امام مهدی علیه السلام از ولادت تا ظهور

امام مهدی علیه السلام از ولادت تا ظهور0%

امام مهدی علیه السلام از ولادت تا ظهور نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

امام مهدی علیه السلام از ولادت تا ظهور

نویسنده: سيد محمد كاظم قزوينى
گروه:

مشاهدات: 44079
دانلود: 3557

توضیحات:

امام مهدی علیه السلام از ولادت تا ظهور
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 199 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 44079 / دانلود: 3557
اندازه اندازه اندازه
امام مهدی علیه السلام از ولادت تا ظهور

امام مهدی علیه السلام از ولادت تا ظهور

نویسنده:
فارسی

چاره انديشى

شخصيتهاى بزرگ شيعه گرد آمدند و براى چاره انديشى و يافتن راه نجات از دامى كه سر راه آنان گسترده شده بود به گفت و شنود نشستند و پس از گفتگوى طولانى، ده تن از شايستگان و پارسايان خويش را برگزيدند و آنگاه از ميان آن ده نفر، سه نفر را انتخاب كردند و مقرر شد كه هر كدام يكى از شبهاى سه گانه را كه مهلت گرفته اند به بيابان روى آورد و در تاريكى شب، نيايشگرانه، خداى خويش را فرا خوانده و حضرت مهدىعليه‌السلام را براى نجات از آن مشكل بزرگ، به فريادرسى بطلبند.

درخشش خورشيد در شب تار

شب نخست يكى از آنان با قلبى لبريز از ايمان و محبت، رو به صحرا آورد و عبادت خدا كرد و فريادرس طلبيد، اما نه به ديدار حضرت مهدىعليه‌السلام مفتخر گرديد و نه براى حل مشكل راهى آورد.

شب دوم نيز بسان شب اول، ديگر رفت و با دست تهى برگشت....

شب سوم و آخرين شب از راه رسيد و سومين نفر كه پروا پيشه ترين و انديشمندترين آنان بود و (محمد بن عيسى) نام داشت با سر و پاى برهنه و چشمانى اشكبار، روى به بيابان نهاد... و سر به دعا و نيايش و توسل به امام عصرعليه‌السلام پرداخت.

آن انديشمند پروا پيشه، ساعتها در اوج نيايش و راز و نياز بود. با ديدگانى اشكبار سالار خويش را به فريادرسى مى خواند و از آن گرامى مى خواست تا شيعيانش را از آن خطر سهمگين و ورطه هولناك نجات بخشد.

آخرين ساعتها از راه مى رسيد و او در اوج سوز و گداز و شور و حال بود كه بناگاه كعبه مقصود آمد و با نواى دلنواز خودش، او را با نام و نشان ندا داد كه:

(اى محمد بن عيسى! چرا تو را به اين حال و اينگونه مى بينم؟

چرا سر به بيابان نهاده اى؟)

(محمد بن عيسى) كه حضرت مهدىعليه‌السلام را نشناخته بود حاضر نشد خواسته اش را جز به سالار خويش بگويد.

به همين جهت آن گرامى فرمود: (خواسته ات را بگو! من همانم كه در پى او هستى! صاحب الاءمر! آرى! همو هستم.)

او گفت: (اگر شما گرامى باشيد، نياز به بيان نيست از داستان ما باخبرى.) امام مهدىعليه‌السلام فرمود: (آرى! همينگونه است! براى پاسخ يافتن به آن انار و نوشته روى آن و خنثى ساختن نقشه شرربار كينه توزان بدينجا آمده اى؟)

(محمد بن عيسى) پس از شنيد

اين جملات روح بخش، روى به سوى آن گرامى كرد و گفت: (آرى! سرورم! شما خوب مى دانيد چه مشكلى براى ما پيش آمده است، شما امام راستين و پناه ما هستى و بر حل اين معما و برطرف ساختن اين نقشه شوم دشمن توانايى و مى توانى به آسانى و سرعت اين بلا را از ما برطرف سازى.)

حضرت فرمود: (محمد بن عيسى! اين وزير كينه توز كه لعنت خدا بر او باد! در خانه اش درخت انارى دارد. او پس از شكوفه زدن درخت، هنگامى كه انارهايش شروع به رشد نمود، قالب مخصوصى از گل، به صورت انار ساخت و آن را به دو نيم كرد و ميان آن را تهى ساخت و در درون هر يك از دو نيم قالب گلى، واژه هاى مورد نظر خويش را تراشيد و آنگاه آن قالب را به صورت محكم و حساب شده اى بر انار كوچك رو به رشد بست. هنگامى كه انار كوچك بزرگ شد به تدريج پوست ظريف آن در درون آن كلمات جاى گرفت و واژه هاى مورد نظر بر پوست انار نگاشته شد.

فردا هنگامى كه به سوى امير رفتى، بگو: (پاسخ آورده ام! اما تنها در سراى وزير به عرض خواهم رسانيد.)

به همراه امير به خانه وزير به مجرد ورود به خانه به سمت راست خود بنگر، اطاقى در آنجاست كه درهايش بسته است، بگو: (در درون اين اطاق پاسخ خويش را به عرض خواهم رسانيد.)

وزير از گشودن درب آن اطاق سرباز مى زند، اما تو بايد اصرار كنى كه آنجا گشوده شود و بكوشى همراه وزير وارد اطاق گردى.

هنگاميكه وارد اطاق شدى بر ديوار آن كمد كوچكى نصب شده است و در درون آن كيسه اى مخصوص قرار دارد. به سوى كيسه برو و آن را بگشا كه آن قالب مخصوص را در درون آن خواهى يافت، قالب را بياور و انار را در درون آن بگذار، حقيقت روشن خواهد شد.)

معجزه ديگر

حضرت مهدىعليه‌السلام ادامه داد كه: (محمد بن عيسى! پس از آن با قوت و اعتماد به نفس به امير بگو كه: (دليل ديگر درستى و حقانيت راه ما و معجزه ديگر امام عصرعليه‌السلام اين است كه ما از درون آن انار خبر مى دهيم و آن اين است كه اگر شكسته شود جز دود و خاكستر در درون آن نيست. اينك! اگر مى خواهيد درستى اين خبر را بدانيد، به وزير دستور دهيد آن را بشكند.) كه اگر چنين كند دود و خاكستر درون آن، بر چهره و ريش او خواهد نشست.)

ديدار آن گرامى به پايان رسيد و (محمد بن عيسى) غرق در شادمانى و سرور به سوى شيعيان بازگشت تا نويد حل معما و خنثى شدن نقشه شوم دشمن را، به لطف امام عصرعليه‌السلام به آنان بدهد.

بامداد موعود فرا رسيد و شخصيتهاى سرشناس شيعه به سوى امير رفتند و جناب (محمد بن عيسى) با جديت تمام آنگونه كه آن گرامى دستور فرموده بود، همه را مو به مو اجرا كرد و واقعيت براى همه روشن گرديد.

امير پرسيد: (محمد بن عيسى! چه كسى تو را از واقعيت پشت پرده آگاه ساخت؟)

او پاسخ داد: (امام زمان ما و او كه حجت خدا بر مردم است.)

امير پرسيد: (امام شما كيست؟)

(محمد بن عيسى) امامان دوازده گانه را يكى پس از ديگرى براى او برشمرد تا به دوازدهمين آنان، حضرت مهدىعليه‌السلام رسيد.

پادشاه كه سخت تحت تأثير قرار گرفته بود گفت: (اينك! دستت را بده تا من نيز شهادت دهم كه خدايى جز يكتا نيست و محمد بنده برگزيده و پيام آور اوست. و گواهى دهم كه جانشين حقيقى و بلافصل او امیرمؤمنانعليه‌السلام است....)

و آنگاه به همه امامان پس از او اقرار و گواهى كرد و دستور داد وزير كينه توز و خيانتكار را اعدام كنند و از مردم بحرين، عذرخواهى كرد.

آرى! خواننده گرامى!... اين داستان شنيدنى در ميان مؤمنان بويژه مردم بحرين مشهور است و آرامگاه (محمد بن عيسى) در آنجا زيارتگاه مردم است.( ۳۵۶ )

۲. چرا مذهب شيعه را برگزيدم؟

از عالم گرانمايه، (شيخ على رشتى) كه از علماى بزرگ و پرواپيشه نجف اشرف در روزگار خويش بود، آورده اند كه: از شهر مقدس كربلا عازم نجف بودم كه از راه (طويرج)( ۳۵۷ ) سوار بر قايق، حركت كرديم.

در ميان قايق يا كشتى كوچك ما، گروهى به بازى و سرگرميهاى دور از ادب و نزاكت مشغول بودند، اما مردى به همراه آن گروه بود كه در بازيهاى سبك و بى ادبانه آنان شركت نمى جست و تنها در خوردن غذا با آنان رفاقت مى كرد و ادب و اخلاق انسانى را رعايت مى نمود. دوستانش او را به تمسخر مى گرفتند و به او زخم زبان مى زدند و گاه مذهب و راه و رسم دينى او را، مورد طعن و استهزاء قرار مى دادند.

