• شروع
  • قبلی
  • 20 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 4720 / دانلود: 2630
اندازه اندازه اندازه
زندگانی امام جعفر صادق (علیه السلام)

زندگانی امام جعفر صادق (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

موضع گيريهايى تابناک

گذرى كوتاه به رويدادها

بنى اميّه خاندانى بودند كه نسبشان از طريق اميّة بن حرب، به قريش مى رسيد. اينان در زمان جاهليّت با بنى هاشم سر ستيز و دشمنى داشتند،تا آنكه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به تبليغ رسالت اسلامى در ميان مردم بر انگيخته شد.

اين قبيله، سر سختانه با رسالت پيامبر به مبارزه برخاست، امّا سر انجام در برابر امواج نيرومند آن به زانو در آمد و تا مدّتى تسليم آن شد.

پس از رحلت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و رويدادهاى تكان دهنده و سختى به وقوع پيوست. بنى اميّه اميدى به بازگشت به صحنه سياسى نداشتند تا آنكه خلافت به عثمان رسيد. آنگاه بود كه آنان بارقه اى اميدوار كننده يافتند و به تعقيب آن پرداختند.

تقدير خواست كه عثمان كشته شود همچنان كه تاريخ مقدّر كرد كه پسران عموى او به خونخواهى او برخيزند. از اين لحظه تاريخ بنى اميّه درحكومت اسلامى آشكار مى شود.

معاويه با امام علىعليه‌السلام ، خليفه شرعى، به بهانه گرفتن انتقام خون عثمان، به ستيزه برخاست و چون ياران فراوانى به گرد خود جمع كرد، خويشتن را خليفه مردم اعلام كرد و سپس پيشتر رفت و گفت: من و فرزندانم پادشاهيم ومردم بندگان ما هستند و پست تر از ما.

سلسله بنى اميّه بر مردم حكم مى راندند. بنابر اين كه صاحب اختيارآنانند ومردم بايد فرمانبردار آنها باشند وگرنه شمشير و انواع و اقسام قتل و شكنجه در انتظار آنان است.

انقلابهايى از سوى مردم در مخالفت آشكار با اوضاع تيره زمان صورت پذيرفت و اگر چه تمام آنها به شكست انجاميد، ريشه هاى آنهاباقى ماندند تا بار ديگر قوّت بگيرند و مردم را در راه انقلاب هدايت كنند.

تقريباً تمامى اين انقلابها به انگيزه خونخواهى امام حسينعليه‌السلام فرزنددخت گرامى رسول اللَّهصلى‌الله‌عليه‌وآله ، كه براى احياى حقّ، با باطل به ستيز برخاست و به فجيع ترين شكل به شهادت رسيد، صورت مى گرفت.

امّا بنى عبّاس فرقه اى بود كه خود را به عموى پيامبر منتسب مى كرد.اين گروه سوابق غير قابل توجهى در تاريخ مبارزه با سياست حكومت بنى اميّه داشتند، امّا همين سوابق غير قابل اعتنا، ويژگى و اعتبارى در ميان مردم مخالف با سياست امويّان براى آنها به ارمغان آورده بود.

سال انقلاب فرا رسيد و انقلاب نماينده خود را به خراسان يعنى تقريباً آخرين نقطه از ديار اسلام، جايى كه ياران انقلاب حضور داشتند، گسيل كرد تا انقلاب را در وقت معين خود، آشكار سازند.

ابو مسلم خراسانى فردى بود كه به ضرورت دگرگون ساختن اوضاع، به هر طريق كه باشد، ايمان داشت و جز اين امر به چيزى ديگر معتقد نبود.

در واقع اين باور او را كور و كر ساخته بود و همين اعتقاد راسخ، موفقيّت وكاميابى بنى عبّاس را در انقلابشان نسبت به ساير مخالفان بنى اميّه، فراهم مى ساخت.

زيرا انقلابيون غالباً از دست يازيدن به محرّمات و لو اينكه پيروزى آنها هم منوط به همين محرّمات باشد، خوددارى مى ورزيدند در حالى كه ياران و هوا خواهان بنى اميّه از هيچ اقدامى كه به سلطه آنها كمك مى كرد و يا دشمنانشان را طعمه مرگ و نابودى مى ساخت فرو گذار نمى كردند بنابر اين اگر گروهى باهمين شيوه به مبارزه با آنها برمى خواست، احتمال پيروزى دو طرف در اين نبرد برابر بود.

ابو مسلم در ميان منتسبان به نهضت نوين عبّاسى شخص منحصر به فردى نبود بلكه بيشتر رهبران اين نهضت نظير و هم طراز وى بودند آنان در راه رسيدن به سرورى و حكومت هيچ مانعى نمى شناختند و تمسّك به هر كارى را براى رفع موانع، روا و مجاز قلمداد مى كردند.

