خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام0%

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شعبان صبوری
گروه: مشاهدات: 17691
دانلود: 3497

توضیحات:

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 175 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 17691 / دانلود: 3497
اندازه اندازه اندازه
خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

جنگ بدر

روز هفدهم ، يا نوزدهم رمضان ، سال دوم هجرت ، غزوه بدر روى داد. شمار سپاهيان اسلام ، بالغ بر سيصد و سيزده نفر بودند كه براى سوارى فقط دو اسب و هفتاد شتر داشتند.

عده سپاهيان دشمن ، نهصد و پنجاه مرد جنگى كه ششصد نفر آنان زره پوش بودند و صد اسب همراه داشتند. در اين جنگ نوع اشراف و مهتران قريش شركت داشتند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ياران خويش فرمود:هذه مكه قد القت اليكم افلاذ كبدها؛ اين مكه است كه جگر گوشه هاى خويش را جلوى شما افكنده است.

پس از نبرد تن به تن كه ميان شش نفر از پيشتازان قريش رخ داد، دو سپاه به جان هم افتادند و پس از جنگى سخت نتيجه به شكست دشمن و پيروزى سپاه اسلام انجاميد. در اين جنگ هفتاد نفر از مردان قريش به دست مسلمانان كشته شدند. بيش از نيمى از كشتگان بدر، يعنى ٣٦ نفر به دست تواناى على به هلاكت رسيدند و در نيم ديگر كه به وسيله ساير مسلمين و امداد فرشتگان بوده است ، آن حضرت سهيم بوده است

پس از پايان جنگ به دستور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كشتگان قريش را ميان چاه بدر افكندند. آنگاه رسول خدا بر سر چاه ايستاد و گفت ،

اى به چاه افتادگان ! اى عتبه ، اى شيبه ، اى اميه ، اى ابوجهل و همه را يك به يك نام برد شما بد خويشانى براى پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وديد. مردم مرا راستگو دانستند و شما دروغگو، مردم مرا پناه دادند و شما مرا بيرون كرديد. مردم مرا يارى كردند و شما به جنگ با من برخاستيد. سپس گفت : آيا آنچه را پروردگار به شما وعده داده بود حق يافتند؟ من آنچه را پروردگارم وعده كرده بود حق يافتم.

بعضى از صحابه گفتند: اى فرستاده خدا! آيا با لاشه هاى مردگان سخن مى گويى ؟!

فرمود:شما گفتار مرا از ايشان بهتر نمى شنويد. چيزى كه هست ، آنها از پاسخ دادن عاجزند و گرنه آنچه را گفتم شنيدند و دانستند كه وعده پروردگارشان حق است.

گذشته از كشتگان ، هفتاد نفر از مردان قريش نيز به دست مسلمانان اسير گشتند كه ٦٨ نفر ايشان با پرداخت سربها آزاد شدند تفصيل اين قضايا را از كتاب تاريخ پيامبر اسلام (ص ٢٣٥ ٢٩٤) پى مى گيريد.

١ شب پيش از جنگ بدر، جناب خضر را در خواب ديدم از او خواستم دعايى به من بياموزد كه وسيله نصرت و پيروزى بر دشمنان و مشركان گردد.

پس گفت : بگو،يا هو، يا من لا هو الا هو.

همين كه صبح شد به محضر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شرفياب شدم و خواب شب گذشته را برايش باز گفتم

فرمود: على ! اسم اعظم را به تو آموخته اند.

اين دعا در روز بدر پيوسته ورد زبانم بود.

٢ ما در حالى جنگ بدر را اداره كرديم كه غير از مقدار هيچ يك از ما صاحب اسب نبود. آن شب تمامى اصحاب و مسلمانان در خواب بودند، غير از رسول مكرم كه در زير درختى با تمام قامت ايستاده بو و تا صبح يا نماز خواند و يا دعا كرد.

٣ در روز بدر، لخت با سپاه دشمن جنگيدم سپس نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌باز گشتم تا ببينم او چه مى كند؟ پس ديدم آن حضرت سر بر خاك نهاده و در حال سجده مى گويد: يا حى يا قيوم

دوباره به ميدان بازگشتم و لحظاتى را به نبرد پرداختم سپس نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدم ، ديدم هنوز در سجده است و همان ذكر شريف را بر لب دارد. اين وضع همچنان ادامه داشت ، تا آنكه خداى متعال فتح و پيروزى را نصيب او گردانيد.

