حيات القلوب تاریخ اسلام مدینه جلد ۴

حيات القلوب تاریخ اسلام مدینه0%

حيات القلوب تاریخ اسلام مدینه نویسنده:
گروه: سایر کتابها
صفحات: 997

حيات القلوب تاریخ اسلام مدینه

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علامه مجلسى
گروه: صفحات: 997
مشاهدات: 54593
دانلود: 2651


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 997 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 54593 / دانلود: 2651
اندازه اندازه اندازه
حيات القلوب تاریخ اسلام مدینه

حيات القلوب تاریخ اسلام مدینه جلد 4

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

را تعظیم می کرد، پس جماعتی از اهل فساد گفتند: ای بلال! کفران نعمت کردی و کم کردی فضیلت ابوبکر را که مولای توست و تو را خرید و آزاد گردانید و از قید بندگی و تعذیب کافران رهایی بخشید و علی بن ابی طالب هیچیک از این کارها را نسبت به تو نکرده است و تو توقیر و تعظیم او را زیاده از ابوبکر بجا می آوری، این کفران نعمتی است که نسبت به او می کنی و حق ناشناسی است که در حق او بعمل می آوری.

بلال گفت: آیا لازم است مرا که تعظیم ابوبکر را زیاده از تعظیم رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بعمل آورم؟

گفتند: معاذ الله ما چون توانیم گفت؟ابوبکر را زیاده از آن حضرت تعظیم نمایی؟

بلال گفت: این سخن شما مخالف سخن اول شماست که می گفتید جایز نیست که من علی را زیاده از ابوبکر توقیر نمایم به سبب آنکه ابوبکر مرا آزاد گرداینده است.

ایشان گفتند: مساوی نیستند رسول خدا و علی زیرا که رسول خدا افضل خلایق است.

بلال گفت: علی نیز بهترین خداست بعد از پیغمبر خدا و محبوترین خلق است بسوی خدا زیرا در وقتی که مرغ براین برای حضرت (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آوردند دعا کرد که: خداوندا! بیاور بسوی من محبوبترین خلق خود را بسوی تو که با من از این مرغ بخورد، پس علی آمد و با او تناول نمود، و علی شبیه ترین خلق است به رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) زیرا که خدا او را برادر رسول خود گردانید در دین خود، و ابوبکر از من توقع ندارد آنچه شما توقع می نمایید زیرا که می داند که علی از او افضل است و می داند که حق علی بر من زیاده از حق اوست زیرا که علی مرا از عذاب پروردگار رهایی بخشیده است و به سبب موالات او و تفضیل دادن او بر دیگران مستحق نعیم ابدی بهشت گردیده ام.

و اما صهیب پس گفت: من مرد پیرم و از بودن من با شما به شما نفعی عاید نمی شود و از مفارقت من از شما ضرری به شما نمی رسد پس مال مر بگیرید و مرا با دین خود بگذارید، آن کافران مال او را برداشتند، و حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) پرسید از صهیب: چه مقدار بود مال تو که با ایشان گذشته ای؟ صهیب گفت: مال من هفت هزار درهم بود. حضرت فرمود که:

۸۰۱

آیا به طیب خاطر خود آن مال را به ایشان گذاشته ای؟ صهیب گفت: بحق آن خداوندی که تو را به حق فرستاده ای است که اگر تمام دنیا طلای سرخ بود و من مالک همه می بودم همه را می دادم به عوض یک نظر که به جمال تو بکنم و یک نظر که به جمال برادر و وصی تو علی بن ابی طالب می اندازم. پس حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: عاجز گرانیده ای خزینه داران بهشت را از آنچه حساب نمایند آن مالی را که حق تعالی به تو کرامت فرموده است در بهشت به عوض آن مالی که از تو رفته است به این اعتقاد حقی که تو را روزی شده است زیرا که احصا نمی توان کرد مالهای تو را در بهشت کسی بغیر آن خداوندی که آنها را آفریده است.

و اما خباب بن الارت پس او را در زنجیر گران بسته بودند و غلی بر گردن او گذاشته بودند پس خدا را خواند بحق محمد و علی و آل طیبین ایشان، و حق تعالی به برکت ایشان آن زنجیر را اسبی گردانید که بر آن سوار شد و آن غل را شمشیری گردانید که حمایل خود ساخت و از محل ایشان بیرون رفت، و چون آن کافران آن معجزات را در حال او مشاهده کردند احدی از ایشان جرأت نکرد که نزدیک او بیاید و او گفت: هر که خواهد نزدیک من بیاید که من از خدا سؤال کرده ام بحق محمد و علی و آل ایشان (عليه‌السلام ) و می دانم که اگر به این عقیده شمشیر خود را بر کوه ابو قبیس فرود آورم هر آینه آن را به دو نیم خواهم کردن، پس نزدیک او نیامدند و او به خدمت حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آمد.

و اما یاسر و مادر عمار پس صبر کردند برای خدا تا از شکنجه کافران شهید شدند.

