سياحت شرق

سياحت شرق0%

سياحت شرق نویسنده:
گروه: سایر کتابها

سياحت شرق

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سيد محمد حسن قوچانى
گروه: مشاهدات: 26267
دانلود: 2455

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 43 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 26267 / دانلود: 2455
اندازه اندازه اندازه
سياحت شرق

سياحت شرق

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

ورود به سبزوار

بـعـد هـم دو ـ سه نفر از طلاب قوچان آنجا آمدند و ما دو نفر كه با هم ماءنوس ‍ بوديم در مدرسه حاج ملا هادى در حجره نبيره حاجى آقا شيخ شهاب بوديم يك ـ دو نفر ديگر هم در حـجـره هـاى ديـگـر بـودند و يك پسر مرحوم حاجى آقا عبدالقيوم نيز زنده بود پير مرد و متولى مدرسه بود.

در آن مـدرسـه فـقـه و اصـول خـوانـده نـمـى شـد فـقـط مـنـطـق و معقول مى خواندند لهذا مقلب به شريعتمدار بود.

سبزوار هواى بسيار خوشى داشت خصوصا فصل بهار بسيار مفرح و طرب انگيز بود.

روزى خـادم مدرسه سيد پيرمردى بود در بيرون مدرسه از فراش حكومت سيلى خورد و آمد و از طـلاب اسـتنصار نمود طلاب قوچانى پيشقدم شدند فراش را كشيدند به ميان مدرسه بـعـد از مـقـدارى كـتـك زدن فـراش گـفـت الآن مـى روم بـه حكومت عارض مى شوم پدر شما آخـونـدها را در بياورد. قوچانيها خيلى جرى بودند گرفتند فراش را بعد از مدتى كتك ، بـيـچـاره را انـداختند ميان حوض و از هر طرف مى خواست بيرون رود مى زدند، بالاخره رها نمودند آن هم با همان لباسهاى تر و گل آلود و سر و پاى برهنه به حاكم عارض شد. حـاكـم حـكـم كـرد از مـيان بازار خادم را گرفتند بردند حبس ‍ نمودند خبر به طلاب رسيد قريب ده نفر رفتند به دارالحكومه جهت استخلاص خادم

فراش حكومت آمد به بيرون گفت حاكم مى فرمايد دو نفر از بزرگان آقايان بيايند به انـدرون كـه مـعلوم شود مقصود چيست دو نفر قوچانى كه بزرگ و ريش دار بودند رفتند حـاكـم گـفته بود مطلب چيست يكى از آن دو نفر گفته بود عرض داشتيم گفته بود عرض داشـتـن و ازدحام و هجوم با هم نمى سازد بزنيد پشت گردن اين آخوند و چند پشت گردنى به آن آخوند زده بودند. بعد از آن خادم را چوب مفصلى زده بود.

مـا در بـيـرون مـنـتـظر نشسته بوديم كه خادم را يكى از آن دو پشت گرفته بيرون آمدند، رفـتـيـم بـه مـدرسه خادم را گذاشتيم قريب بيست و پنج نفر رفتيم به تلگرافخانه پدر حاكم ، حاكم نيشابور بود اولا تلگراف به نيشابور كرديم كه اين كره خر خود را از سبزوار منفصل مى كنى و يا آنكه به تهران شكايت مى كنيم ، آن هم تلگراف كرد حاكم سبزوار معزول و به طرف نيشابور حركت نمود و ما هم از تلگرافخانه بيرون رفتيم

واقـعـا دوره تـوحـش بـود و ايـن وحـشـيـگـرى از مـثـل اهل علم و روحانيين خيلى ناسزا بود اگر همان متولى مدرسه عريضه اى به حكومت نوشته بـود كـه اسـتـمـاله اى از سـيـد خـادم كـه ذريـه رسـول اسـت و مـظلوم واقع شده بنمايند و عـريـضـه را بـه تـوسـط خـود خـادم مى فرستاد بهتر از اين اثر داشت نه آن آخوند پشت گردنى مى خورد و نه سيد چوب مى خورد بلكه علاوه چيزى هم از حاكم به او مى رسيد و به شرافتمندى مى گذشت

غرض آن روز روزى بود و حالا هم روز ديگر است بعد از اين را خدا بهتر داند.