٤ در جنگ بدر، من از تهور بى باكى قريش شگفت زده شدم (و اين در حالى بود كه ) وليد بن عتبه را كشته بودم و عمويم حمزه ،عتبه را را به هلاكت رسانده بود و من در كشتن شيبه (فرزند ديگر عتبه ) سهيم بودم

هنگامى كه حنظله بن ابى سفيان بر من حمله ور شد، به او مهلت ندادم و با يك ضربت كه بر سر او فرود آوردم ، چشمانش از حدقه بيرون افتاد و نقش بر زمين شد و در دم جان سپرد.

٥ در روز بدر پس از آنكه آفتاب بالا آمد و همه جا روشن شد، و نبرد بين ما و سپاه دشمن بالا گرفت و صف ما با صف دشمن در هم آميخت (طورى كه دوست و دشمن قابل شناسايى نبود) من به منظور تعقيب و دست يافتن بر مردى از سپاه خصم از معركه خارج شدم در اين بين چشمانم به سعد بن خيثمه افتاد كه با تنى از مشركان در جنگ و ستيز بود. نبرد بين آن دو در حالى صورت مى گرفت كه هر دو بر فراز تپه اى از ريگ و شن قرار داشتند. اما ديرى نپاييد كه سعد، با زخم تيغ حريف از پاى درآمد و شهيد شد.

مشرك فاتح كه سر تا پا در حصارى از آهن و پوششى از زره و سوار بر اسب بود، همين كه مرا ديد، شناخت و از اسب به زير آمد و مرا به نام صدا زد و گفت :

اى پسر ابوطالب ! پيش آى تا با هم به نبرد پردازيم.

من به جانب او رفتم و او نيز به پيش آمد.

من به سبب آنكه قامتم (نسبت به او) كوتاهتر بود و از طرف ديگر او در بلندى قرار داشت ، خود را به عقب كشيدم تا از يك تساوى نسبى برخوردار باشيم

آن بيچاره اين حركت مرا بر ترس و فرار حمل نموده بود. از اين رو گفت :

اى پسر ابوطالب ! آيا فرار مى كنى ؟

گفتم : دور شده به زودى باز مى گردد (ترجمه مثلى است كه در حديث آمده ).

وقتى كه من جاى پاى خود را محكم مى كردم و بر خود مسلط و آماده كارزار مى شدم ، او ضربتى بر من حواله كرد كه با سپر آن را دفع كردم شمشير او در سپر گير كرد و در حالى كه براى رهايى تلاش مى كرد، من ضربتى بر كتف او فرود آوردم كه از شدت و سنگينى آن به لرزه در آمد و زره اش از هم گسست

من پنداشتم كه از سوزش زخم آن ضربت ، كار او تمام شده است ناگاه برق شمشيرى از پشت سرم ظاهر شد. من به سرعت سر خود را پايين كشيدم و آن شمشير فرود آمد و چنان با سر آن مشرك اصابت كرد كه جمجمه او را همراه كلاه خودش به هوا پرتاب كرد و گفت :

بگير (اى مشرك ) منم فرزند عبدالمطلب.

ديدم ضارب ، عمويم حمزه و مقتول هم طعيمه بن عدى است

١ عن اميرالمومنين قال : رايت الخضر فى المنام قبل بدر بليله فقلت له : علمنى شيئا انصر به على الاعدا. فقال :قل يا هو يا من لا هو الا هوفلما اصبحت قصصتها على رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فقال لى :يا على ! علمت الاسم الاعظم. و كان على لسانى يوم بدر.(٢٨١)

٢ عن على بن ابى طالب : لقد حضرنا بدرا و ما فينا فارس غير المقداد بن الاسود و لقد دايتنا ليله بدر و ما فينا الا من نام ، غير رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فانه كان منتصبا فى اصل شحره يصل فيها و يدعو حتى الصباح(٢٨٢)

٣ لما كان يوم بدر، قاتلت شيئا من قتال ثم جئت الى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم انظر ما صنع ؟ فادا هو ساجد يقول : يا حى يا قيوم ثم رجعت فقاتلت ثم جئت فادا هو ساجد يقول ذلك ، ففتح الله عليه(٢٨٣)

٤ لقد تعجبت يوم بدر جراه القوم و قد قتلت الوليد بن عتبه و قتل حمزه عتبه و شركته فى قتل شيبه اذ اقبل الى حنظله بن ابى سفيان فلما دنا منى ضربته حربه بالسيف فسالت عيناه و لزم لارض قتيلا.(٢٨٤)