و اما عمار پس ابو جهل او را عذاب می کرد و حق تعالی انگشتر او را در دست او به مرتبه ای تنگ کرد که او را بر زمین افکند و خوار گردانید او را، و پیراهن او را بر او سنگین گردانید تا آنکه از زره های آهنی سنگین تر گردید، ابو جهل به عمار گفت: مرا خلاص گردان از آنچه در آن هستم زیرا می دانم که نیست این بلا مگر از کارهای غریب محمد، پس عمار انگشتر او را از دست او بیرون آورد و پیراهن او را از بدنش کند. ابو جهل گفت: در مکه مباش که بر من عیب کنی و گویی که انگشتر و پیراهن او را کنده ام. پس عمار متوجه مدینه شد و چون به خدمت حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) رسید صحابه به او گفتند که: چه

۸۰۲

سبب داری که خباب به آن معجزاتی که بر او ظاهر شد نجات یافت و پدر و مادر تو از در شکنجه ماندند تا کشته شدند؟

عمار گفت که: این حکم آن خداوندی است که ابراهیم را از آتش نجات داد و یحیی و زکریا را به کشتن امتحان کرد.

پس حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: ای عمار! تو از بزرگان فقها و دانایانی. عمار گفت: یا رسول الله! همین بس است مرا از علم که می دانم تو رسول پروردگار عالمیانی و بزرگترین خلقی، و آنکه برادرت علی وصی و خلیفه توست و بهترین آنهاست که بعد از خود می گذاری، و آنکه گفتار حق گفته اوست و کردار حق کرده تو و کرده اوست، و می دانم که حق تعالی مرا توفیق نداده است برای دوستی و موالات شما و دشمنی دشمنان شما مگر آنکه خواسته است که مرا با شما گرداند در دنیا و آخرت.

حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: راست گفتی ای عمار، بدرستی که حق تعالی تقویت می کند به تو دینی را و قطع می نماید به تو عذرهای غافلان را واضح می گرداند به تو عناد معاندان را در وقتی که تو را بکشند گروهی که بغی کننده بر امام حق باشند. پس فرمود: ای عمار! به سبب علم رسیده ای به آنچه رسیده ای از فضیلت پس زیاده گردان علم خود را تا زیاده گردد فضیلت تو، بدرستی که بنده هرگاه به طلب علم بیرون می رود و حق تعالی از عرش اعظم او را ندا می کند که: مرحبا به تو ای بنده من آیا می دانی که چه منزلتی را طلب می کنی و چه درجه را قصد می نمایی مشابهت می جویی با ملائکه مقربان تا قرین ایشان گردی؟ البته تو را برسانم به مراد تو و حاجت تو را بر آورم(1) .

شیخ مفید به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر (عليه‌السلام ) روایت کرده است که آن حضرت فرمود: شنیدم از جابر انصاری می گفت: اگر زنده شوند سلمان و ابوذر و ببینند گروهی را که امروز دعوی محبت شما اهل بیت می نمایند هر آینه خواهند گفت که ایشان دروغگویانند، و اگر این دعوی کنندگان محبت شما ببینند سلمان و ابوذر و امثال ایشان را

____________________

1-تفسیر امام حسن عسکری (عليه‌السلام ) 621 - 625.

۸۰۳

هر آینه خواهند گفت که ایشان دیوانگانند(1) .

کلینی و دیگران به سند معتبر از حضرت صادق (عليه‌السلام ) روایت کرده اند که: ایمان ده درجه دارد، و مقداد در درجه هشتم است، و ابوذر در درجه نهم است، و سلمان در درجه دهم است(2) .

و در کتاب روضة الواعظین و غیر آن از حضرت موسی بن جعفر (عليه‌السلام ) مروی است که: چون روز قیامت شود منادی از جانب حق تعالی ندا کند که: کجایند حواراین محمد بن عبد الله رسول خدا که عهد را نشکستند و بر عهد و پیمان او ماندند تا از دنیا رفتند؟ پس برخیزند سلمان و ابوذر و مقداد.

پس ندا کنند: کجایند حواراین علی بن ابی طالب و وصی محمد بن عبد الله، پس برخیزند عمرو بن حمق خزاعی و میثم تمار و محمد بن ابی بکر و اویس قرنی(3) .

و ایضا روایت کرده است که: مردی از حضرت امام محمد باقر (عليه‌السلام ) پرسید که: چه می گویی در حق عمار؟ حضرت سه مرتبه فرمود: خدا رحمت کند عمار را قتال کرد در خدمت امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) و شهید شد.

راوی گفت: در خاطر خود گفتم که منزلتی از این عظیم تر نمی باشد، پس حضرت متوجه من شد و فرمود که: گمان می کنی که او مثل آن سه نفر می تواند بود سلمان و ابوذر و مقداد؟! هیهات هیهات.

راوی گفت: چه می دانست عمار که در آن روز کشته خواهد شد؟

حضرت فرمود: چون در آن روز دید که آتش حرب ساعت به ساعت مشتعل تر می شود و کشتگان زیاده می شوند از صف جنگ جدا شد و به خدمت امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) آمد و گفت: یا امیر المؤمنین! آیا وقت کشته شدن من رسیده است؟ حضرت فرمود: به صف خود برگرد. او سه مرتبه این سؤال کرد و حضرت چنین جواب گفت تا آنکه در آخر

____________________

1-امالی شیخ مفید 214.

