امام مهدی علیه السلام از ولادت تا ظهور

امام مهدی علیه السلام از ولادت تا ظهور6%

امام مهدی علیه السلام از ولادت تا ظهور نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

امام مهدی علیه السلام از ولادت تا ظهور
  • شروع
  • قبلی
  • 199 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 51996 / دانلود: 4555
اندازه اندازه اندازه
امام مهدی علیه السلام از ولادت تا ظهور

امام مهدی علیه السلام از ولادت تا ظهور

نویسنده:
فارسی

1

شرحى كوتاه بر فرازهايى از نامه مبارك

۱. در نگارش نامه در آن روزگارن، رسم بر اين بود كه نام نگارنده را بر دريافت دارنده نامه، مقدم مى داشتند و مى نوشتند از: حسن بن حسين... اما هرگاه مى خواستند از دريافت دارنده نامه، تجليل و احترام شايانى به عمل آورند نام او را مقدم مى داشتند و در اين نامه مبارك، امام عصرعليه‌السلام نام شيخ (مفيد) را مقدم داشته و مى نويسد: (للاخ السديد...) و اين اگر نشانگر چيزى باشد، بى ترديد نشانگر شايسته كردارى و ديندارى واقعى و پرواپيشگى (شيخ مفيد) است.

همانگونه كه تعبير حضرت مهدىعليه‌السلام از او، نشانگر درجه والاى شخصيت وصف ناپذير اوست؛ و چه پرشكوه است كه انسان به منزلت و مرتبه اى از تقرب به خدا نايل آيد كه امام عصرعليه‌السلام او را با عنوان (برادر) مورد عنايت قرار دهد، و اين در حالى است كه مى دانيم آن حضرت جز مرحوم شيخ مفيد، هيچ يك از سفيران خاص، وكلا و نمايندگان خويش را به چنين عنوان بلندى، مفتخر نساخته است.

۲. آنگاه مرحوم (شيخ مفيد) را با واژه (سداد) وصف مى كند و اين واژه، شايسته كسى است كه در گفتار و عملكرد به راه صواب و استوارى گام سپرده و خطا نرفته است.

۳. او را به عنوان (ولاء) وصف مى كند و مى دانيم كه (ولى) داراى مفاهيم و معانى متعددى است، اما مناسبترين معنا و مفهوم در اينجا براى آن يارى و يارى رسانى و تعاون در راه حق است.

۴. آنگاه او را به واژه (رشاد) وصف مى كند و روشن است كه (رشيد) انسان بسيار كارآ و پرتجربه اى است كه همه امور و شئون خويش را بدون نياز به كمك و پشتيبانى ديگرى، بصورت مستقل و با حكمت و خردمندى كامل تدبير مى نمايد.

۵. آن گرامى از خود به (گنجينه عهد و پيمانى تعبير مى كند كه خداوند از بندگانش گرفته است.) (مستودع) مكان نگاهدارى و امانتدارى است و عهد و پيمانى كه خدا از بندگانش گرفته دو معنا دارد:

الف: پيمان عقلى و فكرى، و معناى آن اين است كه عقل و خرد سالم به انسان حكم مى كند كه پيامبران و فرستادگان خدا را تصديق نمايد و از لوازم اين تصديق و گواهى، ايمان و اعتراف به وجود گرانمايه حضرت مهدى (عليه‌السلام ) كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نويد او را داده است. بنابراين، امام عصر (عليه‌السلام ) گنجينه عهد و پيمانى است كه خداوند از بندگانش گرفته است.

ب: دومين معناى اين عهد و پيمان، همان اقرار و اعترافى است كه خداوند در (عالم ذر) از بندگان خويش گرفته است و قرآن در مورد آن مى فرمايد:

«و اذ اخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم و اءشهدهم على أنفسهم ألست بربكم؟ قالوا بلى شهدنا ...»( ۳۴۷ )

در تفسير اين آيه كريمه، روايات بسيارى از امامان نور (عليهم‌السلام ) رسيده است كه اين آيه شريفه، مربوط به (عالم ذر) است و خداوند از بندگان خويش در آنجا پيمان گرفت كه ايمان به پروردگارى او بياورند و همينگونه به رسالت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و امامت امامان دوازده گانه اى كه حضرت مهدى (عليه‌السلام ) آخرين آنان است، اقرار و اعتراف كنند و ايمان آورند.

در مورد (عالم ذر) در كتاب (فاطمه (عليه‌السلام ) از گاهواره تا شهادت) كمى بحث كرده ايم.

به هر حال، هركدام از اين دو معنايى كه براى مستودع العهد الماءخوذ على العباد آمده، مورد نظر باشد، حضرت مهدى (عليه‌السلام ) خود را آخرين امام معصوم و برحقى وصف كرده است كه خدا از بندگان بر امامت او عهد و پيمان گرفته است.

۶. آن گرامى، خواهان توفيق براى (شيخ مفيد) مى گردد، تا حق، او را يارى كند و مى فرمايد: (و به تو كه خداوند براى يارى حق، توفيقت را دوام بخشد و پاداشت را بخاطر سخنان جاودانه اى كه از جانب ما، با صداقت مى گويى افزون سازد اعلام مى داريم كه به ما اجازه داده شده است كه تو را به افتخار دريافت نامه و مكاتبه، مفتخر سازيم....)

آرى! امام عصر (عليه‌السلام ) براى (شيخ مفيد) موفقيت مى طلبد.

بسيارى از علما و دانشمندان با وجود داشتن ويژگيها و خصوصيات ضرورى براى تلاش و بهره دهى و ره آورد مفيد و شايسته براى جامعه، در پرتو كار و كوشش علمى و فكرى و فرهنگى و... خويش، راه خاموش و گمنامى و كسالت را ترجيح مى دهند و اين جز نداشتن توفيق از جانب خدا مفهوم ديگرى ندارد، توفيق است كه سبب اصلى براى انجام خدمات بزرگ عملى و دينى است.

۷. در اين نامه، آن وجود گرانمايه از اذن خدا براى مكاتبه با (شيخ مفيد) سخن دارد، اما اينكه اين اجازه الهى نگارش نامه به (شيخ مفيد) چگونه است، مطلبى است كه جز خدا و خود آن حضرت، كسى نمى داند چيست و چگونه است و همه احتمالات و تصورات در اين مساءله، يك سلسله نظريات شخصى است نه حقايق قطعى.

خداوند به برخى از دوستان خاص خويش اجازه مى دهد تا برخى كارها را انجام دهند، اجازه اى كه چگونگى آن براى ما ناشناخته است و ما نمى توانيم حقيقت رابطه ميان خدا و دوستان خاص او و چگونگى صدور دستورات، به سوى آنان را درك كنيم.

بنابراين، تنها به سخن آن گرانمايه بسنده مى نماييم كه (شيخ مفيد) كسى است كه به اذن خدا به افتخار مكاتبه و دريافت نامه از امام عصر (عليه‌السلام ) مفتخر شده است و اين بهره عظيم و افتخار پرشكوه، نصيب هر كسى نخواهد شد.

۸. و نيز امام عصر (عليه‌السلام ) به شيخ مفيد مرقوم مى دارد:

«...و تكليفك ماتؤ ديه عنا الى موالينا قبلك ...»

يعنى: و خداوند اجازه داده است كه ما تو را موظف سازيم كه آنچه به تو مى نويسيم آن را به دوستداران ما كه نزد تو مى باشند برسانى.

در اين فراز نيز خداوند به آن گرامى، اجازه داده است كه (شيخ مفيد) را موظف سازد كه رابط ميان امام عصرعليه‌السلام و شيعيان و دوستداران او، در بيان دستورات عمومى و آموزشهاى خصوصى باشند.

۹. امام عصرعليه‌السلام در اين فراز، شيعيان و دوستداران خويش را نيز مشمول دعاى خير خود مى سازد و مى فرمايد:

«...اعزهم الله بطاعته و كفاهم المهم برعايته لهم و حراسته ...»

يعنى: دوستانى كه خداوند آنان را در پرتو اطاعت خويش عزت و كرامت بخشد و با حراست و عنايت خويش كارشان را كفايت و مشكلاتشان را برطرف سازد.

از امام مجتبىعليه‌السلام روايتى آورده اند كه:

«...و اذا اردت عزا بلا عشيرة و هيبة بلا سلطان، فاخرج من ذل معصية الله الى عز طاعته( ۳۴۸ )

يعنى: هنگامى كه عزت، بدون داشتن عشيره و دار و دسته، هيبت و شكوه بدون حكومت و رياست خواستى، راهش‍ اين است كه از ذلت معصيت و نافرمانى خدا، بپرهيزى و به عزت و سرفرازى اطاعت دستورات او روى آورى.

معنا و مفهوم اين پيام انسانساز اين است كه: اطاعت خدا، عزت آفرين و سعادت ساز است، هم در دنيا و هم در آخرت. همانگونه كه نافرمانى و عصيان او، ذلت و خفت و خوارى در دنيا و عذاب را در آخرت براى فرد و جامعه در پى دارد.

و آن گرامى بدين دليل است كه از سر مهر و محبت به شيعيانش، رو به بارگاه خدا آورده و عزت و سرافرازى در پرتو اطاعت خدا مى طلبد و از خدا مى خواهد كه به آنان توفيق اطاعت دهد تا در پرتو بندگى خدا به شكوه و سرفرازى نايل آيند و خداوند در پرتو عنايت خود امور مهم و مشكلات آنان را كفايت و برطرف سازد و از شرارت دشمنان، آنان را حراست نمايد.

۱۰. در فرازى ديگر مى فرمايد: فقف، امدك الله بعونه على اعدائه المارقين من دينه على مانذكره

واژه (قف) در اينجا، به معناى (آگاه باش و آنچه را يادآورى مى شويم، درياب!) مى باشد.

امامعليه‌السلام در اين فراز، دعاى ديگرى در حق (شيخ مفيد) دارد كه آن را ميان واژه (قف) و كلمه (مانذكره) قرار داده است.

آن گرامى، از خداى مى خواهد كه به يارى خويش (شيخ مفيد) را بر ضد دشمنانش كه از دين خدا خارج گشته اند، مدد رساند.

من فكر نمى كنم كه آن گرامى مرد عصرها، از اين جملات، نظرش يهود و نصارى باشند و يا مشركان و كافران، بلكه به برخى از گروههاى مدعى اسلام نظر دارد كه در پيشاپيش دشمنان اسلام هستند، زيان آنان بر اسلام و جامعه اسلام، از مشركان، بدتر و نقش تخريبى آنان بخاطر ادعاهاى دروغين و رفتار و گفتار ظالمانه و فريبكارانه بنام خدا و دين، از مشركان بدتر است.

۱۱. در فراز ديگرى مى فرمايد: و اعمل فى تاءديته الى من تسكن اليه بما نرسمه ان شاء الله

در اين فراز مبارك، حضرت مهدىعليه‌السلام به مرحوم (شيخ مفيد) دستور مى دهد كه اخبار و دستورات و برنامه هايى را كه با اين مكاتبات از آن گرامى دريافت مى دارد، همه يا بخشى از آنها را كه صلاح مى داند به شيعيان مورد اعتماد و اطمينان گزارش كند.

۱۲. و مى فرمايد:

«نحن و ان كنا ثاوين بمكاننا النائى عن مساكن الظالمين، حسب الذى اراناه الله تعالى لنا من الصلاح

يعنى: گر چه ما طبق آنچه خداوند (بر اساس حكمت خويش) براى ما و پيروان ما صلاح انديشيده است تا هنگامى كه حاكميت دنيا در دست ستمكاران است، در مكانى دور از قلمرو بيدادگران، سكونت گزيده ايم.

در اينجا، آن گرانمايه جهان هستى، يادآورى مى كند كه طبق فرمان خدا در منطقه اى بدور از قلمرو و استبدادگران بيدادگر مسكن گزيده و اين كار هم از مصالحى است كه خدايش انديشيده است؛ چرا كه روشن است كه اگر آن گرامى، ميان مردم به صورت علنى و آشكار زندگى كند، قدرتهاى پوشالى و منحرف براى دستگيرى و به شهادت رسانيدن او از هيچ جنايتى فروگذار نمى كنند كه نمونه آن را از (بنى عباس) در بحث گذشته ديديم كه چگونه براى دستگيرى يا كشتن آن گرامى، مزدوران خون آشام و كوردل خويش را به سامرا و خانه آن حضرت، گسيل داشتند.

۱۳. و نيز آن گرامى يادآورى مى كند كه: «و لشيعتنا المؤ منين فى ذلك، ما دامت دولة الدنيا للفاسقين ».

اين مصلحت انديشى از جانب خدا به نفع شيعيان ما نيز هست كه امام آنان تا آنگاه كه خدا مى خواهد از نظرها غايب باشد، چرا كه ظهور اما پيش از روزى كه خدا معين فرموده است باعث مى شود كه شيعيان بر محور وجود او گرد آيند و آنگاه خطر قدرتهاى منحرف و ستمكار روزگار، آنان را نيز بگيرد و همه اهل حق و عدالت پيش از فراهم آمدن شرايط و امكان پيريزى طبيعى حق بر باطل در سطح جهانى، از ميان برداشته شوند. چرا كه نابود ساختن يك گروه گرد آمده در يك نقطه، براى ستمكاران آسان است.

البته اين سخن بدين مفهوم نيست كه حضرت مهدىعليه‌السلام از جامعه بريده است و يا اينكه او در شهرها و جامعه ها حضور نمى يابد و يا با كسى كه خود بخواهد ديدار نمى كند، نه! هرگز! بلكه مفهوم و معناى اين سخن اين است كه: مسكن و محل زندگى حضرت مهدىعليه‌السلام و اقامتگاه او، در مناطقى دور از دسترس طغيانگران و ستمكاران روزگار است و به هنگام ورود به شهرها و اجتماعات مردم، شناخته نمى شود و به لباس و هيئت خاصى آشكار نمى گردد به گونه اى كه هر كس او را بشناسد، بلكه به هر كس خودش اراده فرمود خود را مى شناساند و به كسى كه دوست نداشت، نمى شناساند.

آن حضرت به گروهى كه به ديدارش مفتخر شده اند، تصريح كرده است كه هر شب جمعه در كنار قبر مطهر پيشواى عاشقان و توحيد گرايان حضرت حسينعليه‌السلام حاضر مى گردد و به همين دليل است كه مى فرمايد: «فانا نحيط علما بأنبائكم ...»

اين جمله، مربوط به جملات پيش است و مفهوم آن اين است كه مى فرمايد: گرچه ما از نظر اقامتگاه و محل زندگى از شما دوريم، اما از آنچه در اطراف شما مى گذرد و ميان شما رخ مى دهد، آگاه هستيم و ذره اى از رخدادها و مسايل و فراز و نشيبهاى زندگى و خوشيها و ناخوشيها و فرمانبردارى و عصيانهاى شما بر ما پوشيده نمى ماند.

و اين نكته روشن است كه امام معصوم و گرانقدرى كه، خداوند، گنجينه عهد و پيمان گرفته شده از بندگان قرار مى دهد، بناگزير بايد همه وسايل آگاهى و شناخت و دريافت همه آنچه در جهان هستى رخ مى دهد همه را بايد براى او فراهم سازد و چنين هم هست، گر چه ما از چگونگى وسايل و ابزارهاى دريافت آگاهى و اخبار جهانى كه بوسيله آن حضرت بكار گرفته مى شود، بى اطلاعيم، اما در اصل آن ترديد نيست.

ممكن است فرشتگان و جنيان و آدميانى براى اين كار در خدمت او باشند و ممكن است ويژگيهاى امامت راستين و خصوصياتى كه خداوند به امام معصوم ارزانى مى دارد، همه آنها را به گونه اى براى آن گرامى، فراهم آورد كه بوسيله آنها، همه رخدادهاى مخفى و محرمانه و سرى و فوق سرى حتى نيتها براى آن گرامى، روشن و آشكار گردد و از همه رخدادها آگاه باشد.

ما در روزگار خويش مى بينيم كه حكومتها و دولتهاى كوچك همه وسايل دريافت اخبار و اطلاعات همچون: تلفن، بى سيم، تلتكس، رادار و دهها ابزار كشف خبر را در اختيار دارند و افراد بسيارى را در شهرها و مراكز مهم و جامعه ها و كشورهاى ديگر بصورت شبكه هاى عظيمى گسترده اند تا به هر شيوه ممكن، حتى استراق سمع و... اخبار سرى را بدست آورند و بگيرند و به مراكز تشكيلاتى خويش مخابره كنند با اينكه اينان ظالم و ستمكارند و در جهت هواهاى جاه طلبانه خويش، چنين شقاوتى را مرتكب مى شوند.

اينك چگونه مى توان تصور كرد كه امام گرانقدر و معصوم و پرشكوهى كه بنده برگزيده خدا، امام مردم و امين در روى زمين و حجت بر بندان اوست و خداوند اين مقام و موقعيت و مسئوليت خطير را براى او مقرر فرموده است با اين حال امكانات در اختيار او نباشد.

