• شروع
  • قبلی
  • 36 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 26804 / دانلود: 2665
اندازه اندازه اندازه
داستانهای ما جلد دوم

داستانهای ما جلد دوم

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

آفتاب حقيقت

آفتاب براى هميشه در ابر پنهان نمى ماند، و از انظار جهانيان پوشيده نمى شود. حق و حقيقت نيز چنين است و پيوسته در پرده مستور نخواهد ماند. و سرانجام روزى جلوه گر شده و چنانكه هست آفتابى مى گردد.

پيغمبر گرامى اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مانند آفتاب جهانتاب در افق تاريك جزيرة العرب درخشيد، و فروغ ابدى تعاليم زندگى بخشش ، سراسر جهان را منور ساخت

هنگامى كه از تنگناى دنياى مادى ! چهره در هم كشيد، و هماى روح بلند پروازش ، به قصد ملكوت اعلى ، بال و پر گشود، دخترى والا گهر و بى همتا از خود به يادگار گذارد كه او را (زهرا - بانوى بانوان جهان ) نام نهاد.

زهرا دخت گرامى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارث بالاستحقاق آنحضرت بود. در زمان پدر عاليقدرش به همسرى علىعليه‌السلام درخشنده ترين چهره اسلام در آمد، و از وى فرزندانى برومند همچون (حسن ) و (حسين ) آورد كه نسل پاك پيامبر به وسيله آن دو پيشواى شايسته در جهان باقى ماند.

عرب جاهلى كه از پرتو وجود پيغمبر گرامى و ديانت مقدس اسلام ، اسم و رسمى بهم زده و به نان و آبى رسيده بود همين كه آفتاب وجود آنحضرت روى از جهان برگرفت ، به خوى جاهليت سابق برگشت و نسبت به خاندان آن حضرت فاطمه زهراى اطهر بانوى بزرگ اسلام روشى پيش گرفت كه چهره تاريخ اسلام را تا ابد سياه كرد.

دنياپرستانى كه براى تصاحب جانشينى پيغمبر اسلام از مدتها پيش ‍ خوابهاى طلائى مى ديدند، با رحلت پيغمبر حديثى جعل كردند كه فرموده است : (ما پيامبران ارث نمى گذاريم و هر چه از ما مى ماند صدقه و مال مردم است ). اين حديث مجعول را (عايشه ) و يك نفر عرب بيابانى تصديق كردند و پدرش (ابوبكر) خليفه وقت آنرا به مورد اجرا گذارد.

به استناد اين روايت ساختگى سرزمين (فدك ) را كه صاحبان آن بعد از فتح (خيبر ) به پيغمبر اسلام بخشيدند، و آن حضرت به دخترش ‍ زهراعليه‌السلام بخشيد، از تملك دختر پيغمبر، خارج ساختند، بدين منظور كه مبادا درآمد سرشار آن در موفقيت علىعليه‌السلام جانشين حقيقى پيغمبر و پيشرفت نفوذ اهلبيت آن حضرت اثر بگذارد، و آنها را از دولت وقت بى نياز گرداند! ولى مگر ممكن است آفتاب حقيقت براى هميشه در پشت ابر پنهان گردد و از انظار پوشيده بماند؟

۲۱

فضال بن حسن بن فضال

در شهر كوفه بزرگ خاندان شيعى (ابن فضال ) و از دوستان صميمى و پرشور اهلبيت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود. خود وى و فرزندش (حسن ) و نوه اش (على بن حسن بن فضال ) همگى از ياران باوفا و راويان ائمه اطهار و رجال مشهور حديث آن بزرگواران بودند.

(فضال ) در عصر حضرت امام ششمعليه‌السلام مى زيست و با (ابوحنيفه ) امام اعظم اهل تسنن همعصر بود.

فضال مردى مطلع ، باهوش و حاضر جواب بود. روزى از كنار مجلس ‍ درس ابوحنيفه گذشت ابوحنيفه ميان انبوه شاگردان خويش نشسته بود و درس مى گفت ، و مطالب فقه و حديث را براى آنان املا مى نمود. فضال ايستاد و لحظه اى ابوحنيفه و شاگردانش را تماشا كرد، سپس رو كرد به يكى از دوستانش كه با وى بود و گفت : بخدا تا (ابوحنيفه ) را شرمنده نكنم ، از اينجا نمى روم

آنگاه نزديك رفت و به (ابوحنيفه ) سلام كرد. ابوحنيفه و تمام حاضران مجلس جواب سلامش را به گرامى دادند.

فضال گفت : اى ابوحنيفه ! خداوند تو را بيامرزد، من برادرى دارم كه معتقد است بهترين فرد مسلمان بعد از پيغمبر، على بن ابيطالب است ، ولى من مى گويم او (ابوبكر ) است و بعد از او (عمر) بهترين افراد مسلمين صدر اسلام مى باشند، اكنون تو چه مى گوئى و چه عقيده دارى ؟

ابوحنيفه سر به زير افكند و كمى فكر كرد سپس سر برداشت و گفت : همين كه قبر ابوبكر و عمر پهلوى قبر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است ، خود بهترين دليل بزرگوارى آنهاست ، مگر نمى دانى آن ها در كنار قبر پيغمبر آرميده اند؟!

چه دليلى براى نشان دادن عظمت آنها از اين روشنتر مى توان يافت ؟ فضال با خونسردى گفت : من اين موضوع را به برادرم گفته ام ، ولى او جواب داد كه اگر محل دفن آنها متعلق به پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده ، ابوبكر و عمر در اشغال آن موضوع كه هيچگونه حقى نسبت به آن نداشته اند، به پيغمبر ظلم نموده اند.

و چنانچه آن محل ملك آن ها بوده و به پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بخشيدند، كارى زشت و نابجا كرده اند.

زيرا بعد از هبه و بخشش ، دوباره آنرا تصاحب نموده و پيمان خود را شكسته اند!

ابوحنيفه با شنيدن اين مطلب لحظه اى انديشيد و سپس گفت : محل دفن ابوبكر نه مال آنها بوده و نه تعلق به پيغمبر داشته است ! بلكه چون (عايشه ) دختر ابوبكر و (حفصه ) دختر عمر، زنان پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودند، لذا به ملاحظه حقى كه دختران آنها بر پيغمبر داشته اند، شايستگى دفن در آن محل را پيدا كرده اند.

فضال گفت : اتفاقا اين مطلب را هم به برادرم گفتم ، ولى او جواب داد كه : وقتى پيغمبر به جهان باقى شتافت نه زن داشت ، و مى دانيم كه همه آن ها جمعا يك هشتم اموال پيغمبر را به ارث مى بردند.

اين هشت يك هم با مقايسه با نه زن پيغمبر، سهم هر يك نسبت به محيط خانه اى كه پيغمبر در آنجا دفن شده است از يك وجب تجاوز نمى كند! بنابراين چگونه ابوبكر و عمر استحقاق محلى بيش از اين را دارند كه در آنجا دفن شوند؟! برادرم گفت : از اين كه بگذريم چطور شد كه عايشه و حفصه زنان پيغمبر و دختران ابوبكر و عمر از آنحضرت ارث مى بردند، ولى فاطمه زهرا دختر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از ارث آن حضرت منع كردند؟!

ابوحنيفه تا اين را شنيد رو كرد به شاگردانش و گفت : اى مردم ! اين مرد را از اينجا دور كنيد كه بخدا قسم ، رافضى خبيثى است !(٥١)

۲۲

مادر خردمند

(ربيعة الراءى ) فقيه و دانشمند مدينه بود. بسيارى از صحابه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديده و از معلومات آنها بهره برده بود. وى در سخنورى نيز مهارت داشت و هنگام سخن گفتن شنونده را مجذوب مى نمود. با اينكه جوانى نورس بود، در مسجد پيغمبر مى نشست و براى انبوه شاگردانى كه پيرامونش را گرفته بودند درس مى گفت يكى از شاگردان معروف او (مالك بن انس ) فقيه مشهور اهل تسنن و رئيس ‍ فرقه (مالكى ) است

پدر ربيعه (عبدالرحمن فروخ ) در زمان حكومت بنى اميه با لشكرى به خراسان رفت و ساليان دراز در آن حدود ماند. هنگام رفتن او، همسرش ‍ حامله بود و چون زائيد و پسرى آورد، نامش را (ربيعه ) گذاشت زن كه از عقل و درايت برخوردار بود، در غياب شوهر با كمال دقت به پرورش و تعليم و تربيت كودك خود پرداخت در سايه توجهات مخصوص مادر هوشمند، فرزند لايق هم به تدريج مراحل كمال را پيمود، بطورى كه در ايام جوانى از دانشمندان نامى عصر به شمار آمد.

موقعى كه (فروخ ) مى خواست رهسپار خراسان شود، سى هزار دينار طلا موجودى خود را به زنش سپرد تا نگاهدارى نموده و در مراجعت به وى مسترد دارد. توقف (فروخ ) در خراسان بيست و هفت سال طول كشيد. بعد از اين مدت طولانى ، روزى در حالى كه سوار اسب بود و نيزه اى به دست داشت وارد مدينه شد. وقتى به در خانه اش رسيد با نيزه در را گشود. ولى همينكه خواست وارد خانه گردد، (ربيعه ) كه جوانى برومند بود و با مادرش زندگى مى كرد، جلو او را گرفت و گفت ، اى دشمن خدا! چرا به خانه من هجوم مى آورى ؟ فروخ گفت : دشمن خدا تو هستى كه داخل خانه من شده اى و به حريم خانواده ام تجاوز نموده اى ...!

بگو مگوى آنها بالا گرفت ، اندكى بعد با هم گلاويز شدند و يكديگر را زير ضربات مشت و گلد گرفتند. از سر و صدا و جر و دعواى آنها، همسايگان بيرون ريختند و به تماشاى زد و خورد آن ها پرداختند.

خبر به (مالك بن انس ) و بزرگان شهر رسيد، آنها نيز با شتاب به محل آمدند. در آن ميان جمعى به يارى (ربيعه ) كه باور نمى كردند دانشمندى چون او كار خلافى انجام داده باشد برخاستند، و بقيه نيز به تحقيق واقعه و جدا ساختن آن ها از يكديگر پرداختند.

در آن ميان (ربيعه ) با خشم گفت ، من اين مرد مزاحم را رها نمى كنم ، بايد او را نزد حاكم ببرم (فروخ ) هم گفت : به خدا تا تو را پيش قاضى نبرم دست بردار نيستم ، زيرا تو مرد بيگانه را در خانه خود با همسرم ديده ام ! در اين موقع زن فروخ كه در خانه خود ايستاده بود، و با ناراحتى و حالى پريشان آنها را مى نگريست از گفته مرد ناشناس كه مى گفت (خانه ام ) و (همسرم ) به فكر افتاد، سپس نزديك آمد و اندكى در چهره وى خيره شد و او را شناخت آنگاه فريادى كشيد و گفت : ايها الناس ! اين مرد شوهر من است ، و اين جوان هم فرزند من مى باشد كه موقع رفتن شوهرم آبستن به او بودم همين كه پدر و پسر يكديگر را شناختند دست در گردن هم نمودند و گريه را سر دادند...

(فروخ ) وارد خانه شد و پس از لحظه اى كه استراحت نمود از همسرش پرسيد راستى اين فرزند من است ؟ گفت :

آرى ! فروخ گفت بسيار خوب ، حالا كه اين امانت را به خوبى حفظ كرده اى ، سى هزار دينارى را كه موقع رفتن به تو سپردم بياور اين هم چهار هزار دينار ديگر است كه با خود آورده ام روى آن بگذار.

زن گفت : پولها را از هنگامى كه به سفر رفتى در جاى مناسبى دفن كردم و هم اكنون بعد از ساليان دراز آنرا آورده و تسليم مى كنم

در اين موقع ربيعه از خانه بيرون رفت و به مسجد پيغمبر آمد و طبق معمول در حوزه درس نشست شاگردانش : مالك بن انس ، حسن بن زيد ابن ابى لهبى مساحقى ، و اشراف مدينه پيرامونش را گرفته و از بيانات نافذ و معلومات سرشارش استفاده مى نمودند.

بعد از بيرون رفتن (ربيعه ) زن به شوهرش گفت : خوب ! چون از راه رسيده اى برخيز برو به مسجد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و نماز بگذار، سپس بر گرد استراحت كن وقتى فروخ وارد مسجدالنبى شد، مجلس ‍ درس باشكوهى ديد كه جماعت زيادى در اطراف جوانى حلقه زده نشسته اند. جوان مزبور نيز كه عروق چينى بر سر نهاده بود با وقار مخصوصى براى آنها درس مى گفت فروخ جلو آمد و پشت سر جميعت ايستاد و به تماشاى مردم پرداخت

(ربيعه ) با ديدن پدر سر به زير انداخت ، به همين علت فروخ هم پسر را نشناخت ، ولى از اينكه جوانى با اين سن و سال به چنين مقام والائى نائل گشته بود، سخت در شگفت ماند، سپس از آنها كه نزديك وى بودند پرسيد: اين جوان كيست ؟ گفتند: او ربيعه پسر عبدالرحمن فروخ است !!

(فروخ ) از شنيدن اين سخن بى نهايت شاد شد و با خود گفت : خداوند چقدر مقام فرزندم را بالا برده است !

سپس ذوق زده به خانه برگشت و به زنش گفت : فرزندم را در حالى ديدم كه هيچيك از علما و فقها را بدان حال نديده ام ، و تصور نمى كنم امروز كسى به پايه او برسد.

زن كه منتظر شنيدن اين سخن بود فورا گفت : بسيار خوب ! اكنون بگو بدانم آن سى هزار دينار طلا نزد تو عزيزتر است يا اين پسر با اين مقام و موقعيتى كه پيدا كرده است ؟ فروخ گفت : به خدا فرزندم را با داشتن اين مقام بزرگ عزيزتر دارم !

همين كه زن اين سخن را از وى شنيد، گفت : پس بدان كه من در غياب تو تمام آن سى هزار دينار را در راه تحصيل و پرورش اين پسر صرف كردم تا اين كه توانستم او را به اين مقام و سن و سال برسانم

فروخ گفت : به خدا پولها را خوب جائى صرف نموده اى و ابدا آنرا تلف نكرده اى !!(٥٢)

۲۳

شريك قاضى و ربيع حاجب

شريك قاضى از دانشمندان باهوش و خوش قريحه بود. در روزگار خلفاى نخستين بنى عباس به منصب قضاوت رسيد و در اين سمت شهرتى به سزا يافت شريك به واسطه علم و فقه سرشار و نبوغ و استعداد قابل ملاحظه اش ، مورد توجه خاص مهدى عباسى بود، به طورى كه خليفه در محضر وى استفاده ها مى كرد و از همنشينى با او، لذت مى برد.