2-کافی 2/45 و در آن نام صحابه ذکر نشده است؛ خصال 447 - 448؛ روضة الواعظین 280.

3-روضة الواعظین 282؛ رجال کشی 1/41.

۸۰۴

حضرت فرمود: بلی. پس مردانه به صف خود برگشت و از روی یقین و ایمان مشغول جهاد آن منافقان گردید و می گفت: امروز ملاقات می نمایم دوستان خود را که محمد و گروه اویند(1) .

و ایضا از حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) روایت کرده است که آن حضرت فرمود: بهشت مشتاق است بسوی سه کس.

حضرت امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) پرسید که: کیستند ایشان؟

حضرت فرمود: تو از ایشانی و اول ایشانی؛ و دیگری سلمان فارسی است بدرستی که او راتکبر نیست و خیر خواه توست، پس او را یار خود گردان؛ و سوم عمار بن یاسر است که در مشاهد بسیار با تو حاضر خواهد شد و در هیچ مشهدی نخواهد بود مگر آنکه خیرش بسیار و نورش عظیم و اجرش بزرگ خواهد بود(2) .

و ایضا از حضرت صادق (عليه‌السلام ) روایت کرده است که: در هر خانه آباده ای البته نجیبی هست، و نجیب ترین نجیبان از بدترین خانه آباده ها محمد پسر ابوبکر است(3) .

و فرات بن ابراهیم از حضرت صادق (عليه‌السلام ) روایت کرده است در تفسیر این آیه( إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ‌ غَيْرُ‌ مَمْنُونٍ ) (4) یعنی: مگر آنها که ایمان آورده اند و اعمال شایسته کردند، پس ایشان راست مزدی که منقطع نمی شود، حضرت فرمود: این آیه در شأن این جماعت است: علی بن ابی طالب و سلمان و ابوذر و مقداد و عمار رضی الله عنهم(5) .

و در کتاب اختصاص روایت کرده است: عیسی بن حمزه از حضرت صادق (عليه‌السلام ) سؤال نمود: کیستند آنها چهار نفر که حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود بهشت بسوی ایشان مشتاق

____________________

1-روضة الواعظین 285 - 286.

2-روضة الواعظین 286.

3-روضة الواعظین 286، و در آن و نجیب ترین نجیبان از اهل بیت من محمد پسر ابوبکر است.

4-سوره تین: 6.

5-تفسیرات فرات کوفی 577.

۸۰۵

است؟ حضرت فرمود: بلی سمان و ابوذر و مقداد و عمارند.

راوی گفت: کدامیک بهترند؟ حضرت فرمود: سلمان؛ پس از ساعتی فرمود: سلمان علمی دانست که اگر ابوذر آن را می دانست کافر می شد(1) .

و ایضان به سند صحیح از حضرت امام محمد باقر (عليه‌السلام ) روایت کرده است که جابر انصاری گفت: سؤال کردم از رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از سلمان فارسی، حضرت فرمود: سلمان دریای علم است کسی علم او را به آخر نمی تواند رسانید، سلمان مخصوص است به علم اول و علم آخر، خدا دشمن دارد هر که او را دشمن دارد و خدا دوست دارد هر که او را دوست دارد.

جابر گفت: چه می گویی در ابوذر؟ حضرت فرمود: او از ماست، خدا دشمن دارد هر که او را دشمن دارد و خدا دوست دارد هر که او را دوست دارد.

جابر گفت: چه می گویی در مقداد؟ گفت: او از ماست، خدا دشمن دارد هر که او را دشمن دارد و خدا دوست دارد هر که او را دوست دارد.

جابر گفت: چه می گویی در عمار؟ گفت: او از ماست، خدا دشمن دارد هر که او را دشمن دارد و دوست دارد هر که او را دوست دارد.

جابر گفت: من بیرون آمدم از خدمت حضرت برای آنکه بشارت دهم ایشان را به آنچه حضرت در حق ایشان گفت، چون پشت کردم مرا طلبید و فرمود که: بیا بسوی من ای جابر، چون رفتم فرمود: تو نیز از مایی خدا دشمن دارد کسی را که تو را دشمن دارد و خدا دوست دارد کسی را که تو را دوست دارد.

پس جابر گفت: چه می گویی در حق علی بن ابی طالب؟ حضرت فرمود: او جان من است.

جابر گفت: چه می گویی در حق حسن و حسین؟ حضرت فرمود: ایشان روح منند و فاطمه مادر ایشان دختر من است، آزرده می کند مرا هر چه او را آزرده می کند و شاد

____________________

1-اختصاص 12.

۸۰۶

می گرداند مرا هر چه او را شاد می گرداند، گواه می گیرم خدا را که من جنگم با هر که با ایشان در جنگ است و صلحم با هر که با ایشان صلح است؛ ای جابر! هرگاه خواهی که خدا را دعا کنی و دعایت را مستجاب گرداند پس بخوان خدا را به نامهای ایشان که محبوبترین نامهاست بسوی خداوند عالمیان(1) .

