خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام0%

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شعبان صبوری
گروه: مشاهدات: 17696
دانلود: 3501

توضیحات:

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 175 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 17696 / دانلود: 3501
اندازه اندازه اندازه
خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

پيمان شكنان

آنان كه با من پيمان بسته بودند و در شمار ياران من محسوب مى شدند، چون ديدند كه مقاصد شخصى و خواهشهاى ناروايشان را بر نمى آورم ؛ توطئه آغاز كردند و با آلت دست قرار دادن آن زن (عايشه ) بر من شوريدند.(٣٣١)

با اينكه بنا به توصيه پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، امور آن زن به من واگذار شده بود و من وصى بر او بودم !

(آتش افروزان جنگ جمل ) عايشه را بر شترى سوار كردند و بر جهازش بستند و وى را در بيابانهاى خشك و سوزان گرداندند و سگهاى حواب (نام آبى است در راه مكه به بصره ) بر او پارس كردند. هر لحظه كه بر او سپرى مى گشت و هر گامى كه بر مى داشت آثار ندامت و پشيمانى بر وى آشكار مى شد.

آنها سپاهيانى بودند كه پس از نخستين بيعت كه در زمان حيات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌با من بسته بودند، بيعتى مجدد بر ذمّه داشتند (و هر كدام آنان دو نوبت با من پيمان وفادارى بسته بود)!

شورشيان بر شهرى وارد شدند (بصره ) كه ساكنان آن را افرادى ناتوان با ريشهايى بلند و عقلهايى سست و افكارى فاسد تشكيل مى داد. حرفه آنها بيابان گردى و صيادى و دريانوردى بود.

عايشه اين مردم جاهل و بى خرد را فريب داد و آنها را ديوانه وار با شمشيرهاى آخته رو در روى ما قرار داد.

قال علىعليه‌السلام : فان المبايعين لى لما لم يطيمعوا فى تلك منى و ثبوا بالمراه على و انا ولى امرها و الوصى عليها فحملوها على الجمل و شدوها على الرحال و اقبلوا بها تخبط الفيافى و تقطع البرارى و تنبح عليها كلاب الحواب و تظهر لهم علامات الندم فى كل ساعه و عند كل حال فى عصبه قد يايعونى ثانيه بعد بيعتهم الاولى فى حياه النبى حتى اتت اهل بلده قصيره ايديهم طويله لحاهم قليله عقوله عازبه آراوهم و هم جيران بدو و وراد بحر فاخرجتهم يخبطون بسيوفهم من غير علم و يرمون بسهامهم بغير فهم(٣٣٢)

تحميل نبرد

من در كار آنان ميان دو مشكل قرار گرفته بودم كه هيچ يك مورد علاقه من نبود و به هر كدام عمل مى كردم خالى از محذور نبود:

اگر آنها را رها مى كردم و به حال خود مى گذاشتم ، از شورش باز نمى گشتند و به حكم عقل سر فرود نمى آوردند؛ و اگر در برابر آنها ايستادگى مى كردم ، كار به جايى مى كشيد كه نمى خواستم (جنگ و كشتار).

لذا پيش از هر چيز به صحبت با آنها پرداختم و آنچه ممكن بود گفتم و راه هر گونه عذرتراشى را بر آنها بستم

به آن زن شخصاً پيغام دادم كه به خانه اش باز گردد و از آنها كه او را با خود آورده بودند خواستم تا بر پيمانى كه با من بسته بودند و فادار بمانند و حرمت بيعتى را كه از خداوند بر گردن داشتند پاس دارند.

هر چه در توان داشتم به نفع آنان به كار گرفتم با يكى از آنها بالخصوص گفتگو كردم كه البته مؤ ثر افتاد و از سپاه كناره گرفت(٣٣٣) سپس روى به مردم كردم و همان تذكرها را به آنها نيز دادم ولى جز بر نادانى و سركشى و گمراهى آنها نيفزود.

چون چنين ديدم و آنها حرفى جز اصرار بر جنگ نداشتند، ناگزير با آنها جنگيدم آنها آتش جنگى را بر افروختند كه به زيانشان بود و شعله هاى آن پيش از هر چيز ديگر دامنگير خودشان شد و داغ حسرت بر دلهاشان نشاند.