شبى مهدى عباسى در خواب ديد كه شريك قاضى در برخورد با وى ، روى خود را از او برگردانيد. فرداى آن شب خليفه خواب خود را براى ربيع حاجب رئيس تشريفات دربار نقل كرد و پرسيد به نظر تو تعبير اين خواب چيست ؟

ربيع حاجب كه ميانه خوبى با شريك قاضى نداشت گفت : شريك مخالف شماست او يك (مرد فاطمى ) است و از چاكران فاطمه زهراست

مهدى دستور داد شريك را به نزد وى بياورند. شريك را حاضر نمودند. همينكه وارد شد و خليفه او را ديد گفت : به من گزارش داده اند كه تو مردى فاطمى هستى ؟

شريك كه گفتيم از هوشى سرشار برخوردار بود بلادرنگ گفت : من به خدا پناه مى برم اگر خليفه فاطمى نباشد، مگر اينكه مقصود شما فاطمه دختر كسرى پادشاه ساسانى باشد!

خليفه گفت : نه ، مقصود من فاطمه دختر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است

شريك گفت : آيا شما فاطمه دختر پيغمبر را لعنت مى كنيد؟

خليفه گفت : نه ! خدا نكند! اين چه حرفى است ؟

شريك كه موقع را غنيمت دانست گفت : چه مى گوئيد درباره كسى كه به آنحضرت بد بگويد؟

خليفه گفت لعنت خدا بر چنين كسى باد!

در اينجا شريك ، در حاليكه اشاره به ربيع حاجب مى نمود، رو كرد به خليفه و گفت : پس اين مرد را لعنت كنيد!

ربيع حاجب كه هوا را پس ديد، دست و پاى خود را گم كرد و گفت : نه بخدا! اى خليفه ! من به حضرت فاطمهعليه‌السلام بد نمى گويم

چون شريك فرصت را مناسب و زمينه را مساعد ديد، ضربت كوبنده خود را وارد ساخت و گفت : اى بى حيا چرا در مجالس مردان ، بانوى بانوان جهان و دختر پاك سرشت پيغمبر خاتمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به زشتى ياد مى كنى .؟

خليفه پرسيد: پس تعبير خواب من و بى اعتنائى كه از تو ديدم چه مى شود؟

شريك گفت : خواب شما مانند خواب حضرت يوسف نيست كه تعبير داشته باشد و با خواب نمى توان خون كسى را ريخت(٥٣)

تاءثير غذا شريك بن عبدالله نخعى قاضى مشهور، از دانشمندان نامى اهل تسنن است وى در علم فقه و حديث مهارت داشت و داراى هوشى سرشار و استعدادى قابل ملاحظه بود. اهل تسنن او را بزرگ مى داشتند، و براى قضاوت از ديگران بهتر و لايق تر مى دانستند و عدالتش را در محكمه قضا مى ستودند.

فضل بن ربيع رئيس تشريفات دربار (مهدى ) سومين خليفه عباسى مى گويد: روزى شريك بن عبدالله به ملاقات خليفه آمد. مهدى او را گرامى داشت و از وى خواست كه يكى از سه كار را انتخاب كند: يا منصب قضاوت پايتخت را بپذيرد، يا به فرزندان خليفه علم و حديث بياموزد، و يا يك وعده غذا با او صرف كند.

شريك از تماس زياد با دربار و رجال دولت آنروز احتراز مى جست و سعى مى كرد به هر نحو شده خود را در دستگاه آنها وارد نسازد و دامنش ‍ آلوده نگردد.

و لذا از پذيرش هر سه پيشنهاد خليفه عذر خواست ، ولى مهدى عباسى عذر او را نپذيرفت و گفت : حتما يكى از آنها را اختيار كن

و لذا از پذيرش هر سه پيشنهاد خليفه عذر خواست ، ولى مهدى عباسى عذر او را نپذيرفت و گفت : حتما يكى از آنها را اختيار كن

هر چند شريك از قبول هر سه كار ابا داشت ولى چون با اصرار خليفه ناگزير شده بود يكى را انتخاب كند. فكرى كرد و بعد پيش خود گفت : خوردن غذا آسانتر از تقبل آن دو كار ديگر است از اين رو آمادگى خود را براى صرف غذا با خليفه اعلام داشت

خليفه هم دستور داد غذاى مطبوع و پاكيزه اى كه از هر جهت مورد نظر باشد تهيه كنند، سپس سفره گستردند و انواع غذاى رنگارنگ بر آن نهادند و شريك و خليفه مشغول صرف آن شدند.

بعد از صرف غذا، خوان سالار دربار به خليفه گفت : جناب شيخ احتياطى كه از آميزش با رجال دولتى بنى عباس مى نمود، كم كم با آنها آمد و رفت كرد، تا جائى كه هم منصب قضاوت آنها را پذيرفت و هم به آموزش و پرورش فرزندان آنها پرداخت و هم از آميزش و ارتباط و نشست و برخاست با آنان ابا نداشت.(٥٤)

۲۴

جوان نابغه

(مهدى ) سومين خليفه عباسى در يكى از سفرها با تشريفات رسمى وارد بصره شد، تا از آن شهر تاريخى و دانش پرور بازديد به عمل آورد. رجال لشكرى و كشورى به پيشوازش رفتند. علما و دانشمندان نيز از وى استقبال نمودند.

(مهدى ) در صف علما (الياس بن معاويه ) را كه در هوش و نبوغ ضرب المثل ، و در آن موقع جوانى نو خاسته بود، ديد كه چهارصد تن از علما و بزرگان در پشت او صف بسته اند، و خود پيشاپيش آنها ايستاده است

(مهدى ) از تماشاى اين منظره در خشم فرو رفت و گفت : تف بر اين ريشهاى بلند!

آيا در ميان اين همه علما يكنفر ريش سفيد پيدا نمى شد كه جلوى آنها بيفتد تا ناگزير نشوند اين جوانك را جلو بيندازند؟!

سپس رو كرد به (اياس ) و پرسيد:

چند سال دارى ؟

(اياس ) كه دانشمندى پرمايه و نابغه اى هوشمند بود گفت :

خدا سايه خليفه را پاينده بدارد، سن من به اندازه سن (اسامة بن زيد) است كه پيغمبر خدا او را به فرماندهى سپاهى برگزيد كه بزرگان صحابه و پيران ايشان از جمله ابوبكر و عمر (با آن سن و سال ) در ميان آنان بود و همگى وظيفه داشتند تحت فرماندهى (اسامه ) قرار گيرند.

مهدى عباسى از جواب به موقع و كوبنده (اياس ) دانشمند جوان كه با كمال مهارت و استادى داده شد در شگفت ماند و ملزم گرديد.

آنگاه گفت : آفرين ! تو هم پيشاپيش آنها قرار بگير!

سن اياس در آن موقع هفده سال بود.(٥٥)

شعرباف و نويسنده نفطويه دانشمند نحوى معروف مى گويد: پس از آنكه (مهدى ) خليفه عباسى از بناى قصرش فراغت يافت ، سوار شد و به تماشاى آن رفت

(مهدى ) غفلتا وارد قصر شد و به تماشاى آن رفت

دو نفر باقى ماندند كه خود را از ديدگاه ملازمان خليفه پنهان نمودند.

خليفه يكى از آنها را كه سخت پريشان و دست و پاى خود را گم كرده بود ديد و از وى پرسيد:

- تو كيستى ؟

- من منم !

- واى بر تو! چه مى گوئى ، من منم يعنى چه ؟

- عرض كردم ، من منم !

- كارى به من دارى ؟

- نه !

مهدى دستور داد او را بيرون كنند، و گفت : خدا به او مرگ بدهد. اين ديگر كيست ؟ ملازمان او را از قفا گرفته كشان كشان از قصر خارج ساختند.

وقتى بيرونش كردند، خليفه به يكى از غلامان خود گفت :

بدون اينكه بفهمد، او را دنبال كن تا به خانه اش برسد سپس سؤ ال كن چه كاره است ؟ چون گمان مى كنم جولا باشد!

سپس دومى كه خود را از خليفه پنهان كرده بود به نزد خليفه آوردند. خليفه سؤ الاتى از او كرد، ولى او به عكس اولى با دلى قوى و زبانى گويا جواب داد، بدين گونه :

- من مردى از يكى از پذيرندگان خليفه ام

- براى چه به اينجا آمده اى ؟

- آمده بودم كه اين بناى زيبا را تماشا كنم ، و از ديدن آن لذت ببرم ، و براى خليفه دعاى بيشترى بكنم كه خداوند عمر و عزت او را پايدار بدارد و دشمنانش را نابود كند.

- آيا حاجتى به من دارى ؟

- بله ! من از دختر عمويم خواستگارى نمودم ، ولى عمويم دست رد به سينه من زد و گفت : تو چيزى ندارى و تهى دست هستى ، ولى من عاشق دختر عمويم هستم و به او دل بسته ام

- دستور مى دهم براى رسيدن به معشوقت پنجاه هزار درهم به تو بدهند.

- خدا مرا فداى شما كند، بخششى شايسته ، و منتى عظيم بر من نهادى ، خداوند عمر تو را بيش از پيش و انجام كارت را بهتر از آغاز گرداند، نعمتت را افزونتر و شوكتت را بيشتر كند.

(مهدى ) دستور داد جايزه او را زود به وى تسليم كنند سپس غلام ديگرى نيز به دنبال او فرستاد و گفت : تحقيق كن ببين كار او چيست ؟ چون تصور مى كنم نويسنده باشد!

غلامها برگشتند و اولى گفت : همانطور كه خليفه گفته بود كار آن مرد، شعربافى است تا آخرين لحظه قلبش از ترس همچنان مى تپيد و بيمناك بود.(٥٦)

غلام دومى گفت : اين مرد هم نويسنده است

خليفه گفت : ديديد. من پسر منصور هستم كه با فراست ، گفتگوى جولا و نويسنده بر من پوشيده نمى ماند.

حسود در زمان خلافت (موسى هادى ) برادر هارون الرشيد خليفه عباسى ، مرد نيكوكار ثروتمندى در بغداد مى زيست در همسايگى اين مرد، شخصى وجود داشت كه نسبت به مال و ثروت او حسد مى ورزيد.

اين مرد حسود نمى توانست همسايه ثروتمند خود را ببيند كه در رفاه و آسايش بسر مى برد. به همين جهت از هر گونه بدگوئى و تهمت و حسادت درباره همسايه ثروتمندش فروگذار نمى كرد و پيوسته در انديشه آن بود كه لطمه اى بر او وارد سازد، و او را در انظار مردم از اعتبار بيندازد.

روز به روز كينه و حسد او افزون مى گشت و خود را در ناراحتى مخصوص مى ديد، بطورى كه قادر نبود خشم و حسد خود را فرو كشد و از انديشه بد نسبت به همسايه خويش منصرف شود!

سرانجام فكرى كرد و آنرا عملى ساخت به اين عملى ساخت به اين عمل كه غلامى خريد و او را موافق ميل و منظور خود تربيت نمود. مدتى بدين منوال گذشت ، تا اينكه روزى غلام را خواست و گفت : گوش كن ! من تو را براى كار مهمى خريده ام و اكنون از تو مى خواهم كه آنرا انجام دهى ، نمى دانم اطاعت مى كنى يا نه ؟

غلام گفت : بنده زر خريد، مطيع آقاى خود است ، هر امرى بكند بايد انجام دهد. به خدا اگر بدانم ميل دارى من خود را در آتش بيفكنم و بسوزانم ، يا خود را در آب بيندازم و غرق سازم ، خوددارى نمى كنم !

مرد حسود از شنيدن سخنان غلام مسرور گشت سپس او را در آغوش ‍ كشيد و صورتش را بوسيد و آفرين گفت ! غلام پرسيد: موضوع چيست و از من چه انتظارى دارى ؟ مرد حسود گفت : شتاب مكن ، هنوز موقع آن نرسيده است

يكسال گذشت و غلام نمى دانست ارباب مى خواهد چه كارى به او محول كند كه اين همه سعى در رعايت حال او دارد. تا اينكه يك روز او را طلبيد و گفت : من كارى مهمى دارم و اكنون موقع آن رسيده و از تو مى خواهم كه در عوض آن همه محبت ، در انجام آن كوتاهى ننمائى غلام گفت : هر چه بفرمائى اطاعت مى كنم

مرد حسود گفت : من با اين همسايه ثروتمندم ميانه اى ندارم و سخت او را دشمن مى دارم ، تا جائيكه مى خواهم او را نابود كنم غلام گفت : بفرما تا همين حالا او را به قتل رسانم گفت : نه اگر او را به قتل رساندى ، مرا قاتل او خواهند دانست و نتيجه گرفته نمى شود.

به جاى اين كار خود مرا گردن بزن و بدنم را ببر پشت بام خانه خود او بينداز تا وى متهم به قتل من شود، و حكومت او را به اين جرم گرفته به قتل رساند!

غلام كه از اين پيشنهاد عجيب متحير مانده بود گفت : وقتى تو كشته شدى ، كشته شدن او چه تاءثيرى در آسايش تن و آرامش جان تو خواهد داشت ؟ از اين گذشته من چطور مى توانم خود را حاضر كنم شما را كه از پدر مهربانتر مى دانم ، با دست خود به قتل رسانم ؟

مرد حسود گفت : دست از اين حرفها بردار و نافرمانى مكن ! من نمى توانم همسايه خود را در ناز و نعمت و اوج شهرت و قدرت ببينم ، ولى خود را با وضعى فلاكت بار مشاهده كنم من تو را براى امروز و انجام اين كار خريده ام و ذخيره كرده ام ، و اكنون از تو راضى نخواهم شد مگر اينكه آنچه به تو مى گويم اطاعت كنى !

هر چه غلام التماس كرد كه آقاى حسودش از اين فكر عجيب صرفنظر كند و او را معاف دارد، تاءثير نبخشيد.

وقتى غلام ماءيوس شد گفت : اكنون كه اصرار دارى اين كار انجام گيرد، به پاس آن همه حق كه در گردن من پيدا كرده اى ، اطاعت مى كنم ! مرد حسود هم خشنود شد و او را مورد تقدير و تحسين قرار داد!!

همين كه شب به آخر رسيد، مرد حسود، غلام را از خواب بيدار نمود و كاردى به دستش داد و به اتفاق رفتند پشت بام همسايه ، سپس رو به قبله خوابيد و به غلام گفت : زود مرا راحت كن !

غلام بيچاره كه در جاى خود ميخكوب شده بود، مات و مبهوت شد و سرانجام بعد از كمى فكر و تاءمل از روى نادانى و به خيال اينكه اگر خواسته ارباب را انجام ندهد نمك به حرامى كرده است ! كارد تيز را روى گلوى ارباب نگون بخت خود نهاد و مانند گوسفند سرش را از تن جدا ساخت !

اندكى بعد تن بى جان مرد حسود و سر بريده اش بدون حركت در پشت بام همسايه نيكوكار و ثروتمندش كه از همه جا بى خبر و گناهى جز شهرت و تمول نداشت ، هر كدام به كنارى افتاد!

غلام از پشت بام به زير آمد و يكراست به رختخواب رفت و خوابيد. فردا عصر جنازه در پشت بام همسايه كشف گرديد. ازدحام عجيبى شد، مردم دسته دسته مى آمدند و سربريده و پيكر بى جان مقتول را از نزديك تماشا مى كردند.