٥ انى يومئذ بعد ما متع النهار و نحن و المشركون قد اختلطت صفوفنا و صفوفهم ؛ خرجت فى اثر رجل منهم فاذا رجل من المشركين على كثيب رمل و سعد بن خيثمه و هما يقتلان حتى قتل المشرك سعدا و المشرك فى الحديد و كان فارسا فاقتحم عن فرسه فعرفنى و هو معلم فنادانى : هلم يا بن ابى طالب الى البراز! فعطفت عليه فانحط الى مقبلا و كنت رجلا قصيرا فانحططت راجعا لكى ينزل الى كرهت ان يعلونى فقال : يا ابن ابى طالب ! فررت ؟ فقلت :قريب مفر ابن الشترا. فلما استقرت قدماى و ثبت اقبل فلما دنا منى ضربنى فاتقيت بالدرقه فوقع سيفه فلحج فضربته على عاتقه وهو دارع فارتعش و لقد قط سيفى درعه فظننت ان سيفى سيقتله فاذا بريق سيف من ورائى فطاطات راسى و وقع السيف فاطن قحف راسه بالبيضه و هو يقول : خذها و انا ابن عبدالمطلب فالتفت فاذا هو حمزه عمى المقتولطعيمه بن عدى.(٢٨٥)

باقرابه و الرحم فتابى و لايزيدها ذبك لا عتوا.

و فارسها و فارس العرب يومئذعمرو بن عبدوديهدر كالبعير المغتلم يدعو الى البراز و يرتجز و يخطر برمحه مره و بسيفه مره لايفدم عليه مقدم و لايطمع فيه طامع لا حميه تهيجه و لا بصيره تشجعه

فانهضنى اليه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و عممنى بيده و اعطانى سيفه هذا ضرب بيده الى ذى الفقار فخرجت اليه و نسا اهل المدينه بواكى اشفاقا على من ابن عبدود. فقتله الله عزوجل بيدى و العرب لاتعد لها فارسا غيره و ضربنى هذه الضربه و او ما بيده الى هامته فهزم الله قريشا و العرب بذلك و بما كان منى فيهم من النكايه.(٢٨٦)

هم با ما شركت نكنيد

به فراموشى سپرده شد. در نتيجه سرنوشت جنگ به نفع كفار و مشركان رقم خورد.

در همين جنگ بود كه رسول گرامى را سنگباران كردند و دندان پيشين او را شكستند و چهره مباركش را مجروح ساختند كه خون بر گونه اش جارى شد. على آب مى ريخت و فاطمه زخم پدر را شستشو مى داد. و چون خونريزى زيادتر مى شد فاطمه پاره حصيرى را سوزاند و روى زخم گذاشت تا خون بند آمد. از حوادث دردناك اين غزوه ، شهادت حمزه عموى پيامبر و كشته شدن حنظله غسيل الملائكه است

در همين جنگ بود كه ابوسفيان فاتحانه و خرسند از نبرد، بانگ برداشت كه :

جنگ و پيروزى به نوبت است پيروزى امروز ما به تلافى شكست بدر است. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در پاسخ او فرمود: (اما تو اشتباه مى كنى ) ما و شما يكسان نيستيم ؛ كشته هاى ما در بهشتند و كشته هاى شما در دوزخ.(٢٨٧)

١ مردم مكه نه تنها خود تا آخرين نفر بر ما هجوم آوردند، بلكه تمامى تيره هاى عرب چه هم پيمانان خود و چه كسانى كه بر آنها نفوذ داشتند - را عليه ما بسيج كردند و سپاهى انبوه گرد آوردند. در اين لشكركشى بهانه قريش خونخواهى كشتگان بدر و جبران شكست گذشته بود.

