سياحت شرق

سياحت شرق0%

سياحت شرق نویسنده:
گروه: سایر کتابها

سياحت شرق

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سيد محمد حسن قوچانى
گروه: مشاهدات: 27224
دانلود: 2663

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 43 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 27224 / دانلود: 2663
اندازه اندازه اندازه
سياحت شرق

سياحت شرق

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

بـالجـمـله پـس از خـتـام جشن و تشكرات از حضرت بارى به خلاصى از آن بليه و بلاى بزرگ رفاقت با يزديها كه موجب بسى بلاها شده بود رفتيم و چون عادت به راه رفتن در شب و روز نموده بوديم بعد از نماز مغرب و صرف خوراكى حركت نموديم مى خواستم تـا صـبـح بـرويـم سـاعـت چـهـار از شـب رسـيـديـم بـه دهنه تنگى و كوه بلندى ، ما به خـيـال آن كـه اين دره تنگ كه راه از ميان اوست مستطيل و كشش دارد و البته اين طور كوههاى سـنـگـى خـالى از جـانـوران نـخـواهـد بـود در هـمـان نـزديـك دربـنـد رحل اقامت انداختيم

شـب مـاهـتـاب سـاكـنى بود. رفيق على الرسم خوابيده و من على الرسم بيدار بودم ، ديدم گـزنـده اى بـه طـرف مـا مـى دود و از گـنـجـشـك بـزرگـتـر اسـت كـه گال و رتيل گويند. من چوب را برداشتم و حمله نمودم ، گريخت تعاقب نمودم ، مفقود كردم او را. آمدم نشستم متوجه اطراف بودم كه شايد باز از طرفى بيايد كه صدمه به رفيق و يـا خـودم بـزنـد. تـا بـه حـال از خـيـال خـالى خـواب نـمـى رفـتـم ، حـال ايـن مـوجـود خارجى سرباز شد، ناگهان پيدا شد و به سرعت مى آيد برخواستم چند قدمى او را تعاقب نمودم باز مفقود گرديد.

آمـدم نـشـسـتم و بيشتر مضطرب شدم چون عزم او بر صدمه ما محرز شد، از اين رو مترصد اطـراف ، بـيـش از پـيـش شـدم بعد از برهه اى باز به سرعت آمد، برخواستم چشم بر او دوخـتـم و تعاقب نمودم و چون ديد من از او سريع ترم به طور مارپيچ و كج و چوله حركت نـمود من هم نظر را مارپيچ نمودم و نيز كج و چوله حركت كردم هر وقت به بيخ بوته اى مـى رسـيـد مـحـض احتياط آن كه در آنجا نايستد چوبى بر او مى انداختم و چند دفعه ديگر به قصد كشتن ، چوب زدم چوب را از خود دور كردم و نخورد.

على الجمله مجد در تعقيب شدم ديدم اين دفعه غير از دفعه هاى سابق است و اين تو بميرى غير از آن تو بميرى هاست لذا در دويست قدمى خود را مفقود نمودم و ماءيوس از دستبرد بر مـا گـرديـد و بـرنـگـشـت ، ولكن من به مقتضاى حزم و احتياط آسوده نبودم و مترصد عود او بودم تا صبح طالع شد.

رفيق را بيدار كرده نماز خوانديم و حركت كرديم و از آن شكاف تنگ گذشتيم كم كم به رمـلهـاى اطـراف شـهـر يـزد رسيديم ، باغات و سبزه در اطراف شهر نديديم ، الا در همان كوچه بيگ بقيه اطراف مثل وادى برهوت خشك و بى آب و سبزه بود، لابارد و لاكريم