ماءمورين موضوع را به داروغه شهر گزارش دادند، داروغه ماجرا را به اطلاع خليفه (موسى هادى ) رسانيد. خليفه دستور داد صاحب خانه اى را كه جنازه در پشت بام او كشف شده است احضار كنند، تا پيرامون قتل مزبور از وى تحقيقاتى به عمل آورد.

صاحبخانه يعنى همسايه خيرانديش مقتول نيز خود را به خليفه معرفى كرد. خليفه او را شناخت و دانست كه وى مردى نيكوكار و متدين و خوش نام است و اهل اين كارها نيست

ولى چون قتلى واقع شده و جنازه اى در حريم خانه او كشف شده بود، ناچار از وى بازپرسى نمود. مرد نيكوكار اظهار بى اطلاعى كرد و گفت : اصلا از آنچه واقع شده بى خبر است

به دستور خليفه ، غلام شخص مقتول را نيز احضار كردند و از وى تحقيقاتى نمودند. غلام چون آن مرد نيكوكار را در خطر جانى ديد، شهامت به خرج داد و ماجرا را از اول تا آخر با صراحت براى خليفه نقل كرد.

غلام گفت : من چون از اسرار خود براى انصراف آقايم از اين عمل خطرناك و جنايت بزرگ ماءيوس شدم و او هم سخت مرا تحت فشار گذاشته بود كه حتما بايد او را ببرم پشت بام اين مرد و به قتل برسانم ، چون كاملا خشمگين شده بودم و در وضع غير عادى قرار داشتم ، لذا با تاءسف او را به قتل رساندم ، و اينك براى رهائى اين مرد بيگناه و با ايمان ، به جرم خود اعتراف مى كنم !

وقتى از موضوع آگاه شد، سر به زير انداخت و در فكر عميقى فرو رفت و از اين واقعه شگفت انگيز و تعيين تكليف غلام حيران ماند.

آنگاه سر برداشت و به غلام گفت : هر چند قتل نفس كرده اى ، ولى چون جوانمردى نمودى و بى گناهى را از اتهام و خطر مرگ نجات دادى تو را آزاد مى كنم ، سپس او را آزاد نمود و قضيه در همين جا پايان يافت !(٥٧) اينست نتيجه حسادت كه زيان آن به خود حسود باز مى گردد.

۲۵

نماينده خدا

در يكى از سالها (هارون الرشيد) خليفه مقتدر عباسى به زيارت خانه خدا و حج بيت الله رفت هنگام طواف به دستور هارون از هجوم حاجيان جلوگيرى نمودند تا خليفه بتوانند با آزادى طواف كند. ولى درست وقتى (هارون ) خواست طواف نمايد، مرد عربى سر رسيد و پيش از وى به طواف پرداخت !

اين موضوع بر هارون خليفه پرنخوت و جاه طلب گران آمد و با خشم به حاجب خود اشاره نمود كه مرد عرب را دور كند تا وى طواف نمايد. حاجب (رئيس تشريفات ) به عرب گفت : لحظه اى صبر كن تا خليفه از طواف كردن فراغت يابد.

عرب گفت : مگر نمى دانى خداوند در اين محل مقدس پادشاه و گدا را برابر دانسته و در قرآن مجيد فرموده است : (مسجدالحرام كه آنرا براى استفاده همه مردم قرار داده ايم ، مقيم و مسافر در آن يكسانند پس اگر كسى بخواهد در آنجا ظلم كند يا كفر ورزد، عذاب دردناك را به وى مى چشانيم ).(٥٨)

چون هارون اين سخن را از عرب شنيد به حاجب دستور داد كه كارى به وى نداشته باشد و او را به حال خود بگذارد. آنگاه بطرف (حجرالاءسود) رفت تا مطابق معمول آنرا استلام كند، يعنى دست روى آن را دست بكشد، ولى ناگهان در آنجا نيز عرب پيشدستى نمود و قبل از وى (حجرالاءسود) را استلام كرد!

آنگاه هارون به مقام ابراهيم آمد كه در آنجا نماز بگزارد. اما قبل از وى عرب به آنجا رسيد و شروع به نماز كرد. همينكه هارون از نماز فارغ شد به حاجب دستور داد كه عرب را نزد وى بياورد. حاجب آمد و به عرب گفت : خليفه تو را مى طلبد؛ برخيز و امر تو را اطاعت كن ! عرب گفت : من كارى به خليفه ندارم ، اگر او با من كارى دارد بهتر است كه از جا برخيزد و به اين كار مبادرت ورزد.

هارون ناگزير از جاى برخاست و آمد مقابل عرب ايستاد و به وى سلام كرد. عرب هم جواب سلام او را داد. سپس هارون عرب را مخاطب ساخت و گفت اى برادر عزيز! اجازه مى دهى در اينجا بنشينم ؟ عرب گفت : اينجا خانه من نيست ، ما همه در اينجا يكسان هستيم ، اگر مى خواهى بنشين و اگر مى خواهى برو!

هارون الرشيد از طرز سخن گفتن عرب ناراحت شد، زيرا سخنانى از وى شنيد و با منظره اى مواجه گرديد كه از هر جهت برايش تازگى داشت به همين جهت با خشم روى زمين نشست و به عرب گفت : مى خواهم يك مسئله دينى از تو بپرسم ، اگر درست جواب دادى معلوم مى شود ساير پرسشها را نيز مى توانى جواب بدهى ، و چنانچه در پاسخ آن فروماندى ، حتما از جواب بقيه فروتر خواهى ماند.

عرب گفت ، آيا سؤ ال تو براى اين است كه چيزى ياد بگيرى ، يا مى خواهى مرا اذيت كنى ؟ هارون از جواب سريع وى تعجب كرد و گفت : البته منظور چيز ياد گرفتن است عرب گفت : بسيار خوب ، ولى بايد برخيزى و مانند شاگردى كه مى خواهد چيزى از استاد سؤ ال كند، بنشينى ! هارون هم برخاست و مقابل وى دو زانو روى زمين نشست !

در اين وقت عرب گفت : اكنون هر چه مى خواهى سؤ ال كن !

هارون پرسيد: خداوند چه چيزى را براى تو لازم گردانيده است ؟ عرب گفت : از كدام امر لازم سؤ ال مى كنى ؟ از يك واجب سؤ ال مى كنى ، يا پنج چيز واجب ، يا هفده چيز واجب ، يا سى و چهار چيز واجب ، يا هشتاد و پنج چيز واجب ، و آيا از يك چيز واجب در طول عمر سؤ ال مى كنى ، يا يك چيز از چهل ، يا پنج چيز از دويست !

هارون به شدت خنديد و عرب را به مسخره گرفت و گفت : من از يك امر كه خداوند بر تو واجب نموده سؤ ال كردم ، تو حساب دنيا را به رخ من مى كشى ؟

عرب گفت : اى هارون ! اگر دين خدا بر پايه حساب استوار نبود، خداوند در روز رستاخيز از مردم حساب نمى نمود و نمى فرمود: (و ما مى گذاريم ترازوهاى عدالت را براى روز رستاخيز، در آن روز به هيچكس ستم نمى شود، اگر اعمال بندگان به اندازه يك مثقال دانه ارزن باشد، آنرا به حساب مى آوريم و كافى است كه ما خود به حساب بندگان برسيم )(٥٩)

در اين هنگام كه عرب خليفه را به نام خواند: هارون سخت برآشفت ، به طورى كه ديدگانش برافروخته گرديد. زيرا به نظر خليفه تمام افراد مملكت بايد او را (اميرالمؤ منين ) بخوانند. از اينرو در حالى كه آثار خشم در چهره اش آشكار بود گفت : اى عرب بيابانى ! اگر آنچه را گفتى توضيح دادى و معلوم شد سخنانت بيهوده نيست ، آزاد هستى ؛ وگرنه دستور مى دهم بين (صفا) و (مروه ) گردنت را بزنند.

چون حاجب ، خليفه را منقلب ديد، به ميان دويد و گفت يا اميرالمؤ منين ! او را عفو فرما و براى خدا و به خاطر اين محل مقدس از وى درگذر!

عرب از سخنان خليفه و حاجب خنديد. هارون كه بيشتر ناراحت شده بود پرسيد: چرا مى خندى ؟ گفت : از عقل شما مى خندم و در اين فكر هستم كه كداميك نادان تر هستيد؟ زيرا اگر مرگ من نرسيده باشد، سوء قصد تو به من چه تاءثيرى دارد؟ و چنانچه مرگ من رسيده باشد عفو و بخششى كه حاجب براى من مى خواهد چه سودى مى تواند داشته باشد؟ هارون از شنيدن اين سخن ، به هراس افتاد و دلش فرو ريخت

سپس عرب گفت : اينكه از من پرسيدى : آنچه بر من واجب نموده چيست ؟ جواب آن اينست كه خداوند خيلى چيزها را بر من واجب كرده است و اينكه پرسيدم : آيا از يك چيز واجب سؤ ال مى كنى ، مقصودم دين اسلام است كه قبل از هر چيز بر بندگان خدا واجب است پيرو آن باشند.

همچنين منظورم از پنج چيز، نمازهاى پنجگانه ، و قصدم از سى و چهار چيز، سجده هاى نمازها، و هشتاد و پنج چيز هم ، تكبيرات نمازهائى است كه شبانه روز مى خوانيم

و اينكه پرسيدم : آيا از يك چيز واجب در طول عمر مى پرسى ؟ مقصودم حج خانه خداست كه در تمام مدت عمر يكبار بر مسلمانان با استطاعت و متمكن واجب است ، و اينكه پرسيدم : يك چيز از چهل ، مقصود زكوة گوسفند است ، كه تا نصاب آن به چهل تا رسيد، زكوة آن يك گوسفند است و اينكه گفتم : پنج از دويست ، منظورم زكوة طلا است كه هر دويست مثقال طلا پنج مثقال زكوة دارد!

وقتى سخن مرد عرب به پايان رسيد، هارون الرشيد از تفسير و بيان مسائل و حسن كلام عرب بى نهايت مسرور شد، و آن مرد ناشناس در نظرش بزرگ آمد و خشمش تبديل به مهربانى با وى گرديد. آنگاه عرب به هارون گفت : تو چيزهائى از من پرسيدى و من جواب دادم

اكنون من نيز از تو سؤ ال مى كنم و تو بايد جواب بدهى ! هارون آمادگى خود را اعلام داشت

عرب پرسيد: مردى در اول صبح ، نگاهى به زنى كرد كه بر او حرام بود، ولى چون ظهر شد زن بر وى حلال گشت باز موقع عصر زن بر او حرام گرديد، اما همينكه مغرب شد حلال شد، چون شب فرا رسيد مجددا حرام گشت ، ولى بامداد فردا حلال شد. و نيز در وقت ظهر بر وى حرام گرديد، و چون عصر شد حلال ، و در موقع مغرب حرام ، اما شامگاهان باز حلال گشت ؟!

اكنون بگو بدانم اين مسائل را چگونه بايد حل كرد؟ هارون گفت : اى برادر عرب مرا به دريائى افكندى كه جز تو هيچكس نمى تواند از غرقاب آن نجاتم دهد!!

عرب گفت : يعنى چه ؟ تو امروز خليفه مسلمين و شخص اول مملكت هستى و مافوق ندارى ، شايسته نيست كه از حل مسئله اى فرو مانى !! آنهم سؤ ال مرد ناتوانى چون من !

هارون گفت : اى برادر! علم و دانش مقام تو را بزرگ و نامت را بالا برده است ، و بهمين جهت ميل دارم بخاطر من و اين مكان مقدس ، خودت اين مسئله را توضيح بدهى و آنرا حل كنى !

عرب گفت : حاضرم ولى به شرط آنكه تو هم قول بدهى شكسته دلان را دستگيرى نمائى و بى نوايان را مورد تفقد قرار دهى و بر زيردستان سخت نگيرى هارون هم پذيرفت و گفت : با كمال ميل حاضرم !

عرب گفت : آن مرد كه موقع صبح نگاه كرد بزنى كه بر وى حرام بود، آن كنيز زر خريد شخص ديگرى بوده است ولى موقع ظهر آن را از صاحبش ‍ خريد و بر وى حلال گشت چون عصر شد كنيز را آزاد ساخت و بر او حرام گرديد، و در موقع مغرب با وى ازدواج كرد و بدين گونه بر او حلال گرديد. همين كه شب فرا رسيد او را طلاق داد و بر وى حرام گرديد. اما بامداد فردا رجوع كرد و حلال گشت هنگام ظهر ظهار كرد و بر وى حرام گشت اما عصر به عوض اين كار بنده اى آزاد كرد و زن بر وى حلال گرديد، هنگام مغرب مرتد شد و از دين اسلام برگشت و بر شوهر حرام شد ولى شب توبه كرد و مجددا دين اسلام را پذيرفت و حلال گرديد!

هارون الرشيد از شنيدن سخنان عرب در شگفت ماند، و در عين حال بسيار خوشحال شد، سپس دستور داد، ده هزار درهم به وى بدهند، چون پولها را آماده ساختند، عرب گفت : من احتياج به آن ندارم به كسانى كه استحقاق آنرا دارند بدهيد، هارون گفت : مى خواهى برايت مقررى تعيين كنم كه مادام العمر از آن استفاده كنى ؟

عرب گفت : آنكس كه روزى تو را مى رساند، براى من هم مقرر مى دارد. هارون گفت : اگر قرض دارى بگو تا آنرا بپردازم ! گفت : نه ، قرض ندارم ، و سرانجام نيز چيزى از وى قبول نكرد.

در پايان هارون كه فوق العاده تحت تاءثير علم و زهد و زبان گويا و شخصيت نافذ و شهامت مرد عرب واقع شده بود، از وى پرسيد نامت چيست و اهل كجائى ؟ گفت : موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على ابيطالب هستم. (٦٠)

هارون از شنيدن اين سخن ، تكانى خورد و متوجه شد آن مرد بزرگ امام موسى كاظمعليه‌السلام است كه در لباس اعراب بيابانى ظاهر گشته تا اهل دنيا او را نشناسند و از مردم كناره گرفته تا اعمال حج را با فراغت انجام دهد. از اين رو برخاست و ميان ديدگان حضرت را بوسيد و اين آيه شريفه را قرائت نمود: الله اعلم حيث يجعل رسالته يعنى : خداوند بهتر مى داند كه رسالت و نمايندگى خود را در چه خاندانى قرار دهد!!

جاه طلب

سفيان بن نزار مى گويد: روزى به حال احترام پشت سر (ماءمون ) خليفه معروف بنى عباس ايستاده بودم ماءمون حاضران مجلس را مخاطب ساخت و گفت : آيا مى دانيد چه كسى مرا شيعه نمود؟

حضار گفتند: نه ! نمى دانيم ماءمون گفت : پدرم (هارون الرشيد) باعث شد كه من شيعه شوم !

حاضران پرسيدند چطور؟ هارون مردان اهل بيت را مى كشت و با اين وصف چگونه ممكن است او شما را شيعه كرده باشد؟!

ماءمون گفت : پدرم به خاطر پيشرفت كار خود و تحكيم پايه سلطنتش ‍ اقدام به كشتن اولاد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى كرد. زيرا كه گفته اند: (الملك عقيم ) ملك و سلطنت همه چيز را عقيم مى گذارد، و در خود هضم مى كند.