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه توسط جبرئيل از نقشه شوم مشركان آگاه گشته بود، با افراد خود درتنگه احدسنگر گرفت و همان جا را پايگاه و قرارگاه خود ساخت

مشركان پيش آمدند و يك باره بر ما تاختند. افرادى از مسلمين شهيد شدند و آنان كه باقى ماندند شكست خورده و پراكنده شدند. مهاجر و انصار همگى به سوى خانه هاى خود در مدينه گريختند و (به دروغ ) قتل پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و يارانش را در شهر شهرت دادند و تنها با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌با قى ماندم

لطف خدا شامل حال ما شد و پيشرفت مشركان متوقف شد. من آن روز كه پيشاپيش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سپر بلا شده بودم و در دفاع از او پيكار مى نمودم ، هفتاد و چند زخم و جراحت برداشتم (در اين موقع حضرت آثار آن جراحات را بر جمع حاضر نشان داد). آن خدمتى از من سرزد كه ان شاءالله پاداش آن نزد پروردگارم محفوظ است

٢ در جنگاءحدكه بر اثر سستى و آزمندى پاره اى از مسلمانان سرنوشت جنگ به نفع مشركان رقم خورد و فرصت طلايى از دست آها ربوده شد و ميدان تاخت و تاز براى مشركان فراهم آمد شخصى كه اميه بن ابى خذيفه نام داشت ، در حالى كه تا دندان مسلح بود و در پوششى از آهن مختفى بود و جز برق چشمانش جاى ديگرى از بدنش آشكار نبود، به ميدان نبرد آمد.

او پيوسته رجز مى خواند و همآورد مى طلبيد و مى گفت :

امروز روز تلافى بدر است ، (امروز روزى است كه شكست بدر جبران مى شود).

نبرد خیبر قلاع خیبر از پايگاههاى مهم يهود، در شبه جزيره عربستان بود.

يهوديان قلعه هاى خود را بر فراز كوهى ساخته بودند و گرداگردش را خندقى كشيده بودند و پلى متحرك بر آن خندق نصب كرده بودند كه به هنگام نياز برپا مى شد و هنگام خطر نفوذ دشمن برداشته مى شد.

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ا ياران به سوى خيبر به راه افتادند تا قلاع آنها گشوده گردد و پايگاه دشمن فرو پاشد.(٢٨٨)

مورخان ، شمار قلعه ها را تا ده قلعه ، كه هر يك به نامى خاص شهرت داشت ، برشمرده اند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس از آنكه قلاع يهوديان را يكى پس از ديگرى به تصرف خود در آورد، اهلى قريه فدك ، كس نزد آن حضرت فرستادند و از او خواستند كه بر آن منت گذارد و به تبعيدشان بسنده كند و آنان رانكشد. حضرت پذيرفت و چون لشكرى به سوى فدك نرفت ، خالصه رسول خدا گردند ساير مسلمانان در آن سهمى نداشتند. حضرت نيز فدك را به دخترش فاطمه بخشيد.(٢٨٩)

هر ناحيه اى از خندق به دسته اى از مسلمانان واگذار شده بود. رسول گرامى در برنامه تقسيم كار، براى هر قبيله اى مساحتى معين فرمود و آنها موظف بودند مقدارى را كه به ايشان واگذار شده است ، بكنند. هر ده نفر مى بايست چهل ذراع حفر كنند.

سرانجام ، كار حفر خندق با گذشت شش روز به پايان رسيد. البته بيشتر اطراف مدينه را بناهاى به هم پيوسته بود و راهى براى عبور و هجوم دشمن وجود نداشت و خندق فقط در همان قسمتى كنده مى شد كه امكان نفوذ و هجوم دشمن وجود داشت

طول و عرض و عمق خندق به درستى شخص نيست اما بعضى از نويسندگان ارقامى تخمين زده اند؛ از جمله گفته اند:

طول خندق در حدود پنج و نيم كيلومتر و عرض آن ده متر و عمق آن پنج متر بوده است.

عبور از اين عرض و جهش با اين فاصله براى چابكترين اسبها هم غير ممكن مى نمايد، كارى كه عمرو بن عبدود كرد و توانست خود را به آن سوى خندق برساند، دست يافتن بر تنگنايى بود، كه از فاصله كمترى برخوردار بوده است

از اين هشام نقل شده است كه :

مسلمانان روزانه كار حفر خندق سرگرم بودند و شبها به خانه هاى خود باز مى گشتند اما رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر فراز يكى از تپه ها چادر زده بود و شبها را نيز در همانجا به سر مى برد.