از او پرسيدم كه: چرا از همراهان خويش دورى مى جويد و با آنان همراه و همگام نيست؟

پاسخ داد: (اينان همه از بستگان و نزديكان من هستند و در مذهب از اهل سنت مى باشند. پدرم نيز سنى مذهب است امام مادرم اهل ايمان و تقوا مى باشد و از پيروان خاندان وحى و رسالت و خودم نيز از نظر مذهب از گروه پدرم بودم، اما خداوند بر من نعمتى گران ارزانى داشت و به بركت سالارم حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام شيعه شدم.)

يا اباصالح!

از او دليل شيعه شدن و سبب هدايتش را پرسيدم.

گفت: (نام من (ياقوت) است و (روغن فروش) مى باشم كه در (حله) تجارت مى كنم.

يك بار براى خريد روغن از شهر حله به مناطق اطراف رفتم و پس از خريد مقدار بسيارى روغن به همراه كاروانى ناآشنا به سوى شهر خويش حركت كردم. شب هنگام در ميانه راه در نقطه اى بار انداختم و براى استراحت توقف كرديم. بامداد آن شب، هنگامى كه از خواب بيدار شدم ديدم كاروان رفته و مرا وانهاده است.

در پى كاروان به راه افتادم و راه از بيابانهاى خشك و خالى مى گذشت، از بيابانهايى خطر خيز و ناهموار و ناامن، راه را گم كردم. سرگردان و هراسان از خطر و فشار تشنگى در آن بيابان، گرفتار آمدم.

هنگامى كه دستم از همه وسايل عادى قطع شد، در اوج گرفتارى و نااميدى دست توسل به دامن خلفا زدم و از آنان كمك خواستم، اما خبرى نشد.

گذشته ام بسان برقى از نظرم عبور كرد. به يادم آمد كه گاه از مادرم مى شنيدم كه مى گفت: (پسرم! دوازدهمين امام ما شيعيان، زنده است و كنيه اش (اباصالح) مى باشد و اوست كه گمشدگان را، ارشاد، بى پناهان را، پناه و ناتوانان را، يارى مى كند.)

با خداى خويش پيمان بستم كه اگر اين امام راستين و گرانمايه، پناهم دهد و مرا از ورطه هلاكت نجات بخشد به پيروى از مذهب شيعه مفتخر گردم و در همان حال به خداى روى آوردم و با قلبى لبريز از اخلاص و ايمان از پرده دل ندا دادم كه:

يا اباصالح!

شگفتا كه ديدم بزرگ مردى در كنار من ايستاده و با من همراه شد. خوب نگاه كردم، ديدم عمامه سبز بر سر دارد و باشكوه و عظمتى وصف ناپذير، راه را به من نشان داد به من دستور داد كه به پيروى از خاندان وحى و رسالت كمر همت ببندم و به مذهب شيعه ايمان آورم و فرمود: (اينك به روستايى خواهى رسيد كه همه مردم آن شيعه هستند، از همين جا برو!)

به او گفتم: (سرورم! آيا تا روستايى كه نشان داديد همراهى نمى فرماييد؟)

پاسخ داد:

لا!... لانه قد استغاث بى الان الف انسان فى اطراف البلاد و اريد ان اغيثهم.

يعنى: نه!... چرا كه الان انسانهاى بى شمارى با راز و نياز به بارگاه خدا از من كه بنده خدا و حجت او هستم، كمك مى خواهند و من مى روم تا آنان را مدد كنم.

و آنگاه رفت و از نظرم ناپديد شد.

اندكى راه آمدم و به روستايى رسيدم كه فاصله بسيارى از منزلگاه ديشب كاروان داشت و من راه را همانجا گم كرده بودم. وارد روستا شدم و در آنجا به استراحت پرداختم كه آن كاروانيان تازه پاس از يك شبانه روز، به آنجا رسيدند.

آرى! به شهر (حله) آمدم و به خانه عالم گرانمايه آيت الله آقاى قزوينى رفتم( ۳۵۸ ) و داستان شگفت انگيز خود را به او گفتم و از آن مرد علم و ايمان مسايل و مفاهيم مذهبى و برنامه هاى دينى خويش را طبق مذهب خاندان وحى و رسالت آموختم.( ۳۵۹ )

۳. اسماعيل! شفا يافتى و رستگار شدى!

از مرحوم (شمس الدين) فرزند (اسماعيل هرقلى)( ۳۶۰ ) آورده اند كه: پدرش در جوانى، دچار بيمارى و زخم شديد و عفونى در ران چپ خود شد كه او را سخت در فشار قرار داده و زندگيش را به خطر افكنده بود.

اين زخم چركين، در فصل بهار، بويژه، شكافته مى شد و خود و چرك از آن جريان مى يافت.

او از شدت ناراحتى از روستاى خويش حركت كرد و به سوى (حله) آمد و نزد سيد گرانقدر آقاى رضى الدين (على بن طاووس) رفت و از درد و رنج و بيمارى خويش به او شكايت برد.

سيد، پزشكان شهر را براى معاينه او دعوت كرد و آنان پس از تلاش بسيار گفتند: (جراحى پاى او بسيار خطرناك است و نتيجه مثبت آن را در برابر خطرش، اندك و ناچيز.)

او به همراه (سيد) به بغداد آمد و در آنجا نيز به پزشكان ماهر و حاذق مراجعه نمود و آنان نيز پس از معاينات دقيق، همان نظر پزشكان حله را باز گفتند.

بيمار، سرخورده و نوميد به شهر تاريخى و مقدس سامرا رفت تا در آنجا به كعبه مقصود و قبله موعود، توسل جويد و شفاى بيمارى سخت و علاج ناپذيرش را از او بخواهد.

پس از گذراندن چند روز در سامرا، به نهر (دجله) رفت و پاى خويش را كه به دليل جريان خون و چرك آن زخم و دمل چركين، آلوده بود شستشو داد و لباس تميز و جديدى به تن كرد و بازگشت. در ميانه راه به چهار سوار برخورد كرد كه يكى از آنان لباس ويژه بزرگان و علماى دينى را به تن و نيز نيزه اى به دست داشت. همه پياده شدند و سه نفر از آن گروه در دو سوى راه ايستادند و به بيمار سلام گفتند و آن شخصيت پرشكوهى كه گويى سالار آنان بود به طرف بيمار آمد و گفت:

(انت غدا تروح الى اءهلك؟)

يعنى: اسماعيل! تو فردا به سوى خاندان و روستاى خود باز مى گردى؟

اسماعيل پاسخ داد: (آرى! سرورم!)

فرمود: (پس بيا جلو تا زخم پايت را ببينم.)

(اسماعيل) پيش رفت و آن شخصيت پرشكوه دست مبارك و شفابخش را بر پاى او نهاد و همينطور كشيد تا به نقطه زخم و درد رسيد و آنجا را اندكى فشرد و آنگاه بر مركب خويش سوار شد.

يكى از آنان گفت: (اءفلحت يا اسماعيل!)

يعنى: اسماعيل! شفا يافتى و رستگار شدى.

تو را رها نمى كنم

اسماعيل از اينكه آنان، او را به نام و نشان مى شناختند، شگفت زده شد، اما از عنايت آنان و شفا يافتن زخم علاج ناپذير پايش به دست شفابخش آن حضرت، غفلت كرد و تنها در پاسخ آنان تشكر كرد كه:

(أفلحنا و أفلحتم ان شاء الله!)

يعنى: خداى، ما و شما را رستگار گرداند.

يكى از آن سواران گفت: (نشناختى؟ اين امام عصرعليه‌السلام است!) و اشاره به آن شخصيت پرشكوهى كرد از زخم پاى اسماعيل پرسيد.

ديگر اسماعيل بيدار شد، به سرعت خود را به آن شهسوار شفابخش رسانيد و پاى او را كه در ركاب بود در آغوش كشيد و بوسه باران ساخت.

امام عصرعليه‌السلام با يك دنيا مهر و محبت فرمود: (اسماعيل! بازگرد!)

پاسخ داد: (سالارم! تو را رها نمى كنم و از تو جدا نمى گردم.)

بار ديگر فرمود: (صلاح تو در اين است كه بازگردى!)

اسماعيل بار ديگر پاسخ داد: (بخدا از تو جدا نمى شوم.)

كه يكى از آن سواران پيش آمد و گفت: (اسماعيل! آيا زيبنده است كه حضرت مهدىعليه‌السلام دو بار به تو دستور دهد بازگرد و تو امام خويش را مخالفت كنى؟ درست است؟)

اسماعيل ديگر باز ايستاد و ركاب حضرت را رها كرد.

امام عصرعليه‌السلام به او گفت: (به بغداد كه بازگشتى حاكم عباسى( ۳۶۱ ) تو را احضار خواهد كرد. هنگامى كه نزد او رفتى و چيزى به تو داد نپذير و نزد فرزند ما (رضى) برو تا برايت حوله اى بر (على بن عوض) بنويسد، من به او سفارش مى كنم هر چه خواستى به تو بدهد.)

آنگاه امام عصرعليه‌السلام و يارانش او را تنها نهادند و به راه خويش ادامه دادند و اسماعيل به مرقد منور امام هادى و عسكرىعليه‌السلام رسيد و با برخى از مردم كه در آنجا بودند روبرو شد و از آنان در مورد آن چهار سوار پرسيد.

آنان پاسخ دادند: (شايد آنان از شخصيتهاى بزرگ منطقه و صاحب نعمت و ثروت و امكانات همين منطقه باشند.)