سپس ماءمون ماجراى تشيع خود را اين طور شرح داد:

در يكى از سفرهاى حج پدرم هارون الرشيد همراه او بودم چون به مدينه رسيديم جلوس نمود و به مردم بار غام داد و به درباريان خود گفت : به هر يك از فرزندان مهاجرين و انصار و رجال مكه و مدينه و بنى هاشم و ساير قريش كه به ملاقات من مى آيند بگو وقتى وارد مى شوند قبل از هر چيز خود را معرفى كنند تا من نسب آنها را بشناسم

دربان هم اين معنى را به مردم گوشزد مى كرد و هر كس داخل مى شد، مى گفت : من فلان فرزند فلانم و نسب خود را تا جد اعلايش كه از صحابه پيغمبر بوده است مى شمرد.

پدرم هارون نيز به هر يك به ميزان شرافت و سابقه مهاجرت و خدمات نياكان آنها به اسلام ، از دويست تا پنج هزار دينار طلا مى داد.

روزى من پهلوى پدرم هارون ايستاده بودم ، (فضل بن ربيع ) رئيس ‍ تشريفات آمد و به پدرم گفت : شخصى آمده و مى گويد: من موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على ابيطالبعليه‌السلام هستم

پدرم فى الفور رو كرد به من و برادرانم (محمد امين ) و (ابراهيم مؤ تمن ) و افسرانى كه پشت سر او ايستاده بودند و گفت : مواظب خود باشيد، مبادا حركات ناشايسته اى از شما سربزند!

سپس به فضل بن ربيع گفت : بگو همانطور كه سوار است وارد شود. ناگاه بزرگ مردى را كه از كثرت عبادت و شب زنده دارى چهره اى زرد و بدنى لاغر داشت در مقابل خود ديديم

وقتى ديدگان وى به پدرم (هارون ) افتاد خواست از الاغى كه سوار آن بود پياده شود، ولى پدرم بانگ زد و گفت : نه به خدا نمى گذارم پياده شويد، بايد سواره جلو آمده و بر فرشهاى گرانقيمت من فرود آئيد! دربانان نيز از پياده شدن او جلوگيرى نمودند. همه با ديده عظمت به وى مى نگريستيم و او همچنان سواره مى آمد تا به روى فرش رسيد، و افسران دور او را گرفتند و با اين تشريفات پياده شد.

در اين پدرم از جاى برخاست و جلو رفت و از وى استقبال نمود و صورت و ديدگانش را بوسيد. آنگاه دستش را گرفت و پهلوى خود نشانيد و با او به گفتگو پرداخت از جمله پرسيد: كسانى كه از پرتو وجود شما نان مى خورند چند نفر مى باشند؟

فرمود: بيش از پانصد نفر هستند. پرسيد: اينها همه فرزندان شما هستند؟ شما هستند؟ فرمود: نه ، اكثر آنها افراد نيازمند مى باشند. فرزندان من تعدادى پسر و دختر هستند.

هارون گفت : چرا دخترهايت را به پسر عموهاشان شوهر نمى دهى ؟ فرمود: وسيله آنرا ندارم پرسيد:ملك و مزرعه شما چه وضعى دارد؟ فرمود: گاهى حاصل مى دهد و گاهى نمى دهد.

هارون گفت : هيچ قرض داريد؟ فرمود: آرى پرسيد: چقدر است ؟ فرمود تقريبا ده هزار دينار. هارون گفت : پسر عمو! آنقدر مال و ثروت به شما خواهم داد كه پسران را داماد و دختران را شوهر دهى و مزرعه خود را آباد كنى

فرمود: خداوند بر واليان و سران قوم واجب كرده است كه تهى دستان را از خاك بردارند، وامهاى آنها را بپردازند و صاحبان عيال را دستگيرى و برهنگان را بپوشانند و به آنها كه گرفتار محنت و تنگدستى هستند، نيكى و محبت كنند و اين كارها بيش از هر كس امروز از تو انتظار مى رود كه انجام دهى ، هارون گفت : قول مى دهم كه آنچه فرمودى انجام دهم

چون حضرت برخاست كه مراجعت نمايد، پدرم نيز برخاست و ديدگان و روى او را بوسيد. آنگاه به من و امين و مؤ تمن گفت : برويد ركاب بگيريد و آقا و عموى خود را سوار كنيد و لباسش را مرتب نمائيد و تا در منزلش ‍ بدرقه كنيد.ما چنين كرديم در ميان راه حضرت پنهانى رو به من نمود و فرمود: تو بعد از پدرت (هارون ) به سلطنت مى رسى ، وقتى زمامدار شدى نسبت به فرزندان من نيكى كن ! سپس او را به منزل رسانيده و برگشتيم

من در نزد پدرم هارون بيش از ساير برادرانم دل و جراءت داشتم ، به همين جهت وقتى مجلس خلوت شد، گفتم : يا اميرالمؤ منين ! اين مرد، كى بود كه اين قدر او را بزرگ و گرامى داشتى و به احترام او از جا برخاستى و به استقبالش شتافتى و او را در صدر مجلس نشاندى و از وى پائين تر هم نشستى و به ما دستور دادى ركاب بگيريم و او را سوار كرده تا در خانه اش ‍ بدرقه كنيم ؟

هارون گفت : اى فرزند! اين آقا موسى بن جعفر امام مردم و حجت خداوند بر مردم روى زمين و نماينده او در ميان بندگان است

گفتم : مگر اين اوصاف از آن شما و در وجود شما نيست ؟

گفت : اى فرزند! من با زور و قدرت به حكومت رسيده ام ! اما موسى بن جعفرعليه‌السلام پيشواى واقعى مردم است

اى فرزند! او از من و تمامى مردم براى جانشينى رسول خدا سزاوارتر است با اين وصف به خدا قسم اگر تو كه فرزند من مى باشى درباره ملك و خلافت با من كشمكش كنى سرت را كه دو چشمت در آن قرار دارد، از تن جدا مى سازم زيرا كه ملك عقيم است (جاه طلبى هيچ را شرط هيچ مى داند).

سپس ماءمون به سخن خود ادامه داد و گفت : وقتى پدرم خواست از مدينه حركت كند، دستور داد دويست دينار در كيسه سياهى ريختند و به فضل بن ربيع گفت : اين را براى موسى بن جعفر ببر و بگو خليفه مى گويد: ما در اين ايام تنگدست هستيم و بعد از اين عطاى ما به شما خواهد رسيد!

چون چنين ديدم جلو رفتم و گفتم : پدر جان ! شما به فرزندان مهاجر و انصار و ساير افراد قريش و كسانى كه از حسب و نسب آنان بى اطلاع بوديد، تا پنج هزار دينار زر سرخ عطا نمودى ، ولى به موسى بن جعفرعليه‌السلام كه از وى آن همه تجليل و احترام به عمل آوردى دويست دينار، يعنى حداقل بخشش خود مى دهى ؟ هارون گفت : ساكت باش ! بى مادر! اين حرفها به تو نيامده !(٦١)

ماءمون به پدرش هارون الرشيد اعتراض مى كرد كه چرا حق و حقيقت را فداى جاه طلبى و سلطنت دنيا مى كند، در صورتى كه خود نيز از همان راهى رفت كه ساير جاه طلبان روزگار رفتند.

در سال ١٩٢ هجرى هارون الرشيد به اتفاق ماءمون به ايران كه ايالت شرقى قلمرو امپراطورى عظيم او بود، آمد و سال بعد در سرزمين خراسان در گذشت همين كه خبر مرگ وى به بغداد رسيد، درباريان و رجال بنى عباس محمد امين وليعهد را به خلافت نشانده و سكه به نامش زدند. ماءمون هم در خراسان دم از خلافت زد و تجزيه ايالت ايران را اعلام داشت آنگاه لشكرى به سركردگى (طاهرذواليمينين ) سردار معروف ايرانى براى جنگ با امين به بغداد فرستاد.

طاهر لشكر امين را شكست داد و بغداد را فتح كرد و امين را گرفته به زندان افكند، سپس سر او را بريد و به خراسان آورده پيش روى ماءمون به زمين نهاد! ماءمون چنان از باده پيروزى سرمست و از كشتن برادر و سلطنت بلامنازع خود خشنود گرديد كه از شادى در پوست نمى گنجيد!

ماءمون دستور داد سر امين را به نيزه زدند و در صحن بزرگ خانه افراختند. سپس به عموم اهالى بار عام داد و گفت : هر كس مى خواهد از بخشش من بهره مند گردد، بايد مقابل اين سر بايستد و او را لعنت كند!

چند روزى بدين منوال گذشت ، هر روز هزاران نفر مى آمدند و به سربريده امين لعنت مى فرستادند! ماءمون هم شادمان مى شد و به هر كس ‍ به فراخور حالش جايزه مى داد!!

روزى پيرمرد بى نوائى در آن جمع ظاهر گشت و پرسيد چه خبر است ؟ گفتند: اگر مى خواهى به عطاى خليفه نائل گردى ، بايد بروى پهلوى او و روبروى آن سر بريده كه بالاى نيزه است بايستد و چند بار او را لعنت كنى

پير مرد پرسيد: سر بريده متعلق به كيست ؟ گفتند: سر برادر خليفه است ! پير مرد هم جلو رفت و نزديك (ماءمون ) ايستاده و سر بريده (امين ) را مخاطب ساخت و با زبان محلى گفت : لعنت به خودت ، لعنت به مادرت ، لعنت به برادرت ، لعنت به تمام كسانت !!

با اين كلام غريو خنده از حاضران برخاست ولى (ماءمون ) سخت شرمنده شد، و همين موضوع موجب گرديد كه سر برادر را پائين بياورد و به بغداد بفرستد تا در كنار بدنش به خاك سپارند(٦٢) .

۲۶

ماءمون و فضل بن ربيع

وقتى ماءمون خليفه عباسى از خراسان به بغداد آمد و در مركز خلافت استقرار يافت ، فضل بن ربيع وزير و ابراهيم بن مهدى عموى وى ، متوارى شدند.

ماءمون دستور داد اعلان كنند هر كس ابراهيم بن مهدى را پيدا كند و به ما تسليم نمايد صد هزار دينار طلا به وى عطا خواهم كرد، و هر كس فضل بن ربيع را بياورد، صد هزار درهم نقره به او مى دهم سپس شاهك بن سنيد را ماءمور كرد تا به جستجوى آنان بپردازد.

(شاهك بن سندى ) پس از مدتى فضل بن ربيع را كه در خانه سوداگرى پنهان شده بود، گرفته و به نزد ماءمون برد.

فضل بن ربيع براى آزادى خود داستانها در فضيلت عفو و گذشت نقل كرد و نزد ماءمون التماس فراوان نمود، تا اينكه ماءمون گفت : از كشتن تو گذشتم ، اما بايد بگوئى كه در ايام پنهانى چگونه به سر مى بردى و چه شد كه دستگير شدى ؟

فضل گفت : بعد از مدتى از خانه اى كه در آن پنهان بودم بيرون آمدم ، و خود را به شكل ساربانها در آوردم و جوالى بدوش گرفته ، بدون اين كه هدفى داشته باشم در كوچه ها و محله ها به راه افتادم ، به اين اميد كه آشنائى پيدا كنم و به خانه او پناه برم

در آن اثناء سوارى و پياده اى به من برخوردند، پياده مرا شناخت و به سوار خبر داد. سوار براى گرفتن من اسب خود را به حركت در آورد. من هم جوالى را كه به دوش داشتم به گردش در آوردم بر اثر اين كار اسب او رميد و سوار را به زمين زد. من هم از فرصت استفاده نمودم و با سرعت هر چه تمام تر شروع به دويدن كردم

پس از طى مسافتى به در خانه اى رسيدم كه پيرزنى در آنجا نشسته بود. گفتم اى مادر مى توانى يك لحظه مرا در خانه خود جاى دهى ؟ پير زن اشاره به بالا خانه كرد و گفت برو آنجا! من هم وارد بالاخانه شدم ولى هنوز نشسته بودم كه سوار به در خانه رسيد و از پيرزن پرسيد شخصى با اين شكل از اين جا نگذشت ؟

پيرزن گفت : من كسى را نديدم سوار دستها را بهم كوفت و گفت : اى مادر! امروز فضل بن ربيع را كه خليفه براى دستگيريش صد هزار درهم نقره تعيين نموده است ، در اين كوچه ها پيدا كردم ، ولى موقعى كه مى خواستم او را دستگير سازم اسب مرا به زمين زد و او توانست بگريزد.

در اين موقع به قدرى هول و هراس به دلم راه يافت كه بى اختيار سرفه ام گرفت ! سوار صداى سرفه مرا شنيد و پرسيد در اين بالاخانه كيست ؟ پيرزن گفت : برادر زاده من است كه مدتى به سفر دريائى رفته بود و هنگام بازگشت دزدان او را غارت كرده اند، و اكنون در اين بالاخانه است سوار گفت بگو بيايد تا او را ببينم ، پيرزن گفت : دزدان بكلى او را لخت كرده اند و شرم مى كند كه برهنه نزد مردم ظاهر شود. سوار جامه خود را بيرون آورد و گفت : اين را بده بپوشد و بيايد! پيرزن گفت : مادر سه روز است كه او چيزى نخورده است من كه در اينجا نشسته ام منتظرم كسى را پيدا كنم قدرى غذا خريده براى او بياورد.

اگر مى توانى انگشتر مرا بگير و به من منت نهاده ، قدرى غذا براى او خريده بياور تا تو را به نزد او ببرم

سوار انگشتر پيرزن را گرفته و براى خريد غذا رفت پيرزن هم آمد به نزد من و گفت : آن مرد گريخته تو نباشى ؟ گفتم : آرى ، منم ، گفت : برخيز و بلادرنگ فرار كن

من هم برخاستم به سرعت از خانه بيرون رفتم مدتى در كوچه ها بلا هدف مى گشتم و نهانخانه اى نيافتم سرانجام به در خانه اى بزرگ و مجلل رسيدم با خود گفتم نمى بايد كسى مرا بشناسد، چه بهتر كه در اين دهليز بنشينم تا لحظه اى خستگى خود را بر طرف سازم آنگاه بيرون آمده محل امنى پيدا كنم و به آنجا پناه ببرم

لحظه اى نگذشت كه صداى سم اسبانى شنيدم وقتى به دم در نگاه كردم (شاهك بن سندى ) كه خليفه او را ماءمور دستگيرى من نموده بود در مقابل خود ديدم ، معلوم شد آن خانه ، تعلق به او دارد! از اينرو بخود گفتم به آنچه واهمه داشتم رسيدم !

وقتى (شاهك ) به دهليز خانه رسيد، من پشت به ديوار ايستاده بودم همين كه نظرش به من افتاد گفت : اى فضل چه شد كه به اينجا آمدى ؟ گفتم : پناه به تو آورده ام ! گفت آفرين ، خوش آمدى ! رسيدن به خير! سپس ‍ مرا به خانه برد و سه روز نگاه داشت و پذيرائى كرد. روز چهارم گفت : اى فضل ! آزادى هر جا مى خواهى برو! من از خانه (شاهك ) بيرون آمدم به سراغ سوداگرى رفتم كه در ايام اعتبار من ، سودها برده بود. وقتى مرا ديد اظهار شادى نمود. سپس مرا به خانه خود برد و لحظه اى بعد از خانه بيرون رفت و به شاهك خبر داده ، او هم آمد و مرا به نزد خليفه آورد!

