خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام0%

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شعبان صبوری
گروه: مشاهدات: 17701
دانلود: 3502

توضیحات:

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 175 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 17701 / دانلود: 3502
اندازه اندازه اندازه
خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

خاطرات امیرالمؤمنان علیه السلام

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

پيامبر آشنا

(در ايامى كه به فرمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در يمن به سر مى بردم )، يك روز كه براى مردم سخن مى گفتم ، مردى از دانشمندان يهود از ميان جمعيت برخاست و در حالى كه كتابى به دست داشت و در آن مى نگريست به من گفت :

(اگر ممكن است ) تصويرى از شمايل محمد را براى ما وصف كن (درخواست او را پذيرفتم و) گفتم :

پيامبر خدا نه چندان بلند قد است و نه بسيار كوتاه ، موى سرش نه خيلى پيچيده است و نه باز و افتاده ، سرى بزرگ و متناسب دارد. رنگ چهره اش سفيد است و اندكى به سرخى مى زند. استخوان بندى درشت دارد. كف دست و قدم پاهايش بزرگ و ضخيم است از ميان سينه تا ناف خطى باريك از مو دارد. داراى محاسنى پرپشت و ابروانى پيوسته و پيشانى بلند، چهار شانه (و قوى هيكل ) مى نمايد. وقتى راه مى رود انگار از بلندى به سرازيرى روانه باشد. هرگز مانند او، كسى را نديده ام و پس از اين هم نخواهم ديد.

سپس ساكت شدم و چيزى نگفتم ، دانشمند يهودى گفت : ادامه بده

گفتم : آنچه فعلاً به خاطر داشتم بيان كردم اما او خود ادامه داد و افزود:

و در چشمانش سرخى ديده مى شود. دهانى خوش بو دارد و محاسنى نيكو. وقتى با او سخن بگويند با دقت مى شنود و هنگامى كه بخواهد به طرف جلو يا عقب سر نگاه كند با تمام بدن برمى گردد....

گفتم : به خدا سوگند اينها كه بر شمردى همه از صفات اوست سپس گفت : يك ويژگى از او ناگفته ماند. پرسيدم كدام است ؟ گفت : در پشتش حالت خميدگى مشاهده مى شود.

گفتم : اين را كه بيان كردم ، همان حالتى است كه هنگام راه رفتن از آن جناب ظاهر مى گردد. (و اين نحوه راه رفتن قهراً مختصرى حالت خميدگى در ذهن بيننده ايجاد مى كند).

مرد دانشمند گفت : من وصف را در كتابهاى پدرانم براى او يافته ام ، در آنجا پس از ذكر اين اوصاف آمده است : (پيامبر آخر الزمان ) در مكه متولد مى شود و از آنجا به شهرى كه از جهت حرمت و عظمت همچون مكه است مهاجرت مى كند. مدينه از آن روى حرمت پيدا مى كند كه پذيراى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گشته است كسانى كه از مهاجران دلجويى مى كنند و به آنان پناه مى دهند، از فرزندان عمرو بن عامرهستند. حرفه آنها (نخل دارى و) كشاورزى است در مجاورت آنها قومى از يهود زندگى مى كنند.

گفتم : آرى همين طور است ، او فرستاده خدا و پيامبر مسلمين است

سرانجام مرد يهودى مسلمان شد و به وحدانيت خدا و رسالت نبى مكرم گواهى داد و گفت : شهادت مى دهم كه او بر همگان پيامبر است و من با ايمان به او زنده ام و با اعتقاد به او مى ميرم و با يقين بر نبوت او ان شاءالله زنده خواهم شد.

عن علىعليه‌السلام قال : بعثنى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم الى فانى لاخطب يوما على الناس و حبر من احبار اليهود واقف فى يده سفر ينظر فيه ، فنادى الى فقال :صف لنا ابا القاسم.

