قصه های حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام)

قصه های حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام)0%

قصه های حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام) نویسنده:
گروه: امام حسن مجتبی علیه السلام

قصه های حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام)

نویسنده: علی اصغری همدانی
گروه:

مشاهدات: 14629
دانلود: 2662

توضیحات:

قصه های حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 48 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 14629 / دانلود: 2662
اندازه اندازه اندازه
قصه های حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام)

قصه های حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

پاسخ یک پرسش پیچیده

روزی، گروهی از شیعیان به خانه ی امام علیعليه‌السلام برای سؤال از یک مسأله ی پیچیده آمدند. آن روز، امام علیعليه‌السلام در خانه نبود و فرزند بزرگوارش، امام حسنعليه‌السلام ، در جایگاه پدر بزرگوارش نشسته بود.

آنها، به امام حسنعليه‌السلام عرض کردند: ما، برای حل مشکلی به اینجا آمده ایم.

امام حسنعليه‌السلام فرمود: مشکل شما چیست؟

آنها گفتند: مشکل ما این است که:

زنی با شوهر خود، همبستر شده، سپس بلافاصله، با دختری هم تماس گرفته (یعنی: آن زن، با آن دختر عمل مساحقه را انجام داده است) و نطفه ی شوهرش را به رحم آن دختر انتقال داده و آن دختر هم از این راه باردار شده است!

حالا، ما می خواهیم بدانیم که نظر اسلام، درباره ی چنین زنی چیست؟

امام حسنعليه‌السلام فرمود: آری، مسأله پیچیده ای است و برای حل آن، حضور امام علیعليه‌السلام لازم است. در عین حال، من پاسخ این مسأله را می دهم، اگر پاسخ من صحیح بود، که از ناحیه خداوند متعال و امام علیعليه‌السلام است و اگر پاسخ من اشتباه بود، از ناحیه ی خودم می باشد.

حکم اسلام، در این مورد، چنین است:

۱. مهریه ی آن دختر، به اندازه ی مهریه ی دختران امثال او (به دستور حاکم شرع) از آن زن گرفته و به دختر داده می شود؛ زیرا، هنگام تولد بچه، او دیگر دختر نخواهد بود.

۲. باید آن زن را مانند زن زناکار کیفر (سنگسار) نمایند؛ زیرا، گناه او (نتیجه اش) با زنای زن شوهر دار یکی است.

۳. صبر می کنند تا بچه متولد شود، سپس آن بچه را به صاحب نطفه (شوهر آن زن گناهکار) می دهند و بر آن دختر، مجازات حد را جاری می سازند.

آن گروه، از محضر امام حسنعليه‌السلام خارج شدند و در مسیر راه، با امیرمؤمنان، امام علیعليه‌السلام ، ملاقات نموده و ماجرای ملاقات خود با امام حسنعليه‌السلام را به عرض آن حضرت رساندند.

سپس، امام علیعليه‌السلام فرمود:

«لَوْ أَنَّنِي الْمَسْئُولُ مَا كَانَ عِنْدِي فِيهَا أَكْثَرُ مِمَّا قَالَ ابْنِي »(۳۷) .

یعنی: «اگر این سؤال از من می شد، در نزد من، زیادتر از آن چه که پسرم گفت، نبود.»

یعنی، پاسخ مسأله، همان است که فرزندم امام حسنعليه‌السلام به شما داده است(۳۸) .

اظهار شجاعت، در جنگ جمل

جنگ جمل، همچنان ادامه داشت. سپاه حق، بر سپاه ضلالت، حمله می کردند و آنان، دفاع می نمودند. این حمله و دفاع، کم کم، ملال می آورد.

حضرت امیرالمؤمنینعليه‌السلام فرمود: تا آن شتری که هودج آن زن و علم سپاه بصره را بر پشت دارد، بر سر پا ایستاده باشد، این جنگ، پایان پذیر نیست.

آنگاه، امیرمؤمنانعليه‌السلام ، متوجه فرزند برومندش، محمد حنفیه شده، فرمود: محمد! شمشیر خود را از غلاف برکش و دندانهایت را به هم بفشار. به نام خدا، حمله آغاز کن و تا وقتی که شتر آن زن را از پا نینداخته ای، باز مگرد!

محمد بن حنفیه هم اطاعت کرده، خود را به ابزار جنگ آراست و به عزم حمله، پای به میدان نهاد.

کمان داران بصره، وقتی محمد حنفیه را از دور دیدند، پیکان تیرها را به سینه ی کمان گذاشتند. آنگاه تیرها، از چپ و راست، به سمت محمد حنفیه، پر می کشید.