ابو مسلم از كوفه، مركز رهبرى نهضت، دستوراتى را دريافت كرد كه در يكى از قسمتهاى آن چنين آمده بود:

همانا تو مردى از ما، اهل بيت، هستى. وصيّت مرا حفظ كن. به اين قبيله از يمن توجّه داشته باش و با آنان همراه شو و از پس آنان مسكن بگير و ربيعه را در كارشان متّهم ساز، امّا در باره مضر بدان كه آنان نخستين دشمنان هستند، پس به هر كس مشكوك شدى او را بكش و اگرمى توانى كارى كنى كه در خراسان كسى به عربى سخن نگويد، اين كار را انجام ده و هر جوانى كه (قامتش) به پنج وجب مى رسد و به او ظنين شدى به قتلش رسان و با اين پير مرد، سليمان بن كيد، مخالفت مكن و ازفرمانش سر متاب و چون كار بر تو دشوار شد از طرف من تنها به او بسنده كن. والسلام.

ابو مسلم به خصوص احتياج به دريافت چنين اوامر و وصايايى نداشت،زيرا چنان كه گفته شد وى مردى بى نهايت خونريز بود.

وى چه بسيار ازرهبران مخالفان را به خانه خويش میهمان كرد و آنگاه آنان را به خيانت كُشت و يا چه بسيارى مردان صالح و نيكو كار را امان داد، امّا پس از آن امان نامه خود را نقض كرد. و به سختى به قتلشان رساند. بى گناهان بسيارى به دست ابو مسلم كشته وحرمتهاى بسيارى بدون دليل به دست او دريده شدند و... و...

رهبران كوفى نيز در ارتكاب جنايت دست كمى از ابو مسلم نداشتند.آنان با مردى از بنى هاشم به نام محمّد بن عبداللَّه(٨) بيعت كردند. چون فرصت را مناسب ديدند، انقلاب را به سرقت بردند و آن را به انحصارخويش در آوردند وبه ياران و ياوران خويش و حتّى به مؤسس انديشه انقلاب (ابو مسلم) سخت گرفتند و با كسى كه اندكى قبل با وى دست بيعت داده بودند، از در خلاف در آمدند و اورا گرفتند و به خيانت كشتند.

اين همان ابو مسلم، پايه گذار حكومت عبّاسيان است كه منصور به اوخيانت مى كند و او را به بدترين شكل به قتل مى رساند.

همچنين وى در حقّ عيسى بن موسى خيانت مى كند و او را از منصب ولايت عهدى كه روزى به عنوان تقدير از خدمات گرانقدر وى به او اعطاكرده بود، بر كنار مى كند.

بنى عبّاس همچنين در حقّ كسانى همچون ابو سلمه خلال، يعقوب بن داوود، فضل بن سهل، جعفر برمكى، يحيى حسنى و... كه خدمات شايانى براى حكومت آنان انجام داده بودند و مى بايست از آنان تقديروسپاسگزارى مى شد، خيانت روا داشتند.

موضع امام صادق

برخى بر اين باورند كه عصر امام صادقعليه‌السلام مناسب ترين ومساعدترين دوران ها بود. اگر امام دست به ايجاد يك انقلاب مذهبى حقى مى زد كه طى آن خلافت به كسى كه شايستگى عهده دارى آن را از نظر خداورسولش داشت، برمى گشت. چرا كه اين عصر، دوره تحوّل و بسيار حساسى در تاريخ اسلامى به حساب مى آمد كه در آن پرده هايى كه زمان بر روى واقعيّتها و حقايق دينى كشيده بود كنار رفته بود، امّا واقعيّت غيراز اين ادّعاست. واقعيّت آن است كه امام صادق حتّى يك روز هم نتوانست در صحنه سياسى دعوت خود را اظهار كند.

امويّان، چنان كه گفتيم، از هيچ گونه جنايتى در راه خاموش ساختن آتش انقلاب مخالفانشان باك نداشتند در حالى كه آن حضرت هرگز در راه حقّ به باطل پناه نبرد و براى اجراى عدل و داد از ظلم و ستم يارى نجست.

بنى عبّاس هم نه خوش كردارتر از برادران اموى خود بودند و نه براى استحكام بخشيدن به پايه هاى حكومت خود از امويّان در خونريزى و نيرنگ بازى خود دارتر. از همين رو بود كه آنان توانستند حكومت بنى اميّه را به سختى در هم بكوبند و بدين سان حكومت بنى اميّه با باطل درهم كوفته شد و ميان اين دو طايفه معارضه گرديد.

همچنين، بنى عبّاس از هر حركتى براى دعوت بنى هاشم سود جستندواز نارضايتى عمومى اى كه طالبيون به وجود آورده بودند، بهره بردارى كردند وپيوسته آرزوها و آرمانهاى بزرگ مردم را در گوش آنان بازمى خواندند.