(فقلت ): (ان ) رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ليس بالقصير (المردد) و لا باطيل البائن ، و ليس بالجعد القطط و لا بالسبط، هو رجل الشعر اسوده ، ضخم الراس ، مشرب لونه حمره ، عظيم الكراديس ، بشثن الكفين و القدمين طويل المسربه اهداب الاشفار مقرومن الحاجين ، صلت الجبين بعيد ما بين المنكبين اذا مشى يتكفا كانما ينزل من صبب لم ار قبله مثله و لم اربعده مثله

... ثم سكت فقال لى الحبر: و ماذا (بعد)؟... (قلت ): هذا ما يحضرنى قال الحبر:فى عينيه حمره ، حسن الحيه حسن الفم ، تام الاذنين ، يقبل جميعا و يدبر جميعا. فقال على : هذه و الله صفته ! و (فيه ) شى اخر. فقال على : و ما هو؟ قال الحبر: و فيه جنا (قال على ): هو الذى قلت لككانما ينزل من صبب. قال الحبر: فانى اجد هذه يحرمه هو و يكون له حرمه كحرمه الحرم الذى حرم الله ، و نجد انصاره الذين هاجر اليهم قوما من ولد عمرو بن عامر، اهل نخل و اهل الارض قبلهم يهود، قال هو هو؟ هو رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .

فقال الحبر فانى اشهد انه نبى الله و انه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم الى الناس كافه ، فعلى ذلك احيا و عليه اموت و عليه ابعث ان شا الله(٦٥)

ماءموريت خاخ

از سوى پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ماءمور شدم تا به همراه زبيرومقداد به جايى كه به بوستان خاخ موسوم بود، برويم ؛ آن حضرت به ما فرمود:

در آنجا با زنى روبرو خواهيد شد كه حامل نامه اى از سوى حاطب بن ابى بلتعه براى مشركان مكه است. (مضمون نامه چنانكه از روايت ديگر بر مى آيد، گزارش جاسوسى بود. در آن نامه نقشه يورش مسلمين و عزم و آهنگ آنان براى فتح مكه فاش گشته بود و به مشركان اين فرصت را مى داد تا در برابر هجوم مسلمين حالت آماده باش و دفاعى به خود بگيرند)!

ما به راه افتاديم و (همان طور كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده بود) درخاخ با آن زن كه پيك حاطب بود مواجه شديم ابتدا از او خواستيم كه نامه را تسليم كند اما او انكار كرد و از وجود نامه اظهار بى اطلاعى نمود.

زبير و مقداد به تفتيش او (و لوازم همراه وى ) پرداختند. اما چيزى نيافتند. و گفتند: گمان نمى كنيم كه همراه اين زن نامه اى باشد!

به آنها گفتم : (سخن به گزاف مى گوييد) پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از وجود نامه به همراه اين زن خبر داده است و شما مى گوييد با او نامه اى نيست ؟

(به آن زن گفتم ): يا هم اينك نامه را به من مى دهى و يا اينكه تو را برهنه كرده و خود به تفتيش تو پردازم

(او كه دانست سخن به جد مى شنود، ترسيد و) از ميان كمربند خود نامه را بيرون آورد و تحويل داد.

در بازگشت به مدينه ، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حاطب را احضار كرد و ضمن بازخواست از وى پرسيد: چرا چنين كردى ؟ حاطب گفت :

خواستم بدان وسيله به مشركان مكه خدمتى كرده باشم و بر آنها منتى گذاشته باشم ! و گرنه من با اسلام پشت نكرده و مرتد نشده ام.

حضرت حرف او را پذيرفت و از تقصيرش درگذشت و به مردم نيز سفارش كرد كه با او به خوبى رفتار كنند.(٦٦)

قال على : بعثنى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و الزبير و المقداد معى :

قال : انطلقوا حتى تبلغواروضه خاخفان فيها امراه معها صحيفه منحاطب بن ابى بلتعهالى المشركين

فانطلقنا و ادركناها و قلنا: اين الكتاب ؟ قالت : ما معى كتاب ففشتها الزبير و المقداد و قالا: ما نرى معه كتابا، فقلت : خدث به رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و تقولان ليس معها؟ لتخر جنه او لاجردنك فاخرجته من حجزتها، فلما عادوا الى النبى قال : يا حاطب ! ما حملك على هذا. قال اردت ان يكون لى يد عند القوم و ما ارتددت فقال : صدق حاطب لا تقولوا به الا خيرا.(٦٧)

تاءثير نماز

با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ه انتظار وقت نماز در مسجد (نشسته ) بوديم در اين بين مردى برخاست و گفت : اى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! من گناهى كرده ام (براى آمرزش آن چه بايد بكنم ؟)

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روى از او برگرداند (و چيزى نگفت و مشغول نماز شد) هنگامى كه نماز تمام شد همان مرد برخاست و سخن خود را تكرار كرد.