بـادگـيـرهـاى آب انـبـارهـا و حـوضـخـانـه هـا به حدى كثرت داشت كه از شهر، از بيرون مـثـل بـاغ مـشـجـرى نـمـايـش داشـت داخـل شـهـر نـشـديـم در كوچه بيگ كه خارج شهر است مـنـزل خـاله و پـسـر عـمـوى رفـيـق مـنـزل گـزيـديـم تـا سـه روز مـشـغـول استراحت و حمام و ديد و بازديد مختصر اقرباء رفيق بوديم ، بعد از آن چون هوا گـرم بـود مـا را بـردند ميان باغى كه در روى سقف حوض ساخته بودند و در آنجا روزها مـنـزل نـموديم و گاهى در پائين و گاهى در گردش به سر مى برديم ، ميوه سردرختى مـثـل گـوجـه و غـيره تازه رسيده بود. فقط چايى و توتون از كيسه خودمان خرج مى شد، نـاهـار و شـام بـا آن بـيـچـاره ها بود. اول صبح به باغ مى آمديم ، نهار را در همانجا مى خـورديـم ، بـوديـم تـا غـروب و يـك سـاعـت از شـب گـذشـتـه ، بـعـد بـه مـنـزل مـى رفـتـيـم و چايى ما، فقط چايى پر سفيد با قند يزدى بود و بسيار قند يزدى خـوش طـعـم بـود خـصـوص بـا آن چـايـى پـر سـفـيـدى كـه در هـوا مـثل يزد كه خشك و صاف است ، تربيت شود. چون عموم چايى و توتون ، تنباكو در بلاد مـرطـوبـى از طعم خود بر مى گردد و بد مى شود و بالعكس در هواى حار و خشك ولو بد باشد مدتى كه بماند خوب و خوش طعم مى شود.

چـون از مـسافرت به آن سختى آسوده و مزاجها صاف و بى غش شده بود، چايى زياد مى خورديم سه ـ چهار تومان كه ته كيسه مانده بود به قند و چايى داده شد و بنا بود ده روز بـمـانـيـم و رو بـه اصـفـهـان بـرويـم ، مـقـدر شـده بـود كـه چهل روز بمانيم چون روزى من در آن باغ سر تراشيده بودم و فى الجمله خون شده بود هـوا گـرم رفـتـم به ميان حوض تطهير نموده خود را شستشو داده بيرون شدم هنوز كه در لب حـوض بـودم كـه رفـيـق از بـيـرون آمـد گـفـت مـى تـوانـى مـثـل آب بـازهـا يـك مـعـلق بـزنـى با آن كه هيچ ياد نداشتم گفتم : كارى ندارد، جستم ميان حـوض ، نـمى دانم در ته حوض شيشه يا كاردى بود به كف پا اصابه نمود آخ گفتم و بـيـرون آمـدم كه از پاشنه پا دريده تا اصل پنجه ها به هر نحوى بود با پنبه و كهنه بستيم فرستادند عقب پيره زن مجوسيه و او روزها مى آمد به همان باغ جراحت را مدارا مى كرد و من صبح و شام به توسط الاغى رفت و آمد به باغ مى كردم و الاغ خود را فروخته بوديم و در منزل چند روزى با دست سر زانوها خود را به اين طرف و آن طرف مى كشيديم و ايـن جـراحـت تـا چـهـل روز طـول كـشـيد و يك دو مرتبه هم سواره به دكترهاى شهر رجوع نـمـوديـم ، تـا بـالاخـره چـند قدمى با عصا مى توانستم حركت كنم رو به خوبى بود و مـجـوسـهـا خيلى از ما احترام مى نمودند، به طورى كه گاه در رهگذر ما جمعى لميده بودند سرپا بر مى خواستند و سلام مى كردند و احوال مى پرسيدند و الاغ من كه مى گذشت باز مى لميدند. همان زن مجوسيه هم خيلى رئوف و دلسوزى مى نمود.