از همين رو برپايى يك انقلاب شيعى امكان پذير نبود. بخصوص انقلابى كه در آن از ريختن خونهاى بى گناهان و دريدن حرمتهاى مقدّس، خود دارى شود. يكى از دلايل نبود امكانات قيام درعصر عبّاسيان اين است كه طايفه اى از پسر عموهاى امام چه در عصرايشان و چه بعد از آن، انقلاب كردند، امّا به موفقيّت دست نيافتند و سرنوشت آنان همان سر نوشتى بود كه پدرانشان در عصر امويّان با آن رو به رو گشتند.

با وجود اين موارد، امام صادقعليه‌السلام در انديشه استحكام پايه هاى انقلابى فكرى بود كه به انقلابى سياسى نيز ختم مى شد. اين مقصود با نشرو گسترش بى پرده و روشن حقايق دينى و تاريخى كه منجر به ايجادفضايى شايسته براى كاشتن تخم انقلاب فكرى و سياسى مى شد، به دست مى آمد، تا آنجا كه مطرح شد امام موسى بن جعفرعليه‌السلام ، فرزند بزرگوارامام صادق، همان قائم آل محمّد است!!

اين مسأله در حقيقت تعبيرى بود از باز گرداندن حكومت غصب شده وحقّ پايمال شده آل محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله به آنان، زيرا شيعه از رهگذر اين امر از رعايتها و توجّهات گسترده اى كه در دگرگون ساختن اوضاع سياسى تأثيرات بزرگى داشت، بر خوردارگشتند، امّا هوا خواهان و پيروان نهضت شيعى با افشاى اين راز و اين نقشه به نهضت خيانت كردند و نتيجه آن شد كه امام كاظمعليه‌السلام را دستگيركردند و براى سالهاى بسيار در بند انداختند و بدترين شكنجه هاومصيبتها را در حقّ شيعه روا داشتند.

امّا روح انقلابى كه امام صادق آفريده بود، همچنان تا پس از مرگ هارون الرشيد، در زمان امام رضا نوه امام ششم، روشن و پاينده بود و به اعلان ولايت عهدى آن حضرت كه در واقع راهى مستقيم براى باز گرداندن خلافت به فرزندان علىعليه‌السلام بود، منجر شد.

ولى تقدير آن بود كه امام رضا پيش از مرگ مأمون به شهادت رسد.

به هر حال امام صادق در سالهايى كه پس از پدرش امامت مسلمين راعهده دار شد، فضايى صالح و آماده براى انقلاب خلق كرد. از اين روطبيعى بود كه دستگاه حاكم اجازه ندهد كه آن حضرت به آرامى نقشه خودرا عملى سازد وراهى را كه مى خواهد طى كند.

اگر چه وى هيچ گاه مستقيماً با دستگاه حكومت به معارضه بر نمى خواست، زيرا قطع روابط امام با عبّاسيان هشدارى بد براى آنان و برانگيزنده خشم سرشار و زور و قهر شديد آنان بر وى بود.

يك بار منصور از امام صادق خواست تا همچون ائمه جور، با او هم ركاب شود. وى به امام پيغام داد: چرا همچون ديگر مردمان دور و بر مارا نمى گيرى؟ امام صادق به او پاسخ داد:

«ما چيزى نداريم كه به خاطر آن از تو بترسيم و چيزى نزد تو نيست كه ما را تمنّاى آن باشد و تو نه در نعمتى هستى كه تو را به خاطر آن تهنيت گوييم و نه در مصيبتى كه به خاطر آن تو را تسليّت دهيم. پس مانزد تو به چه كار آييم؟».

منصور به امام نوشت: با ما همراه شو تا نصيحتمان گويى.

حضرت به او پاسخ داد:

«هر كه دنيا را خواهد تو را نصيحت نمى گويد و هر كه آخرت راخواهد با تو مصاحبت نمى جويد».

منصور با خواندن اين پاسخ گفت: به خدا سوگند او تفاوت منازل دنياخواهان و آخرت جويان را در نزد من به خوبى آشكار ساخت.

اكنون كه از توضيح خطوط گسترده سياست امام صادق در بر خورد باحكومتهاى هم عصرش فراغت يافتم، شايسته مى بينم كه برخى از سختيهاوفشارهايى كه از ناحيه دستگاه حاكمه بر حضرت يا بر برخى از يارانش،آن هم تنها به جرم حقّ خواهى و حقّ گويى آنان، وارد شد اشاره كنم.

- سفاح، امام صادق را از مدينه به حيره انتقال داد تا در آنجا بتواند اورا به قتل برساند، امّا خداوند امام را از شر او آسوده ساخت.

- پس از سفاح، زمان منصور فرا رسيد. او دوازده سال به آزار و اذيت امامعليه‌السلام پرداخت و او را هفت بار به مدينه و ربذه و كوفه و بغداد انتقال داد، امّا هر بار منصور او را مى طلبيد و براى دلجويى حضرت به ايراد عذرو بهانه مى پرداخت و با خوارى مى رفت و امام صادق نيز به خوبى وخوشى باز مى گشت.