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در پاسخ فرمود: آيا هم اينك با ما نماز نگزاردى ، و براى آن به خوبى وضو نگرفتى ؟

عرض كرد: بلى چنين كردم

فرمود: همين نماز، كفاره و سبب آمرزش گناه تو خواهد بود.

عن على بن الى طالب : كنا مع رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فى المسجد نتظر الصلاه ، فقام رجل فقال : يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم انى اصبت ذنبا، فاعرض عنه فلما قضى النبى الصلاه قام الرجل فاعاد القول النبى : اليس قد صليت معنا هذه الصلاه و احسنت لها الطهور؟

قال : بلى قال : فانها كفاره ذنبك(٦٨)

چشمه جارى

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نماز را به چشمه آب گرمى تشبيه مى كرد كه بر در خانه انسان جارى باشد چشمه اى كه آدمى بتواند در هر شبانه روز پنچ نوبت در ان شستشو كند. (و مى فرمود:)آيا بر كسى كه در چنان آبى شستشو كند، چرك و آلودگى باقى خواهد ماند؟!

حرمت نماز را كسانى پاس داشتند كه زيورهاى دنيا و فريبندگى اموال و نور چشمى فرزندان ، آنان را از اهتمام به نماز و انجام دادن آن باز نداشت خداى سبحان در مدح آنان فرموده است :

مردانى هستند كه پيشه تجارت و داد و ستد، آنان را از ياد خدا و اداى نماز غافل نخواهد ساخت.(٦٩)

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ا آنكه مژده بهشت دريافت كرده بود و به زندگانى جاويد بهشتى بشارت داده شده بود، با اين حال ، چندان نماز مى گزارد كه خود را به رنج و زحمت مى افكند و اين بدان جهت بود كه خداى سبحان به او فرموده بود:

به كسان خود دستور بده نماز بگزارند و خود نيز بر اداى آن صبر و شكيبايى پيشه كن.(٧٠)

قال علىعليه‌السلام :... شبهها رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم الحمه تكون على باب الرجل فهو يغسل منها فى اليوم و الليله خمس مرات فما عسى ان يبقى عليه من الدرن ، و قد عرف حقها رجال من المومنين الذى لايشغلهم عنها زينه متاع و لا قره عين من ولد و لا مال يقول الله سبحانه : (رجال لاتلهيهم تجاره و لا بيع عن ذكر الله و اقام الصلوه و ايتا الزكوه ) و كان رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نصبا بالصلاه بعد التبشير له باجنه لقول الله سبحانه : (و امر اهلك بالصلوه و اصطبر عليها) فكان يامر بها اهله و يصبر عليها نفسه(٧١)

کفاره گناه

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

اميدوار كننده ترين آيه در كتاب خدا اين آيه است :

نماز را در اول و آخر روز به پا داريد و نيز در ساعت تاريكى شب كه همانا خوبيها، بديها را از بين خواهند برد....(٧٢)

پس از قرائت آيه فرمود:

على ! قسم به خدايى كه مرا به نبوت برانگيخت و بشارت دهنده و بيم دهنده مردم قرار داد، چون كسى از شما براى وضو و تحصيل طهارت به پا خيزد، گناهان او فرو ريزد و هنگامى كه مقابل قبله با توجه كامل به نماز بايستد و (با رعايت آداب آن ) نمازش را به پايان برد، هنوز از نماز فارغ نگشته است كه گناهانش آمرزيده گردد چندان كه گويى از مادر متولد شده است هيچ گناهى براى او باقى نخواهد ماند. و اگر باز گناهى از او سر زند نماز بعدى كفاره آن خواهد شد....

يك روز هم كه دست مرا در دست خود داشت و فرمود:

هر كس كه برا اداى نمازهاى پنجگانه مداومت ورزد و عمر خود را با محبت تو به پايان برد، (با سربلندى و خوشحالى ) نزد پروردگار خود رفته است و اگر كسى با بغض و دشمنى تو دنيا را ترك گويد (هر چند نماز گزارده باشد) با او همانند مردگان عصر جاهليت رفتار خواهد شد....