و در آن چـهـار ـ پـنـج مـاه درسـى كـه خـوانـديـم شـش ـ هـفـت ورق از مـطـول و هـمـيـن مـقـدار از كـتـب شـرايـع و نـصـف شـمـسـيـه را خـوانـديـم و در بـهـار هـمـان سـال مـا سـه نـفر طلاب قوچانى و سه نفر متفرقه پياده عازم مشهد شديم رفتيم در دو ـ سـه فـرسـخـى نيشابور باد تندى حركت نمود، از گرد و خاك هوا تاريك شد به طورى كـه يـكديگر را نمى ديديم و باد از عقب سر بود، چنان ريگها را از عقب به ساقهاى پاى مـا مـى زد كـه مـجروح گرديد و واجب بود كه همان طور به راه برويم و الا اگر به زمين سـاكـن مـى نـشـسـتـيـم در نـيـم سـاعـت مـدفـون بـه زيـر خـاك و رمـل مـى شـديـم و بـه هـر قـدمـى كـه بـر مـى داشـتـيـم پـنـج سـيـر رمـل و خـاك از روى مـا بـه زمـيـن مى ريخت ما دو نفر كه آن ديگرى هم از ده ما بود پهلوى يـكـديـگـر عـبـاهـا را بـر سـر كـشـيـده راه مـى رفـتـيـم و اگـر تـفـرقـه اى حاصل مى شد به آواز يكديگر را پيدا مى كرديم بقيه را گم كرديم

آمديم ما دو نفر به نيشابور رسيديم ديگران ترسيدند معلوم نشد به كجا افتاده اند.

شـب در مـدرسـه حجره طلبه مانديم صبح آمديم به قدمگاه يا جاى ديگر شب را به قهوه خـانـه خـوابـيـديم من بيدار شدم هنوز شب بود صداى زنگ قطار شتران را شنيدم كه به طـرف مـشـهـد مـى رفـتـنـد، خيال كردم سحر است رفيقم را بيدار كردم كه برخيز با همين شـتـران بـرويـم كـه راه گـم نكنيم ، برخاستم و رفتم مدتى با شتران رفتيم ديدم آنها ديـر راه مى روند جلو افتاديم و چشم به افق شرق داشتيم منتظر طلوع صبح و طالع نمى شد، به چوپانى برخورديم پرسيديم چه وقت شب است گفت نصف شب است معلوم شد كه سر شب بوده ما به راه افتاده ايم

و بـالجمله تند رفتيم تا وقتى كه فجر تازه طلوع شد رسيديم به رودخانه عظيمى كه پر آب سيلاب بود و هوا به غايت سرد شد و آب زياد است كه جراءت نداريم عبور نماييم چـنـد قدمى به طرف پايين رفتيم رودخانه وسيع بود و آب در آنجا پهن شده در يك مجمع جمع نيستند رختها را بالا زديم دست يكديگر را گرفته آنچه آب متفرق شد ما به يكديگر منظم شديم كه غلبه با ما باشد.

بـه آب زديم با هزار ترس و مشقت از آن طرف بيرون شديم نصف بدن و لباس تر شده وضـو گـرفـتـيم شمال سردى كه به ما مى خورد در روى نماز بى اختيار مى لرزيديم كـه اگـر آن لرزه از خـوف خـدا بـود نـمـازمـان خـيـلى كمال داشت

بعد از نماز به راه افتاديم يك ساعتى از آفتاب گذشته بود كه به فخر داود رسيديم در بـيـرون كـاروانسرا دم آفتاب خوابيديم ظهر از خواب بيدار شديم كه خستگى و بيدار خـوابـى و سرماى شب همگى رفع شده حركت كرديم براى شريف آباد در آنجا شب مانديم صبح حركت كرديم براى مشهد به يك بلندى كوهى رسيديم كه راه ما مقوس است به قدر سـه فـرسـخ بـه قـدر نصف دايره نمايش دارد، ولكن خط وتر آن كه از بيراهه است و در زمـين مسطح نموده مى شود فقط در اول وتر دره اى است كه سراشيبى و سربالايى دارد و آن وتر يك فرسخ به نظر بيش نيست

بـه رفـيق گفتم : قوافل جهت همين دره اين همه راه را طولانى و قوس رفته اند ما كه پياده ايم از اين وتر برويم راه نزديك و آسان تر است ، گفت عيب ندارد از آن دره پايين رفتيم و بـالا آمـديم مقدارى رفتيم ، دره ديگرى پيدا شد عميق تر و سخت تر ما از آن هم به هزار زحمت پائين رفتيم و بالا شديم باز دره ديگرى پيدا شد و هلم جرا.(٣٢)

پنج ـ شش دره در اين وتر پيدا شد كه راه دورتر از آن قوس گرديد علاوه خار و سنگلاخ زياد داشت معلوم مى شد كه حيوانات و گله هاى گوسفند از آنجا هيچوقت عبور و مرور نكرده بـه حـدى هـوا گـرم و زمـيـن هـا خـشـن و خـستگى و عرق عارض و تشنگى و وحشت از درنده و گزنده طارى شده بود كه ماءيوس ‍ از حيات شديم و رفيق يك ـ دو مرتبه سرزنش نمود ما هـم از خـوف و خجالت مجد بوديم به راه رفتن و ملاحظه نداشتيم كه پاها به روى خار و سنگلاخ افتاده مى شود و يا به زمين صاف گذاشته مى شود و لذا پاهاى من تا ساق پر خـون شـد بـعـد از دو ـ سـه سـاعتى پس از زحمت و وحشت زيادى اين وتر را بريده به راه شاهراه داخل شديم

گفتم : راست گفته و در سفته كه ره همان رو كه رهروان رفتند.