در اينجا بى مناسبت نيست كه براى آگاهى خوانندگان گرامى جزئيات برخى از اين احضارها را كه در اوايل و اواخر خلافت منصور انجام پذيرفته باز گو كنيم تا به خوبى شدّت اختلاف و كيفيّت آن، ميان منصوروامام صادق روشن شود:

١ - سيد بن طاووس به نقل از ربيع، دربان منصور، آورده است كه گفت: چون منصور حج گزارد، احتمالاً در سال ١٤٠ يا ١٤٤ هجرى، وبه مدينه رسيد، شبى را بيدار ماند. آنگاه مرا طلبيد و گفت: اى ربيع همين الآن به سرعت و از كوتاه ترين راه برو و اگر مى توانى تنها بروى، اين كاررا كن تا نزد ابو عبداللَّه جعفر بن محمّد برسى. به او بگو كه پسر عمويت به تو سلام مى رساند واز تو مى خواهد كه همين حالا به سويش آيى. پس اگراو (امام صادقعليه‌السلام )اجازه داد كه با تو بيايد، رخ بر زمين نه و اگر باآوردن عذر و بهانه از آمدن خود دارى ورزيد در اين باره اختيار را به خود او واگذار، و اگر تو را فرمود كه در آمدن به نزد او تأنى جويى آسان بگير و كار را سخت مكن و قبول عفو كن و در گفتار وكردار تندى وخشونت به خرج مده.

ربيع گويد: من بر در سراى امام آمدم و آن حضرت را در خلوت خانه اش يافتم و بدون اذن ورود، درون خانه شدم. او را ديدم كه گونه هايش را - به حال سجده - بر خاك گذارده.. وكف دست خود را به سوى آسمان برده، در حالى كه آثار خاك بر چهره و دستان او نمايان بود.

شايسته نديدم كه لب به سخن بگشايم تا آنكه او از نماز و دعا فراغت يافت وچهره اش را برگرداند. گفتم: سلام بر تو اى ابو عبداللَّه. فرمود:سلام بر تو برادرم. چرا اينجا آمدى؟

عرض كردم: پسر عمويت به تو سلام رساند و چنين و چنان گفت. اوبا شنيدن سخنان منصور فرمود:

واى بر تو اى ربيع!

( أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَلاَيَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِن قَبْلُ فَطَالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُم ْ) (٩) .

«آيا هنگام آن فرا نرسيد كه مؤمنان دلهاشان به ياد خدا و آنچه از حقّ فروفرستاده، خاشع گردد و همچون كسانى كه پيش از اين كتاب داده شدندنباشند. پس مدّتی بر آنان دراز شد و دلهايشان سخت گرديد.»

( أَفَأَمِنَ أَهْلُ الْقُرَى أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنَا بَيَاتاً وَهُمْ نَائِمُونَ * أَوْ أَمِنَ أَهْلُ الْقُرَى أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنَا ضُحىً وَهُمْ يَلْعَبُونَ * أَفَأَمِنُوا مَكْرَ اللَّهِ فَلاَ يَأْمَنُ مَكْرَ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخَاسِرُونَ ) (١٠) .

«پس آيا مردم شهرها از آن ايمنند كه شبانگاه كه در خوابند عذاب ما آنها رافراگيرد؟ وآيا مردم شهرها از آن ايمنند كه روز در حالى كه به بازى مشغولندعذاب ما آنها را در بر گيرد؟ پس آيا از مكر خدا ايمن شدند؟! پس جز گروه زيانكاران از مكر خدا احساس امنيّت نمى كنند.»

به خليفه بگو السلام عليك و رحمة اللَّه وبركاته.

آنگاه دو باره قصد نماز و توجّه كرد. عرض كردم: آيا پس از سلام عذر يا پاسخى هست؟

فرمود: آرى. به او بگو:

( أَفَرَأَيْتَ الَّذِي تَوَلَّى * وَأَعْطَى قَلِيلاً وَأَكْدَى * أَعِندَهُ عِلْمُ الْغَيْبِ فَهُوَ يَرَى * أَمْ لَمْ يُنَبَّأْ بِمَا فِي صُحُفِ مُوسَى * وَإِبْرَاهِيمَ الَّذِي وَفَّى * أَلاَّ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَأُخْرَى * وَأَن لَّيْسَ لِلاِْنسَانِ إِلَّا مَا سَعَى * وَأَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرَى ) (١١) .

«پس آيا ديدى كسى را كه پشت كرد و اندكى انفاق كرد و آنگاه به كلّى امساك كرد، آيا علم غيب نزد اوست و او بيناست يابد آنچه در صحف موسى است آگاهى نيافته و هم در صحف ابراهيم وفادار كه هيچ كس بار گناه ديگرى را بر نمى كشد وبراى آدمى جز آنچه خود تلاش كرده، چيز ديگرى نيست.»

وما اى خليفه به خدا سوگند از تو مى ترسيم و زنانى كه تو آنان را بهترمى شناسى به خاطر ترس ما آنها هم مى ترسند. پس از آزار ما دست بردارو گرنه نام تو را هر روز پنج بار به خداوند عرضه خواهيم كرد (يعنى درنمازهاى پنجگانه با اخلاص تمام تو را نفرين مى كنيم).