این، رگبار بهاری بود که قضا را تیره ساخته بود و با این وضع، محمد حنفیه پیش می رفت. ولی او احساس کرد که این پیشروی بیهوده است و در چنین هنگامه ای، صف شکافی و لشکر شکنی، کار هیچ کس نیست.

آنگاه، محمد حنفیه، از رزمگاه برگشت و عقب نشینی نمود و به خدمت پدر بزرگوارش، امیرمؤمنانعليه‌السلام رسید و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! این صحنه ی میدان نیست، این، عرصه ی قیامت است! اجازه بدهید این تیرباران اندکی آرام بگیرد.

امام علیعليه‌السلام با خشونت، دست بر سینه ی محمد حنفیه زد، او را عقب رانده و به او فرمود: تو، این سستی و اهمال را، از مادرت به ارث برده ای، و گرنه، پدران تو، هرگز از رگبار تیر، نمی ترسیدند.

امیرمؤمنانعليه‌السلام می خواست، شخصا این کار را به پایان برساند، که امام حسن مجتبیعليه‌السلام ، پیش آمده و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! من به جهت انجام این کار، به میدان می روم.

امام علی مرتضیعليه‌السلام ، علاوه بر اینکه عقیده داشت که درباره ی حسنعليه‌السلام و حسینعليه‌السلام باید احتیاط کرد - زیرا که نسل پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله ، در گروی وجود این دو فرزند عزیز است - اساسا امام حسنعليه‌السلام را عاشقانه دوست می داشت، لذا سؤال کرد: ابامحمد! آیا تو می روی؟!

امام حسنعليه‌السلام عرض کرد: آری، من می روم.

امیرمؤمنانعليه‌السلام ، اندکی فکر کرد و سپس فرمود:

« سر علی اسم الله »

یعنی: «برو، به نام خدا»!

سپس، امام حسن مجتبیعليه‌السلام ، رهسپار میدان جنگ شده و به حمله پرداخت.

البته، قبایل بصره، همچنان پایدار و پافشار مانده بودند. باران تیر به شدت می بارید، ولی امام مجتبیعليه‌السلام ، خیال بازگشت نداشت.

از آن طرف، «ضبی ها» و «ازدی ها» هم نمی خواستند، که هودج را بر زمین بزنند.

امام حسن مجتبیعليه‌السلام ، پیوسته به پیش می رفت و صفوف آنان را می شکست.

امیرالمؤمنینعليه‌السلام از دور، فرزندش، امام حسنعليه‌السلام ، را می دید که همچون غریقی، در میان دریای بیکران، گاهی پدیدار و گاهی ناپدید می شود.

سرانجام، امام علیعليه‌السلام دید که پرچم بصری ها سرنگون شد و سپاه عظیم بصره، از هم پاشیده و پریشان گردید و آنها، راه گریز را اختیار نمودند.

محمد بن حنفیه، که در کنار پدرش ایستاده بود، این صحنه ی دیدنی را تماشا می کرد. وقتی که علم بصری ها سرنگون شد، حضرت امام علیعليه‌السلام ، چشم به محمد بن حنفیه دوخت.

این نگاه، به محمد حنفیه، می گفت: ای پسر! آیا برادرت حسنعليه‌السلام را نمی بینی که یک تنه، چه می کند؟ آیا دیدی که عاقبت، شمشیر او، علم نفاق را از پای درآورد؟

محمد حنفیه، در آتش شرم می سوخت و یارای سخن گفتن نداشت.

اما، امیرمؤمنانعليه‌السلام ، به محمد حنفیه فرمود: نه، خجالت مکش، محمد! تو خودت را با حسنعليه‌السلام قیاس مکن؛ زیرا که او، فرزند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله است و تو، فرزند من هستی و آنچه از دست او برمی آید، از دست تو برآمدنی نیست(۳۹) .

پاسخ به پرسشهای امیرمؤمنان

حافظ ابونعیم، در «حلیة الأولیاء» می نویسد:

روزی، امیرالمؤمنینعليه‌السلام از پسر ارجمند خود، امام حسن مجتبیعليه‌السلام ، چند سؤال پرسید. امام حسن مجتبیعليه‌السلام ، پاسخ های روشن و کافی آن سؤال ها را بیان کرد، به طوری که آن پاسخ ها، مورد پذیرش و تحسین امیرالمؤمنینعليه‌السلام قرار گرفت.

امیرمؤمنانعليه‌السلام پرسید: پسر عزیزم! سداد چیست؟

امام حسنعليه‌السلام پاسخ داد: ای پدر بزرگوار! سداد، دفع منکر است به معروف.