آيا چنين انسان والا، با چنين مسئوليت و رسالت خطير، زيبنده آن نيست كه خداوند همه وسايل و ابزارهاى مادى و معنوى، طبيعى و ماوراى طبيعى، همه و همه را در اختيارش قرار دهد؟ تا او از همه رخدادهاى جهان هستى آگاه و به آنچه مى دهد دانا باشد؟

روشن است كه پاسخ مثبت است.

۱۴. و مى فرمايد: «و معرفتنا بالذل الذى اصابكم مذ جنح كثير منكم الى ما كان السلف الصالح عنه شاسعا ».

اين فراز، اندكى ابهام دارد و براى ما روشن نيست كه، اين ذلتى كه جامعه بخاطر روى آوردن بسيارى از مردم به آن عمل، بدان ذلت گرفتار آمده و گذشتگان شايسته كردار شيعه از آن بركنار بودند، چيست؟

آن حضرت پرده را از ماجرا كنار نمى زند و به اجمال و اختصار سخن مى گويد، چرا كه دريافت دارنده نامه مرحوم (شيخ مفيد) مى داند منظور آن گرامى چيست.

اما از ظاهر اين فراز سخن امامعليه‌السلام اين نكته دريافت مى گردد كه در آن روزگار برخى از مردم از صراط مستقيم انحراف جسته بودند و همين انحراف در عقيده و انديشه يا عمل و... ثمره اش ذلت و از دست دادن عزت و استقلال و عظمت بود كه بدان گرافتار آمده بودند.

۱۵. و مى فرمايد: «و نبذوا العهد الماء خوذ و راء ظهورهم، كانهم لا يعلمون ».

در اين فراز نيز، منظور از (عهد ماءخوذ) يا پيمان گرفته شده، به دقت و روشنى براى ما معلوم نيست، شايد معنا و مفهوم آن اين باشد كه برخى از مردم، پس از پيش آمدن دوران غمبار غيبت كبرى و گسستن پيوندهاى عادى و مستقيم ميان شيعيان و حضرت مهدىعليه‌السلام متأسفانه در وجود گرانمايه خود امام عصرعليه‌السلام به ترديد گرفتار شدند و افشاندن بذر شك و ترديد به ديگر دلها را نيز آغاز كردند و اين ترديد بدان جهت بود كه موج رنج و فشار و مشكلات از سوى حكومتهاى خودكامه بر آنان وارد آمد و آنان پنداشتند كه اگر امام عصرعليه‌السلام موجود بود، اين گرفتاريها به شيعيان نمى رسيد.

به همين جهت حضرت مهدىعليه‌السلام دليل ذلتها و گرفتاريها را خاطرنشان مى سازد و بيان مى كند كه شيعيان از راه درست انحراف جستند و با پيمان خويش با خدا و امامان نورعليه‌السلام مخالفت ورزيدند و ره آورد گناهانشان، گريبانشان را گرفت وگرنه دعا و مهر و محبت و عطوفت آن گرامى، شامل حال آنان مى گرديد.

۱۶. به همين جهت است كه مى فرمايد:

«انا غير مهملين لمراعاتكم و لا ناسين لذكركم ولو لا ذلك لنزل بكم اللاواء و اصطلمكم الاعداء ».

يعنى: ما از سرپرستى و رسيدگى به امور شما كوتاهى نورزيده و شما را از ياد نبرده ايم كه اگر جز اين بود امواج سختيها بر شما فرود مى آمد و دشمنان كينه توز، شما را ريشه كن مى ساختند.

اين فراز، خاطرنشان مى سازد كه اگر سرپرستى حضرت مهدىعليه‌السلام و دعاى آن گرامى در حق شيعيان نبود، كار بر آنان سخت مى شد و رنجها بر آن فشار مى آورد.

حقيقت اين است كه: در عصر سياه حكومتهاى منحرف و خودكامه اموى و عباسى و عثمانى و... قدرتهاى مسلط، همواره با شيعه پيكار مى كردند و آنان را مورد تعقيب و سركوب و آزار قرار مى دادند و اگر دعاى خير امامان نورعليه‌السلام و عنايت حضرت مهدىعليه‌السلام نبود مى بايد يكى از اينان هم باقى نمى ماند و همه پيروان خاندان وحى و رسالت ريشه كن مى شدند.

اين معناى (اصطلمكم الاعداء) مى باشد، يعنى دشمن كينه توز و ظالم شما را ريشه كن مى ساخت.

كوتاه سخن اينكه: امام عصرعليه‌السلام از راههاى گوناگون و با وسايل مختلفى كه براى او فراهم است از شيعيان خويش دفاع مى كند و با بهره ورى از قدرت طبيعى و ماوراى طبيعى كه بدان مجهز است، از حقوق آنان حمايت مى نمايد.

فيلسوف شيعه، مرحوم (خواجه نصرالدين طوسى) اين واقعيت را به بهترين و زيباترين وجه بيان مى كند كه مى گويد:

وجوده لطف و تصرفه لطف آخر وعدمه منا.

يعنى: وجود گرانماى حضرت مهدىعليه‌السلام لطف بيكران خدا بر مردم است. دخالت او در كارها، لطفى ديگر و سبب غيبت او خود ما هستيم.

در بخش آينده، به نمونه هايى از عنايت آن گرامى به شيعيان و سرپرستى امور آنان بوسيله آن حضرت را، ترسيم خواهيم كرد.

اما يادآورى اين واقعيت لازم است كه حضرت مهدىعليه‌السلام از خط راستين شيعه و شيعيان واقعى دفاع مى كند، اما اگر از نظر عقيدتى و يا عملكرد از راه و رسم خاندان وحى و رسالت و قرآن شريف انحراف جستند، اينجاست كه كار، شكل ديگرى پيدا مى كند و عنايت امام عصرعليه‌السلام نيز شامل حال آنان نمى گردد يا بسيار كم مى شود، همانگونه كه شاهد اين واقعيت بوده و هستيم، چرا كه آن گرامى، سرپرستى و عنايتش شامل حال مشروب خواران، قمار بازان، بى عفتها، فاسقان و فاجرانى، نظير اينان نمى شود و به كسانى كه انحراف در انديشه و عقيده داشته باشند و يا در احزاب و سازمانهاى مخالف اسلام و ضد دين وارد گردند، اعتنا نمى كند.

آرى! به اينها بها نمى دهند كه چرا اينان در خط واقعى و سعادت ساز امام عصرعليه‌السلام كه همان خط اسلام و پيامبر و امامان معصومعليه‌السلام است، قرار ندارند و روشن است كه شيعه آن گرامى نيستند.

۱۷. و نيز مى فرمايد: «فاتقو الله جل جلاله و ظاهرونا على انتياشكم من فتنة قداءنافت عليكم ».

امام عصرعليه‌السلام كه تجسم زنده اسلام و نماينده راستين پيامبر و صاحب شريعت و اجداد پاك خويش است، هرگز با پرده دران و گناهكاران و بى بندوبارانى كه به ارزشهاى والا و مقررات حيات بخش دينى بها نمى دهند، نرمش‍ نمى كند.

به آنانى كه ادعاى ديندارى و دين باورى و پيروى از پيامبر و امامان نورعليه‌السلام مى كنند، اما نه از استخرهاى مختلط روى مى گردانند و نه از مراكز فحشاء و قمار... نه از ربا خوارگى اجتناب مى كند و جهت هميارى و همكارى با ستم و بيداد دست بيعت به استبداد و استعمار مى سپارند و به هر صورتى كه امكان يابند و آنان بخواهند، دستورات آنان را بكار مى بندند، چنانكه گويى نه به حلال و نه به حرام خدا ايمان دارند و نه به پاكى و پليدى نه به واجبات و تكاليف دينى و نه به مسئوليتهاى انسانى. به نام و ادعا، شيعه هستند اما در عمل و در عقيده... هرگز!

چنين شيعه و چنين مسلمانى كه مقررات دينى را سبك شمارد و به ضد ارزشها آلوده گشته و محرمات را مرتكب شود، به گونه اى كه گويى نه از امت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است و نه پيرو آيين زندگى ساز و افتخار آفرين او، چنين كسى چه ارزش دارد؟ و چنين جامعه اى، داراى چه كرامتى است؟

در بخش گذشته، نام برخى از منحرفين را آورديم كه امام عصرعليه‌السلام از آنان ابزار انزجار كرد و آنان را نفرين نمود و به شيعيان دستور داد كه از آنها بيزارى جويند و مى دانيم كه دليل اينها، انحرافات آنان در عقيده و عمل بود. و اين كيفر همه گناهكاران و آلودگان و منحرفان است.

۱۸. در فراز ديگرى، امام عصرعليه‌السلام به دوستداران و پيروان خويش هشدار مى دهد و آنان را از فتنه اى كه سر راه جامعه اسلامى است و يا متوجه (بغداد) خواهد شد مى ترساند و به آنان دستور مى دهد كه با عمل خويش با آن حضرت، تعاون و همكارى نمايند تا آنان را از فتنه دهشتناك، رهايى بخشد.

منظور از تعاون و هميارى عملى نيز همان چيزى است كه امیرمؤمنانعليه‌السلام در نامه خويش به (عثمان بن حنيف) يادآورى مى كند و مى فرمايد:

«...ولكن اعينونى بورع و اجتهاد و عفة و سداد ...»

يعنى: شما مرا بوسيله پرهيزكارى خويش و تلاش و كوشش و پاكدامنى و استوارى در كارها، يارى كنيد.

اينجا نيز امام عصرعليه‌السلام به شيعيان يادآورى مى كند كه دعا از جانب آن گرامى است و تقوا نيز از شيعيان كه اگر اين دو باشد، ثمره اش نجات از گرفتاريها و بلاها و فتنه هاست.

امام، آن فتنه را تشبيه به ابرى تيره مى كند كه بر شهرها سايه مى گسترد و از مشرق تا مغرب را تيره و تار مى سازد و مى فرمايد:

(در آن فتنه، هر آن كس كه عمرش به سر آمده، نابود مى گردد و آن كس كه به آرزوى خويش رسيده باشد، از آن دور مى ماند. آن فتنه، نشانه (اى از نشانه هاى) نزديك شدن جنبش ماست.)

(اماره) به فتح همزه، به معناى علامت است و (ازوف) به ضم همزه به معناى نزديكى است و جمله، بيانگر اين واقعيت است كه فتنه مورد اشاره، علامت و نشانه حركت و جنبش ماست.

روشن است كه منظور از جنبش و حركت، در اينجا ظهور نيست بلكه به معناى انتقال از مكانى به مكان ديگر است، چرا كه پيام رسانى كه اين نامه را به (شيخ مفيد) رسانيد يادآورى كرد كه اين نامه پرمهر و پرمحتوا را از حجاز آورده است، از اين رو شايد آن حضرت در نظر داشته است كه اوايل حدوث فتنه مورد اشاره، از آن منطقه به مكان ديگرى منتقل گردد.

و مى فرمايد: «و مباثتكم بامرنا و نهينا

در برخى از نسخه هاى نامه مبارك (مباينتكم) آمده كه بعيد بنظر مى رسد، صحيح باشد و آنچه درست تر بنظر مى رسد همان (مباثتكم) است و معناى آن پخش تعليمات آن حضرت بوسيله شيعيان است.

بعبارت ديگر: هر كدام از آنان از سوى آن حضرت موظفند كه اوامر و نواهى او را به ديگران برساند و اين شايد بدان معنا باشد كه در آينده نزديك و به هنگام فرا رسيدن فتنه مورد اشاره، تعاليم جديدى را ارسال مى دارد.

۱۹. و مى فرمايد:

«اعتصموا بالتقية من شب نار المجاهلية

يعنى: از برافروختن آتش پرشراره جاهليت به سپر دفاعى تقيه پناه برده و بدان چنگ زنيد.

(تقيه) به مفهوم كتمان عقيده اى است كه بر اساس منطق استوار است، اما اكثريت با آن موافق نيستند و رفتار و گفتارشان مخالف حق است و انسان براى پرهيز از شر آنان، بدان پناه مى برد. چنين تاكتيكى از ديدگان خرد، پسنديده است و از ديدگاه شريعت نيز در شرايط خاصى واجب مى گردد كه شرايط و چگونگى آن در كتابهاى فقهى آمده است.

امامعليه‌السلام در نامه خويش، رهروان راه خاندان وحى و رسالت را، به (تقيه) سفارش مى كند و اين چيز جديدى نيست. امامان نورعليه‌السلام نيز شيعيان را در شرايط ويژه اى بدان توصيه مى نمودند و گاه بدان تأکید هم مى كردند.

البته، ممكن است (تقيه) در اينجا دورى گزيدن از مراكز فتنه و اجتناب از آن مواضع و پيش گرفتن اسلوب خاصى در زندگى باشد كه توجه دشمن را جلب نكرده و او را بر ضد شيعه و راه و رسم اهل بيتعليه‌السلام تحريك و بسيج ننمايد.

متاءسفانه اين فراز براى ما در نهايت پيچيدگى و ابهام است و نمى توانيم بطور دقيق دريابيم كه منظور چيست؟ بعيد نيست كه استبداد حاكم عباسى در آن روزگاران در نقشه ابليسى درهم كوبيدن شيعيه بوده چرا كه راه و رسم تشيع، قلب تپنده خط حضرت مهدىعليه‌السلام شمرده شده و حافظ موجديت و كيان آن راه بوده و بر خويشتن اعتماد داشته و با حكومتهاى ظالمانه و غيرقانونى همواره مبارزه مى كرده است، از اين رو آن گرامى، پيروان خويش را از آن نيتهاى زشت و نقشه هاى جهنمى كه بر ضد آنان و در خفا چيده مى شد، هشدار داده و آنان را به اجتناب از خطر سهمگينى كه تهديدشان مى كرد، امر فرموده است و آن دستور چنگ زدن به تاكتيك تقيه و كتمان عقيده از ستمكاران بوده است.

۲۰. و مى فرمايد:

(...تخششها عصب اموية ...)

يعنى: از برافروختن آتش پرشراره جاهليت كه گروههاى اموى مسلك آن را بر مى افروزند به سپر دفاعى تقيه چنگ زنيد...

(حش النار) يعنى: (بر افروخت آتش را) و ممكن است بدين معنا باشد كه گروه اموى پرست كه با سوء استفاده از فرصت آتش فتنه جاهليت را بر مى افروزند و آن را شعله ور مى سازند تا بدين وسيله با برانگيختن جنگهاى فرقه اى در ميان مسلمانان شيعيان را نيز به آفت تعصب گرفتار ساخته و آنان را نيز تحريك نمايند تا در اين فتنه ها و درگيريها وارد سازند گويى هدف آن است كه با برافروختن جنگهاى خانمانسوز فرقه اى، شيعه را كه در آن زمان گروه تضعيف شده اى بود قربانى آن فتنه ساخته و هيزم جنگ كنند و بسوزانند و امامعليه‌السلام از اين نقشه پليد دشمن هشدار و خبر مى دهد و مى فرمايد: «انا زعيم بنجاة من لم يرم فيها المواطن الخفية

واژه (رام) به معناى حركت سرى است و آن گرامى در نامه اش نجات كسانى را تضمين مى كند كه به كارهاى مخفيانه و به تلاش بر ضد شيعه و مذهب اهل بيت همچون ايجاد رابطه سرى با دشمنان شيعه برنخيزند بلكه در رويارويى با آن حوادث پرخطرى كه دشمنان نقشه آن را كشيده اند به راه خدا پسندانه و استوراى گام نهند.

آنگاه آن حضرت از بحرانى كه در پيش است خبر مى دهد و مى فرمايد اذا حل جمادى الاولى من سنتكم هذه فاعتبروا بما يحدث فيها.

واژه (عبرت) و اعتبار به معناى پندپذيرى است و از (عبور) مشتق شده است كه انتقال از مكانى به مكان ديگر را نشان مى دهد و در اينجا مفهوم آن اين است كه ذهن انسان از كارى به كار ديگر انتقال يابد به عنوان مثال: اندرز گرفتن از مرگ يعنى انتقال ذهن انسان از مرگ ديگران به مرگ خويش است و با دين مرگ ديگران مى انديشد كه او نيز سرانجام خواهد مرد يا اينكه فلان ثروتمند دچار فقر گرديد يا قدرتمندى به ذلت گرفتار آمد و انسان با اين پندپذيريها از مسايل و رخدادها عبرت مى گيرد و تدابير لازم را برى رويارويى با رخدادها اتخاذ مى كند و به دنيا اعتماد نمى كند و بدينسان ذهن و انديشه انسان از رخدادها به فرجام و سرنوشت زندگى خويش انتقال مى يابد.

آرى! حضرت مهدىعليه‌السلام شيعيان خويش را به عبرت گرفتن از رويدادهايى كه از آنها خبر مى دهد فرا مى خواند و نيازى نيست كه سخن از علم امامعليه‌السلام و گزارش او از آينده به ميان آيد چرا كه در بحثهاى گذشته از آن سخن گفتيم.

۲۱. و مى فرمايد:

«واستيقظوا من رقدتكم لمايكون فى الذى يليها

يعنى: و از خواب گرانى كه شما را ربوده است براى رخداد پس از آن بيدار گرديد.

از اين فراز اين حقيقت دريافت مى گردد كه آن روز نوعى خمودى و ناآگاهى بر جامعه حاكم بوده چنانكه گويى جامعه در خواب غفلت است و فتنه هايى كه در اطراف آن مى گذرد آنها را درك نمى كند.