اسماعيل گفت: (نه! بلكه امام عصرعليه‌السلام و سه نفر از يارانش بودند.)

گفتند: (آيا زخم و بيمارى پاى خويش را هم به او نشان دادى؟)

پاسخ داد: (آن بزرگوار با دست شفابخش خود پايم را گرفت و فشرد.)

و آنگاه اسماعيل پاى خويش را گشود و اثرى از آن زخم چركين و بيمارى علاج ناپذير نيافت. شك و ترديد به او دست داد كه نكند پاى ديگرش بوده به همين جهت آن پاى را هم برهنه ساخت و معاينه كرد، اثرى از آن زخم و بيمارى نيست. مردم به سوى او هجوم بردند و پيراهنش را به عنوان تبرك پاره پاره كردند.

آيا تو شفا يافته اى؟

مأمورى از سوى استبداد حاكم به سوى (اسماعيل هرقلى) آمد و از نام و مشخصات و تاريخ حركت او از بغداد براى زيارت به سامرا، پرس و جو نمود و جوابهايى را كه او داد، همه را براى گزارش به بغداد، به دقت نوشت.

پس از يك روز، اسماعيل از شهر مقدس سامرا حركت كرد و راه بغداد را در پيش گرفت. به بغداد رسيد، ديد انبوه مردم در خارج از شهر و كنار پل اجتماع نموده و هر كس مى رسد از نام و نشان و مبداء حركتش مى پرسند.

هنگامى كه اسماعيل رسيد از او نيز همچون ديگر مسافران از نام و نشانش پرسيدند و هنگامى كه او را شناختند موج جمعيت، گردش را گرفتند و پيراهنش را به منظور تبرك ذره ذره كردند و بردند و كار به جايى رسيد كه از فشار و هجوم مردم جانش به خطر افتاد.

(سيد بن طاووس) و گروهى به همراه او، به استقبال (اسماعيل هرقلى) آمدند و مردم را پراكنده ساختند، هنگامى كه (سيد) او را ديد فرمود: (اسماعيل! آيا تو شفا يافته اى؟)

پاسخ داد: (آرى!)

سيد گرانقدر را از مركب پياده شد و ران پاى اسماعيل را برهنه ساخت، اما اثرى از آن زخم چركين و عميق نيافت، از شور و شوق بيهوش شد.

هنگامى كه به خود آمد به همراه اسماعيل و با ديدگانى از شور و شوق گريان نزد وزير آمدند و سيد گفت: (اين برادر من و محبوبترين مردم در نظر من است.)

وزير داستان او را پرسيد و خودش، از اول تا آخر بيان كرد. پزشكان بغداد را كه چندى پيش به دستور (سيد بن طاووس) پاى (اسماعيل) را معاينه نموده بودند و تنها راه معالجه را، بريدن پا اعلان كرده و آن را نيز بسيار خطرناك توصيف نموده، همه را احضار كردند.

وزير از آنان پرسيد: (شما اين مرد را ديده ايد؟)

گفتند: (آرى!) و جريان زخم عميق و چركين پاى او و ديدگاه خود را باز گفتند.

پرسيد: (اگر آن زخم عميق جراحى مى گشت، به نظر شما چند روز براى بازيافت سلامت لازم بود؟)

پاسخ دادند: (دو ماه و تازه، جاى آن زخم و جراحى هم به صورت حفره اى باقى مى ماند و در آن موضع مويى نمى روييد.)

وزير پرسيد: (شما پزشكان، چند روز پيش اين بيمار را معاينه كرديد؟)

گفتند: (ده روز پيش.)

وزير، لباس اسماعيل را از روى پايش كنار زد و گفت: (بياييد! معاينه كنيد!)

همگى نگريستند اما اثرى نيافتند.

يكى از پزشكان فريادى از پرده دل بركشيد كه: (اين، كار مسيحعليه‌السلام است! كار پزشك نيست.)

وزير گفت: (نه! اگر شما مى پذيريد كه كار پزشكان نيست ما خود خواهيم شناخت كار كيست.)

از شما هرگز!

آنگاه سردمدار رژيم عباسى، (مستنصر)، (اسماعيل هرقلى) را به حضور طلبيد و جريان را از خودش پرسيد و او نيز همانگونه كه اتفاق افتاده بود گزارش كرد كه خليفه دستور داد هزار دينار به او هديه كنند.

پول را آوردند و خليفه گفت: (اسماعيل! به شكرانه شفا گرفتن و بهبود، اين پول را بگير و در راه خدا انفاق نما.) پاسخ داد: (من جرأت گرفتن يك دينار آن را ندارم.)

خليفه با شگفتى پرسيد: (از چه كسى جرأت ندارى؟)

گفت: (از همان شفابخشى كه مرا نجات داد، چرا كه او فرمود از شما چيزى نپذيرم.)

خليفه خودكامه عباسى گريست و اندوهگين شد و اسماعيل بى آنكه چيزى از او بپذيرد از كاخ شومش بيرون آمد.

آرى! (شمس الدين) فرزند (اسماعيل هرقلى) مى گويد: (من هم خوب به پاى پدرم نگريستم، نه تنها اثرى از زخم در آن نديدم بلكه بسان پاى سالم موهاى آن نيز روييده بود.)( ۳۶۲ )

۴. داستان ابو راحج

در شهر تاريخى (حله) ستمكارى بنام (مرجان صغير) حكم مى راند كه بطور آشكار به خاندان وحى و رسالت و پيروان آنان، دشمنى مى ورزيدند و در همان زمان، مردى بنام (ابو راحج) مى زيست كه به خاندان وحى و رسالت مهر مى ورزيد و از دشمنان آنان بيزارى مى جست.

روزى جاسوسان و بدانديشان، به حاكم خودكامه خبر بردند كه (ابو راحج) به برخى از صحابه پيامبر ناروا مى گويد و به خاندان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سخت مهر مى ورزد.

او، (ابو راحج) را احضار كرد و دستور شكنجه و شلاق او را صادر كرد. ماءمورانش آنقدر بر سر و صورت و بدن او زدند كه دندانهايش ريخت، سپس جلادانش زبان آن بيچاره را از كام بيرون كشيدند و با سوزن بزرگى آن را سوراخ كردند و پس از سوراخ نمودن بينى او، ريسمانى موئين از آن عبور دادند و او را در كوچه هاى حله گردانيدند و اشرار، پيكر رنجيده او را از هر سو هدف قرار دادند و تا مرز مرگ او را كتك زدند.

به حاكم گزارش دادند كه: (ابو راحج، بخاطر ضربات وارده، از پا افتاده و ديگر امكان گردانيدن او در كوچه هاى شهر نيست.)

دستور اعدام او را صادر كرد، اما برخى با اشاره به پيرى و پيكر درهم شكسته او، يادآور شدند كه: (اين زخمهاى بى شمارى كه بر او وارد آمده است، او را خواهد كشت و ديگر نيازى به اعدام او نيست.) و حاكم خودكامه نيز از اعدام او گذشت.

او را در همان حال رها كردند، خاندان و نزديكانش آمدند و او را به خانه بردند. اما بر اثر ضربات وحشيانه و شكنجه هاى هولناك، در چنان شرايط وخيمى بود كه هيچ كس در مرگ او ترديد نمى كرد و همه بر اين عقيده بودند كه او آخرين دقايق زندگى را سپرى مى كند؛ اما فرداى آن روز، او را ديدند كه سالم و پرنشاط، در بهترين حال و هوا به نماز ايستاده است. دندانهايش كه همه فرو ريخته بود سالم و بر جايش قرار گرفته و زخمهاى بى شمار پيكرش بهبود يافته و در بدن او اثرى از شكنجه و آزار ديروز نيست.

مردم از اين رويداد شگفت انگيز بهت زده شدند و از او حقيقت جريان را خواستار شدند.

او گفت كه: در اوج درد و رنج و فشار به حضرت مهدىعليه‌السلام توسل جسته و از او طلب فرياد رسى نموده و بوسيله او به بارگاه خدا شتافته و آنگاه حضرت مهدىعليه‌السلام به خانه او وارد شده و خانه اش را نورباران ساخته است.

آرى! ابو راحج مى گويد: (امام عصرعليه‌السلام ، دست گره گشا و شفابخش خويش را بر چهره ام كشيد و فرمود:

أخرج! و كد على عيالك فقد عافاك الله تعالى!

يعنى: برخيز! و از خانه بيرون برو و براى اداره زندگى خود و خانواده تلاش كن. خداوند نعمت صحت و سلامت را دگر بار، به تو ارزانى داشت.

و اينك ملاحظه مى كنيد كه از سلامتى كامل برخوردارم.)

(شمس الدين محمد بن قارون) كه اين روايت را آورده است، او را در حالى ديد كه طراوت جوانى بسوى او بازگشته و چهره اش گندمگون و دلنشين شده و قامتش برافراشته و معتدل گرديده است.

خبر عنايت امام عصرعليه‌السلام در شهر (حله) پخش شد و حاكم بيدادگر او را احضار كرد. او كه ديروز ابو راحج را بر اثر ضربات وارده و شكنجه هاى هولناك ماءمورانش با چهره اى ورم كرده و... ديده بود، هنگامى كه او را صحيح و سالم و با نشاط و پرطراوت ديد و نگريست كه هيچ اثرى از زخمهاى عميق و بى شمار ديروز در پيكرش نيست، سخت به وحشت افتاد و راه روش ظالمانه خويش را با پيروان اهل بيتعليهم‌السلام تغيير داد و رفت كه ديگر با آنان به گونه اى عادلانه و انسانى رفتار نمايد.