و شیخ کشی به سند معتبر از امام محمد باقر (عليه‌السلام ) روایت کرده است که حضرت امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) فرمود: زمین تنگ شد بر هفت نفر که به سبب ایشان روزی داده می شوند اهل زمین و به برکت ایشان یاری کرده می شوند، و از جمله ایشانند سلمان فارسی و مقداد و ابوذر و عمار و حذیفه، و حضرت امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) فرمود: من امام ایشانم، و ایشانند که نماز کردند بر حضرت فاطمه (عليه‌السلام )(2) .

و ایضا به سند معتبر از حضرت صادق (عليه‌السلام ) روایت کرده است که: مردم هلاک شدند بعد از حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) مگر سلمان و ابوذر و مقداد، بعد از آن ملحق شدند به ایشان ابوساسان و عمار شتیره و ابو عمره پس هفت نفر شدند(3) .

و در کتاب اختصاص به سند معتبر از حضرت صادق (عليه‌السلام ) روایت کرده است که حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: ای سلمان! اگر عرض کنند علم تو را بر مقداد هر آینه کافر می شود.

پس فرمود: ای مقداد! اگر عرض کنند صبر تو را بر سلمان هر آینه کافر می شود(4) .

و از سلمان فارسی (عليه‌السلام ) منقول است که گفت: بعد از وفات حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) یک روز از خانه بیرون آمدم در راه حضرت امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) را ملاقات کردم فرمود: برو به نزد حضرت فاطمه که تحفه ای از بهشت برای او آمده می خواهد به تو عطا فرماید. به تعجیل به خدمت آن حضرت شتافتم فرمود: دیروز در همین موضع نشسته بودم و در خانه

____________________

1-اختصاص 222 - 223.

2-رجال کشی 1/32 - 34.

3-رجال کشی 1/34 - 35.

4-اختصاص 11 - 12.

۸۰۷

بسته بود و غمگین بودم و فکر می کردم در منقطع شدن وحی الهی از ما و نیامدن ملائکه بسوی ما ناگاه دیدم که در گشوده شد و سه دختر به اندرون آمدند که کسی به حسن و جمال و طراوت و نزاکت و خوشبوئی ایشان هرگز ندیده است، چون ایشان را دیدم برخاستم و سؤال کردم که: شما از اهل مکه اید یا از اهل مدینه؟ گفتند: ای دختر حضرت رسول! ما از اهل زمین نیستیم ما را پروردگار عزت از بهشت جاوید بسوی تو فرستاده و بسیار مشتاق تو بودید.

از یکی که بزرگتر می نمود پرسیدم که: چه نام داری؟ گفت: مقدوده. گفتم: به چه سبب تو را این نام کردند؟ گفت: به جهت آنکه از برای مقداد بن اسود خلق شده ام.

پس از دیگری پرسیدم که: چه نام داری؟ گفت: ذره نام دارم. از سبب آن نام پرسیدم؟ گفت: زیرا که از برای ابوذر غفاری خلق شده ام.

از سوم پرسیدم که: چه نام داری؟ گفت: سلمی. از سبب نام پرسیدم؟ گفت: زیرا که از برای سلمان فارسی آزاد کرده پدر تو خلق شده ام.

حضرت فاطمه (عليه‌السلام ) فرمود: پس از برای من رطبی چند بیرون آوردند مانند گرده های نانها بزرگ از برف سفیدتر و از مشک خشبوتر.

پس سلمان گفت: حضرت فاطمه یکی از آن رطبها به من دادند و فرمودند که امشب این رطب افطار کن و فردا هسته اش را برای من بیاور، پس آن رطب را گرفتم و بیرون آمدم و به هر جمعی از اصحاب حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) که می گذشتم می پرسیدند که: ای سلمان! مگر مشک همراه داری؟ می گفتم: بلی.

چون وقت افطار شد تناول کردم هیچ هسته نداشت، روز بعد به خدمت حضرت فاطمه رفتم و عرض کردم که: هسته نداشت. فرمود: چون هسته داشته باشد و حال آنکه این رطب از درختی بهم رسیده است که حق تعالی آن را در بهشت غرس فرموده است به سبب دعایی که پدرم به من تعلیم کرده است و هر صبح و شام می خوانم؟!

سلمان گفت: ای سیده من! آن دعا را تعلیم من فرما.

فرمود: اگر خواهی تا در دنیا باشی آزار تب نیابی بر این دعا مواظبت کن، این

۸۰۸

است دعا: بسم الله الرحمن الرحیم، بسم الله النور، بسم الله نور النور، بسم الله نور علی نور، بسم الله الذی هو مدبر الامور، بسم الله الذی خلق النور من النور، الحمد لله الذی خلق النور من لنور و انزل النور علی الطور، فی کتاب مسطور فی رق منشور بقدر مقدور علی نبی محبور، الحمد لله الذی ه بالعز مذکور و بالفخر مشهور، و علی السراء و الضراء مشکور، و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین.

سلمان گفت: این دعا را به زیاده از هزار نفر از اهل مکه و مدینه که تب داشتند تعلیم کردم و همه از تب نجات یافتند(1) .

____________________

1-مهج الدعوات 6 - 8.