«استظهر لكم من السماء آية جليه و من الارض مثلها بالسوية

يعنى: بزودى نشانه اى روشن از آسمان و نشانه اى روشن از زمين براى شما پديدار خواهد گشت

متاءسفانه تاريخ از ثبت و نگارش حوادثى كه آن سال در جامعه پديدار گشته كوتاهى ورزيده و در تاريخ حوادثى را مى بينيم كه هنگامه وقوع آنها با آن سال تطبيق نمى كند چرا كه تاريخ اين نامه مبارك سال ۴۱۰ هجرى است اما تاريخ رخدادهايى را نشانگر است كه در سالهاى پس از آن رخ داده و تاريخ وقوع آنها با اخبارى كه آن گرامى در نامه اش داده است هماهنگى ندارد به عنوان مثال: تاريخ، سقوط ستاره عظيم دنباله دارى را نشان مى دهد كه زمين را با سقوط خود روشن ساخته و صداى غرش مهيب آن در منطقه شنيده شد و اين نشانى از نشانه هاى آسمان است اما اين رخداد در سال ۴۱۷ هجرى بود.

و نيز نشانگر آن است كه رخداد بزرگى كه مى توان آن را نشانى در زمين به حساب آورد رخ داد و آن اين بود كه: آب دجله در عراق بطور بى سابقه اى با سيلابى مهيب، ۲۱ متر بالا آمد و قسمت بزرگى از بغداد و بخش عظيمى از زمينهاى عراق را غرق كرد اما اين رخداد در تاريخ ۴۰۱ هجرى بود.

بسيار بعيد به نظر مى رسد كه امام عصرعليه‌السلام در نامه خويش، پيروان خود را از حوادث و رخدادهايى كه در آن سال رخ خواهد داد هشدار دهد و به آنان دستور دهد كه از حوادث جمادى الاولى و ظهور نشانه هايى از آسمان و زمين عبرت گيرند و آنگاه بگوييم اين حوادث هفت سال بعد پديدار گشت.

واقعيت اين است كه راهى جز اين نيست كه صادقانه بگوييم: در همان سال، حوادث آسمانى و زمينى رخ داده است، اما تاريخ از ثبت و نگارش آنها كوتاهى كرده يا اينكه نوشته اند اما فاصله طولانى زمان و فراز و نشيبها آنها را از بين برده و به دست ما نرسيده است.

۲۲. و مى فرمايد:

«...و يغلب من بعد على العراق طوائف عن الاسلام مراق »

يعنى:... و پس از آن گروههايى كه از اسلام بيرون رفته اند بر عراق مسلط خواهند گشت.

واژه (مراق) جمع مارق است. (مرق عن الدين) يعنى: از دين خارج گرديد. امام مهدىعليه‌السلام خبر داد كه گروهايى خارج از اسلام يا خارج از تعاليم آن بر عراق چيره خواهند گشت و تاريخ نشانگر آن است كه (طغرل بيگ) اولين پادشاه سلجوقى بر عراق مسلط گشت و شرارت خونبار و ويرانگر آن، دامن شهرها و بندگان خدا را گرفت.

سپاه او در سال ۴۴۷ پس از پيكارهايى خونين وارد بغداد شد و بر مردم سخت گرفت و آنان را در زندگى و مايحتاج آن تحت فشار قرار داد. قحطى و تورم قيمتها به گونه اى سرسام آور پديدار شد و قيمتها بطور جنون آميزى بالا رفت. مرگ و مير بسيار شد و بيمارى مرگبار (وباء) همه جا را گرفت و سختيها يكى پس‍ از ديگرى رخ گشود و كار به جايى رسيد كه مردم از دفن مردگان خويش ناتوان شدند.

از اين رو، شايد منظور از گروههاى خارج از اسلام كه بر بغداد مسلط مى گردند (طغرل بيگ) و سپاهيان تجاوزكار او باشند كه در عراق، تباهيها پديد آوردند و عزيزان آن را به ذلت كشيدند و آباديها را ويران و نسلها را نابود ساختند و پس از جارى ساختن سيلاب خون هتك حرمتها كردند و زشت ترين و بدترين جنايات و فجايع را مرتكب شده و زندگى اجتماعى اقتصادى و معيشتى را در آن سرزمين به بحرانى جبران ناپذير و فاجعه بار دچار ساختند.

۲۳. «ثم تنفرج الغمة من بعد ببوار طاغوت من الاشرار ثم يسر بهلاكه المتقون الاخيار ».

يعنى: بعد از مدتى بر اثر نابودى استبدادگرى از اشرار، رنجها و دردها برطرف مى شود و پرواپيشگان شايسته كردار از نابودى او شادمان خواهند شد.

سرانجام طغرل تجاوزكار، مرد و رنج و بحران پس از مرگ او برطرف گرديد و تقواپيشگان به مرگ و هلاكت او شادمان گشتند. مشكلات به تدريج حل گرديد و گرانى برطرف شد و اوضاع رو به بهبود گذاشت و زندگى سخت و طاقت فرسا، تبديل به زندگى خوب و قابل تحمل گشت.

۲۴. «ويتفق لمريدى الحج من الافاق ما يأملونه منه على توفير عليه منهم و اتفاق ».

يعنى: مردمى كه از نقاط مختلف كره زمين به زيارت خانه خدا مى روند به آرزوهاى خود مى رسند و هر چه بخواهند در دسترس آنان خواهد بود.

پيش از صدور اين نامه مبارك و پس از آن براى مدتى موجى از اضطراب و ناامنى منطقه خاورميانه را فراگرفته بود و از آن جمله: راه كعبه و زيارت خانه خدا و حتى خود (مكه) به آفت ناامنى دچار شده بود و زائران و حاجيان و ديگر مردم، امنيت مالى و جانى نداشتند اما پس از مدتى از اين نامه مبارك اوضاع به حال عادى بازگشت و امنيت و آرامش و ثبات در كشورها و شهرها سايه افكند و اطمينان خاطر و آرامش دل به مردم بازگشت و اينها همه از بركت وجود گرانمايه آن حضرت و نامه مبارك او بود كه بدان تصريح فرموده و مرقوم مى دارد:

«و لنا فى تيسير حجهم على الاختيار منهم و الوفاق شان يظهر على نظام واتساق

يعنى: و ما در آسان ساختن سفر حج آنان و آرامش اوضاع و امنيت مكه و راههاى آن بر وفق مرادشان، نقش خاصى خواهيم داشت كه در پرتو نظم و تدبير و انسجام، آشكار مى گردد.

روشن است كه حضرت مهدىعليه‌السلام داراى قدرت تصرف و تاءثيرگذارى خاصى در اين جهان هستى است كه در اسلوبهاى گوناگونى مى تواند صورت پذيرد.

(طبرى) در اين مورد آورده است كه: پس از اين نامه مبارك، (محمد بن سبكتكين) تلاش گسترده و ثمربخشى در تضمين سلامت سفر حج زائران نمود و انسان عادى از كجا مى تواند بفهمد كه چه كسى او را به اين كار بزرگ توانا ساخت و بدو دستور داد تا در ايجاد امن و امان و آسايش و آرامش نهايت سرمايه گذارى را انجام دهد؟

۲۵. و مرقوم مى فرمايد:

«فليعمل كل امرى منكم بما يقربه من محبتنا ويتجنب ما يدنيه من كراهتنا و سخطنا

يعنى: پس هر كدام از شما بايد با همه وجود و امكانات به كارهايى دست يازيد كه او را به دوستى ما نزديك مى سازد و از كارهايى كه ناخوشايند و موجب ناراحتى ما مى گردد، دورى جوييد.

روشن است كه آن اعمالى كه انسان را به خدا نزديك مى سازد همان كارهايى است كه انسان را به امامان نورعليهم‌السلام نزديك مى كند و متقابلا كارهايى كه خشم خدا را در پى دارد، موجب ناخشنودى آنان مى گردد چرا كه آنان دستورات و ارزشهاى الهى را دوست مى دارند و از ضد ارزشها و آنچه را خدا ناپسند شمرده است، ناخشنود مى گردند و براى آنان ناخوشايند است.

و نيز لازم به يادآورى نيست كه اين پيام سازنده آن حضرت براى همه عصرها و نسلهاست نه براى همان زمان خاص مرحوم (شيخ مفيد) و دريافت نامه آن حضرت.

۲۶. و مرقوم مى دارد:

«فان امرنا بغتة بجأة

يعنى: چرا كه فرمان ما بطور ناگهانى فرا مى رسد.

دو واژه (بغتة) و (فجاة) هر دو با هم به يك معناست كه عبارت از ناگهانى رسيدن امر است و ظاهر سخن اين است كه منظور از (امر) در نامه مبارك همان ظهور مبارك اوست.

نشانه هاى قطعى كه پيش از ظهور رخ مى دهد روز ظهور را مشخص نمى سازد و ظهور آن حضرت براى مردم بويژه براى كسانى كه به خاطر بها ندادن به مساءله يا ضعف عقيده به حضرت مهدىعليه‌السلام پيرامون وجود گرانمايه او و ظهورش نمى انديشند ناگهانى تر و غافلگير كننده تر خواهد بود.

۲۷. «حين تنفعه توبة ولا ينجيه من عقابنا ندم على خوبة »

يعنى: در شرايطى كه توبه و بازگشت سودى نمى بخشد و ندامت از گناه گناهكار از كيفر عادلانه ما رهايى نخواهد بخشيد.

(حوبه) به معناى گناه است و مفهوم فراز فوق اين است كه: انسان هنگامى كه در عصر غيبت مرتكب گناهى گردد كه كيفر قانونى بر آن سزاوار شود آنگاه پيش از اينكه گواه يا دلايل ديگرى بر گناه او اقامه گردد خود توبه كند و به بارگاه خدا روى آورد در چنين شرايطى حد قانونى از او ساقط مى گردد، اما اگر همچنان در خواب غفلت بود و توبه نكرد تا حضرت مهدىعليه‌السلام ظهور نمود آنگاه ديگر توبه او باعث سقوط كيفرش نمى گردد و ندامت از گناه او را از كيفرى كه بر او مقرر گشته است رهايى نمى بخشد.

براى نمونه: يك سارق اگر پيش از ظهور امامعليه‌السلام به راستى توبه كند توبه او پذيرفته است، چرا كه توبه او خالص و از خوف خدا بوده است امام اگر توبه را تا ظهور حجت خدا به تاءخير افكند آنگاه ديگر توبه اش كيفر قانونى را ساقط نمى كند و آن حضرت حكم خدا را در مورد او اجرا مى كند، همانگونه كه كيفر قانونى ديگر گناهكاران و مجرمان را در صورتى كه براى آنان ثابت گردد همانگونه كه قرآن ترسيم مى كند و مى فرمايد:

( إِنَّمَا جَزَاءُ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَيَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا أَن يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَأَرْجُلُهُم مِّنْ خِلَافٍ أَوْ يُنفَوْا مِنَ الْأَرْضِ ذَٰلِكَ لَهُمْ خِزْيٌ فِي الدُّنْيَا وَلَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِيمٌ (۳۳) إِلَّا الَّذِينَ تَابُوا مِن قَبْلِ أَن تَقْدِرُوا عَلَيْهِمْ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ ) .( ۳۴۹ )

مرحوم طبرسى در مجمع البيان ذيل اين آيه شريفه مى گويد: خداوند كسانى را از اجراى حكم استثنا مى كند كه پس‍ از ارتكاب جرم و پيش از آنكه به دست قانون و عدالت بيفتند خود از عملكرد ظالمانه خويش، پشيمان گردند و توبه كنند اما توبه و ندامت پس از گرفتار آمدن به دست پيشواى عدالت و امام معصومعليه‌السلام و اقامه شدن بينه بر ضد آنان سودى نمى بخشد بلكه بايد كيفر قانونى در مورد آنان اجرا گردد.

و به زودى خواهد آمد كه حضرت مهدىعليه‌السلام با مردم بر اساس دانش و آگاهى خويش بر حوادث و رويدادها معامله خواهد كرد و چون همه امور براى او روشن است در انتظار گواهان يا اقامه بينه نخواهد ماند؛ بلكه براساس حكم خدا عمل مى كند و حقايق بر او آشكار مى گردد. و آنجاست كه توبه و پشيمانى از ترس عدالت و پيشواى عدالت است نه از خوف خدا و به همين دليل هم چنين توبه اى حد را ساقط نمى كند.

۲۸. «والله يلهمك الرشد ويلطف لكم فى التوفيق برحمته ».

يعنى: خداوند راه رشد و رستگارى را به شما الهام بخشد و وسائل نجات و پيروزى را برايتان فراهم آورد.

حضرت مهدىعليه‌السلام در حق شيعيان خويش دعا مى كند كه خداوند راه رشد و پايدارى و صواب را به آنان الهام فرمايد.

واژه (الهام) در جمله امامعليه‌السلام به مفهوم افكنده شدن مطلبى در انديشه و قلب انسان است درست بسان تلقين.

هنگامى كه گفته شد: اين مطلب در دلم افتاد يعنى: بخاطرم آمد در انديشه ام افكنده شد.

(توفيق از خدا) در نامه امامعليه‌السلام به معناى فراهم آوردن اسباب به سوى انجام كارهاى شايسته و مطلوب است بنابراين جمله مورد نظر اين مى شود كه خداوند اسباب موفقيت در كارهاى شايسته را براى شما به آسانى فراهم آورد چرا كه انسان به انجام كارهاى نيك و شايسته توفيق مى يابد اما با تحمل سختيها و مشكلات اما گاه همه وسايل و اسباب با همه سهولت و آسانى براى او فراهم مى شود و او براى انجام شايسته امور و كارهاى نيك به پا مى خيزد.

۲۹. تا اينجا نامه مبارك به املا امامعليه‌السلام بود و به خط كاتب آن حضرت. آنگاه خود آن، گرامى به خط شريف و پربركت خويش در ذيل نامه اين جملات را نوشت:

(هان اى برادر پر مهر و اخلاص و باصفاى در محبت ما و اى يار باوفاى ما! اين نامه ما به سوى توست خداوند به چشم بيدارش كه هرگز نمى خوابد تو را حفظ كند! اين نامه را نگهدار و آنچه را برايت نگاشته ايم به كسى نشان مده و هيچ كسى را از محتواى آن آگاه مساز و آنچه در اين نامه است تنها به افراد مورد اعتماد خويش بازگو و به خواست خدا پيروان اهل بيت را به عمل بر طبق محتواى آن سفارش كن! و درود خدا بر محمد و خاندان پاك و پاكيزه اش باد!)

و سرانجام آن وجود گرانمايه: (شيخ مفيد) را دعا فرمود كه خدايش او را از همه شرارتها و فتنه ها حفظ كند و بدو دستور داد كه هيچ كس را به خط آن حضرت و كاتب او آگاه نسازد و به كسى نشان ندهد بلكه تنها از آن استنساخ كرده و شيعيان و دوستداران پروا پيشه و با ايمان و مورد اعتماد را از آن آگاه سازد.

در اين توصيه امامعليه‌السلام اسرار و حكمتهايى است كه ما نمى توانيم سبب قطعى و دليل حقيقى آن را بدانيم كه چرا بايد خط شريف آن حضرت و كاتب ويژه اش از دسترس مردم بدور و جزو اسرار باشد؟

نامه اى ديگر از سوى محبوب دلها

نامه اى ديگر از حضرت مهدىعليه‌السلام در روز پنجشنبه ۲۳ ماه ذيحجه به سال ۴۱۲ هجرى به (شيخ مفيد) رسيد كه چنين است:

«من عبدالله المرابط فى سبيله الى ملهم الحق و دليله

يعنى: از سوى بنده (برگزيده خدا همو كه مرزبان دين و مقررات الهى است به سوى كسى كه حقيقت به او الهام شده و اينك خود راهنما و دليل حق و حقيقت است.