ماءمون دستور داد، هزار درهم به آن پپرزن عطا كنند، شاهك را نيز به واسطه جوانمردى كه نشان داده بود به نيكى نواخت و مقام او را بالا برد. آنگاه حكم كرد هشتاد تازيانه به سوداگر بزنند و از بغداد بيرونش ‍ كنند!(٦٣)

۲۷

از فنون امنيتى !

روزى (ماءمون ) خليفه عباسى گفت : هيچكس مانند پيرزنى كه هزار دينار از من گرفت ، مرا فريب نداد.

موضوع اين است كه وقتى من از خراسان به بغداد آمدم ، عمويم ابراهيم بن مهدى كه مدعى خلافت بود متوارى شد، چندانكه او را طلب كرديم نيافتيم

در آن اثنا روزى پيرزنى آمد نزد من و گفت : سخنى با خليفه دارم كه بايد در خلوت بگويم من مجلس را خلوت كردم و از وى خواستم كه هر چه مى خواهد بگويد.

پير زن گفت : اگر عمويت ابراهيم را نشان دهم چه به من خواهى داد؟

گفتم : هزار دينار طلا!

گفت : اين هزار دينار را بده به يكى از گماشتگان خود تا وقتى من ابراهيم را به او نشان دادم آنرا به من بدهد.

من نيز هزار دينار را به حاجب (رئيس تشريفات خود) دادم و گفتم همراه اين پيرزن برو، وقتى ابراهيم را به تو نشان داد آنرا به وى تسليم كن

حاجب و پيرزن از نزد من بيرون رفتند، و بعد كه حاجب برگشت ماجرا را بدين گونه تعريف كرده و گفت : پير زن مرا تا شامگاه در كوچه هاى بغداد مى گردانيد. شب هنگام مرا به خانه اى برد و صندوقى به من نشان داد و گفت : برو ميان اين صندوق كسى تو را نبيند تا من بروم ابراهيم را بياورم و به تو بسپارم زيرا ابراهيم تا كسى نفرستد و اطمينان پيدا نكند كه خانه خالى است ، به منزل كسى نمى رود.

من در رفتن به صندوق ، كوتاهى مى ورزيدم پيرزن گفت : اگر نمى روى برگردم و به خليفه بگويم كه به دستور وى عمل نكرده اى ؟

ناگزير رفتم در صندوق خوابيدم پير زن سر صندوق را قفل كرد و بار برى آورد و آنرا بر پشت وى نهاد و برد. در حاليكه من نمى دانستم به كجا مى برد.

ساعتى بعد مرا در خانه اى به زمين گذاشت و در صندوق را گشود. ديدم خانه اى زيبا و با صفا و مجلسى آراسته است

ابراهيم در صدر مجلس نشسته بود. جلو رفتم و تعظيم كردم

ابراهيم گفت : بيا بنشين !

در اين موقع پيرزن رو كرد به من و گفت : من تعهدى را كه سپرده بودم به انجام رساندم اكنون هزار دينار طلا را به من بده ! من آن مبلغ را طبق وظيفه اى كه داشتم تسليم نمودم

سپس پياله هاى شراب يكى بعد از ديگرى به من خوراندند، و چون مست شدم ، مرا در همان صندوق نهادند و در چهار سوى بغداد گذاشتند. وقتى گزمه ها رسيدند صندوقى يافتند كه سر بسته بود. در آنرا گشودند و مرا ديدند.

سپس ماءمون گفت : گزمه ها حاجب را به نزد من آوردند و چنانكه گفتم حاجب ماجرا را از آغاز تا انجام نقل كرد و افزود: نفهميدم ابراهيم در كدام كوچه و محله بود! از آن پيرزن نيز اثرى پيدا نشد!

وقتى سرانجام ابراهيم خود را آشكار ساخت و به نزد من آمد، از او پرسيدم موضوع پير زن چه بود؟ گفت : مخارجم تمام شده بود، خواستم با اين حيله دينارى چند بدست آوردم(٦٤)

۲۸

مكافات عمل

محمد بن عبدالملك زيات وزير (معتصم ) خليفه عباسى برادر ماءمون و پسر ديگر هارون الرشيد بود. وى پيش از آنكه وزير شود از نويسندگان و مستوفيان دربار خلافت به شمار مى آمد، و مردى فاضل و اديب بود.

روزى يكى از امراى خليفه نامه اى براى وى فرستاد. وزير او (احمد بن حماد بصرى ) نامه را براى معتصم مى خواند. از جمله كلمات آن لفظ (كلاء) بود.

معتصم كه از علم و ادب بى بهره بود، از وزير پرسيد كلاء چيست ؟ وزير گفت نمى دانم !

معتصم گفت : عجب ! خليفه بى سواد و وزير نادان ! آنگاه گفت : ببينيد از ادبا و نويسندگان چه كسى در بيرون است ؟ گفتند: (محمد بن عبدالملك زيات )

معتصم گفت : او را بياوريد. همين كه محمد بن عبدالملك وارد شد، خليفه پرسيد: كلاء چيست ؟

محمد بن عبدالملك گفت : (كلاء) مطلق گياه است اگر گياه تر باشد آنرا (خلى ) گويند، و اگر خشك باشد حشيش مى نامند، ولى به هر دو (كلاء) مى گويند. سپس انواع گياهان را شرح داد.

وقتى خليفه پى به ميزان فضل و كمال او برد، احمدبن حماد را عزل و محمد بن عبدالملك را به جاى او منصوب داشت ، و تمام كارهاى مملكتى را به وى واگذار نمود. محمد بن عبدالملك در مدت خلافت معتصم و فرزندش (الواثق باللّه ) وزير مطلق العنان آنها مردى سنگدل و سختگير بود. براى مجازات دشمنان خود و متخلفين ، تنورى از آهن ساخته و اطراف آنرا ميخكوب كرده بود.

تنور مزبور بسيار تنگ بود، به طورى كه محكوم نمى توانست درست در آن تكان بخورد، يا بنشيند. محمد بن عبدالملك هركس را مى خواست مجازات كند دستور مى داد تنور را با چوب درخت زيتون روشن كنند و چون ميخها سرخ مى شد، محكوم بيچاره را در آن مى افكند، و آن تيره بخت از صدمه و شكنجه ميخها و تنگى جا و حرارت فوق العاده به فجيعترين طرزى جان مى داد!

زمانى كه او در اوج قدرت بود. خليفه الواثق بالله ، برادرش (جعفر متوكل ) را مورد خشم قرار داد و چون از وى بيم داشت او را از خود رانده و كسى را به محافظت از وى گماشته بود كه از حركات و رفتار وى به او خبر دهد.

روزى متوكل نزد وزير محمد بن عبدالملك آمد و از وى خواهش كرد ترتيبى بدهد كه برادرش خليفه از او خشنود گردد. متوكل مدتى در مقابل وزير كه نشسته و سرگرم كار بود ايستاد. وزير محمد بن عبدالملك هم اعتنائى به او نكرد و سخنى با وى نگفت ؛ ولى بعد با اشاره دستور داد بنشيند!

بعد از مطالعه و رسيدگى نامه هائى كه پيش رويش ريخته بود، نگاه تهديدآميزى به متوكل كرد و پرسيد:ها، براى چه كارى آمده اى ؟

گفت : آمده ام شما ترتيبى بدهيد كه خليفه از من خشنود گردد.

وزير رو كرد به اطرافيان خود و گفت : ببينيد! جعفر متوكل چگونه برادرش ‍ را خشمگين مى سازد، آنگاه از من مى خواهد كه رضايت او را برايش ‍ جلب كنم ؟ سپس گفت : برخيز و برو، هر وقت خود را اصلاح نمودى خليفه از تو راضى مى شود!!

بعد از رفتن متوكل ، وزير نامه اى به خليفه نوشت كه جعفر خود را به صورت زنان در آورده و موى سرش را به پشت رها ساخته و با اين حال آمده است كه از مقام خلافت برايش تقاضاى عفو كنم !

خليفه از مطالعه نامه بيش از پيش خشمگين شد و در جواب وزير نوشت : بفرست جعفر را بياورند و دستور بده موى سرش را بچينند!

وقتى فرستاده وزير به نزد جعفر متوكل آمد، او به خيال اين كه جواب مساعد رسيده و خليفه از وى خشنود گشته است ، بى درنگ به نزد وزير رفت همين كه وارد شد، محمد بن عبدالملك دستور داد موى سرش را چيدند، و آنرا تاب داده و با آن ضرباتى چند به صورتش نواختند، سپس ‍ او را بيرون راندند:

هنگامى كه (الواثق بالله ) زندگى را بدرود گفت ، برادرش جعفر خليفه شد! و ملقب به (المتوكل على الله ) گرديد.

او همان (متوكل ) خليفه سنگدل و معروف بنى عباس است

هنوز چند ماهى از خلافت متوكل نگذشته بود كه محمد بن عبدالملك را مورد خشم قرار داد، و تمام اموال و املاك او را مصادره نمود، و از وزارت معزولش كرد!

آنگاه دستور داد او را در همان تنور آهنى خودش افكنده و در آنجا زندانى كنند! محمد عبدالملك چند روزى در تنور معذب بود و چندان شكنجه ديد تا به سختى جان سپرد.

پيش از آنكه جان دهد شنيدند كه با خود مى گفت : اى محمد بن عبدالملك ! آن همه نعمت و روزى و چهارپايان و خانه نظيف و پوشش ‍ خوب كه با سلامتى از آنها استفاده مى كردى تو را قانع نساخت تا به اينكه هوس وزارت كردى ؟ اكنون آنچه را خود كرده اى بچش !(٦٥)

با خلق خدا كن نكوئى غافلى را شنيدم كه خانه رعيت خراب كردى تا خزانه سلطان آباد كند، بى خبر از قول حكيمان كه گفته اند: هر كه خداى را عزوجل بيازارد، تا دل خلقى به دست آرد، خداوند تعالى همان خلق را برو گمارد تا دمار از روزگارش برآورد.

آتش سوزان نكند باسپند

آنچه كند دود دل دردمند

سرجمله حيوانات گويند كه شير است ، و اذلّ(٦٦) جانوران خر، و به اتفاق خر باربر به كه شير مردم در.

مسكين خر اگر چه بى تميزست

چون بار همى برد عزيزست

گاوان و خراب بار بردار

به زآدميان مردم آزار

۲۹

باز آمديم به حكايت ، وزير غافل ، ملك را ذمائم او به قرائن معلوم شد، در شكنجه كشيد و به انواع عقوبت بكشت

حاصل نشود رضاى سلطان

تا خاطر بندگان نجويى

خواهى كه خداى بر تو بخشد

با خلق خداى كن نكويى

آورده اند كه يكى از ستمديدگان بر سر او بگذشت ، و در حال تباه او تاءمل كرد و گفت :

نه هر كه قوت بازوى منصبى دارد

به سلطنت بخورد مال مردگان بگزاف

توان به خلق فرو برد استخوان درشت

ولى شكم بدرد چون بگيرد اندر ناف

نماند ستمكار بد روزگار

بماند برو لعنت پايدار(٦٧)

گر چه دانى كه نشوند بگوى

زود باشد كه خيره سر بينى

به دو پاى اوفتاده اندر بند

دست بر دست مى زند كه دريغ

۳۰

نشنيدم حديث دانشمند

تا پس از مدتى آنچه انديشه من بود در نكبت حالش به صورت بديدم كه پاره پاره بهم بر مى دوخت ، و بقيه لقمه همى اندوخت دلم از ضعف مالش بهم بر آمد و مروت نديدم در چنان حالى ريش درونش به سلامت خراشيدن و نمك پاشيدن ، پس با دل خود گفتم :

حريف سفله در پايان مستى

نينديشد ز روز تنگدستى

درخت اندر بهاران برفشاند

زمستان لاجرم بى برگ ماند(٦٨)

۳۱

امام هادى و متوكل عباسى

متوكل خليفه مشهور عباسى مردى سنگدل بود و نسبت به خاندان پيغمبر دشمنى زايدالوصفى اظهار مى داشته

وى پيشواى دهم شيعيان امام على النقى و فرزند جوانش حضرت عسگرىعليهم‌السلام را از مدينه طلب نمود و در پايتخت خود (سامرا) تحت نظر گرفت ، مبادا شيعيان در نقطه دوردست مدينه با آنها تماس حاصل كنند و بر ضد وى قيام نمايند.

روزى در سامره دشمنان امام هادى نزد متوكل از حضرت سعايت نمودند كه در خانه وى اسلحه و نامه هاى زيادى وجود دارد كه شيعيان قم براى او فرستادند، و در صدد است كه بر ضد تو قيام كند.

متوكل سخت برآشفت ، و عده اى از سربازان وفادار خود را ماءمور ساخت كه شبانه به خانه حضرت هجوم آورند و دست به تفتيش بزنند، و هر چه يافتند ضبط كنند.

ماءموران شبانه نابهنگام ريختند به خانه حضرت و مشغول بازرسى شدند، ولى هر چه گشتند چيزى نيافتند و از آنچه خبر داده بودند، اثرى نديدند.

هنگام بازرسى مشاهده كردند حضرت هادى عليه‌السلامبه تنهائى در يكى از اطاقهاى نشسته و در به روى خود بسته و در حالى كه جامه پشمينى به تن دارد، روى شنهاى زمين مشغول تلاوت قرآن است

ماءموران حضرت را در همان حال گرفتند، و به نزد متوكل آوردند، سپس ‍ توضيح دادند كه چيزى در خانه وى نيافتيم ، ولى ديديم كه در روى زمين رو به قبله نشسته و مشغول تهجد است و قرآن مجيد تلاوت مى كند.

در آن حال متوكل طبق معمول هميشگى خود مجلس شراب تشكيل داده بود، و با نديمان و همبزمان خود ميگسارى مى كرد. جام شراب بود كه پياپى خالى و پر مى شد. متوكل كاملا سر حال و سرگرم عيش و نوش ‍ بود.

حضرت را با همان هيبتى كه مشغول عبادت و تهجد بود، در مجلس شوم متوكل نگاه داشتند. متوكل آن پيشواى عاليقدر را پهلوى خود نشانيد و جام شرابى كه در دست داشت به حضرت تعارف كرد!

حضرت فرمود: به خدا هرگز شراب داخل گوشت و خون من نشده است مرا معاف كن متوكل حضرت را معاف داشت ولى در عوض گفت : پس ‍ براى من شعر بخوان ! حضرت هادى فرمود: من چندان شعر نشنيده ام كه آنرا بازگو كنم متوكل گفت : نه ! اين ديگر نمى شود، حتما بايد اشعارى براى من بخوانى !