شكست (ناكثين ) و تلفات سنگين آنان چيزى نبود كه خواسته من باشد بلكه اين پيشامد برخلاف ميل باطنى بر من تحميل شد و من به ناچار به آن تن دادم

اگر در گذشته مى توانستم آنها را به حال خود بگذارم و شرارتهاى ايشان را ناديده انگارم و از رويارويى پرهيز كنم ، با كارهايى كه در آخر مرتكب شدند، ديگر ادامه اين وضع برايم ممكن نبود؛ چرا كه خوددارى و سكوت من مى توانست به آنان يارى رساند و من ناخواسته در برنامه فساد و تعدّى و خونريزى آنها سهيم مى گشتم و آنان با فرمانبردارى از زنان - همچون روميان و مردم يمن و ملتهاى منقرض شده كه حكومت خود را به دست زنان كوته فكر و از هر جهت كم نصيب ، اداره مى كردند زمينه انواع فساد و تباهى را فراهم مى آوردند. با اين تفاوت (كه ديگر دير شده بود) و آن زن با لشكرى كه در اختيار داشت ، تا مى تانست از برنامه هاى باطلى كه برشمردم ، در ميان مردم اجرا مى كرد.

(اما با همه مشروعيتى كه براى جنگيدن با آنها قايل بودم ) شتاب نكردم و بى مقدمه بر آنها يورش نبردم بلكه تا آنجا كه ممكن بود كار را به تاءخير انداختم واسطه ها فرستادم خود به سوى آنها سفر كردم تهديد كردم عذرشان را پذيرفتم ، هر چه از من خواستند قبول كردم و وعده انجام دادن آن را دادم و حتى آنچه كه آنها نخواستند خود پيشنهاد كردم و اما افسوس كه آنها جز جنگ هواى ديگرى در سر نداشتند. به ناچار با ايشان جنگيدم و خداوند آنچنان كه خود مى خواست كار من و آنان را پايان داد. و آنچه بر ما رفت همو شاهد و گواه است

قال علىعليه‌السلام : فوقفت من امرهم على اثنتين كلتاهما فى محله المكروه ؛ ممن ان كففت لم يرجع و لم يعقل و ان اقمت كنت قدصرت الى التى كرهت فقدمت الحجه بالاعذار و الانذار و دعوت المراه الى الرجوع الى بيتها و القوم الذين حملوها على الوفا بببيعتهم لى و الترك ليقضهم عهد الله عزوجل لى ، و اعطيتهم من نفسى كل الذى قدت عليه و ناظرت بعضهم فرجع و ذكرت فذكر.

ثم اقبلت على الناس بمثل ذلك فلم يزدادوا الا جهلا و تماديا و غيا، فلما ابوا الا هى ركبتها منهم فكانت عليهم الدبره و بهم الهزيمه ، و لهم الحسره و فيهم الفنا و القتل

و حملت نفسى على التى لم اجد منها بدا، و لم يسعنى اذ فعلت ذلك و اظهرته اخرا مقل الذى وسعنى منه اولا من الاغضا و الامساك و رايتنى ان امسكت كنت معينا لهم على بامساكى على ما صاروا اليه و طمعوا فيه من تناول الاطراف و سفك الدما و قتل ارعيه و تحكيم النسا النواقص العقول والحظوظ على كل حال كعاده بنى الاصفر و من مضى من ملوك سبا و الامم الخاليه ، فاصير الى ما كرهت اولا و اخرا و قد اهملت المراه و جندها يفعلون ما وصفت بين الفريقين من الناس

و لم اهجم على الامر الا بعد ما قدمت و اخرت و تانيت و راجعت و ارسلت و سافرت و شافهت اعذرت و انذرت و اعطيت القوم كل شى التمسوه منى بعد عرضت عليهم كل شى لم يلتمسوه فلما ابوا الا تلك ، اقدمت عليها فبلغ الله بى و بهم ما اراد و كان لى عليهم بما كان منى اليهم شهيدا.(٣٣٤)

قاسطين

داستان حكمت و نبرد با معاويه ، اين فرزند هند جگرخوار و (برده ) آزاد شده ! (از معدود مواردى بود كه خداوند بزرگ ، ايمان و توانايى مرا بدان وسيله آزمود).

از روزى كه محمد به رسالت مبعوث گشت ، معاويه به دشمنى و خصومت با او و ساير مؤ منان پرداخت تا زمانى كه به لصف خدا و به زور شمشير مسلمانان ، دروازه هاى شهر مكه گشوده گشت همان روز از معاويه و پدرش ، بيعت و پيمان وفادارى و فرمانبردارى براى من گرفته شد و در فرصتهاى ديگر نيز تا سه نوبت همان پيمان تاءكيد و تجديد شد.

پدرش (ابوسفيان ) نخستين كسى بود كه در گذشته (پس از رحلت پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بر من به عنوان اميرالمومنين سلام كرد. و همو بود كه بارها مرا تشويق و ترغيب مى كرد كه كه به پاخيزم و حق خود را از خلفاى پيشين بستانم در هر فرصت كه ديدارى دست مى داد، او تجديد بيعت و اظهار وفادارى مى نمود.