شـهـر يـزد بـسـيـار كـم آب اسـت عمق چاههاى آب آنجا هفتاد هشتاد ذرع است و اهالى آنجا با فـكـرهـاى عـمـيـق و سـريـع الانـتقال و زحمتكش ، چشمهاى درشت و خوب و غذا را بى نمك مى خـوردنـد و اگـر گرم باشد مى گذارند سرد شود و سنگين تر از جاهاى ديگرند و تانف ندارند از كاسبى ، ولو پست باشد و با بيلهاى نيم ذرع بلكه بيشتر زراعت مى كنند، مى گـويـنـد بـه خـيـش ‍ زدن بـا گـاو، زمـيـن آبـاد نـمـى شـود و كـم حـاصـل مـى شـود و آب كـمى كه به شهر مى آيد از قنات چند فرسخى است ، از آن حوض انبارهاى محله ها را در زمستان پر مى كنند و به ته هر حوض ده ـ پانزده من نمك مى ريزند كـه كرم نيفتد و آن حوضها چهار ـ پنج باد دارد. و لذا در تابستان خيلى سرد و خوشگوار كـه از سـردى نـمـى شـود سـيـر خـورد و آب خـوردن اهـالى در تـمـام سال منحصر به همان حوض انبارها است محبوس ها در سر كوهى كه چهار فرسخ از شهر مـسافت دارد دخمه اى ساختند كه مرده هاى خود به آنجا مى بردند، تابوت را به دوش مى كشند و تا دخمه به زمين بگذارند.

مـتـولى دخـمـه پـول مـى گـيـرد و آنـهـا را اهـل بـهـشـت مـى كـنـد، و بـعـضـى كـه پـول درسـتـى نـمـى دهـنـد و فـقـيـرنـد كـلاغ آنـهـا را يـا اهـل بـهـشـت مـى كـنـد، اگـر چـشـم راسـت را مـنـقـار زنـد و يـا اهـل جـهـنـم ، اگـر چـپ را مـنـقـار زند. و اهالى يزد اغلب پرمدعا و لجوج و خودپسند هستند و مستقل در راءى هستند.

و همين پاى من تا به حال سه مرتبه جراحت منكرى يافته و در هر دفعه مصالحى داشته ، يـك دفـعـه در اول و زمان بچگى بود خوش است كه به همان عبارت آن وقف قصه كنيم كه فيل ياد هندوستان نمود.

يك بشيله رقر شما را تزه دندون كرده بين اور بچينگ پابستم رفتم بالاى درخت بد، كه بـرى پـروريـامان شوله بشكنم كين يا را بتنه درخت بند كردم ميستيم بالاى تيرچه برم يـكـدفعه كين يا خلاص رف بشيله ازم بالا امد بهم بخ پنج پينجه پام خار بهمنجى بند رف پـا بـمـين هوا دلنگون رف هنگو داشت پاى بر او برباد مخارد دندناى بشيله گوشت پـوسـت پـنـجـه هـا را خـوب جـيـنـد تـا بـهـم اسـتـخـون رسـى مو دس بچه رفتم اميم بته اول يـكـده سـيـر سـنـگ پـيدا كردم بدندناش كشم خوب صاف كردم بعد گرختم بخنه مان چل روز بمين جا خسبيم(٦٥)

و قصه يزد سيم مرتب.ه بود و در دومى كه گذشت ، ما را از زلزله قوچان خلاص نمود و در آن دو دفعه ديگر لابد مصالحى داشته و لااقل از كفاره گناهان بودن

بـه هـر حـال مـتـشـكـريـم از رب العـالمـين و از يزد كاغذ به پدر نوشتم متضمن حالات و چـگـونـگـى جراحت پا و مجوسيه بودن جراح از اول تا آخر اشعار ببود كه اين چند بيت از آنهاست