نـيـم سـاعـتـى نـشـسـتـيـم زحـمـت بـه راحـت و وحـشـت بـه امـنـيـت و انـدوه بـه فـرحـت مبدل گرديد.

رفـيـق گـفـت : ايـن علم هندسه تو نزديك بود ما را تلف كند من هم از اين گوش ‍ به حرف تو نمى دهم

گفتم من هم اظهار راءى نمى كنم

يك فرسخ پيش نرفته بوديم من ديدم گرگى در دويست قدمى راه پشت به راه نموده به طرف بيابان سر را پايين انداخته و دم را آويخته و تاءنى و آهستگى مى رود.

بـه رفـيـق گـفـتـم : آن گـرگ را مـى بـيـنـى كـه بـر خـلاف طـبيعت خود چقدر آهسته و بى حـال راه مـى رود، معلوم مى شود ناخوش است علاوه بر آن در هواى گرم اينها حالى ندارند بلكه در تابستان گرم مى شوند و خود را به بيغوله ها مى كشند فقط در چله است و نه بـرف اسـت و چـون خـيلى موذى است در آن وقت خوب است كه نه حربه اى و نه چوبى به دسـت داريـم ، لكـن ممكن است كه هر كدام ممكن است كه سنگى به طرف او بپرانيم و صداى خـشـنـى از خود در آوريم كه او بترسد و فرار كند و ما هم تماشا كنيم و همين اندازه كه از دستمان بر مى آيد نبايد دريغ داشت رفيق گفت چه عجب دارد. هر كدام يك سنگ كوچكى بر داشـتـيـم و پنج ـ شش قدمى هم به طرف گرگ دويديم و سنگها را پرانديم و يك صداى خـشـنـى هـم بـلند نموديم سنگهاى ما در پنج ـ شش قدمى او به زمين خورد گرگ در عوض گريختن و ترسيدن برگشت و به آرامى تمام پنج ـ شش قدمى به طرف ما آمد و ايستاد و بـه مـا نـگـاه مـى كـرد بـه آن صـورت مـوحـشـى كـه دل شـيـر مـى لرزيـد تـا چه رسد به مثل ما دو بچه شانزده ساله كه نيم ذرع چوب و قلم تراشى هم در دست نداريم

ما هم در جاى خود خشكيديم و رو به روى او بى حس و حركت ايستاديم قريب نيم ساعت ما از تـرس ايـسـتـاده بـه او نـظـر مى كنيم و او هم ايستاده نمى دانيم چه خيالات و افكار در كله نحسش جولان دارد در كيفيت حمله كردن به ما، تا بالاخره به يك آرامى و بى اعتنايى فوق العـاده پشت به ما كرد و به همان وضع اول بناى رفتن گذاشت و به مجرد پشت كردن او مـا چـون آهـوى رمـيـده و يـا چـون بـاز صـيـد ديـده پـريـدن گـرفـتـيـم نـيـم فـرسـخ را مثل برق به يك دم طى كرديم بعد از آن يك به پشت سر نگاه كرديم آرام و آسوده گشتيم

من به رفيق گفتم خوب ما را سوخت ، ديدى با آن توقعات ما چطور ما را ترسانيد و چطور كون خود را با بى اعتنايى به ما گردانيد. رفيق گفت باز خدا پدرش را بيامرزد كه به هـمـيـن قـدر قناعت نمود و جلوتر نيامد و الا اگر چند قدمى به نزديك ما مى آمد غش كرده مى افتادم

گفتم : يقينا درد دلى يا ناخوشى ديگرى داشت كه نيامد و حمله نكرد و الا فهميد كه كار از دست ما نمى آيد.

گفت : هر چه بود كه خدا جان تازه اى به ما داد ولكن تو امروز دو مرتبه ما را به نزديك مرگ بردى و خدا نگهدارى نمود من بعد از اين به حرف شما نخواهم كرد.

گـفـتـم : مـن هـم بـعـد از ايـن اظـهـار راءيـى نـمـى كـنـم ، آمـديـم تـا نـزديـكـى آن آبـادى قـبـل از طـرق كـه درخـتـهـاى او ديـده مـى شـد در مـيـان آن دره واقـع شـديم من ديدم چوبهاى تـلگـراف كـه در پـشـت راه در دامـنـه آن كـوه زده بـودنـد يـك گـدارى بـلنـد از كـوه در طـول سيم تلگراف واقع شده به طول سه ـ چهار ستون و سيم روى همان گدار به قدر يك وجب فاصله بود.