(بسم الله الرحمن الرحيم

«سلام الله عليك ايها الناصر للحق، الداعى اليه بكلمة الصدق فانا نحمدالله اليك الذى لا اله الا هو الهنا و اله آبائنا الاولين و نساءله الصلاة على سيدنا و مولانا محمد خاتم النبيين و على اهل بيته الطاهرين

«و بعد!... فقد كنا نظرنا مناجاتك عصمك الله بالسبب الذى وهبه الله لك من اءوليائه و حرسك به من كيد اءعدائه و شفعنا الان من مستقر لنا ينصب فى شمراخ من بهماء صرنا اليه آنفا من غماليل الجاءنا اليه السباريت من الايمان و يوشك اءن يكون هبوطنا الى صحصح من غير بعد من الدهر و لاتطاول من الزمان

«و يأتيك نباء منا بما يتجدد لنا من حال، فتعرف بذلك ما تعتمده من الزلفة الينا بالاعمال و الله موفقك لذلك برحمته

«فلتكن حرسك الله بعينه التى لا تنام اءن تقابل لذلك فتنة تبسل نفوس قوم حرثت باطلا لا سترهاب المبطلين يبتهج لدمارها المؤ منون و يحزن لذلك المجرمون

«و آية حركتنا من هذه اللوثة حادثة بالحرم المعظم من رجس منافق مذمم مستحل للدم المحرم يعمد بكيده اهل الايمان و لايبلغ بذلك غرضه من الظلم والعدوان لاننا من وراء حفظهم بالدعاء الذى لايحجب عن ملك الارض و السماء

«فلتطمئن بذلك من أوليائنا القلوب وليثقوا بالكفاية منه و ان راعتهم بهم الخطوب و العاقبة بجميل صنع الله سبحانه تكون حميدة لهم ما اجتنبوا المنهى عنه من الذنوب

«و نحن نعهد اليك اءيها الولى المخلص المجاهد فينا الظالمين (ايدك الله بنصره الذى ايد به السلف من أوليائنا الصالحين )انه من اتقى ربه من اخوانك فى الدين واخرج مما عليه الى مستحقيه كان آمنا من الفتنة المبطلة و محنها المظلمة المضلة

«و من بخل منهم بما أعاره الله من نعمه على من امره بصلته فانه يكون خاسرا بذلك لا و لاه و آخرته

«ولو ان اشياعنا وفقهم الله لطاعته على اجتماع من القلوب فى الوفاء بالعهد عليهم لما تأخر عنهم اليمن بلقائنا ولتعجلت لهم السعادة بمشاهدتنا على حق المعرفة و صدقها منهم بنا

«فما يحبسنا عنهم الا ما يتصل بنا مما نكرهه و لا نؤ ثره منهم. والله المستعان و هو حسبنا و نعم الوكيل و صلاته على سيدنا البشير النذير محمد و آله الطاهرين و سلم

«و كتب فى غرد شوال سنة اثنتى عشرة و اربعمائة

رونويسى از دستخط شريف كه درود خدا بر نگارنده آن باد!

«هذا كتابنا اليك ايها الولى الملهم للحق العلى باملائنا و خط ثقئنا و خط ثقتنا فاءخفه عن كل احد واطوه واجعل له نسخة تطلع عليها من تسكن الى امانته من اوليائنا شملهم الله ببركتنا ان شاء الله

«الحمد لله و الصلاة على سيدنا محمد النبى و آله الطاهرين ».( ۳۵۰ )

بنام خداوند بخشاينده بخشايشگرا

درود خداى بر تو اى يارى رسان حق! و آنكه با گفتار راستين و شايسته مردم را بسوى حق فرا مى خوانى!

ما در نامه خويش به سوى تو خداى جهان آفرين را كه خدايى جز او نيست و خداى ما و خداى نياكان (گرانقدر) ما است سپاس مى گذاريم و از بارگاه با عظمتش بر سرور و سالارمان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آخرين پيام آور خدا و خاندان پاك و مطهرش درودى جاودانه مى طلبيم.

و بعد! دوست راه يافته به حقيقت! خداوند بدان وسيله اى كه به سبب دوستان ويژه خود به تو ارزانى داشته است وجودت را حفظ و تو را از نيرنگ دشمنانش حراست فرمايد.

ما ناظر نيايش (عارفانه و راز و نياز پرشور و پراخلاص) تو با خدا بوديم و از خداى جهان آفرين برآورده شدن آن خواسته ات را خواستيم.

ما اينك در قرارگاه خويش در مكانى ناشناخته، بر فراز قله اى سر به آسمان كشيده اقامت گزيده ايم كه به تازگى بخاطر عناصرى بيدادپيشه و بى ايمان بناگزير از منطقه اى پر دار و درخت بدينجا آمده ايم و به زودى از اينجا نيز به دشتى گسترده كه چندان از آبادى بدور نيست فرود خواهيم آمد و از وضعيت و شرايط آينده خويش، تو را آگاه خواهيم ساخت تا بدان وسيله در جريان باشى كه بخاطر كارهاى سازنده و شايسته ات نزد ما مقرب هستى و خداوند به مهر و لطف خود تو را به انجام و تدبير اين كارهاى شايسته توفيق ارزانى داشته است.

از اين رو تو كه خداى جهان آفرين با چشم عنايتش كه هرگز آن را خواب نمى گيرد وجودت را حفظ كند بايد در برابر فتنه اى كه جان آنان را كه آن را در دلهايشان كشته اند به نابودى خواهد افكند بايد بايستى! و بايد باطل گرايان بدانديش را بترسانى! چرا كه از سركوبى آنان ايمان آوردگان شادمان و جنايتكاران اندوه زده خواهند شد.

و نشانه حركت و جنبش ما از اين خانه نشينى و كناره گيرى رخداد مهمى است كه در سرزمين وحى و رسالت مكه معظمه از سوى پليدان نفاق پيشه و نكوهيده رخ خواهد داد از جانب عنصرى سفاك كه ريختن خونهاى محترم را حلال شمرده و به نيرنگ خويش آهنگ جان ايمان آوردگان خواهد كرد اما به هدف ستمبار و تجاوزكارانه خويش دست نخواهد يافت چرا كه ما پشت سر توحيدگرايان شايسته كردار بوسيله نيايش و راز و نيازى كه از فرمانرواى آسمان و زمين پوشيده نمى ماند آنان را حفاظت و نگهدارى خواهيم كرد.

بنابراين قلبهاى دوستان ما به دعاى ما به بارگاه خدا آرامش و اطمينان يابد و آسوده خاطر باشند كه خداوند آنان را بسنده است و گر چه درگيريهاى هراس انگيزى آنان را به دلهره مى افكند اما از گزند آن عنصر تبهكار در امان خواهند بود و سرانجام كار با دست توانا و ساخت تدبير نيكوى خدا تا هنگامى كه پيروان ما از گناهان دورى گزينند شايسته و نيكو خواهد بود.

هان اى دوست پراخلاص كه همواره در راه ما بر ضد بيدادگران در سنگر جهاد پيكارى! خداوند همانسان كه دوستان شايسته كردار پيشين ما را تاءييد فرمود، تو نيز تاءييد نمايد! ما به تو اطمينان مى دهيم كه هركس از برادران دينيت، پرواى پروردگارش را پيشه سازد و آنچه را به گردن دارد به صاحبان حق برساند در فتنه نابود كننده و گرفتاريهاى تيره و تار و گمراهگرانه در امان خواهد بود و هر آن كس كه در دادن نعمتهايى كه خداوند به او ارزانى داشته به كسانى كه دستور رسيدگى به آنان داده است بخل ورزد چنين كسى در اين جهان و سراى ديگر با زنده و زيانكار خواهد بود.

دوست واقعى! اگر پيروان ما كه خداى آنان را در فرمانبردارى خويش توفيق ارزانى بدارد براستى در راه وفاى به عهد و پيمانى كه بر دوش دارند همدل و يكصدا بودند هرگز خجستگى ديدار ما از آنان به تاءخير نمى افتاد و سعادت ديدار ما ديدارى بر اساس عرفان و اخلاص از آنان نسبت به ما زودتر روزى آنان مى گشت.

از اين رو (بايد بدانند كه) جز برخى رفتار ناشايسته آنان كه ناخوشايند ما است و آن عملكرد را زيبنده اينان نمى دانيم عامل ديگرى ما را از آنان دور نمى دارد. خداوند ما را در يارى بسنده و نيك كار ساز است و درود او بر سالار و هشدار دهنده ما محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و خاندان پاكش باد!

(اين نامه در آغاز شوال به سال ۴۱۲ هجرى نگارش يافت.)

رونويسى از دستخط شريف كه درود خدا بر نگارنده آن باد!

(اين نامه ما بسوى توست اى دوستى كه حقيقت والايى به تو الهام شده كه به املاى ما و خط يكى از افراد مورد اعتمادمان نوشته شده است پس آن را از همگان پوشيده بدار و آن را پيچيده و به كسى نشان مده و نسخه اى از آن بردار و آن گروه از دوستانى را كه به درستى و امانتداريشان اعتماد دارى بر دريافت آن آگاه ساز كه خداوند به خواست خويش آنان را به بركت ما، مشمول (بركات) خويش سازد!

سپاس از آن خداى يكتاست و درود بر سالارمان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيام آور و خاندان پاك و پاكيزه اش باد!)

توبه نصوح

نصوح مردی بدون ریش ؛ همانند زنان بود دو پستان داشت و در یکی از حمامهای زنانه زمان خود کارگری می کرد او کیسه کشی و شستشوی این زن و آن زن را بر عهده داشت به اندازه ای چابک و تردست بود که همه زنها مایل بودند کار کیسه کشی آنان را ، او عهده دار شود

کم کم آوازه نصوح به گوش دختر پادشاه وقت رسید و او میل کرد که وی را از نزدیک ببیند فرستاد حاضرش کردند ، همین که دختر پادشاه وضع او را دید پسندید و شب او را نزد خود نگهداشت روز بعد دستور داد حمام را خلوت کنند و از ورود افراد متفرّقه جلوگیری نمایند ، آنگاه نصوح را به همراه خود به حمام برد و تنظیف خودش را به او واگذار کرد وقتی کار نظافت تمام شد ، دست قضا در همان وقت ، گوهر گرانبهایی از دختر پادشاه گم شد و او چون آن را خیلی دوست می داشت در غضب شد و به دو تن از خدمتکاران مخصوصش فرمان داد همه کارگران را بگردند ، تا بلکه آن گوهر پیدا شود

طبق این دستور ، ماءموران کارگران را یکی بعد از دیگری مورد بازدید خود قرار دادند ، همین که نوبت به نصوح رسید ، با این که آن بیچاره هیچگونه خبری از گوهر نداشت ولی از این جهت که می دانست تفتیش آنان سرانجام کارش را به رسوایی می کشاند ، حاضر نمی شد او را بگردند لذا به هر طرفی که ماءمورین می رفتند تا دستگیرش کنند او به طرف دیگر فرار می کرد و این عمل او آن طور نشان می داد که گوهر را او ربوده است و از این نظر ماءمورین برای دستگیری او اهمیّت بیشتری قائل بودند نصوح هم چون تنها راه نجات را این دید که خود را میان خزانه حمام پنهان کند ، ناچار خودش را به داخل خزانه رسانید و همین که دید ماءموران برای گرفتنش به خزانه وارد شدند ، و فهمید که دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود ، به خدای متعال متوجّه شد و از روی اخلاص توبه کرد و دست حاجت به درگاه الهی دراز نمود ، و از او خواست که از این غم و رسوایی نجاتش دهد

به مجرّد این که نصوح حال توبه پیدا کرد ، ناگهان از بیرون حمّام آوازی بلند شد که دست از آن بیچاره بردارید که دانه گوهر پیدا شد پس ، از او دست کشیدند و نصوح خسته و نالان شکر الهی را به جای آورده ، از خدمت دختر پادشاه مرخّص شد و به خانه خود رفت ، هر اندازه مالی را که از راه گناه کسب کرده بود ، بین فقرا تقسیم کرد و چون اهالی شهر از او دست بردار نبودند (به اصرار از او می خواستند که آنها را بشوید) ، دیگر نمی توانست در آن شهر بماند از طرفی هم نمی توانست راز خودش را برای کسی اظهار کند ، ناچار از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسخی آن شهر بود سکونت نمود و به عبادت خدا مشغول گردید

اتّفاقا شبی در خواب دید کسی به او می گوید : ای نصوح ! چگونه توبه کرده ای و حال آن که گوشت و پوستت از مال حرام روییده است ، تو باید کاری کنی که گوشتهای بدنت بریزد نصوح وقتی از خواب بیدار شد با خود قرار گذاشت که سنگهای گران وزن را حمل کند و بدین وسیله خودش را از گوشتهای حرام بکاهاند و خلاص نماید

نصوح این برنامه را مرتّب عمل می کرد ، تا در یکی از روزها که مشغول کار بود چشمش به گوسفندی افتاد که در آن کوه مشغول چرا بود ، به فکر فرو رفت که این گوسفند از کجا آمده و مال کیست ؟ تا آن که عاقبت با خود اندیشید که این گوسفند قطعا از چوپانی فرار کرده است و به اینجا آمده است و آن گوسفند را گرفت و در جایی پنهانش کرد ، و از همان علوفه و گیاهان که خود می خورد به آن نیز خورانید و از آن مواظبت می کرد تا آنکه گوسفند به فرمان الهی به تکلم آمد و گفت : ای نصوح ! خدا را شکر کن که مرا برای تو آفریده است از آن وقت به بعد نصوح از شیر میش می خورد و عبادت می کرد

تا این که روزی عبور کاروانی - که راه گم کرده بود و کاروانیانش از تشنگی نزدیک به هلاکت بودند - به آنجا افتاد وقتی چشمشان به نصوح افتاد از او آب خواستند ، نصوح گفت : ظرفهایتان را بیاورید تا به جای آب شیرتان دهم آنان ظرفهای خود را می آوردند و نصوح از شیر پر می کرد و به قدرت الهی هیچ از شیر آن کم نمی شد ، و بدین وسیله نصوح کاروانیان را از تشنگی نجات داد ، و راه شهر را به آنان نشان داد آنان راهی شهر شدند و هر یک از مسافرین در موقع حرکت ، در برابر خدمتی که به آنها شده بود ، احسانی به نصوح نمودند و چون راهی که نصوح به آنها نشان داده بود نزدیکترین راه به شهر بود ، آنان برای همیشه محل رفت و آمد خود را آنجا قرار دادند

به تدریج سایر کاروانها هم بر این راه مطلع شدند آنها نیز ترک راه قدیمی نموده ، همین راه را اختیار نمودند ، قهرا این رفت و آمدها ، درآمد سرشاری برای نصوح داشت و او از محل این درآمدها بناهایی ساخت ، و چاهی احداث کرد و آبی جاری نمود و کشت و زراعتی به وجود آورد و جمعی را هم در آن منطقه سکونت داد ، و بین آنها بساط عدالت را مقرر نمود و برایشان حکومت می کرد و جمعیتی که در آن محل سکونت داشتند ، همگی به چشم بزرگی بر نصوح می نگریستند

رفته رفته آوازه حسن تدبیر نصوح ، به گوش پادشاه وقت که پدر آن دختر بود رسید ، پادشاه از شنیدن این خبر ، شوق دیدار بر دلش افتاد لذا دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند وقتی دعوت پادشاه به نصوح رسید ، اجابت نکرد و گفت : مرا با دنیا و اهل آن چه کار ؟ و سپس از رفتن به دربار عذر خواست چون که ماموران این سخن را برای پادشاه نقل کردند ، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او برای آمدن حاضر نیست پس خوب است که ما نزد او برویم ، تا هم او و هم قلعه نوبنیادش را از نزدیک ببینیم از این رو با نزدیکان و خواصش به سوی اقامتگاه نصوح حرکت کردند آنگاه که به آن محل رسیدند به قابض الارواح امر شد که جان پادشاه را بگیرد و به زندگانی وی خاتمه دهد

پادشاه بدرود حیات گفت و چون این خبر به نصوح رسید و دانست که وی برای ملاقات او از شهر خارج شده ، تشییع جنازه اش شرکت کرد و آنجا ماند تا به خاکش سپردند ، و از این نظر که پادشاه پسری نداشت ارکان دولت ، مصلحت را در آن دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند پس چنان کردند و نصوح چون به پادشاهی رسید ، بساط عدالت را در تمام قلمرو و مملکتش گسترانید و بعدا با همان دختر پادشاه که ذکرش در پیش رفت ، ازدواج کرد ، چون شب زفاف فرا رسید و در بارگاهش نشسته بود ، ناگهان شخصی بر او وارد شد و گفت : چند سال قبل ، به کار شبانی مشغول بودم و گوسفندی را گم کردم و اکنون آن را نزد تو یافته ام ، آن را به من رد کن نصوح گفت : بله چنین است ، الان دستور می دهم گوسفند را به تو تسلیم کنند آن شخص گفت : چون از گوسفند من نگهداری کرده ای هر آنچه از شیرش خورده ای بر تو حلال باد ولی آن مقدار از منافعی که به تو رسیده ، نیمی از آن تو باشد و باید نیم دیگرش را به من تسلیم داری

نصوح امر کرد تا آنچه از اموال منقول و غیر منقول که در اختیار دارد ، نصفش را به وی بدهند منشیان را دستور داد تا کشور را نیز بین آن دو تقسیم کنند آنگاه از چوپان معذرت خواهی کرد تا بلکه زودتر برود در آن موقع چوپان گفت : ای نصوح ! فقط یک چیز دیگر باقی مانده که هنوز قسمت نشده است نصوح پرسید آن چیست ؟ شبان گفت : همین دختری که به عقد خود درآورده ای ؛ چرا که او نیز از منفعت این میش بوده است نصوح گفت : چون قسمت کردن او مساوی با خاتمه دادن حیات وی است ، بیا و از این امر در گذر شبان قبول نکرد نصوح گفت : نصف دارائی خودم را به تو می دهم تا از این امر درگذری ، این مرتبه هم قبول نکرد نصوح اظهار داشت : تمامی دارائی خود را می دهم تا از این امر صرف نظر کنی ، باز نپذیرفت نصوح ناچار جلاد را طلبید و گفت : دختر را به دو نیم کن جلاد شمشیر را کشید تا بر فرق دختر بزند ، دختر از ترس لرزید و جزع کرد و از هوش رفت