۸۰۹
۸۱۰

باب پنجاه و نهم در بیان فضائل سنیه و اخلاق علیه و رفعت شأن و سایر احوال حضرت سلمان فارسی (رضی عنه الله) است

۸۱۱
۸۱۲

ابن بابویه علیه رحمه به سند معتبر از حضرت موسی بن جعفر (عليه‌السلام ) روایت نموده که: شخصی از آن حضرت سؤال نمود از کیفیت اسلام سلمان فارسی.

آن حضرت فرمود: خبر داد مرا پدرم که روزی حضرت امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) و سلمان و ابوذر و جماعتی از قریش نزد قبر رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) جمع بودند، حضرت امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) از سلمان پرسید که: یا ابا عبدالله! ما را از اول کار خود خبر نمی دهد که اسلام تو چگونه بود؟

سلمان گفت: والله اگر دیگری می پرسید نمی گفتم ولیکن اطاعت تو لازم است؛ من مردی بودم از اهل شیراز و از دهقان زاده ها و بزرگان ایشان بودم و پدر و مادر مرا بسیار عزیز و گرامی می داشتند، روز عیدی با پدرم به عیدگاه می رفتم به صومعه ای رسیدم، کسی در آن صومعه به آواز بلند ندا می کرد اشهد ان لا اله الا الله و ان عیسی روح الله و ان محمدا حبیب الله پس چون این ندا شنیدم محبت محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در گوشت و خون من جا کرد و از عشق آن حضرت خوردن و آشامیدن بر من گوارا نبود، مادرم گفت: چرا امروز آفتاب را سجده نکردی و نپرستیدی؟ من ابا کردم و چندان مضایقه نمودم که او ساکت شد، پس چون به خانه برگشتم نامه ای دیدم در سقف خانه و آویخته بود، به مادر خود گفتم: این چه نامه ای است؟ مادرم گفت: چون از عیدگاه برگشتیم این نامه را چنین آویخته دیدیم به نزدیک این نامه نروی که پدر تو را می کشد، من هم چنان در حیرت بودم و انتظار بردم تا شب شد و مادر و پدرم در خواب شدند، برخاستم و نامه را برگرفتم و بخواندم، نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحیم، این عهد و پیمانی است از خدا به حضرت آدم که از نسل او پیغمبری بهم رسد محمد نام که امر نماید مردم را به اخلاق کریمه و صفات

۸۱۳

پسندیده و نهی و منی نماید مردم را از پرستیدن غیر خدا و عبادت بتان، ای روز به! تو وصی عیسائی پس ایمان بیاور و مجوسیت و گبری ار ترک کن.

پس چون این را بخواندم بیهوش شدم و عشق آن حضرت زیاده شد، و چون پدر و مادرم بر این حال مطلع گردیدند مرا گرفتند و در چاه عمیقی محبوس ساختند و گفتند: اگر از این امر برنگردی تو را بکشیم، گفتم به ایشان که: آنچه خواهید بکنید محبت محمد از سینه من هرگز بیرون نخواهد رفت.

سلمان گفت: من پیش از خواندن آن نامه، عربی را نمی دانستم و از آن روز عربی را به الهام الهی آموختم، پس مدتی در آن چاه ماندم و هر روز یک گرده نان کوچک در آن چاه برای من فرو می فرستادند، و چون حبس و زندان بسیار به طول انجامید دست بسوی آسمان بلند کردم و گفتم: خداوندا! تو محمد و وصی او علی بن ابی طالب (عليه‌السلام ) را محبوب من گردانیدی پس بحق وسیله و درجه آن حضرت فرج مرا نزدیک گردان و مرا راحت بخش از این محنت.

شخصی به نزد من آمد جامه های سفید در بر و گفت: برخیز ای روز به، و دست مرا گرفت و نزد صومعه آورد، من گفتم اشهد ان لا اله الا الله و ان عیسی روح الله و ان محمدا حبیب الله دیرانی سر از صومعه بیرون کرد و گفت: توئی و روز به؟ گفتم: بلی؛ مرا برد به نزد خود و دو سال تمام او را خدمت کردم و چون هنگام وفات او شد گفت: من این دار فانی را وداع می کنم، گفتم: مرا به کی می سپاری؟ گفت: کسی راگمان ندارم که در مذبه حق با من موافق باشد مگر راهبی که در انطاکیه می باشد چون او را دریابی سلام من به او برسان؛ و لوحی به من داد که این را به او برسانم و به عالم بقا ارتحال نمود، من او را غسل دادم و کفن کردم و لوح را بر گرفتم و به حانب انطاکیه روانه شدم، و چون به انطاکیه در آمدم به پای صومعه آن رابه آمدم و گفتم: اشهد ان لا اله الا الله و ان عیسی روح الله و ان محمدا حبیب الله پس رابه از دیر خود فرو نگریست و گفت: تویی روز به؟ گفتم: بلی، گفت: به بالا بیا، به نزد او رفتم و دو سال دیگر او را خدمت کردم، و چون هنگام رحلت او شد خبر وفات خود به من گفت، من گفتم: مرا به کی می گذاری؟ گفت: کسی گمان ندارم که