ابو راحج پس از افتخار ديدار حضرت مهدىعليه‌السلام گويى جوانى ۲۰ ساله بود و شگفت انگيز اين بود كه تا پايان عمر همان طراوت و نشاط جوانى را با خود داشت.( ۳۶۳ )

۵. قضيه مقدس اردبيلى

مرحوم علامه مجلسى از گروهى و آنان نيز از سيد بزرگوار، جناب (مير علام) آورده اند كه:

شبى در ساعتهاى آخر شب در صحن مطهر امیرمؤمنانعليه‌السلام بودم ديدم كه در خلوت شب، مردى بسوى مرقد منور در حركت است. به او نزديك شدم ديدم عالم پروا پيشه مقدس اردبيلى است. خود را به او نشان ندادم و بطور مخفيانه به مراقب او نشستم.

او به درب حرم مطهر كه بسته بود رسيد، اما با رسيدن او بطور شگفت انگيزى درب گشوده شد و او وارد حرم گرديد. گوش دادم ديدم گويى با كسى به گفتگو پرداخته است و آنگاه از حرم خارج گرديد و پس از خروج او، دربها بصورت نخست بسته شد.

(مقدس اردبيلى) به سوى مسجد كوفه حركت كرد و من نيز بطورى كه او مرا نبيند، از پى او روان شدم. او وارد مسجد و بسوى محرابى كه شهادتگاه امیرمؤمنانعليه‌السلام بود، راه افتاد. خود را به محراب رسانيد و مدتى در آنجا درنگ كرد، سپس به سوى نجف بازگشت و من نيز به دنبال او سايه به سايه آمدم.

در ميانه راه به من سرفه دست داد و آن جناب به حضور من توجه يافت و فرمود: (مير علام! تو هستى؟)

پاسخ دادم: (آرى!)

گفت: (اينجا چه مى كنى؟)

پاسخ دادم: (من از همان لحظات ورود شما به حرم مطهر امیرمؤمنانعليه‌السلام تا كنون به شما بوده ام و اينك شما را به مقام شامخ صاحب آن قبر سوگند مى دهم كه از آنچه از آغاز تا انجام برايتان پيش آمده است مرا با خبرسازى.)

گفت: (اگر تعهد كنى تا زنده هستم آن را نزد خويش نگاهدارى و به كسى نگويى حقيقت را به تو مى گويم.)

من تعهد اخلاقى سپردم.

گفت: (من در برخى مسايل پيچيده علمى و فقهى مى انديشيدم، تصميم گرفتم كنار مرقد امیرمؤمنانعليه‌السلام حاضر گردم و از آن روح بلند و ملكوتى بخواهم مشكل فقهى و علمى مرا پاسخ گويد.

هنگامى كه به درب حرم رسيدم، دربها گشوده شد. وارد شدم و با همه وجود، صميمانه از خدا خواستم كه سالارم، امیرمؤمنانعليه‌السلام مرا پاسخ دهد، درست در اين هنگام بود كه ندايى از جانب قبر مطهر شنيدم كه فرمود: امشب به مسجد كوفه برو، سؤال خود را از قائم آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بپرس، چرا كه او امام زمان تو است.)

به سرعت بسوى مسجد كوفه شتافتم و نزديك محراب رفتم و از حضرت مهدىعليه‌السلام كه در آنجا به نيايش نشسته بود، مسايل خويش را پرسيدم و او پاسخ مرا با كرامت وصف ناپذيرى داد و اينكه به خانه خويش باز مى گردم.)( ۳۶۴ )

۶. داستان شيخ محمد حسن

مرحوم (محدث نورى) در كتاب خويش (جنة المأوى)( ۳۶۵ ) از برخى علماى بزرگ حوزه علميه نجف آورده است كه: در آنجا يك دانشجوى علوم اسلامى بود، بنام (شيخ محمد حسن سريره) كه از سه مشكل بزرگ رنج مى برد. اين سه مشكل عبارت بودند از:

۱- دچار درد سينه و بيمارى سختى بود كه خون از سينه اش مى آمد.

۲- به آفت فقر و تهيدستى گرفتار بود.

۳- دل در گرو مهر دخترى نهاده بود، اما خانواده دختر، به دليل فقر و بيماريش با ازدواج او موافقت نمى كردند.

هنگامى كه از همه جا ماءيوس و نوميد گرديد با خود عهد بست كه چهل شب چهارشنبه به مسجد كوفه( ۳۶۶ ) براى عبادت و نيايش برود چرا كه ميان مؤمنان مشهور بود كه اگر كسى چنين كند، به خواست خدا به ديدار امام عصرعليه‌السلام مفتخر خواهد شد.

بر اين اساس بود كه اين مرد، بدين برنامه همت گماشت بدان اميد كه به ديدار حضرت مهدىعليه‌السلام نايل آيد و سه مشكل خويشتن را با آن مشكل گشا و چاره ساز در ميان بگذارد.

آخرين شب چهارشنبه بود، شبى بسيار تيره و تار و سرد و طوفانى. باد تندى مى وزيد و او بر سكوى مسجد كوفه نشسته و غرق در غم و اندوه بود، چرا كه بخاطر جريان خون از سينه اش به هنگام سرفه، نمى توانست در داخل مسجد توقف كند و احترام طهارت مسجد و آن مكان مقدس را مى نمود و نيز در اين انديشه بود كه آخرين چهارشنبه كه چهلمين هفته بود كه فرا رسيد و او نتوانسته به ديدار آن كعبه مقصود نايل آيد و اين محروميت نيز غمى بزرگ بر غمهايش مى افزود.

او به نوشيدن قهوه عادت داشت به همين دليل آتشى برافروخت تا قهوه را رديف كند كه بناگاه در آن شب تاريك و خلوت، مردى را ديد كه بسوى او مى آيد، از اين رخداد، آزرده خاطر شد و با خود گفت: (اندكى قهوه به همراه دارم آن را هم اين بنده خدا خواهد نوشيد و برايم چيزى نخواهد ماند.)

خودش مى گويد: در اين فكر بودم كه آن مرد رسيد و مرا با نام و نشان صدا زد و به من سلام گفت، از شناخت او كه مرا با نام صدا زد تعجب كردم و گفتم: (شما از كدام قبيله مى باشيد؟ از قبيله فلان هستيد؟)

گفت: (خير!)

و من نام بسيارى از قبايل را آوردم و او مرتب گفت: (خير!) و از هيچ يك از اين عشيره ها نبود.

آنگاه او پرسيد: (چه مشكل و خواسته اى تو را به اينجا آورده است؟)

گفتم: (شما چرا از من در اين مورد مى پرسى؟)

گفت: (اگر به من بگويى چه زيانى به تو خواهد رسيد؟)

فنجانى پر از قهوه كردم و به او تقديم داشتم و او كمى از آن نوشيد، سپس فنجان را بازگردانيد و گفت: (شما بنوشيد.)

فنجان را گرفتم و تا آخرين قطره آن را نوشيدم، آنگاه گفتم: (حقيقت اين است كه من دچار فقر و تنگدستى بسيار سختى هستم، از سوى ديگر به بيمارى علاج ناپذيرى گرفتارم كه به هنگام سرفه، خون از سينه ام مى آيد و ديگر اينكه به بانويى دل بسته ام و مى خواهم با او پيمان زندگى مشترك ببندم، اما بخاطر دو مشكلم خانواده اش موافقت نمى كنند.

برخى از روحانيون مرا سرگرم ساختند و گفتند اگر چهل هفته و هر هفته شب چهارشنبه به مسجد كوفه بيايم و خواسته هايم را به بارگاه خدا برم و دست توسل به دامان پربركت امام عصرعليه‌السلام بزنم، خواسته هايم برآورده شده و مشكلات سخت زندگيم، حل خواهد شد. من نيز رنج و خستگى اين چهل شب را به جان خريدم و اينك آخرين شب فرا رسيده است، اما نه آن گرامى را ديده ام و نه به خواسته هاى خود رسيده ام.)

من گله مى كردم و در اوج بى توجهى به آن بزرگوار بودم كه رو به من كرد و فرمود: اءما صدرك فقد براء، و أما المرأة فستتزوج بها قريبا، و أما الفقر فلا يفارقك حتى الموت.

يعنى: شيخ محمد! اينك سينه ات خوب شده و ديگر از بيماريت اثرى نخواهى يافت و آن بانوى مورد علاقه ات نيز، بزودى به وصالش خواهى رسيد، اما فقر و تهيدستى همراهت خواهد بود.

شگفتا! وقتى به خود آمدم ديدم سينه ام شفا يافته و پس از يك هفته با بانوى مورد علاقه ام ازدواج كردم، اما همانگونه كه فرمود، تهيدستى هنوز همراه من است، مصلحت آن را نمى دانم.( ۳۶۷ )

۷. آيت الله قزوينى

مرحوم محدث نورى در كتاب خويش سه داستان، از ديدار عالم گرانقدر (آيت الله سيد مهدى قزوينى) را با حضرت مهدىعليه‌السلام آورده است كه ما دو ديدار آن را، به نقل از فرزندش كه يكى از صلحا و شايستگان شهر (حله) بنام (على) آورده است، بطور فشرده ترسيم مى كنيم.