جبرئيل من بود اين پاى من

امر و نهئى دارد او از ذوالمن

وقت امرش ميخ فولادى شود

در سفر چون اشتر بادى شود

وقت نهيش زخمها بر خود زند

عنكبوتانه بدورم مى تند

كـتـابـهـا را كه از مشهد به يزد فرستاده بوديم ، از آنجا به اصفهان قبلا فرستاديم خودمان با همان اثاثيه مختصرى كه داشتيم با الاغى كه از خويشان رفيق بود بار نموده حركت نموديم ، لكن به واسطه جراحت پا كه هنوز خوب نشده بود گاهى سوار آن الاغ مى شـد. دهـى بـود در چهار فرسخى شهر، قريب ظهر به آنجا رسيديم بار انداخته ، من به حـمـام آن ده رفـتـم و بـه آن خـوبـى شايد در دنيا وجود نداشته باشد، تمام صحن حمام و ديـوارهـاى او تـا يـك ذرع بـيشتر از سنگ مرمر سبز شفاف ساخته بودند و در وسط صحن حـوض آبـى كـه تـه آن حـوض و ديـوار و لبـهـاى او تماما از سنگ مرمر ساخته شده و در صـفه ها، علاوه بر آن حوضهاى كوچك و لب و پاشوره هاى آنها را تراشيده به نقش هاى دلپـذيـرى مـنـقـش بـود. و پـله هـاى خـزيـنـه و تـه خزينه و ديوار و لب خزينه تماما از سـنـگـهاى مرمر صاف و مواج به تركيب خوبى ساخته بودند. و آبهاى خزينه و حوضها چنان صاف بود كه ته خزينه و حوضها ديده مى شد و شيشه هاى بام حمام از همين سنگها مرمر زرد و سرخ تراشيده بودند و عوض شيشه گذارده بودند، آفتاب به آن شيشه هاى كذايى تابيده و از آنها نفوذ كرده و به الوان خوشى به صحن حمام افتاده و از آنجا به ديوارها و از ديوار به صفه ها و زاويه ها منعكس شده تمام حمام از آفتاب كانه حمام نيست ، زير آسمان است و يا آن كه خورشيد پرنور و خوش ‍ رنگ ترى در حمام طلوع نموده

چـه حـمـامـى كـه بـود يـك دسـتـه گـل

نـه خـارى انـد او نـى نـوك بلبل

مه تابان بدى رو را نهان داشت

رقابت گوئيا با آسمان داشت

شدم حيران در آن زير زمينى

كه اين گر جنت است كو حور عينى

مع التاءسف داخل آب شدم و با افسوس و تحسر خارج شدم و تسلية للنفس ‍ خواندم :

بهار گل عذاران هفته اى بى

بنفشه جوكنار آن هفته يى بى

به رفيق گفتم : خوب حمامى بود.

حيف از اين حمام اين سامان بود

يوسفى ماند كه در زندان بود

حقيقتا من حيفم آمد كه داخل خزينه شوم و آب او را مگر چركن كنم فقط شايسته نظر كردن و تمتع روحى برداشتن است يعنى اين محل تطهير روحى است نه جاى چرك بدن شووى است

الغـرض حـركـت نـمـوديـم و از مـيـبـد گـذشـته بوديم ، شب شد و ما در اين سفر با قافله نـبـوديـم ، دو نـفـر تـنـهـا بـوديـم و در هـمـان بـيـابـان ، دزدان قـافـله را در شـب قـبـل زده بـودنـد و قريب ساعت چهار از شب بود كه ما از آنجا عبور كرديم فضا از مهتاب مـنـور و روشـن اسـت و از قـضـا راه گـم كـرديم ، يعنى از شاهراه منحرف شده بوديم ، در اواسـط شـب بـه دهـى رسـيـديـم ، صـبح از اهالى آنجا پرسيديم كه راه اصفهان به كدام طرف است

گـفـتـنـد: شـمـا از شـاهـراه كـج شـده ايـد، ولكـن هـمـيـن كـوره راه بـعـد از دو سـه منزل به آن راه داخل مى شويد. حركت نموديم ، ظهر رسيديم به دره وسيعى كه سه ـ چهار مـزرعـه در مـيان آن بود. به يكى از آن مزارع در سر حوضى و آب روانى پائين آمديم در سايه درختها، چايى گذارديم و غذا خورديم در آن طرف بسيار درختان بزرگ داشت و تمام شاه توت سياه بود و همه ميوه دار و رسيده و سياه شده بود.