امیرمؤمنانعليه‌السلام پرسید: شرف، چیست؟

امام حسنعليه‌السلام پاسخ داد: نیکی کردن به عشیره و گذشتن از جرم ایشان و عفو نمودن آنان.

امیرمؤمنانعليه‌السلام پرسید: مروت چیست؟

امام حسنعليه‌السلام پاسخ داد: عفت و اصلاح مال.

امیرمؤمنانعليه‌السلام پرسید: جود و سماحت، در چیست؟

امام حسنعليه‌السلام پاسخ داد: بذل مال، در حال دشواری و آسانی.

امیرمؤمنانعليه‌السلام پرسید: بخل چیست؟

امام حسنعليه‌السلام پاسخ داد: آنچه را که در دست او باشد، آن را شرف پندارد و آنچه را که انفاق کند، تلف بداند.

امیرمؤمنانعليه‌السلام پرسید: مؤاخات و برادری چیست؟

امام حسنعليه‌السلام پاسخ داد: مساوات و کمک مالی، در حل فقر و دارایی.

امیرمؤمنانعليه‌السلام پرسید: جبن و بی دلی چیست؟

امام حسنعليه‌السلام پاسخ داد: جرأت داشتن بر دوست و ترسیدن از دشمن.

امیرمؤمنانعليه‌السلام پرسید: غنیمت چیست؟

امام حسنعليه‌السلام پاسخ داد: رغبت و علاقه داشتن بر تقوا، و زهد و بی میلی به دنیا، که آن خدمت قابل ستایش است.

امیرمؤمنانعليه‌السلام پرسید: حلم چیست؟

امام حسنعليه‌السلام پاسخ داد: خشم فرو خوردن و عنان نفس، به دست گرفتن.

امیرمؤمنانعليه‌السلام پرسید: غنا چیست؟

امام حسنعليه‌السلام پاسخ داد: خشنودی نفس است به قسمت الهی، اگر چه اندک باشد و بهترین غنا، غنای نفس است.

امیرمؤمنانعليه‌السلام پرسید: فقر چیست؟

امام حسنعليه‌السلام پاسخ داد: غلبه و استیلای حرص نفس، بر همه چیز.

امیرمؤمنانعليه‌السلام پرسید: عقل چیست؟

امام حسنعليه‌السلام پاسخ داد: نگاه داشتن دل.

امیرمؤمنانعليه‌السلام پرسید: سنأ - یعنی: رفعت و بلندی - به چیست؟

امام حسنعليه‌السلام پاسخ داد: به انجام کارهای شایسته و ترک امور ناپسند و قبیح.

امیرمؤمنانعليه‌السلام پرسید: سفه چیست؟

امام حسنعليه‌السلام پاسخ داد: متابعت کردن از اهل دنائت و مصاحبت نمودن با گمراهان.

امیرمؤمنانعليه‌السلام پرسید: غفلت چیست؟

امام حسنعليه‌السلام پاسخ داد: ترک مسجد و اطاعت از مفسد.

امیرمؤمنانعليه‌السلام پرسید: حرمان چیست؟

امام حسنعليه‌السلام پاسخ داد: ترک حظ و بهره ای که نصیب کسی شود و آن را بدون استفاده، از دست بدهد.

این نوع پاسخ ها، از امام حسن مجتبیعليه‌السلام ، دلیل روشنی است بر احاطه ی علمی آن حضرت بر جمیع علوم؛ زیرا، بدون فکر و نظر و فی البداهة، این نوع جوابها، گفته شده است(۴۰) .

نیکی از نیکی می زاید

روزی امام حسن مجتبیعليه‌السلام در اطراف مدینه از سایه ی دیوار باغی می گذشت. از دور غلام سیاهی را دید که کنار دیوار نشست و سفره ای را که داشت، باز کرد.

غلام یک گرده نان در سفره داشت. سگی هم جلوی رویش ایستاده بود و غلام یک لقمه نان می خورد و یک لقمه هم به سگ می داد.

وقتی امام حسنعليه‌السلام به نزدیک او رسید، بر روی او تبسم کرد و فرمود: گرسنه می مانی و نانت را به این حیوان می دهی؟

غلام گفت: چه کنم؟! خجالت می کشم که من بخورم و او گرسنه باشد و نگاه کند. از این گذشته من می توانم در گرسنگی صبر کنم ولی او نمی تواند و صدا می زند و بچه ها را می ترساند.

امام حسنعليه‌السلام او را تحسین کرد و پرسید: اینجا چه کار می کنی؟

غلام گفت: باغ از آن فلان کس است و من برده ی او هستم و برای او کار می کنم.