نامبرده آورده است كه: روزى از خانه ام، به سوى خانه آيت الله سيد مهدى قزوينى به راه افتادم، به هنگام عبور از كوچه ها به مرقد (سيد محمد) معروف به (ذى الدمعه) فرزند زيد بن على بن الحسينعليه‌السلام رسيدم. اين مرقد منور بطرف كوچه پنجره اى داشت كه به هنگام عبور، ديدم مرد پر شكوه و خوش چهره اى كنار پنجره مرقد، ايستاده و بر روح (سيد محمد) فاتحه تلاوت مى كند. من نيز ايستادم و فاتحه خواندم و پس از پايان فاتحه، بر آن مرد بزرگ سلام گفتم و او جوابم را داد و گفت: (على! تو به خانه سيد مهدى قزوينى و براى ديدار او مى روى؟)

گفتم: (آرى)!

گفت: (پس بيا با هم برويم!)

در ميان راه به من گفت (على! بر ضرر و زيان مالى كه امسال به تو رسيده است اندوهگين مباش، چرا كه تو مردى هستى كه خداوند تو را با ارزانى داشتن نعمت مالى آزموده و تو را سپاسگزار و حق شناس و ادا كننده حقوق اموال خود، يافته است. آنچه را خدا بر تو واجب ساخته بود انجام دادى و مال چيزى است كه مى آيد و مى رود.)

على مى گويد: (من آن سال در تجارت زيان بزرگى كرده بودم و آن را به هيچ كسى نگفته بودم، اما هنگامى كه ديدم يك مرد بيگانه و ناشناس از ورشكستگى و ضرر بزرگ من در تجارت آگاه است، غم و اندوه سراسر قلبم را گرفت و فكر كردم كه خبر اين ضرر بزرگ منتشر شده و مردم فهميده اند، بطوريكه اين مرد بيگانه نيز از آن اطلاع يافته است. اما به هر حال گفتم: خداى را سپاس!)

ديدم ادامه داد كه: (على! آنچه از اموال تو بخاطر زيان در تجارت، از دستت رفت بزودى به دستت باز مى گردد و بدهى هايت پرداخت مى شود.)

هنگامى كه به بيت آيت الله قزوينى رسيديم، ايستادم و به آن مرد بزرگ گفتم: (سرورم! بفرماييد داخل! من اهل اين خانه هستم و شما ميهمان.)

او فرمود: (انا صاحب الدار.)

يعنى: من خود صاحب خانه هستم.

اما من بر او پيشى نگرفتم، بلكه او دست مرا گرفت و وارد خانه ساخت. در كنار خانه (سيد مهدى قزوينى) مسجدى بود، ما وارد آن مسجد شديم و ديديم گروهى از دانشجويان علوم اسلامى در انتظار آمدن (سيد) براى تدريس هستند.

آن مرد بر جايگاه خاص (سيد) نشست و كتاب (شرايع) را كه در آنجا بود برگرفت و گشود و بر ورقهايى كه آيت الله قزوينى برخى نكات را نوشته بود نظاره كرد و برخى مسايل را خواند.

در اين هنگام (سيد) وارد شد و ديد كه آن مرد بزرگ بر جايگاه او نشسته است به او خوش آمد گفت و او پا با ورود (سيد) از جايگاه او كنار رفت، اما سيد با اصرار آن مرد پرشكوه را در جاى خودش نشانيد.

خود آيت الله (قزوينى) در اين مورد مى گويد: (من او را مردى بسيار پر شكوه و زيباروى ديدم، بسوى او رفتم و از حال او جويا شدم، اما گويى از او شرمنده شدم كه از نام و وطنش بپرسم.)

به هر حال، (سيد) درس خود را طبق برنامه روزانه آغاز كرد و آن ميهمان نيز كه خود را صاحب خانه خوانده بود، در مسايلى كه (سيد) طرح مى كرد پرس و جو و چون و چرا را آغاز كرد.

يكى از دانشجويان علوم دينى كه كم سن و سال و كم تجربه مى نمود، به او گفت: (اين بحث به شما ربطى ندارد، لطفا سكوت كنيد تا بحث ادامه يابد!) كه او تبسم كرد و ساكت شد.

پس از پايان بحث آيت الله قزوينى از او پرسيد: (از كجا به شهر (حله) آمده ايد؟)

پاسخ داد: (از شهر سليمانيه.)

آيت الله پرسيد: (چه زمانى از سليمانيه خارج شده ايد؟)

پاسخ داد: (ديروز!)

و افزود كه: (نجيب پاشا آنجا را فتح كرد و پيروزمندانه وارد شهر گرديد و احمد پاشا را كه بر دولت عثمانى شوريده بود، دستگير كرده است.)( ۳۶۸ )

آيت الله قزوينى در اين مورد مى گويد: (من در مورد سخن او و اينكه چگونه خبر فتح سليمانيه به حكومت (حله) گزارش نشده است فكر مى كردم و به ذهنم نرسيد كه از آن مرد بزرگ بپرسم كه چگونه با وجود اينكه ديروز از (سليمانيه) حركت كرده است و فاصله آنجا تا (حله) حدود ۴۰۰ كيلومتر است، امروز به (حله) رسيده است؟)

آنگاه آن مرد بزرگ آب خواست، يكى از خدمتگزاران بيت برخاست تا از ظرف ويژه اى كه گلين يا سفالين بود، براى او آب خوردنى بياورد كه فرمود: (از آنجا نه! چرا كه در آن حيوانى مرده است.) وقتى به درون ظرف نگريست، ديد سوسمارى زهرآگين در آن مرده است. از ظرف ديگرى برايش آب آوردند. آن را نوشيد، آنگاه برخاست و آماده حركت شد كه آيت الله قزوينى نيز بپا خاست و او را بدرقه نمود.

پس از رفتن او (سيد) گفت: (چرا خبر او در مورد فتح سليمانيه را به آسانى پذيرفتيد؟)

همه به فكر رفتند كه (حاج على) همو كه پيش از همه او را در كنار مرقد (سيد محمد) ديده بود، همه آنچه را كه از او شنيده بود براى حاضران گفت و همگى در حالى كه حيرت و بهت زدگى همه را فرا گرفته بود، حركت كردند و به جستجوى او پرداختند و همه شهر را زير پا نهادند، اما آن مرد بزرگ را نيافتند. گويى به آسمان پر كشيد يا در زمين نهان شد.

آيت الله قزوينى پس از انديشه عميقى گفت: (مردم! بخداى سوگند كه او صاحب الاءمر بود.)

و عجيب اينكه پس از ده روز خبر فتح (سليمانيه) و دستگيرى (احمد پاشا) و... تازه (حله) و حاكم آن رسيد.( ۳۶۹ )

۸. در راه زيارت پيشواى شهيدان

داستان ديگرى را مرحوم (محدث نورى) از فرزند (آيت الله سيد مهدى قزوينى) آورده است كه او به نقل از پدر گرانقدرش مى گويد:

روز چهاردهم ماه شعبان، از شهر (حله) براى زيارت امام حسينعليه‌السلام به سوى كربلا حركت كردم، بدان اميد كه شب نيمه شعبان را، در آنجا باشم و سالار شهيدان را زيارت نمايم.

اما هنگامى كه به نقطه اى بنام (نهر هندى) رسيدم ديدم راه بندان است و همه زائران در آنجا مانده اند، چرا كه به آنان گزارش شده است كه عشيره (عنيزه) كه قبيله اى صحرانشين بودند، راه كربلا را مسدود ساخته و اموال و امكانات زائران و مسافران را غارت مى كنند.

در همان شرايطى كه مردم سرگردان بودند و هوا نيز بارانى بود، من براى نجات زائران به بارگاه خدا و امامان معصومعليه‌السلام توسل جستم، بدان اميد كه مددى برسد كه ناگاه در همان حالت تضرع و نيايش با خدا و توسل به اهل بيتعليه‌السلام ديدم شهسوارى كه نيزه بلندى به دست داشت، در كنارم ايستاد و سلام كرد.

پاسخ او را دادم كه ديدم مرا با نام و نشان مخاطب ساخت و فرمود: (به زائران بگوييد بيايند، چرا كه عشيره (عنيزه) راه را ترك كرده اند و اينك راه كاملا آزاد و امنيت در آن برقرار است.)

ما همراه زائران كوى حسينعليه‌السلام حركت كرديم و او نيز ما را همراهى مى كرد و بسان شير، پيشاپيش كاروان مى رفت، اما بناگاه در ميان راه و پس از رفع خطر و نگرانى از ما، از برابر ديدگانمان نهان شد، من به همراهانم گفتم: (آيا ترديدى باقى است كه او صاحب الزمان بود؟)

همگى گفتند: (نه بخداى سوگند!)

آيت الله قزوينى ادامه مى دهد:

(به هنگامى كه آن مرد بزرگ ما را همراهى مى كرد، خوب به او نگريستم، گويى آشنا به نظرم مى آمد، چنين مى نمود كه او را ديده ام، هنگامى كه در يك چشم به هم زدن از نظرها ناپديد شد، بناگاه به يادم آمد كه اين شهسوار نجات بخش همان كسى است كه در حله به خانه ما آمد.)