حضرت هم شعرى چند مشتمل بر بى وفائى دنيا و مرگ پادشاهان و ذلت و خوارى آنان پس از مرگ بدين گونه انشاء فرمود.(٦٩)

- بر فراز كوه هاى دنيا منزل كردند و مردان مسلح را در اطراف خود به نگهبانى گماشتند. ولى قله هاى مرتفع كوه ها و نگهبانان نيرومند سودى به حال آنها نبخشيد.

- بعد از آن همه عزت و سربلند از دژهاى محكم فرود آمدند، و در گودال هاى قبر جاى گرفتند، آنهم با چه خوارى و بدبختى !

- بعد از آنكه در زير خاك پنهان گشتند، منادى مرگ بر آنها بانگ زد و گفت :آن جاه و جلالها و تاجها و زينتهاى خيره كننده چه شد؟ آن چهره هاى خندان كه غرق در ناز و نعمت بود، و پيوسته در پس پرده هاى پر نقش و نگار جا داشت كجا رفت ؟

- سرانجام قبر آنها را در خود هضم كرد و بد جورى با آنان رفتار كرد.

- آنها روزگارى طولانى در جهان زيستند و تا سر حد افراط خوردند و نوشيدند.

ولى امروز بعد از خورد و خوراك ها، خود طعمه جانوران زمين شده اند.

- عمرهاى طولانى نمودند و خانه هاى پر شكوهى ساختند كه در آنها از آسيب زمانه مصون بمانند، ولى چيزى نگذشت كه خانه ها و بستگان خود را رها كردند و در گذشتند.

- در زمان هاى متمادى گنج ها و اموال بسيارى اندوختند، ولى ناچار آنها را براى دشمنان خود گذاشتند و گذشتند.

- عاقبت كار منازل آنها به ويرانه خالى از سكنه مبدل شد، و ساكنان آنها نيز در زير انبوه خاك ها پنهان گشتند.

بعد از آنكه امام هادىعليه‌السلام اين اشعار را در حضور خليفه مغرور با هيبتى همچون متوكل آنهم در مجلس بزم و شادمانى وى قرائت فرمود، حاضران ترسيدند مبادا متوكل آسيبى به حضرت برساند.

ولى به عكس متوكل سخت تحت تاءثير مضامين آن اشعار تاءثرانگيز و عبرت آميز قرار گرفت ، و چنان گريست كه ريشش از اشك چشمش خيس ‍ شد!

حاضران هم بى اختيار گريستند. قيافه مجلس بكلى دگرگون گرديد، و دنيا در نظر متوكل تيره و تار شد. جام شراب را به زمين افكند، و سپس بساط شادمانى و باده گسارى را بر چيد.

دستور داد عطر مخصوص خود را آوردند، و سر و صورت حضرت را معطر ساخت ، و از آن وجود مقدس عذر خواست ، و فرمان داد كه امام هادى عليه‌السلامرا با عزت و احترام به خانه اش بر گردانند.(٧٠)

۳۲

فيلسوف حيران مى شود

(اسحاق بن حنين كندى ) از فلاسفه بزرگ عرب است وى نصرانى بود، و مانند پدرش حنين بن اسحاق از فيلسوفان مشهورى است كه به واسطه آشنائى با زبان يونانى و سريانى ، فلسفه يونان را به عربى ترجمه كردند. فرزند وى ، يعقوب بن اسحاق نيز بزرگترين حكيم عرب است ، و هر دو نزد خلفاى عباسى با عزت و احترام مى زيستند. (كندى ) فيلسوف نامى عراق در زمان خويش دست به تاءليف كتابى زد كه به نظر خود تناقضات قرآن را در آن گرد آورده بود. اسحاق كندى چون با فلسفه و مسائل عقلى و افكار حكماى يونان سر و كار داشت ، طبق معمول با حقايق آسمانى و موضوعات دينى چندان ميانه اى نداشت و به واسطه غرورى كه بيشتر فلاسفه در خود احساس مى كنند، با بدبينى و ديده حقارت به تعاليم مذهبى مى نگريست اسحاق كندى آنچنان سر گرم كار كتاب (تناقضات قرآن ) شده بود، كه به كلى از مردم كناره گرفته و پيوسته در منزل خود با اهتمام زياد به آن مى پرداخت

روزى يكى از شاگردان او در (سامره ) به حضور امام حسن عسكرىعليه‌السلام شرفياب شد. حضرت به وى فرمود: در ميان شاگردان اسحاق كندى يك مرد رشيد و با شهامتى پيدا نمى شود كه اين مرد را از كارى كه پيش گرفته باز دارد؟ شاگرد مزبور گفت : ما چگونه مى توانيم در اين خصوص به وى اعتراض كنيم ، يا در مباحث علمى ديگرى كه استادى چون او بدان پرداخته است ايراد بگيريم ؟

او استاد بزرگ و نامدارى است و ما توانائى گفتگو با او را نداريم حضرت فرمود: اگر من چيزى به تو القا كنم ، مى توانى به او برسانى و درست به وى حالى كنى ؟ گفت : آرى

فرمود: برو نزد استادت و با وى گرم بگير و تا مى توانى در اظهار ارادت و اخلاص و خدمت گذارى نسبت به او كوتاهى نكن ، تا جائى كه كاملا مورد نظر وى واقع شوى و او هم لطف و عنايت خاصى نسبت به تو پيدا كند.

وقتى كاملا با هم ماءنوس شديد، به وى بگو: مسئله اى به نظرم رسيده است و مى خواهم آنرا از شما بپرسم خواهد گفت : مسئله چيست ؟ بگو: اگر يكى از پيروان قرآن كه با لحن آن آشنايى دارد از شما سؤ ال كند: آيا امكان دارد كلامى كه شما از قرآن گرفته و نزد خود معنى كرده ايد، گوينده آن ، معنى ديگرى از آن اراده كرده باشد؟ او خواهد گفت : آرى اين امكان هست و چنين چيزى از نظر عقل جايز است او مردى است كه درباره چيزى كه مى شنود مى انديشد، و مورد توجه قرار مى دهد.

آنگاه به او بگو: اى استاد! شايد خداوند آن قسمت از قرآن را كه شما نزد خود معنى كرده ايد، عكس آنرا اراده نموده باشد، و آنچه شما پنداشته ايد معنى آيه و مقصود خداوند كه گوينده آنست كه گوينده آنست نباشد. و شما بر خلاف واقع معنى كرده باشيد!!

شاگرد مزبور از نزد حضرت رخصت خواست و رفت به خانه استاد خود اسحاق كندى و طبق دستور حضرت عسكرى عليه‌السلامبا وى مراوده زياد نمود تا ميان آنان انس كامل برقرار گرديد.

روزى از فرصت استفاده نمود و موضوع را به همان گونه كه حضرت تعليم داده بود با وى در ميان گذارد.

همين كه فيلسوف نامى پرسش شاگرد را شنيد، فكرى كرد و گفت : يك بار ديگر سؤ ال خود را تكرار كن !

شاگرد سؤ ال خود را تكرار نمود. استاد فيلسوف مدتى درباره آن انديشيد و ديد كه از نظر لغت و عقل چنين احتمالى هست ، و ممكن است آنچه وى از فلان آيه قرآن فهميده و پنداشته است كه با آيه ديگر منافات دارد، منظور صاحب قرآن غير از آن باشد.

سرانجام فيلسوف نامبرده شاگرد دانشمند خود را مخاطب ساخت و اين گفتگو ميان آنها واقع شد.

فيلسوف : بگو اين سؤ ال را چه كسى به تو آموخت ؟

شاگرد: به دلم خطور كرد.

فيلسوف : نه ! چنين نيست اين گونه از مانند چون توئى سر نمى زند. تو هنوز به آن مرحله اى نرسيده اى كه چنين مطلبى را درك كنى راست بگو آنرا از كجا آورده اى و از چه كسى شنيدى ؟

شاگرد: اين موضوع را حضرت امام حسن عسكرىعليه‌السلام به من آموخت ، و امر كرد آنرا با شما در ميان بگذارم

فيلسوف : اكنون حقيقت را اظهار داشتى آرى اين گونه مطالب فقط از اين خاندان مى گردد!

سپس فيلسوف بزرگ عراق آنچه درباره تناقضات قرآن نوشته ، و به نظر خود به كتاب آسمانى مسلمانان ايراد گرفته بود همه را جمع كرد و در آتش افكند و طعمه حريق ساخت(٧١)

دزد نابكار (معتضد) دهمين خليفه عباسى مردى با تدبير و هوشمند بود. روزى ده كيسه زر كه هر يك محتوى ده هزار دينار بود، از خزانه آزاد كرد تا به مصرف سپاه و حقوق سربازان برسد. ماءموران مخصوص كيسه هاى زر را بردند به خانه حسابدار سپاه و به وى تحويل دادند.

همان شب نقبى زدند و كيسه هاى زر را به سرقت بردند. بامداد فردا حسابدار سپاه ديد كه خانه اش را به طرز ماهرانه اى نقب زده اند، و كيسه هاى زر را برده اند.

فورا دستور داد رئيس نگهبانان هم به نام (مونس عجلى ) را احضار كنند. وقتى مونس عجلى آمد، حسابدار ارتش به وى گفت : اگر آن را تحويل ندادى ، يا كسى را كه به خانه من دستبرد زده و آنرا دزديده است ، پيدا نكردى خليفه غرامت آن را از تو خواهد گرفت

رئيس نگهبانان هم دست به كار شد كه اين دزد جسور و اموال دولت را به هر نحوى شده است پيدا كند. او رفت به اداره خود و تمام پاسبانان و (توبه كردگان ) را احضار نمود. توبه كردگان رؤ ساى دسته هاى دزدان كه پير شده و توبه كرده بودند.

اينان چنان در كار خود سابقه داشتند كه وقتى اتفاقى مى افتاد، مى دانستند كار كيست و كدام سارق دست به اين سرقت زده است آنها ماءمورين را راهنمائى مى كردند و دزد واقعى را نشان مى دادند، گاهى هم اشياء مسروقه تقسيم مى كردند!

رئيس نگهبانان ماءمورين و رؤ ساى دزدان را مخاطب ساخت و نخست تهديد نمود و رسما گفت كه بايد دزد را تحويل دهند ودر غير اين صورت منتظر مجازات باشند.

ماءمورين رسمى و غير رسمى هم پخش شدند ميان خانه هاى مردم و بازار و مغازه ها و كاروانسراهاو قهوه خانه ها، و به تفتيش و جستجو پرداختند. چيزى نگذشت كه مردى لاغراندام را كه لباسى چركين و مندرس به تن داشت آوردند و به رئيس نگهبانان تحويل داده گفتند: دزد همين مرد است كه اهل شهر هم نيست و از خارج آمده است

تمام ماءموران و توبه كردگان سابقه دار گفتند كسى كه خانه حسابدار را نقب زده و كيسه هاى زر را برده است ، همين شخص است

(مونس عجلى ) رئيس نگبانان جلو آمد و به وى بانگ زد و گفت : بدبخت ! دزدان چه كسانى بودند بگو ببينم چه افرادى شب واقعه با تو بودند، و همدستانت چه كسانى هستند؟ من گمان نمى كنم تو به تنهائى توانسته باشى ده كيسه زر را با همه سنگينى آن از يك جائى يه جائى منتقل كنى حتما ده نفر يا لااقل پنج نفر بوده ايد، اگر كيسه هاى زر هنوز دست نخورده است بگو كجاست و چنانچه تقسيم شده است بايد همدستانت را معرفى كنى

مرد لاغراندام انكار كرد كه دزد باشد و گفت : هيچگونه اطلاعى از اين موضوع ندارد.

رئيس نگهبانان با زبان نرم به نصيحت او پرداخت و وعده داد كه اگر اعتراف كند و راست بگويد جايزه خوبى به او خواهد داد و از لحاظ زندگى بى نيازش مى كند و به بهترين وجه مورد تفقد مى دهد ودر آخر گفت اگر انكار كردى و خودسرى نمودى به شديدترين وجهى شكنجه از وى اقرار بگيرند.

ماءموران شكنجه با تازيانه و چوبدستى و چماق و ساير آلات شكنجه او را زير ضربات خود گرفتند و سر و صورت و پشت و روى و دست و پا و دوشها و عضلاتش را در هم كوفتند، به طورى كه جان سالمى در بدنش ‍ باقى نماند و بى هوش و بى حركت بروى زمين افتاد. با اين وصف ابدا اعتراف نكرد.

چون كار به اينجا رسيد، ماجرا را به خليفه (معتضد) اطلاع دادند.

خليفه هم حسابدار ارتش را خواست و پرسيد: بودجه ارتش را چه كردى ؟ حسابدار ارتش جريان را گزارش داد.

خليفه گفت : عجب كارى كردى دزد را مى گيرى و چندان شكنجه مى دهى كه بميرد و مال سرقت شده هم تلف شود؟ پس كارآگاهان شما چه شدند كه با حيله و نقشه او را وادار به اعتراف كنند؟

حسابدار ارتش گفت : يا اميرالمؤ منين ! من كه غيب نمى دانم ، درباره اين شخص غير از آنچه تاكنون انجام گرفته نقشه ديگرى ندارم

خليفه گفت اين مرد را نزد من حاضر كنيد. متهم به جان آمده را در حلبى نهاده و آوردند. مقابل خليفه قرار دادند.

خليفه شخصا به بازجوئى از وى پرداخت ، ولى متهم منكر شد كه دزد باشد. خليفه چون وضع را چنين ديد گفت : اى بيچاره بدبخت ، درست گوش كن ! اگر با اين حال بميرى آنچه برده اى نفعى بحالت ندارد، و چنانچه زنده بمانى و اقرار نكنى ، نمى گذاريم كه آزاد باشى و از آن استفاده كنى پس چه بهتر كه اعتراف كنى ، ما هم ضمانت مى كنيم كه از هر گونه مجازات معاف شوى بلكه تو را مورد تفقد قرار خواهيم داد. ولى متهم بكلى منكر شد و سخنى جز انكار واقعه بر زبان نياورد.

خليفه دستور داد پزشكان را حاضر كردند، سپس به آنها گفت اين مرد را هر چه زودتر معالجه كنيد، و با دوا و غذاهاى شفابخش و كافى كارى كنيد كه هر چه زودتر بهبودى پيدا كند و سلامتى كامل خود را بازيابد.

آنگاه هزينه جديدى به سپاه اختصاص داد تا به موقع حقوق نظاميان برسد و كار آنها دچار وقفه نگردد.

متهم به سرقت در اسرع وقت با معالجات سودمند پزشكان و غذاهاى متناسب و توجه و پرستارى كامل رنگ و روى اولى خود را يافت ، و كاملا خوب شد.

پس از آنكه خليفه مجددا او را خواست ، و چون به حضور رسيد احوالش ‍ را پرسيد، متهم دعا به جان خليفه كرد و از وى سپاسگذارى نمود كه به امر او از بيمارى صعب العلاج و خطر مرگ گذشته وسلامتى كامل يافته است ، و گفت از صدقه سر خليفه سالم و سرحالم

در اين موقع خليفه هميشگى منكر شد كه اصلا دزد باشد، و گفت : از اين مطالب هيچگونه اطلاعى ندارد.