حضرت امام حسنعليه‌السلام فرمود: از جایت حرکت نکن تا من برگردم. آن حضرتعليه‌السلام رفت و غلام را از صاحبش خرید و او را در راه خدا آزاد کرد و خواست به او سرمایه ای بدهد.

صاحب باغ هم وقتی این بزرگواری را دید از امام حسنعليه‌السلام پیروی کرد و باغ را به غلام سیاه بخشید و گفت: نیکی از نیکی می زاید(۴۱) .

جبران کریمانه، از بخشش یک پیرزن

ابوالحسن مداینی، نقل می کند:

روزی، امام حسنعليه‌السلام و امام حسینعليه‌السلام و عبدالله بن جعفر، به اتفاق هم، عازم حج بودند و مصارف شان بر شتری بار بود.

اتفاقا، آن شتر گم شد و آنها گرسنه، تشنه و بی توشه ماندند و در بیابان، سخت گرسنه و تشنه شدند.

مدتی بعد، آنها به خیمه ای رسیدند که پیرزنی در آن خیمه، زندگی می کرد.

آنان از آن پیرزن، آب خواستند.

پیرزن گفت: من، جز این گوسفند، چیزی ندارم. اگر می خواهید، شما آن را بکشید، تا من برای شما غذا تهیه کنم.

یکی از آنها، آن گوسفند را کشت و پوستش را کند.

سپس، پیرزن غذا را آماده کرد.

آنان، غذا را خورده و سپس به خواب رفتند.

پس از آنکه از خواب بیدار و آماده ی حرکت شدند، هنگام خداحافظی، به آن پیرزن گفتند: ما، جماعتی از قریش هستیم و به حج می رویم. اگر به سلامت بازگشتیم، تو نزد ما بیا، تا ما به تو نیکی کنیم و پاداش این عمل تو را بدهیم.

پس از آنکه آنان رفتند، شوهر آن پیرزن آمد و از جریان آگاه شد و به پیرزن گفت: وای بر تو! گوسفند مرا، برای جماعتی ناشناس کشتی و باز می گویی که: آنها گفتند: ما، از قریش هستیم؟!

روزها، یکی پس از دیگری می گذشت.

بعد از مدتی، پیرزن و شوهرش، دچار شدت در زندگی شدند و آنها، بناچار منزل خود را ترک گفتند و به مدینه آمدند و در آنجا، از جمع آوری پشکل شتر و فروختن آن، امرار معاش می نمودند.

یک روز، این مرد و زن، از کوچه های مدینه می گذشتند، و امام حسنعليه‌السلام بر در خانه ی خود نشسته بود و آن زن را شناخت. غلام خود را فرستاد و آن پیرزن را طلب کرد. وقتی که آن پیرزن نزد امام آمد، امام حسنعليه‌السلام ، به او فرمود: «یا أمة الله !» آیا مرا می شناسی؟

پیرزن، پاسخ داد: نه، نمی شناسم.

امام حسنعليه‌السلام فرمود: من فلان روز، مهمان تو بودم.

در آن هنگام، پیرزن، امام حسنعليه‌السلام را شناخت و عرض کرد:

پدر و مادرم به فدایت!

سپس، امام حسنعليه‌السلام ، دستور داد هزار گوسفند از گوسفندان صدقه را برای آن پیرزن خریدند و نیز هزار دینار طلای سرخ، به او دادند.

آنگاه، امام حسنعليه‌السلام ، غلام خود را با پیرزن همراه کرد، و نزد برادر بزرگش، حضرت امام حسینعليه‌السلام ، فرستاد.

امام حسینعليه‌السلام از آن پیرزن پرسید: برادرم، حسن مجتبیعليه‌السلام ، به تو چه چیزی داد؟

پیرزن، عرض کرد: هزار گوسفند و هزار دینار.

امام حسینعليه‌السلام نیز هزار گوسفند و هزار دینار به آن پیرزن داد. آنگاه، امام حسینعليه‌السلام ، غلام خود را با پیرزن همراه کرد و نزد عبدالله بن جعفر فرستاد. عبدالله بن جعفر، از آن پیرزن پرسید: امام حسین و امام حسنعليه‌السلام به تو چه چیزی دادند؟

پیرزن پاسخ داد: هر یک از آنها، هزار گوسفند با هزار دینار، به من دادند. آنگاه، عبدالله بن جعفر نیز به غلام خود دستور داد که دو هزار گوسفند با دو هزار دینار، به آن پیرزن بدهد. سپس، عبدالله بن جعفر، به آن پیرزن فرمود: اگر تو اول پیش من می آمدی، هر آینه من ایشان را به زحمت، نمی انداختم.