بـه رفـيـق گـفتم تو برو روى گدار پهلوى آن ستون آخر و به سيم گوش بده و من از ايـنـجـا سـنـگـى مـى زنـم تـا مـعـلوم شـود كه صداى سنگ را به اين كه سه ـ چهار ستون فـاصـله اسـت مى شنوى چون من هنوز نمى فهمم كه چطور مى شود صداى تلگراف را در بلاد بعيده مى شنوند، چون شنيده ام كه وقتى در تهران سيم هايى كه به طرف غرب مى رفته همه را به هم وصل نموده و غرب اروپا به آمريكا به شرق هند و هند را به شيراز و آنـجـا را بـاز بـه تـهـران بـه هـمـان اطـاق تـلگـرافـخـانـه وصـل نـمـوده بـودنـد و كلماتى تلگرافچى به سيم غرب تلگراف نموده بود. بعد از هـشـت ثـانيه از سيم شيراز همان كلمات را گرفته و دور زمين را شنيده ام هشت هزار فرسخ اسـت و مـن در صـدق ايـن شـك دارم و به درجه اى امتحان مى شود چون همچو موقعى كه سيم تـلگـراف نـزديـك زمـيـن بـاشـد كـه مـا بـر او مـسـلط بـاشـيـم و جـاى خـلوتـى هـم باشد مـثـل ايـنـجـا نـادرالوقـوع اسـت و غـرض از ايـن زحـمـات مـا تـقـليـل جـهـل و تـكـثـيـر عـلم اسـت بـه عـبـارت ديـگـر تبديل مجهولاتمان به معلومات است چه مدرسه باشد چه بيابان چه از استاد و مشاهدات و چه از تجربيات ، فرق ندارد.

گـفـت : چـه عـيـب دارد، بـا خـود گـفـتـم ايـن دفـعـه سـيـم اسـت كـه مى گويد چه عيب دارد و حال آنكه عيب كلى داشته غرض ، او رفت بالاى گدار پهلوى سيم نشست ما هم بعد از سه ـ چهار ستون روى گدار پهلوى سيم نشستيم آواز كردم گوش بده با سنگى به سيم زدم گـفت : هاى شنيدم دست ديگر را حايل كردم كه او نبيند و آهسته سنگ به سيم زدم گفت : هاى شنيدم

گـفـتـم : گـوش بـده مى خواهم تلگراف مفصلى بزنم چند دقيقه سنگ به سيم به انحاء مـخـتـلف داد هـمـه را مـى شـنـيـد گـفـت تـو گـوش بـده نـوبـت مـن اسـت ، او مـشـغـول بـود بـه سـيـم تـلگراف زدن و من گوش مى دادم ديدم ساكت شد نگاه كردم ديدم مـتـوجـه اسـت بـه پـايين دره من هم متوجه شدم ، ديدم شش ـ هفت نفر سوار، چهار نفر تفنگ و اسـلحـه دارنـد و دو ـ سـه نـفر بى اسلحه و در ميان راه به طرف ما مى آيند و ما سابقا از بـزرگان شنيده بوديم كه اين سيم هاى تلگراف مستحفظ دارند و اگر چوبى يا سنگى بـه سـيـم تلگراف بخورد فورا به تلگرافخانه مى رسد مستحفظين مى آيند مرتكب را مـجـازات مـى كـنـنـد و مـا تـا اين سوارها را ديديم يقين كرديم كه اينها همين مستحفظين هستند نـهـايـت آمـدنـشـان از مشهد بواسطه دورى ، بعيد باشد يا از طريق و يا از همين آبادى جهت گرفتن ما آمده اند. نظر به اين سابقه رفيق در جاى خود خشكيد و من هم در جاى خودم و جاى فـرار و انـكـار هـم نـمـانـده بود فقط احتمال ضعيفى بود كه شايد جهت ما نيامده باشند و فعلا به طرف ما مى آيند تا از محاذى نگذرند، مطلب معلوم نمى شود.

ما هر دو نفر ساكت و بى حركت چشمها را به سوارها دوخته ايم تا چه حادث شود تا آن كه آمـدنـد از مـحـاذى مـا گـذشـتـنـد آن وقـت مـا هـر دو بـرخـاسـتـيـم و از گـدار پـايـيـن آمـديـم داخل راه شديم و قسم خورديم كه تا خود مشهد غير از راه رفتن كارى ديگر از لهو و لعب از ما سر نزند چون سه مرتبه به هوسناكى به دهان مرگ افتاديم باز خدا رحم كرد، رفيق گفت چنانچه طورى شده بود خون من به گردن تو بود.

