شرح حال مشاهیر، مردان و زنان بزرگوار
در ملل و نحل آمده است که : سقراط حکیم ، شاگرد فیثاغورث بود و زهد می ورزید و به ریاضت و پیراستن اخلاق و روی گرداندن از دنیا مشغول بود در کوهی گوشه نشین شد و در غاری مسکن گزید و بزرگان روزگارش را که به شرک و بت پرستی مشغول بودند، نهی می کرد اما، اوباش بر او شوریدند و پادشاه را به قتلش ناگزیر کردند و پادشاه ، او را به زندان افکند و سپس ، زهر خوراند .
سقراط گفته است : خاص ترین صفتی که می توان خدا را بدان وصف کرد، (حی ) است و (قیوم ) زیرا علم ، قدرت ، جود و حکمت ، در (حی ) گنجانده شده است و (حیات ) صفت فراگیری است برای همه و (بقا) و (جاودانگی ) و (دوام )، در (قیوم ) گنجانده شده است و (قیومیت ) صفت فراگیری است برای همه .
شرح حال مشاهیر، مردان و زنان بزرگوار
سقراط درباره روح گفته است : ارواح انسانی ، پیش از پدید آمدن بدن ها وجود داشته اند و به منظور کامل کردن بدن ، به آن پیوسته اند و هنگامی که بدن از میان برود، روح نیز به کلیّت اصلی خویش باز می گردد .
سیره پیامبر اکرم و ائمه اطهار (ع )
از (علی بن ابی رافع ) روایت شده است که گفت : من خزانه دار بیت المال علی بن ابی طالب و نویسنده او بودم و در بیت المال او، گردن بندی بود، که در جنگ بصره به دست آمده بود و دختر علی (ع ) به نزد من فرستاد و گفت : شنیده ام که در بیت المال امیرمؤمنان ، گردن بند مرواریدی ست ، که در اختیار تست و من ، دوست دارم که آن را به عاریه بستانم ، تا در روز عید قربان ، خود را بدان بیارایم و من ، او را پیام دادم که عاریه ای ضمانت شده که پس از سه روز، عین آن را باز پس فرستد و او پذیرفت و من ، آن را به او دادم امیرالمؤمنین ، آن را به گردن وی دید و شناخت و گفت : این گردن بند، از کجا به تو رسیده است ؟ و او گفت : از علی بن ابی رافع - گنجینه دار بیت المال امیرالمؤمنین به عاریه گرفته ام ، تا خویش را به روز عید بدان بیارایم و به وی باز پس دهم .
علی بن رافع گفت : امیرالمؤمنین به دنبال من فرستاد و چون به نزد وی رفتم ، گفت : ای پسر ابی رافع ! تو در اموال مسلمانان خیانت می کنی ؟ گفتم پناه بر خدا! که من ، مسلمانان را خیانت کنم و او گفت : چگونه گردن بندی را که در بیت المال بوده است ، بدون اجازه من و رضایت آنان ، به دخترم به عاریه داده ای ؟ گفتم : ای امیر مؤمنان ! او دختر تست و از من خواست تا او را به عاریه دهم و دادم عاریه ای تضمین شده که آن را باز پس دهد، تا به جایش بگذارم و علی گفت : آن را همین امروز باز پس گیر! و بپرهیز از این که بار دیگر چنان کنی ! که مجازات من به تو خواهد رسید .
آنگاه گفت : وای بر دخترم ! اگر گردن بند را به عاریه تضمین شده ای که باز گردانده شود نگرفته بود، در آن صورت ، او، نخستین زن هاشمی بود که دستش به جرم سرقت بریده می شد من ، گفتار او را به دخترش رساندم و او گفت : یا امیرالمؤمنین ! من ، دختر تو و پاره تن توام و چه کسی شایسته تر از منست به استفاده از آن ؟ و علی (ع ) او را گفت : ای دختر ابوطالب ! از حق فراتر مرو! آیا هر زن انصار و مهاجر، در این عید، با چنین گردن بندی خویش را زینت می دهد؟ و من ، گردن بند را گرفتم و به جایش باز نهادم .
سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی
ابن عباس گفت : شنیدم که پیامبر (ص ) گفت : ای مردم ! گسترش آرزوها، مقدم بر رسیدن اجلست و قیامت جای عرضه کردارهاست در آن روز، نیکوکار، به کردار خویش خرسندی ست و گنه کار ماءیوس ، به فرصت از دست داده بر کار نیک ، پشیمان .
ای مردم ! آزمندی : بینوایی ست و یاءس از دنیا: بی نیازی و قناعت : آسایش گوشه نشینی : عبادتست و کردار نیک : گنج و دنیا: معدن آن چه از آن مانده است ، همانند آنست که گذشته است مثل آب ، نسبت به آب و همگی آن ، به نابودی و نیستی نزدیکست پس ، اینک که نفسی چند مانده است آن را دریابید! و بی ریا باشید! زیرا، آنگاه که راه نفستان گیرد، پشیمانی سود ندارد .
سبب به وجود آمدن اندوه ، هجوم آوردن چیزهای ناخوش آیندی ست که از مافوق ، بر انسان واقع می شود و علت پیدایش خشم ، هجوم چیزهایی ست که از مادون برای نفس به وجود می آید خشم ، حرکت بیرونی ست و اندوه ، حرکت درونی از خشم ، حمله و انتقام خیزد و از اندوه ، درد و بیماری پنهانی و از این روست که از اندوه ، مرگ خیزد و از خشم نخیزد .
شعر فارسی
از مثنوی معنوی :
ای عزیز مصر در پیمان درست !
یوسف مظلوم ، در زندان تست
در خلاص او، یکی خوابی ببین
زود، فالله یحب المحسنین
حکایاتی از عارفان و بزرگان
زنون حکیم ، مردی را بر ساحل دریا، اندوهگین دید که بر دنیا غم می خورد حکیم ، او را گفت : بر دنیا غم مخور! اگر در نهایت توانگری ، در کشتی بودی و کشتیت در دریا شکسته بود، و در حال غرق بودی ، آیا نهایت آرزوی تو، آن نبود، که نجات یابی و همه ثروت را از دست بدهی ؟ گفت : اگر بر دنیا فرمانروایی داشتی و همه پیرامونیانت قصد کشتن ترا داشتند، آیا آرزوی تو نجات یافتن از دست آنان نبود؟ حتی به بهای از دست رفتن هر آن چه داری ؟ گفت : بلی ! گفت : تو اکنون همان توانگری و اینک همان پادشاه ! مرد به سخن او آرام شد .
دفتر چهارم
سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی
سرور پیامبران و شریف ترین اولینان و آخرینان ، که درود خدا بر او و خاندانش باد! - بر ناقه عضبا بر نشسته بود و در یکی از خطبه های خویش گفت : ای مردم ! چنان پندارید، که مرگ بر دیگران مقدرست و حقی ست که بر دیگران واجب است و گویی آن را که تشییع کرده ایم ، به زودی بسوی ما باز خواهد گشت آنان را در گور می گذاریم و میراثشان را می خوریم و چنان پنداریم که ما جاوید زنده خواهیم بود و هر پندی را از یاد برده ایم و از هر بلا در امانیم .