بالأخره، آن زن با چنین ثروت عظیمی، به سوی شوهرش بازگشت(۴۲) .

بخشش کریمانه، به مرد هاشمی

روزی، دو مرد، یکی از طایفه بنی هاشم و دیگری از طایفه ی بنی امیه، با یکدیگر مجادله و بگو مگویی داشتند.

مرد هاشمی می گفت: قوم من از قوم تو بزرگوارتر (و بخشنده تر) هستند.

مرد اموی می گفت: آنگونه که تو می گویی نیست، بلکه قوم من از قوم تو بزرگوارتر (و بخشنده تر) می باشند.

سرانجام، آنها قرار گذاشتند که هر یکی از آن دو نزد ده نفر از افراد قوم و طایفه ی خود بروند و از آنها چیزی بخواهند، تا معلوم شود که افراد قبیله ی کدامیک از آن دو، کمک بیشتری به هر یک از آن دو می کنند و به این طریق، حقیقت امر معلوم شود.

آن دو با این تصمیم از یکدیگر جدا شده، هر یک نزد افراد سرشناس طایفه ی خود حرکت کردند، تا کمک های لازم از آنها را مطالبه کنند.

مرد أموی، نزد ده نفر افراد سرشناس بنی امیه رفته و ماجرا را برای آنان بیان نموده و از آنان تقاضای کمک کرد و آنان نیز هر یک مبلغ ده هزار درهم به وی دادند.

و اما مرد هاشمی، ابتدا نزد امام حسنعليه‌السلام آمده و ماجرا را به آن حضرت بیان نموده و از آن حضرت تقاضای کمک کرد و امام حسنعليه‌السلام دستور داد که مبلغ یکصد و پنجاه هزار درهم به وی دادند.

سپس به نزد امام حسینعليه‌السلام آمد و ماجرای میان خود و مرد أموی را برای آن حضرت نیز تعریف کرد.

امام حسینعليه‌السلام از او پرسید: آیا پیش از من به کسی مراجعه کرده ای؟

مرد هاشمی پاسخ داد: آری، پیش از آمدن به خدمت شما، به محضر برادر بزرگوارتان امام حسنعليه‌السلام رفته و ماجرا را به آن حضرت بیان نموده و آن حضرت مبلغ یکصد و پنجاه هزار درهم به من عطا فرمود.

امام حسینعليه‌السلام فرمود: من نمی توانم، بیش از آن مبلغی که سرور (و برادر بزرگم) به تو عطا فرموده است، به تو بدهم.

آنگاه، امام حسینعليه‌السلام نیز یکصد و پنجاه هزار درهم به این سائل هاشمی عطا فرمود. سرانجام، سر قرار معین، هر دو مرد هاشمی و أموی، در محل مخصوص به ملاقات یکدیگر شتافتند. پس از آنکه به همدیگر رسیده و هر یک ماجرای کمک های افراد سرشناس طایفه خود را برای یکدیگر تعریف کردند، معلوم شد که مرد أموی تنها یکصد هزار درهم را - آن هم از ده نفر از افراد سرشناس طایفه ی خود - توانسته است بگیرد، ولی مرد هاشمی تنها از دو نفر از سرشناسان طایفه ی خود، سیصد هزار درهم را دریافت کرده است.

مرد أموی از مشاهده ی این تفاوت بزرگ در بخشش بزرگان دو طایفه ی بنی هاشم و بنی امیه، خشمگین شده و به سوی بزرگان طایفه ی خود رفته، پول آنها را به خود آنها برگرداند و آنها نیز پذیرفته و پول خود را پس گرفتند.

پس از آن، مرد هاشمی نیز نزد امام حسنعليه‌السلام و امام حسینعليه‌السلام رفته و خواست پول آن دو بزرگوار را به خودشان بازگرداند، ولی آن بزرگواران پولها را نپذیرفتند و فرمودند: ما چیزی را که به کسی بخشیدیم، پس نمی گیریم. حالا اختیار با توست، اگر می خواهی آنرا بردار و اگر می خواهی آنها را بر خاک بیفکن (دور بریز)(۴۳) .

خبر از آینده، در راه مکه

در یکی از سال ها، امام حسن مجتبیعليه‌السلام ، پیاده از مدینه ی منوره، به سوی مکه مکرمه رهسپار شد. به طوری که، پاهای آن حضرت آماس (ورم) کرد.

یکی از خدمتکاران، عرض کرد: اگر سوار بر مرکب بشوید، این آماس، برطرف می گردد. امام حسنعليه‌السلام فرمود: نه، وقتی که ما به منزلگاه بعدی رسیدیم، شخص سیاه پوستی نزد تو می آید که روغنی به همراه خود دارد، تو آن روغن را از او بخر و چانه نزن.