قال علىعليه‌السلام : سمعت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يقول : ارجى ايه فى كتاب الله (و لقم الصلوه طرفى النهار و زلفا من الليل ) و قرا الايه كلها و قال يا على ! و الذى بعثنى بالحق بشيرا و نذيرا ان احدكم ليقوم الى وضوئه فتتساقو عن جوارحه الذنوب فاذا استقبل الله بوجهه و قبله لم ينفتل عن صلاته و عليه من ذنوبه شى كما ولدته امه فان اصاب شيئا بين الصلاتين كان له ذلك حتى عد الصلوت الخمس(٧٣)

٢... اخذ رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يدى و قال : من تابع هولاء الخمس ثم مات و هو يحبك فقد قضى نحبه و من مات و هو نحبه و من مات و هو يبغضك فقد مات ميته جاهليه يحاسب بما يعمل فى الاسلام و من عاش بعدك و هو يحبك ختم الله له بالامن و الايمان حتى يرد على الحوض(٧٤)

شفا

عرب مبتلا به جذامى را نزد پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آوردند كه از شدت بيمارى ، اعضاى بدن او تكه تكه شده بود. كسان او از آن حضرت خواستند تا بيمارشان را درمان كند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ظرف آبى طلبيد و با افكندن كمى از آب دهان خود، ظرف را به بيمار داد و گفت : با اين آب بدن خود را شستشو بده

مرد مبتلا چنان كرد و شفا يافت و كاملاً سالم گشت به طورى كه هيچ عارضه اى بر بدن او باقى نماند.

يك بار هم عرب بايه نشينى را كه مرض برص گرفتار شده بود نزد او آوردند، كه باز رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ا همان شيوه وى را نيز درمان كرد.

قال علىعليه‌السلام :... و لقد اتاه رحل من جهينه اجذم يتقطع من الجذام

فشكا اليه فاخذ قدحا من ما فتفل فيه ثم قال : امسح به جسدك ففعل فبرى حتى لم يوجد فيه شى

... و لقد اتى اعرابى ابرص فتفل من فيه عليه فما قام من عنده الا صحيحا.(٧٥)

2- خاطرات امير المومنان

نجات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ميان جمعى از ياران خود نشسته بود كه زنى سراسيمه و وحشت زده خود را به وى رسانيد و گفت : اى فرستاده خدا! به دادم برسيد، فرزندم از كف برفت هر چه به او غذا مى خورانيم ، دهانش باز ماده و به هم نمى آيد و مدام خميازه مى كشد و بى اختيار غذا بيرون مى ريزد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رخاست ما نيز همراه او روانه منزل آن زن شديم

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد خانه شد و بر بالين بيمار نشست و فرمود:

اى دشمن خدا! از دوست خدا دور شو! كه من فرستاده خدايم.

شيطان از جوان كناره گرفت و شخص بيمار در صحت و نشاط برپا خاست

او هم اكنون در سپاه ما و جزء لشكر ماست

قال علىعليه‌السلام :... فان محمدا بينا هو فى بعض اصحابه ادا هو بامراه

فقالت : يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم لن ابنى قد اشرف على حياض الموت كلما اتيته بطعام وقع عليه التثاوب ! فقام النبى و قمنا معه فلما اتيناه قال له : جانب يا عدو الله ولى الله فانا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم. فجانبه الشيطان فقام صحيحا و هو معنا فى عسكرنا.(٧٦)

غذاى آماده

در حالى كه سه روز مى گذشت و ما غذايى براى خوردن نيافته بوديم رسول خدا به منزل ما تشريف آورد و فرمود: على ! خوراكى نزد خود داريد؟

گفتم : به خدايى كه شما را گرامى داشته و به رسالت خويش برگزيده است ، هم اكنون سه روز است كه خود و همسر و فرزندانم با گرسنگى سر كرده ايم

پس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از دخترش خواست تا به ميان اتاق برود، شايد چيزى براى خوردن بيابد.

فاطمه گفت : من هم اينك از اتاق بيرون آمدم (خوراكى در آنجا وجود نداشت ). من گفتم : اگر رخصت دهيد من داخل اتاق شوم فرمود: به اذن پروردگار داخل شو. همين كه وارد اتاق شدم طبقى ديدم كه در آن خرماى تازه نهاده شده بود. و ظرفى از غذا (تريد) نيز در كنار آن قرار داشت (من جلو رفتم و) آن غذا را برداشته و نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آوردم حضرت فرمود: آيا آورنده غذا را ديدى ؟

گفتم : بله

فرمود: او را برايم وصف كن

گفتم : (همين قدر ديدم كه ) رنگهاى سرخ و سبز و زرد در برابر ديدگانم ظاهر گشت

فرمود: اينها خطوط پر جبرئيل است كه با در و ياقوت و جواهر تزئين شده است

سپس به خوردن آن غذا مشغول شديم تا سير شديم و هيچ از غذا كاسته نشد. تنها اثر انگشتان ما بود كه بر روى غذا باقى مى ماند.