با پايان يافتن حفر خندق ، احزاب سر رسيدند. دريايى از دشمن دور تا دور مدينه را احاطه كرد. اينجا بود كه گرفتارى مسلمانان به نهايت رسيد و ترس و بيم شدت يافت و دل برخى پيروان نسبت به خدا و رسول او، بدگمان شد و نفاق منافقان آشكار گشت :

٦ در جنگ احد شانزده زخم عميق برداشتم كه از شدت جراحت چهار مورد آن نقش بر زمين شدم(٢٩٠) هر بار مرد خوش صورتى كه گيسوانى زيبا بر نرمه گوشهايش آويخته بود و بوى خوشى از او به مشام مى رسيد، بالاى سرم حاضر مى شد و بازوان مرا مى گرفت و از زمين بلند مى كرد و مى گفت :

برخيز و بر مشركان و دشمنان حمله بر؛ چه اينكه تو در طاعت خدا و رسول هستى و آن دو پيوسته از تو خشنودند.

هنگامى كه خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيدم ، قصه آن مرد را باز گفتم آن حضرت فرمود:

-على ! چشمانت روشن باد، او جبرئيل بوده است.

٧ در روزاحدكه مردم از اطراف رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پراكنده گشتند و او را در ميان انبوه دشمن ، يكه و تنها رها ساختند، آن روز من به قدرى براى آن حضرت ناراحت و پريشان گشتم كه سابقه نداشت حال من ، حال كسى بودكه بر نفس خود تسلط و اختيارى نداشته باشد. پيش روى حضرت با دشمنان مهاجم مى جنگيدم و آنها را از اطراف وى پراكنده مى ساختم تا اينكه پس از گذشت لحظاتى به عقب باز گشتم تا از حال او خبر گيرم اما هر چه جويا شدم خبرى نيافتم (نگران شده ) با خود گفتم ، پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كجا ممكن است رفته باشد؟! احتمال فرار كه در حق وى منتفى است ؛ معنى ندارد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از ميدان كارزار فرار كرده باشند. احتمال شهادت هم در بين نيست ، چون اگر شهيد شده بود بايد در ميان كشته ها ديده مى شد. پس راهى جز اين باقى نمانده كه او را به سوى آسمانها برده باشند (و ما را از نعمت وجود او محروم كرده باشند) از شدت خشم و ناراحتى غلاف شمشيرم را شكستم و با خود گفتم :حال كه چنين است به تلافى فقدان او چندان نبرد خواهم كرد تا كشته شوم.

آنگاه خود را به درياى دشمن زدم و آنان را از هر سو پراكنده ساختم با فرار دشمن محوطه اى برابر ديد من باز شد؛ ناگهان ديدم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از حال ضعف و بيهوشى نقش بر زمين افتاده است !

(معلوم شد كه او در تمام اين مدت زير دست و پاى دشمن بوده است ) به جانب او رفتم و سرش را در دامن گرفتم نگاهى به من كرد و فرمود: على ! مردم چه كردند؟

گفتم : به دشمن پشت كردند و كافر شدند و شما را به آنان تسليم كردند و خود گريختند.

در اين بين پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم متوجه حمله گروهى از سپاه دشمن شد كه قصد داشتند غافلگيرانه به او يورش برند. فرمود:يا على ! آنان را از من دور كن.(٢٩١)

من به جانب آنها حمله بردم و جمعشان را متفرق ساختم كه هر يك به سويى گريخت سپس پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: على ! آيا صداىرضوان را كه در آسمان در مدح و ستايش تو سخن مى گويد مى شنوى ؟! او هم اينك بانگ برداشته و مى گويد:

شمشيرى جز شمشير على نيست

و جوانمردى جز على نيست

همان جا من خداى را سپاس گفتم و بر لطف و نعمتى كه به من عطا كرده است

آن روز، قهرمان نامى قريش و جهان عرب ،عمرو بن عبدودبود كه شهره آفاق بود. او همچون شترى مست نعره مى كشيد و فرياد مى كرد و رجز مى خواند و از جمع مسلمين هماورد مى طلبيد، و گاه به نشانه فتح و غلبه ، نيزه خود را حركت مى داد و شمشيرش را به چرخش در مى آورد.

هيچ كس توان رويارويى و پيكار با او را در خود نمى ديد و اميد چيره شدن و غلبه يافتن بر او را نداشت

از سوى ديگر،عمروهم نه فتوت و مردانگى در او بود تا به هيجانش آورد و نه در دل ايمان و بصيرتى داشت تا از اقدام خود منصرفش گرداند.

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا بر پا داشت و با دست مبارك ، دستار بر سرم بست وذوالفقاررا كه به آن حضرت تعلق داشت ، به من عطا فرمود و مرا روانه پيكار باعمروكرد.