... معاويه كه به خلافت دل بسته بود و در سر انديشه آن را مى پروراند، همين كه دانست من به عنوان خليفه مسلمين شناخته شده ام و حق از دست رفته به جاى خويش بازگشته است از اينكه به آرزوى ديرينه اش (خلافت ) دست يابد و بر دين خدا كه امانتى است نزد ما، حاكم گردد، ماءيوس گشت ، روى به عمرو بن عاص آورد و به او پيوسته و تا توانست از او دلجويى كرد و از خود شادمانش ساخت و سرزمين پهناور مصر را طعمه او كرد در صورتى كه چنين حقى نداشت

اگر درهمى بيش از سهم مسلمانان برداشت مى كرد حرام بود، و متصدى اموال نيز حق نداشت بيش از سهم مجاز، به او برساند.

معاويه به دستيارى رفيق خود، شهرهاى اسلامى را يكى پس از ديگرى دستخوش تعدى و تجاوز ساخت براى آنان كه دست او را به بيعت فشرده بودند، اسباب آسايش و رفاه فراهم ساخت و كسانى كه امتناع نمودند محروم ساخت و يا به تبعيد فرستاد.

سپس در حالى كه پيمان خود را شكسته بود، دست تعدى به اطراف و نواحى قلمرو اسلامى از شرق و غرب دراز كرد و اخبار شرارتهاى او پى در پى به من مى رسيد.

قال علىعليه‌السلام : فتحكيمهم الحكمين و محاربه ابن اكله الاكباد و هو طليق ابن طليق معاندلله عزوجل و لرسوله و المومنين منذ بعث الله محمدا الى ان فتح الله عليه مكه عنوه فاخذت بيعته نو بيعنه ابيه لى معه فى ذلك اليوم و فى ثلاثه مواطن بعده و ابوه بالامس اول من سلم على بامره الومنين و جعل يحثنى على النهوض فى اخذ حقى من الماضين قبلى و يجدد لى بيعته كلما اتانى

و اعجب العب انه لما راى ربى تبارك و تعالى قد رد الى حقى و اقره فى معدنه و انقطع طمعه ان يصير فى دين الله رابعاً(٣٣٥) و فى امانه حملناها حاكماً؛ كر على العاصى بن العاص فاستماله فمال اليه ! ثم اقبل به بعد ان اطمعه(٣٣٦) مصر و حرام عليه ان ياخذ من الفى دون قسمه درهما و حرام على الراعى ايصال درهم اليه فوق حقه فاقبل يخبط البالد بالظلم و يطاها بالغشم فمن بايعه ارضاه و من خالفه ناواه ثم توجه الى ناكثا علينا مغيرا فى البلاد شرقا و غربا و يمينا و شمالا و الانبا تاتينى و الاخبار ترد على بذلك.(٣٣٧)

پيشنهاد

در اين ميان ، مرد يك چشم ثقفى (مغيره بن شعبه ) نزد من آمد و پيشنهاد كرد كه : (براى خاموشى آتشى كه معاويه برافروخته ، بهتر آن است كه ) وى را در محدوده شهرها و آباديهايى كه تحت نفوذ دارد، ابقا كنم (تا غايله فرو نشيند و امنيت بازگردد)!

اگر مى توانستم در پيشگاه خداوند عذرى بياورم و خود را از تبعات ظلم و فساد حكومتش تبرئه كنم ، البته اين پيشنهاد (مغيره ) را رد نكردم و آن را به شور گذاشتم

با افرادى كه خيرخواه و دلسوز مردم و نسبت به خدا و رسولش متعهد بودند، مشورت كردم و از آنها خواستم تا در اين باره اظهار نظر كنند. (كه خوشبختانه ) آنها نيز با من هم راءى بودند و نظرشان درباره پسر هند جگرخوار، با من يكى بود.

آنها مرا بر حذر مى داشتند كه مبادا دست معاويه را در سرنوشت مردم باز بگذارم و خداوند ببيند كه من از گمراه كنندگان كمك گرفته ام و آنها را وسيله پيشرفت كار قرار داده ام ؟!

كسانى را نزد معاويه فرستادم (شايد از شرارت دست شويد) يك باربجلى(جرير) را و بار ديگراشعرى را، اما هر دو، دل به دنيا بستند و تابع هواى نفس شدند (و به او گرويدند) و وى را از خود شادمان ساختند.

هنگامى كه ديدم معاويه حرمتهاى الهى را پاس نمى دارد و از هتك آنها پروايى ندارد و بيش از دامنه شرارتهاى خود افزوده است ، به منظور جنگ و نبرد و كوتاه كردن دست او از اريكه قدرت با ياران رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مشورت كردم ؛ يارانى كه صحنه جنگ بدر را آزموده بودند و كسانى كه در بيعت رضوان شركت جسته بودند (و مدال خشنودى خدا را بر سينه داشتند) و نيز با ديگر افراد شايسته ، به گفتگو پرداختم كه اتفاقاً همگى با من هم راءى بودند و بر جنگيدن با او توصيه و تاءكيد مى كردند.