در این هنگام شبان دست جلاد را گرفت و خطاب به نصوح کرد و گفت : بدان که نه من شبانم و نه آن گوسفند است ، بلکه ما هر دو ملک هستیم که برای امتحان تو فرستاده شده ایم و در آن موقع گوسفند و شبان هر دو از نظر غایب شدند نصوح شکر الهی را بجا آورد و پس از عروسی تا مدتی که زنده بود سلطنت می کرد بعضی گفته اند آیه شریفهتوبوا الی الله توبة نصوحا (18) اشاره به توبه همین شخص دارد(19)

جریان اسلام آوردن فخرالاسلام

وی در یک خانواده مسیحی ساکن کلیسای کندی شهر ارومیه دیده به جهان گشود در سلک روحانیت کلیسای نسطوریها آسوریها در آمد و در خدمت رآبی یوحنای بکیر ، یوحنای جان و رآبی عار ، به کسب دانش پرداخت و مدرسه عالی آسوریها را به پایان رساند و مردی دانشمند و قسیس عالی مقام گردید ، سپس به واتیکان سفر کرد تا اطلاعات مذهبی خود را کاملتر گرداند در آنجا به خدمت قسیسها و مطرانهای والامقامی ، مانند رآبی تالو کورکز رسید و چون در واتیکان درس خواند ، عقائد کاتولیکی در او اثر گذاشت

در پیشامدی حقیقت را از زبان قسیس بزرگی شنید و به حقانیت اسلام پی برد از محضرش رخصت گرفته به ارومیه بازگشت و در محضر مرحوم حاج میرزا حسن مجتهد ، دین حنیف اسلام را با جان و دل پذیرفت و به مذهب تشیع شرفیاب گردید و به نام شیخ محمد صادق نامیده شد بهتر است تفصیل واقعه را از زبان خودش بشنویم :

پدر و اجدادم از قسیسین بزرگ نصاری بود و ولادتم در کلیسای(20) ارومیه واقع گردیده است و نزد عظمای قسیس و علما و معلمین نصاری در ایام جاهلیت تحصیل نمودم (از آن جمله رآبی یوحنای بکیر و قسیس یوحنای جان و رآبی عار و غیر ایشان از معلمین و معلمات فرقه پروتستنت و از معلمین و فرقه کاتلک رآبی تالو و قسیس کورکز و غیر ایشان از معلمین و معلمات و تارکات الدنیا) در سن دوازده سالگی از تحصیل علم تورات و انجیل و سایر علوم نصرانیت فارغ التحصیل و از علمی به مرتبه قسیست رسیدم و در اواخر ایام تحصیل ، بعد از دوازده سالگی خواستم عقاید ملل و مذاهب مختلفه نصاری را تحصیل نموده باشم ، بعد از تجسس بسیار و زحمات فوق العاده و ضرب در بلدان (زیر پاگذاشتن و ردّ شدن ) خدمت یکی از قسیسین عظام بلکه مطران والامقام از فرقه کاتلک رسیدم که بسیار صاحب قدر و منزلت و شاءن و مرتبت بودند و اشتهار تمام در مراتب علم و زهد و تقوا در میان اهل ملت خود داشت و فرقه کاتلک از دور و نزدیک از ملوک و سلاطین و اعیان و اشراف و رعیت سؤ الات دینیّه خود را از قسیس مزبور می نمودند و به مصاحبت سؤالات هدایای نفیسه بسیار از نقد و جنس برای قسیس مذکور ارسال می داشتند و میل و رغبت می نمودند در تبرک از او و قبولی او هدایای ایشان را و از این جهت تشّرف می نمودند و غیر از حقیر تلامذه کثیره دیگر نیز نداشت هر روز در مجلس درس او قریب به چهارصد نفر حضور به هم می رسانیدند و از بنات (دختران ) کلیسا که تارکات الدنیا بودند و نذر عدم تزویج نموده بودند و در کلیسا معتکف (گوشه نشین برای عبادت ) بودند جمعیت کثیری در مجلس درس ازدحام می نمودند و اینها را به اصطلاح نصاری ربّانتا می گویند

ولیکن از میان جمیع تلامذه ، با این حقیر الفت و محبت مخصوصی داشتند و کلیدهای خانه و خزانه های مال و اموال خود رابه حقیر سپرده بودند و استثنا نکرده بود مگر یک کلید خانه کوچکی را که به منزله صندوق خانه بود و حقیر خیال می نمودم که آنجا خزانه اموال قسیس است و از این جهت با خود می گفتم قسیس از اهل دنیاست و پیش خود می گفتم ترک الدنیا للدنیا(21) و اظهار زهدش به جهت تحصیل زخاریف (زینتهای ظاهری ) دنیاست پس مدتی در ملازمت قسیس به نحو مذکور مشغول تحصیل عقاید مختلفه ملل و مذاهب نصاری بودیم تا این که سن حقیر به هفده و هجده رسید

در این بین روزی قسیس را عارضه ای روی داد و مریض شد و از مجلس درس تخلف نمود به حقیر گفت : ای فرزند روحانی تلامذه را بگوی که من امروز حالت تدریس ندارم فارقلیطا

حقیر از نزد قسیس بیرون آمدم و دیدم تلامذه مذاکره مسائل علوم می نمایند ، بالمآل صحبت ایشان منتهی شد به معنای لفظ فارقلیطا در (زبان ) سریانی و پیرکلوطوس در (زبان ) یونانی که یوحنّا صاحب انجیل چهارم آمدن او را در بابهای 14 ، 15 ، 16 ، از جناب عیسیعليهم‌السلام نقل نموده است که آن جناب فرمودند : بعد از من فارقلیطا خواهد آمد

پس از گفتگوی ایشان در این باب بزرگ ، جدال ایشان به طول انجامید ، صداها بلند و خشن شد و هر کسی در این باب راءی علی حده داشت و بدون تحصیل فایده ، از این مساءله منصرف گردیده و متفرق گشتند پس حقیر نیز نزد قسیس مراجعت نمودم قسیس گفت : فرزند روحانی ! امروز در غیبت من چه مباحثه و گفتگویی داشتید ؟ حقیر اختلاف قوم را در معنای لفظ فارقلیطا از برای او تقریر بیان نمودم و اقوال هر یک از تلامذه را در این باب شرح دادم از من پرسید که قول شما در این باب چه بود ؟ حقیر گفتم : مختار فلان مفّسر و قاضی را اختیار کردم قسیس گفت : تقصیر نکرده ای لیکن حق واقع ، خلاف همه این اقوال است ؛ زیرا که معنا و تفسیر این اسم شریف را در این زمان به نحو حقیقت نمی دانند مگر راسخان در علم ، از آنها نیز اندک پس حقیر خود را به قدمهای شیخ مدرّس انداخته و گفتم : ای پدر روحانی ، تو از همه کس بهتر می دانی که این حقیر از اوائل عمر تاکنون در تحصیل علم کمال انقطاع (امید) و سعی را دارم و دارای کمال تعّصب و تدیّن در نصرانیّت هستم به جز در اوقات صلوة و وعظ ، تعطیلی از تحصیل و مطالعه ندارم ، پس چه می شود اگر شما احسانی نمایید و معنای این اسم شریف را بیان فرمایید ؟ شیخ مدرّس به شدت گریست و گفت : ای فرزند روحانی والله تو اعزّ ناسی در نزد من و من هیچ چیز را از شما مضایقه ندارم اگر چه در تحصیل معنای این اسم شریف ، فایده بزرگی است ولیکن به مجرد انتشار معنای این اسم ، متابعان مسیح ، من و تو را خواهند کشت ، مگر اینکه عهد نمایی در حال حیات و ممات من ، این معنا را اظهار نکنی ؛ یعنی اسم مرا نبری ؛ زیرا که موجب صدمه کلی است ، در حال حیات از برای من و بعد از ممات از برای اقارب و تابعانم و دور نیست که اگر بدانند این معنا از من بروز کرده است ، قبر مرا بشکافند و مرا آتش بزنند ، پس این حقیر قسم یاد نمودم که :

والله العلی العظیم ، به خدای قاهر ، غالب ، مهلک ، مدرک ، منتقم و به حق انجیل و عیسی و مریم و به حق تمامی انبیاء و صلحا و به حق جمیع کتابهای منزّله از جانب خدا و به حق قدیسین و قدیسات ، من هرگز افشای راز شما را نخواهم کرد نه در حال حیات و نه بعد از ممات پس از اطمینان گفت : ای فرزند روحانی این اسم از اسمهای مبارک پیامبر مسلمانان می باشد و به معنای احمد و محمد است

آنگاه کلید آن خانه کوچک سابق الذکر را به من داد و گفت : در فلان صندوق را باز کن و فلان کتاب را نزد من بیاور ، حقیر چنین کردم و کتابها را نزد ایشان آوردم این دو کتاب به خط یونانی و سریانی قبل از ظهور حضرت ختمی مرتبت با قلم ، بر پوست نوشته شده بود و در آن دو کتاب لفظ فارقلیطا را به معنای احمد و محمد ترجمه نموده بودند ! بعد گفت : ای فرزند روحانی بدان که علما و مفسرین و مترجمین مسیحیّت قبل از ظهور حضرت محمد -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم - اختلافی نداشتند که به معنای احمد و محمد است ، بعد از ظهور آن جناب ، قسیسین و خلفا تمامی تفاسیر و کتب لغت و ترجمه ها را از برای بقای ریاست خود و تحصیل اموال و جلب منفعت دنیایی و عناد و حسد و سایر اغراض نفسانیه ، تحریف و خراب نمودند و معنای دیگری از برای این اسم شریف اختراع کردند که آن معنا اصلا و قطعا مقصود صاحب انجیل نبوده و نیست از سبک و ترتیب آیاتی که در این انجیل موجوده حالیه است ، این معنا در کمال سهولت و آسانی معلوم می گردد که وکالت و شفاعت و تعزّی و تسلّی منظور صاحب انجیل شریف نبوده و روح نازل در یوم الدّار(22) نیز منظورنبوده ؛ زیرا که جناب عیسی آمدن فارقلیطا را مشروط و مقید می نماید به رفتن خود و می فرماید : تا من نروم فارقلیطا نخواهد آمد(23) زیرا که اجتماع دو نبی مستقل صاحب شریعت عامّه در زمان واحد جایز نیست ! به خلاف روح نازل در یوم الّدار که مقصود از آن روح القدس است که او با بودن جناب عیسی و حواریون از برای آن جناب و حواریون نازل شده بود

مگر فراموش کرده قول صاحب انجیل اوّل را در باب سوم از انجیل خود که می گوید : همانکه عیسیعليهم‌السلام بعد از تعمید یافتن از یحیای تعمید دهنده از نهراردن بیرون آمد ، روح القدس به صورت کبوتر بر آن جناب نازل شد(24) و همچنین با بودن خود جناب عیسی روح القدس از برای دوازده شاگرد(25) نازل شده بود ، چنانکه صاحب انجیل اول در باب دهم از انجیل خود تصریح نموده است : جناب عیسی هنگامی که دوازده شاگرد را به بلاد اسرائیلیه می فرستاد ، ایشان را بر اخراج ارواح پلیده و شفا دادن هر مرضی و رنجی قوت داد ، مقصود از این قوه ، قوه روحانیت نه قوه جسمانی زیرا که از قوه جسمانی این کارها صورت نمی بندد ! و قوه روحانی عبارت از تاءیید روح القدس است و در آیه 20 از باب مذکور جناب عیسی خطاب به دوازده شاگرد می فرماید : زیرا گوینده شما نیستید بلکه روح پدر شما در شما گویاست و مقصود از روح پدر شما ، همان روح القدس است و همچنین صاحب انجیل سیّم تصریح می نماید در باب نهم از انجیل خود : پس دوازده شاگرد خود را طلبیده به ایشان قدرت و اقتدار بر جمیع دیوها و شفا دادن امراض عطا فرمود و همچنین در باب دهم از صاحب انجیل سوم گوید : درباره آن هفتاد شاگردی که جناب عیسی آنها را جفت فرستاد ایشان مؤ ید به روح القدس بودند و در آیه 17 می فرماید : آن هفتاد نفر با خرمی برگشتند و گفتند : ای خداوند ! دیوها هم به اسم تو اطاعت ما می کنند پس نزول روح مشروط به رفتن مسیح نبود اگر منظور و مقصود از فارقلیطا روح القدس بود ، این کلام از جناب مسیح غلط و فضول و لغو خواهد بود ، شاءن مرد حکیم نیست که به کلام لغو و فضول تکلم نماید تا چه رسد به نبی صاحب الشاءن و رفیع المنزله ؛ مانند جناب عیسی ، پس منظور و مقصودی از لفظ فارقلیطا نیست مگر احمد و محمد و معنای این لفظ همین است و بس

حقیر گفتم : شما در باب دین نصاری چه می گویید ؟ گفت : ای فرزند روحانی ، دین نصاری منسوخ است به سبب ظهور شرع شریف حضرت محمد -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم - و این لفظ را سه مرتبه تکرار نمود ، من گفتم : در این زمان طریقه نجات و صراط مستقیم مؤ دّی الی الله کدام است ؟ گفت طریقه نجات و صراط مستقیم مؤ دی الی الله منحصر است در متابعت محمد -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم - گفتم : آیا متابعین آن جناب از اهل نجاتند ؟ گفت : ای والله ، ای والله ، ای والله ؛ آری بخدا ، آری بخدا ، آری بخدا

چرا اسلام نمی پذیرید ؟

پس گفتم مانع شما از دخول در دین اسلام و متابعت سیدالاءنام چه چیز است ؟ و حال آنکه شما فضیلت دین اسلام را می دانید و متابعت حضرت ختمی مرتبت را طریقة النجات و صراط مستقیم المؤ دی الی الله می خوانید

گفت : ای فرزند روحانی ، من بر حقیقت دین اسلام و فضیلت آن برخوردار نگردیدم مگر بعد کبر سن و اواخر عمر ، و من در باطن مسلمانم و لیکن به حسب ظاهر نمی توانم این ریاست و بزرگی را ترک نمایم ، عزت و اقتدار مرا در میان نصاری می بینی اگر فی الجمله میلی از من به دین اسلام بفهمند ، مرا خواهند کشت و بر فرض اینکه از دست ایشان فرارا نجات یافتم ، سلاطین مسیحیّت مرا از سلاطین اسلام خواهند خواست ، به عنوان اینکه خزاین کلیسا در دست من است و خیانتی در آنها کرده ام و یا چیزی از آنها برده ام و خورده ام و بخشیده ام مشکل می دانم که سلاطین و بزرگان اسلام از من نگهداری کنند و بعد از همه اینها فرضا رفتم میان اهل اسلام و گفتم من مسلمانم خواهند گفت : خوشا به حالت که جان خود را از آتش جهنم نجات داده ای بر ما منّت مگذار ؛ زیرا که با دخول در دین حق و مذهب هدی خود را از عذاب خدا خلاص نمودی !