زنان مدينه كه آوازه شجاعت و دلاورى حريف را شنيده بودند، از ترس اينكه من مغلوب شوم ؛ مى گريستند. اما خواست خدا چنين بو كه من بر او چيره شوم و او را از پاى درآورم البته او هم ضربتى بر سر من فرود آورد (در اينجا حضرت آثار باقى مانده زخم آن ضربت را به حاضران نشان دادند).

مشركان به خاطر سابقه شجاعت و جنگ آورى كه از من به ياد داشتند و اكنون نيز با به هلاكت رسيدن عمرو بن عبدودكه عرب همتايى براى او نمى شناخت چاره اى نديدند جز آنكه شكست را بپذيرند و با خوارى و سرافكندگى بازگردند.

قال علىعليه‌السلام : فان قريشا و العرب تجمعت و عقدت بينها عقدا و ميثاقا لاترجع من وجهها حتى تقتل رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و تقتلنا معه معاشر بنى عبدالمطلب ، ثم اقبلت بحدها و حديده حتى اناخت علينا بالمدنيه واثقه بانفسها فيما توجهت له

فهبط جبرئيل على النبى فانباه بذلك فخندق على نفسه و من معه من المهاجرين و الانصار فقدمت قريش فاقامت على الخندق محاصر لنا.ترى فى انفسها القوه و فينا الضعف ، ترعد و تبرق و رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يدعوها الى الله عزوجل و يناشدها

6-خاطرات امير المومنان

قاتل مرحب

مرحب (دلاور نامى يهود) به ميدان مبارزه آمد و شعر مى داد و اين رجز را مى خواند:

من آن كسى هستم كه مادرم او را مرحب ناميد؛

آماده كارزار و تكاورى آزموده كه گاه با نيزه مى جنگم و زمانى با شمشير.

من به مصاف او رفتم

مرحبت به منظور حفاظت هر چه بيشتر خود، قطعه سنگى تراشيده و آن را به سر نهاده بود و از آن به جاى كلاه خود استفاده مى كرد چرا كه هيچ كلاه خودى نمى توانست سر بزرگ او را بپوشاند. من با ضربتى كه بر سر او فرود آوردم ، آن سنگ شكافته شد و تيغه شمشير بر فرق سرش اصابت كرد و او را به قتل رسانيد.

قال علىعليه‌السلام: جا مرحب و هو يقول :

انا الذى سمتنى امى مرحب(٢٩٢)

شاكى السلاح يطل مجرب

اطعن احيانا و حينا اضرب

قبائل العرب و قريش طالبين نثار مشركى قريش فى يوم بدر فهبط جبرئيل على النبى فانباه بذلك فذهب النبى و عسكر باصحابه فى سد احد و قبل المشركون الينا فحملوا علينا حمله رجل واحد. واستشهد من المسبين من استشهد و كان ممن بقى ما كان من الهزيمه و تقيت مع رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و مضى المهاجرون و الانصار الى منازلهم من المدينه كل يقول :قتل النبى و قتل اصحابه. ثم ضرب الله عزوجل وجوه المشركين و قد جرحت بين يدى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيفا و سبعين جرحه منها هذه و هذه ثم القى رداه و امريده على جراحاته و كان منى فى ذلك ما على الله عزوجل ثوابه ان شاء الله.(٢٩٣)

٢ لما كان يوم احد و جال الناس تلك الجوله اقبلاميه بن ابى حذيفه بن المغيرهو هو دارع مقنع فى الحديد ما يرى منه الا عيناه و هو يقول :يوم بيوم بدر. فعرض له رجل من المسلمين فقتله اميه فصمدت به فضربته بالسيف على هامته و عليه بيضه و تحت البيضه مغفر فنبا سيفى و كنت رجلا قصيرا فضربنى بسيفه فاتقيت بالدرقه فلحج سيفه فضربته و كان درعه مشمره فقطعت رجليه فوقع و جعل يعالج سيفه حتى خلصه من الدقه و جعل يناوشنى و هو بارك حتى نظرت الى فتق تحت ابطه فضربته فمات(٢٩٤)

٣ نشدتكم بالله هل فيكم احد قتل من بنى عبد الدار تسعه مبارزه كلهم ياخذ اللوا، ثم جا صواب الحبشى مولاهم و هو يقول :و الله لا اقتل بسادتى الا محمدا. قد ازبد شدقاه و احمرت عيناه فاتقيتموه وحدتم عنه و خرجت فلما اقبل كانه قبه مبينه فاختلف انا و هو ضربتين فقطعته بنصفين و بقيت رجلاه و عجزه و فخذاه قائمه على الارض ينظر اليه المسلمون و يضحكون منه(٢٩٥)