من با يارانم آماده نبرد شديم (اما پيشدستى نكردم ). از همه جا براى او نامه نوشتم و با ارسال نامه و با فرستادن نماينده از جانب خود، خواستم كه دست از آشوب بردارد و همچون ساير مردم با من بيعت كند.

اما او در پاسخ ، نامه هاى تحكم آميز نوشت و درباره من آرزوهايى كرده بود و شروطى را پيشنهاد داده بود كه نه خداوند و نه پيامبرش و نه هيچ يك از مسلمانان نمى پذيرفتند و از آن خشنود نمى شدند.

در يكى از نامه ها پيشنهاد كرده بود كه جمعى از نيكوترين اصحاب پبيغمبر را كه عمار بن ياسرجزو آنان بود به دست او بسپارم !

كجا مثل عمار پيدا مى شود؟! به خدا سوگند اگر پنج نفر گرد پيغمبر بوديم عمار ششمين بود و اگر چهار نفر بوديم ، عمار پنجمين بود.

معاويه در نامه اش از من خواسته بود كه چنين افرادى را (دست بسته ) تحويل او دهم تا وى با كشتن و به دار آويختن آنها، به خونخواهى ادعايى عثمان پردازد. در صورتى كه به خدا سوگند، او خود با دستيارى تنى چند از خاندانش خاندانى كه نفرين بر آنان در دفتر وحى ثبت است مردم را بر عثمان شوراندند (و سبب قتل او شدند).

و هنگامى كه من شرايط او را نپذيرفتم ، بر من يورش آورد و در دل ، به اين سركشى و ستمگرى نيز مى باليد.

شمارى از مردم حيوان صفت را كه نه داراى فهم و قدت تشخيص بودند و نه ديده حق بين داشتند نزد خود گرد آورد و امور را بر آنان مشتبه ساخت تا از او پيروى كردند. از مال دنيا چندان به آنان بخشيد تا به سوى او گرويدند.

(ما در برابر آنها ايستادگى كرديم و) با آنها به مبارزه پرداختيم و به حكميت و فرمان خداوند تن داديم

اما معاويه در مقابل ، پاسخى جز سركشى و ستمگرى نداشت و ما (ناگزير) با او جنگيديم خداوند نيز مانند هميشه كه ما را بر پيروزى بر دشمنان ، عادت داده بود، پيروزى را نصيب ما فرمود.

و پرچم رسول خدا كه همواره در گذشته وسيله نابودى حزب شيطان بود، آن روز نيز در دست ما بود. و معاويه پرچمهاى پدرش را كه من پيوسته در ركاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ا آنها جنگيده بودم ، در دست داشت

قال علىعليه‌السلام : فاتانى اعور ثقيف فاشار على ان اوليه البلاد التى هو بها لادرايه بما اوليه منها.

و فى الذى اشار به الراى فى امر الدنيا او وجدت عندالله عزوجل فى توليته لى مخرجا و اصبت لنفسى فى ذلك عذرا.

فاعلمت الراى فى ذلك و شاورت من اثق بنصيحته الله عزوجل و لرسوله و لى و للمومنين فكان رايه فى ابن اكله الاكباد، كرايى : ينهانى عن توليته و حذرنى ان ادخل فى امر المسلمين يده و لم يكن الله ليرانى اتخذ المضلين عضدا.

فوجهت اليه اخا بجهله مره و اخا الاشعريين مره كلاهما ركن الى الدنيا و تابع هواه فيما ارضاه فلما رايته لم يزد فيما انتهك من محارم الله الا تماديا؛ شاورت من معى من اصحاب محمد البدريين و الذين ارتضى الله عزوجل امرهم و رضى عنهم بعد بيعتهم و غيرهم من صلحا المسلمين و التابعين ، فكل يوافق رايه رايى فى غزوع و محاربته و منعه مما نالت يده و انى نهضت اليه باصحابى انفذ اليه من كل موضع كتبى و اوجه اليه رسلى ادعوه الى الرجوع عما هو فيه و الدخول فيما فيه الناس معى

فكتب يتحكم على و يتمنى على الامانى و يشترط على شروطا لايرضاها الله عزوجل و رسوله و لا المسلون و يشترط فى بعضها ان ارفع اليه اقواما من اصحاب محمد ابرارا فيهم عمار بن ياسر و اين مثل عمار؟ و الله لقد رايتنا مع النبى ما يعدمنا خمسه ال مان سادسهم لا اربعه الا كان خامسهم اشترط دفعهم اليه ليقتلهم و يصلبهم و انتحل دم عثمان

و لعمر الله ما الب على عثمان و لا جمع الناس على قتله الا هو و اشباهه من اهل بيته اغصان الشجره الملعونه فى القران فلما لم اجب الى ما اشترط من ذلك ، كر مستعليا فى نفسه بطغيانه و بغيه بحمير لاعقول لهم و لابصائر، فموه لهم امرا فاتبعوه ، و اعطاهم من الدنيا ما امالهم به اليه