خليفه گفت : واى بر تو! از دو حال خارج نيست يا تمام اين پول را خودت برداشته اى و يا نصف آن به تو رسيده است اگر همه را خودت برداشته باشى ، مسلم است كه در راه عيش و نوش صرف خواهى كرد، و گمان نمى كنم بتوانى پيش از مرگت آن را خرج كنى اگر هم بميرى وزرو وبال آن به گردنت خواهد ماند.

اگر قسمتى از آن به تو رسيده باشد، ما به تو مى بخشيم پس چه بهتر كه اعتراف كنى و همدستان خود را به ما نشان دهى اين را هم بدان كه اگر دروغت ثابت شود تو را خواهم كشت بديهى است آنچه بعد از تو مى ماند، فايده اى براى تو ندارد، همدستان تو هم از كشته شدن تو غمى به دل راه نخواهند داد. ولى هرگاه اقرار كنى ده هزار درهم به تو مى دهم ، و از همدستان جسورت نيز همين مقدار گرفته بر آن مى افزايم ، و تو را در رديف توبه كردگان قرار خواهم داد.

بعلاوه دستور مى دهم هر ماه ده دينار به تو حقوق بدهند، و مى دانى كه كه اين مبلغ كفاف مخارج زندگيت را خواهد كرد. هم در نزد ما عزيز مى شوى وهم از كشته شدن نجات پيدا مى كنى و هم از اتهام و شكنجه نجات مى يابى

مرد متهم تمام اين وعده ها را با خونسردى تلقى كرد و بكلى منكر شد. خليفه ناچار او را قسم داد، و او هم به جرئت قسم ياد كرد و گفت : به خدا من در اين خصوص اطلاعى ندارم به دستور خليفه قرآن مجيد آوردند تا به قرآن سوگند ياد كند. او هم قسم خورد كه كار او نيست و بى گناه است

خليفه گفت : من به زودى اموال مسروقه را پيدا مى كنم ، و اگر بعد از اين قسم ها بر آن دست يافتم ، تو را خواهم كشت و نمى گذارم زنده باشى در اينجا هم متهم براى چندمين بار صريحا منكر همه چيز شد!

خليفه گفت : دست روى سر من گذار و به جان من قسم بخور كه دزد اموال موردنظر نيستى او هم دست روى سر خليفه گذاشت و به جان عزيز وى سوگند ياد كرد كه او مال معهود را نبرده و مظلوم و متهم است

خليفه گفت : اگر دروغ بگويى وبعد از كشف موضوع تو را كشتم ، من از خون تو برى الذمه هستم ؟ گفت : آرى

خليفه دستور داد سى نفر سياه بيايند و به نوبت خواب و بيدارى متهم را زير نظر بگيرند، و نگذارند چشمش به خواب رود. چند روز گذشت و متهم كه سخت تحت نظر سياهان بود نتوانست لحظه اى بياسايد. نمى گذاشتند به چيزى تكيه بدهد و استراحت كند. هر گاه مى خواست خوابش ببرد، سيلس به صورتش مى ردند يا با مشت به سرش مى كوفتند. كار به جائى كشيد كه ضعيف و رنجور گرديد و به سرحد مرگ رسيد.

در اين هنگام خليفه دستور داد او را به نزد وى بردند. باز هم از او بازجوئى كرد و مانند سابق از وى خواست كه راستش را بگويد و قسم بيهوده نخورد و انكار بيجا نكند. او هم علاوه بر گذشته قسم هاى تازه خورد كه مال را نبرده است و سارقين را نمى شناسد.

در اين موقع خليفه رو كرد به حاضران و گفت : دل من هم گواهى مى دهد كه اين مرد بى تقصير مى باشد و آنچه مى گويد راست است توبه كردگان ، دزد حقيقى را مى شناسند، و ما بى خود درباره اين شخص بدگمان شده ايم و او را در معرض اتهام قرار داده ايم

سپس خليفه از متهم خواست كه از آنچه درباره او انجام يافته است ، او را عفو كند. او هم خليفه را حلال كرد!

آنگاه دستور داد سفره انداختند، و غذا و شربت هاى خنك آوردند، بعد هم دستور داد بنشيند و غذا بخورد.

متهم نيز با خستگى زائدالوصفى كه داشت ، نشست و مشغول غذا خوردن شد. با ولع زيادى پى در پى لقمه مى گرفت و شربت مى نوشيد. وقتى كاملا سير شد. به امر خليفه بخور دود كردند و عطر و گلاب پاشيدند، بعد هم رختخوابى از پر قو برايش گستردند تا بخوابد.

وقتى دراز كشيد و به استراحت پرداخت ، به سرعت خواب به سراغش ‍ آمد. در همان حال به دستور خليفه او را بيدار كردند و در حالى كه خواب آلود بود، نزد وى بردند.

در اين حال (معتضد) از وى پرسيد: تعريف كن ببينم چه كردى و چگونه خانه را نقب زدى و از كجا خارج شدى و اموال مسروقه را كجا بردى ، و چه كسانى با تو همدست بودند؟

متهم نگون بخت كه از بى خوابى و خستگى فوق العاده و شكم پر، كاملا به ستوه آمده و جانش به لبش رسيده بود، بى اختيار گفت : غير از خودم كسى در اين كار شركت نداشته است ! از همان راه نقب كه وارد خانه شدم ، بيرون رفتم اموال را هم بردم به حمام مقابل خانه حسابدار سپاه و در زير خارهاى انبوهى كه با آن حمام را روشن مى كنند، پنهان كردم و روى آن را پوشاندم ، و هم اكنون نيز در آنجاست !!

خليفه دستور داد دزد نابكار را به رختخوابش برگردانند..بعد فرستاد كيسه هاى زر را كه هزينه سپاه بود. همان طور كه گفته بود دست نخورده پيدا كردند و آوردند.

سپس خليفه رئيس نگهبانان (مونس عجلى ) و وزير و مشاوران خود را احضار كرد. اموال كشف شده را هم بسته و در گوشه مجلس گذارد. بعد امر كرد دزد را بيدار كنند و نزد وى ببرند.

او را از بستر خواب بيدار كردند و به حضور خليفه آوردند.

تا حدى خواب از سرش رفته بود. خليفه براى آخرين بار از وى بازجوئى كرد ولى او انكار نمود و سخنان سابق را در رد اتهام خود تكرار كرد!

خليفه دستور داد اموال مسروقه را بيرون آوردند، بعد رو كرد به دزد و گفت :

واى بر تو! اين همان اموال مسروقه نيست ؟ تو نگفتى اين طور نقب زدى و مال را بردى و در فلان جا پنهان كردى ...؟!

به فرمان خليفه دستها و پاهاى دزد خطرناك را محكم بستند آنگاه بادكن در مقعدش فرو كردند و در آن دميدند. گوشها و دهان و بينيش را با پنبه بستند، و پيوسته در بادكن دميدند. سپس دست و پايش را باز كردند.

در آن حال بس كه در او دميده بودند، بدنش پر باد و بسيار گنده و بزرگ شده بود. تمام بدنش ورم كرده ، و ديدگانش پف كرده و از حدقه بيرون آمده بود. همينكه خواست بتركد خليفه به يكى از پزشكان گفت كه رگ بالاى ابروى او را بشكافد. با شكافتن رگها باد همراه خون با صداى بلندى از آن بيرون آمد تا اينكه از باد خالى شد و به هلاكت رسيد. اين عمل بزرگترين شكنجه اى بود كه تا آن روز به نمايش ‍ گذاشتند.(٧٢)

۳۳

معتضد و داستانسرا

مردى داستانسرا به نام (ابن مغازلى ) در بغداد برسر راه ها و ميدان هاى عمومى پايتخت مى نشست و براى مردم داستان سرائى مى كرد و اخبار جالب و خنده آور نقل مى نمود. ابن مغازلى نقش خود را چنان با مهارت ايفا مى كرد كه هيچكس قادر نبود، سخنان او را بشنود و تحت تاءثير قرار نگرفته و خنده اش نگيرد!

ابن مغازلى مى گفت : در زمان خلافت (معتضد) خليفه عباسى روزى جلو دارالخلافه نشسته بودم و براى مردم داستان نقل مى كردم و آنها را تحت تاءثير قرار مى دادم

در آن اثنا يكى از پيشخدمت هاى مخصوص دربار خلافت هم در حلقه معركه من حضور يافته و به سخنانم گوش مى داد. من به مناسبت حكاياتى چند راجع به پيشخدمت ها نقل كردم

پيشخدمت از شنيدن داستانهاى من در شگفت ماند، به طورى كه ديدم از شنيدن آنها به وجد آمده است

او رفت ولى لحظه اى نگذشت كه برگشت و دست مرا گرفت و گفت : وقتى من از معركه تو به دربار برگشتم و در برابر خليفه قرار گرفتم ، داستانهاى تو را به ياد آورده و بى اختيار خنده ام گرفت خليفه ناراحت شد و به من نهيب زد و گفت : ها! بى ادب ! چرا بيخودى مى خندى ...؟

گفتم : يا اميرالمؤ منين ، مردى به نام (ابن مغازلى ) جلو دارالخلافه معركه گرفته و داستانهائى نقل مى كند كه بسيار مضحك است حكايتى نيست كه از عرب باديه نشين ، ترك ، اهل مكه ، نجدى ، نبطى ، زنگى ، هندى ، سندى ، و پيشخدمت هاى دربارها ياد نداشته باشد و بازگو نكند. تازه هنگام نقل آنرا با لطائف و نوادر ديگر هم آميخته ، و طورى بيان مى كند كه شخص مصيبت ديده را به خنده مى اندازد، و هر چه انسان خونسرد باشد نمى تواند از خنده خوددارى كند.

خليفه چون اين مطلب را شنيده ، گفته بود برو و او را بياور ديرى نپائيد كه خادم مزبور آمد و گفت : خليفه مرا فرستاده است تو را به نزد او ببرم ، ولى اين را بدان كه هر چه خليفه به تو داد، نصف آن را بايد به من بدهى

من كه از شنيدن جايزه خليفه به طمع افتاده بودم گفتم : اى آقا من مردى بينوا و عيالوارم ، اكنون كه خدا خواسته است ، به وسيله شما. نعمتى به من ارزانى فرمايد، چه مى شود فقط يك ششم يا يك چهارم آنرا بگيرى ؟

ولى خادم قبول نكرد و گفت : نه ! حتما بايد نصف آنرا هر قدر كه باشد به من بدهى من هم ناگزير به همان نصف چشم دوخته و قانع شدم

آنگاه دست مرا گرفت و به حضور خليفه آورد. سلام بسيار چربى كردم و در جاى خود ايستادم معتضد جواب سلامم را داد. ولى كتابى در دست داشت و مشول مطالعه آن بود. وقتى قسمت عمده كتاب را خواند آن را روى هم نهاد و كنار گذاشت ، سپس رو كرد به من و گفت :

- ابن مغازلى توئى ؟

- بله يا اميرالمؤ منين !

- مى گويند تو داستانهاى شيرين نقل مى كنى و با حكايات جالب و خوشمزه مردم را مى خندانى ؟

يا اميرالمؤ منين ! احتياج است كه مرا وادار به اين كار كرده ، و اين در را به روى من گشوده است مردم را با نقل داستانها سرگرم مى كنم و دلهاى آنها را به سوى خود جلب مى كنم تا با مساعدت آنها و نيازى كه به من مى دهند، زندگى خود را بچرخانم

- بسيار خوب ، اكنون آنچه مى دانى به همان گونه كه هنگام معركه گيرى نقل مى كنى بازگو كن اگر توانستى مرا بخندانى پانصد درهم به تو مى دهم ، ولى اگر نخنديدم چه ...؟

- در آن موقع بدبختى و رسوائى رو به من آورده است چيزى كه ندارم ، پشتم را مى گيرم كه با چند شلاق جريمه خود را پس بدهم !

- آفرين ، خوب گفتى ، بله ، اگر من خنديدم آنچه تعهد كردم ادا مى كنم وگرنه دستور مى دهم با آن شلاق كه مى بينى ده ضربه بر پشتت بنوازند.

- بجان منت دارم ولى در دل گفتم : مهم نيست ، پادشاهان بييچاره مثل منى را كه چندان مجازات نمى كنند، چند ضربه شلاق مى زنند و مختصر تنبيهى خواهم ديد.

در اين هنگام نگاه كردم ديدم غلاف ضخيم و بادكرده اى در گوشه خانه است پيش خودم گفتم : حدسم خطا نرفته و گمان بيهوده نكرده ام غلاف پر باد و سبكى است و چندان مهم نيست اگر خليفه خنديد كه من نفع فراوانى برده ام ، و چنانچه نخنديد چند ضربه با اين غلاف پر باد اهميتى ندارد.

سپس شروع كردم به نقل داستانهاى عجيب و غريب خود و ذكر لطائف و ظرائفى كه به خاطر داشتم ، آنها را با عبارات فريبنده و كلمات دلچسب و مضحك بيان كردم داستانى نبود كه از عرب بيابانى و دانشمند نحوى ، مخنث ها، قاضى ها، هندى ها، سندى ها، زنگى ها، ترك ها، خادم ها، عياران و بازيگران نقل نكنم

تمام حكايات و لطائفى كه داشتم بازگو كردم تا آنكه مطالبم ته كشيد و سرمايه ام تمام شد، و ديگر چيزى نماند كه نگويم سرم درد گرفت و زبانم بند آمد با حالتى بهت زده به خليفه نگاه كردم و همان طور ساكت شدم !

تا آن لحظه تمام غلامان و خادمان دربار از فرط خنده و شنيدن نقليات من روده بر شده بودند، و هر كدام به گوشه اى مى گريختند. من ماندم و معتضد كه همچنان با خونسردى مرا مى نگريست و در تمام مدت لبخندى بر لب نياورد! سپس با خشم به من گفت :

- ها! ديگر چه دارى ؟ نقل كن !

- يا اميرالمؤ منين ! به خدا هر چه داشتم تمام شد، سرم به درد آمده است ، و مى دانم كه درآمد خود را از دست داده ام من تاكنون هيچكس را نديده ام كه مثل اميرالمؤ منين تا اين حد خويشتن دار و خونسرد باشد! فقط يك واقعه باقى مانده است كه اگر اجازه بفرمائيد عرض كنم

- آنرا هم بگو!

- يا اميرالمؤ منين ! وعده كردى كه اگر نتوانستم شما را بخندانم ده ضربه شلاق به من بزنند و آنرا به جاى جايزه به من بدهيد، حالا از شما تقاضا دارم آنرا دو برابر كنيد و ده ضربه ديگر هم بر آن بيفزائيد!

خليفه خواست در اينجا بخندد ولى خوددارى كرد. بعد گفت : بسيار خوب چنين خواهم كرد. سپس غلام را صدا زد و به دستور او پشتم را گرفتم همين كه غلام ضربه اول را بر پشتم نواخت گوئى قلعه هايى بر من خراب كردند. معلوم شد غلاف پرباد پوستى است كه آن را از سنگريزه هاى نخ كرده پر نموده و درون آن جا داده اند و خلاصه مثل قطعه آهنى بود كه بر من مى كوفتند.