۸۱۴

در مذبه حق با من موافق باشد مگر راهبی که در شهر اسکندریه است چون به او رسی سلام من به او برسان و این لوح را به او سپار، چون وفات کرد او را تغسیل و تکفین و دفن کردم و لوح را بر گرفته به شهر اسکندریه در آمدم و نزد صومعه رابه آمدم و شهادت برخواندم، رابه سؤال نمود: تویی روزبه؟ گفتم: بلی، مرا به نزد خود برد و دو سال وی را خدمت کردم تا هنگام وفات او شد، گفتم: مرا به کی می سپاری؟ گفت: کسی گمان ندارم درسخن حق با من موافق باشد و محمد بن عبد الله بن عبد المطلب نزدیک شده است که عالم را به نور وجود خود منور گرداند، برو و آن حضرت را طلب نما و چون به شرف ملازمت آن حضرت بر سی سلام من بر او عرض کن و این لوح را بدو سپار، چون از غسل و کفن و دفن او فارغ شدم لوح را برگرفتم و بیرون آمدم و با جمعی رفیق شدم و به ایشان گفتم: شما متکفل نان و آب من بشوید و من شما را خدمت کنم در این سفر، قبول کردند، چون وقت طعام خوردن ایشان شد به سنت کفار قریش گوسفندی بیاوردند و چندان چوب بر آن زدند که بمرد و پاره ای کباب کردند و پاره ای براین کردند و مرا تکلیف خوردن نمودند و چون میته بود من ابا کردم، باز تکلیف کردند گفتم: من مرد دیرانی ام و دیرانیان گوشت تناول نمی کنند، مرا چندان زدند که نزدیک شد مرا بکشند، یکی از آنها گفت: دست از او بدارید تا وقت شراب شود اگر شراب نخورد وی را بکشیم، چون شراب بیاوردند مرا تکلیف کردند گفتم: من رابه و از اهل دیرم و شراب خوردن شیوه ما نیست، چون این بگفتم در من آویختند و عزم و کشتن من کردند، به ایشان گفتم: ای گروه! مرا مزنید و مکشید که من اقرار به بندگی شما می کنم و خود را به بندگی یکی از ایشان گفتم: ای گروه! مرا مزنید و مکشید که من اقرار به بندگی شما می کنم و خود را به بندگی یکی از ایشان در آوردم، پس مرا بیاور و به مرد یهودی به سیصد درهم بفروخت و یهودی از قصه من سؤال کرد، قصه خود باز گفتم و گفتم: من گناهی بجز این ندارم که دوستدار محمد و وصی اویم.

یهودی گفت: من نیز تو را و محمد را هر دو دشمن می دارم. و مرا از خانه بیرون آمدم و در خانه اش ریگ بسیاری ریخته بود گفت: والله ای روز به اگر صبح شود و تمام این ریگها را از اینجا بدر نبرده باشی من تو را بکشم. من تمام شب تعب کشیدم و چون عاجز شدم دست به آسمان برداشتم و گفتم: ای پروردگار من! تو محبت محمد و وصی او را در

۸۱۵

دل من جا داده ای پس بحق درجه و منزلت آن حضرت که فرج مرا نزدیک گردان و مرا از این تعب راحت بخش. چون این گفتم قادر متعال بادی برانگیخت که تمام ریگها را به مکانی که یهودی گفته بود نقل کرد. چون صبح یهودی بیامد و آن حال را مشاهده کرد گفت: تو ساحر و جادوگری و من چاره کار تو را نمی دانم، تو را از این شهر بیرون می باید کرد که مبادا به شومی تو این شهر خراب شود.

پس مرا از آن شهر بیرون آورد و به زن سلیمه بفروخت، و آن زن مرا بسیار دوست داشت و باغی داشت گفت: این باغ به تو تعلق دارد، خواهی میوه آن را تناول نما و خواهی ببخش و خواهی تصدق کن، پس مدتی بر این حال ماندم روزی در آن باغ بودم هفت نفر مشاهده نمودم که می آیند و ابر بر سر ایشان سایه انداخته، گفتم: والله ایشان همه پیغمبر نیستند ولیکن در میان ایشان پیغمبری هست، پس بیامدند تا به باغ داخل شدند، چون مشاهده کردم حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بود با حضرت امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) و حمزة بن عبد المطلب و زید بن حارثه و عقیل بن ابی طالب و ابوذر و مقداد، پس خرماهای زبون را تناول می فرمودند و حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به ایشان می گفت: به خرمای زبون قناعت نمایید و میوه باغ را ضایع مکنید، من به نزد مالکه خود آمدم و گفتم: یک طبق از خرمای باغ به من ببخش، گفت: تو را رخصت شش طبق دادم، بیامدم و طبقی از رطب برگرفتم و در خاطر خود گذرانیدم که اگر در میان ایشان پیغمبر هست از خرمای تصدق و تناول نمی نماید و هدیه را تناول می نماید، پس طبق را نزد ایشان آوردم و گفتم: این خرمای تصدق است، حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) و حمزه و عقیل چون از بنی هاشم بودند و صدقه بر ایشان حرام است تناول ننمودند و آن سه نفر دیگر به خوردن مشغول شدند، به خاطر خود گذرانیدم که این یک علامت از علامات پیغمبر آخر الزمان که در کتب خوانده ایم.