قال علىعليه‌السلام :... فان رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اتانى فى منزلى و لم يكن طعمنا منذ ثالثه ايام فقال : يا على ! هل عندك من شى ؟

فقلت : و الذى اكرمك بالكرامه و اصطفاك بالرساله ما طعمتت و زوجتى و ابناى منذ ثلاثه ايام فقال النبى : يا فاطمه ! ادخلى البيت و انظرى هل تجدين شيئا؟ فقالت : خرجت الساعه فقلت : يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! ادخله انا؟

فقال : ادخل باسم الله ، فدخلت غاذا انا بطبق موضوع عليه رطب من تمر و جفنه من تريد. فحملتها الى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فقال : يا على ! رايت الرسول الذى حمل هذا الطعام ؟

فقلت : نعم ، فقال : صفه لى ، فقلت : من بين احمر و اخضر و اصفر.

فقال : تلك خطط جناح جبرئيل مكلله بالدر و الياقوت ، فاكلنا من التريد حتى شبعنا فما رئى الا خدش ايدينا و اصابعنا....(٧٧)

بهتر از خدمتگزار

فاطمه محبوبترين كس نزد پدر بود. او در خانه من آنقدر با مشك آب كشيد كه بند مشك در سينه اش اثر گذاشت آنقدر دستاس كرد كه دست او پينه بست به قدرى خانه را جارو كرد كه لباسهايش رنگ خاك گرفت و چندان هيزم زير ديگ روشن كرد كه جامه اش سياه شد. او از اين جهت در زحمت و مشقت بسيار بود.

روزى به او گفتم : اى كاش از پدرت خادمى درخواست مى نمودى تا اندكى در برداشتن بار سنگين زندگى تو را يارى دهد؟!

فاطمه نزد پدر رفت ديد جماعتى گرد او به صحبت نشسته اند. شرم مانع شد كه از وى چيزى بخواهد (بدون اظهار حاجت ) به خانه بازگشت

پيغمبر دانست كه دخترش به منظور كارى نزد او آمده بود. بامداد ديگر به خانه ما آمد. آواز سلام او را شنيديم اما از آنجا كه بستر خواب هنوز پهن بود، از شرم خاموش مانديم و پاسخ نگفتيم بار دو سلام كرد. و ما همچنان خاموش بوديم باز سوم كه صداى او به سلام برخاست ، ترسيديم اگر پاسخ نگوييم باز گردد چون عادت او چنين بود كه سه بار سلام مى گفت و اگر رخصت ورود نمى يافت باز مى گشت من سلام او را پاسخ گفتم و از او خواستم كه به خانه در آيد. چيزى نگذشت كه حضرت بالاى سر ما نشست و آنگاه گفت : فاطمه ! ديروز از من چه مى خواستى ؟

من ترسيدم اگر پاسخ او را نگويم برخيزد و بازگردد... گفتم : اى فرستاده خدا... من به شما خواهم گفت (داستان ديروز فاطمه چنين بود كه او از كار دشوار خانه رنج مى برد). مشكل آب و دستاس نان و رفت و روى خانه و... او را از پاى درآورده ، من به او گفتم تا نزد شما آيد و (در صورت امكان ) خدمتكارى از شما بخواهد، شايد اندكى از بار سنگين او كاسته گردد.

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: آيا به شما چيزى نياموزم كه از خدمتگزار بهتر باشد؟ سپس فرمود: هنگامى كه در بستر خواب رفتيد، سى و سه بار خدا را تسبيح و سى و سه بار حمد و سى و چهار بار تكبير بگوييد....

قال علىعليه‌السلام : انها (فاطمه ) كانت عندى و كانت من احب اهله اليه و انها استقت بالقربه حتى اثر فى صدرها و طحنت بالرحى حتى مجلت يداها و كسحت البيت حتى اغبرت ثيابها و اوقدت النار تحت القدر حتى تدخنت ثيابها فاصابها من ذلك ضرر شديد فقلت لها: لو اتيت اباك فسالتيه خادما يكفيك ضرما انت فيه من هذا العمل ؟!