يـكـى از رعايا پيدا شد، گفت اگر ميل داريد برويد روى اين درختها هرچه مى توانيد شاه توت بخوريد.

مـن و رفـيـق هر دو رفتيم روى درختان تا توانستيم خورديم و ميوه اى كه از درخت خورده مى شود لذيذتر است و لباسها همه رنگين شد به رنگ ثابت و از انكاره راه پرسيديم

رفـتـيـم تـا از آن دره كـه قـريب دو فرسخ طول و عرض داشت بيرون شديم و به تخته بـيـابـان بـر آمـديـم شـب شـد تـاريـك شـد در آن دشـت پـهـنـاور ايـن قـدر شغال و جانوران ديگر به صدا آمده بودند كه گوش فلك كر مى شد و از آهنگهاى مختلف و كيفيات زير و بم و انحاء اختلافات ديگر كانه رستخيز كبرى است و گيرودارى بزرگ در آنها روى داده

رفيق نشست ادرار كند، گفت صبر كن كه من مى ترسم

گفتم : انسان اشرف از حيوان است ، چرا مى ترسى

گـفـت : عـاقـل تـرسـو اسـت ، چـون فـكـر عـاقـبـت و انـديـشـه آيـنـده كـنـد و احـتـمـال مـغـلوبـيـت او را بـتـرسـانـد و لذا شـيـخ الرئيـس فـرمـوده شـجـاعـت بـا عاقل جمع نشده الا فى على ببن ابى طالب صلوات الله و سلامه عليه

گـفـتـم : اولا شـيـخ چـنين كلامى سخيفى نخواهد گفت ، با آن جلالت قدرى كه دارد و ثانيا اگـر هـم گـفـتـه اسـت بـايـد تـوجـهـى داشـتـه بـاشـد و الا اصـل شـجـاعـت مـال عـقـل اسـت و اگـر در حـيـوانـات درنـده مثل پلنگ و شير و ببر ديده شود كه بى محابا خود را به هر مهالكى اندازد آن تهور است كه در علم اخلاق را ديوانگى و از رذايل دانند و شجاعت را از اخلاق حميده شمارند پس مشتبه نـشـود تـهـور بـه شـجـاعـت و كـلام شـيـخ هـم اگـر آن نـسـبـت صـدق بـاشـد بـايـد مـحـمـول بـر تـهـور بـاشـد چـون تـهـور اسـت كـه بـا عـقـل جـمـع نـشـود چـون او را يـك چـون عـلى جـمـع نـكـرده بـود بـيـن تـهـور و عقل و الا جمع بين متناقضين لازم آيد مگر آن كه استثناء منقطع باشد و آن هم بى مناسبت است

رفيق از ادرار خود فارغ گرديد و در حال رفتن گفت :

تـو گـفـتـى انـسـان كـه اشـرف از حـيـوان اسـت تـرسـو نـيـسـت و شـجـاع اسـت ، قـبول دارم و امام كلام در صغرى و موضوع اين كلام است كه من اشرف از حيوان نيستم چون هـنـوز صـورت انـسان هستم ، نه حقيقتا، بلكه حيوان هستم چون تا پانزده سالگى تكليف كـه دائر مـدار عـقـل اسـت نـمـى آيـد و تـا هـيـجـده سـالگـى زمـان سـهـل انـگـارى و مـسـامـحـه و مـهـلت اسـت ، مـعـلوم مـى شـود كـه شـعـاعـى از عقل بر اين هيجده سال پرتوافكن شده و هنوز استحكام نيافته و من هيجده ساله ام پس هنوز حيوانيت و اخلاق حيوانيت در من مستحكم است و بديهى است كه حيوانات بعضى از بعضى مى ترسند و من هم نه از آن ترسوهاى مشهور باشم ، بلكه همين صاحبان صداها يكى و دو تا در روز باشند من از آنها نترسم ، الان آن كه در اين شب تاريك كه خود طبيعت شب وحشت آور است ، اين رستخيز عظيم كه تا به حال ديده نشده ، البته مايه خوف غالب ناس است ، اين چه سرزنشى است كه به من مى كنى !