خوشا به حال آن کس که از دسترنج نیالوده به گناه خویش ، دیگران را ببخشد! و با اهل دانش و حکمت همنشین شود و از اهل ذلت و خواری ببرد خوشا به حال آن که نفس خویش خوار کند! و خوی و نیت خویش خوش کند! و بدی خویش از مردم دور دارد! خوشا به حال آن که زیادی مال خویش ببخشد و زیادی سخن خویش نگه دارد و سنت را بسنده کند و بدعت او را نفریبد .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
سپاهی یی را از نسبش پرسیدند گفت : من پسر خواهر فلانی ام بادیه نشینی ، این بشنید و گفت : مردم نسب خویش در طول ذکر کنند و این ، در عرض .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
خلیفه (الواثق ) به احمد بن ابی دؤ اد گفت : فلان کس درباره تو چنین و چنان گفت احمد گفت : خدا را سپاس ! که او به دروغ گفتن درباره من نیازمند شد و مرا به راستگویی در حق او، پاکیزه داشت .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
کسی پارسایی را ستود پارسا گفت : ای فلان ! چنان که خود، خویش را می شناسم ، اگر تو مرا می شناختی ، دشمن می داشتی .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
(حاجب بن زراره ) به دربار انوشیروان آمد و اجازه حضور خواست دربان را گفتند: او را بپرس که : کیست ؟ پرسید و گفت : مردی از عربم ! چون به حضور انوشیروان آمد خسرو او را گفت : کیستی ؟ گفت از سروران عرب انوشیروان گفت : نگفته بودی که یکی از آنانم ؟ مرد گفت آری ! اما چون پادشاه مرا به سخن خویش گرامی داشت چنین شدم .
حکایات تاریخی ، پادشاهان
معاویه ، خطبه ای شگفت انگیز ایراد کرد آنگاه ، گفت : ای مردم ! در آن خللی بود؟ یکی از حاضران فریاد برداشت که آری ! چنان خلل داشت که گویی همچون آرد بیز سوراخ داشت معاویه گفت : خرابی آن ، چه بود؟ مرد گفت : خودپسندی تو به آن و ستایشت از آن .
نکته های پندآموز، امثال و حکم
از امثال عرب است که گویند: بزغاله ای بر پشت بامی ، به گرگی که از پایین می گذشت دشنام داد گرگ گفت : تو مرا دشنام نمی دهی ، بل جای تست که مرا دشنام می دهد .
نکته های پندآموز، امثال و حکم
از سخنان حکیمان : از آنان مباش ! که خار را در چشم برادرش می بیند و تنه خرما بن را در حلق خویش نمی بیند و نیز: چون ببینی که کسی دیگری را غیبت کند، بکوش ! تا نشناسدت چه ، بدبخت ترین مردم ، آشنایان اویند .
دیگری گفته است : دنیا گردگرد است و مدار آن بر سه گرد: درهم ، دینار و گرده نان
حکایاتی کوتاه و خواندنی
زنی ، به مردی که به او نیکویی کرده بود، گفت : خدا همه دشمنانت جز نفست را خوار کناد! و نعمت خویش را بر تو ارزانی داراد! - نه آن که به عاریه دهد و ترا از غرور توانگری و خواری نیازمندی حفظ کناد! و ترا برای کاری که خلق کرده است آسوده نگاهداراد! و به آن چه بر عهده تست ، مشغول مداراد!
یهودی یی مسلمانی را دید که در ماه رمضان بریان می خورد و با او به خوردن نشست مسلمان او را گفت : ای فلان ! ذبح شده مسلمانان ، یهود را نشاید یهودی گفت : من در میان یهودیان ، همچون توام در میان مسلمانان .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
سالم بن قتیبة از مهدی خلیفه اجازه خواست ، تا دست او را ببوسد مهدی گفت : من دست خویش را از مردمان محفوظ می دارم ، و ترا از دست خود .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
مردی ، دیگری را به خانه خویش خواند گفت : تا نان و نمکی با هم بخوریم مرد، گمان کرد که آن کنایه از غذایی لذیذست ، که صاحب خانه برای او آماده کرده است و با او رفت : اما، صاحب خانه ، بر نان و نمک چیزی نیفزود در این میان ، خواهنده ای بر در ایستاد و صاحب خانه بارها جوابش کرد و نرفت و او گفت : برو! و گرنه بیرون می آیم و سرت را می شکنم مهمان گفت : به راه خود برو! که اگر راستی نویدش را در بیم را دادنش نیز می دانستی متعرض وی نمی شدی .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
فرزدق ، سلیمان بن عبدالملک را قصیده ای سرود، و در آن ، گفت : آن زنان شب را در کنار من به روز آوردند و من مهر از در بسته برداشتم خلیفه او را گفت : وای بر تو ای فرزدق ! در نزد من به زنا اقرار دادی و ناگزیر از اجرای حد بر توام و او گفت : کتاب خدا حد از من برداشته است گفت چگونه ؟ گفت : (والشعراء یتبعهم الغاوون الی قوله : و انهم یقولون مالا یفعلون ) سلیمان خندید و او را جایزه داد .