به هر حال، عشيره مورد اشاره را كسى از ما نديد، تنها از گرد و غبارى كه از كوچ آنها آسمان را پوشانده بود، متوجه شديم كه آنان رفته اند. ما به همراه زائران، مسافت ميان (نهر هندى) تا (كربلا) را كه سه ساعت بود پيموديم و هنگامى كه به دروازه شهر رسيديم نگهبانان شهر پرسيدند: (از كجا مى آييد؟ و چگونه آمديد و به شهر رسيديد؟ عشيره مهاجم كجا رفتند؟)

يكى از كشاورزان منطقه گفت: (همان وقت كه عشيره غارتگر جاده را بسته و در آنجا مستقر شده بودند، سوارى كه نيزه بلندى در دست داشت رسيد و در ميان آنان با صداى رساى خويش به هشدار و اخطار پرداخت و بر اثر هشدار او و تهديد به مرگ و نابودى عشيره بوسيله او، خداوند خوف و هراس شديدى بر دلهاى آنان افكند، بدين جهت به سرعت منطقه را ترك كردند.)

آيت الله قزوينى مى افزايد: (از آن كشاورز در مورد نشانه هاى آن سوار شجاع و نجاتبخش پرسيدم و او نشانه هاى او را بر شمرد، ديدم: آرى! همان شهسوارى بوده است كه در ساحل (نهر هندى) نزد من آمد و فرمود: به زائران اطمينان بده كه جاده امن شده است، حركت كنند.)( ۳۷۰ )

۹. آن بامداد پر خاطره

علامه محقق (آيت الله صافى) صاحب تاءليفات ارزنده، داستانى را در اين مورد آورده است كه خود، آن را از آقاى (احمد عسكرى تهرانى) كه از خوبان مى باشد شنيده است و داستان در مورد بنياد مسجد امام حسنعليه‌السلام كه اينك در مدخل شهر (قم) قرار دارد، مى باشد.

آقاى عسكرى مى گويد:

حدود ۱۷ سال پيش بامداد پنجشنبه اى بود كه نماز صبح را خوانده و به تعقيب و دعا مشغول بودم كه سه جوان مكانيك آمدند و گفتند: (مى خواهيم به شهر قم و مسجد جمكران( ۳۷۱ ) مشرف شويم و براى بر آمدن خواسته هاى خويش، دست توسل به سوى خدا و حجت او، امام عصرعليه‌السلام بزنيم و دوست داريم تا شما ما را در اين سفر همراهى كنيد.)

من با پيشنهاد آنان موافقت نمودم و سوار بر ماشين شديم و به سوى قم حركت كرديم. نزديك قم رسيديم كه ماشين دچار نقص فنى گرديد و از حركت باز ايستاد.

جوانها به تعمير آن پرداختند و من با استفاده از فرصت، كمى آب برگرفتم و به قصد تطهير از آنان دور شدم.

پس از اينكه اندكى از آنان فاصله گرفتم در آنجا (سيد) زيبا چهره و سفيد رويى را با ابروهاى كشيده و دندانهاى سفيد و براق و خالى بر چهره، ديدم كه لباس سفيد و عباى نازك و نعلين زرد بر پا دارد. عمامه اى سبز رنگ بر سر نهاده و با نيزه اى كه در دست دارد زمين را خط كشى مى كند.

با خود گفتم: (اين سيد بزرگوار، اول صبح به اينجا آمده و در كنار جاده، با نيزه به خط كشى پرداخته است، اين كار درستى نيست چرا كه جاده عمومى است و آشنا و بيگانه در آن رفت و آمد مى كنند.)

آقاى عسكرى كه از سوء ظن و ادب خويش نسبت به آن (سيد) اظهار ندامت مى كند مى افزايد: به سوى او رفتم و گفتم: (سيد! زمان توپ و تانك و اتم است، شما نيزه بدست گرفته اى؟ برو درست را بخوان.)

و پس از اين سخن او را ترك كردم و به نقطه دور دستى رفتم، تا براى تطهير بنشينم كه او مرا با نام و نشان صدا زد و گفت: (آقاى عسكرى! آنجا منشين، من آنجا را براى مسجد خط كشيده ام.)

از اين نكته كه چگونه و از كجا مرا مى شناسد، غفلت كردم و بى آنكه بتوانم سخنى بگويم گفتم: (چشم!) و برخاستم.

او اشاره كرد كه: برو پشت آن بلندى... و من رفتم.

برخى سؤالات در اين مورد به ذهنم رسيد و تصميم گرفتم آنها را با سيد در ميان بگذارم و به او بگويم: (سيد جان! اين مسجد را براى چه كسى مى سازى؟ براى فرشتگان يا جنيان؟ كداميك) چرا كه آنجا آن روزها بيابان بود و از شهر (قم) دور.

و نيز تصميم گرفتم به او بگويم: (مسجدى كه هنوز ساخته نشده چرا مرا از تطهير در اين زمين باز مى دارى؟) چرا كه مسجد هنگامى حكم مسجد پيدا مى كند كه زمين آن براى مسجد وقف شده باشد و پيش از اين حكم مسجد را ندارد.

پس از اين فكرها و تطهير، به سوى سيد رفتم و بر او سلام گفتم.

او نيزه اش را به زمين فرو كرد و من خوش آمد گفت و فرمود: (سؤالهايى را كه آماده ساختى بپرسى، طرح كن!)

من شگفت زده شدم، اما به خود نيامدم كه او چگونه از آنچه در دل من مى گذرد با خبر است و هنوز من چيزى به زبان نياورده، از نيت من خبر مى دهد، اين نه تنها كارى طبيعى نيست كه خارق العاده است.

به هر حال من توجه به اين نكات نيافتم و به او گفتم: (سيد جان! درست را رها كرده و اينجا آمده اى، گويى نمى انديشى كه ما در عصر موشك و توپ زندگى مى كنيم و ديگر نيزه ارزشى ندارد. نيزه در روزگار ما چه كاره است؟)

و بدين صورت ميان من و او گفتگو شروع شد.

سپس نظرى به زمين افكند و فرمود: (من نقشه مسجد مى كشم.)

گفتم: (براى جنيان يا آدميان؟)

فرمود: (براى انسانها)

آنگاه فرمود: (بزودى اينجا آباد مى شود)

گفتم: (بفرماييد ببينم اينجا كه من مى خواستم تطهير كنم، فرموديد مسجد است و اجازه نداديد با اينكه هنوز مسجدى ساخته نشده است چرا؟)

فرمود: (آقاى عسكرى! در اين نقطه يكى از فرزندان فاطمهعليه‌السلام به شهادت رسيد است بزودى قتلگاه او محراب مسجد مى گردد، چرا كه خون اين شهيدى در اين نقطه به زمين ريخته شد است.)

آنگاه به نقطه اى از زمين اشاره كرد و فرمود: (در آن نقطه هم نقشه دستشويى و توالت كشيده ام زيرا آنجا نقطه اى است كه دشمنان خدا و پيامبر، به زمين افتاده و هلاك شده اند.)

سپس همانگونه كه ايستاده بود برگشت و مرا نيز برگردانيد و در حاليكه سيلاب اشك از ديدگانش فرو مى ريخت فرمود، (آنجا حسينيه ساخته مى شود) و با به زبان آوردن نام حسينعليه‌السلام باران اشك از ديدگانش فرو باريد و من نيز با گريه او گريستم.

و نيز فرمود: (پشت حسينيه كتابخانه مى شود و شما نيز بدان كتاب هديه مى كنى)

گفتم: (موافق هستم اما به سه شرط:

۱- نخست اينكه تا آن زمان زنده باشم.

فرمود: (انشاءالله)

۲- دوم اينكه اينجا مسجدى ساخته شود.

فرمود: (بارك الله!)

۳- سوم اينكه به اندازه امكان مالى خويش، گرچه يك كتاب باشد براى اجراى دستور شما پسر پيامبر، بدينجا كتاب بياورم.)

مرا به سينه چسبانيد، پرسيدم: (چه كسى اينجا مسجد خواهد ساخت؟)

فرمود: (يدالله فوق ايديهم.)

گفتم: (من هم مى دانم كه قدرت خدا بالاترين قدرتهاست اما...)

فرمود: (بزودى خواهى ديد كه در اينجا مسجدى پرشكوه برپا مى شود، هنگامى كه ساخته شد سلام مرا به بنياد كننده اش برسان)

و مرا دعا كرد.

من سيد را ترك كردم و به اطراف ماشين آمدم كه ديدم درست شده و آماده حركت است.

همراهان از من پرسيدند: (آقاى عسكرى! زير برق اين آفتاب با چه كسى گفتگو مى كردى؟)

گفتم: (مگر سيد به آن عظمت را با نيزه بلندش نديديد؟ با او صحبت مى كردم)

گفتند: (با كدام سيد؟)

پشت سرم را نگاه كردم، گفتم: (آنجاست!)

اما دريغا كه ديدم زمين صاف و هموار است و هيچ كس نيست، سخت تكان خوردم و سوار ماشين شدم، اما در حالتى وصف ناپذير بودم. دوستان با من صحبت مى كردند اما من قدرت پاسخگويى به آنان را نداشتم و نمى دانم كه نماز ظهر و عصر را چگونه خواندم.