گـفـتـم : عـمـده غـرض مـن مـشـغـولى خـود و تـو بـود كـه ايـن راه مـوحش بريده شود و به منزل برسيم و الحمد لله كه رسيديم

امـامـزاده اى بود در وسط اين بيابان ، فقط بقعه كوچكى و آبى در آنجا پيدا مى شد، در ايوان آن بقعه رحل اقامت انداختيم در ساعت چهار از شب چايى و غذا خورده خوابيديم يعنى او نـه مـن ! صـبـح حـركـت نـمـوديـم تـا قـريب ظهر به كاروانسرايى رسيديم ، ايوانهاى پـاكـيـزه داشت و خوب نظيف بود. چايى خورديم و غذا خورديم و چپق كشيديم و هنوز سماور در ناله بود و ناله هاى سوزناكى و آه آتشينى مى كشيد كانه عاشق دلسوخته و يا مجنون عـامـرى اسـت ، كـه بـه فـراق مـبـتـلا شـده نـشـئه مـا تـخـت گـرديـد، مـن مشغول شدم به خواندن يادگارهايى كه به ديوار آن ايوان نوشته بودند آنها هم غالبا شـعـر بـود و بعضى از آنها مضحك بود و بلند مى خواندم كه رفيق هم بشنود و غالب را اول مـطـالعـه مـى كـردم و يك شعر يادگارى را چون خط جلى داشت بى مطالعه خواندم در فـرد دوم فحش به خواننده داده بود، من ، ولو در ظاهر خنديدم و رفيق هم خنديد، لكن سينه ام پـر غـيـظ شـد از نـويـسـنـده ، قـلم و داد را برداشتم شعرى در زير او نوشتم ، از فرد اول تـا دوم سـه فـحـش به آن نويسنده اول دادم و امضاء هم نمودم كه تا بفهمد كه از كجا خورده ، باز دلم خنك نشد.

به رفيق گفتم : همين كسانى كه يادگارى مى نويسند در كاروانسراها و خيراتها و مقابر و مـشـاهـد و مـسـاجـد كـه در ايـران مـرسـوم اسـت بـد مـى كـنـنـد و فـعـل حـرام اسـت كـه تصرف در اوقاف و خرابى آن ها و اذيت خواننده و تضييع عمر خود و خـوانـنـده اسـت ، بـدون فـايـده و غـرض عـقـلايى اين عادت زشت را از كه آموخته و به چه انـديـشـه پيشه گرفته اند. كاش ايران را مربى مقتدرى بود كه در سايه تربيت او از ايـن لغـويات اعراض داشتند و به امور عقلايى مى پرداختند كه در او خير آخرت و گرنه خير دنيا مترتب بود.

رفيق گفت : اين عمورات عادى لابد بى حكمت و داعى نيست ، نه آن كه پيغمبر فرمود و هم يـد على من سواهم(٦٦) و خدا مى فرمايد.( وَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ لَوْ أَنفَقْتَ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا مَّا أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَلَـٰكِنَّ اللَّـهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ إِنَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ )

پـر واضـح است كه از سر و ته ديانت اسلام ، بلكه از هر قانونى از قوانين او غرض و مـقـصـود شـارع آن اتفاق و اتحاد بين مسلمين است ، بلكه از آيه شريفه معلوم مى شود كه اگـر فـرضـا الفـت حاصل مى شد، به اتفاق ما فى الارض غبنى در اين معامله نبود، چون بـه قـيـمـت عـادلانـه خـريـدارى شـده ، بـلكـه ارزان تـر، بـكـله سـر تـوحـيـدى كـه اصـل اصـيـل ديـانـت اسـلامـيـه است توحيد دلهاست گذشته از جمعه و جماعات و اجتماع در مجامع خيريه و در منا و عرفات و قد ورد عنهم الكتابة نصف الملاقات و همه هم ديگر را نـمـى شـنـاسـنـد كـه مـراسـلات بـيـن آنـهـا دايـر بـاشـد و لااقـل بـه ايـن نـحـو يـادگـارهـا در مـجـامـع عمومى بيگانه ها به ياد يكديگر مى افتند و اول مـلاقـات و اول شـناسايى است كه به منزله تخم معرفت و اتحاد است ، بلكه خدا به باران رحمت خود اين تخم را بروياند و يكدانه بشود.

سـبـع سـنـابل و فى كل سنبله ماءة حبه پس داعى و حكمت اين يادگار نوشتن حقيقت و روح ديـانـت اسـلام اسـت كه اتحاد و الفت بين مسلمين باشد و ساختمان اين مجامع و مساجد و مشاهد و وقف نمودن اينها ولو دواعى خيلى در نظر است بهتر فايده اينها همان الفت و اتحاد قـوافـل و زوارهـاسـت كـه بـه مـلاقـاتـهـاى حـقـيقى حاصل مى شود و به اين يادگار نصف المـلاقـات حـاصـل مـى شـود. پـس مـى تـوان گفت كسى كه يادگار نوشته به قدر نصف ثـواب بـانـى ايـن كاروانسرا ثواب دارد، در اين صورت سياه شدن ديوار و تراشيدن آن كـه ضـرر بـه وقـف ، نـمـايش مى كند در جنب آن ثواب بزرگ چه مقام دارد كه عرض اندام نمايد.

و مـا اذيـت شدن امثال تو از خواننده ها، بديهى است كه او غرضى با خواننده هاى ناشناس نـدارد، فـقط غرض شوخى و طيبت است كه تفريحى كرده باشد و البته تفريح و مسرور نـمودن مؤ منين ثوابهايى را متضمن است و اگر هم مشكوك باشد، به اصالة الصحة بايد حـمـل بـر غـرض صـحـيـح نـمـود تـا نقار و كدورت بين مسلمانان واقع نشود، حتى حضرت صـادقعليه‌السلام مـى فـرمـايـد كـذب سـمـعـك و بـصـرك عـن اخـيـك كـه اگـر عـمـل بـدى ديـدى يـا شـنـيدى از برادرت ، چشم و گوش را تكذيب كن كه خطا كرده اند در ادراك خـود و رنـجـش پـيـدا نـكـن از بـرادرت و اگر به دقت در اين احكام شريعت نظر شود معلوم مى شود كه در نظر صاحب شريعت اتحاد و اخوت بين مسلمين بسيار اهميت دارد كه امر فـرمـوده در امـثـال اين موارد به خلاف واقع كه تخطئه چشم و گوش اهون است از ارتكاب بغض و عداوت ورزى و خلاف اتحاد رفتار نمودن با مسلمانان