فاتت النبى فوجدت عنده حداثا فاستحيت فانصرفت فعلم النبى انها جاءت لحاجه فغدا علينا رسول الله و نحن فى لفاعنا فقال : السلام عليكم فسكتنا و استحيينا لمكاننا ثم قال : السلام عليكم فسكتنا ثم قال : السلام عليكم فخشينا ان لم نرد عليه ان ينصرف و قد كان يفعل ذلك يسلم ثلاثا فان اذن له و الا انصرف فقلت : و عليك السلام يا رسول الله ! ادخل فدخل و جلس عند رؤ وسنا فقال : يا فاطمه ما كانت حاجتك امس عند محمد فخشيت ان لم نحبه ان يقوم فاخرجت راسى فقلت : امال والله اخبرك يا رسول الله انها استقت بالقربه حتى اثرت فى صدرها و جرت بالرحى حتى مجلت يداها و كسحت البيت حتى اغبرت ثيابها و اوفدت تحت القدر حتى تدخنت ثيابها. فقلت لها: لو اتيت اباك فسالتيه خادما يكفيك ضرما انت فيه من هذا العمل ، فقال :افلا اعلمكا ما هو خير لكما من الخادم ؟ اذا اخذتما منامكما فسبحا ثلاثا و ثالثينو احمد ثالثا و كبرا اربعا و ثلاثين....(٧٨)

فرصت طلايى

شيوه پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چنين بود كه اگر از او درخواستى مى شد و حضرتش با آن موافق بود، پاسخ مثبت مى داد. چنانچه از آن خرسند نبود به سكوت مى گذراند و پاسخ منفى نمى داد.

يك روز كه در خدمت وى بوديم ، عربى صحرايى بر آن جناب وارد شد و تقاضايى كرد. حضرت ساكت شد و چيزى نگفت مرد عرب درخواست خود را براى بار دوم تكرار كرد، باز حضرت خاموش ماند و پاسخى نداد. دفعه سوم مرد عرب تقاضا كرد و پيامبر سكوت كرد. (بر حاضران معلوم شد كه پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اجابت خواهش او را صلاح نمى دانند). اما ناگهان گويا نظر پيامبر تغيير كرد و با چهره باز و روى گشاده فرمود:

هر حاجتى دارى ، بخواه (كه برآورده است).

ما پيش خود گفتيم ، فرصت از اين بهتر نمى شود، اگر اين مرد عاقل و زيرك باشد، بايد از اين فرصت طلايى استفاده كند و از پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ضمانت بهشت و سكونت هميشگى آن را درخواست كند.

اما او چنين نكرد بلكه به همين قانع شد كه بگويد:يك شتر با جهاز كامل و اندكى توشه راه به من دهيد.

حضرت پذيرفت و اعرابى ، حاجت روا بيرون شد، پس از رفتن او حضرت فرمود:چقدر فاصله است بين درخواست اين مرد و درخواستى كه آن پيرزن از حضرت موسى كرده بود؟ سپس به سخنان خود ادامه داد و گفت :

هنگامى كه حضرت موسى ماءموريت يافت كه قوم بنى اسرائيل را از دريا عبور دهد (و آنها را از ظلم و ستم فرعونيان برهاند و به سرزمين موعود برساند) حضرتش در پى اطاعت فرمان الهى ، قوم بنى اسرائيل را تا ساحل دريا به همراه خود برد، اما همين كه خواست آنها را از دريا عبور دهد متوجه شد كه اسبها از ورود به دريا خوددارى مى كنند و به عقب باز مى گردند. موسى از ديدن اين صحنه شگفت زده شد و از پروردگار خود پرسيد: خدايا چه شده است كه اسبها تمكين نمى كنند؟!

از جانب پروردگار به او پاسخ داده شد كه :تو هم اينك در كنار قبر يوسف صديق هستى بايد جنازه يوسف را نيز با خود حمل كنى.

اين فرمان در شرايطى صادر شد كه آثار قبر يوسف كاملاً محو گشته بود و هيچ نشانه اى كه بتوان با آن قبر يوسف را شناسايى كرد وجود نداشت

در اينجا حضرت موسى با مشكل مواجه شد و از هر كه پرسيد اظهار بى اطلاعى كرد. تا اينكه به او گفتند: پيرزنى در اين حوالى سكونت دارد شايد او از محل دفن يوسف باخبر باشد فرمود او را حاضر كردند. حضرت موسى از پيرزن خواست تا قبر يوسف را به او نشان دهد. پيرزن پذيرفت اما آن را مشروط به شرطى كرد كه موسى وفاى با آن شرط را تضمين كند.