٤ انقطع سيفى يوم احد، فرجعت الى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فقلت : ان المرا يقاتل بسيفه و قد انقطع سيفى ، فنظر الى جريده نخل عتيفه يابسه مطروحه ، فاخذها بيده ثم هزها فصارت سيفه ذاالفقار فناولنيه فما ضربت به احدا الا وقده بنصفين.(٢٩٦)

٥ ان ابا قتاده بن ربعى كان رجلا صحيحا فلما ان كان يوم احد اصابته طعنه فى عينه فبدرت حدقته فاخدهابيده ثم اتى بها الى النبى فقال يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ان امراتى الان تبغضنى فاخذها رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم من يده ثم وضعها مكانها فلم تك تعرف الا بفضل حسنها على العين الاخرى(٢٩٧)

٦ اصابنى يوم احدست عشره ضربه سقطت الى الارض فى اربع منهن فاتانى رجل حسن الوجه حسن اللمه طيب الريح فاخذ بضبعى فاقامنى ثم قال : اقبل عليهم فانك فى طاعه الله و طاعه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و هما عنك راضيان فاتيت النبى فاخبرته فقال : يا على اقر الله عينك ذاك جبرئيل(٢٩٨)

٧ لما انهزم الناس يوم احد عن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم لحقنى من الجزع عليه ما لم يلحقنى قط و لم املك نفسى و كنت امامه اضرب بسيفى بين يديه فرجعت اطلبه فلم اره فقلت : ما كان رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ليفر و ما رايته فى القتلى ؟ و اظنه رفع من بيننا الى السما، فكسرت جفن سيفى و قلت فى نفسى : القاتلن به عنه حتى اقتل و حملت على القوم فافرجوا عنى و اذا انا برسول الله و ولا الدبر من العدو و اسلموك فنظر النبى الى كتيبه قد اقبلت اليه فقال لى : رد عنى يا على ! هذه الكتيبه ؛ فحملت عليها اضربها بسيفى يمينا و شمالا حتى ولو الادبار. فقال النبى : اما تسمع يا على مديحك فى السما؟! ان ملكا يقال له رضوان ينادى :لا سيف الا ذوالفقار و لافتى الا على... فبكيت سرورا و حمدت الله سبحانه و تعالى على نعمته(٢٩٩)

المسلمين لا اخذوا من تراب رجليك و فضل طهورك يستشفون به و لكن حسبك ان تكون منى و انا منك ترثنى و ارثك و انت منى بمنزله هارون و موسى الا انه لانبى بعدى(٣٠٠)

فاتح خيبر

برادر يهودا!(٣٠١) ما، در ركاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به خيبر شهر همكيشان تو كه مردانى از يهود و دلاورانى از قريش و ديگران را در خود جاى داده بود، يورش آورديم دشمن كه سواره و پياده با ساز و برگ كامل مجهز بود به سان كوه در برابر ماايستادگى كرد.

دشمن با افراد زيادى كه داشت در محكمترين جايگاه سنگر گرفته بود و هر يك از آن فرياد مى زد و از جمع ما مبارز مى طلبيد. هيچ يك از همراهان من به نبرد آنان نرفت جز اينكه از پاى درآمد.

تا اينكه شعله جنگ بالا گرفت ، و چشمها كاسه خون شد. هر كس به فكر نجات خود بود. همراهان من (كه از همه جا ماءيوس شده بودند) به يكديگر نگاه كردند و سپس متوجه من شدند و همه يك صدا گفتند: ابا الحسن ! برخيز.

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا بر پا داشت و (فرمان حمله بر سنگرهاى سترگ دشمن را صادر فرمود). من يكه و تنها بر انبوه دشمن تاختم ، با هر كس روبه رو شدم او را كشتم ، همچون شيرى كه شكار خود را بدرد قهرمان ايشان را از دم درو كردم با فشار ضربات پى در پى ، آنان را وادار ساختم تا درون شهر خود عقب نشينى كنند. آنگاه در

پيامبر خدا دست بريده او را گرفت و سرجايش گذارد و بچسبانيد. دستش سلامت گرديد، طورى كه دست مقطوع از دست سالم ، قابل تشخيص نبود.