خدمتکار، عرض کرد: پدر و مادرم به قربانت! ما به هیچ منزلگاهی وارد نشده ایم، که به یک دارو فروشی برخورد کنیم.

امام حسنعليه‌السلام فرمود: آن مرد، در نزدیک منزلگاه بعدی است. خدمتکار می گوید: حدود یک میل (دو کیلومتر) از آنجا گذشتیم، ناگاه، آن سیاه پوست پیدا شد.

امام حسنعليه‌السلام به من فرمود: نزد این مرد برو و روغن را از او بگیر و قیمت آن را به او بده.

من هم نزد آن سیاه پوست رفته و از او تقاضای روغن نمودم.

مرد سیاه پوست گفت: تو این روغن را برای چه کسی می خواهی؟

من گفتم: آن را برای امام حسن بن علیعليه‌السلام می خواهم.

مرد سیاه پوست گفت: من از تو خواهش می کنم که تو مرا نزد آن حضرت ببر!

من هم با خواهش مرد سیاه پوست موافقت کرده و با او به محضر امام حسنعليه‌السلام آمدیم.

وقتی که به حضور امام حسنعليه‌السلام رسیدیم، مرد سیاه پوست به امام حسنعليه‌السلام عرض کرد: پدر و مادرم به فدای شما باد! من نمی دانستم که خدمتکار شما، این روغن را برای شما می خواهد. شما اجازه بدهید که من قیمت آن را نگیرم، زیرا من غلام شما هستم. (در مقابل) شما از خدا بخواهید که به من پسری عنایت کند که آن پسر دوست شما اهل بیتعليهم‌السلام باشد، زیرا وقتی که من از نزد همسرم جدا شدم، او درد زایمان داشت.

امام حسنعليه‌السلام ، به مرد سیاه پوست فرمود: تو به خانه ات برگرد، که خدا پسری سالم به تو عطا فرموده است و آن پسر از شیعیان ما می باشد.

مرد سیاه پوست، همان دم به خانه اش برگشت و دید که همسرش پسری سالم به دنیا آورده است، سپس به محضر امام حسنعليه‌السلام بازگشت و خبر ولادت پسر خود را به آن حضرت داد و برای آن حضرت هم دعا کرد.

امام حسنعليه‌السلام ، از آن روغن به پای مبارک خود مالید و بر اثر آن روغن، ورم پاهایش برطرف گردید(۴۴) .

پسر این مرد سیاه پوست، بزرگ شد و بعدها از یاران و دوستان مخلص حضرات آل محمدعليهم‌السلام شده و به عنوان شاعر و مداح معروف اهل بیتعليهم‌السلام ، با نام «سید حمیری»، مشهور گردید، که به گفته ی بعضی از بزرگان، او دو هزار و سیصد (۲۳۰۰) قصیده، در شأن خاندان رسالت، عصمت و طهارت، سروده است. رحمة الله علیه، رحمة واسعة(۴۵) .

معجزه ای در مسیر راه مکه

روزی، یکی از فرزندان زبیر، که به امامت امام حسنعليه‌السلام معتقد بود، به همراه امام حسنعليه‌السلام ، برای انجام حج عمره به سوی مکه می رفتند. (یا پس از انجام اعمال عمره، از مکه برمی گشتند).

آنها، در مسیر راه خود، به یکی از آبگاه ها رسیدند و کنار چند درخت خرمای خشک که از تشنگی خشک شده بودند، فرود آمده، فرشی برای امام حسنعليه‌السلام در زیر یکی از آن درخت ها گستردند و فرش دیگری نیز برای فرزند زبیر، زیر درخت دیگری، پهن کردند.

در این هنگام، فرزند زبیر سرش را به طرف بالا برد و گفت: اگر این درخت خرما، دارای خرمای تازه بود و ما از آن می خوردیم، بجا بود.

امام حسنعليه‌السلام به او فرمود: مثل اینکه خرما می خواهی؟

او گفت: آری.

امام حسنعليه‌السلام ، دست به طرف آسمان بلند کرد و به سخنی که فهمیده نشد، دعا نمود و همان دم، درخت خرما سبز گردید و دارای برگ ها و خرماهای تازه گردید.

ساربانی که در آنجا بود و شتران خود را به کاروانیان کرایه داده بود، وقتی که این منظره را دید، گفت: به خدا قسم! که این، جادو است!

امام حسنعليه‌السلام ، به ساربان فرمود: وای بر تو! این جادو نیست بلکه دعای مستجاب پسر پیغمبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله می باشد.