حکایات تاریخی ، پادشاهان
پادشاه هند، نامه ای طولانی به هارن الرشید نوشت و در آن ، او را تهدید کرد هارون ، به پاسخ نوشت : پاسخ آنست که ببینی ، نه بخوانی .
شعر فارسی
از نشناس :
سر بر آور! که وقت بیگه شد
تو، به خوابی و کاروان بگذشت
از قاسم بیگ حالتی :
دلدار اگر به دام خویشم فکند
وز نو، نمکی بر دل ریشم فکند
ترسم به غلط ربوده باشد دل را
بیند که همانست ، به پیشم فکند
بر روی دلم فکند یک زمزمه عشق
زان زمزمه ام ز پای تا سر همه عشق
حقا! که به عهدها نیایم بیرون
از عهده حق گزاری یکدمه عشق
ای تازه گل به ناز پرورده من
وی آفت جان بر لب آورده من
خواهم که تو را خدای رحمی بدهد
تا بگذری از گناه ناکرده من
و نیز از اوست :
در کوی خودت مسکن و ماءوا دادی
در بزم وصال خود، مرا جا دادی
القصه ! به صد کرشمه و ناز، مرا
عاشق کردی و سر به صحرا دادی
از سعدی :
حدیث عقل ، در ایام پادشاهی عشق
چنان شده ست که فرمان حاکم معزول
حکایاتی از عارفان و بزرگان
هشام ، یکی از پارسایان شام را گفت : مرا پند ده ! و او گفت : (ویل للمطففین ) آنگاه گفت : این ، درباره کسی ست که پیمانه و میزان را کم نهد، حال آن که پیمانه و میزان ببرد، چگونه خواهد بود؟ هشام از سخن او گریست .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
محمد بن شبیب غلام نظام - گفت : به بصره رسیدم و به خانه امیر رفتم و افسار از خر خویش گشودم کودکی خر را به بازی کردن گرفت گفتم : رهایش کن ! گفت : برای تو نگاهش می دارم گفتم : نمی خواهم نگاهش داری گفت : از دستت می رود گفتم : باکی نیست که از دست برود گفت : حال ، که چنین است ، آن را به من بخش ! و من در برابر سخن او، بی جواب ماندم .
نکته های پندآموز، امثال و حکم
از سخنان بزرگان : بخشنده ، دلی شجاع دارد و بخیل ، چهره ای شجاع گمشده را چندان جستجو مکن ! که موجود را گم کنی .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
عاشقی را گفتند: اگر مستجاب الدعوه بودی ، به دعا، چه می خواستی ؟ گفت : برابر شدن عشق میان من و محبوب ، تا دلهای ما، به پنهانی و آشکارا یکی شود .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
پادشاهی اقلیدس را خواست تا به حضور وی رود نرفت و به او نوشت : آن چه تو را از آمدن نزد ما باز داشته است ، ما را نیز از آمدن به نزد تو منع کرده است .
مردی یوسف را گفت : ترا دوست دارم و او گفت : من جز به محبت به بلا نیفتادم پدرم مرا دوست داشت و به چاه افتادم و همسر عزیز مرا دوست داشت و چند سال به زندان افتادم .
سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )
از مؤلف :
در بزم تو ای شمع ! منم زار و اسیر
در کشتن من هیچ نداری تقصیر
با غیر سخن کنی ، که : از رشک بسوز!
سویم نکنی نگه ، که : از غصه بمیر!
رویت که زباده لاله می روید ازو
وز تاب شراب ، ژاله می روید ازو
دستی که پیاله ای زدست تو گرفت
گر خاک شود، پیاله می روید ازو
جانی دگر نماند، که سوزم ز دیدنت
رخساره در نقاب ز بهر چه می کنی
بی حجابانه درآ از در کاشانه ما
که کسی نیست بجز درد تو در خانه ما
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و . .
در کتاب (المدهش ) در رویدادهای سال 241 گفته شده است ، که پیش از غروب آفتاب ، تا طلوع فجر، در شرق و غرب ، ستاره باران شد و ستارگان همچون ملخ به پرواز درآمدند و در سال بعد، در (سویدا) سنگ باران شد و آن ناحیه ایست در مصر، و وزن سنگها هر یک ده رطل بود و در ری و گرگان و تبرستان و نیشابور و اسفهان و قم و کاشان و دامغان ، در یک زمان ، زلزله روی داد که در اثر آن ، در دامغان بیست و پنج هزار تن کشته شدند و کوه ها از هم شکافت و برخی به برخی نزدیک شد و کوهی در یمن به حرکت آمد و کشتزارهای برخی کسان ، در جای کشتزارهای دیگری قرار گرفت و پرنده سپیدی به حلب پدید آمد و چهل روز بانگ می کرد که : (یا ایها الناس اتقو الله ) سپس پرید و فردای آن ، آمد و همان بانگ کرد آنگاه رفت و دیگر دیده نشد و مردی در یکی از روستاهای اهواز در گذشت و پرنده ای بر جنازه او فرود آمد و به فارسی بانگ کرد که : خدا بر این مرده و حاضران بر جنازه اش ببخشاید!
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .
چون جالینوس درگذشت ، در جیب او پاره ای کاغذ یافتند که بر آن نوشته بود: آن چه را که در حد میانه روی بخوری ، به تن تو می رسد، و آن چه را به صدقه دهی ، به روحت و آن چه را که از پی بگذاری به دیگری رسد و نیکوکار، زنده است ، اگر چه به دنیای دیگر کوچ کند و بدکار، مرده است ، اگر چه به دنیا ماند قناعت ، مایه آسایش است تدبیر، اندک را افزونی می دهد و آدمی زاد را چیزی سودمندتر از توکل به خدا نیست .
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و . .
در کتابی به خطی قدیمی دیدم که : عشق ، رازیست روحانی که از عالم غیب ، به دل فرود می آید و از آن رو، آن را (هوی ) گفته اند و (عشق ) را از آن رو (حب ) نامیده اند که به (حبه دل ) که منبع زندگی ست ، فرود می آید و چون به آن پیوندد، به همه اعضا سرایت کند و در هر جزئی ، صورت محبوب را پایدار می کند چنان که گفته اند: چون اعضای بدن حلاج را از هم گسیختند، خونش به هر جا که چکید، الله الله نقش می زد و خود، در این باره گفت : هیچ عضو و بندی از بدن من نبود که ذکری از شما در آن نباشد .
و نزدیک به این مضمون را جامی سروده است :
شنیدستم که روزی کرد لیلی
به قصد فصد، سوی نیش میلی
چون زد لیلی به حی نیش از پی خون
به هامون رفت خون از دست مجنون
و نظیر این ، از زلیخا حکایت شده است ، که روزی رگ گشود، و از خون او بر زمین ، نام یوسف نقش بست و صاحب کشاف گفته است از این ، شگفت مدار! که شگفتی های دریای محبت ، زیادست .