پس برفتم و رخصت یک طبق دیگر از آن زن طلبیدم، او رخصت شش طبق داد، پس یک طبق دیگر از رطب نزد ایشان حاضر ساختم و گفتم: ای هدیه است، حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) دست دراز فرمود و گفت: بسم الله همگی تناول نمایید، پس همگی تناول نمودند،

۸۱۶

در خاطر خود گفتم: این نیز یک علامت دیگر است.

و من مضطرب بر گرد سر آن جناب می گشتم و در عقب آن حضرت می نگریستم، آن حضرت به من التفات نمودند و فرمودند که: مهر نبوت را طلب می کنی؟ گفتم: بلی، دوش مبارک خود را گشودند دیدم مهر نبوت را که در میان دو کتف آن حضرت نقش گرفته و مویی چند بر آن رسته، بر زمین افتادم و قدم مبارکش را بوسه دادم، فرمود: ای روزبه! برو به نزد خاتون خود و بگو: محمد بن عبدالله می گوید که این غلام را به ما بفروش.

چون ادای رسالت نمودم گفت: بگو او را نفروشم مگر به چهارصد درخت خرما که دویست درخت آن خرمای زرد باشد و دویست درخت آن خرمای سرخ؛ چون به حضرت عرض نمودم فرمود: چه بسیار بر ما آسان است آنچه او طلبیده، پس گفت: یا علی! دانه های خرما را جمع نما! پس حضرت رسول (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) دانه را در زمین فرو می برد و امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) آب می داد، و چون دانه دوم را می کشتند دانه اول سبز شده بود و همچنین تا هنگامی که فارغ شدند همه درختان کامل شده و به میوه آمده بود؛ پس حضرت پیغام داد که: بیا درختان خود را بگیر و غلام را به ما سپار.

چون زن درختان را بدید گفت: والله نفروشم تا همه درختا خرمای زرد نباشد؛ در آن حال جبرئیل نازل شد و بال خو را بر درختان مالید، همه درختان خرمای زرد شد.

پس آن زن به من گفت: والله یکی از این درختان نزد من بهتر است از محمد و از تو.

من گفتم که: یک روز خدمت آن سرور نزد من بهتر است از تو و از آنچه تو داری.

پس حضرت مرا آزاد فرمود و سلمان نام نهاد(1) .

و ابن بابویه به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق (عليه‌السلام ) روایت کرده است که سلمان گفت: تعجب کردم از برای شش چیز که سه تا از آنها مرا به خنده آورد و سه تا از آنها مرا به گریه آورد؛ اما آن سه چیز که مرا به گریه آورد: اول مفارقت دوستان است که محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و اصحاب اویند، دوم هول مرگ و احوال بعد از مرگ، سوم باز ایستادن نزد خداوند

____________________

1-کمال الدین و تمام النعمة 161 - 165.

۸۱۷

عالمیان از برای حساب؛ و اما آن سه چیز که مرا به خنده آورد: اول آن کسی است که طلب دنیا می کند و مرگ او را طلب می نماید، دوم کسی است که غافل است از احوال آخرت و حق تعالی و ملائکه از او غافل نیستند و اعمال او را احصا می نمایند. و سوم کسی است که دهان را از خنده پر می کند و نمی داند که خدا از او راضی است یا در غضب است(1) .

و شیخ طوسی به سند معتبر از حضرت صادق (عليه‌السلام ) روایت کرده است که: مردی از اصحاب سلمان (رضه عنه الله) بیمار شد، چون چند روز او را نیافت احوال پرسید که کجاست مصاحب شما؟ گفتند: بیمار است، گفت: بیایید برویم به عیادت او، پس با او برخاستند و به جانب خانه آن مرد روانه شدند و چون به خانه آن داخل شدند او را در سکرات مرگ یافتند، پس سلمان به ملک موت خطاب کرد که: رفق و مدارا کن با دوست خدا، پس ملک موت سلمان را جواب گفت چنانکه حاضران همه شنیدند که: ای ابو عبد الله! من رفق می نمایم به همه مؤمنان و اگر از برای کسی ظاهر می شدم که مرا ببیند هر آینه برای تو ظاهر می شدم(2) .

و شیخ احمد بن ابی طالب طبرسی در کتاب احتجاج روایت کرده است که: چون عمر بعد از پسر حذیفه بن الیمان، سلمان را والی مداین گردانید و سلمان به رخصت امیر المؤمنین (عليه‌السلام ) قبول نمود و متوجه مداین گردید عمر نامه ای به او نوشت و در امر چندی به او اعتراض نمود، پس سلمان در جواب او نوشت:

بسم الله الرحمن الرحیم، این نامه ای است از سلمان آزاد کرده رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بسوی عمر بن الخطاب، ما بعد بتحقیق که آمد بسوی من از جانب تو نامه ای که مرا در آن نامه ملامت و سرزنش کرده بودی و در آنجا یاد کرده بودی که مرا امیر گردانیده ای بر مداین، و مرا امر کرده بودی که پیروی کنم اعمال پسر حذیفه را وتتبع کنم تمام ایام حکومت او را و سیرت و طریقت او را پس نیک و بد آنها را به تو خبر دهم، و حال آنکه

____________________

1-خصال 326.

2-امالی شیخ طوسی 128.