٣ و نيز در روز حنين ، سنگى را در دست گرفت و آن سنگ در دستان مبارك او به تسبيح و ستايش حق پرداخت

پس ، رسول خدا به آن فرمود كه شكافته شود. سنگ سه قطعه شد و از هر قطعه آواز تسبيح به گوشمان رسيد. شنيديم كه هر پاره سنگ ذكرى مى گفت كه با ذكر ديگرى تفاوت داشت

٤ غنايم و اموالى كه در جنگ حنين ، به دست مسلمين افتاد؛ با نظارت و اشراف رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ميان مردم تقسيم شد. در اين ميان مردى با قد كشيده و پشت خميده ، با پوستينى بر تن و آثار سجده در پيشانى ، جلو آمد و سلام كرد، اما رعايت ادب ننمود و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در سلام خود مخصوص نگردانيد. سپس به حالت اعتراض به آن حضرت گفت : من شاهد غنايم بودم حضرت فرمود: چطور بود؟

گفت : به عدل و انصاف رفتار نكردى !!

حضرت از سخن او برآشفت و فرمود:

واى بر تو، اگر رفتار عادلانه از من سر نزند پس از چه كسى انتظار آن مى رود؟!

كسانى از ميان مسلمين به پا خاستند تا پاسخ بيشرمى او را بدهند، اما رسول گرامى فرمود: رهايش كنيد، به زودى كسانى گرد او جمع شوند كه همچون تيرى كه از كمان پرتاب شود از دين بيرون خواهند شد. و خداوند پس از من آنها را به دست محبوبترين بندگانش به هلاكت خواهد رسانيد.

١ قال علىعليه‌السلام: خرجنا معه الى حنين فاذا نحن بواد يشخب فقدرناه فاذا هو اربع عشره قامه فقالوا: يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! العدو من ورائنا و الوادى امامنا كما قال اصحاب موسى : (انا لمدركون ) فنزل رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ثم قال :اللهم انك جعلت لكل مرسل دلاله فارنى قدرتكو ركب فعبرت الخيل لاتندى حوافرها و الابل لاتندى احفافها فرجهنا فكان فتحنا فتحا.(٣٠٢)

٢ و لقد جرحعبدالله بن عبيدو بانت يده يوم حنين ، فجا الى النبى فمسح عليه يده ، فلم تكن تعرف من اليد الاخرى.(٣٠٣)

٣ اخذ يوم حنين حجرا فسمعنا للحجر تسبيحا و تقديسا. ثم قال للحجر: انفلق فانفلق ثلاث فلق نسمع لكل فلقه منها تسبيحا لايسمع للاخرى.(٣٠٤)

٤ فقال : دعوه سيكون له اتباع يمرقون من الدين كما يمرق السهم من الرميه ، يقتلهم الله على يد احت الخلق اليه من بعدى(٣٠٥)

پرچم را به دست گرفتم و بر قلعه مستحكم يهود يورش بردم و خداى متعال

آنان را شكست داد و فتح و پيروزى را با دست من نصيب مسلمين فرمود

2 در جنگ خيبر ٢٥ جراحت برداشتم با همان وضع نزد پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدم آن حضرت همين كه مرا به آن حال ديد، گريست سپس مقدارى از اشك ديدگانش برگرفت و بر زخمهايم ماليد كه در جا آرام گرفت و از سوزش و درد راحت شدم

١ قال علىعليه‌السلام يوم الشورى : نشدتكم بالله هل فيكم احد قال له رسول الله حين رجع عمر يجبن اصحابه و يجبنونه قد رد رايه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم منهزما فقال رسول الله

لا عطين الرايه غدا رجلا ليس بفرار، يحبه الله و رسوله و يحب الله و رسوله لايرجع حتى يفتح الله عليه.

فلما اصبح قال :ادعوا لى عليافقالوا يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هو رمد ما يطرففقال :جيونى بهفلما قمت بين يديه تفل فى عينى و قال :اللهم اذهب عنه احر و البردفاذهب الله عنى الحر و البرد الى ساعتى هذه ، فاخذت الرايه و هزم الله المشركين و اظفرنى بهم(٣٠٦)

٢ جرحت فى خيبر خمسا و عشرين جراحه فجئت الى النبى فلما راى مابى بكى و اخذ من دموع عينيه ، فجهلها على الجراحات ، فاسترحت من ساعتى.(٣٠٧)