گفتم : انما دعوتك فاجبت فلم نفسك و لا تلمنى(٣٣)

گـفـت : بـه لحـاظ آن كـه من يك سال از تو كوچكترم ديه بر عاقله بود، گفتم جواب همان اسـت كـه بـه عـربـى گفتم اگر روز قيامت گناه هاى بندگان به گردن شيطان شد تو راست میگويى و الا فلا.

عـمـده ايـن اسـت كـه مـشـهـد نزديك است و حالا وارد مى شويم و از خوشحالى بعضى از اين شـوخـى هـا صـادر شـد و مـن مـتـوقـع ثـواب هـم هـسـتـم و دليـل بـر ايـن فقط حفظ خدا و الا همان گرگ حرام رفته كه از همه درندگان درنده تر و بـى حـياتر بود چه سر و خيال او را از ما منصرف كرد همين را اگر فكر كنى يك كرامتى بود از ما.

گفت : حالا دلت را به همين خوش كن

گفتم : على ايحال دل به خوش است و ظن نيكى هم به خداى خود دارم و خودش فرمود: انا عند ظن عبدى المؤ من(٣٤)

به همين حرفها بعد از ظهرى بود وارد شديم همچو بى معطلى رفتيم به حمام نزديك بن بـسـت پـايين خيابان ، تنظيف و غسل زيارت نموديم وارد صحن كهنه شديم يكى از آقايان طـلاب ده مـان را ديـديـم كـه مـى خـواسـت بـه ده بـرود گـفتيم ما را سالم مى بينى كه از سبزوار الآن وارد مشهد شديم

ديگر مجال نوشتن نيست زبان و سينه تو نوشته ماست به پدرهاى ما مى گويى كه به قـصـد مـانـدن مـشـهـد آمـده ايـم اگـر راضـى انـد بـمـانـيـم پول يكى ـ دو تومان بفرستند و اگر مى خواهند برگرديم سبزوار، بنويسند.

بر گشتيم رفتيم به حرم زيارت نموديم ، رفتيم به مدرسه دو در به حجره يكى از هم ولايـتـى ، سـه ـ چـهـار روزى مـانـديم تا يك اطاق كثيف تحتانى جهت من پيدا شد و طلاب آن مدرسه وظيفه از موقوفات مدرسه نداشتند. متولى مى خورد ولكن نظر به اين طور چيزها نداشتيم هم خود را به درس خواندن و مباحثه بين اثنين مصروف داشتيم

مـطـول را نـزد فـاضـل طـهـرانـى از اول كتاب معانى يك درس و از كتاب بيان يك درس با اخوى كوچكى داشت هم مباحثه شديم در مطول ، و شمسيه به شش ماه تمام شد و شرح لمعه و قـوانـيـن و مـعـالم و مـغـنـى و شرح مطالع و شرح تجريد قوشچى را نيز خوانديم لكن شـرح مـطـالع و شـرح تـجريد را در پنهانى خوانديم يعنى پيش از اذان صبح مى رفتيم بـه مـدرسـه نـو كـه پـشـت گـوهـرشاد است درس مى گرفتيم و هنوز تاريك بود بر مى گشتيم كه علماء و طلاب مشهد غالبا مقدس بودند.

كـتـب معقول را مطلقا كتب ظلال مى دانستند و اگر كتاب مثنوى را در حجره كسى مى ديدند با او رفـت و آمـد نـمـى كـردند كه كافر است و خود كتابها را نجس مى دانستند و با دست ، مس بـه جـلد او نـمى كردند ولو خشك بود كه از جلد سگ و خوك نجس تر مى دانستند چون آنها خـود نـخـوانـده بـودنـد و نـمـى دانـستند و از طرف ديگر خود را اعلم نمايش مى دادند. لابد بـودنـد كـه عـذرى بـراى نـدانـسـتـن خـود بـتـراشـنـد و بـهـتـر از اين نبود كه آنها را كتب ضـلال دانـنـد كـه اگـر كـسـى از مـعـانـى و يـا مـسـئله اى از مسايل آنها را سؤ ال مى كرد قبل از آن كه چيزى در جواب بگويد مى گفت از اين كفريات و ضـلالت خـود را و زبان خود را مصون داريد، چون گفتگوى در اين مطالب حرام و بالاخره بـه كـفـر مـنجر مى شود و از اين جهت از جواب آسوده مى شدند يعنى جواب را نمى دانست و نـمـى دانـم دربـاره آنـهـا غـلط و چـون كـوه ابـوقـبـيـس سنگين بود. اين بود كه فرارا اين افـتـراآت را اشـاعـه مـى دادنـد كـه النـاس اعـداء مـا جـهـلوا.(٣٥) و حـال آن كـه لب لبـاب مـعـقـول ، تـوحـيـد ذات و صـفـات و افـعـال حـق اسـت و ايـن اصـل ديـانـت اسـت فـرمـوده انـد اول الدين معرفة الله و اگر اين كفر باشد دين كدام است