سرانجام به مسجد جمكران رسيديم اما من فكرم پريشان بودم در مسجد نشستم. يك طرف من مرد سالخورده اى بود و طرف چپم يك جوان.

نماز مسجد جمكران را خواندم، پس از نماز خواستم سجده كنم كه ديدم سيد گرانقدرى كه با آمدنش آن محدوده را عطرآگين كرد، از راه رسيد و گفت: (آقاى عسكرى! سلام عليكم!)

و در كنار من نشست. تن صدايش درست تن صداى همان سيدى بود كه پيش از ظهر در آنجا نقشه مسجد مى كشيد. مرا به نكته اى نصيحت كرد.

پس از آن به سجده رفتم و ذكر صلوات را خواندم و سر از سجده برداشتم. دريغا كه ديگر او را نديدم.

از مرد سالخورده و آن جوان كه در دو سوى من نشسته بودند پرسيدم: (سيد كجا رفت؟)

گفتند: (ما نديديم)

ناگهان گويى زمين لرزه شد و حال من دگرگون شد، دوستانم آمدند و از ديدن وضعيت من شگفت زده شدند و آب بر صورتم پاشيدند و به تهران بازگشتيم.

با رسيدن به تهران جريان را به يكى از علماى شهر گفتم. او گفت: (بى تريد آن سيد گرانمايه، حضرت مهدىعليه‌السلام بوده است، اينكه شكيبايى پيشه ساز تا ببينم آنجا، مسجد درست مى شود؟)

سالها از آن جريان گذشته بود كه به مناسبتى به شهر قم آمدم، هنگامى كه به آغاز شهر رسيدم، ديدم ستونها برافراشته شده و در همان مكانى كه سيد نقشه مى كشيد كار مى كنند و مسجد مى سازند.

پرسيدم: (چه كسى اين مسجد را مى سازد؟)

گفتند: (حاج يدالله رجبيان)

با آمدن نام (يدالله) قلبم به طپش افتاد و غرق عرق شدم و نتوانستم سرپا بايستم، بر صندلى تكيه زدم و آنگاه معناى سخن امامعليه‌السلام را فهميدم كه هنگامى كه پرسيدم: (چه كسى اينجا مسجد خواهد ساخت؟)

فرمود: (يدالله فوق ايديهم)

به تهران باز گشتم و ۴۰۰ جلد كتاب خريدم و همه را وقف كتابخانه آن مسجد نمودم و با حاج (يدالله رجبيان) ملاقات كردم و جريان را به او باز گفتم.( ۳۷۲ )

۱۰. در راه كاظمين

مرحوم نورى در كتاب (نجم الثاقب) آورده است كه:

حاج على بغدادى از شايسته كرداران و خوبان بود و از جمله نيكبختانى است كه به ديدار حضرت مهدىعليه‌السلام مفتخر شده است.

فشرده داستان ديدار او اينگونه است:

اين مرد شايسته و باتقوا، مرتب از بغداد به كاظمين براى زيارت دو امام گرانقدر حضرت جواد و حضرت كاظمعليه‌السلام مى رفت و پيوسته به آنها ارادت و عشق مى ورزيد.

خودش مى گويد: مقدارى خمس و حقوق مالى بر عهده ام بود، به همين جهت به نجف اشرف رفتم و بيست تومان آن را به عالم فقيه پارسا (شيخ انصارى) بيست تومان آن را هم به علم فقيه پارسا (شيخ محمد حسين كاظمى) بيست تومان هم به (آيت الله شيخ محمد حسن شروقى) دادم و بيست تومان ديگر بدهكار بودم كه تصميم گرفتم پس از بازگشت به بغداد آن را هم به فقيه گرانقدر (آيت الله آل ياسين) بپردازم.

پنجشنبه بود كه به بغداد بازگشتم: نخست به سوى كاظمين و زيارت دو امام گرانمايهعليه‌السلام حركت كردم، پس از زيارت به منزل (آيت الله آل ياسين) رفتم و بخشى از باقى مانده بدهى شرعى خويش را به او تقديم داشتم تا در موارد مقرر مصرف نمايد و از او اجازه خواستم كه باقى مانده را به تدريج در مواردى كه شايسته ديدم، مصرف كنم.

آيت الله آل ياسين، با اصرار از من خواست كه در خدمتشان بمانم، اما با عذر خواهى از او بخاطر كارهاى ضرورى خداحافظى كردم و بسوى بغداد حركت كردم.

درست يك سوم راه را آمده بودم كه با سيد گرانقدر و پرشكوه و باوقار و هيبتى روبرو شدم. ديدم عمامه سبز بر سر دارد و بر گونه اش خالى است بسيار زيبا و دلنشين. او به سوى كاظمين براى زيارت مى رفت، به من رسيد، سلام كرد و بسيار گرم و پر مهر با من مصافحه و معانقه نمود. مرا به سينه چسبانيد و خوش آمد گفت و فرمود: (كجا؟)

گفتم: (زيارت كرده و اينك عازم بغداد هستم.)

گفت، (شب جمعه است، برگرد برويم كاظمين)

گفتم: (نمى توانم.)

فرمود: (چرا! برگرد تا گواهى كنم كه از دوستان جدم امیرمؤمنانعليه‌السلام و از دوستان شيعيان ما هستى و شيخ نيز گواهى مى دهد و خدا مى فرمايد:

(و استشهدوا شهيدين.)( ۳۷۳ )

من پيش از اين از آيت الله شيخ آل ياسين، خواسته بودم كه به من سندى بنويسد و در آن گواهى كند كه من از شيعيان و دوستداران اهل بيت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستم تا آن نامه را در كفن خويش قرار دهم.

از سيد پرسيدم: (از كجا مرا شناختى و چگونه اين گواهى را مى دهى؟)

فرمود: (چگونه انسان كسى را كه حق او را بطور كامل مى دهد نمى شناسد؟)

گفتم: (كدام حق؟)

فرمود، (همان حقوقى كه به وكيل من دادى.)

گفتم: (وكيل شما كيست؟)

فرمود: (شيخ محمد حسن!)

گفتم: (آيا او وكيل شماست؟)

فرمود: آرى!)

از گفتار او شگفت زده شدم. فكر كردم ميان من و او، دوستى ديرينه اى است كه من فراموش كرده ام، چرا كه او در آغاز رويارويى با من، مرا به نام و نشان صدا زد. و نيز فكر كردم از من توقع درد كه مبلغى از آن خمس كه بر عهد دارم بدان جهت كه از نسل پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است به او تقديم دارم.

به همين جهت گفتم: (سيد! از حقوق شما فرزندان پيامبر مقدارى نزدم موجود است و از شيخ محمد حسن هم اجازه گرفته ام هر كجا دوست داشتم مصرف كنم.) او تبسم كرد و فرمود: (آرى! مقدارى از حقوق ما را به وكلاى ما در نجف پرداختى.)

پرسيدم: (آيا اين كار شايسته و پذيرفته بارگاه خداست؟)

فرمود (آرى!)

به خود آمدم كه چگونه اين سيد گرانقدر بزرگترين علماى عصر را، وكيل خود عنوان مى سازد، برايم گران آمد، شگفت زده شدم، اما بار ديگر دچار غفلت شدم و موضوع را فراموش كردم.

آيا اين روايت صحيح است؟

بار ديگر به گفتگوى با آن مرد بزرگ پرداختم و از موضوعات گوناگونى پرسيدم و او نيز همه را يكى پس از ديگرى با مهر و محبت پاسخ داد. از موضوعاتى كه طرح كردم يكى اين بود كه گفتم: (سرورم! گويندگان مذهبى مى گويند كه: مردى بنام (سليمان اعمش)( ۳۷۴ ) با فردى پيرامون زيارت پيشواى شهيدان امام حسينعليه‌السلام گفتگو كردند. آن مرد بر اين پندار بود كه زيارت امام حسينعليه‌السلام بدعت است و هر بدعتى هم گمراهى است و هر گمراهى هم در آتش خواهد بود، آنگاه همين مرد در عالم رؤ يا ديد كه هودجى ميان آسمان و زمين است، پرسيد كه: (آن هودج چيست؟)

و در درون آن كيست؟

پاسخ داده شد: (درون آن دخت گرامى پيامبر فاطمهعليه‌السلام و مادر او خديجهعليه‌السلام قرار دارند پرسيد كجا روان هستند؟)

پاسخ داده شد: (به زيارت امام حسينعليه‌السلام چرا كه شب جمعه است و شب مخصوص زيارت حسينعليه‌السلام است.)

و خود ديد كه ورقهايى از آن هودج به زمين مى ريزد و در آنها اين جمله نوشته شده است:

«أمان من النار لزوار الحسينعليه‌السلام فى ليلة الجمعة! أمان من النار الى يوم القيامة»( ۳۷۵ )

سرورم! آيا اين روايت صحيح است؟

فرمود: (آرى! كاملا صحيح است.)

گفتم: (سرورم! آيا درست است كه مى گويند: ان من زار الامام الحسينعليه‌السلام ليلة الجمعة كان آمنا؟( ۳۷۶ )

فرمود: (آرى!) و در همان حال ديدگانش لبريز از اشك شد و گريست.