سپس، بعضی از حاضران، از آن درخت بالا رفتند و هر چه خرما داشت، چیدند، به طوری که برای همه ی حاضران، کفایت نمود(۴۶) .

پاسخ به اعتراض مرد یهودی

امام حسنعليه‌السلام ، در عین آنکه پارسا بود، خوش پوش، آراسته و باوقار بود.

روزی، آن حضرت، باشکوه و نورانیت خاصی، سوار بر قاطری زیبا، از کوچه های مدینه، عبور می کرد و می خواست به بیرون مدینه برود.

در مسیر راه آن حضرت، یک نفر یهودی، که آن حضرت را دید، به پیش آمده و به آن حضرت عرض کرد: من از شما سؤالی دارم.

امام حسنعليه‌السلام فرمود: سؤال خود را بپرس.

مرد یهودی گفت: جد شما، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ، فرموده است: «الدُّنيا سِجْنُ الْمُؤْمِنِ و َ جَنَّةُ الْكافِرِ »

یعنی: دنیا، زندان مؤمن، و بهشت کافر است». ولی من، اکنون که وضع تو را با وضع خودم مقایسه می کنم، می بینم که تو در آسایش هستی و من در سختی!

امام حسنعليه‌السلام فرمود: این تصور غلط است که مؤمن باید از همه چیز محروم باشد، (مقایسه تو بیجا است؛ بلکه، تو اینچنین، مقایسه کن که) هر گاه، مقام ارجمند مؤمن را در بهشت با وضع مؤمن در دنیا، مقایسه کنی و همچنین اگر مقام پست کافر را در دوزخ، با وضع کافر در دنیا مقایسه کنی،

آنگاه خواهی فهمید که دنیای مؤمن نسبت به آخرتش زندان و دنیای کافر نسبت به آخرتش، بهشت می باشد(۴۷) .

برخورد کریمانه، با پیرمرد نادان شامی

روزی، پیرمردی ناآگاه، از اهالی شام، در مدینه امام حسنعليه‌السلام را در حالیکه سوار بر مرکب بود، دید و آنچه می توانست به آن حضرت بدگویی کرد.

وقتی که آن پیرمرد نادان از بدگویی خود به امام حسن فراغت پیدا کرد، امام حسنعليه‌السلام کنار او رفته و بر او سلام کرد و در حالیکه لبخندی در چهره (و بر روی لبان خود) داشت، به او فرمود: ای پیرمرد! به گمانم تو در این شهر، غریب هستی! و گویا، اموری برای تو اشتباه شده است. (بنابراین:)

اگر تو از ما درخواست رضایت کنی، ما از تو راضی می شویم.

اگر تو چیزی از ما بخواهی، ما آن را به تو عطا می کنیم.

اگر تو از ما راهنمایی بخواهی، ما تو را راهنمایی می کنیم.

اگر تو از ما کمکی برای برداشتن بار خود بخواهی، ما بار تو را بر می داریم.

اگر تو گرسنه باشی، ما تو را سیر می کنیم.

اگر تو برهنه باشی، ما تو را می پوشانیم.

اگر تو نیازمند باشی ما، تو را بی نیاز می کنیم.

اگر تو از جایی گریخته باشی، ما به تو پناه می دهیم.

اگر تو حاجتی داری، ما حاجت تو را ادا می کنیم.

اگر تو مرکب خود را به سوی خانه ی ما روانه کنی و تا هر وقت که بخواهی مهمان ما باشی، خانه ی ما برای تو خواهد بود؛ زیرا که ما خانه ی آماده، وسیع و ثروت بسیار، داریم!

هنگامی که آن پیرمرد شامی، این سخنان مهرانگیز را از امام حسنعليه‌السلام شنید، منقلب شد و گریه کرد و گفت: من گواهی می دهم که تو خلیفه ی خدا در زمینش هستی و خداوند، خود آگاه تر است که مقام رسالت خود را در وجود چه کسی قرار دهد. پیش از این، تو و پدرت، مبغوض ترین افراد در نزد من بودید، ولی اینک، تو محبوبترین انسانها، در نزد ما می باشی!

سپس، آن پیرمرد به خانه ی امام حسن وارد شد و مهمان آن حضرت بود، تا پس از مدتی، در حالیکه که محبت خاندان نبوت، در جای جای قلبش قرار گرفته بود، از محضر امام حسن مرخص گردید(۴۸) .

معنای سیاست

روزی مردی نزد امام حسن مجتبیعليه‌السلام آمده و از آن حضرت پرسید: نظر شما درباره ی سیاست چیست؟

امام حسنعليه‌السلام در پاسخ او فرمود:

«أنْ تَرْعى ۱.حُقُوقَ اللّهِ، ۲.وَحُقُوقَ الاْحْیاءِ، ۳.وَحُقُوقَ الاْمْواتِ ».