و در ايـن كـتـب مذكوره با يك نفر كه در سن شايد از من كوچكتر بود ولكن خوب زرنگ بود اصلا يزدى ولكن مولدا و مسكنا مشهدى بود همدرس و هم مباحثه بوديم و با ماهى يك تومان به خوشى گذران مى نموديم

وقـتـى بـسـيـار سـخـت شـد كـه يـك شـب نـان نـداشـتـيـم ، چـهـار پـول كـه پـول نـان ما بود به قرض هم پيدا نشد. با خود گفتيم به يك شب بى غذا آدم نمى ميرد و بيش از اين را هم بايد طلبه منتظر باشد، رفتيم به آسودگى كه (و فى اليـاءس ‍ راحـة )(٣٦) كـتـابـهـا را بـاز كـرديـم مـشـغـول مـطالعه شديم ساعت سه از شب گذشته ، آخوندى با يك نفر سرباز وارد حجره شـدنـد آن آخـونـد گفت اين شخص مى خواهد متعه(٣٧) كند و من از طرف زن وكالت دارم و تـو هـم از طرف اين مرد وكيل باش كه صيغه را اجرا كنيم بعد از اجراء صيغه آن مرد يك قران نـيـم نـزد آخـونـد گـذاشت و ايشان هم نيم قران را به ما دادند و بيرون رفتند من هم رفتم نان و خورش گرفتم آوردم ، به حضرت رضا عرض كردم كه بگردم غيرتت را كه يك شب را هم نگذاشتى كه در جوار تو گرسنه باشيم

گفتم : اگر طلبه اى و كلاش نيستى بيا كار طلاب قديم را بكنيم

گفت : چكار كنيم

گفتم : برويم به عملگى و ترياك زنى و من خوب ياد دارم

گفت : من ياد ندارم

گـفـتـم : بيا برويم من و تو مى سازيم ، هر كدام سه قران قرض كرديم كارد و تيغى گـرفـتـيـم رفتيم به يك دهى در طرف خواجه ربيع با صاحبان ترياك آنچه كرديم كه راضى شوند كه شش يك و هفت يك از ترياك براى ما مزد قرار دهند راضى نشدند. گفتند فقط ما روزى به هر كدام يك قران و نيم با مخارج مى دهيم

ما خواهى نخواهى راضى شديم روز دوم غروبى ديديم يكى از طلاب هم ولايتى از صبح در جـسـتـجـوى مـا بوده حسب الامر يكى از پيشنمازهاى قوچانى كه خسته و هلاك شده بعد از خطاب و عتاب زياد.

گفت : من ماءمورم كه شما را ببرم اين ننگ و عار است كه طلبه فعلگى كند.

گـفـتـم : نـخـيـر نـنـگ نـيـسـت كـه بـه بـعـضـى حـيـله هـا و تـدليـسـهـا پـول مـردم را گـرفـتـن و خـوردن و ايـن كار پيغمبران و پيشوايان كه مايه سرفرازى و افـتـخار است ننگ شده ، عجب ملاها عقيده ها و روشهايى دارند خوب شده كه كتب درس ما اينها نيست و مصنفين آنها از قديم اند، مثل شهيد كه در آداب المتعلمين مى گويد:

اگـر مـمـكـن اسـت طـلبـه نـصـف روز را درس بـخـوانـد و نـصـف روز مـعـاش يـومـيـه خود را تـحـصـيـل كـنـد، از زكـات نـگـيـرد و الا اگـر تـصـنـيف اين علماء بود مطالبشان مشوب به بـاطـل بـود. چـون اكـل آنـهـا مـشـوب بـه حـرام و مـكـروه اسـت و خـون از ماءكول پيدا شود پس چركين خواهد بود و بخار آن نيز چركين است و صور فكريه او نيز چركين و تيرگى دارد( لَّا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ )

و چون نزديك غروب بود شب را ماند در نزد ما، صبح جد نمود كه بايد برويم ما هم لابد قـول داديـم كه مى آييم لكن آنچه در ديروز از ترياك تيغ زده ايم ما مكلفيم كه شيره او را جـمـع نـمـايـيـم بـعـد از ظـهـر از ايـنـجـا حـركـت مـى كـنـيـم و قبل از ظهر نمى توانيم ، ايشان برگشتند به شهر، ما هم بعد از ظهر حركت نموديم و هر كـدام سـه قران داشتيم كارد و تيغ را فروختيم به نيم قران كسر. و بالجمله دو قران و نـيـم دارا شديم هر كدام خرجى سه ـ چهار روزیمان گرديد كه بعد از آن هم همان آقايى كه عقب ما فرستاده بود و ما را به شهر عودت داد يكى شبى من را دعوت كرد به منزلش چهار تـومـان پـول بـه مـا داد و گـفـت هـر وقت بى پول شدى به من بگو و به مزدورى نرو و الحـمـد لله كـه بـى پـول آن طـور نـشـديـم كـه كـارد به استخوان برسد و به بيرون بـرويـم يـا كـه بـه آن آقـا اظـهـار نـمـايـيـم هـمـان رفـيـق راه سـبـزوار روزى قـبـل از عـيـد نـوروز گـفـت امـسـال يـك سـال و نـيـم بـلكـه قـريـب دو سال است كه به ولايت نرفته ايم خوب است شب عيد را برويم قلعه