و تو خود به واسطه پدرانت از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله براى ما حديث نقل كردى كه آن حضرت فرمود: چهار دعاست كه از خداوند پوشيده نمى مانددعاى پدر در حقّ فرزندش و دعاى برادر در حقّ برادرش، دعاى نهانى ودعاى خالصانه.

ربيع گويد: هنوز گفتگو تمام نشده بود كه خبر گزاران منصور در پى من آمدند و از وجود من اطلاع يافتند. من نيز بازگشتم و سخنان ابوعبداللَّه را براى منصور باز گفتم. منصور از شنيدن آن سخنان گريست وسپس گفت: به سوى او باز گرد و به او بگو كار ملاقات و نشستن با شما را به شما وا مى گذارم و امّا زنانى كه از آنان ياد كردى بر ايشان درود بادوخداوند وحشت آنان را به امن مبدّل سازد واندوه آنان را بزدايد.

ربيع گويد: من به نزد ابو عبداللَّه بازگشتم و او را از گفته منصور آگاه ساختم. پس او گفت: به او بگو صله رحم به جاى آوردى و خداوند تو رابهترين پاداش دهد. سپس چشمانش پر از اشك شد تا آنجا كه چند قطره نيز بر دامانش چكيد.

٢- از محمّد بن عبداللَّه اسكندرى يكى از نديمان و ياران خاصّ منصورروايت شده است كه گفت: روزى نزد منصور وارد شدم. او را ديدم كه اندوهگين نشسته بود و آه سرد مى كشيد. گفتم: اى اميرالمؤمنين به چه مى انديشى؟

پاسخ داد: اى محمّد بيش از يك صد تن از اولاد فاطمه كشته شدند درحالى كه سرور و پيشوايشان بر جاى مانده است!

پرسيدم: او كيست؟

گفت: جعفر بن محمّد الصادق.

گفتم: اى اميرالمؤمنين! او مردى است كه عبادت، پيكرش را فرسوده و لاغر ساخته و به جاى طلب حكومت و خلافت، خود را به خداوندمشغول داشته است!

منصور گفت: اى محمّد البته من مى دانم كه تو به او و پيشوايى اش اعتقاد دارى امّا بدان كه حكومت و پادشاهى، عقيم است و من امشب برخودم سوگند ياد كرده ام كه شب را سپرى نكنم مگر آنكه از كار او فراغت يافته باشم.

محمّد گفت: به خدا زمين با همه وسعتش بر من تنگ شد. آنگاه منصور، سيّافى (جلّاد) را طلبيد و به او گفت: چون ابو عبداللَّه الصادق رااحضار كردم وى را با گفتگو سر گرم مى سازم و چون كلاهم را از سربرداشتم تو گردن او را بزن.

منصور، امام صادق را در آن ساعت فرا خواند. من با آن حضرت درخانه (منصور) بر خورد كردم. او لبهايش را مى جنباند، امّا نفهميدم چه مى خواند. ناگهان ديدم قصر موج مى زند، انگار كه كشتى است در ميان امواج درياها، و ديدم كه ابو جعفر منصور با پا و سر برهنه و در حالى كه دندانهايش به هم مى خورد و زانوانش مى لرزيد در برابر جعفر بن محمّدقدم مى زد. او يك لحظه سرخ و لحظه اى ديگر زرد مى شد. بازوى ابوعبداللَّه را گرفته بر تخت حكومتش بنشاند وخود همچون بنده اى دربرابر آقايش، فراروى آن حضرت نشست وگفت:

اى پسر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله چرا در اين ساعت بدين جاى آمدى؟

امام فرمود: من براى اطاعت از خدا و پيامبرش و اميرالمؤمنين كه سرافرازى اش مستدام باد، به نزد تو آمدم.

منصور گفت: من تو را فرانخوانده بودم و فرستاده اشتباه كرده است.

آنگاه گفت: هر حاجتى دارى بگو؟

آن حضرت پاسخ داد: من از تو مى خواهم كه مرا بى جهت فرانخوانى.

منصور گفت: هر چه خواهى تو را باد.

آنگاه آن حضرت به سرعت بازگشت وخداى را بسيار سپاسگزارى كرد.

منصور لحاف و پوستين خواست و خوابيد و تا نيمه شب از خواب بيدار نشد. چون بيدار شد من در آن هنگام بر بالين او بودم. منصور گفت: بيرون نرو تا قضاى نمازم را كه از من فوت شده به جاى آورم كه مى خواهم سخنى با تو بگويم. چون قضاى نمازش را به جاى آورد به من روى كرد و از حوادث ترسناكى كه به هنگام آمدن امام صادقعليه‌السلام برايش رخ داده بود، سخن گفت همين حوادث موجب شده بود كه منصور از كشتن امام صادق دست باز دارد وآن حضرت را مورد تعظيم و احسان قرار دهد.