یعنی: «معنای سیاست، این است که (سه دسته از حقوق را)، مراعات کنی:

۱. حقوق خداوند متعال را؛ ۲. حقوق زندگان را؛ ۳. حقوق مردگان را».

سپس، امام حسنعليه‌السلام ، نحوه ی رعایت هر یک از حقوق سه گانه را، اینچنین توضیح داد:

۱- حقوق خداوند متعال، آن است که:

۱. آنچه که از تو خواسته است (چه واجب، چه مستحب)، آن را انجام دهی.

۲. آنچه را که (از انجام آن) تو را نهی کرده است (چه حرام چه مکروه)، آن را ترک کنی.

۲- حقوق زندگان، آن است که:

۱. وظایف خود را نسبت به برادران دینی خود، انجام دهی.

۲. در خدمتگذاری به هم کیشان خود، درنگ نکنی.

۳. نسبت به رهبر مسلمین، تا وقتی که نسبت به مردم اخلاص (پیوند خالصانه و بی شایبه) دارد، اخلاص داشته باشی.

۴. هرگاه، (رهبر مسلمین) از راه راست منحرف شد، فریاد اعتراض خود را نسبت به او بلند کنی.

۳- حقوق مردگان، آن است که:

۱. از نیکی های آنها، یاد کنی.

۲. از بدی های آنها، چشم پوشی کنی.

زیرا که آنها خدایی دارند، که از کردارشان حسابرسی می کند(۴۹).

خوف شدید، از ارتکاب گناه

روزی، امام حسنعليه‌السلام مشغول نماز بود در این هنگام، یک زن بسیار زیبا، که شیفته ی جمال امام حسنعليه‌السلام شده بود، برای کام گیری از آن حضرت، کنار امام آمد.

امام حسنعليه‌السلام ، نمازش را کوتاه کرد و به پایان رساند و به آن زن فرمود: چه کار داری؟!

آن زن گفت: برخیز و از من کام بگیر؛ زیرا که من شوهر ندارم و به حضور شما آمده ام.

امام حسنعليه‌السلام فرمود: از من دور شو! من و خودت را در آتش دوزخ نسوزان!

ولی،آن زن (چون زلیخا، نسبت به یوسفعليه‌السلام ) دست نمی کشید.

امام حسنعليه‌السلام در این هنگام، از خوف خدا به گریه افتاد و مکرر به او می فرمود: وای بر تو! از من دور شو!

گریه ی امام حسنعليه‌السلام شدیدتر شد، به طوری که آن زن نیز به گریه افتاد.

در این هنگام، امام حسینعليه‌السلام آمد، امام حسنعليه‌السلام و آن زن را گریان دید. آن حضرت نیز از گریه ی آنها به گریه افتاد و بعضی از اصحاب نیز آمدند و با صدای بلند گریه کردند.

سپس، آن زن رفت و حاضران نیز پراکنده شدند.

مدتی طولانی، از این ماجرا گذشت و امام حسینعليه‌السلام ، به خاطر احترام از مقام برادر، راز گریه را از او نپرسید، تا این که شبی امام حسنعليه‌السلام از خواب بیدار شد و گریه کرد.

امام حسینعليه‌السلام پرسید: چرا گریه می کنی؟!

امام حسنعليه‌السلام فرمود: به خاطر خوابی که امشب دیده ام، گریه می کنم.

در خواب، یوسفعليه‌السلام ، را دیدم و با عده ای چهره ی زیبای او را تماشا می کردیم. من، بی اختیار گریستم.

یوسفعليه‌السلام ، در میان جمعیت، به من نگاه کرد و پرسید: چرا گریه می کنی؟

من گفتم: به یاد رنج هایی افتادم، که از ناحیه ی همسر عزیز مصر (زلیخا) به شما رسید و به خاطر آن، به زندان افتادی و پدر پیرت، یعقوبعليه‌السلام ، به رنج فراق تو مبتلا شد، از این رو گریستم.

و من، از (عفت و خویشتنداری) یوسفعليه‌السلام تعجب کردم.

در این هنگام، یوسفعليه‌السلام ، به من فرمود: آیا، از رفت و آمد آن زن بیابانی، نزد تو و خودداری تو از او، تعجب نکردی؟!(۵۰) .

یعنی: ای یوسف فاطمه! تو نیز مانند من، گرفتار شدی و از خوف خدا، خویش را حفظ کردی. تنها من، یوسف پاک نیستم، تو نیز یوسف پاک، هستی!(۵۱) .