گـفـتـم : السـنـة اذا قـيـسـت مـحـق الديـن(٦٧) و عـقـول رجال قاصر است از فهم مصالح احكام تو الآن به فهم قاصر خود مى خواهى اين جـزيـى ضـررى كـه از سـيـاه شـدن و تـراش خـوردن بـنـاهـاى وقـفـى حـاصـل مـى شـود كـه صـريـحـا حـرام اسـت ، حـلال بـنـمـائى ، از روى مـلاكـاتـى كه به عـقـل خـود آنـهـا را مـى تـراشـى و ايـن از شـما جراءت بزرگى است بر شارع مقدس داده ، صريحا فرموده : المسلم من سلم المسلمون من يده و لسانه.(٦٨) و الان من از دست و لسـان ايـن كاتب به حكم ان القلم احد اللسانين(٦٩) سالم نمانده ام پيغمبرت مى گويد اين شخص مسلمان نيست ، تو مى گويى بهترين مسلمانان است كه سرور در قلب مؤ مـن داخـل نـمـوده ، اگـر بـه قـلب تـو سـرور داخـل كـرده ، بـه قـلب مـن آتـش داخـل كـرده ايـن خـانه سوخته (اگر دستم فتد خونش بريزم ) كه هم بر وقف ضرر زده و هم مسلمان را اذيت نموده ، بلكه مسلمانان كثيرى را و هم تفرقه بين برادرها انداخته و هـم در مركب اسراف نموده و هم يك - دو دقيقه از عمر شريف خود را به بطالت گذرانده و هـم اعـراض از لغـويـات نـنموده و تمام اين عناوين از وجوه محرمه است و تو مى خواهى همه اينها را حلال نمايى باصالة الصحه و حال آن كه :

اذا غـلب الفـسـاد عـلى الزمـان فـالحـمـل عـلى الصـحـة عـجـز و تـحـلم كـتـحـلم المعاويه(٧٠)

و به خود بندى حلم را. در مورد غضب كسى پيشه گيرد كه آرزوى رياست داشته باشد.

و دربـاره تـو من فعلا بدگمانم كه شايد پيروى استاد بزرگ جناب آقاى معاويه را مى نمايى ، با اين كوچكى و صغر سن و قلت علم زود از پله در رفته اى ، اين باد نخوت علم و اقتضاء تخمه يزدى است كه ترا مهار نموده به اين آرزوهاى دور و دراز مى كشاند خوب است يك خورده خجالت بكشى

مكن ترك تاز و مكن ترك تاز

به حد گليمت بكن پا دراز مـا

مـتـخـصـصـيـن بـه مـذهـب جـعـفـرى بـايـد فـقـط بـه ظـواهـر و نـصـوص الفـاظ عـمـل نـمـايـيـم كـه آنـهـا حـجـت مـاهـاسـت و مـا نـمـى تـوانـيـم نـظـيـر اهل سنت به حكم و مصالحى كه مى فهميم احكام خدا را تغيير بدهيم به نظرهاى قاصر خود كـه بـر فـرض آن حـكـم و مـصـالح را درسـت فـهـمـيـده بـاشـيـم بـاز مـحتمل است در نظر شارع خصوصيات ديگرى منظور شده است كه هنوز بزرگترها از ما هم پـى نـبـرده انـد و نـخـواهند برد. ما احاطه به واقعيات كه نداريم بايد ما سر تسليم در اوامر و نواهى او پيش داشته باشيم ، شيطان صفت نبايد به واسطه چهار كلمه يادگرفتن گردن فرازى كنيم و بگوييم ، ءاسجد لمن خلقته من طين با اين كه شيطان يقينا از ما ملاتر بود، معروف است كه :

ملا شدن چه آسان

آدم شدن چه مشكل

بترس از غرور علم كه ابوحنيفه را غرور علم پرت كرد.

حـركـت نـمـوده بـه مـنـزلى از حـدود اصفهان شب منزل گزيديم و ما هم نفهميديم كه در چه نـقـطـه بـاز داخـل شـاهـراه اصفهان شديم ، همين قدر مى دانيم كه كوپا و نائين كه در بين اصفهان و يزد است و محل بافتن عباهاى خوب ايران است ، در طريق حركت خود نديديم

بـه عـبـارت اخـرى شـش مـنـزل كـه بـيـن يـزد و اصـفـهـان اسـت ، مـا دو مـنـزل در اول مـيـان شـاهـراه بـوديـم و يـك مـنـزل در آخـر و سـه منزل را از بيراهه رفتيم و در شاهراه نبوديم