فناجرناهم و حاكمناهم الى الله عزوجل بعد الاغذار و الانذار فلما لم يزده ذلك الا تماديا و بغيا لقيناه بعاده الله التى عودناه من النصر على اعدائه و عدونا، و رايه رسول الله بايدينا لم يزل الله تبارك و تعالى يفل حزب الشيطان بها حتى افضى الموت اليه و هو معلم رايات ابيه التى لم ازل اقاتلها مع رسول الله فى كل الموطن338

آخرين تلاش

(پيكار صفين لحظه هاى پايان خود را سپرى مى كرد) و معاويه با مرگ فاصله چندانى نداشت و براى او چاره اى جز فرار باقى نمانده بود از اين رو بر اسب خود جهيد و پرچم خود را سرنگون كرد و در كار خود درمانده بود كه چه تدبيرى انديشد؟!

از فرزند عاص يارى خواست و از راءى او جويا شد. عمرو عاص نظر داد كه قرآنها را بيرون آورند و بر فراز پرچمها نصب كنند و مردم را به فرمانى كه كتاب خدا بر آن گوياست ، فراخوانند و اضافه كرد:اى فرزند ابوطالب و پيروانش از آن جا كه افرادى پايبند و شايستگانى پر مهرند، و در ابتدا نيز تو را به كتاب خدا فراخوانده و بر حكم آن دعوت نموده اند، اكنون هم از اين پيشنهاد خشنود گشته و آن را خواهند پذيرفت !.

براى معاويه كه راهى جز فرار و يا كشته شدن باقى نمانده بود، اجراى اين ترفند فرصتى بود كه امكان زنده ماندن او را فراهم مى ساخت

قرآن ها بر فراز نيزه ها بالا رفت و معاويه به خيال خود مردم را به تسليم فرمان خدا و پيروى از كتاب خدا دعوت نمود!

شمارى از نيكان يارانم شربت شهادت نوشيدند و عده بيشمارى هم (از ديدن مصاحف و شنيدن ياوه هاى معاويه ) فريب خوردند و بر حكم قرآن دل بستند! پنداشتند كه فرزند هند جگرخوار به آنچه گفته است وفا مى كند.

به آنها گفتم : اين مكر و نيرنگ است كه معاويه با دستيارى رفيقش بر پا ساخته ، و او ب ه زودى بر آنچه گفته است پشت خواهد كرد.

اما آنها كه حرفهاى معاويه را گوش داده و ياوه هاى او را باور كرده بودند، همگى به نداى او پاسخ گفتند و سخن مرا هيچ انگاشتند و از فرمانم سرتافتند (و در برابرم ايستادند و گستاخانه گفتند):تو را چه پسند باشد و چه نباشد، خواسته باشى يا نخواسته باشى ، ما به جنگ ادامه نخواهيم داد و پيشنهاد معاويه را مى پذيريم !.

(پستى و رسوايى را) تا جايى رساندند كه (شنيدم ) برخى از آنان در ميان خود گفتند:

چنانچه على با ما همكارى نكند و همچنان بر ادامه جنگ پا فشارى نمايد، او را همانند عثمان مى كشيم و يا خود و خاندانش را تسليم معاويه مى كنيم !.

خدا مى داند، نهايت سعى و تلاش خود را به كار بردم و هر راهى كه به خاطرم مى رسيد پيمودم تا مگر بگذارند به راءى خود عمل كنم ، ولى نگذاشتند. از آنان فرصت خواستم تا به مقدار دوشيدن يك شتر و يا دويدن يك اسب به من مهلت دهند ولى نپذيرفتند؛ جز اين شيخ (مالك اشتر) و تنى چند از خانواده ام

به خدا سوگند، آن روز چيزى كه مرا از اجراى برنامه روشن خود باز دارد، وجود نداشت ، جز اينكه ديدم هم اينك است كه اين دو نفر (حسن و حسين ) كشته شوند. اگر اين دو تن كشته مى شدند ادامه نسل پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و تداوم سلاله آن حضرت در ميان امتش ، قطع مى گشت (در نتيجه امامت بر حق و وراثت معارف دين و قرآن از بين مى رفت ).

و باز ترسيدم كه عبدالله بن جعفر و محمد بن حنيفه كشته شوند. زيرا مى دانستم كه اين دو، فقط به خاطر من در اين جنگ شركت كرده اند. و گرنه خود را به خطر نمى انداختند. به اين جهت به خواسته مردم تن دادم و خدا نيز چنين خواسته بود.

همين كه شمشيرهاى خود را از آنان باز گرفتيم و (شعله جنگ خاموش شد) آنها به دلخواه خود در كارها داورى كردند و آنچه خود پسنديدند اختيار كردند، قرآنها را پشت سر انداختند و از دعوتى كه به حكم قرآن مى نمودند دست شستند.