ای فرزند روحانی از برای من آب و نان نخواهد بود ! پس این پیرمرد در میان مسلمانان که عالم به زبان ایشان نیز نیست در کمال فقر و پریشانی و مسکنت و فلاکت و بدگذرانی عیش خواهم نمود و حق مرا نخواهند شناخت و حرمت مرا نگاه نخواهند داشت و از گرسنگی در میان ایشان خواهم مرد و در خرابه ها و ویرانه ها رخت از دنیا خواهم برد ! به چشم خود خیلی را دیده ام که رفتند و به دین اسلام گرویدند ، ولی اهل اسلام از آنها نگاهداری نکرده ، مرتد گشته و از دین اسلام دوباره به دین خود مراجعت کرده اند و خسرالدنیا و الآخرة شده اند ! من هم از همین می ترسم که طاقت شداید و مصائب دنیا را نداشته باشم

آن وقت نه دنیا دارم و نه آخرت و من بحمدالله در باطن ، از متابهان محمد -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم - می باشم

آنگاه شیخ مدرس گریه کرد و حقیر هم گریستم ، بعد از گریه بسیار گفتم : ای پدر روحانی آیا مرا امر می کنی که داخل دین اسلام شوم ؟ گفت : اگر آخرت و نجات را می خواهی البته باید دین حق را قبول نمایی و چون جوانی ، دور نیست که خدا اسباب دنیوی را هم از برای تو فراهم آورده و از گرسنگی نمیری و من همیشه تو را دعا می کنم ، در روز قیامت شاهد من باشی که من در باطن مسلمان و از تابعان خیرالاءنامم و این را هم بدان که اغلب قسیسین در باطن حالت مرا دارند و مانند من بدبخت ، نمی توانند ظاهرا دست از ریاست دنیا بردارند والا هیچ شک و شبهه ای نیست در این که امروز در روی زمین دین اسلام دین خداست

چون حقیر آن دو کتاب سابق الذکر را دیدم و این تقریرات را از شیخ مدرس شنیدم نور هدایت و محبت حضرت خاتم الانبیاصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم به طوری بر من غالب و قاهر گردید که دنیا و مافیها (آن چه در آن هست ) در نظر من مانند جیفه مردار گردید ، محبت ریاست پنج روزه دنیا و اقارب و وطن پاپیچم نشد از همه قطع نظر نموده ، همان ساعت ، شیخ مدرس را وداع کردم ، شیخ مدرس با التماس مبلغی به عنوان هدیه به من بخشید که مخارج سفر من باشد ، مبلغ مزبور را از شیخ قبول کرده ، عازم سفر آخرت گردیدم

پذیرش اسلام

چیزی همراهم نیاوردم مگر دو سه جلد کتاب ، هر چه داشتم از کتابخانه و غیره همه را ترک نموده بعد از زحمات بسیار ، نیمه شبی وارد شهر ارومیه شدم در همان شب رفتم در خانه حسن آقای مجتهد (مرحوم مغفور) بعد از اینکه مستحضر شدند که مسلمان آمده ام ، از ملاقات حقیر خیلی مسرور و خوشحال گردیدند و از حضور ایشان خواهش نمودم که کلمه طیبه و ضروریات دین اسلام را به من القاء و تعلیم نمایند و به خط سریانی نوشتم که فراموشم نشود و هم مستدعی شدم که اسلام مرا به کسی اظهار ننماید که مبادا اقارب و مسیحیین بشنوند و مرا اذیت کنند و یا اینکه وسواس نمایند ! بعد شبانه به حمام رفته غسل توبه از شرک و کفر نمودم و بعد از بیرون آمدن از حمام ، مجددا کلمه اسلام را به زبان جاری نموده در ظاهر و باطن ، داخل دین حق گردیدم ؛

الحمدلله الذی هداینا لولا اءن هدینا الله ما کنّا لنهتدی . (26)

سپاس و ستایش خدای را سزاست که ما را به راه راست هدایت فرمود و اگر نبود راهنمایی او ، ما راه راست را پیدا نمی کردیم

خدا را صدهزار بار شکر می نمایم که در کفر نمردم و مشرک و مثّلث(27) از دنیا نرفتم

بعد از شفا از مرض ختان (ختنه کردن ) مشغول قرآن خواندن و تحصیل علوم اهل اسلام گردیده و بعد به قصد تکمیل علوم و زیارت ، عازم عتبات عالیات گردیدم پس از زیارت و تکمیل تحصیل در خدمت اساتید گرام ، مدتی عمر خود را در تحصیل و زیارت گذرانیدم و خدا را به عبادت حق ، در آن امکنه شریف عبادت نمودم

سوانحی که در ایام توقف در کربلای معلا و نجف اشرف و کاظمین و سّر من رآی (سامراء) از برای این حقیر اتّفاق افتاد گفتنی و نوشتنی نیست ؛ از آن جمله روز عید غدیر خم در خدمت حضرت امیرالمومنین -عليها‌السلام - عالم ارواح و برزخ و آخرت در روز روشن از برای این حقیر منکشف شد ارواح مقدسین و صلحا از برای حقیر مجسم شدند که تفصیلش نوشتنی نیست و مکرر حضرت خاتم الاءنبیاصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم ( و حضرت صادقعليهم‌السلام و سایر ائمه طاهرین را در عالم رؤ یا دیدم و از ارواح مقدسه ایشان استفاده و استفاضه نمودم از آن جمله بیست و شش مساءله در اصول و فروع از برای حقیر مشکل شده بود و علما در این مسائل بیاناتی نمی فرمودند که قلب حقیر ساکت شود و از اضطراب بیرون بیاید کشف آنها را از خدا خواستم و متوسل به باطن حضرت خاتم الاءنبیا گردیدم ، تا این که شبی از شبها حضرت رسول با حضرت صادقعليهم‌السلام به خواب من آمدند و کشف آن مسائل را از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم استدعا نمودم حضرت رسول به حضرت صادقعليهم‌السلام فرمودند : ای فرزند ، شما جواب بگویید

پس آن جناب مسائل را از برای حقیر کشف فرمودند و حقیقت مذهب (شیعه ) اثنا عشریه از برای این حقیر ثابت محقق گردید . و یقین پیدا کردم که این مذهب شریف اتصال به حضرت خاتم الاءنبیاصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم دارد

بعد از تکمیل و فراغت از تحصیل و اجازه از علمای اعلام و فقهای گرام به ارومیه مراجعت نموده و مشغول امامت جماعت و تدریس و وعظ و تعلیم مسائل حقه گردیدم و مجالس متعددی میان این حقیر و علما و کشیشان و متابعان مسیح منعقد گردید به حمدالله همه را مجاب و ملزم نمودم و اشخاص بسیاری به سبب هدایت من ، داخل دین اسلام شدند(28)

توبه بشر حافی

بشر حافی یکی از اشراف زادگان بود که شبانه روز به عیاشی و فسق و فجور اشتغال داشت خانه اش مرکز عیش و نوش و رقص و غنا و فساد بود که صدای آن از بیرون شنیده می شد روزی از روزها که در خانه اش محفل و مجلس گناه برپا بود ، کنیزش با ظرف خاکروبه ، درب منزل آمد تا آن را خالی کند که در این هنگام حضرت موسی ابن جعفرعليهم‌السلام از درب آن خانه عبور کرد و صدای ساز و رقص به گوشش رسید از کنیز پرسید : صاحب این خانه بنده است یا آزاد ؟ کنیز جواب داد : البته که آزاد و آقا است امامعليهم‌السلام فرمود : راست گفتی ؛ زیرا اگر بنده بود از مولای خود می ترسید و این چنین در معصیت گستاخ نمی شد کنیز به داخل منزل برگشت

بشر که بر سفره شراب نشسته بود از کنیز پرسید : چرا دیر آمدی ؟ کنیز داستان سؤال مرد ناشناس و جواب خودش را نقل کرد بشر پرسید : آن مرد در نهایت چه گفت ؟ کنیز جواب داد : آخرین سخن آن مرد این بود : راست گفتی ، اگر صاحب خانه آزاد نبود (و خودش را بنده خدا می دانست ) از مولای خود می ترسید و در معصیت این چنین گستاخ نبود

سخن کوتاه حضرت موسی بن جعفرعليهم‌السلام همانند تیر بر دل او نشست و مانند جرقه آتشی قلبش را نورانی و دگرگون ساخت سفره شراب را ترک کرد و با پای برهنه بیرون دوید تا خود را به مرد ناشناس برساند دوان دوان خودش را به موسی بن جعفرعليهم‌السلام رسانید و عرض کرد : آقای من ! از خدا و از شما معذرت می خواهم آری من بنده خدا بوده و هستم ، لیکن بندگی خودم را فراموش کرده بودم بدین جهت ، چنین گستاخانه معصیت می کردم ولی اکنون به بندگی خود پی بردم و از اعمال گذشته ام توبه می کنم آیا توبه ام قبول است ؟ حضرت فرمود : آری خدا توبه ات را قبول می کند از گناهان خود خارج شو و معصیت رابرای همیشه ترک کن

آری بشر حافی توبه کرد و در سلک عابدان و زاهدان و اولیای خدا در آمد و به شکرانه این نعمت ، تا آخر عمر با پای برهنه راه می رفت(29)

طبیب مسلمان شد یا نه ؟

وقتی بشر حافی مریض شد ؛ همان مرضی که بر اثر آن فوت کرد دوستان و اطرافیانش در کنار بالینش جمع شده ، گفتند : باید ادرارت را به ط ب یب نشان دهیم تا راهی برای علاج بیابد

گفت : من در پیشگاه طبیبم ، هر چه بخواهد با من می کند

گفتند : این کار باید حتما انجام شود

گفت : مرا رها کنید ، طبیب واقعی مریضم کرده است

دوستان بشر اصرار ورزیده ، گفتند : طبیبی است نصرانی که بسیار حاذق و ماهر است بشر وقتی دید که دست بردار نیستند به خواهرش گفت :

فردا صبح ادرارم را برای آزمایش به آنها بده

فردا که ادرارش را پیش طبیب بردند ، نگاهی به آن کرد و گفت : حرکت دهید ، حرکت دادند ، گفت : بر زمین بگذارید ، گذاردند سپس گفت : حرکت دهید ، دستور داد تا سه مرتبه این کار را کردند یکی از آنها گفت :

در مهارت تو بیش از این شنیده بودیم که سرعت تشخیص داری ، ولی حالا می بینیم چند مرتبه حرکت می دهی و به زمین می گذاری ؟ !

طبیب گفت : به خدا سوگند در مرتبه اوّل فهمیدم ولی از تعجّب ، عمل را تکرار می کنم ، اگر این ادرار از نصرانی است متعلق به راهبی است که از خوف خدا کبدش فرسوده شده و اگر از مسلمان است ، قطعا از بشر حافی می باشد

گفتند : همانطور که تشخیص دادی از بشر است همین که طبیب نصرانی این حرف را شنید ، مقراضی (قیچی ) گرفت و زنار خود را پاره کرد و گفت :

اءشهد ان لا اله الا الله و اءن محمدا رسول الله

رفقای بشر با عجله پیش او آمدند تا بشارت اسلام آوردن طبیب را به او بدهند ، همین که چشمش به آنها افتاد گفت : طبیب اسلام آورد یا نه ؟ جواب دادند : آری ولی تو از کجا خبردار شدی ؟ گفت : وقتی شما رفتید ، مرا خواب گرفت در عالم خواب یک نفر به من گفت : به برکت آبی که برای طبیب فرستادی آن مرد مسلمان شد و ساعتی نگذشت که بشر از دنیا رفت(30)

توبه شعوانه

در بصره زنی بود عیاش و خوشگذران به نام شعوانه که نام هیچ مجلس فسادی از او خالی نبود از راههای نامشروع مال و ثروت زیادی جمع آوری کرده ، و کنیزانی را در خدمت گرفته بود روزی با چند کنیزک از کوچه ای گذر می کرد ، به در خانه مردی صالح که از زهاد و وعاظ آن عصر بود رسید ، خروش و فریادی شنید که از آن خانه بیرون می آمد گفت : در بصره چنین ماتمی هست و ما را خبر نیست ! کنیزکی را به اندرون فرستاد تا ببیند چه خبر است او داخل خانه رفت و مدتی گذشت و بیرون نیامد کنیز دیگری فرستاد ، که بعد از مدتی از او هم خبری نشد

شعوانه با خود گفت : در این کار سری است ، این ماتم مردگان نیست که برپاست ، این ماتم زندگانست ، این ماتم بدکاران است ، این ماتم مجرمان است ، این ماتم عاصیان و نامه سیاهان است ، خوب است خودم به اندرون روم ببینم چه خبر است ، وقتی داخل خانه شد آن مرد عابد صالح را دید که در بالای منبر این آیات را تفسیر می کند که :

اذا راتهم من مکان بعید سمعوا لها تغیظا و زفیرا ، و اذا القوامنها مکانا ضیقا مقرنین دعوا هناللک ثبورا ، لا تدعوا الیوم ثبورا واحدا وادعوا ثبورا کثیرا

چون آتش دوزخ آنان را از مکانی دور ببیند ، خروش و فریاد خشمناکی دوزخ را از دور به گوش خود می شنوند ، و چون آن کافران را در زنجیر بسته بر مکان تنگی از جهنم در افکنند ، در آن حال همه فریاد و واویلا از دل برکشند ، به آنها عتاب شود که امروز فریاد حسرت و ندامت شما یکی (دو تا) نیست بلکه بسیار از این آه و واویلاها باید از دل بر کشید. (31)

این کلمات چنان بر قلب شعوانه نشست که شروع به گریه کرد و گفت : ای شیخ من یکی از روسیاهان درگاهم ، گناهکار و مجرمم ، آیا اگر توبه کنم حق تعالی مرا می آمرزد ؟ شیخ گفت : خداوند گناهان تو را آمرزد اگر چه به اندازه گناهان شعوانه باشد

گفت : ای شیخ شعوانه منم اگر توبه کنم خدا مرا می آمرزد ؟ گفت : خداوند تعالی ارحم الرحمین است ، البته اگر توبه کنی آمرزیده می شوی شعوانه از کارهای بد خود دست برداشت و توبه کرد ، به صومعه ای رفت ، و مشغول عبادت شد ، مدام در حالت ریاضت و سختی بود بنحوی که بدنش گداخته شد ، گوشتهای بدنش آب گردید و به نهایت ضعف و نقاهت رسید

روزی نظری به وضع و حال خود انداخت ، خود را بسیار ضعیف و نحیف دید ، گفت : آه آه در دنیا به این حال و روز افتادم ، نمی دانم در آخرت چگونه خواهم بود ؟ ! ندایی به گوشش رسید که : دل خوش دار و ملازم درگاه باش ، تا ببینی روز قیامت حال تو چگونه خواهد بود. (32)

توبه نصوح

نصوح مردی بدون ریش ؛ همانند زنان بود دو پستان داشت و در یکی از حمامهای زنانه زمان خود کارگری می کرد او کیسه کشی و شستشوی این زن و آن زن را بر عهده داشت به اندازه ای چابک و تردست بود که همه زنها مایل بودند کار کیسه کشی آنان را ، او عهده دار شود

کم کم آوازه نصوح به گوش دختر پادشاه وقت رسید و او میل کرد که وی را از نزدیک ببیند فرستاد حاضرش کردند ، همین که دختر پادشاه وضع او را دید پسندید و شب او را نزد خود نگهداشت روز بعد دستور داد حمام را خلوت کنند و از ورود افراد متفرّقه جلوگیری نمایند ، آنگاه نصوح را به همراه خود به حمام برد و تنظیف خودش را به او واگذار کرد وقتی کار نظافت تمام شد ، دست قضا در همان وقت ، گوهر گرانبهایی از دختر پادشاه گم شد و او چون آن را خیلی دوست می داشت در غضب شد و به دو تن از خدمتکاران مخصوصش فرمان داد همه کارگران را بگردند ، تا بلکه آن گوهر پیدا شود

طبق این دستور ، ماءموران کارگران را یکی بعد از دیگری مورد بازدید خود قرار دادند ، همین که نوبت به نصوح رسید ، با این که آن بیچاره هیچگونه خبری از گوهر نداشت ولی از این جهت که می دانست تفتیش آنان سرانجام کارش را به رسوایی می کشاند ، حاضر نمی شد او را بگردند لذا به هر طرفی که ماءمورین می رفتند تا دستگیرش کنند او به طرف دیگر فرار می کرد و این عمل او آن طور نشان می داد که گوهر را او ربوده است و از این نظر ماءمورین برای دستگیری او اهمیّت بیشتری قائل بودند نصوح هم چون تنها راه نجات را این دید که خود را میان خزانه حمام پنهان کند ، ناچار خودش را به داخل خزانه رسانید و همین که دید ماءموران برای گرفتنش به خزانه وارد شدند ، و فهمید که دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود ، به خدای متعال متوجّه شد و از روی اخلاص توبه کرد و دست حاجت به درگاه الهی دراز نمود ، و از او خواست که از این غم و رسوایی نجاتش دهد

به مجرّد این که نصوح حال توبه پیدا کرد ، ناگهان از بیرون حمّام آوازی بلند شد که دست از آن بیچاره بردارید که دانه گوهر پیدا شد پس ، از او دست کشیدند و نصوح خسته و نالان شکر الهی را به جای آورده ، از خدمت دختر پادشاه مرخّص شد و به خانه خود رفت ، هر اندازه مالی را که از راه گناه کسب کرده بود ، بین فقرا تقسیم کرد و چون اهالی شهر از او دست بردار نبودند (به اصرار از او می خواستند که آنها را بشوید) ، دیگر نمی توانست در آن شهر بماند از طرفی هم نمی توانست راز خودش را برای کسی اظهار کند ، ناچار از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسخی آن شهر بود سکونت نمود و به عبادت خدا مشغول گردید

اتّفاقا شبی در خواب دید کسی به او می گوید : ای نصوح ! چگونه توبه کرده ای و حال آن که گوشت و پوستت از مال حرام روییده است ، تو باید کاری کنی که گوشتهای بدنت بریزد نصوح وقتی از خواب بیدار شد با خود قرار گذاشت که سنگهای گران وزن را حمل کند و بدین وسیله خودش را از گوشتهای حرام بکاهاند و خلاص نماید

نصوح این برنامه را مرتّب عمل می کرد ، تا در یکی از روزها که مشغول کار بود چشمش به گوسفندی افتاد که در آن کوه مشغول چرا بود ، به فکر فرو رفت که این گوسفند از کجا آمده و مال کیست ؟ تا آن که عاقبت با خود اندیشید که این گوسفند قطعا از چوپانی فرار کرده است و به اینجا آمده است و آن گوسفند را گرفت و در جایی پنهانش کرد ، و از همان علوفه و گیاهان که خود می خورد به آن نیز خورانید و از آن مواظبت می کرد تا آنکه گوسفند به فرمان الهی به تکلم آمد و گفت : ای نصوح ! خدا را شکر کن که مرا برای تو آفریده است از آن وقت به بعد نصوح از شیر میش می خورد و عبادت می کرد

