روز از درد نخوابيدم بلكه گريه و ناله مى كردم و با سر زانو از اين طرف به آن طرف خود را مى كشيدم

هـفـته اى نگذشت كه قريب ساعت دو از شب كه من با والده در ميان ايوان مهياى خواب بوديم كـه زلزله آمـد و كـوهـها را خراب كرد من فورا از پا فراموش كرده جستم ميان حياط و چنان گرد خرابى كوهها روى ماه را گرفت كه جهان تاريك شد والده را با هزار تشدد و فحش حـركـت دادم بـه مـيـان حـيـاط بـه نـظـرم ده دقيقه طول كشيد لرزش زمين ، صبح خبر آمد كه قوچان و بعضى از نواحى بكلى خراب و معدوم شده است

در حـجـره مـن سـه نفر مـرده بودند در حجره هم مباحثه اى من كه مدرس تحتانى بود سه نفر در حالى كه مطالعه مى كرده اند روى كتابهاى باز پهن شده بودند.

دوازده هزار به شمار آن زلزله تلف شده بودند و از ده ما يك ديوار پوسيده هم نيفتاد با آن شـدت لرزش كـه زنـجـيـر در حـجـره اى داشتيم كه من نمى توانستم باز كنم او را باز نموده و كوههاى بلند خيلى خراب نمود.

و من شكر جراحت پا بلكه ترسيدن من از ناخوشى كه سبب نجات من شد گفتم

يـك مـاهـى در قـلعـه ماندم كه جراحت پا التيام پيدا نمود هر روز بلكه هر ساعت تا يك ماه زمين مى لرزيد و من زلزله هوايى را هم در آن ميان ديدم كه فقط صداى باد تندى شنيدم و حـال آن كـه هـوا سـاكـن بـود، مـلاحـظـه كـردم كـه از طـرف قـبـله مـتـدرجا مى آيد به طرف شـمـال ، ديوارها و خانه هاى قبلى مى لرزيد بعد درختان وسط حياط لرزيدن گرفت بعد سـقـف و ديـوار كـه ما در زير او بوديم به لرزه در آمد و من متوجه زمين بودم كه هيچ تكان نخورد و اين طور لرزه به هيچ قواعدى مطابق نيست

ان الله فعال لما يشاء و يفعل ما يريد.(٢٩)

پدرم گفت : سبزوار نزديك است برو آنجا به مدرسه

گـفـتـم : چون آنجا آشنايى نيست و قيودات مانعه نيست مى روم و الا اگر نظير قوچان بود كـه مرا به آشنايان خود مى سپردى به خدا اگر مى رفتم ، نمى دانى چه كردند. آشناى مـنـزل دار را مـن خـانـه شـاگـرد بـودم ، بلكه نوكر در خانه او، بلكه شاگرد علاف او، بلكه لله بچه هاى او، بلكه زن خانه او! كه كارهاى خانه او را از جاروب كردن و تنور گـرم نـمـودن و خـمـيـر بـه سـر تـنور بردن بلكه گاهى نان از تنور باز نمودن و غذا سـاخـتـن و مـاده گـاو بـه بيرون دروازه بردن و آوردن براى او تريد نمودن و آب دادن از بـاغ ، روز يـك سـبـدچـه انـگـور از بـاغ پهلوى فيلاب(٣٠) آوردن و ترياك ماليدن و چـونه ها را لوله ساختن و به كاغذ پيچيدن و شب جايى كه مى رفت فانوس كشيدن و به نيابت او يك ماه دو ماه در آستانه خدمت نمودن و چيزهايى كه تو به او مى دادى مگر او خرج من مى كرد.

اما پول صابون كه مى گرفت به خدا اگر به پيراهن من صابون و يا قرايح مى زدند بلكه اگر به آب قراح(٣١) مى شستند باز خوب بود نمى دانم به چه نظر به همان آبـهـاى چـرك لباسهاى خودشان يك دست مى ماليدند، شايد جهت آنكه دروغ نباشد كه آب صـابـون بـه ايـن خـورده كـه از شـدت چـرك ، آن آب سـيـاه بـود بدون اينكه ذره كفى از صـابـون در او بـاشـد وقـتـى كـه پـيـراهـن مـن خـشـك مـى شـد از اول سـيـاه تـر و چركين تر بود در آن وقت حساب تو مى گفتى يك تومان براى صابون بس است او مى گفت دو تومان بايد حساب شود من مى شنيدم و چيزى نمى گفتم و يا آنكه سـال صـد مـن آرديمه مى آوردى من در سه ماه سه من و نيم نان از بازار خوردم كه در تمام سـال پـانـزده مـن نـان روزانـه مـى شـود لابـد وعـده شـب هـم در تـمـام سـال پـانـزده مـن مـى شود احتياط كنيم بيست من نان مى شود آن وقت صد من آرد ديمه كه دو خـروار نـان مـى شـود بـه او مـى دادى و هـكـذا سـايـر چـيـزهـاى ديگر، لكن معذلك در خانه خـوشـتـرم بـود تـا در حـجـره مـدرسـه چون در خانه آزاد بودم روحا چون علاوه بر زحمات بـدنـى كـه حـقـيـقت يك قهوه چى ظريف و نظيف كه دو ساعت وسط روز از امر چايى و قليان فـارغ بـودم و آن هـم بـى شـاگـرد و مـعـيـن خـيلى روحا در عذاب بودم از بد حرفى و بد اخـلاقـى و درس ، دو ـ سـه روز بـلكه گاهى الى يك هفته درس نمى داد و نمى گذاشت از جـاى ديـگـر درس بـگـيـرم بـلكه نمى گذاشت اشتباه خود را بپرسم و از اين رو نفهم هاى مـدهـوش از مـن گـذشـتـنـد و بـسـيـار وقـتـهـا در خـلوت بـه حال خود گريه مى كردم

پـدرم گـفـت : چـرا بـه مـن نـمـى گـفـتـى مـگـر مـن تـو را بـه اسـيـرى داده بـودم گـفـتم ميل نداشتم و تو لج كردى و فرستادى و حال به سبزوار مى روم

من از بيگانگان هرگز ننالم

كه هر چه كرد بر من آن آشنا كرد

و شيرينى علم را نيز چشيده ام ولكن دلم به حال تو مى سوزد كه معاش خود را به ليت و لعـل اداره مـى كـنـى و مـن هـم مـخـارج زيـاد دارم آن هـم فـقـط بـايـد پـول بـاشد و پول هم در دست شما عزيز الوجود است نمى توانى جور مرا بكشى و اقلا ماهى پانزده قران بايد به من برسد، سالى هيجده تومان و اين در قوه تو نيست

گـفـت : مـن خـيـلى عـشـق دارم بـه مـدرسه رفتن تو، حتى راضيم گدايى كنم به هر طورى خرجى تو را بفرستم

گـفـتـم : حـال كـه چنين است خدا هم كارساز است نمى گذارد تو به گدايى بيفتى معامله گـرهـاى ده مـان كـه بـه سـبزوار مى رفتند من هم مقدارى اثاثيه ميان خورجين گذارم و به الاغى سوار شدم در همان آخر پاييز به سبزوار رفتم