خواسته پيرزن اين بود كه : هم پايه موسى و در رتبه انبيا جايگاهى در بهشت داشته باشد موسى گفت : سكونت در بهشت تو را كافى است (اما درجه انبيا تقاضاى بزرگى است ) پيرزن نپذيرفت و سوگند ياد كرد كه جز به آنچه خواسته است ، خرسند نخواهد شد.

گفتگو ميان آنان بالا گرفت تا اينكه وحى بر موسى نازل شد كه : پيشنهاد او را بپذيرد و به وى گفته شد كه پذيرش خواهش پيرزن از رتبه او نخواهد كاست

موسى پذيرفت و به او وعده و تضمين داد. پيرزن هم محل قبر يوسف را نشان داد.

عن امير المومنين قال : كان النبى اذا سئل شيئا فاذا اراذ ان يفعله قال : نعم و اذا اراد ان لا يفعل سكت و كان لايقول لشى لا.

فاتاه اعرابى فساله فسكت ثم ساله فسكت ثم ساله فسكت فقال : كهيئه المسترسل :ما شئت يا اعرابى ؟

فقلنا الان يسال الجنه فقال الاعرابى :اسالك ناقه و رحلها و زادا، قال : لك ذلك ، ثم قال : كم بين مساله الاعرابى و عجوز بنى اسرائيل ؟ ثم قال :

ان موسى لما امر ان يقطع البحر فانتهى اليه و ضربت(٧٩) وجوه الدواب رجعت فقال موسى : يا رب ما لى ؟ قال : يا موسى انك عند قبر يوسف فاحمل عظامه و قد استوى القبر بالارض فسال موسى قومه : هل يدرى احد منكم اين هو؟ قالو عجوز لعلها تعلم ، فقال لها: هل تعلمين ؟ قالت : نعم ، قال : عدلينا عليه ، قالت : لا و الله حتى تعطينى ما اسالك ! قال : ذلك لك ، قالت : فانى اسالك ان اكون معك فى الدرجه التى تكون فى الجنه ، قال : سلى الجنه ، قالت : لا و الله الا ان اكون معك فحعل موسى يراود، فاوحى الله اليه ان اعطها ذلك فانها لا تنقصك فاعطاها و دلته على القبر.(٨٠)

پايان شوم

عده اى از متفذان مكه ، پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را استهزا مى كردند و او را در انظار ديگران سبك جلوه مى دادند. استهزا بر آن حضرت بسيار تلخ و ناگوار بود، به ويژه از آن جهت که به دعوتش زيان مى رسانيد و دلها را نسبت به اسلام سرد مى كرد. اما آن حضرت استقامت مى ورزيد و به دعوت خويش ادامه مى داد. آنچه در زير مى آيد بيان سرانجام شوم آنان و هلاكت عبرت انگيز اين انسانهاى فرومايه است كه از زبان اميرمومنان مى شنويم :

مسخره چى ها، وقتى كه از كار خود نتيجه اى نگرفتند، بر آن شدند تا نزد پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روند و با تهديد به قتل ، او را از ادامه كارش باز دارند. از اين رو نزد او رفتند و گفتند:

اى محمد! ما تا ظهر امروز تو را مهلت مى دهيم ، چنانچه از ادعاى خود بازگشتى ، و از ادامه كار دست برداشتى در امان هستى ، در غير اين صورت تو را خواهيم كشت.

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ه منزل رفت و در به روى خود ببست و با بارى از غم و اندوه در انديشه فرو رفت (كه سرانجام كار او و اين مردم به كجا خواهد كشيد؟) در اين بين فرشته وحى به همراه اين آيه فرود آمد:

با صداى بلند آنچه را كه ماءمور گشته اى ، به مردم برسان و از گروه مشركان روى بگردان.(٨١)

پيغمبر از جبرئيل پرسيد: من با استهزا كنندگان و تهديدهاى ايشان چه كنم ؟!

جبرئيل گفت : ما خود آنها را به كيفر رسانديم !

پيغمبر: اما آنها هم اينك اينجا بودند....

جبرئيل : ديگر نيستند و طومار عمرشان براى هميشه درهم پيچيده ، تو با آزادى كامل به دعوت خويش ادامه بده

انها پنج تن بودند كه همه در يك روز و هر كدام به شيوه اى خاص ، به هلاكت رسيدند:

وليد بن مغيرهنگام عبور از جايى با تير تراشيده اى برخورد كرد، تير رگ دستش را دريد و خون جارى شد. هر چه كردند، خون بند نيامد تا هلاك گرديد.