من هرگز كسى را در دين خدا حكم قرار نمى دادم ، چون بدو هيچ ترديدى (آن روز) انتخاب حكم خطاى محض بد (چرا كه پيروزى در چند قدمى ما قرار داشت ) ولى خواسته مردم غير از اين بود؛ آنها جز بر حكميت و پايان بخشيدن به جنگ به چيزى راضى نمى شدند.

(من كه در چنگال جهل و نادانى يارانم گرفتار شده بودم ) خواستم تا دست كم كسى از خويشان خود و يا فردى كه عقل و هوش او را آزموده بودم و به تعهد و خيرخواهى و دلسوزى او اطمينان داشتم ، به عنوان حكم و داور معرفى نمايم اما هر كه را پيشنهاد كردم ، معاويه نپذيرفت و هر مطلب حقى را كه عنوان مى كردم ، او روى گرداند و ما را به بيراهه مى كشاند. (بدبختانه ) اينها همه بدان سبب بود كه معاويه از حمايت و پشتيبانى افراد من سود مى جست !!

براى من راهى جز تسليم و پذيرش باقى نمانده بود؛ به خدا شكايت بردم و از آنها بيزارى جستم و انتخاب را به خودشان واگذاشتم(٣٣٩) آنها مردى را برگزيدند و عمرو عاص او را چنان به بازى گرفت و فريب داد كه (كوس رسواييش همه جا به صدا درآمد) و اخبار آن شرق و غرب عالم رافراگرفت (جالب اينكه ) فريب خورده (ابو موسى ) از حكميت خود اظهار پشيمانى مى نمود!

قال علىعليه‌السلام : فلم يجد (معاويه ) من الموت منجى الا الهرب ، فركب فرسه و قلب رايته لايدرى كيف يحتال ؟ فاستعان براى ابن العاص فاشار اليه : ابن ابى طالب و جزبه اهل بصائر و رحمه و تقيا(٣٤٠) و قد دعوك الى كتاب الله اولا و هم محيبوك اليه اخرا، فاطاعه فيما اشار به عليه اذ راى انه لامنجى له من القتل او الهرب غيره ، فرفع المصاحف يدعو الى بزعمه

فمالت الى المصاحف قلوب من اصحابى بعد فنا خيارهم و جهدهم فى جهاد اعدا الله و اعدائهم على بصائرهم عظنوا ان ابن اكله الاكباد له الوفا بما دعا اليه فاصغوا الى دعوته و اقبلوا باجمعهم فى اجابته ، فاعلتهم ان ذلك منه مكر و من ابن العاص معه و انهما الى انكث اقرب منهما الى الوفا، فلم يقبلوا قولى و ل يطيعوا امرى و ابوا الا اجابته ، كرهت ام هويت ، شئت او ابيت ، حتى اخذ بعضهم يقول لبعض : ان لم يفعل فالحقوه بابن عفان و ادفعوه الى ابن هند برمته!

فجهدت علم الله جهدى و لم ادع غايه فى نفسى الا بلغتها فى ان يخلونى و رايى ، فلم يفعلوا، و راودتهم على الصبر على مقدار فواق الناقه او ركضه الفرس فلم يجيبوا ما خلا هذا الشيخ و اما بيده الى الاشتر و عصبه من اهل بيتى ، فو الله ما منعنى ان امضى على بصيرتى الا مخافه ان يقتل هذان و اما بيده الى الحسن و الحسين فينقطع نسل رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ذرته من امته و مخافه ان يقتل هذا و هذا و اوما بيده الى عبدالله بن جعفر و محمد بن الحنيفه فانى اعلم لولا مكانى لم يقفا ذلك الوقف فلذلك صبرت على ما اراد القوم مع ما سبق فيه من علم الله عزوجل

فلما ان رفعنا عن القوم سيوفنا، تحكموا فى الامور و تخيروا الاحكام و الارا و تركوا المصاحف و ما دعو اليه من حكم القرآن ، و ما كنت احكم فى دين الله احدا اذ كان التحكيم فى ذلك الخطا الذى لاشك فيه و لاامترا، فلما الوا الا ذلك اردت ان احكم رجلا من اهل بيتى او رجلا ممن ارضى رايه و عقله و اثق بنصحته و مودته و دينه و اقبلت لااسمى احدا امتنع منه ابن هندو لاادعوه الى شى من الحق الا ادبر عنه و اقبل ابن هند يسومنا عسفا و ما ذلك الا باتباع اصحابى له على ذاك فلما ابوا الا غلبتى على التحكيم تبرات الى الله عزوجل منهم و فوضت ذلك اليهم فقلدوه امرا فخدعه ابن العاص خديعه ظهرت فى شرق الارض و غربها و اظهر المخدوع عليها ندما!(٣٤١)

7-خاطرات امير المومنان

خوارج نهروان (نيرنگ حكميت و رسوايى ناشى از آن ثمره اى جز ندامت و سرخوردگى به همراه نداشت ) در نتيجه زبان مردم به سرزنش گشوده شد و هر كس ديگرى را به باد ملامت گرفت ، كه چرا كار را به حكمين واگذار نمودند؟!