تا این که روزی عبور کاروانی - که راه گم کرده بود و کاروانیانش از تشنگی نزدیک به هلاکت بودند - به آنجا افتاد وقتی چشمشان به نصوح افتاد از او آب خواستند ، نصوح گفت : ظرفهایتان را بیاورید تا به جای آب شیرتان دهم آنان ظرفهای خود را می آوردند و نصوح از شیر پر می کرد و به قدرت الهی هیچ از شیر آن کم نمی شد ، و بدین وسیله نصوح کاروانیان را از تشنگی نجات داد ، و راه شهر را به آنان نشان داد آنان راهی شهر شدند و هر یک از مسافرین در موقع حرکت ، در برابر خدمتی که به آنها شده بود ، احسانی به نصوح نمودند و چون راهی که نصوح به آنها نشان داده بود نزدیکترین راه به شهر بود ، آنان برای همیشه محل رفت و آمد خود را آنجا قرار دادند

به تدریج سایر کاروانها هم بر این راه مطلع شدند آنها نیز ترک راه قدیمی نموده ، همین راه را اختیار نمودند ، قهرا این رفت و آمدها ، درآمد سرشاری برای نصوح داشت و او از محل این درآمدها بناهایی ساخت ، و چاهی احداث کرد و آبی جاری نمود و کشت و زراعتی به وجود آورد و جمعی را هم در آن منطقه سکونت داد ، و بین آنها بساط عدالت را مقرر نمود و برایشان حکومت می کرد و جمعیتی که در آن محل سکونت داشتند ، همگی به چشم بزرگی بر نصوح می نگریستند

رفته رفته آوازه حسن تدبیر نصوح ، به گوش پادشاه وقت که پدر آن دختر بود رسید ، پادشاه از شنیدن این خبر ، شوق دیدار بر دلش افتاد لذا دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند وقتی دعوت پادشاه به نصوح رسید ، اجابت نکرد و گفت : مرا با دنیا و اهل آن چه کار ؟ و سپس از رفتن به دربار عذر خواست چون که ماموران این سخن را برای پادشاه نقل کردند ، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او برای آمدن حاضر نیست پس خوب است که ما نزد او برویم ، تا هم او و هم قلعه نوبنیادش را از نزدیک ببینیم از این رو با نزدیکان و خواصش به سوی اقامتگاه نصوح حرکت کردند آنگاه که به آن محل رسیدند به قابض الارواح امر شد که جان پادشاه را بگیرد و به زندگانی وی خاتمه دهد

پادشاه بدرود حیات گفت و چون این خبر به نصوح رسید و دانست که وی برای ملاقات او از شهر خارج شده ، تشییع جنازه اش شرکت کرد و آنجا ماند تا به خاکش سپردند ، و از این نظر که پادشاه پسری نداشت ارکان دولت ، مصلحت را در آن دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند پس چنان کردند و نصوح چون به پادشاهی رسید ، بساط عدالت را در تمام قلمرو و مملکتش گسترانید و بعدا با همان دختر پادشاه که ذکرش در پیش رفت ، ازدواج کرد ، چون شب زفاف فرا رسید و در بارگاهش نشسته بود ، ناگهان شخصی بر او وارد شد و گفت : چند سال قبل ، به کار شبانی مشغول بودم و گوسفندی را گم کردم و اکنون آن را نزد تو یافته ام ، آن را به من رد کن نصوح گفت : بله چنین است ، الان دستور می دهم گوسفند را به تو تسلیم کنند آن شخص گفت : چون از گوسفند من نگهداری کرده ای هر آنچه از شیرش خورده ای بر تو حلال باد ولی آن مقدار از منافعی که به تو رسیده ، نیمی از آن تو باشد و باید نیم دیگرش را به من تسلیم داری

نصوح امر کرد تا آنچه از اموال منقول و غیر منقول که در اختیار دارد ، نصفش را به وی بدهند منشیان را دستور داد تا کشور را نیز بین آن دو تقسیم کنند آنگاه از چوپان معذرت خواهی کرد تا بلکه زودتر برود در آن موقع چوپان گفت : ای نصوح ! فقط یک چیز دیگر باقی مانده که هنوز قسمت نشده است نصوح پرسید آن چیست ؟ شبان گفت : همین دختری که به عقد خود درآورده ای ؛ چرا که او نیز از منفعت این میش بوده است نصوح گفت : چون قسمت کردن او مساوی با خاتمه دادن حیات وی است ، بیا و از این امر در گذر شبان قبول نکرد نصوح گفت : نصف دارائی خودم را به تو می دهم تا از این امر درگذری ، این مرتبه هم قبول نکرد نصوح اظهار داشت : تمامی دارائی خود را می دهم تا از این امر صرف نظر کنی ، باز نپذیرفت نصوح ناچار جلاد را طلبید و گفت : دختر را به دو نیم کن جلاد شمشیر را کشید تا بر فرق دختر بزند ، دختر از ترس لرزید و جزع کرد و از هوش رفت

در این هنگام شبان دست جلاد را گرفت و خطاب به نصوح کرد و گفت : بدان که نه من شبانم و نه آن گوسفند است ، بلکه ما هر دو ملک هستیم که برای امتحان تو فرستاده شده ایم و در آن موقع گوسفند و شبان هر دو از نظر غایب شدند نصوح شکر الهی را بجا آورد و پس از عروسی تا مدتی که زنده بود سلطنت می کرد بعضی گفته اند آیه شریفهتوبوا الی الله توبة نصوحا (18) اشاره به توبه همین شخص دارد(19)

جریان اسلام آوردن فخرالاسلام

وی در یک خانواده مسیحی ساکن کلیسای کندی شهر ارومیه دیده به جهان گشود در سلک روحانیت کلیسای نسطوریها آسوریها در آمد و در خدمت رآبی یوحنای بکیر ، یوحنای جان و رآبی عار ، به کسب دانش پرداخت و مدرسه عالی آسوریها را به پایان رساند و مردی دانشمند و قسیس عالی مقام گردید ، سپس به واتیکان سفر کرد تا اطلاعات مذهبی خود را کاملتر گرداند در آنجا به خدمت قسیسها و مطرانهای والامقامی ، مانند رآبی تالو کورکز رسید و چون در واتیکان درس خواند ، عقائد کاتولیکی در او اثر گذاشت

در پیشامدی حقیقت را از زبان قسیس بزرگی شنید و به حقانیت اسلام پی برد از محضرش رخصت گرفته به ارومیه بازگشت و در محضر مرحوم حاج میرزا حسن مجتهد ، دین حنیف اسلام را با جان و دل پذیرفت و به مذهب تشیع شرفیاب گردید و به نام شیخ محمد صادق نامیده شد بهتر است تفصیل واقعه را از زبان خودش بشنویم :

پدر و اجدادم از قسیسین بزرگ نصاری بود و ولادتم در کلیسای(20) ارومیه واقع گردیده است و نزد عظمای قسیس و علما و معلمین نصاری در ایام جاهلیت تحصیل نمودم (از آن جمله رآبی یوحنای بکیر و قسیس یوحنای جان و رآبی عار و غیر ایشان از معلمین و معلمات فرقه پروتستنت و از معلمین و فرقه کاتلک رآبی تالو و قسیس کورکز و غیر ایشان از معلمین و معلمات و تارکات الدنیا) در سن دوازده سالگی از تحصیل علم تورات و انجیل و سایر علوم نصرانیت فارغ التحصیل و از علمی به مرتبه قسیست رسیدم و در اواخر ایام تحصیل ، بعد از دوازده سالگی خواستم عقاید ملل و مذاهب مختلفه نصاری را تحصیل نموده باشم ، بعد از تجسس بسیار و زحمات فوق العاده و ضرب در بلدان (زیر پاگذاشتن و ردّ شدن ) خدمت یکی از قسیسین عظام بلکه مطران والامقام از فرقه کاتلک رسیدم که بسیار صاحب قدر و منزلت و شاءن و مرتبت بودند و اشتهار تمام در مراتب علم و زهد و تقوا در میان اهل ملت خود داشت و فرقه کاتلک از دور و نزدیک از ملوک و سلاطین و اعیان و اشراف و رعیت سؤ الات دینیّه خود را از قسیس مزبور می نمودند و به مصاحبت سؤالات هدایای نفیسه بسیار از نقد و جنس برای قسیس مذکور ارسال می داشتند و میل و رغبت می نمودند در تبرک از او و قبولی او هدایای ایشان را و از این جهت تشّرف می نمودند و غیر از حقیر تلامذه کثیره دیگر نیز نداشت هر روز در مجلس درس او قریب به چهارصد نفر حضور به هم می رسانیدند و از بنات (دختران ) کلیسا که تارکات الدنیا بودند و نذر عدم تزویج نموده بودند و در کلیسا معتکف (گوشه نشین برای عبادت ) بودند جمعیت کثیری در مجلس درس ازدحام می نمودند و اینها را به اصطلاح نصاری ربّانتا می گویند

ولیکن از میان جمیع تلامذه ، با این حقیر الفت و محبت مخصوصی داشتند و کلیدهای خانه و خزانه های مال و اموال خود رابه حقیر سپرده بودند و استثنا نکرده بود مگر یک کلید خانه کوچکی را که به منزله صندوق خانه بود و حقیر خیال می نمودم که آنجا خزانه اموال قسیس است و از این جهت با خود می گفتم قسیس از اهل دنیاست و پیش خود می گفتم ترک الدنیا للدنیا(21) و اظهار زهدش به جهت تحصیل زخاریف (زینتهای ظاهری ) دنیاست پس مدتی در ملازمت قسیس به نحو مذکور مشغول تحصیل عقاید مختلفه ملل و مذاهب نصاری بودیم تا این که سن حقیر به هفده و هجده رسید

در این بین روزی قسیس را عارضه ای روی داد و مریض شد و از مجلس درس تخلف نمود به حقیر گفت : ای فرزند روحانی تلامذه را بگوی که من امروز حالت تدریس ندارم فارقلیطا

حقیر از نزد قسیس بیرون آمدم و دیدم تلامذه مذاکره مسائل علوم می نمایند ، بالمآل صحبت ایشان منتهی شد به معنای لفظ فارقلیطا در (زبان ) سریانی و پیرکلوطوس در (زبان ) یونانی که یوحنّا صاحب انجیل چهارم آمدن او را در بابهای 14 ، 15 ، 16 ، از جناب عیسیعليهم‌السلام نقل نموده است که آن جناب فرمودند : بعد از من فارقلیطا خواهد آمد

پس از گفتگوی ایشان در این باب بزرگ ، جدال ایشان به طول انجامید ، صداها بلند و خشن شد و هر کسی در این باب راءی علی حده داشت و بدون تحصیل فایده ، از این مساءله منصرف گردیده و متفرق گشتند پس حقیر نیز نزد قسیس مراجعت نمودم قسیس گفت : فرزند روحانی ! امروز در غیبت من چه مباحثه و گفتگویی داشتید ؟ حقیر اختلاف قوم را در معنای لفظ فارقلیطا از برای او تقریر بیان نمودم و اقوال هر یک از تلامذه را در این باب شرح دادم از من پرسید که قول شما در این باب چه بود ؟ حقیر گفتم : مختار فلان مفّسر و قاضی را اختیار کردم قسیس گفت : تقصیر نکرده ای لیکن حق واقع ، خلاف همه این اقوال است ؛ زیرا که معنا و تفسیر این اسم شریف را در این زمان به نحو حقیقت نمی دانند مگر راسخان در علم ، از آنها نیز اندک پس حقیر خود را به قدمهای شیخ مدرّس انداخته و گفتم : ای پدر روحانی ، تو از همه کس بهتر می دانی که این حقیر از اوائل عمر تاکنون در تحصیل علم کمال انقطاع (امید) و سعی را دارم و دارای کمال تعّصب و تدیّن در نصرانیّت هستم به جز در اوقات صلوة و وعظ ، تعطیلی از تحصیل و مطالعه ندارم ، پس چه می شود اگر شما احسانی نمایید و معنای این اسم شریف را بیان فرمایید ؟ شیخ مدرّس به شدت گریست و گفت : ای فرزند روحانی والله تو اعزّ ناسی در نزد من و من هیچ چیز را از شما مضایقه ندارم اگر چه در تحصیل معنای این اسم شریف ، فایده بزرگی است ولیکن به مجرد انتشار معنای این اسم ، متابعان مسیح ، من و تو را خواهند کشت ، مگر اینکه عهد نمایی در حال حیات و ممات من ، این معنا را اظهار نکنی ؛ یعنی اسم مرا نبری ؛ زیرا که موجب صدمه کلی است ، در حال حیات از برای من و بعد از ممات از برای اقارب و تابعانم و دور نیست که اگر بدانند این معنا از من بروز کرده است ، قبر مرا بشکافند و مرا آتش بزنند ، پس این حقیر قسم یاد نمودم که :

والله العلی العظیم ، به خدای قاهر ، غالب ، مهلک ، مدرک ، منتقم و به حق انجیل و عیسی و مریم و به حق تمامی انبیاء و صلحا و به حق جمیع کتابهای منزّله از جانب خدا و به حق قدیسین و قدیسات ، من هرگز افشای راز شما را نخواهم کرد نه در حال حیات و نه بعد از ممات پس از اطمینان گفت : ای فرزند روحانی این اسم از اسمهای مبارک پیامبر مسلمانان می باشد و به معنای احمد و محمد است

آنگاه کلید آن خانه کوچک سابق الذکر را به من داد و گفت : در فلان صندوق را باز کن و فلان کتاب را نزد من بیاور ، حقیر چنین کردم و کتابها را نزد ایشان آوردم این دو کتاب به خط یونانی و سریانی قبل از ظهور حضرت ختمی مرتبت با قلم ، بر پوست نوشته شده بود و در آن دو کتاب لفظ فارقلیطا را به معنای احمد و محمد ترجمه نموده بودند ! بعد گفت : ای فرزند روحانی بدان که علما و مفسرین و مترجمین مسیحیّت قبل از ظهور حضرت محمد -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم - اختلافی نداشتند که به معنای احمد و محمد است ، بعد از ظهور آن جناب ، قسیسین و خلفا تمامی تفاسیر و کتب لغت و ترجمه ها را از برای بقای ریاست خود و تحصیل اموال و جلب منفعت دنیایی و عناد و حسد و سایر اغراض نفسانیه ، تحریف و خراب نمودند و معنای دیگری از برای این اسم شریف اختراع کردند که آن معنا اصلا و قطعا مقصود صاحب انجیل نبوده و نیست از سبک و ترتیب آیاتی که در این انجیل موجوده حالیه است ، این معنا در کمال سهولت و آسانی معلوم می گردد که وکالت و شفاعت و تعزّی و تسلّی منظور صاحب انجیل شریف نبوده و روح نازل در یوم الدّار(22) نیز منظورنبوده ؛ زیرا که جناب عیسی آمدن فارقلیطا را مشروط و مقید می نماید به رفتن خود و می فرماید : تا من نروم فارقلیطا نخواهد آمد(23) زیرا که اجتماع دو نبی مستقل صاحب شریعت عامّه در زمان واحد جایز نیست ! به خلاف روح نازل در یوم الّدار که مقصود از آن روح القدس است که او با بودن جناب عیسی و حواریون از برای آن جناب و حواریون نازل شده بود

مگر فراموش کرده قول صاحب انجیل اوّل را در باب سوم از انجیل خود که می گوید : همانکه عیسیعليهم‌السلام بعد از تعمید یافتن از یحیای تعمید دهنده از نهراردن بیرون آمد ، روح القدس به صورت کبوتر بر آن جناب نازل شد(24) و همچنین با بودن خود جناب عیسی روح القدس از برای دوازده شاگرد(25) نازل شده بود ، چنانکه صاحب انجیل اول در باب دهم از انجیل خود تصریح نموده است : جناب عیسی هنگامی که دوازده شاگرد را به بلاد اسرائیلیه می فرستاد ، ایشان را بر اخراج ارواح پلیده و شفا دادن هر مرضی و رنجی قوت داد ، مقصود از این قوه ، قوه روحانیت نه قوه جسمانی زیرا که از قوه جسمانی این کارها صورت نمی بندد ! و قوه روحانی عبارت از تاءیید روح القدس است و در آیه 20 از باب مذکور جناب عیسی خطاب به دوازده شاگرد می فرماید : زیرا گوینده شما نیستید بلکه روح پدر شما در شما گویاست و مقصود از روح پدر شما ، همان روح القدس است و همچنین صاحب انجیل سیّم تصریح می نماید در باب نهم از انجیل خود : پس دوازده شاگرد خود را طلبیده به ایشان قدرت و اقتدار بر جمیع دیوها و شفا دادن امراض عطا فرمود و همچنین در باب دهم از صاحب انجیل سوم گوید : درباره آن هفتاد شاگردی که جناب عیسی آنها را جفت فرستاد ایشان مؤ ید به روح القدس بودند و در آیه 17 می فرماید : آن هفتاد نفر با خرمی برگشتند و گفتند : ای خداوند ! دیوها هم به اسم تو اطاعت ما می کنند پس نزول روح مشروط به رفتن مسیح نبود اگر منظور و مقصود از فارقلیطا روح القدس بود ، این کلام از جناب مسیح غلط و فضول و لغو خواهد بود ، شاءن مرد حکیم نیست که به کلام لغو و فضول تکلم نماید تا چه رسد به نبی صاحب الشاءن و رفیع المنزله ؛ مانند جناب عیسی ، پس منظور و مقصودی از لفظ فارقلیطا نیست مگر احمد و محمد و معنای این لفظ همین است و بس

حقیر گفتم : شما در باب دین نصاری چه می گویید ؟ گفت : ای فرزند روحانی ، دین نصاری منسوخ است به سبب ظهور شرع شریف حضرت محمد -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم - و این لفظ را سه مرتبه تکرار نمود ، من گفتم : در این زمان طریقه نجات و صراط مستقیم مؤ دّی الی الله کدام است ؟ گفت طریقه نجات و صراط مستقیم مؤ دی الی الله منحصر است در متابعت محمد -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم - گفتم : آیا متابعین آن جناب از اهل نجاتند ؟ گفت : ای والله ، ای والله ، ای والله ؛ آری بخدا ، آری بخدا ، آری بخدا

چرا اسلام نمی پذیرید ؟

پس گفتم مانع شما از دخول در دین اسلام و متابعت سیدالاءنام چه چیز است ؟ و حال آنکه شما فضیلت دین اسلام را می دانید و متابعت حضرت ختمی مرتبت را طریقة النجات و صراط مستقیم المؤ دی الی الله می خوانید

گفت : ای فرزند روحانی ، من بر حقیقت دین اسلام و فضیلت آن برخوردار نگردیدم مگر بعد کبر سن و اواخر عمر ، و من در باطن مسلمانم و لیکن به حسب ظاهر نمی توانم این ریاست و بزرگی را ترک نمایم ، عزت و اقتدار مرا در میان نصاری می بینی اگر فی الجمله میلی از من به دین اسلام بفهمند ، مرا خواهند کشت و بر فرض اینکه از دست ایشان فرارا نجات یافتم ، سلاطین مسیحیّت مرا از سلاطین اسلام خواهند خواست ، به عنوان اینکه خزاین کلیسا در دست من است و خیانتی در آنها کرده ام و یا چیزی از آنها برده ام و خورده ام و بخشیده ام مشکل می دانم که سلاطین و بزرگان اسلام از من نگهداری کنند و بعد از همه اینها فرضا رفتم میان اهل اسلام و گفتم من مسلمانم خواهند گفت : خوشا به حالت که جان خود را از آتش جهنم نجات داده ای بر ما منّت مگذار ؛ زیرا که با دخول در دین حق و مذهب هدی خود را از عذاب خدا خلاص نمودی !