عاص بن وائلاز پى حاجتى به مكانى رفت در بين راه سنگى از زير پايش لغزيد و از بلندى (كوهى ) به زير سقوط كرد و تكه تكه شد.

اسود بن يغوثبه استقبال پسرش كه از سفرى مى آمد، رفت (در بازگشت ) زير درختى سايه گرفته بود كه ، جبرئيل سرش را به درخت كوبيد، سرش تركيد و بمرد.

اسود از غلامش كمك مى خواست و به او مى گفت : اى غلام ! اين مرد را از من دور كن ! اما او مى گفت : من جز تو كسى را اينجا نمى بينم اين تو هستى كه سرت را به درخت مى كوبى !

ابن طلاطله از خانه خارج شد و دچار باد سام شد، در اثر وزش باد چونان تغيير شكل داد، چون به خانه بازگشت ، كسانش وى را نشناختند. هر چه گفت من فلانى هستم ، باور نكردند و بر او خشم گرفتند و وى را كشتند.

اسود بن حارثبه نفرين پيامبر دچار گشت و بينايى خود را از كف بداد. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ر او نفرين كرده بو تا چشمانش كور شود و به داغ فرزند مبتلا گردد، همان روز كه از خانه خارج شد، نفرين پيامبر در حق او گيرا شد و همچنان با كورى و خوارى بزيست تا به داغ فرزند نيز گرفتار شد.

از ابتلاى اسودچنين نيز روايت شده : ماهى شورى خورد و تشنه گرديد. آب خواست ، به او خوراندند اما عطشش فرو ننشست ، دگر باره آب خواست به وى نوشاندند و سيراب نشد و چندان آب خورد تا شكمش بتركيد و بمرد.

آخرين كلامى كه در لحظه مرگ از همه اين افراد شنيده شد، اين بود كه مى گفتند:خداى محمد مرا كشت.

قال على :... ذلك انهم كانوا بين يدى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فقالوا له : يا محمد! نتظر بك الى الظهر فان رجعت عن قولك و الا قتلناك فدخل النبى فى منزله فاغلق عليه بابه مغتما لقولهم جبرئيل عن الله ساعته فقال له : يا محمد! السلام يقرا عليك السلام و هو يقول :اصرع بما تومر و اعرض عن المشركين...

قال : يا جبرئيل كيف اصنع بالمستهزئين و ما اوعدونى ؟

قال له :انا كفنناك المستهزئين.

قال : يا جبرئيل كانوا الساعه بين يدى

قال : قد كفيتهم

... فقتل الله خمستهم كل واحد منهم بغير قتله صاحبه فى يوم واحد. فاما الوليد بن المغيره ، فمر بنبل لرجل من خزاعه قد راشه و وشعه فى الطريق فاصابه شظيه منه فانقطع اكحله حتى ادماه فمات و هو يقول : قتلنى رب محمد.

و اما العاص بن وائل فانه خرج فى حاجه له الى موضع فتدهده تحته حجر فسقط فتقطع قطعه قطعه فمات و هو يقول : قتلنى رب محمد.

و اما الاسود بن عبد يغوث فانه خرج يستقبل البنه زمعه فاستظل بشجره فاتاه جبرئيل فاخذ راسه فنطح به الشجره فقال لغلامه : امنع عنى هذا، فقال : ما ارى احدا يصنع بك شيئا الا نفسك فقتله و هو يقول : قتلنى رب محمد.

و اما الاسود بن المطلب ؛ فان النبى دعا عليه ان يعمى الله بصره و ان يثكله ولده ، فلما كان ذلك اليوم خرج حتى صار الى موضع فاتاه جبرئيل بورقه خبضرا فضرب بها وجهه فعمى بقى حتى اثكله الله عزوجل ولده

و اما الحارث بن الطالاطله فانه خرج من بيته فى السموم فتحول جبشيا فرجع الى اهله فقال : انا الحارث ، فغضبوا عليه فقتلوه و هو يقول : قتلنى رب محمد.

و روى ان الاسود بن الحارث اكل حوتا مالحا فاتاه العطش فلم يزل يشرب الما حتى انشق بطنه فمات و هو يقول : قتلنى رب محمد.(٨٢)