اما ديگر دير شده بود و هيچ كارى از آنها ساخته نبود. (اى كاش داستان به همين جا خاتمه مى يافت و عفريت جهل و حماقت گريبانشان را رها مى ساخت و دستهاى پيمان شكن آنان را، همين جا كوتاه مى كرد و ديگر فرصت ارتكاب جناياتى بزرگتر به آنان نمى داد. جنايتى كه نطفه آن با القاى اين شبهه در اذهانشان بارور گشت و با طرح اين سخن ) در ميان خود گفتند:

پيشواى ما (على ) نمى بايست از كار خطاى ما پيروى مى كرد، بلكه بر او لازم بود كه طبق نظر واقعى خود عمل كند (و حكميت را نپذيرد)، هر چند به قيمت كشته شدن او و كسانى از ما، تمام مى شود. اما او چنين نكرد، بلكه تابع نظر ما شد نظرى كه خود از روز نخست آن را خطا مى پنداشت پس هم اينك او كافر گشته و كشتن كافر و ريختن خون او بر ما رواست !.

با ظهور اين فكر آنها با سرعت هر چه تمامتر از ميان لشكر بيرون رفتند و با صداى بلند فرياد كشيدند كه :داورى و حكميت ، فقط مخصوص خداست.

سپس دسته دسته به هر سو پراكنده شدند. گروهى به نخيله و عده اى به حرورا و شمارى نيز راه مشرق را پيش گرفتند، و از دجله گذشتند.

در بين راه با هر مسلمانى كه برخورد مى كردند از فكر و نظرش مى پرسيدند؛ چنانچه عقيده اش را مطابق سليقه خود مى يافتند، رهايش مى ساختند و گرنه او را مى كشتند و خونش را مى ريختند.

من ابتدا نزد دو دسته اول (آنان كه در نخيله و حرورا گرد آمده بودند) رفتم و همه را به پيروى از حق و اطاعت خدا و بازگشت به سوى او فراخواندم اما آنها نپذيرفتند و دلهاى بيمارشان به كمتر از جنگ راضى نشد. و دريافتم كه جز به تيغ شمشير آرام و قرار نمى گيرند، پس به ناچار با آنها جنگيدم و هر دو گروه را كشتم ، پس از آنكه آنها را به فرمان خدا و صلح و آشتى دعوت نموده بودم

... افسوس اگر آنها دست از حماقت مى كشيدند و خود را به كشتن نمى دادند، پشتيبانى نيرومند و سدى سترگ براى پيشرفت اسلام به شمار مى آمدند! ولى خواست خدا جز اين بود.

٢ سپس براى دسته سوم شورشيان نامه نوشتم و نمايندگان خود را پى در پى نزد آنها فرستادم ؛ كسانى كه از بهترين افرادم محسوب مى شدند و آنها را به زهد و تقوا و شايستگى مى شناختم

اما گويا سرنوشت اين گره نيز با سرنوشت همفكرانشان گره خورده بود. آنان نيز از همان راهى رفتند كه دوستانشان پيموده بودند.

(دامنه شرارتهاى آنها در هر جا گسترش يافت ) بر هر مسلمانى كه دست پيدا مى كردند، به جرم اينكه با عقيده آنها مخالف بود، به سرعت او را مى كشتند. گزارش كشتار آنها و اخبار فجايع آن ياغيان ، پى در پى به من مى رسيد.

من ابتدا از دجله عبور كرده و نزد آنها رفتم ، و پيش از هر گونه اقدامى ، نمايندگان خود و افراد شايسته اى را (كه به نفوذ كلامشان اميد مى رفت ) نزدشان فرستادم و تا آنجا كه در توان داشتم براى هدايت آنها تلاش كردم به آنها گفتم چنانچه دست از شرارت بردارند عذرشان را مى پذيرم (و جان و مالشان را محترم مى شمارم ) و اين پيغام را يك بار توسط مالك اشترو بار ديگر به وسيله حنف بن قيسو عده اى ديگر به آنها رساندم ، اما نپذيرفتند و همچنان بر ادامه پستى و شرارتهاى خود پافشارى كردند. اين شد كه با آنان نيز جنگيدم و تمامى آنان كه به چهار هزار نفر بلكه بيشتر بالغ مى شدند، كشته شدند. و حتى يك نفر هم به عنوان خبرگزار از ميان آن همه جمعيت جان سالم نبرد.