محمّد مى گويد: به منصور گفتم: اى اميرالمؤمنين اين امرى شگفت نيست، زيرا ابو عبداللَّه وارث علم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله است. جدّ او اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام است و اسما و ديگر دعاهايى پيش اوست كه اگر بر شب بخواندشان درخشان خواهد شد و اگر بر روز بخواندشان ديگر تيره و تاريك نخواهد شد و اگر بر امواج درياها بخواندشان، بر جاى خودبى حركت خواهند ايستاد.

بدين سان منصور هراز چند گاه امام را به نزد خود فرا مى خواند تا آنكه بالاخره وى را با دادن زهر به شهادت رساند.

مواضع تابان و نورانى امام صادقعليه‌السلام تنها در برابر منصور نبود.

بلكه آن حضرت مشابه همين مواضع را با واليان منصور نيز داشت كه از ميان آنها به دو نمونه زير اشاره مى كنيم:

١ - يك بار امام صادقعليه‌السلام نزد زياد بن عبداللَّه بود. زياد گفت: اى فرزندان فاطمه فضيلت شما بر مردمان چيست؟ تمام فاطميون كه درمجلس حضور داشتند از بيم جان خود لب از پاسخ فرو بستند.

آنگاه امام فرمود: «همانا از فضل ما بر مردم اين است كه ما دوست نداريم از خاندان ديگر جز خاندان خودمان باشيم در حاليكه كسى ازمردم نيست كه دوست نداشته باشد از ما باشد»!

٢ - داوود بن على، والى مدينه بود. او به فرمانده نيروهايش دستورداد «معلى بن خنيس» يكى از سران برجسته شيعه و از ياران سخنور امام صادقعليه‌السلام را اعدام كند. فرمانده نيز فرمان والى را به اجرا گذاشت چون«معلى» به شهادت رسيد، امام در حالى كه نسبت به حكم صادر شده از سوى والى بسيار خمشگين بود، رو به او كرد و فرمود: دوست مرا كشتى و چيزى را كه از آنِ من بود گرفتى!!

آيا نمى دانى كه مرد ممكن است درسوگ و عزاى فرزند خود آرام بنشيند، امّا در مقابل جنگ آرام نخواهدبود.

والى عذر آورد كه او قاتل مستقيم «معلى» نبوده است.

آنگاه آن حضرت نزد فرمانده نيرو رفت. او به جُرم خود اعتراف كرد.دستور داد گردنش را بزنند.

والى نيز او را به خاطر جُرمى كه مرتكب شده بود، گردن زد.

اخلاق پسنديده

دانش ژرف و گسترده امام

در توان ما نيست كه براى دانش امام صادق و يا هر كدام ديگر ازائمهعليهم‌السلام حد و مرزى قرار دهيم، زيرا معتقديم كه دانش ايشان تصويرى است آشكار از اتصال و ارتباط آنان با خداوند متعال و همين امر اين باوررا در ضمير ما جان مى دهد كه خداوند به آنها الهام مى كند.

همچنين ما نمى توانيم صفتى كلّى براى دانش آنان پيدا كنيم چرا كه مامى دانيم مفاهيم معمولى كه انسان در حيات روزمرّه خود با آنها سر و كاردارد نمى تواند تمام دانش و بينش و شناخت آنها را در خود جاى دهد، زيرا امام وپيامبر و برخى از صالحان مهم، از نيرويى برخوردارند كه خداوندِ توانا اين نيرو را بديشان ارزانى داشته است.

اين نيرو همچون يك دستگاه گيرنده كه امواج گوناگون را جذب مى كند عمل مى نمايد و اطلاعات و معلومات را از جهان و هستى مى گيرد، مثل چشم واعصاب گوش كه زيبايى حيات و صداى زندگان راضبط مى كند و بدين وسيله فرد اشياء زيبا و فرد سخنگو را مى شناسد.

باز متذكر مى شوم كه دانش امام صادق محدود بدانچه گفته يا بدانچه در آثار مختلف علمى از او بر جاى مانده، نيست بلكه گسترده و وسيع تراز اينهاست. چون دانش آن حضرت مستقيماً به موجودات مرتبط است چنان كه ابر به دريا و نور به خورشيد و عطر به گل.

چرا كه افكاروگرايشها و دانشهاى آن حضرت از جانب خداى آفريننده دريا و خورشيدو شكوفا كننده گل است. پس وحى از آن خداست و در مرتبه بعد از آن پيامبر و در سوّمين مرحله از آن امام. الهام نيز چنين است ابتدا ازخداست و در انتها از امام.

حقيقتى كه زبان امام بازگو كننده آن است، همان حقيقتى است كه قلبش آن را شناخته و انديشه اش آن را در برگرفته و جانش آن را لمس كرده و همان است كه آفريننده حقيقت آن را در جان آن حضرت دميده است.