گفتم : من حالا شيرينى درس خواندن را چشيده ام نمى آيم

گفت : جهت شما لازم است رفتن به قلعه

گفتم : مگر مادرم مرده است

گفت : بلى

گفتم : مرده ، مرده ! رفتم به مباحثه هايى كه داشتم تا شب آنچه درس و مباحثه بين اثنين داشتم نمودم و شب هم تا ساعت چهار ـ پنج مطالعه هايى كه داشتيم نمودم و در زير لحاف يـادم از مـادرم آمـد مـقـدارى گـريه كردم و به خواب رفتم باز صبح فراموش كردم ، على الرسـم مشغول درس و مباحثه بودم و بسيار زحمت مى كشيدم و يك ساعت آرام نداشتم و سه ـ چـهار نفر هم مباحثه داشتم و زرنگ تر و با دوام تر و با محبت تر از همه همان رفيق يزدى الاصل(٣٨) بود.

بـعـد از دو سـال در آن حـجـره مـخـروبـه مـانـدن يـك نفر قوچانى رفت به قوچان و حجره فوقانى داشت ، از موقع استحقاق حجره وقت گذشت و خبر رسيد كه نمى آيد و از آن حجره اعراض دارد.

مـن آن حـجـره را تـصرف نمودم سه ـ چهار ماهى گذشت ، آمد و رفت جاى ديگر پيغام داد كه اگر حجره را فلان كس به خودم رد كند زهى سعادت

گفتم : چون بى جايى خيلى كشيده ام دلم يارى نمى دهد و در آن هنگام مدرسه و امورات كه به يكى پيش نماز رشتى متعلق بود يعنى از متصدى اولى گرفته شده بود كه چيزى از موقوفات آن به طلاب نمى داد و آقاى رشتى ماهى پنج قران به هر طلبه مى داد، غرض آقـاى رشتى را برانگيخت به شفاعت آن هم به آن چاپلوسى و تدليسانى كه ياد داشت و وعده اين كه اول حجره كه خالى شود مال شماست و دست به ريش انداختن و غير ذلك

مـا راضـى شـديـم بـه حـجـره ديـگـر انـتـقـال داديـم بـعـد از يـك سال حجره خالى شد، همان طلبه با ما معارض شد و آن پيشنماز هم قسم و وعده اى كه داده بـود پـشـت سـر انـداخـت و مـن طـورى عـصـبـانى شدم كه از درس و بحث و مدرسه به كلى مـنـصـرف شـدم ، چـون عـلماء و خصوص پيشنماز و مقدسين و عبا به سر اندازها را عقيده مند بـودم كه اينها معصوم از همه چيزند و خلف وعده و حنث قسم(٣٩) را از نتايج علم و قدس ايـن عـلمـا (ى مـتظاهر) دانستم با خود گفتم هزار رحمت به آن وحشى هاى كوهستان كه اگر وقـتى هم مكروه و قبيحى مرتكب شوند از جهالت و نادانى است و اينها دانسته و فهميده اين كار كنند كه عذاب آن بالمضاعف است من با همان وحشى ها باشم باز راه نجاتى دارم و حيف از اين زحمتهايى كه كشيدم در عوض اين كه اين خانه خرابها يك نفر را هدايت كنند چهار تا چهار تا به راه سقر مى رانند.

____________________________

پاورقی

٢٣- زمينهايى كه گاو چرانيده مى شود.

٢٤- عـقـال (بـه كـسـر عـيـن ) زانـوبـنـد شتر، ريسمانى كه با آن زانوى شتر را مى بندند.