قال علىعليه‌السلام : اقبل بعض القوم على بعض باللائمه فيما صاروا اليه ن تحكيم الحكمين فلم يجدوا لانفسهم من ذلك مخرجا الا ان قالوا:

كان ينبغى لاميرنا ان لايتابع من اخطا و ان نيضى بحقيقه رايه على قتل نفسه و قتل من خالفه منا، فقد كفر بمتابعته ايانا و طاعته لنا فى الخطا و احل لنا بذلك قتله و سفك دمه.

فتجمعوا على ذلك و خرجوا راكبين رووسهم ينادون باعلى اصواتهم :لا حم الا اللهثم تفرقوا: فرقه بالنخيله و اخرى بحرورا و اخرى راكبع راسها تخبط الارض شرقا حتى عبرت دجله فلم تمر بمسلم الا امتحنته فمن تابعها استحيته و من خالفها قتلته

فخرجت الى الاوليين واحد ه بعد اخرى ، ادعوهم الى طاعه الله عزوجل و الرجوع اليه فابيا الا السيف اليقنعهما غير ذلك ، فلما اعيت الحيله فيهما حاكمتهما الى الله عزوجل ، فقتل الله هذه و هذه كانوا يا اخا اليهود! - لو لا ما فعلوا لكانوا ركنا قويا و سدا منيعا، فابى الله الا ما صاروا اليه(٣٤٢)

٢ قال علىعليه‌السلام : ثم كتبت الى الفرقه الثالثه و وجهت رسلى تترى و كانوا من اجله اصحابى واهل التعبد منهم و الزهد فى الدنيا فابت الا اتباع اهتيها و الاحتذا على مثالهما. و اسرعت فى قتل من خالفها من المسلمين و تتابعت الى الاخبار بفعلهم فخرجت حتى قطعت اليهم دجله اوجه السفرا و النصحا و اطلب العتبى بجهدى بهذا مره و بهذا مره و اوما بيده الى الاشتر و الا حنف بن قيس و فلما ابوا الا تلك ركبتها منهم فقتلهم الله يا اخا اليهود عن اخرهم و هم اربعه الاف او يزيدون حتى لم يفلت منهم مخبر

پيشگويى پيامبر

١ سپس در پايان كار جنازه ذو الثديه(٣٤٣) را، از ميان كشته گان بيرون كشيدم و ديدم (همان طور كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده بود) همچون زنان پستانى برآمده داشت

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌به من وصيت كرده بود كه در روزهاى پايان عمر بايد با گروهى از يارانم به نبرد پردازم ؛ با كسانى كه روزرا به روزه شام كنند و شبها را به پرستش خدا و تلاوت كتاب او به صبح آرند. (فرموده بود):آنان مسلمانانى هستند كه در اثر مخالفت و شورش بر من چونان تيرى كه از كمان رها گردد، از حوزه دين بيرون جهند. در ميان آنان مردى است كه همچون زنان پستانى برآمده دارد. و خداوند بزرگ با شكست و نابودى آنها، فرجام كار مرا با سالمت و سعادت به پايان برد. اين پيشگويى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن روز تحقق يافت

٢ چشم اين فتنه را من درآوردم ؛ غير از من احدى جراءت چنين كارى نداشت پس از آنكه موج درياى تاريكى و شبه ناكى آن بالا گرفته و هارى و گزندگى آن فزونى يافته بود.

١ قال علىعليه‌السلام : ثم كتبت الى الفرقه الثالثه و وجهت رسلى تترى و كانوا من اجله اصحابى و اهل التعبد منهم و الزهد فى الدنيا فابت الا اتباع اختيها الاحتذا على مثالهما. و اسرعت فى قتل من خالفها من المسلمين و تتابعت الى الاخبار بفعلهم فخرجت حتى قطعت اليهم دجله اوجه السفرا و النصحا و اطلب العتبى بجهدى بهذا مره و بهذا مره و اوما بيده الى الاشتر و الاحنف بين قيس فلما ابوا الا تلك ركبتها منهم فقتلهم الله يا اخا اليهود عن اخرهم و هم اربعه الاف او يزيدون حتى لم يفلت منهم مخبر فاستخرجت ذاالثديه من قتلاهم بحضره من تراى ، له ثدى كثدى المراه

... فان رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كان عهد الى ان اقاتل فى اخر الزمان من ايامى قوما من اصحابى يصومون النهار و يقومون الليل و يتلون الكتاب ، يمرقون بخلافهم على و محاربتهم اياى من الدين مروق السهم من الرميه ، فيهم ذو الثديه يختم الى بقتلهم بالسعاده(٣٤٤)

٢ فانا فقات عين الفتنه و لم يكن ليجترى عليها احد غيرى بعد ان ماج غيهبها و اشتد كلبها(٣٤٥)