ده ضربه با اين حربه به من زدند، نزديك بود گردنم بشكند. گوشهايم صدا كرد و برق از چشمهايم جهيد.

وقتى ده ضربه را به من زدند فرياد كردم يا اميرالمؤ منين عرض دارم ، اجازه دهيد بگويم

معتضد گفت : دست نگهداريد ببينم چه مى گويد. آنگاه پرسيد:ها! چيست ؟

گفتم : يا اميرالمؤ منين ! از نظر دينى چيزى بالاتر از امانتدارى نيست ، و كارى زشت تر از خيانت وجود ندارد.

امروز قبل از اينكه شرفياب شوم ، خادمى كه مرا به حضور آورد، با من شرط كرد هر چه خليفه جايزه به من داد نصف آنرا به او بدهم ، من هم ضمانت كردم كه چنين كنم ؛ اميرالمؤ منين كه خدا عمرش را زياد گرداند هم كه با كرم خود جايزه مرا زياد گردانده و دو برابر كرده است اكنون من نصف جايزه خود را دريافت نمودم ، اينك نوبت پيشخدمت است كه نصف ديگر را كه تعلق به او دارد، دريافت كند!!

در اينجا معتضد نتوانست طاقت بياورد. آنقدر خنديد كه به پشت برگشت هر چه قبلا شنيده بود و خوددارى كرده بود، همه را با قهقهه و صداى بلند بيرون داد، پى در پى دستها را بهم مى زد و پاها را دراز و جمع مى كرد، به طورى كه دست روى شكم خود نهاد كه از فرط خنده ناراحت نشود!

همين كه خنده اش تمام شد و آرام گرفت دستور داد خادمى كه مرا آورده بود حاضر كنند. خادم يادشده مردى تنومند و بلند قد بود. تا وارد شد به فرمان معتضد او را خواباندند و زير ضربات شلاق گرفتند.

خادم كه از همه جا بيخبر بود، گفت يا اميرالمؤ منين ! مگر چه گناهى كرده ام ؟

من گفتم : گوش كن برادر! جايزه من اين است كه مى بينى ! طبق پيشنهاد خودت تو در آن شريك هستى نصف آنرا من تحويل گرفته ام ، نصف ديگر را هم تو نوش جان كن ! بعد از آن كه چند ضربه به وى زدند جلو رفتم و به وى گفتم : من به تو نگفتم و اصرار نكردم كه مردى ناتوان و عيال وار و تنگدست و فقيرم نصف جايزه زياد است ، يك ششم يا يك چهارم آنرا بگير، ولى تو گفتى : نه ! ممكن نيست ، حتما بايد نصف آنرا به من بدهى اكنون بخور اين نصف جايزه من ! اگر مى دانستم جايزه اميرالمؤ منين اينست همه را به تو مى بخشيدم !!

در آخر معتضد كيسه زرى از زير مسند خود درآورد كه پانصد درهم در آن بود، و به من گفت : بيا اين مبلغ را براى تو گذارده بودم ، ولى پرحرفى تو نگذاشت كه همه آن نصيب خودت شود، و شريكى هم براى خود تعيين كردى شايد در غير اينصورت من خادم خود را از بردن نصف آن مانع مى شدم

گفتم يا اميرالمؤ منين ! عرض نكردم چيزى از امانت دارى بهتر و از خيانت زشت تر نيست ! من دوست داشتم همه را به او مى دادى و ده ضربه شلاقى كه به من زدند به وى مى زدى سپس ده درهم را بين ما دو نفر تقسيم كرد و از نزد وى خارج شديم(٧٣)

۳۴

داستانهاي ما ١- درست بعكس يكقرن گذشته تاريخ شرق و ممالك اسلامى !!

٢- تاريخ فتوحات اسلامى در اروپا: فرانسه ، سويس ، ايتاليا و جزائر درياى مديترانه ، ترجمه نويسنده ابن سطور، ص ٣٢١ به بعد، و نيز مقدمه همان كتاب

٣- وحدت و تنوع در تمدن اسلامى ، ترجمه فارسى ، ص ١٤٩.

٤- ماءخذ سابق ، ص ٣٢٩.

٥- مجله العرفان ، ج ٣٤، ص ٣٢٤.

٦- اسلام از نظر ترجمه فارسى ، ص ١٣.

٧- كليات ولتر، ج ١١، ص ٢٠٩.

٨- اشعار او عربى است و در اينجا ترجمه آنها آمده است

٩-نفس المهموم حاج شيخ عباس قمى ، و الحسين فى طريقة الى الشهادة به نقل از ارشاد شيخ مفيد.

١٠-مرجانه نام مادر عبيدالله زياد است كه زنى بدنام بود.

١١-نفس المهموم حاج شيخ عباس قمى به نقل از لهوف سيد بن طاووس

١٢-مروج الذهب مسعودى ، ج ٤ ص ٨٨.

١٣-گلستان سعدى - باب هفتم

١٤-اين داستان جالب تاريخى را (دميرى ) در كتاب (حياة الحيوان ) ذيل شرح حال (عبدالملك مروان ) از كتاب (المحاسن و المساوى ) بيهقى كه هر دو از دانشمندان مشهور اهل تسنن مى باشند نقل مى كند و ما ترجمه آن را عينا در اينجا آورديم

١٥-كشكول شيخ بهائى ، ج ٢ ص ٥٣٢.

١٦-سعيد يعنى سعادتمند، و جبير يعنى التيام يافته ، و نيز شقى يعنى بى سعادت و كسير به معنى شكسته است

١٧-سوره انعام ، آيه ٧٩.

١٨-سوره بقره ، آيه ١٤٩.

١٩-سوره طه ، آيه ٥٥.

٢٠-مروج الذهب - چاپ مصر ج ٣ ص ١٧٣ - كامل ابن اثير چاپ مصر جلد ٤ ص ١٣٠.

٢١-اعلام الناس اتليدى ، چاپ مصطفى محمد - مصر، ص ٣٣.

٢٢-اعلام الناس اتليدى ، ص ٣٠.

٢٣-اخبارالنساء - ابن قيسم ص ٢٣.

٢٤- هذا الذى تعرف البطحاء و طائاته

والبيت يعرفه و الحل و الحرام

هذا ابن خير عباداللّه كلهم

هذا التقى النقى الطاهر العلم

يكاد يمسكها عرفان راحته

ركن الحطيم اذا ما جاء يستلم

اذا راءته قريش قال قائلها

الى مكارم هذا ينتهى الكرم

فليس قولك من هذا بضائره

العرب تعرف من انكرت و العجم

٢٥-اغانى - ابوالفرج اصفهانى ج ١٤ ص ٧٥، المحاسن و المساوى بيهقى ص ٢٣١ - اين داستان و اشعار بيش از اينست كه در اينجا ذكر شد، در منابع شيعه به تفصيل ذكر شده است ما قسمت فوق را عينا از دو مدرك مشهور نامبرده ذكر نموديم

٢٦-كشكول شيخ بهائى - چاپ جديد ج ١ ص ١٠١ طاووس يمانى از فقهاى عامه است ، ولى از ارادتمندان امام زين العابدين و شاگرد آن حضرت بوده است

٢٧-لابد عالم نصرانى گمان مى كرده اين مرد هم مانند ساير مردم نادان شام است كه با همه بى دانشى و فرومايگى خود را از بيرون پيغمبر اسلام مى دانستند.

٢٨-لست بجاهل

٢٩-روضه كافى - - چاپ جديد.

٣٠-خلافت سليمان بن عبدالملك از سال ٩٦ هجرى شروع و به سال ٩٩ ختم شد.

٣١-جزيره منطقه اى مجاور شام و موصل بوده مشتمل بر (ديار بكر) و شهرهاى (رها) و (آمد) و (نصيبين ) و غيره

٣٢-كتاب (ثمرات الاوراق ) تاءليف محمد بن حجة حموى در حاشيه كتاب (المستطرف ) به نقل از كتاب (المستجاد).

٣٣-اغانى ابوالفرج اصفهانى ، جلد٩ ص ٢٦٢.

٣٤-عمدة الطالب چاپ بيروت

٣٥-دهريه : كسانى بودند كه به خدا ايمان نداشتند و جز زندگى دنيا چيزى نمى شناختند. امروز ما آنها را (مادى ) و (ماترياليست ) مى ناميم

٣٦-سوره انبيا، آيه ٢٢.

٣٧-حج آيه ٧٢.

٣٨-آيه ٧٩.

٣٩-آيه ٤٤.

٤٠-در تشريح ثابت شده كه ساختمان بدن مگس مانند فيل است دستها و پاها، و گردن و خرطوم و ابزار درونى بعلاوه دوبال ، كه خداوند حيوان به آن بزرگى را در موجود به اين كوچكى خلاصه كرده است

٤١-سوره اسراء آيه ٧٨.

٤٢-ترجمه كتاب (تنزيه تنزيل ) آيت الله سيد هبة الدين شهرستانى ، صفحه ١٣٠.

٤٣-المحاسن و المساوى ، مروج الذهب مسعودى ج ٣- ص ٢٧٥، ثمرات الاوراق ابن حجة حموى ج ٢ ص ٢٩١.

٤٤-كشكول شيخ بهايى ج ٢ - ص ٦١٣.

٤٥-كشكول شيخ بهائى ص ٢٦٨- زينت المجالس ص ١٣٥.

٤٦- اعلام الناس اتليدى ص ٥٤.

٤٧-انوار نعمانيه ، سيد نعمت الله جزائرى طبع جديد، جلد دوم ص ٢٦٥.

٤٨-حيره قلمروى نزديك كوفه واقع در كشور عراق بوده است ملوك حيره در تاريخ معروف هستند. حيره در زمان ساسانيان مستعمره ايران بود و نعمان بن منذر پادشاه حيره از طرف انوشيروان برآنجا حكومت داشته است

٤٩-غريين - در اراضى كنونى شهر نجف اشرف بوده ، ولذا به نجف هم غرى و منسوب به آنجا را (غروى ) مى گويند.

٥٠-كافى جلد ١ - رجال كشى چاپ نجف ص ٢٣٢.

٥١- مجالس شيخ مفيد، و سفينة البحار، جلد دوم ص ٣٧٠.

٥٢-وفيات الاعيان ابن خلكان در لفظ (ربيعة الراى ).

٥٣-عقد الفريد ابن عبدر به اندلسى

٥٤-مروج الذهب - ج ٣ ص ٣٢٠ - ميزان الاعتدال ذهبى ج ١ ص ٤٤٤ و تذكر الحفاظ ج ١ ص ‍ ٢١٤.

٥٥-سيره حلبى ج ٣.

٥٦-اخبار النساء ابن قيم ص ٢٤٧.

٥٧-اين داستان عجيب و آموزنده را محدث بزرگ حاج ميرزا حسين نورى در كتاب (مستدرك وسائل ) جلد سوم ذيل شرح حال (ضياء الدين سيد فضل الله راوندى ) كه از علماى بزرگ قرن ششم هجرى است از كتاب (ضوءالشهاب ) وى نقل كرده است كتاب نامبرده از كتب مهم و معتبر شيعه است مؤ لف اين داستان را در شرح نبوى كادالفقرا يكون كفرا آورده است

٥٨- والمسجدالحرام الذى جعلناه للناس فيه و الباد. و من يرد فيه بالحاد بظلم نذقه من عذاب اليم - سوره حج آيه ٢٤.

٥٩- و نضضع الموازين القسط ليوم القيامه فلا تظلم نفسا شيئا و ان كان مثقال حبة من خردل اتينابها و كفى بنا حاسبين (سوره انبيا آيه ٤٨).

٦٠-هارون الرشيد مكرر به حج رفته است ، شايد اين سفر اول او بوده كه حضرت موسى كاظم عليه‌السلامامام هفتم شيعيان را نشناخته است جالبست كه اين داستان در كتاب (اعلام الناس ) اتليدى ص ٧٥ مصرى آمد كه از دانشمندان اهل تسنن است

٦١- عيون اخبار الرضاعليه‌السلام- تاءليف شيخ صدوق محمد بن بابويه قمى ، چاپ قم جلد اول

٦٢-تتمة المنتهى ، جلد اول ص ٢٧٢.

٦٣-زينت المجالس تاءليف مجدالدين حسينى معاصر شاه طهماسب صفوى ،

٦٤-زينة المجالس ١٧٢.

٦٥-كامل ابن اثير جلد پنجم وتتمه المنتهى جلد دوم شرح حال معتصم و متوكل

٦٦-ذليل ترين

٦٧-گلستان سعدى - باب اول

٦٨-گلستان سعدى - باب هفتم

٦٩-اين داستان در اغلب تواريخ اهل تسنن به عنوان واقعه جالب و تكان دهنده نقل شده است ضمنا بايد دانست كه اشعار از اميرالمؤ منين على عليه‌السلاماست

با تواعلى قلل الاجبال تحرسهم

غلب الرجال فلم تنفعهم القلل

و استنز لوابعد عز من معاقلهم

و اسكنوا حفرا يا بئسما نزلوا

ناداهم صارخ من بعد دفنهم

اين الاساور و التيحان و الحلل

اين الوجوه التى كانت منعمته

من دونها تضرب الاستكار و الكلل

فافسح القبر عنهم حين سائلهم

تلك الوجوه عليها الدور تنتقل

قد طال ما اكلوادهرا و قد شربوا

و اصبحوا اليوم بعد الاكل قد اكلوا

اضخت منارلهم قفرا معطلة

ساكنوها الى الا جداث قدر رحلوا

٧٠-مروج الذهب مسعودى ، ج ٤ ص ٩٣.

٧١- مناقب ابن شهر آشوب - چاپ قم ، ج ٤ - ص ٤٢٤ بنقل از كتاب (التبديل ) دانشمند معروف ابوالقاسم كوفى

٧٢- مروج الذهب مسعودى - جلد ٤ ص ٢٤٨.

٧٣-مروج الذهب - مسعودى ج ٤ ص ٢٥٢ - البته قهرمان اين داستان با (ابن مغازلى ) دانشمند معروف اشتباه نشود.

۳۵

فهرست مطالب

پيشگفتار 2

بى سعادت 7

مكافات روزگار 17

اولين سكه اسلامى 21

اعتماد به حق 28

ايمان و شهامت 31

انتقام (هند) 37

شهامت و صداقت 50

فروغ جاودانه 51

حكمرانى كه به عدل عمل نكند 54

نادان نيستم ! 56

جوانمردان 59

من هم چاكر على هستم 67

نجابت 70

قرآن مجيد 75

آنچه پشت ظالم را مى شكند 83

بهلول عاقل 92

روزى گازرى 96

آفتاب حقيقت 105

فضال بن حسن بن فضال 107

مادر خردمند 110

شريك قاضى و ربيع حاجب 114

جوان نابغه 117

نماينده خدا 124

جاه طلب 130

ماءمون و فضل بن ربيع 136

از فنون امنيتى 140

مكافات عمل 142

نشنيدم حديث دانشمند 147

امام هادى و متوكل عباسى 148

فيلسوف حيران مى شود 152

معتضد و داستانسرا 163

فهرست مطالب 174

۳۶