٢٥- مظهر قناعت

٢٦- مقصود اميرحسين خان شجاع الدوله حاكم قوچان است

٢٧- درباره انجام اين ماءموريت ، امير حسين خان به هيچوجه از خود تمايلى نشان نمى داد و بـاطـنـانـمـى خـواسـت كـه در دوران حـكـومـت او ايـن مـنـطـقـه هـم مـرزى بـه روسـهـا تـحـويـل شـود ولى فـشـارحكومت مركزى و بالاخره ورود دو نفر از ماءمورين عاليرتبه از تهران ناچار شد به همراهى آنان حركت نمايد. در موقع ورود اردو به فاروج ، امير حسين خـان بـا سـيـدى رو به رو مى شود كه در آن حوزه به تزكيه نفس و صفاى باطن معروف بـوده احـوال آن سـيـد مـى پـرسـد آن سـيـد از كـدخـداى مـحـل خـود شـكـايـت مـى نـمـايد كه از او مطالبه سه قران ماليات كرده است و او قادر به پرداخت نيست ،امير در ضمن سفارش رعايت حال او به كدخدا، مى گويد از خدا بخواه كه من در ايـن مـاءمـوريـت موفق نشوم و حالا مقابل اطرافيانم مى گويم اگر دعيت مستجاب شد سه لنـگ از مـلك طويل را نذر تو مى نمايم و اگر دعايت مستجاب نشد در مراجعت دستور مى دهم گـردنـت را بزنند اين راگفت و حركت كرد، نيم فرسنگى از فاروج نگذشته كه اسب امير حـسـيـن خـان با اسب امين النظام به هم مى پرند و چون نوكران دخالت مى كنند اسب شجاع الدوله بـه شـدت عـقب عقب مى رود وبه پشت مى افتد و امير حسين خان زير تنه اسب و چاق زيـن كـوبـيـده مى شود در همان محل روز ديگرفوت مى نمايد (روزى يكشنبه يازدهم ربيع الاول سال ١٣١١ ه‍ق ).

٢٨- درختچه مو

٢٩- همانا خدا آنچه را مى خواهد انجام مى دهد و چيزى مانع اراده او نيست

٣٠- فيلاب از دهات حومه شهر در ٦ كيلومترى قوچان واقع است

٣١- آب صابون

٣٢- همين طور

٣٣- فقط من تو را خواندم و تو پاسخ گفتى ، خويشتن را ملامت كن و مرا سرزنش مكن

٣٤- من نزد گمان بنده مؤ من خود هستم

٣٥- دشمن هستند آنچه را كه نمى دانند.

٣٦- در نا اميدى آسودگى است

٣٧- ازدواج موقت

٣٨- رفيق يزدى الاصل آقانجفى قوچانى ، آيت الله فقيد حاج غلامرضا يزدى است

٣٩- به سوگند خدا وفا نكردن

چـون اگـر بـعـد از ايـن بـمـانـم بـه مـدرسـه و تـدليـسـات ايـنـهـا را كـم كم ياد بگيرم مثل آنها مشرك و ريا كار گردم و اگر بروم به ده و بيابانى بشوم (فهذا تعرب بعد الهجره )(٤٠)

بـالاخـره ترجيح دادم از مدرسه بيرون رفتن و به ده رفتن را چنانچه بعد هم بخواهم به مـدرسـه بـرويـم خـود را بـپـرهـيـز مى دهيم از آشنايى اين نمره مردم رفتم به قلعه يك زمـسـتـان مـانـديـم ، مـاه رمـضـان آمـد و رفـيـق و هـم مـبـاحـثـه يـزدى الاصـل آمـد بـه قـلعـه ، كـم كـم بعد از ماه رمضان آمديم به مدرسه پريزاد در حجره همان رفـيـق آنـچه رفقاى مدرسه دودر اصرار نمودند كه بيا به آنجا و يك حجره براى شما تـخـليـه مـى شـود و وظـيـفـه هم سرى يك تومان شده است گفتم اگر آن مدرسه را پر از جـواهـر كـنـنـد نـمـى آيـم و مـن در اصـل مـشـهـد مـانـدن مـردم و مشكل است چه نمى خواهم نظرم به آن دروغگويان مدلس ‍ بيفتد مى ترسم كه نتيجه تدين و تعلم من هم ، چنان گردد.

شـبها كه از مطالعه فارغ مى شديم و يا روزها با رفيق ، مذاكره از مشهد بيرون رفتن را مـى كـرديـم ، چـون آن هـم از مـن مـنـفـك نـمـى خـواسـت بـشـود و در آن زمـان هـم طـلاب نـوعـا فـعـال مـا يـشـاء بـودنـد خـصـوصـا آنـهـايـى كـه بـه اسم قوچانى معرفى مى شدند از قـبـيـل درگـزى و بجنوردى و بام و صفى آبادى و سر ولايتى نيشابور و خود قوچانى و اينها در واقع يك دسته اى بودند چنان كه با هر طائفه طرف مى شدند از ترك و سادات رضـوى و غـيـر هم پيش ‍ مى بردند مقصود خود را و هميشه ما را تكليف مى كردند كه بايد در جرگه ما داخل شوى كه لك ما لنا و عليك ما علينا.(٤١)

و ما هم باطنا از جرگه و كار و بار آنها متنفر بوديم و اظهار اين معنى هم موجب هزار مفاسد و آنـتـريـكـات بـود و در ايـن صـورت درس خواندن ما در مشهد به طور دلخواه و جديت ممكن نبود.