ای فرزند روحانی از برای من آب و نان نخواهد بود ! پس این پیرمرد در میان مسلمانان که عالم به زبان ایشان نیز نیست در کمال فقر و پریشانی و مسکنت و فلاکت و بدگذرانی عیش خواهم نمود و حق مرا نخواهند شناخت و حرمت مرا نگاه نخواهند داشت و از گرسنگی در میان ایشان خواهم مرد و در خرابه ها و ویرانه ها رخت از دنیا خواهم برد ! به چشم خود خیلی را دیده ام که رفتند و به دین اسلام گرویدند ، ولی اهل اسلام از آنها نگاهداری نکرده ، مرتد گشته و از دین اسلام دوباره به دین خود مراجعت کرده اند و خسرالدنیا و الآخرة شده اند ! من هم از همین می ترسم که طاقت شداید و مصائب دنیا را نداشته باشم

آن وقت نه دنیا دارم و نه آخرت و من بحمدالله در باطن ، از متابهان محمد -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم - می باشم

آنگاه شیخ مدرس گریه کرد و حقیر هم گریستم ، بعد از گریه بسیار گفتم : ای پدر روحانی آیا مرا امر می کنی که داخل دین اسلام شوم ؟ گفت : اگر آخرت و نجات را می خواهی البته باید دین حق را قبول نمایی و چون جوانی ، دور نیست که خدا اسباب دنیوی را هم از برای تو فراهم آورده و از گرسنگی نمیری و من همیشه تو را دعا می کنم ، در روز قیامت شاهد من باشی که من در باطن مسلمان و از تابعان خیرالاءنامم و این را هم بدان که اغلب قسیسین در باطن حالت مرا دارند و مانند من بدبخت ، نمی توانند ظاهرا دست از ریاست دنیا بردارند والا هیچ شک و شبهه ای نیست در این که امروز در روی زمین دین اسلام دین خداست

چون حقیر آن دو کتاب سابق الذکر را دیدم و این تقریرات را از شیخ مدرس شنیدم نور هدایت و محبت حضرت خاتم الانبیاصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم به طوری بر من غالب و قاهر گردید که دنیا و مافیها (آن چه در آن هست ) در نظر من مانند جیفه مردار گردید ، محبت ریاست پنج روزه دنیا و اقارب و وطن پاپیچم نشد از همه قطع نظر نموده ، همان ساعت ، شیخ مدرس را وداع کردم ، شیخ مدرس با التماس مبلغی به عنوان هدیه به من بخشید که مخارج سفر من باشد ، مبلغ مزبور را از شیخ قبول کرده ، عازم سفر آخرت گردیدم

پذیرش اسلام

چیزی همراهم نیاوردم مگر دو سه جلد کتاب ، هر چه داشتم از کتابخانه و غیره همه را ترک نموده بعد از زحمات بسیار ، نیمه شبی وارد شهر ارومیه شدم در همان شب رفتم در خانه حسن آقای مجتهد (مرحوم مغفور) بعد از اینکه مستحضر شدند که مسلمان آمده ام ، از ملاقات حقیر خیلی مسرور و خوشحال گردیدند و از حضور ایشان خواهش نمودم که کلمه طیبه و ضروریات دین اسلام را به من القاء و تعلیم نمایند و به خط سریانی نوشتم که فراموشم نشود و هم مستدعی شدم که اسلام مرا به کسی اظهار ننماید که مبادا اقارب و مسیحیین بشنوند و مرا اذیت کنند و یا اینکه وسواس نمایند ! بعد شبانه به حمام رفته غسل توبه از شرک و کفر نمودم و بعد از بیرون آمدن از حمام ، مجددا کلمه اسلام را به زبان جاری نموده در ظاهر و باطن ، داخل دین حق گردیدم ؛

الحمدلله الذی هداینا لولا اءن هدینا الله ما کنّا لنهتدی . (26)

سپاس و ستایش خدای را سزاست که ما را به راه راست هدایت فرمود و اگر نبود راهنمایی او ، ما راه راست را پیدا نمی کردیم

خدا را صدهزار بار شکر می نمایم که در کفر نمردم و مشرک و مثّلث(27) از دنیا نرفتم

بعد از شفا از مرض ختان (ختنه کردن ) مشغول قرآن خواندن و تحصیل علوم اهل اسلام گردیده و بعد به قصد تکمیل علوم و زیارت ، عازم عتبات عالیات گردیدم پس از زیارت و تکمیل تحصیل در خدمت اساتید گرام ، مدتی عمر خود را در تحصیل و زیارت گذرانیدم و خدا را به عبادت حق ، در آن امکنه شریف عبادت نمودم

سوانحی که در ایام توقف در کربلای معلا و نجف اشرف و کاظمین و سّر من رآی (سامراء) از برای این حقیر اتّفاق افتاد گفتنی و نوشتنی نیست ؛ از آن جمله روز عید غدیر خم در خدمت حضرت امیرالمومنین -عليها‌السلام - عالم ارواح و برزخ و آخرت در روز روشن از برای این حقیر منکشف شد ارواح مقدسین و صلحا از برای حقیر مجسم شدند که تفصیلش نوشتنی نیست و مکرر حضرت خاتم الاءنبیاصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم ( و حضرت صادقعليهم‌السلام و سایر ائمه طاهرین را در عالم رؤ یا دیدم و از ارواح مقدسه ایشان استفاده و استفاضه نمودم از آن جمله بیست و شش مساءله در اصول و فروع از برای حقیر مشکل شده بود و علما در این مسائل بیاناتی نمی فرمودند که قلب حقیر ساکت شود و از اضطراب بیرون بیاید کشف آنها را از خدا خواستم و متوسل به باطن حضرت خاتم الاءنبیا گردیدم ، تا این که شبی از شبها حضرت رسول با حضرت صادقعليهم‌السلام به خواب من آمدند و کشف آن مسائل را از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم استدعا نمودم حضرت رسول به حضرت صادقعليهم‌السلام فرمودند : ای فرزند ، شما جواب بگویید

پس آن جناب مسائل را از برای حقیر کشف فرمودند و حقیقت مذهب (شیعه ) اثنا عشریه از برای این حقیر ثابت محقق گردید . و یقین پیدا کردم که این مذهب شریف اتصال به حضرت خاتم الاءنبیاصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلموسلم دارد

بعد از تکمیل و فراغت از تحصیل و اجازه از علمای اعلام و فقهای گرام به ارومیه مراجعت نموده و مشغول امامت جماعت و تدریس و وعظ و تعلیم مسائل حقه گردیدم و مجالس متعددی میان این حقیر و علما و کشیشان و متابعان مسیح منعقد گردید به حمدالله همه را مجاب و ملزم نمودم و اشخاص بسیاری به سبب هدایت من ، داخل دین اسلام شدند(28)

توبه بشر حافی

بشر حافی یکی از اشراف زادگان بود که شبانه روز به عیاشی و فسق و فجور اشتغال داشت خانه اش مرکز عیش و نوش و رقص و غنا و فساد بود که صدای آن از بیرون شنیده می شد روزی از روزها که در خانه اش محفل و مجلس گناه برپا بود ، کنیزش با ظرف خاکروبه ، درب منزل آمد تا آن را خالی کند که در این هنگام حضرت موسی ابن جعفرعليهم‌السلام از درب آن خانه عبور کرد و صدای ساز و رقص به گوشش رسید از کنیز پرسید : صاحب این خانه بنده است یا آزاد ؟ کنیز جواب داد : البته که آزاد و آقا است امامعليهم‌السلام فرمود : راست گفتی ؛ زیرا اگر بنده بود از مولای خود می ترسید و این چنین در معصیت گستاخ نمی شد کنیز به داخل منزل برگشت

بشر که بر سفره شراب نشسته بود از کنیز پرسید : چرا دیر آمدی ؟ کنیز داستان سؤال مرد ناشناس و جواب خودش را نقل کرد بشر پرسید : آن مرد در نهایت چه گفت ؟ کنیز جواب داد : آخرین سخن آن مرد این بود : راست گفتی ، اگر صاحب خانه آزاد نبود (و خودش را بنده خدا می دانست ) از مولای خود می ترسید و در معصیت این چنین گستاخ نبود

سخن کوتاه حضرت موسی بن جعفرعليهم‌السلام همانند تیر بر دل او نشست و مانند جرقه آتشی قلبش را نورانی و دگرگون ساخت سفره شراب را ترک کرد و با پای برهنه بیرون دوید تا خود را به مرد ناشناس برساند دوان دوان خودش را به موسی بن جعفرعليهم‌السلام رسانید و عرض کرد : آقای من ! از خدا و از شما معذرت می خواهم آری من بنده خدا بوده و هستم ، لیکن بندگی خودم را فراموش کرده بودم بدین جهت ، چنین گستاخانه معصیت می کردم ولی اکنون به بندگی خود پی بردم و از اعمال گذشته ام توبه می کنم آیا توبه ام قبول است ؟ حضرت فرمود : آری خدا توبه ات را قبول می کند از گناهان خود خارج شو و معصیت رابرای همیشه ترک کن

آری بشر حافی توبه کرد و در سلک عابدان و زاهدان و اولیای خدا در آمد و به شکرانه این نعمت ، تا آخر عمر با پای برهنه راه می رفت(29)

طبیب مسلمان شد یا نه ؟

وقتی بشر حافی مریض شد ؛ همان مرضی که بر اثر آن فوت کرد دوستان و اطرافیانش در کنار بالینش جمع شده ، گفتند : باید ادرارت را به ط ب یب نشان دهیم تا راهی برای علاج بیابد

گفت : من در پیشگاه طبیبم ، هر چه بخواهد با من می کند

گفتند : این کار باید حتما انجام شود

گفت : مرا رها کنید ، طبیب واقعی مریضم کرده است

دوستان بشر اصرار ورزیده ، گفتند : طبیبی است نصرانی که بسیار حاذق و ماهر است بشر وقتی دید که دست بردار نیستند به خواهرش گفت :

فردا صبح ادرارم را برای آزمایش به آنها بده

فردا که ادرارش را پیش طبیب بردند ، نگاهی به آن کرد و گفت : حرکت دهید ، حرکت دادند ، گفت : بر زمین بگذارید ، گذاردند سپس گفت : حرکت دهید ، دستور داد تا سه مرتبه این کار را کردند یکی از آنها گفت :

در مهارت تو بیش از این شنیده بودیم که سرعت تشخیص داری ، ولی حالا می بینیم چند مرتبه حرکت می دهی و به زمین می گذاری ؟ !

طبیب گفت : به خدا سوگند در مرتبه اوّل فهمیدم ولی از تعجّب ، عمل را تکرار می کنم ، اگر این ادرار از نصرانی است متعلق به راهبی است که از خوف خدا کبدش فرسوده شده و اگر از مسلمان است ، قطعا از بشر حافی می باشد

گفتند : همانطور که تشخیص دادی از بشر است همین که طبیب نصرانی این حرف را شنید ، مقراضی (قیچی ) گرفت و زنار خود را پاره کرد و گفت :

اءشهد ان لا اله الا الله و اءن محمدا رسول الله

رفقای بشر با عجله پیش او آمدند تا بشارت اسلام آوردن طبیب را به او بدهند ، همین که چشمش به آنها افتاد گفت : طبیب اسلام آورد یا نه ؟ جواب دادند : آری ولی تو از کجا خبردار شدی ؟ گفت : وقتی شما رفتید ، مرا خواب گرفت در عالم خواب یک نفر به من گفت : به برکت آبی که برای طبیب فرستادی آن مرد مسلمان شد و ساعتی نگذشت که بشر از دنیا رفت(30)

توبه شعوانه

در بصره زنی بود عیاش و خوشگذران به نام شعوانه که نام هیچ مجلس فسادی از او خالی نبود از راههای نامشروع مال و ثروت زیادی جمع آوری کرده ، و کنیزانی را در خدمت گرفته بود روزی با چند کنیزک از کوچه ای گذر می کرد ، به در خانه مردی صالح که از زهاد و وعاظ آن عصر بود رسید ، خروش و فریادی شنید که از آن خانه بیرون می آمد گفت : در بصره چنین ماتمی هست و ما را خبر نیست ! کنیزکی را به اندرون فرستاد تا ببیند چه خبر است او داخل خانه رفت و مدتی گذشت و بیرون نیامد کنیز دیگری فرستاد ، که بعد از مدتی از او هم خبری نشد

شعوانه با خود گفت : در این کار سری است ، این ماتم مردگان نیست که برپاست ، این ماتم زندگانست ، این ماتم بدکاران است ، این ماتم مجرمان است ، این ماتم عاصیان و نامه سیاهان است ، خوب است خودم به اندرون روم ببینم چه خبر است ، وقتی داخل خانه شد آن مرد عابد صالح را دید که در بالای منبر این آیات را تفسیر می کند که :

اذا راتهم من مکان بعید سمعوا لها تغیظا و زفیرا ، و اذا القوامنها مکانا ضیقا مقرنین دعوا هناللک ثبورا ، لا تدعوا الیوم ثبورا واحدا وادعوا ثبورا کثیرا

چون آتش دوزخ آنان را از مکانی دور ببیند ، خروش و فریاد خشمناکی دوزخ را از دور به گوش خود می شنوند ، و چون آن کافران را در زنجیر بسته بر مکان تنگی از جهنم در افکنند ، در آن حال همه فریاد و واویلا از دل برکشند ، به آنها عتاب شود که امروز فریاد حسرت و ندامت شما یکی (دو تا) نیست بلکه بسیار از این آه و واویلاها باید از دل بر کشید. (31)

این کلمات چنان بر قلب شعوانه نشست که شروع به گریه کرد و گفت : ای شیخ من یکی از روسیاهان درگاهم ، گناهکار و مجرمم ، آیا اگر توبه کنم حق تعالی مرا می آمرزد ؟ شیخ گفت : خداوند گناهان تو را آمرزد اگر چه به اندازه گناهان شعوانه باشد

گفت : ای شیخ شعوانه منم اگر توبه کنم خدا مرا می آمرزد ؟ گفت : خداوند تعالی ارحم الرحمین است ، البته اگر توبه کنی آمرزیده می شوی شعوانه از کارهای بد خود دست برداشت و توبه کرد ، به صومعه ای رفت ، و مشغول عبادت شد ، مدام در حالت ریاضت و سختی بود بنحوی که بدنش گداخته شد ، گوشتهای بدنش آب گردید و به نهایت ضعف و نقاهت رسید

روزی نظری به وضع و حال خود انداخت ، خود را بسیار ضعیف و نحیف دید ، گفت : آه آه در دنیا به این حال و روز افتادم ، نمی دانم در آخرت چگونه خواهم بود ؟ ! ندایی به گوشش رسید که : دل خوش دار و ملازم درگاه باش ، تا ببینی روز قیامت حال تو چگونه خواهد بود. (32)


5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26

27

28

29

30

31

32

33

34

35

36

37

38

39

40

41

42

43

44

45