چيزى نگذشت كه ديدم در حرم مطهر دو امام گرانقدر حضرت كاظم و جوادعليه‌السلام هستيم بى آنكه از خيابانها و راههايى كه به حرم مى رسد، عبور كرده باشيم.

كنار درب ورودى ايستاديم، او فرمود: (زيارت بخوان!)

گفتم: سرورم! من نمى توانم خوب بخوانم.)

فرمود: (آيا من بخوانم كه شما نيز با من زيارت كنى؟)

گفتم: (آرى!)

و او شروع به زيارت نمود بر پيامبر و امامان معصومعليه‌السلام يكى پس از ديگرى سلام و درود گفت تا به نام مبارك حضرت عسكرىعليه‌السلام رسيد، سپس رو به من كرد و گفت: (آيا امام زمانت را مى شناسى؟)

پاسخ دادم: (چگونه نمى شناسم؟ آرى!)

فرمود: (پس بر او سلام كن!)

گفتم السلام عليك يا حجة الله يا صاحب الزمان يا بن الحسن!

ديدم تبسم كرد و فرمود: عليك السلام و رحمة الله و بركاته.

آنگاه وارد حرم شديم و ضريح را بوسه باران ساختيم به من فرمود: (زيارت بخوان!)

گفتم (سرورم! من نمى توانم خوب بخوانم.)

فرمود: (آيا برايت بخوانم؟)

گفتم: (آرى!)

او شروع به خواندن زيارت مشهور به زيارت (امين الله) نمود و پس از پايان آن، فرمود: (آيا جدم حسين را زيارت مى كنى؟)

گفتم: (چرا! امشب شب جمعه و شب زيارتى حسينعليه‌السلام است.) و او زيارت مشهور امام حسينعليه‌السلام را خواند.

هنگامه نماز مغرب رسيد به من دستور داد نماز جماعت بخوانم.

من به نماز جماعت ايستادم و پس از نماز، آن بزرگوار از نظرم ناپديد شد و هرچه جستجو كردم و از پى او گشتم، او را نديدم.

تازه به خود آمدم و به ياد آوردم كه:

سيد مرا با نام و نشان صدا زد.

مرا دعوت كرد به كاظمين بازگردم با اينكه نمى خواستم بازگردم.

از فقهاى بزرگ به وكيل خود تعبير مى فرمود.

و سرانجام هم بناگاه از برابر ديدگانم نهان شد.

پس از اين انديشه، بناگاه دريافتم كه آن حضرت امام عصرعليه‌السلام بوده است و دريغا كه دير او را شناختم.( ۳۷۷ )

نگرشى بر اين ديدارها

داستان انسانهاى شايسته و خداجويى كه از آغاز غيبت كبرى تاكنون به ديدار حضرت مهدىعليه‌السلام مفتخر شده اند بسيار است كه ما از مجموع آنها اين چند داستان را برگزيديم و روشن است كه هركدام از اين داستانها، موضوعات مهم و فوايد بيشمارى دارد و اين رخدادها، طى قرون و اعصار از غيبت كبرى تاكنون رخ داده است.

براى نمونه:

حضرت مهدىعليه‌السلام در شهر تاريخى سامرا با (اسماعيل هرقلى) ديدار مى كند و بيمارى او را شفا مى بخشد و به او خبر مى دهد كه بزودى خليفه ستمكار (عباسى) به او مبلغ بزرگى خواهد داد و به او هشدار مى دهد كه نپذيرد.

در نجف اشرف مردى مسلول و گرفتارى را، به ديدار خويش مفتخر مى سازد،

اندكى از قهوه او مى نوشد و بوسيله بقيه آن بيمارى سخت او را برطرف مى سازد و به او خبر مى دهد كه به آرزوى خويش در مورد آن دختر دلخواه خواهد رسيد و مى رسد.

در بحرين (محمد بن عيسى) را به ديدار خود مفتخر مى سازد و راز (انار) و نقشه شوم وزير بدانديش را برملا ساخته و همه را نجات مى دهد و جايگاه آن قالب را نيز به آن مرد شايسته خبر مى دهد.

در راه كربلا، كنار چادرهاى آن عشيره ياغى و غارتگر كه راه را بر روى زائران بسته بودند، مى رود و هراس بر دل آنان مى افكند، به گونه اى كه وحشت زده و ترسان منطقه را ترك مى كنند و راه را بدين وسيله براى زائران امام حسينعليه‌السلام باز مى كند.

در شهر (حله) به (حاج على) از ضررى كه در تجارت برده است و به كسى نگفته سخن مى گويد و به او نويد مى دهد كه اوضاع اقتصادى و تجارتش بهبود مى يابد.

باز هم در (حله) در خانه عالم بزرگوار آيت الله قزوينى حاضر مى شود و خبر مى دهد كه ديروز از سليمانيه خارج شده و از اوضاع و احوال آنجا و فتح سليمانيه خبر مى دهد و غايب مى گردد و آنگاه پس از ده روز اين خبر به حكام (حله) مى رسد.

در مجالس و محافل شيعيان و دوستداران اهل بيتعليه‌السلام كه براى زنده نگاه داشتن نام و راه و رسم امامان نورعليه‌السلام برپا مى شود، حاضر مى گردد.

راستى، شما خواننده عزيز! بنگر كه آن حضرت چگونه وجود گرانمايه خويش را به شيعيان اثبات مى كند، چگونه آنان را پناه مى دهد و در تنگناها به فرياد آنان مى رسد و شر دشمنان را از آنان برطرف مى سازد و به آنان از توطئه ها و حيله ها و نقشه هايى كه دشمن براى اذيت و آزارشان مى كشد، خبر مى دهد و آنگاه بصورت ناگهانى از برابر ديدگانشان نهان مى گردد تا غيبت او به صورت ناگهانى دليل اين باشد كه او همان امام مهدىعليه‌السلام است نه ديگرى.

و در همين فرصت براى شما خواننده گرامى روشن مى شود كه آنچه را آن گرانمايه و عزيز به (شيخ مفيد) نوشت كه:

«فانا نحيط علما بأنبائكم و لايعزب عنا شى ء من أخباركم ».( ۳۷۸ )

يعنى: ما بر اوضاع و اخبار شما و جامعه شما به خوبى آگاهيم و چيزى از اخبار شما بر ما پوشيده نمى ماند.

و مرقوم داشت كه:

«انا غير مهملين لمراعاتكم و لا ناسين لذكركم و لولا ذلك لنزل بكم اللأواء ».( ۳۷۹ )

يعنى: ما از سرپرستى و رسيدگى به كارهاى شما كوتاهى نورزيده و ياد شما را از صفحه خاطر خويش نزدوده ايم كه اگر جز اين بود امواج سختيها بر شما فرود مى آمد و دشمنان كينه توز شما را ريشه كن مى ساختند.

و: «لانا من وراء حفظهم بالدعاء الذى لايحب عن ملك الاءرض و السماء»( ۳۸۰ )

يعنى: چرا كه ما پشت سر مؤمنان شايسته كردار، بوسيله نيايش و راز و نيازى كه از فرمانرواى آسمانها و زمين پوشيده نمى ماند، آنان را حفاظت و نگهدارى مى كنيم.

«و لو أن أشياعنا وفقهم الله لطاعته على اجتماع من القلوب فى الوفاء بالعهد عليهم... لما تاءخر عنهم اليمن بلقائنا ...»( ۳۸۱ )

يعنى: اگر شيعيان ما كه خداوند آنان را در فرمانبردارى خويش توفيقشان ارزانى دارد، براستى در راه وفاى به عهد كه بر دوش دارند، همدل و هماهنگ بودند، هرگز سعادت ديدار ما از آن به تأخير نمى افتاد و سعادت ديدار ما زودتر روزى آنان مى گشت.

چگونه تا كنون زيسته است؟

پيش از هر چيز، نگارنده بر اين عقيده است كه بحث و گفتگو در مورد طول عمر امام عصرعليه‌السلام بحث سازنده و هدفدارى نيست و كسانى كه براى خدشه دار ساختن اصل عقيده به وجود گرانمايه آن حضرت، به اين بهانه جوييها دست مى يازند، از نظر ما به نوعى حق ستيزى پرداخته و در مورد حقيقت ثابت و استوارى، خود را به ناآگاهى مى زنند.

اگر براستى مسأله طول عمر، براى چنين كسانى مطرح است چرا در مورد طول عمر حضرت خضرعليه‌السلام كه از آب حيات و بقا نوشيد و از زمان حضرت موسىعليه‌السلام تاكنون زنده است، چون و چرا نمى كنند؟( ۳۸۲ ) و تنها همه چون و چرا و اشكال تراشيها در مورد طول عمر حضرت مهدىعليه‌السلام است؟

اين بهانه جويى و تاخت و تاز و خود را به ناآگاهى زدن و يك اصل مسلم قرآنى و روايى را مورد استهزا قرار دادن، چرا؟

آيا اين عمل ناپسند به انگيزه كينه جويى و دشمنى با خاندان پيامبرعليه‌السلام است؟ يا ترديد در قدرت بى كران خداى جهان آفرين؟ كداميك؟

چنين ترديد افكنى كه از ناآگاهى و عناد برمى خيزد در برابر يك حقيقت قطعى چه ارزشى مى تواند داشته باشد؟