پس از تمام اين موارد، يك بُعد از دانش امام صادق وجود دارد كه درحقيقت معجزه آن حضرت محسوب مى شود چنان كه معجزه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نيز قرآنش بود. معجزه امام صادقعليه‌السلام آن بود كه وى تمام نيازمنديهاى انسان را مى دانست، اين بُعد خود به تنهايى شيعه جعفريه را وامى دارد تامكتب فكرى آن حضرت را در هر دوره اى دنبال كند.

در اينجا سزاوار است اعترافات برخى از زعما و انديشمندان را در باره آفاق گسترده دانش و جايگاه ارجمند علمى آن حضرت، كه حتّى دشمنان را به مدح و ستايش از ايشان وا داشته، نقل كنيم.

ابوحنيفه در باره آن حضرت مى گويد:

«فقيه تر از جعفر بن محمّد نديدم».

و نيز گفته است:

«جعفر بن محمّد فقيه ترين كسى است كه ديدم».

«اوامام صادقعليه‌السلام در دين داراى دانشى سرشار و در حكمت صاحب ادبى كامل است».

شهرستانى در باره آن حضرت مى گويد:

ابن حجر هيثمى در باره آن امام مى گويد:

«مردم از جعفر بن محمّد الصادق علومى نقل كرده اند و آوازه او درتمام شهرها پيچيده و پشيوايان بزرگ از او روايت نقل كرده اند».

سيد امير على، نويسنده كتاب مختصر تاريخ العرب و التمدن الاسلامى، در باره آن حضرت مى گويد:

«اين اشاره را از ياد نبايد برد كه كسى كه زعيم اين جنبش بود، يكى ازنوادگان على بن ابى طالب موسوم به امام جعفر، ملقّب به صادق بود. وى مردى بود با افقهاى باز فكرى و خردى بس دورانديش. به علوم عصرخويش بسيار اهتمام مى ورزيد. در واقع او به عنوان نخستين پايه گذارمدارس فلسفى در اسلام محسوب مى شود.

در اجتماعات و جلسات علمى آن حضرت، تنها كسانى كه بعداً به عنوان بنيان گذاران مذاهب فقهى معرفى شدند، شركت نمى كردند بلكه دانش پژوهان علاقه مند به فلسفه و فلاسفه از نقاط دوردست نيز در اين جلسات شركت مى جستند».

پروفسور هولميادر، نويسنده انگليسى، در اين باره مى نويسد:

«جابر بن حيان، شاگرد و يار جعفر صادق بود. او در پيشواى ارجمندش تكيه گاه و ياور و رهبر و امين و فرد موجهى را مى ديد كه هيچ گاه نمى توانست از او بى نياز شود. جابر با راهنمايى استادش كوشيد تا علم شيمى را از خرافاتى كه از اسكندريه گريبانگير آن شده بود، پيراسته ورهاسازد و البته در اين راه تا حدّ فراوانى هم كامياب شد بدين سبب بايد نام جابر را در كنار اسم ديگر نام آوران اين دانش در جهان امثال «بويله»و«لاوازيه» و... قرار داد».(١٢)

دهها و بلكه هزاران اعتراف ديگر از سوى نويسندگان مسلمان ومحدثان و قدما و به ويژه معاصران آن امام در اين باره موجود است تاآنجا كه بايد گفت جهان از فضل و دانش سرشار و آگاهى گسترده و فزون از حد آن حضرت، آكنده گشته است.

بخشندگى و جوانمردى امام

١ - سعيد بن بيان گويد: روزى مفضل بن عمر به من و خواهرم برخوردكرد وما درباره ميراثى مشغول گفتگو و مشاجره بوديم. مفضل ساعتى نزد ما درنگ كرد و آنگاه گفت: بياييد به خانه. ما به خانه او رفتيم و اوبا پرداخت ٤٠٠ درهم ميان ما سازش برقرار كرد. وى اين مبلغ را از نزدخود پرداخت و آنگاه كه از هر يك از ما در مورد طرف مقابلش وثيقه گرفت گفت: بدانيد كه اين مبلغ از مال من نبود بلكه ابو عبداللَّه الصادق مرا فرمود كه هرگاه دو تن از ياران ما با يكديگر به نزاع پرداختند ميان آنان سازش برقرار كنم و از مال او فديه دهم. اين مبلغ از مال ابو عبداللَّه بود.

٢ - مردى نزد امام صادقعليه‌السلام آمد و عرض كرد: شنيده ام كه تو در عين زياد (نام قريه امام صادق) كارى مى كنى كه دوست دارم از زبان خودت شرح آن را بشنوم.

امامعليه‌السلام فرمود:

«آرى من دستور داده ام هر گاه كه ميوه مى رسد، ديوارها را خراب كنند تا مردم بيايند و بخورند و فرمان داده ام كه ظرفهائى بگذارند و بر هرظرف ده تن بنشينند(١٣) .