۸۱۸

حق تعالی مرا نهی کرده است ای عمر در آیه محکمه کتاب خود از آنچه تو مرا به آن امر می نمایی در آنجا که فرموده است( يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرً‌ا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَلَا تَجَسَّسُوا وَلَا يَغْتَب بَّعْضُكُم بَعْضًا أَيُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَن يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتًا فَكَرِ‌هْتُمُوهُ وَاتَّقُوا اللَّـهَ ) (1) یعنی: ای گروهی که ایمان آورده اید! جتناب نمایید از بسیاری از گمانها بدرستی که بعضی از گمانها گناه است، و تجسس مکنید عیبهای یکدیگر را و غیبت نکنند بعضی از شما بعضی را، آیا دوست می دارد احدی از شما که بخورد گوشت برادر مؤمن خود را در وقتی که مرده باشد؟ پس شما کراهت دارید خوردن آن را و بپرهیزید از عذاب خدا، و هرگز نخواهد بود که من معصیت خدا کنم در باب پسر حذیفه وتو را اطاعت نمایم.

و اما آنچه به من نوشته بودی که من زنبیل می بافم و نان جو می خورم، پس اینها چیزی نیست که مؤمن را به آن سرزنش کند کسی و تعییر نماید بر آن، و بخدا سوگند ای عمر که خوردن جو و بافتن زنبیل و بی نیاز شدن از زیادتهای خوردنی و آشامیدنی و از غضب کردن حق مؤمنی و دعوی کردن چیزی که حق من نیست بهتر است و محبوبتر است نزد حق تعالی و به پرهیزکاری نزدیکتر است، بتحقیق که دیدم رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را که هر گاه نان جو به دست او می آمد تناول می کرد و شاد می گردید و آزرده نمی شد.

و اما آنچه ذکر کرده بودی که من آنچه بهم می رسانم به مردم عطا می کنم، پس آنها را پیش می فرستم از برای روز فقر و احتیاج خود، و بپروردگار عزت سوگند می خورم ای عمر که پروا ندارم هرگاه طعام از دهان من بگذرد و در گلوی من گوار گردد از آنکه مغز گندم باشد یا مغز قلم بزغاله یا سبوس جو باشد.

و اما آنچه گفتی که من ضعیف کرده ام حکومت خدا را و سست کرده ام آن را و خوار گردانیده ام نفس خود را و خود را خدمتکار مردم ساخته ام تا آنکه اهل مداین نمی دانند که من امیر ایشانم پس مرا به منزله پلی گردانیده اند که بر بالای من عبور می کنند و بارهای

____________________

1-سوره حجرات: 12.

۸۱۹

خود را بر دوش من می گذارند، و چنین نوشته بودی که اینها باعث سلطنت خدا می شود و ذلیل می گرداند آن را، پس بدان که ذلیل شدن در اطاعت الهی محبوبتر است بسوی من از عزیز بودن در معصیت خدا، و تو خود می دانی که رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) تألیف دلهای مردم می نمود و به ایشان نزدیکی می جست و مردم بسوی او تقرب می جستند و نزدیک او می نشستند با جلالت نبوت او و پادشاهی او تا آنکه گویا یکی از ایشان بود از بسیاری نزدیکی که به ایشان می نمود، و بتحقیق که طعام ناگوار می خورد و جامه های کهنه می پوشید و همه مردمان نزد او از قرشی ایشان و عربی ایشان و سفید و سیاه ایشان نزد او در دین مساوی بودند، و گواهی می دهم که از آن حضرت شنیدم که فرمود: هر که والی شود بر هفت نفر از مسلمانان بعد از من پس عدالت نکند در میان ایشان چون حق تعالی را ملاقات نماید بر او غضبناک باشد، پس آرزو می کنم ای عمر که به سلامت بر هم از امارت مداین و چنان باشم که تو گفتی از ذلیل گردانیدن نفس خود و خدمت فرمودن آن در مصالح مسلمانان، پس چگونه خواهد بود ای عمر حال کسی که خود را والی جمیع امت گرداند بعد از رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )، بدرستی که حق تعالی می فرماید( تِلْكَ الدَّارُ‌ الْآخِرَ‌ةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِ‌يدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْ‌ضِ وَلَا فَسَادًا وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ ) (1) یعنی: این خانه آخرت است منزل می گردانیم آن را برای کسانی که نمی خواهند بلندی را در زمین و نه فساد کردنی، و عاقبت نیکو برای پرهیزکاران است، و بدان بدرستی که من متوجه نشدم سیاست و حکومت ایشان را و جاری نمی گردانم حدود الهی را در میان ایشان مگر به ارشاد و راهنمایی دانایی، پس راه می روم در میانه ایشان به طریق رفتار او و سلوک می کنم در میان ایشان به سیرت او و می دانم که اگر حق تعالی خیر این امت را می خواست و اراده الهی متعلق به صلاح و رشد ایشان شده بود هر آینه والی می گردانید بر ایشان بهتر و داناتر ایشان را، و اگر این امت از خداوند عالمیان ترسان می بودند و متابعت قول پیغمبر خود می نمودند و به حق دانا می بودند تو را امیر المؤمنین نمی نامیدند، پس هر حکمی که

____________________

1-سوره قصص: 83.

۸۲۰