هر گاه ده تن خوردند ده تن ديگر بيايند (و بخورند) و براى هر يك از آنها يك مُدّ خرما گذارده مى شود.وهمچنين دستور داده ام براى همسايگان اين زمين از پيرمرد و پيرزن وبيمار و كودك و هر كس كه نمى تواند بيايد، يك مُدّ وزن كنند و چون مزد كارگران و وكلا را پرداخت كردم باقيمانده را به مدينه آورده آن را برساكنان بيوت و مستحقان، بر حسب استحقاقشان، تقسيم مى كنم و پس ازاين براى من ٤٠٠ دينار باقى مى ماند حال آنكه غلّه اين زمين ٤٠٠٠ دينارمى باشد.

اين بيان نشانگر آن است كه امامعليه‌السلام ٩١٠ از محصولات اين زمين را دروجوه خيريه مصرف مى كرده و تنها ١١٠ از آن را براى خود برمى داشته است.

٣ - هشام بن سالم يكى از ياران برجسته آن امام نقل مى كند: ابوعبداللَّه را عادت بر اين بود كه چون هوا تاريك مى شد و پاسى از شب مى گذشت كيسه اى برمى گرفت كه در آن گوشت و نان و پول بود.

آن را بر گردنش مى افكند و به سوى نيازمندان مدينه مى رفت و محتويات كيسه را بين آنان تقسيم مى كرد در حالى كه هيچ يك از آنها حضرتش را نمى شناختند.

همين كه آن حضرت از دنيا رفت و نيازمندان ديدند كه از پخش گوشت و نان و پول شبانه خبرى نيست، دريافتند آن مرد ابو عبداللَّه الصادق بوده است(١٤)

٤ - هياج بسطامى در باره بخشندگى امام صادقعليه‌السلام مى گويد:

ابو عبداللَّه آن قدر انفاق مى كرد كه براى خانواده اش چيزى باقى نمى ماند(١٥)

٥ - مصادف، دربان امام صادق، مى گويد: در ميان مكّه و مدينه باابوعبداللَّه همراه بودم. به مردى كه در زير يك درخت نشسته بودبرخورديم.

امام فرمود: راه خود را به طرف اين مرد كج كن. من مى ترسم كه اوتشنه باشد. ما به طرف آن مرد راه خود را كج كرديم. ديديم كه او مسيحى است و مويى بلند دارد. امامعليه‌السلام از او پرسيد: آيا تشنه هستى؟ مرد پاسخ داد: آرى. امام به من فرمود: فرود آى و سيرابش كن. پس من آمدم وسيرابش كردم و مجدداً سوار شديم وبه راه افتاديم. به آن حضرت عرض كردم: آن مرد مسيحى بود آيا براى يك مسيحى كار مى كنى؟! فرمود: اگردر چنين حالتى باشند، بله.

٦ - امام صادق در آن روزى كه اشجع سلمى، شاعر ملهم، نزد وى آمدبيمار بود. اشجع در كنار امام نشست و از احوالش پرسيد. حضرت به اوفرمود: از بيماريم بگذر، بگو براى چه آمده اى؟

شاعر گفت:

ألبسك اللَّه منه العافيه

فى نومك المعترى وفى ارقك(١٦)

يخرج من جسمك السقام كما

اخرج ذل السؤال من عنقك(١٧)

پس امام فرمود: اى غلام چقدر نزد توست؟

غلامش گفت: چهار صدتا. ايشان فرمودند: همه را به اشجع بده.

٧ - امام به وسيله ابو جعفر خشعمى - يكى از راويان مورد اعتمادش -كيسه پولى براى يكى از پسر عموهايش كه از بنى هاشم بود فرستاد و به ابوجعفر فرمود: اين راز را نزد خود نگهدار.

چون ابو جعفر نزد آن هاشمى رسيد و پول را به وى داد، او گفت: خدا كسى را كه اين پول رافرستاده جزاى نيكو دهد! هر ساله وى چنين مبلغى براى ما مى فرستد و ماتا سال آينده زندگى خود را با آن مى گذارنيم. امّا جعفر )امام صادقعليه‌السلام (با وجود فراوانى مالش حتّى يك درهم به من نمى رساند.

چون وفات آن حضرت فرا رسيد، فرمود هفتاد دينار به پسر عمويش حسن بن على افطس بدهند. كسى از آن حضرت پرسيد:

آيا به مردى كه با تيغ بر تو حمله برد تا شما را به قتل رساند مال مى بخشى؟!

امام در پاسخ او فرمود:

«واى بر شما مگر نخوانده ايد:

( وَالَّذِينَ يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَن يُوصَلَ وَيَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَيَخَافُونَ سُوءَالْحِسَابِ ) (١٨) .

«كسانى كه به پيوند آنچه خداوند فرموده مى كوشند و از پروردگارشان و ازبدى حساب مى ترسند.»

همانا خداوند بهشت را آفريد و خوشبويش ساخت وبوى آن را معطّرگردانيد تا از هزار سال راه به مشام رسد، امّا اين بو را نه افراد عاق شده وكسانى كه با خويشان خود قطع رابطه كرده اند،استشمام نخواهند كرد».(١٩)